رمان چشمان سرد_ 4


جلواومدوبعدازاحترام گذاشتن بهم گفت
-خوش آمدین سرهنگ!من سرگردامینی ام!ازاین طرف لطفا!
بعدهم روبه دختره گفت
-ستوان حسنی!به بچه هابگوتوسالن اجتماعات جمع شن!
پشت سر سرگردامینی حرکت کردم امادرآخرمتوجه ایش وفحش اون دختره که حالافهمیدم اسمش حسنیه شدم!وبرگشتم بهش نگاه کردم وپوزخندی زدم که باعث شدمتوجه بشه که من شنیدم چی گفته!
همینطورکه میرفتم یه دفعه متوجه شدم که این سرگرداسمش امینیه اماسرهنگ احمدی که گفت سرهنگه!برای اینکه کنجکاوی خودم روازبین ببرم گفتم
-ببخشیدبه من گفتن که شماسرهنگیداما...
هنوزحرفم تموم نشده بودکه یه نفربایه صدای محکم وباصلابت گفت
-سرهنگ امینی منم!
سرم روبلندکردم وبهش نگاه کردم اوه اوه عجب کسی روبه رومه!اخماشو!بایه من عسل هم نمیشه خوردش!ازمن هم بیشتراخم میکنه همینطورباچشمای عسلیش بهم زل زده بود!
فورابه خودم اومدم واخم کردم بعدهم طبق قولی که به سرهنگ احمدی داده بودم بهش احترام گذاشتم اماغرورم بهم اجازه ندادکه بهش بگم قربان فقط گفتم
-سرهنگ رستگارم وبهم گفتن که بایدباشماصحبت کنم!

اون هم درجوابم سری تکون دادوگفت
-ازاین طرف اول بایدبابچه های ستادماآشنابشید!
احمق!چقدرمغروره!اولش ازحرکتش شوکه شدم امابعدش فوراغرور وجدیتم روبه چهره ام برگردوندم ودنبالش رفتم!سرگردامینی هم پشت سرمااومد!
رفتیم داخل سالن اجتماعاتشون که حسابی شلوغ شده بود!همون دم درمتوجه ستوان حسنی شدم که باچه عشقی زل زده بودبه سرهنگ!انگاراشتباه نکردم بیچاره عاشق شده!پوزخندی زدم که ازنگاه سرگردامینی دورنموند!
-انگارشماهم متوجه عشق این دختره زالوبه داداش شدین؟!
باتعجب بهش نگاه کردم که انگارگرفت چرااینجوری بهش نگاه میکنم فوراگفت
-ببخشید من به شمانگفتم که من برادرکوچک سرهنگ امینی هستم البته شماپرسیدین ومن میخواستم توضیح بدم که نشد
بعدهم به برادرش باشیطنت اشاره کرد!وگفت
-جناب پارازیت!
خنده ام گرفته بودبه نظرآدم خوبی میومدوالبته ازچهره اش هم شیطنت میبارید!
جلوی خنده ام روگرفتم وباجدیت وسرد بهش نگاه کردم که یه کم جاخوردامافورابه خودش اومدوزیرلبی گفت
-بیااینم که ازاون یکی بدتره!شانس ندارم ما!
دیگه نتونستم جلوی خنده ام روبگیرم وبهش لبخندی زدم که پرروشدوگفت
-بابادختراخمت توحلقم!تاحالاکسی بهت گفته بااون چشما واون جدیت خیلی ترسناک میشی!معذرت میخواما اماآدم ازترس چیزمیزنه به هیکلش!
همینطورداشت واسه خودش حرف میزدکه گفتم اگه همینطوربزارم ادامه بده هیچی ازجلسه نمیفهمم برای همین باهمون صدای محکمم گفتم
-سرگردکافیه!
فوراحرفش روقطع کردباحالتی نمایشی آب دهنش روقورت داد وزیرلبی گفت
-گاوم زایید!باهم مونمیزنن!
بازم خنده ام گرفته بوداماکنترلش کردم وباصدای سرهنگ به طرف بچه هایی که حالاساکت شده بودن چرخیدم!
-خوب! همه خوب گوش کنید!امروزیکی به گروهمون اضافه شده که ازقبل ازحضورش دراینجا اطلاع داشتین!ایشون اینجان تابه مادرپرونده ای همکاری کنن ومن لازم دونستم که شماروباایشون اشناکنم
بعدهم روکردبه من گفت
-جناب سرهنگ لطفاتشریف بیارید!
بعدهم روبه جمعیت ادامه داد
-جناب سرهنگ رستگاریکی ازبهترین هادرارتش هستندومحض اطلاعتون ایشون یکی ازسران ارتش سایبری کشورند!
بااین حرفش بعضی هاباتعجب بهم نگاه میکردن وسرهنگ هم بعدازاین حرفش شروع به معرفی افرادحاضردرسالن کرد!که بعضی هاشون هنگام احترام منوفرمانده خطاب میکردن!
همینطورداشتم بابچه هاآشنامیشدم که به حسنی رسیدیم!
قبل ازاینکه سرهنگ چیزی بگه گفتم
-ستوان حسنی!
بااین حرفم سرهنگ برگشت نگام کردکه من گفتم
-باایشون آشناشدم
درواقع این کارروکردم تاحال این حسنی روبگیرم چون دیدم منتظره که واسه سرهنگ خودشیرینی کنه!ومن ازاونجایی که دلم میخواست به خاطررفتارش تنبیهش کنم این کارروکردم که واقعاهم اثرکردچون مثل چی بادش خالی شد!
همینطورکه ازاین حرکت خودم ذوق کرده بودم متوجه خنده شیطنت آمیزسرگرد وچشمکش شدم که معنی دمت گرم میداد!
بعدازمعرفی به سمت اتاق سرهنگ رفتیم!پشت دروایسادیم که به یه اتاق کناراتاقش اشاره کردوگفت
-اتاق شمااینجاست!نیم ساعت دیگه تواتاقم میبینمتون!
عجب احمقیه!چرااینقدربدبرخوردم� �کنه!
ازاونجایی که زورم گرفته بودبدون احترام گذاشتن بهش دراتاق روبازکردم ورفتم تواتاقم!
حالاکه چی مثلامیخواستم بیام تواتاقت!/


آریا
عجب دختریه!بدون اینکه احترام بزاره رفت تواتاقش!
داشتم همینطورازاین حرکتش حرص میخوردم که آرادگفت

-ای جان!عجب دختری!بالاخره یکی هم پیداشدکه حال توروبگیره!هم درجه هم هستین!پس وای وای!فکرکنم بااخلاقی که ازتوسراغ دارم وچیزی که دیدم ازاین به بعدستادبشه میدون جنگ ودوئل!
بعدهم برگشت بانگاه خاصی بهم گفت

-فکرنکنی چون برادرمی!تصمیمم روعوض میکنم من ازهمین الان طرف اونم!
دیگه داشتم بااین حرفای آرادمنفجرمیشدم که لبخنددندون نمایی بهم زدوگفت

-حرص نخورگوگولی!من نباشم حسنی هست!جونش روهم برات میده!
برگشتم باصورتی سرخ بهش نگاه کردم که احساس خطرکردوپابه فرارگذاشت!
پسره احمق!فکرکردی! آریاهیچوقت کم نمیاره اونم جلوی دخترا!این دخترکه چیزی نیست گنده تراش هم نتونستن منوازدورخارج کنن!
نمیدونم چرابه شدت بااین دختره ازهمین اول سرجنگ داشتم دلم میخواست حالش روبگیرم!نمیدونم!ولش کن اصلابعدابه خدمتش میرسم!

طنین
خسته ام !دلم میخوادبرم خونه وبعدازیه دوش حسابی بخوابم اماهنوزبایداینجاباشم درضمن هنوزپیش اون آقای ازخودمتشکرهم نرفتم حیف که قول دادم وگرنه ...بهتره بلندشم برم اتاقش الان نیم ساعت گذشته برم ببینم میخوادچی بگه؟!
به سمت اتاقش رفتم بعدازدرزدن واردشدم پشت میزش نشسته بودوبایه ژشت مغرورانه به من نگاه میکرد
هی من هیچی نمیگم این پرروشده!اخم کردم وگفتم

-گفته بودین نیم ساعت دیگه بیام اتاقتون!

-بله درسته!میخواستم هم درمورد اینجا وهم درموردپرونده صحبت کنیم

-گوشم باشماست

-همون طورکه میدونیدمن رهبری این پرونده روبرعهده دارم ولازمه که همه دستورات من رو موبه موانجام بدن وبگم که همه شماروهم شامل میشه
بعدازاین حرفش برگشت نگاهی به من کردانگارمنتظربود عکس العمل خاصی ازمن ببینه اماکورخونده من وقتی قول میدم پاش وایمستم البته بگم که الان دلم میخواست حالش روجوری بگیرم که اینقدرادعای ریاستش نشه اماخوب قول طنین قوله!!!
بدون اینکه تغییری توچهره ام ایجادکنم سرم روتکون دادم!که انگارباعث تعجبش شده بودبعدازمکثی ادامه داد

-اینجااگه سوالی داشتین میتونین ازسرگردامینی بپرسیددرهمه موردراهنماییتون میکنه!امابریم سراغ اصل مطلب یعنی پرونده درواقع مامیخوایم که واردتشکیلات اطلاعاتیشون بشیم وزمان حمل محموله هاوالبته عملیات ها وسایرچیزهای مهم دیگه رودربیاریم!برای این کارمابه همه ستادهای پایتخت درخواست فرستادیم تابهترین هاشون روبرامون بفرستن که تعدادی انتخاب شدن که شماهم جزاوناییدوالبته بگم باصلاح دیدمقامات بالاشمابه عنوان رهبرگروه اطلاعاتی انتخاب شدیدکه راستش روبخوایدترجیح میدادم کس دیگه ای روانتخاب کنم

نه دیگه داره به برمیخوره!بایدحالش روبگیرم

-چطور؟

-ازاونجایی که شخصابه توانایی های خانم هاتوزمینه نظامی شک دارم وکلانمیتونم بهشون اطمینان کنم

-پس بهتره طرزفکرتون رو آپ دیت کنین!زیادی ازتاریخ عقب افتاده!فکرکنم درحال حاضر خانم هاازآقایون چیزی کم ندارن!

-درسته اماارتش قدرت بدنی میخوادکه خانم هاهرچه قدرهم که توانایی داشته باشن بازبه پای آقایون نمیرسن

-درسته امامن فکرنمیکنم توگروه اطلاعاتیتون کسی بخوادباکامپیوتروموس وکیبوردکشتی بگیره که نیازبه قدرت بدنی باشه!


آریا
وقتی داشت حرف آخرش رومیزدنگاه خاصی بهم کردکه انگاربخواد بهم بفهمونه اول فکرکن بعدحرف بزن احمق!
دیگه داشتم جوش میاوردم کلانمیتونستم حرف کسی روبرخلاف خودم قبول کنم حالاداشتم جلوی این دختره زبون درازکم میاوردم!
برای اینکه بحث روعوض کنم گفتم

-خیلی خوب ازبحث اصلی خارج نشیم
برگشت وبایه پوزخندگفت درسته!طوری که انگاربخوادبگه کم آوردی؟
نفسم روفوت کردم وادامه دادم

-فعلامابایدیه سری اطلاعات ازشون به دست بیاریم بعدهم بایدداخل گروهشون نفوذکنیم!فردابقیه بچه هاازستادای دیگه هم میان وبااوناآشنامیشین وکارمون روشروع میکنیم فعلامیتونیدبرید

-بله!ممنون
اینوگفت وازاتاق بیرون رفت!نمیدونم چرابااینکه میدونه من رهبرگروهم بازاین فقط احترام میزاره واصلانمیگه قربان تازه همون احترام روهم فقط جلوی بچه هامیزاره!انگارازعمداین کاررومیکنه
همینطورتوفکربودم که دراتاق بازشدوآرادخودش روباخنده انداخت توودرهمون حال گفت

-دمش گرم عجب حالی ازت گرفت!فکرنمیکنم توگروه اطلاعاتیتون کسی بخوادباکامپیوتروموس وکیبوردکشتی بگیره!وای که چه بامزه است این دختره
پشت درهمینطورداشت ازخنده ریسه میرفت

-آرادببندفکو!

-نمیشه پیچش هرزشده!حالاچرااینقدرآتیشی بدجوراونجات سوخت نه؟!

-گمشوآراد تاحالت رونگرفتم

-نه توروخداعشقم!بزاریه کم ازاین کلم قرمزروبه روم فیض ببرم!خداوکیلی قیافت دیدنی شده!ازدماغت داره بخارمیزنه مثل این گاوای جنگی شدی که دنبال پارچه قرمزمیگردن اماقربونت برم واسه رسیدن به اون پارچه قرمزبایدزورت بیشترازایناباشه

-توفکرکردی نمیتونم باتومبارزه کنم؟

-نه دیگه اینجارواشتباه کردی من که پارچه قرمزنیستم پارچه قرمزاونه!
همینطورکه اینومیگفت به دیواراتاق اشاره کردوادامه داد

-که البته بااین اعجوبه ای که من دیدم محاله بتونی ازش ببری لامصب زبونش مثل کاکتوس خارداره!

-من جلوی اون کم نمیارم

-اون که صدالبته!فقط داداشم هرموقع خواستی حرف روبپیچونی یه کم حرفه ای ترعمل کن!آخه بدجورازحرفت جاخورد!بیچاره دیگه کاملاخلع سلاح شدبااون تغییرمسیرت

-چی میگی تو؟

-هیچی دارم مراحل گندزدن خودت به هیکلت روبرات بازگویی میکنم!آخه سرهنگ مملکت هم این همه مشنگ
صداش روکلفت کردوگفت

-خیلی خوب ازبحث اصلی خارج نشیم

-گمشوصدای من کجاش این همه زمخته؟

-به قول خودت ازبحث اصلی خارج نشو!
دیدم اگه همینطوراجازه بدم میخوادواسم فک بزنه واسه همین گفتم

-سرگردامینی اگه تاسی ثانیه ی دیگه اینجاروترک نکنین تنبیه میشین
چشاش روریزکردوگفت

-جون جونت کنن احمقی!فقط یه سرهنگ احمق میتونه باتهدیدتنبیه زیردستش رو مجبوربه سکوت کنه!

-برو!

-خیلی خوب بابارفتم اماامشب خونه میبینمت!

-مثلاچه غلطی میکنی؟
همچین برگشت وگفت وای خاک عالم توسرم سی ثانیه ام داره تموم میشه فعلابای!که منم هم فوری به ساعتم نگاه کردم ویادم رفت که چی ازش پرسیدم که خنده اش بلندشدوبعدهم همینطورکه داشت میرفت بیرون گفت

-به این میگن تغییربحث!داداش بزرگه!بکن تومغزت
بهش چشم غره ای رفتم که فورارفت بیرون....آریا
نمیدونم امروزچرااینقدرخسته ام!اه چرااین پسره نمیادازدخترابدتره!

-سرگردامینی عجله کن

-اومدم برادرمن!چه خبرته!کل ستادروگذاشتی روسرت سرگردامینی سرگردامینی!
سوارماشین که شدیم به سرعت حرکت کردم دلم فقط خواب میخواد
بیابازم این آرادشروع کردبابابزاربرسیم بعدگیربده به این مامان بیچاره ازهمون حیاط شروع کرد

آراد-سلام اهالی!کجایین؟بیاین که شاخ شمشادآرادتشریف فرماشده!کجایی مامان خانوم؟مامانم ؟مامانی؟مانی؟مام؟
همین طورکه حرف میزدبه طرف درورودی میرفت که مامان یه دفعه درروبازکرد.درهمچین بادماغ آرادبرخوردکردواونوپرت کردروزمین که نتونستم جلوی خنده ام روبگیرم.مامان هم فوری بدون اینکه ببینه چه بلایی سرآرادآورده گفت

-چه خبرته بچه ؟مگه سرآوردی؟
بعدهم که دیدآرادروبه روش نیست گفت

-ای بابا!پس کجایی؟

-اینجام مامان خانوم

-اونجاچکارمیکنی؟
آرادهم همینطورکه دماغش رومیمالیدگفت

-ضربه فنیم کردی مامانی بعدمیگی اونجا چکارمیکنی؟خفه شوآریا!خنده داره؟ببین چه بلایی سردماغ خوشگلم اومد!حالاکی میادبااین دماغ له شده منوبگیره!

-به من چه؟مامان کماندوکارشده چه ربطی به من داره؟

آراد-راست میگه مامان؟ازکی تاحالاچشم بابارودوردیدین وسراغ ورزش های رزمی میرین؟به منم یادبدین !نه اصلااستادتون کیه که این همه باقدرت یادتون داده؟

-چی میگی پسر؟ورزش رزمی چیه؟

-یعنی شماکماندوکارنشدین؟هنوزهمو ن مامان نازخودمونین؟ولی من شک دارم.مطمئنم یه چیزی فرق کرده.نکنه موقعی که نوزادبودین توبیمارستان عوضتون کردن؟

-بسه آراد.چقدرحرف میزنی!ببین برادرت روهمینطورمعطل کردی بروکناربچه ام خستشه!

-خوبه دیگه مامان خانوم من نقص عضوشدم این یالغوزروتحویل میگیری!

-بادمجون بم آفت نداره!بیابروببینم مردگنده وایساده اینجامثل دختربچه هانازمیکنه!
آرادهم برای اینکه حرف مامان درست دربیادچشاش روخمارکردوباصدای ریزی گفت

-باشه مامی!به هم میرسیم!وقتی دخترفراری شدم اون موقع حسرت میخوری
بعدهم رفت تو!من هم به سرعت خودم روبه اتاقم رسوندم تایه دوش حسابی بگیرم.
امشب بایدموضوع ماموریت روبه مامان وبابابگم آخه ممکنه یه دفعه مجبورشیم بدون خبردادن چندروزدورازخونه باشیم
وای حالاچکارکنم؟بابارومیشه راضی کردآخه خودش هم بازنشسته ی همین حرفه هست امامامان رو؟!
سرشام به آراداشاره کردم که شروع کنه اماشکلکی برام درآوردوگفت به من چه تورهبرگروهی!چشم غره ای براش رفتم که اونم درعوض برام زبون درآورد
همینطورباهم درگیربودیم که باصدای مامان جاخوردم

-چتونه شمادوتا؟چرابرای هم عین میموناشکلک درمیارین؟

آراد-واملکه من!مثال جالب تری نبودمیمون دیگه چیه؟بعدش هم چیزی نبود!آری خانم تازگیا واسه حرف زدن زیرلفظی میخوان!

مامان-آری دیگه چیه؟اسم داداشت رودرست صدابزن.بعدش هم منونپیچون

آراد-وا!خوب اسم دوشیزه ی روبروت آریه دیگه!درضمن من اصلاتوکارپیچوندن نیستم مگراینکه طرف خانوم باشه!ازبس این جنس لطیفه راحت پیچیده میشه!

-آراد کاری نکن بگم خفه شو

-مامان گفتی که!

-آراد
دیدم مامان داره جوش میاره آرادهم که همینطورقصدداره ادامه بده این پسرکلاتوچرت گفتن پیچ فکش شله!برای همین گفتم

-مامان چیزی نیست فقط ..
باکمی تردیدادامه دادم

-قراره دوباره بریم ماموریت!هردومون من وآراد
اینوکه گفتم چشام روبستم ومنتظردادوقال مامان موندم اماوقتی عکس العملی ازش ندیدم باتعجب نگاهش کردکم که دیدم عین خبالش هم نیست اون هم نگاهی به مادوتاکه چشامون عین این وزغای زیرلاستیک ماشین زده بودبیرون کردوگفت

-به سلامتی موفق باشین
یعنی فک من وآرادرودیگه بابیل هم نمیشدازروزمین جمع کرد

آراد-مامان به خداشماروعوض کردن!یعنی دیگه تااین حد؟مامان خوبم چه به سرت اومده؟قبلاکلی مویه وگریه میکردی؟

مامان-ای باباخوب چکارکنم چشای خودم رودردبیارم آخرش هم شمامنوخرکنین وبازکارخودتون روبکنین!خسته شدم بابا!
بعدش هم بلندشدورفت توآشپزخونه تاآب بیاره!امابعدکه اومدازچشای قرمزش متوجه شدیم که داره طاقت میاره تابه ماچیزی نگه

مامان-اماگفته باشم بعدازاین ماموریت حرف حرف منه!
آرادچشمکی به من زدوگفت گاوت زایید

مامان-آریابایدزن بگیری

-ای بابامامان چکاربه زن گرفتن من دارین؟

-یعنی چی پسر؟همین که گفتم !الان دیگه سی سالته!دلم میخوادنوه هام روببینم

آراد-خوب مامان گلم واسه من زن بگیر.بیچاره دختری که بخوادبااین ازدواج کنه.ازترس زهره ترک میشه.مگه اینکه
بایه حالت مرموزبه من نگاه کردوگفت

-دختره هم یکی شبیه سرهنگ رستگارباشه!اون موقع ازپس این برمیاداماهرروزتوخونه دوئل دارن
باشنیدن اسم رستگارجوش آوردم گفتم

-آرادخفه شو
بعدهم روکردم به مامان که بایه حالت مشکوکی به مانگاه میکردگفتم

-من زن نمیخوام
امامامان بازحرف خودش رومیزدبه بابانگاه کردم تاازش کمک بخوام که دیدم عین خیالش هم نیست وداره باطمانینه شامش رومیخوره کلاعادت بابابودتوکارای مامان وبچه هاش دخالت نمیکردواگرهم گاهی چنین اتفاقی میوفتادمحال بودطرف ماروبگیره!پس بیخیال شدم گفتم

-مامان حالاتابعدماموریت یه فکری میکنیم
بعدهم به سرعت بلندشدم تامامان بیشتربهم گیرنده.
طنین
اه فکرم حسابی مشغوله مثلااومدم خونه استراحت کنم باتماس طرلان حسابی بهم ریختم مثل اینکه باحسام اومده تهران وحسام هم ازش خواسته تامنودعوت کنه هرچی هم مخالفت کردم گفت

-حسام گفته بایدبیای واگرهم به خاطراونروزنمیای که ازمن ناراحت شدی معذرت میخوام میدونم حق داشتی
آخرش هم تاکیدکردکه برای جمعه تولدحسام روجشن میگیرن که اگه نیای دیگه نه من نه تو!
میدونم مجبورم برم بهتره یه هدیه خوب هم آماده کنم تاهم جنبه کادوی تولدداشته باشه هم عذرخواهی.حالاخوبه هنوزکارای پرونده زیادنشده وگرنه نمیتونستم برم.امروزکه سه شنبه بودبایدفردابرم خریدهم واسه لباس وهم کادو
همینطورکه توفکربودم خوابم برد

آخیش.امروزهم تموم شد.چقدراینجاکه هستم بیشتراحساس خستگی میکنم اونجاهمون سروکله زدن بابهنازسرحالم میکرد.امروزهمش روپای کامپیوتربودم وداشتم رمزگشایی میکردم این غول بی شاخ ودم هم که بالای سرم وایساده بود.دیگه نفسم بالانمیومد.وای حالابایدبااین تن خسته برم خرید.خوبه فرداهم تعطیله البته فقط این هفته چون هنوزکارشلوغ نشده!امروزبابچه هاآشناشدم ازشون خوشم میومدهمه آدمای کارکشته وماهری بودن البته یه خانم هم توگروهمون غیرازمن بودکه نمیدونم چرا مشکوک میزد
وای حالاچی بخرم من که کلاتوخریدکردن واسه خودم هم مشکل دارم چه برسه به اینکه بخوام واسه یه مردخریدکنمبهترزنگ بزنم به بهنازوازش بخوام همرام بیاداونم حتماالان کارش تموم شده

-الوسلام بهناز

-به سلام عشق خودم.خوبی خره؟دیگه یادی ازمانمیکنی.خبریه؟نکنه اونجاکس دیگه ای چشمت روگرفته .حواست باشه هامن هوو موونمیخوام

-بابابهنازخفه! شدیه بارچرت وپرت نبافی

-نه به جون تو

-جون خودت.حالاهم بزارحرفم روبزنم

-خیلی خوب بفرما.مادرفولادزره

-زهرمار.میخوام برم خریدبه کمکت احتیاج دارم.بایدواسه یه مردخریدکنم توکه میدونی من واسه خودم هم نمیتونم خریدکنم چه برسه به یه مرد

-وای خاک برسرم شد.نگفتم دل ودینت روباختی.واسه مرد؟

-گمشوواسه نامزدطرلان میخوام بخرم تولدشه!منم دعوتم.طرلان زنگ زد

-خوب زودتربگو.یه لحظه همچین ترسیدم که ازدستت دادم حالاخودم هیچی این بچه توشکمم روچه کنم؟ هان؟ توبگو نامرد.
خنده ام گرفته بود

-خفه شوبهناز.اگه کارنداری زودبیاکمکم

-باشه میدونم توکه سلیقه نداری بایدمن باشم اومدم پاساژ.... میبینمت

-باشه فعلاخداحافظ

-بای

طنین

-وای بهنازکل پاساژروگشتی.توروخدازودباش

-خفه شوبااون گندی که توزدی بایدیه چیزخوب واسه عذرخواهی انتخاب کنی.

-درسته امالباس خودم هم مونده
همینطورکه داشتم به لباس فکرمیکردم ویترین یکی ازمغازه هاتوجه ام روجلب کردبهنازکه متوجه مکث من شدبرگشت طرف جهتی که من نگاه میکردم

-وای خودشه چه لباس قشنگی

-آره رنگش خیلی خوبه

-آره من عاشق قرمزجیغ ام
باتعجب برگشتم بهش نگاه کردم لباسی که اون درنظرگرفته بودیه پیرهن کوتاه دکلته باسنگ دوزی های براق بودکه پایینش کمی پف داشت

-چی میگی تومن که منظورم اون لباس نیست اینومیگم
بعدهم به لباس مشکی روبه رواشاره کردم

-این دیگه چیه؟بااین لباس میشی مثل خفاش شب

-نه خیرم خیلی هم خوشگله درضمن پوشیده هم هست من محال اون لباس نیم وجبی توروبپوشم
لباسی که انتخاب کرده بودم یه پیراهن بلنداندامی بامهره دوزی های نقره ای بودکه آستین های کوتاه اماجذب داشت ویقه اش هم هفت بازبودکه میتونستم بایه حریربپوشونمش

-خیلی خوب بابااینم خوبه امارنگش بااینکه باچشمات سته امابه نظرم توذوق میزنه حالابیابریم بپوش ببینم چطوره؟
رفتیم داخل

-آقالطفاازاون لباس مشکیه سایزاین خانوم بیارید

-بایدببینم آخه اکثرسایزای کوچکیمون فروش رفته
بعدازکلی گشتن واسم آورد.رفتم تواتاق پرو .لباس روباهربدبختی بودپوشیدم
بهنازصدام زد.درروبازکردم تاببینه


-وای طنین چقدربهت میادبااینکه اولش مخالف بودم اماواقعا عالیه
خودم هم قبول داشتم خیلی قشنگ توتنم نشسته بودلباس روحساب کردم وبعدازخریدیه ست کیف وکمربندوالبته یه کفش مشکی پاشنه ده سانتی که به اصراربهنازواسه لباسم خریدم ازپاساژاومدیم بیرون

-تونمیخوای به من یه چیزی بدی بخورم این همه دنبالت راه گزکردم

-ای کاردبخوره تواون شکمت.حالامگه چکارکردی

-خیلی روداری.خوبه تومیخواستی خودشیرینی کنی.

-باشه بابابریم بستنی بخوریم که من هم خیلی هوس کردم
بعدازاین که بهنازبایه آرایشگاه واسه جمعه هماهنگ کرداونورسوندم خونه!
اه حالاآرایشگاه میخواستم چکار؟ازدست این بهناز.


مطالب مشابه :


رمان پرنیان سرد

توی سکوت مشغول خوردن به آب سرد عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان




سکوت شیشه ای

بادکولر تشک رو خنک کرده بود از برخورد تن داغم با تشک سرد رمان سکوت دانلود,تک سایت,رمان




پرنیان سرد 1

پرنیان سرد 1 - میخوای رمان بخونی؟ چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: دانلود رمان عاشقانه




سکوت شیشه ای

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی سکوت نکن رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه




دانلود رمان حرف سکوت

دانلود رمان چشمان سرد دانلود رمان حرف سکوت. سلام این وبلاگ فقط وفقط برای دانلود رمان




رمان پرنیان سرد

رمان پرنیان سرد - roman دانلود آهنگ 32- رمان سکوت شیشه




دانلود رمان سکوت و فریاد عشق

دانلود رمان سکوت دانلود رمان چشمان سرد سلام این وبلاگ فقط وفقط برای دانلود رمان




رمان چشمان سرد_ 4

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان چشمان سرد_ 4 زیردستش رو مجبوربه سکوت دانلود رمان.




رمان آتش دل(تینا عبدالهی)

كلبه ي رمان خوانها خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها مبارزات آزاد و سلاح سرد




برچسب :