پیله ور

http://uploadtak.com/images/c4929_20101220140236206_11.jpg
یکی بود؛ یکی نبود. پیله وری بود که یک زن داشت و یک پسر شیرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شیر نگرفته بودند که پیله ور از دنیا رفت.  زن پیله ور دیگر شوهر نکرد و هم و غمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد.  کم کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هیجده سالگی رساند دیگر چیزی براش باقی نماند, مگر سیصد درم پول نقره که برای روز مبادا گذاشته بود.یک روز اول صبح, بهرام را از خواب بیدار کرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنیا بسته و مادرت پای تو بیوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنیا ساختم و اسم شوهر نیاوردم تا تو را به این سن و سال رساندم. حالا دیگر باید زندگی را رو به راه کنی و کسب و کار پدرت را پیش بگیری. بروی بازار, از یک دست چیزی بخری و از دست دیگر چیزی بفروشی و پول و پله ای پیدا کنی که بتوانیم چرخ زندگیمان را بگردانیم.» 
بعد رفت از بالای رفت کیسه ای را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را واکرد و صد درم از توی آن درآورد داد به بهرام. گفت «این را بگیر و به امید خدا کارت را شروع کن .» بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بیرون و به طرف بازار راه افتاد.  داشت از چار سوق بازار می گذشت که دید چند جوان گربه ای را کرده اند تو کیسه و گربه یک بند ونگ می زند. بهرام رفت جلو پرسید «چرا بی خودی جانور بیچاره را آزار می دهید؟»
جوان ها جواب دادند «نمی خواهد دلت به حالش بسوزد! الان می بریم می اندازیمش تو رودخانه و راحتش می کنیم.» بهرام گفت «این کار چه فایده ای دارد؟ در کیسه را وا کنید و بگذارید حیوان زبان بسته هر جا که می خواهد برود.» گفتند «اگر خیلی دلت می سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو.» 
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کیسه درآورد و آزاد کرد. 
گربه به بهرام نگاه محبت آمیزی کرد؛ خودش را به پای او مالید؛ پاش را بوسید و گفت «خوبی هیچ وقت فراموش نمی شود.»  و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد.  تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسید «بگو ببینم چه کردی؟ چه خریدی؟ چه فروختی؟» بهرام هر چه را که آن روز در بازار دیده بود بی کم و زیاد تعریف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چیزی به او نگفت. فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! دیروز پولت را دادی و جان جانوری را خریدی؛ اما بهتر است بیشتر به فکر گذران زندگی خودمان باشی. امروز صد درم دیگر می دهم به تو که بروی بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزیمان را در بیاری.»  بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. نرسیده به میدان شهر دید چند جوان به گردن سگی قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را می برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «این سگ را کجا می برید؟» گفتند «می خواهیم ببریم از بالای باروی شهر پرتش کنیم پایین.»
بهرام گفت «این کار چه فایده دارد؟ قلاده از گردنش بردارید و بگذارید این حیوان باوفا برای خودش آزاد بگردد.»
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده آزادش کن.» بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد کرد. 
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «ای آدمی زاد شیر پاک خورده! خوبی کردی, خوبی خواهی دید.» و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد. بهرام غروب آن روز هم, مثل دیروز, شرمنده و دست خالی برگشت خانه. مادرش وقتی شنید بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پیش صحبت کرد.  روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز دیگر روز کسب و کار است. اگر این صد درم را هم از دست بدهی دیگر آه نداریم که با ناله سودا کنیم.»  بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه این طرف و آن طرف گشت چیزی برای خرید و فروش پیدا نکرد. نزدیک غروب رفت کنار دیواری نشست تا کمی خستگی در کند که دید سه چهار نفر دارند هیزم جمع می کنند و می خواهند جعبه ای را آتش بزنند. پرسید «توی این جعبه چی هست که می خواهید آن را آتش بزنید؟» جواب دادند «یک جانور قشنگ و خوش خط و خال.» گفت «این کار را نکنید. آزادش کنید برود دنبال کار خودش.»  گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده, این جعبه مال تو. آن وقت هر کاری می خواهی با آن بکن.»بهرام نتوانست طاقت بیاورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند, گفتند «اینجا نه! ببر بیرون شهر درش را واکن.» بهرام جعله را برد بیرون شهر و تا درش را باز کرد, دید ماری از توی آن خزید بیرون. ترسید و خواست فرار کند که مار گفت «چرا می خواهی فرار کنی؟ ما هیچ وقت به کسی که به ما آزار نرسانده, آزار نمی رسانیم. به غیر از این, تو جانم را نجات داده ای و من مدیون تو هستم.» بهرام سر به گریبان روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسید «چرا یک دفعه غصه دار شدی و زانوی غم بغل گرفتی؟» بهرام سرگذشتش را برای مار تعریف کرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام که با چه رویی بروم خانه.» مار گفت «غصه نخور! همان طور که تو به من کمک کردی, من هم به تو کمک می کنم.» بهرام گفت «از دست تو چه کمکی ساخته است؟»  مار گفت «پدر من رییس مارهاست و به او می گویند کیامار و جز من فرزندی ندارد. تو را می برم پیش او و شرح می دهم که تو چه جور جانم را نجات دادی و نگذاشتی بچه یکی یک دانه اش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو می پرسد به جای این همه مهربانی چه چیزی می خواهی به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سلیمان را می خواهم. اگر خواست چیز دیگری به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بایست و بگو همان چیزی را می خواهم که گفتم.»  بهرام قبول کرد. مار او را برد پیش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سیر تا پیاز تعریف کرد.  کیامار که بی اندازه از آزادی پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت «به جای این همه مهربانی هر چه می خواهی بگو تا به تو بدهم.»  بهرام گفت «من چیزی نمی خواهم؛ اما اگر می خواهی چیزی به من بدهی انگشتر سلیمان را بده.»  کیامار گفت «انگشتر سلیمان پشت به پشت از سلیمان رسیده به من و همه سفارش کرده اند آن را دست هر کس و ناکس ندهم.»  بهرام گفت «اگر این طور است, من هیچ چیز از شما نمی خواهم. جان فرزندت را هم برای این نجات ندادم که چیزی به دست بیارم.»  کیامار گفت «پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادی و نگذاشتی اجاقم خاموش شود. از من چیزی بخواه و بگذار دل ما خوش باشد.»  بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد.  کیامار گفت «می دانی اگر انگشتر سلیمان به چنگ اهریمن بیفتد دنیا را زیر و زبر می کند. نه! آن را از من نخواه. این انگشتر باید پیش کسی باشد که هم پاکدل باشد و هم دلیر.»  بهرام گفت «از کجا می دانی که من پاکدل و دلیر نیستم؟»  کیامار که دیگر جوابی نداشت, بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سلیمان را داد به او. گفت «مبادا به کسی بگویی چنین چیزی پیش تو است. همیشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسی از وجودش بو ببرد.» بهرام گفت «به روی چشم!»  و از پیش کیامار رفت بیرون.  مار گفت «ای جوان! از کیامار پرسیدی که این انگشتر به چه درد می خورد؟»  بهرام گفت «نه!»  مار گفت «پس بدان وقتی این انگشتر را به انگشت میانیت بکنی و روی آن دست بکشی, از نگین آن غلام سیاهی بیرون می آید و هر چه آرزو داری, از شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد برایت آماده می کند.»  بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوی شیرین پلو کرد و رو نگین آن دست کشید. به یک چشم بر هم زدن غلا سیاهی ظاهر شد و یک بشقاب شیرین پلو گذاشت جلوش.  بهرام سیر غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه اش. همین که رسید خانه, مادرش با دلواپسی پرسید «چرا دیر آمدی؟ تا حالا کجا بودی؟ چه می کردی؟» بهرام نشست, همه چیز را مو به مو برای مادرش شرح داد و آخر سر گفت «از امروز دیگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شیره.» مادرش خوشحال شد. گفت «حالا خیال داری چه کار بکنی؟» بهرام گفت «می خواهم اول این کلبه را خراب کنم و جاش یک کاخ بلند بسازم.» مادرش گفت «نه! بگذار این کلبه که من با پدرت در آن زندگی کرده ام و خاطره های خوبی از آن دارم سرپا بماند. تو کمی آن ورتر برای خودت هر جور کاخی که می خواهی درست کن. من اینجا زندگی می کنم و تو هم آنجا.» بهرام حرف مادرش را پذیرفت و آرزوهای خودش را برآورده کرد. از آن به بعد, بهرام خوب می خورد, خوب می پوشید و خوب می خوابید. تنها چیزی که کم داشت یک همسر خوب بود. روزی از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه می گذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت «دختری را که شایسته من است پیدا کردم.» و از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاری دختر پادشاه. مادر بهرام بعد از اینکه از دربان قصر اجازه ورود گرفت؛ از جلو نگهبان ها گذشت, رفت تو قصر و به خواجه باشی گفت «می خواهم پادشاه را بببینم.» خواجه باشی رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسید «حرفت چیست؟» مادر بهرام گفت «آمده ام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم.» پادشاه عصبانی شد و از وزیر دست راستش پرسید «با این پیره زن که جرئت کرده بیاید خواستگاری دختر ما چه کنم؟»  وزیر در گوش پادشاه گفت «قربانت گردم! سنگ بزرگی بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابین دختر را سنگین بگیر, خودش از این خواستگاری پشیمان می شود و راهش را می گیرد و می رود.» پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسید «پسرت چه کاره است؟» مادر بهرام جواب داد «هنوز کار و باری ندارد؛ اما جوان پاکدلی است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگی کم و کسری ندارد.» پادشاه گفت «مگر من به هر کسی دختر می دهم. کسی که می خواهد دختر من را بگیرد باید ملک و املاک زیادی داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شیر بهای دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجی بزند که به سر او می گذارد؛ هفت خم خسروی طلای ناب کابینش بکند و شب عروسی هفت فرش زربافت مروارید دوز زیر پایش بیندازد.» مادر بهرام گفت «ای پادشاه! این ها که چیزی نیست از هفت برو به هفتاد.» پادشاه خندید و گفت «برو بیار و دختر را ببر.» مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذین بستند و شد داماد پادشاه. این را تا اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از پسر پادشاه توران! پسر پادشاه توران دلداده همین دختری بود که بهرام او را به زنی گرفته بود. وقتی خبر رسید به او دنیا جلو چشمش تیره و تار شد. با خود گفت «چطور شده این دختر را نداده به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستاده ام خواستگاری و او را داده اند به پسر یک پیله ور؟»  و شروع کرد به پرس و جو و فهمید پسر پیله ور هر چه را که پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مروارید و الماس و نقره, فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه. پسر پادشاه توران با اطرافیانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به این نتیجه رسید که باید بفهمد پسر پیله ور این همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآورد. این بود که به پیرزنی افسونگر گفت «برو از ته و توی این قضیه سر در بیار و اگر می توانی دوز و کلکی سوار کن و دختر را برای من بیار تا از مال و منال دنیا بی نیازت کنم.»  پیرزن بار سفر بست و به سمت شهری که بهرام در آنجا زندگی می کرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسید. پیرزن همان روز اول نشانی قصر بهرام را به دست آورد و فردای آن روز رفت و در زد. کنیزها در را باز کردند و از او پرسیدند «با کی کار داری؟» پیرزن گفت «با خانم این قصر.» کنیزها پیرزن را بردند پیش دختر.  پیرزن گفت «غریب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همین که خستگی درکردم زحمت کم می کنم و راهم را می گیرم و می روم.»  دختر پادشاه گفت «خوش آمدی! هر قدر که می خواهی بمان.»  پیرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش کرد. روز و شب در میان کنیزها می پلکید و در میان حرف هاش آن قدر از خلق و خوی مهربان و بر و روی بی همتای دختر پادشاه دم زد که یواش یواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد. پیرزن یک روز که فرصت را مناسب دید به دختر پادشاه گفت «عزیز دلم! من چیزهای عجیب و غریب زیادی در این دنیا دیده ام؛ اما هیچ وقت ندیده ام که دم و دستگاه پسر یک پیله ور از دم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد.» دختر گفت «من هم تا حالا چنین چیزی را ندیده بودم.» 
پیرزن پرسید «نمی دانی شوهرت این همه ثروت را از کجا پیدا کرده؟»  دختر جواب داد «نه. تا حالا به من نگفته.» پیرزن گفت «حتماً از او بپرس, یک روز به دردت می خورد.» شب که شد وقتی دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسید «تو که پسر یک پیله وری این همه ثروت را از کجا آورده ای؟» بهرام که انتظار چنین سؤالی را نداشت گفت «برای تو چه فرقی می کند؟» دختر گفت «من شریک زندگی تو هستم. می خواهم همه چیز را بدانم.» بهرام گفت «این حرف ها به تو نیامده.»  دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بنای ناسازگاری را گذاشت.  بهرام که می دید روز به روز مهر زنش به او کمتر می شود, داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد «مبادا کسی از این قضیه بو ببرد یا جاش را یاد بگیرد که زندگیمان بر باد می رود.» 
دختر هر چه را که از بهرام شنیده بود بی کم و زیاد به گوش پیرزن رساند. پیرزن یک روز که همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالای رف برداشت و بی سر و صدا زد به چاک و با زحمت زیاد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به دست او و همه چیز را برای او تعریف کرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت میانیش کرد, رو نگین آن دست کشید و از غلام سیاهی که از نگین انگشتر پرید بیرون و رو به رویش ایستاد, خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را یکجا برایش بیاورد؛ و غلام سیاه در یک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد. 
همین که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بی تابش بی تابتر شد و تصمیم گرفت همان روز جشن عروسی برپا کند؛ اما دختر روی خوش نشان نداد و پس از گفت و گوی بسیار چهل روز مهلت گرفت. حالا بشنوید از بهرام! روزی که انگشتر سلیمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتی برگشت دید نه از کاخ خبری هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهمید انگشتر را دزدیده اند و این کار کار کسی نیست جز پسر پادشاه توران. بهرام سر درگریبان و افسرده رفت کنار شهر, نزدیک خرابه ای نشست. سر به زانوی غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند. در این موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهمیدند.  مار به سگ و گربه گفت «این جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبی کردن به ما سنگ تمام گذاشت. من خوبی او را تلافی کردم؛ حالا نوبت شماست که بروید انگشتر سلیمان را از توران برگردانید و تحویل او بدهید.» سگ و گربه گفتند «به روی چشم!»  بهرام گفت «شما زودتر بروید؛ من هم از دنبالتان می آیم.» سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بیابان گذشتند و رسیدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه. سگ در حیاط کاخ ماند و گربه رفت بی سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پیدا کرد. موقعی که دور و بر دختر خلوت شد, گربه با او حرف زد. دختر گفت «پسر پادشاه توران همیشه انگشتر را در جیب بغلش نگه می دارد و وقتی می خواهد بخوابد آن را می گذارد در دهانش که کسی نتواند آن را از چنگش درآورد. اما اگر نتوانی آن را به دست آوری چهل روز مهلتی که از او گرفته ام تمام می شود و با من عروسی می کند.» گربه برگشت پیش سگ و حرف های دختر پادشاه را بازگو کرد. سگ گفت «همین امشب باید دست به کار شویم و انگشتر را از چنگش بکشیم بیرون.» آن وقت نشستند به گفت و گو که چه کنند, چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند. نصفه های شب, گربه و سگ رفتند توی کاخ. سگ در گوشه ای پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمین نشست و موشی را به دام انداخت. موش همین که خودش را در چنگال گربه دید, زیک زیک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد. گربه گفت «اگر می خواهی زنده بمانی باید کاری را که می گویم انجام دهی.» موش گفت «شما فقط امر بفرما چه کار کنم, بقیه اش با من.» گربه موش را رها کرد و گفت «برو دمت را بزن تو فلفل.» موش دمش را زد تو فلفل و گفت «دیگر چه فرمایشی دارید؟» گربه گفت «حالا با هم می رویم به خوابگاه. وقتی به آنجا رسیدیم تو باید تند بروی جلو و دمت را فرو کنی تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادی بروی دنبال زندگی خودت.» موش گفت «طوری این کار را برایت انجام دهم که آب از آب تکان نخورد.» بعد, گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ, که خودش را به راهرو رسانده بود, به دنبالشان راه افتاد و هر سه بی سر و صدا رفتند به اتاق خواب پسر پادشاه توران. موش یواش یواش از تختخواب رفت بالا و یک دفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه  چنان عطسه ای کرد که انگشتر از دهانش پرید به هوا. سگ انگشتر را بین زمین و هوا قاپ زد و با چند خیز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش می دوید از قصر زد بیرون و تا از دروازه شهر نرفت بیرون به پشت سرش نگاه نکرد گربه و سگ کمی که رفتند جلوتر, رسیدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران می آمد. خوشحال شدند و انگشتر را دادند به دست او بهرام انگشتر را کرد به انگشت میانیش؛ به نگین آن دست کشید و از غلام سیاه که در یک چشم به هم زدن پیش رویش ظاهر شد خواست خودش, زنش, کاخش و همه دوستانش در جای اولشان پیدا شوند. پسر پادشاه توران یک بند عطسه می کرد و هنوز آب لب و لوچه اش را خوب جمع نکرده بود که دید نه از انگشتر خبری هست و نه از دختر بگذریم! بهرام به کمک انگشتر سلیمان هر چه را که لازم داشت تهیه کرد و برای اینکه انگشتر به دست ناکسان نیفتد آن را به ژرف دریا انداخت و با دوستانش به خوبی و خوشی زندگی کرد. 


مطالب مشابه :


پیله ور

پیله وری بود که یک زن داشت و یک پسر پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسید «حرفت چیست؟»




اقتصاد شادی

ضریب همبستگی و روابط رگرسیونی می­توان استباط کرد که شادی با بهره­وری ارتباط پیله کند




گر بدین منطق تو را گفتند ایرانی نه ای ---------- صبح را خواندند شام و آسمان را ریسمان!

رازی ست که آن نگار می داند چیست/ رنجی است که ای اداری و مابقی پیله وری و تجارت با




قصه های شهرزاد

به خانه ی دایی ام رفتم داخل سفره شان قطعه ای سفید رنگ دیدم گفتم این چیست به پیله وری




اکثریت قاچاقچی

(بنا به قولی 8000 کارت پیله وری جدید، آماده ۴ نوع تحریمی که گریبان ایران را گرفته، چیست




افزایش 25 درصدی غرق شدگی در استان خوزستان

می رسد روز بزرگی کـه نمی دانم چیست من از آن روز از آن روز احسان پیله وری. علی




مرگ 5801 نفر در تلفات حوادث رانندگي/4491نفر مرد و1310 نفر زن

می رسد روز بزرگی کـه نمی دانم چیست من از آن روز از آن روز احسان پیله وری. علی




خواص دارویی عسل، عسلک، بره موم، ژله رويال، شهد، موم، زهر زنبور عسل

ژل رویال(شاه انگبین) چیست مدیریت بهره وری مدیریت و ارزیابی




برچسب :