رمان هايى كه به سينما لبخند زدند: «كشتن مرغ مينا» [هارپرلى]

رمان هايى كه به سينما لبخند زدند: «كشتن مرغ مينا» [هارپرلى]
گزاره هاى منطقى مردم خشمگين!
 يزدان سلحشور

* يك
«اتيكوس، جيم و من با آشپزمان كه زنى بود به نام كالپورنيا، در خيابان اصلى شهر زندگى مى كرديم. روابط من و جيم با پدرمان حسنه بود. با ما بازى مى كرد. برايمان كتاب مى خواند. از ما كمى فاصله مى گرفت و رفتارى مؤدبانه داشت.
كالپورنيا چيز ديگرى بود. پوست و استخوان بود؛ چشمانى نزديك بين داشت. دست هايش به پهناى يك لنگه در ولى ازآن سخت تر بود. هميشه مرا از آشپزخانه بيرون مى راند و غر مى زد كه چرا مثل جيم معقول نيستم. در حالى كه مى دانست جيم از من بزرگتر است. درست آن وقت كه من ميل نداشتم به خانه احضارم مى كرد. دعواهاى ما به حماسه شبيه بود، اما هميشه با پيروزى يك طرف. هر بار كالپورنيا فاتح بود، زيرا پدرم جانب او را مى گرفت. از هنگام تولد جيم نزد ما بود و تا آنجا كه حافظه من يارى مى كرد از تحمل وجود قهار و ظالم او ناگزير بودم.
دو ساله بودم كه مادرمان مرد و در نتيجه فقدان او برايم محسوس نبود.
او از خانواده گراهام از شهر مونتگمرى بود. اتيكوس اولين بار كه به عضويت انجمن ايالتى انتخاب شد با او ملاقات كرد. در آن موقع او مرد ميانسالى بود و مادرم ۱۵ سال از او كوچكتر بود. جيم ثمره نخستين سال ازدواج آنها است. چهار سال بعد من به دنيا آمدم و بعد از دو سال مادرم ناگهان بر اثر يك حمله قلبى درگذشت. مى گفتند اين بيمارى در خانواده آنها ارثى است. من او را از دست ندادم، اما فكر مى كنم جيم اين فقدان را حس مى كرد. او را خوب به خاطر مى آورد و گاهى در حين بازى ناگهان آهى طولانى مى كشيد و مى رفت پشت گاراژ تنها با خودش بازى مى كرد. در اين مواقع مى دانستم كه نبايد مزاحمش بشوم.
من تقريباً شش سال داشتم و جيم ده ساله بود. سرحدات زمين بازى ما در تابستان (در فاصله صدارس كالپورنيا) محدود بود از شمال به خانه خانم هنرى لافايت دوبوز دو در از خانه ما بالاتر و از جنوب به خانه رادلى سه در از خانه ما پائين تر. ما هرگز درصدد برنيامديم از اين سرحدات تجاوز كنيم. در خانه رادلى موجود مرموزى اقامت داشت كه كمترين نشانى از او كافى بود براى اين كه نفس ما بند بيايد و اما خانم دوبوز در يك كلمه شيطان مجسم بود. تابستان آن سال ديل نزد ما آمد.
يك روز صبح زود مى خواستيم مثل هر روز در حياط عقب شروع به بازى كنيم كه هم جيم و هم من از ميان كلم هاى باغچه خانم همسايه ـ ميس ريچل هاورفورد ـ صدايى شنيديم. به تصور اين كه توله سگى است ـ سگ كوچك ميس ريچل آبستن بود ـ به حصار سيمى نزديك شديم و عوض توله سگ فرضى، كسى را ديديم كه آنجا نشسته است و به ما نگاه مى كند. قدش در آن حال كه نشسته بود، چندان از بوته هاى كلم بلندتر نبود. ما خيره به او نگاه مى كرديم تا به حرف آمد.
ـ «هى»!
جيم به شوخى جواب داد: «هى خودتى!»
ـ «من چارلز بيكر هاريسم. سواد خواندن دارم.»
گفتم: «خوب كه چى »
ـ «فكر كردم دلتون بخواد بدونين كه من خوندن بلدم اگه چيزى داشتين مى تونم براتون بخونم...»
جيم پرسيد: «چند سالته چهار سال و نيم »
ـ «ميرم تو هفت سال».
جيم در حالى كه به من اشاره مى كرد گفت: «خوب اين كه چيزى نيست. سكاوت از وقتى به دنيا آمد خوندن بلد بود. هنوز هم وقت مدرسه اش نشده اما تو هفت ساله به نظر نمى رسى.» ... ديل اهل مريديان از ايالت مى سى سى پى بود. آمده بود تابستان را نزد خاله اش، خانم ريچل، بگذراند... مادرش در يك عكاسى در مريديان كار مى كرد. يك بار عكس ديل را براى شركت در مسابقه «زيباترين كودك» فرستاده بود و پنج دلار برده بود. پنج دلار را به ديل داده بود و ديل بيست مرتبه با آن به سينما رفته بود.
«Tokilla Mockingbird» كه در ايران به دو نام ترجمه شده [«كشتن مرغ مينا» و «كشتن مرغ مقلد»] اثرى شگفت از نويسنده اى است كه داستان هايش در ويرايش نخست و پايانى، حتماً بايد از زيردست فاكنر رد مى شد و درواقع، سيطره نوعى فضاى فاكنرى بر رمان «هارپرلى» مشخص است. گرچه بايد به اين كشف زودهنگام متممى را هم افزود؛ هم فاكنر و هم هارپرلى در فضاى فرهنگى جنوب آمريكا تنفس كرده اند و اين ناحيه كمابيش [حتى تا اكنون،«۲۰۰۸»] بكر و سنتى [نسبت به شمال آمريكا] با رويكردهاى خاص مردمانش به زندگى، دين، مدرنيته و بالاخره «مسئله سياهان» هميشه چشم اندازى عالى و طبيعى براى آثار خلاقه چه در ادبيات و چه در سينما بوده است و در سينما ژانر نيمه مستقل «سياه خوب، سفيد بد» را شكل داده كه تقريباً به طور كامل در انحصار «فرهنگ جنوب آمريكا» و مناطق شكست خورده از نيروهاى شمال در جنگ هاى داخلى قرار گرفته است. آن شكست كه با نام «آزادى سياهان در جنوب آمريكا» و در واقع با انگيزه تفوق اقتصادى ايالت هاى شمالى بر ايالت هاى جنوبى رقم خورد هنوز از خاطره مردمان اين مناطق پاك نشده است و كينه سياهان ـ به عنوان محرك اصلى آن جنگ ـ [بيچاره برده هايى كه وجه المصالحه جنگى اين چنين در سايه اقتصاد، قرار گرفتند!] همچون آتشى كه هنوز زبانه مى كشد در دل هاشان آهن «برترى هاى نژادى» را مى گدازد.
«مى سى سى پى» هميشه كانون دعواهاى نژادى بوده و حتى در عناوين فيلم هايى كه متعلق به اين ژانر نيمه مستقل «مسائل نژادى» است راه يافته است.
[«مى سى سى پى در آتش مى سوزد» كه درباره قتل چند فعال حقوق سياهان به دست مأموران قانون است و با بازى درخشان «جين هاكمن» كه مأمور رسيدگى به اين قضيه است و خودش اهل جنوب است اما ديگر از اين «كثافتكارى ها» خسته شده.]
حضور «مى سى سى پى» ـ به عنوان نماد اين چالش نژادى ـ در ادبيات برمى گردد به آثار مارك تواين و گرچه رويكردهاى اين چنينى در آثار وى بيشتر پس زمينه رمان هايش را تشكيل مى دهد تا محورهاى آنها را، با اين حال، فضاسازى هاى دقيق تواين از جنوب آمريكا، بعدها زمينه ساز سبك دقيق، جزءنگر و تراش خورده فاكنر شد كه ديگر در رمان هايش مسائل نژادى پس زمينه نبود بلكه به يكى از محورهاى عمده ـ و در بعضى آثارش به محور اصلى ـ بدل شده بود. «ويليس ويگر» در «تاريخ ادبيات آمريكا» مى نويسد: «البته سياهپوستان در اين رمان ها نقش عمده اى دارند: چون هم از لحاظ تعداد بر سفيدپوستان ناحيه برترى دارند، و هم از لحاظ احساساتى و روحى تطابق بيشترى با محيط دارند.» او همچنين براى ترسيم گذشته اين جريان ادبى جنوب، كه با فاكنر به اوج خود مى رسد، به توصيف وضعيت آن در دهه هاى پايانى قرن نوزدهم مى پردازد: «علاقه به ادبيات منطقه اى در جنوب سنتى نيرومندتر از نيوانگلند شد. تامس نلسون پيج يا مجموع داستان خود به نام در ويرجينياى قديم (۱۸۸۷) تصويرى با شكوه از جنوب قبل از جنگ هاى انفصال را جاودانى ساخت ... در اين دوره شايد رابطه نوشته هاى منطقه اى ايالات منتهى اليه جنوب با زمينه هايى كه آنها را به وجود آورد به آن سادگى، كه در نگاه نخست تصور مى شود، نباشد. در وهله اول اين آثار جنوب «جديد» يا تازه ساز را نشان مى دهد. قيمتى كه نويسندگان جنوب براى پيدا كردن خوانندگان در سراسر آمريكا و ساير كشورهاى دنيا مى بايست به مجلات و ناشران [ايالات] شمالى بپردازند داشتن تمايل فكرى براى «طرفدارى سالم و جدى از نهضت آمريكايى طلبى» بود. افسانه جنوب پرشكوه قبل از جنگ و قبول نوسازى آن سرزمين مانعى نداشت، ولى بيان رك و راست نارضايى و بررسى اين كه تا چه حد در جنوب به حقوق انسانى احترام گذاشته مى شود و يا مخالفت با بعضى از رسوم محلى جايز نبود. مثلاً «كيبل» [جورج واشنگتن كيبل‎/ روزگار قديم مهاجرنشين فرانسوى (۱۹۷۹) و خاندان گراند يسيمس (۱۸۸۰)] به خاطر مخالفت علنى اش با تبعيضات نژادى مجبور شد بقيه عمر خود را در «نور ثامپتن» ماساچوست بگذراند. ناگفته نماند كه اغلب اين نويسندگان محلى خوانندگان فراوانى در اروپا داشتند: خانم جوئت، خانم فرى من، خانم مرفوى، كيبل، هاريس و ديگران در هر دو سوى اقيانوس اطلس خواننده داشتند.» در چنين موقعيتى، عبور از خط قرمز مسائل نژادى، مخصوصاً براى نويسندگان متولد و ساكن جنوب تبعات زيادى مى توانست دربرداشته باشد. تبعاتى كه هارپرلى - كه جاى خود دارد - حتى فاكنر نيز از آن در امان نبود. ويل دورانت در توصيف اين وضعيت پيچيده مى نويسد: «سال ،۱۹۵۶ فاكنر در نامه اى به مجله لايف، با حمايت و طرفدارى از يگانگى و تساوى سياه و سفيد، خشم همسايگان سفيدپوستش را نسبت به خود برانگيخت. او را «ويلى فاكنر گريان» لقب دادند، نامه هايى پر از دشنام برايش فرستادند، تلفنى بد و بيراه بارش كردند. او به مقابله برخاست و برابرى شرايط آموزشى براى همه را تقاضا كرد؛ از فضايل سياهان ستايش كرد و كليساهاى جنوب را به سبب بى پاسخ گذاشتن فرياد عدالتخواهى سياهان به باد ملامت گرفت. در همان زمان، با تكرار نظر استيونس، كه اين مسئله را نمى توان با فشار شمالى ها بر جنوبى ها حل كرد، بسيارى از دوستانش را در شمال از دست داد.»
هارپرلى در ۱۹۲۶ در «مونروويل» يكى از شهرهاى ايالت آلاباما به دنيا آمد. تحصيلات خود را، در رشته حقوق، در دانشگاه آلاباما به پايان رساند. مدتى در نيويورك زندگى كرد. تا پيش از آغاز نويسندگى، در يك مؤسسه هواپيمايى كار مى كرد. «كشتن مرغ مينا» در ۱۹۶۰ برنده جايزه پوليتزر و از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۵ ده بار تجديد چاپ شد و بيش از پنج ميليون نسخه از آن به فروش رفت. «همه گيرترين شاهكار ادبى آمريكا بعد از بر باد رفته» اين يكى از تيترهاى اصلى اكثر نشريات پرتيراژ آمريكا در ۱۹۶۱ بود. «بر باد رفته» نيز درباره «جنوب» بود اما زاويه ديد آن و انگيزه هاى روايى اش بسيار متفاوت بودند. «بر باد رفته» تجليلى از سنت هاى جنوب بود در حالى كه رمان هارپرلى، نقد جدى اين سنت ها و نگاهى دوباره به دستاوردهاى مدرنيته در اين منطقه بود. موفقيت اين رمان باعث شد كه هاليوود به فكر بيفتد موفقيت فيلم «بر باد رفته» را بار ديگر در تكرار كند. اما اثر هارپرلى نمى توانست بدل به يك «افسانه پريان جهان نو» ديگر با بازى «ويويان لى» ديگرى شودكه كلارك گيبل، شاهزاده و در عين حال، ديو آن باشد. «كشتن مرغ مينا» در نهايت بدل به فيلمى پرمخاطب شد كه «گريگورى پك» درهمان شمايل آقامنش آشنايش در آن، نقشى تعيين كننده داشت و نظرگاه دختر بچه شش ساله رمان هم در آن، از دست رفته بود و تنها ايده به جا مانده از رمان هارپرلى، ايده «مسائل نژادى» اش بود؛ در حالى كه رمان، از ايده هاى مختلفى برخوردار بود و به شكلى آرام، مطمئن و در پاره اى از «فصل ها» نامحسوس، به ايده «سياه مظلوم» مى پرداخت و همين امر عمق ويژه اى به آن مى داد كه هنگام ديدن فيلم، جاى خالى اش حس مى شد. گريگورى پك - بى گمان - در اين فيلم نيز سيماى سينمايى اش پذيرفتنى بود و پرمخاطب، اما خوانندگان رمان دريافتند كه شباهت قابل ملاحظه اى ميان او و «ايتكوس فينچ» - وكيل اين رمان لبريز از تنش هاى قومى - وجود ندارد!
* دو
- پسر، زود حرفت را پس بگير!
اين دستور را من خطاب به سسيل جيكوبز صادر كردم و همراه آن روزهاى دشوارى براى من و جيم شروع شد. مشت ها را گره كرده و آماده زد و خورد بودم. ايتكوس اتمام حجت كرده بود كه اگر بشنود يك بار ديگر كتك كارى كرده ام، پوست از سرم خواهد كند. براى اين قبيل كارهاى بچگانه ديگر بزرگ شده بودم و هرچه زودتر ياد مى گرفتم به خودم مسلط شوم بهتر بود. من اين توصيه را اغلب فراموش مى كردم. اين بار سسيل جيكوبز موجب شده بود كه آن را فراموش كنم. روز قبل در حياط مدرسه ادعا كرده بود كه پدرم از كاكاسياه ها دفاع مى كند. من انكار كردم. ولى از جيم پرسيدم: «منظورش از اين حرف چيه »
- هيچى . از اتيكوس بپرس بهت مى گه.
همان شب موضوع را با اتيكوس در ميان گذاشتم: «اتيكوس، تو از كاكاسياه ها دفاع مى كنى »
- البته دفاع مى كنم. اما، سكاوت، هيچ وقت نگو «كاكاسياه» اين جور حرف زدن زشته.
- تو مدرسه همه اين جور مى گن.
- بسيار خوب، از اين به بعد همه به استثناى يك نفر...
- اگه نمى خواى من اين جور حرف ها را ياد بگيرم، چرا من را مدرسه مى فرستى
از نگاه نوازشگر و خندان پدرم خواندم كه منظورم را دريافته است. على رغم سازشى كه با هم كرده بوديم، مبارزه من براى نرفتن به مدرسه از همان روز اول به انحاى مختلف ادامه داشت. گاهى به بهانه غش و ضعف، گاهى به بهانه سرگيجه و گاهى به بهانه دل درد. حالا نگرانى جديدى شروع مى شد. «اتيكوس، همه وكلا از كاكا... معذرت مى خوام، از سياه ها دفاع مى كنند »
- البته كه مى كنند.
- پس چرا، سسيل گفت تو از آنها دفاع مى كنى همچه حرف مى زد كه انگار قاچاقچى شدى.
اتيكوس نفس عميقى كشيد و گفت: «مطلب خيلى ساده است. من وكيل يكى از سياه ها هستم به اسم تام رابينسون. خونه اش تو محله پشت آشغالدونى شهره. عضو كليساى كالپورنياست و كالپورنيا كه فاميلش را خوب مى شناسه، مى گه مردم خيلى سر به راه و خوبى هستند. سكاوت، تو هنوز بچه اى و از خيلى چيزها خبر ندارى. تو اين شهر خيلى ها عقيده داشتند كه من واسه دفاع از اين مرد زياد كوشش نكنم. مورد، مورد خاصيه اما عجالتاً تا تابستون به محكمه نمياد. جان تيلر محبت نشون داد و با تعويق وقت محكمه موافقت كرد...»
- اگه اجبارى نيست، چرا از اين سياه دفاع مى كنى
- به چند دليل قبل از همه اگه دفاع نمى كردم ديگه نمى تونستم سرم را تو اين شهر بلند نگه دارم نمى تونستم شايستگى نمايندگى مى كمب را داشته باشم و حتى نمى توانستم به تو و جيم امر و نهى كنم.
- يعنى اگه تو از اين مرد دفاع نمى كرد، ما ديگه مجبور نبوديم به حرفهات گوش بديم
- تقريباً!
- چرا
- واسه اين كه ديگه حق نداشتم توقع داشته باشم به حرفهام گوش بدين...»
از يك نظر، رمان هارپرلى داراى موقعيتى كليشه اى است يعنى چيز تازه اى به گذشته ادبى خود نمى افزايد چرا كه همان عناصر پيشين كه در آثار ديگرى همچون «كلبه عمو تم» هم قابل ردگيرى است در آن «اجرايى» شده و «سياه مظلوم»، «جمعيت خشمگين»، «مدافعان سفيدپوست حقوق سياهان»، «درس هاى اخلاقى درباره تساوى انسان ها»، «جذابيت يك محاكمه جنايى» و «پايان در نوسان، ميان خوشى و ناخوشى» در آن داراى بسامد كاربردى بالايند؛ اما نبايد از ياد برد كه همه اين عناصر در قاب نگاه يك دختر بچه شش ساله، به ما نشان داده مى شود كه پيش از روايت اين داستان به ما مى گويد كه ديگر در اين سن نيست. بنابراين بسيارى از نقطه نظرات بزرگسالانه اش پذيرفتنى مى شود. چرا كه رمان ميان روايت يك بزرگسال و يك كودك در حال رفت و برگشت است. روايت از نگاه كودكان را پيش از هارپرلى، «تواين» آزموده بوده و موفقيت بزرگى هم به دست آورده بود و پس از او، روايت از منظر يك دختر نوجوان را خواهرزاده اش «جين وبستر» در «بابا لنگ دراز» با موفقيت پشت سر نهاده بود. «بربادرفته» و«زنان كوچك» نيز روايت شان ميان روايت از منظر دختران جوان و نوجوان در نوسان بود. بنابراين هارپرلى، خواست و توانست جهان مردانه فاكنر را كه عميقاً وابسته به سنت هاى مردسالانه جنوب بود در رمان زن محور خود به چالش بطلبد. او مى دانست كه رفتن راه فاكنر يا حتى «فلانرى اوكانر» [با فضايى مرد محور اما با حضور بيشتر زنان]، او را به نقطه اى در ديدرس منتقدان يا مخاطبان خاص و عام رمان نمى رساند. مسيرى را هم كه «ژولين گرين» آزمود با خلق و خوى او جور در نمى آمد. با اين كه سرگرمى اوقات فراقتش گردآورى خاطرات روحانيون مسيحى قرن نوزدهم بود، نمى خواست رمان هايش به عرصه اى براى چالش مذاهب مختلف مسيحى بدل شود. او يك گزارشگر بود كه مى خواست سيمايى واقعى از جنوبى واقعى نشان دهد و البته به شگردهاى ادبى استاد [فاكنر] التزام عملى داشت و نيز سعى مى كرد كه از نگاه روشنفكرانه به نگاهى عامه فهم نزديكتر شود. شايد به همين دليل بود كه فروش اين كتاب وى بيش از فروش بخش اعظم آثار فاكنر در آمريكا بود كه ستايشگرانش عموماً فرانسوى و منتقدانش عموماً آمريكايى بودند!
* سه
اين قصه، در سينما از «تولد يك ملت» شروع شد. «گريفيث» در اين اثر استادانه - كه به روايتى تولد هنر سينما بود - به معناى اخص كلمه يك نژادپرست بود! فيلم درباره «سياهان بد» كه جامعه آمريكا را به لجن كشيده بودند، درباره آبراهام لينكلن شيطان صفت كه دست سياهان را در سياست كشور بازگذاشته بود و همچنين كوكلاس كلان هاى مهربان و شريف بود! [با همين صراحت و روشنى و وقاحت!] فيلم با فروش خوبى در آمريكا - مخصوصاً در سينماهاى جنوب آمريكا- مواجه شد و گريفيث را به عنوان يكى از اسطوره هاى هنرى تاريخ سينما جاودانه كرد. [يكى از معدود موارد نتايج غيراخلاقى تاريخ كه معمولاً عموميت ندارد اما اين بار، اتفاقى پيش آمد!] گريفيث، بعدها دو فيلم ساخت كه در اولى به شكل تلويحى از نقطه نظراتش در «تولد يك ملت» عذرخواهى كرده بود [به نام «تعصب» با پس زمينه تاريخى] و در دومى كه درباره جنگ جهانى اول بود، در يكى از صحنه ها سربازى سياهپوست با از جان گذشتگى جان يكى از همقطارهاى سفيدش را نجات مى داد! اين فيلم، هم آب توبه اى بود بر سر سياهپوستان آمريكا و هم آبروى از دست رفته خودش!
پس از «تولد يك ملت»، طبق يك قانون نانوشته در هاليوود، هميشه «سياهان» مظلوم نمايش داده مى شدند و اگر شخصيت منفى، سياهپوست بود يك شخصيت مثبت سياهپوست هم در طرف «خوب»ها بود تا توهم «نژادپرستى» برطرف شود! تعداد آثارى كه از اين قانون نانوشته تخطى كرده اند بسيار اندك است. در ژانر نيمه مستقل «سياه بد- سفيد خوب» كه گاهى اوقات با ژانر «محاكمه»اى نيز تلفيق مى شود يك مورد مشهور مى توان يافت [فيلم «بركه» با بازى شون كانرى كه سياهپوست خاطى واقعاً يك كودك آزار جانى است و البته در آن فيلم هم، يك سياهپوست خوب در نقش پليس ديده مى شود!] و در ژانر پليسى، فيلم «روز تمرين» را با بازى «دنزل واشنگتن» كه پليس سياهش واقعاً يك «منفى» تمام عيار است!
فيلمى كه از رابرت ماليگان در دسامبر ۱۹۶۲ به پرده نقره اى راه يافت، بيش از آن كه در قاب رمان هارپرلى قابل توصيف و تفسير باشد، در زمره فيلم هاى همان ژانر نيمه مستقل نژادى و تلفيق آن با ژانر دادگاهى است.
يك وكيل خوش سيماى سفيد [گريگورى بك] درگير يك محاكمه نفس گير مى شود كه بايد از يك متهم سياهپوست [بروك پترز] دفاع كند اما جامعه سفيد خواهان مرگ سياهپوست است آن هم بدون هيچ محاكمه اى!
در اين فيلم خوش ساخت، نظرگاه دختر وكيل تقريباً از دست رفته بود آن «فيلتر ذهنى» سكاوت، كه جهان را از ارتفاع و زاويه ديد خود مى بيند و بنابراين بسيارى از وقايع، كليشه ها و رويكردها جذاب تر و واقعى تر از نمونه هاى اصلى خود در جهان بزرگسالان جلوه مى كنند، بدل به خاطره اى محو در ذهن كارگردان و فيلمنامه نويس [هرتون فوته] مى شود!
فيلم على رغم زرق و برق اش، متناسب با بودجه اى كه صرف ساختن آن شده، واجد ارزش هاى هنرى نيست و تأثيرگذارى اش به مراتب از فيلم «خشم» [فريتس لانگ‎/ كه جاى يك متهم سياهپوست با يك سفيدپوست عوض مى شود تالانگ به اين نتيجه برسد كه مشكل در رنگ پوست نيست بلكه در نگاه مردم جنوب به «اخلاق»، «مقوله گناه» و «پرهيزگارى اجتماعى» است] و «گمشده در غبار» كه براساس يكى از آثار فاكنر و با بازى درخشان وودى استرود ساخته شد، كمتر است.
با اين حال نبايد از ياد برد كه اين فيلم، يك اثر كلاسيك است با ويژگى هايى كه در هر اثر كلاسيك ديگرى قابل جست و جوست؛ مثل مكث هايى كه از تئاتر آمده يا فيلمبردارى و صدابردارى عالى كه جدا از ارزش هاى كارگردانى يا فيلمنامه نويسى حائز اهميت اند. فيلم متوسط رابرت ماليگان براى تماشاگران قرن بيست و يكمى خود يك «سورپرايز» نيز به همراه دارد؛ يك بازيگر جوان كه نقش اش چندان محورى نيست اما اكنون به عنوان يك بازيگر صاحب سبك و كارگردانى با آثارى قابل تأمل شناخته مى شود. وكيل فيلم «پدرخوانده» يادتان هست آرچر بورادلى «كشتن مرغ مينا» رابرت دووال است؛ چهره اى هميشه آشنا براى كسانى كه به بازيگرى به سبك «آكتورزاستوديو» عشق مى ورزند و احتمالاً آن را به بازى متكى به «تيپ» كه «گريگورى بك» يكى از مظاهرش بود، ترجيح مى دهند!

ايران
http://www.iraninstitute.com/1387/870126/html/art.htm


مطالب مشابه :


60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال اخیر

دانلود كتاب و اهنگ ؛ «كشتن مرغ مقلد» نوشته هارپر لی (1960)؛ «دفترچه طلایی» نوشته دوریس




رمان هايى كه به سينما لبخند زدند: «كشتن مرغ مينا» [هارپرلى]

درباره كتاب و [«كشتن مرغ مينا» و «كشتن مرغ مقلد»] دانلود کتاب دنیای




با ادب

اين كتاب همچنين در ‌10 روز اول انتشارش به فروشي ‌11 ميليون و 9 ـ «كشتن مرغ مقلد» دانلود




یک سرود برای تمام زندگی

را تمام كرد، اما سال بعد كه كتاب منتشر شد، او لی و كشتن مرغ مقلد دانلود(موزیک




30 کتاب پرفروش تاریخ!!

و هارپر لی با «كشتن مرغ مقلد» در رتبه درصد كتاب فروشی دانلود رايگان كتاب و




پنجاه موسيقي فيلم برتر تاريخ سينما

دانلود مستقیم ساز، ريچارد و رابرت شرمن، با ظرافت روي داستان كتاب‌هاي كشتن مرغ مقلد




سكوت عارفان

روز كِشتن ، روز پنهان حيرت آن مرغ است ، خاموشت آنچه نامد ، در كتاب و در خطاب




برچسب :