رمان ادریس 4

_آقای صامت من پسر شما را فراموش کرده بودم .و در این دو ماه کجا بود ؟

_ ما می دانیم که آن روز تو چه قدر اذیت شدی و ادریس مقصر بوده ، اما او پسر فراموش کلری نیست فقط کمی سرش شلوغ است . او آن روز خیلی ناراحت بود از این که تو را فراموش کرده بود. شاید باورت نشه اما ادریس آن روز واقعا شما رو فراموش کرده بود . چون هنوز به حضور شما عادت نکرده بود .

نه عمارخان زندگی عادت به هم نیست .

_ می دانم اما وقتی او به یاد نداشته باشد که تو در ماشین نشسته ای پس چطور می توانسته در مورد تو حس مسدولیت کند .

_ممکن است او باز هم من را فراموش کند .

_ نه نمی کند وقتی مهر عقدتان در شناسنامه او بخورد دیگر فراموشت نمی کند .

آقای صامت از من ناراحت نشوید اما آقا ادریس برای آن همه رفتار زشتی که کرده حتی از من عذرخواهی هم نکرد . من آن شب توقع داشتم حداقل در صورتش حالت پشیمانی باشد اما او به من گفت : اگر کاری نمی کنم حتما لیاقت نداری . او که من را لایق یک عذرخواهی نمی داند پس ....

حضور ادریس اینجا یعنی پشیمانی و عذرخواهی .

-     من که می دانم او به درخواست شما اینجا آمده

-    نه من به درخواست ادریس به اینجا آمده ام و می خواهم باز هم در مورد او فکر کنی .

-    آقای صامت شما می دانید که من با چه شرایطی قبول کردم که با ادریس ازدواج کنم و هنوز خانواده ام دچار تردید بودند اما من برای او احترام قایل شدم ...

-     پس یک بار دیگر هم برای من احترام قایل شو به پذیرایی بیا و دوباره با ادریس صحبت کن .

-     من باید با پدرم صحبت کنم .

-     من خودم با پدرت صحبت کردم و از او برای آمدن به اینجا اجازه گرفتم . او را متقاعد کردم که ادریس دوباره با تو صحبت کند و پدرت گفت اگر نادیا نخواست او را مجبور نکنید الان هم هیچ اجباری نیست .

-     من نمی دانم که باید چه کار کنم .

-     اگر می خواهی بیا و با ادریس صحبت کن .

-    کمی فکر کردم ، دلم برای دیدن ادریس پر می کشید برای همین گفتم : با آقا ادریس صحبت می کنم اما خواهش می کنم من را مجبور نکنید که اگر به توافق نرسیدیم در مقابل او کوتاه بیایم .

-    نه نادیا جان من نمیخواهم که تو غرورت رو پیش او ببازی .

 به دنبال آقای صامت به پذیرایی رفتم و یلام کوتاهی کردم ، ادریس کمی بلند شد و جواب سلامم را داد . چقدر سرحال و شاد بود انگار از اتفاق خاصی خوشحال بود ، به صورتم نگاه می کرد و می خندید کلاهی مثل کلاه کارگاههان سرش گذاشته و حالتی زیبا به خود گرفته بود . عمارخانه گفت : چرا ساکتید ؟ ادریس تو می خواستی با نادیا حرفی بزنی؟

-     چی باید بگویم من حرفی ندارم .

-    ادریس ؟

-     بله پدر ؟

-    پسرم این همه اصرار کردی به اینجا بیایم تا بگویی حرفی ندارم .

-    نه پدر من برای شروع زندگی مان حرفی ندارم و موافقم .

چه راحت حرفش را زده  بدون این کخ خودش را بشکند همه چیز را تمام کرده بود .

آقا ادریس فکر می کنم شما به من یه عذر خواهی بدهکارید ؟

-    یعنی شما منتظر عذرخواهی من هستید ؟

-    با پررویی تما گفتم : شما وظیفه تان است که از من عذرخواهی کنید در صورت تکرار دیگر پا درمیانی کسی را قبول نمی کنم .

-    می خواهید به شما تعهد هم بدهم خانم ناظم ؟

ادریس چنان لحن مسخره ای به خود گرفته بود که نزدیک بود منفجر شوم .

-    نه تعهد نمی خواهم چون آدم بی مسئولیت اگر از او تعهد هم بگیری بی مسئولیت می ماند و اگر کارش فقط یک فراموشی ساده بود ، با عذرخواهی برطرف می شود .

-    ادریس گفت : قول می دهم دیگر آدم فراموش کاری نباشم .

-    آقا ادریس عذرخواهی کنید .

-     نادیا زشت است .

-    نه مادر او باید عذرخواهی کند .

عمارخان و نریمان می خندیدند و ادریس که سرخ شده بود گفت : خب من قول دادم یعنی این که .... عذرخواستم .

-   قبول می کنم .

-   زحمت می کشید .

ادریس دوباره شروع به خندیدن کرد و با پدرش برای رفتن بلند شدند .

-    خانم زندی اگر مزاحم تان نباشیم شب برای صحبت با اردشیر خان به اینجا می آییم .

-    خوشحال میشویم ما برای شام منتظر شما می مانیم .

-   حتما

-   ادریس برای شب با خودت شلوار هم بیاور

ادریس از خجالت سرخ شد و به نریمان نگاه کرد .

آن شب ادریس دوباره با خانواده اش به خانه مان آمدند و او همان پسر مغرور شده بود . کسی از مهشید حرفی نمی زد و پدر و عمارخان برسر مسئله ای با هم بحث می کردند .

-   نادیا عمارخان می خواهد که برایشما مراسم عقد بگیرد

-    الان زود است پدر .

-    عمار خان گفت : نه دخترم شما دو ماه است که با هم نامزد هستید هرچند شما از هم خبری نداشتید اما همه اقوام از ما سراغ عروس تان را می گیرند .

حال عمارخان را درک می کردم ما هم از جواب دادن به سوال های اقوام خسته شده بودیم .

من به نظر پدرم احترام می گذارم 

پدر گفت : من چه عرض کنم .

مهدیده خانم ذوق زده گفت : آقای زندی ما خیر این بچه ها را می خواهیم و اگر اجازخ بدهید مراسم عقد این را برپا کنیم و دوماه بعد هم مراسم عروسی شان را تا هوا سرد تر نشده .

با موافقت بزرگ تر ها و گذاشتن قول و قرارهایشان من و ادریس مدتی بعد رسما در طی مراسمی مختصر بر سر سفره ای سفید که در محضر بود و به درخواست ادریس پراز گل های سرخ و سفید شده بود و شمع های زیبایی در آن می درخشید به عقد هم در آمدیم . پدر ادریس برای هدیه ماشین قرمز خوش رنگی به من داد و پدرم به ادریس سند زمینی را هدیه کرد . همه چیز خیلی خوب و عالی بود و هر دو خانواده برای طرفین چیزی کم نمی گذاشتند .

بعد از عقد ادریس با من تماس می گرفت و به بهانه ی مختلف از خانه بیرونم می کشید و خودش یا به دیدن مهشید می رفت یا به جایی که معلوم نبود و من با ماشینم در خیابان ها گشت می زدم . یک روز که از گردش های بی هدف خسته شده بودم دلم هوای دیدن مهشید را کرد . هر چه فکر کردم نمی دانستم برای هدیه چه چیزی بخرم ماشین را گوشه ای نگه داشتم و کمی به اطراف نگاه کردم . با خود تصمیم گرفتم یک عروسک بخرم و با این فکر راه افتادم وقتی با عروسک پیش مهشید رفتم او با خوشحالی نگاهم کرد .

ببخشید عزیزم . مدتی بود که دچار مشکلی شده بودم و نتوانستم به تو دوست خوبم سری بزنم .

مهشید که می خواست حرکت دادن دستش را نشانم دهد به سختی دستش را بالا آورد و لبخند زد . خودم را به طاهر خیلی شاد نشان دادم و صورتش را غرق بوسه کردم و جسم بی حرکتش را محکم به بغلم فشردم و گفتم : برایت یک هدیه آوردم که خودم هم هنوز از آنها دارم اما مخفیانه استفاده می کنم .

عروسک را از کیسهرنگی بیرون کشیدم و میان دست مهشید گذاشتم و گفتم : به حرف ها و راز های آدم خیلی خوب گوش می دهند اما برای کسی آنها را فاش نمی کنند .

 مهشید کمی به عروسک فشار ضعیفی آورد و لبخند محوی روی لبش نشست .

-    من باز هم به دیدنت می آیم مهشید جان خداحافظ .

می ترسیدم ادریس سر برسد و من را در کنار مهشید ببیند و بعد شروع به پرخاشگری کند  . باز هم سر در گم در خیابان ها چرخیدم و این وضعیت در روز های بعدی ادامه داشت . مادرم با هیجان وصف ناپذیری جهزیه ام را آماده می کرد . از این وضعیت کلافه شده بودم و دوست داشتم روز ها را در کنار ادریس باشم اما او با دختر دیگری بیرون می رفت و با او خوش بود . هر بار که ادریس تماس می گرفت تا قرار بیرون رفتن بگذارد به جای این که خوشحال شوم بیشتر غصه می خوردم .

آن روز زیبا ادریس به دیدنم آمد و گفت که می خواهد با هم به جایی برویم .

کجا ؟

- با هم می رویم بیرون تا جایی را نشانت بدهم .

-من با ماشین خودم می آیم که اگر کارتان طول کشید خودم بتوانم به خانه برگدم .

- نه نادیا نمی خواهد ما امروز در کنار هم هستیم .

از خوشحالی می خواستم بلند بخندم و از این که خواسته با هم تفریح کنیم احساس خوبی داشتم . در ماشین کنار ادریس بودم و او زیر لب شعری می خواند که همه اش پر از عشق بود .

نادیا حواست کجاست ؟

به شعری که می خواندی گوش میدادم .

-رسیدیم .

- به کجا ؟

- ادریس به سمت در بزرگی رفت و گفت : بیا تا ببینی .

- اینجا کجاست ؟

ادریس کلید در قفل زیبای در بزرگ و آینه کاری انداخت و به دنبال او وارد شدم .

نادیا این جا خانه برادرم یاسین که حالا مال ماست .

-    به دنبال ادریس دقمی به داخل حیاطی بزرگ اما بی گل و درخت گذاشتم از دیدن آن حیاط بی روح و خالی دلم گرفت . چی شده نادیا ؟

-    اینجا چرا این شکلی است ؟

-    عجله نکن بیا تا بقیه اش را ببینی .

ادریس باز کلید در قفل چوبی بزرگ دیگری انداخت و با چرخاندن آن در قفل و باز کردن در ، چشمم از آن همه تجمل خیره مانده بود . پرده های بزرگ خامه دوزی شده و مبل های مخملی هم رنگ آنها چنان به چشم می آمد که حتی برای لحظه ای قادر به چشم برداشتن از آن نبودم همه کف پوش های خانه سفید بود و تکه فرش هایی که وسط آن دیوار پهن شده بود همه از بهترین جنس بود طروف و قاب عکس هایی که به دیوار ها آویزان بود همه قدیمی و عتیقه بودند پله بزرگ و پریچ و نقره ای از وسط سالن تا پایین آمده بود و سقف خانه آن قدر بلند بود مه آدم احساس می کرد خیلی در برابر آن کوچک است . ادریس دستش را در جیب شلوارش کرده بود و با صدای منظمی نفس می کشید و به اطراف نگاه می کرد و موهایش کمی در صورتش ریخته بود . موها را از روی صورتش کنار زد و گفت : این اتاق برای مهمان هاست و اتاق کناری اتاق خواب که یک تخت دو نفره در آن است یاسین آن را بر ای خودش آماده کرده بود . تو کدام را می خواهی ؟

-    برای من فرقی ندارد .

-   پس تو در اتاق مهمان زندگی کن .

-    اگر این اتاق مهمان بود پس اتاق خواب شخصی یاسین چه طور بود ! اتاق مهمان اتاقی ساده اما خیلی زیبا بود .

-    نادیا بیا تا با هم برویم اتاق یاسین را ببینیم .

اتاق یاسین بزرگ ترین اتاق آنجا بود که با پرده های سفید توری تزیین شده و روی تخت خواب آن از حریر نرمی پوشیده شده و کنار آن میزی بزرگی که عنواع عظر ها روی آن چیده شده بود و قاب عکس بزرگی از یاسین هم روی دیوار خودنمایی می کرد یاسین هم چهره ای مشابه ادریس داشت ، پوستی مهتابی و صورت خوش تراشی که چشمان درشتش مثل کوهی از آتش در آن می گداخت . موهای یاسین یک طرفه و مشکی بود و خیلی شیک پوش به تکیه گاه بزرگی تکیه داده بود او وقعا مثل یک سلطان که برای سلطنت به آن خانه خلق شده بود از میان قاب عکس به همه جا نگاه می کرد و از نگاهش به خود لرزیدم .

چیه نادیا ؟

-     من از نگاه های آن قاب عکس می ترسم .

-    اگر یاسین زنده بود که الان از وجود و هیبتش می ترسیدی

-     او مثل تو قد بلند و چهار شونه بود ؟

-    بله او از من رشید تر بود .

-   ادریس من باید در این خانه به این بزرگی تنها بمانم ؟

-    خب مگر این خانه چه اشکالی دارد ؟

-    نه اما من می ترسم .

-     این خانه الان برای توست این خانه مهریه توست که طلب نکرده به تو دادیم و تو می توانی هرطورکه دوست داری آن را تزیین کنی .

-    ادریس خواهش می کنم از اتاق بیرون برویم .

-         ناراحت شد و گفت : برویم .

وقتی از آن اتاق که با شکوه و مخوف بود بیرون آمدیم انگار از زیر نگاه های پرسشگر یاسین خلاص شده بودیم .

ادریس نفس کوتاه می کشید و آرام به نظر می رسید .

-         ادریس این اتاق ها برای چیست ؟

-         این ها هم اتاق مهمان است عمر یاسین آن قدر نبود که بخواهد این اتاق ها را کامل کند یاسین این خانه را از دوستش که می خواست برای همیشه از اینجا برود خرید و هروقت که حقوق می گرفت آن را خرج اینجا می کرد و می گفت : می خواهم این خانه را برای عروس سفید برفی آماده کنم . همه ما می دانستیم که یاسین قصد ازدواج دارد اما هیچ وقت نفهمیدیم آن دختر که یاسین او را دوست دارد چه کسی است . من می خواستم این خانه را کامل تر کنم .

-         و بعد عروس سفید برفی تان را به این خانه بیاورید ؟

-         این خانه دیگر برای من نیست که بخواهم آن را برای کسی کامل تر کنم .

-         ادریس روزی که بخواهیم از هم جدا بشویم من این خانه را به شما پس می دهم .

با این حرف انگار قلب ادریس شسکت و رنگ از صورتش پرید .

-         نادیا اگر نمی خواهی دیگر از اینجا دیدن کنی بیا برویم پایین تا آنجا را هم ببینی .

-         طوری حرف می زنی که انگار به موزه آمده ام .

-         چه چیزی تو را خوشحال می کند ؟

-         من همیشه آدم خوشحالی هستم .

من هیچ وقت خوشحالی تو را ندیده ام .

خود تو هم آدم شادی نیستی .

-         نه این طور نیست من فقط خیلی گرفتارم. نادیا می خواهیم در این خانه مثل دو تا دوست با هم زندگی کنیم و کم و بیش باید به رفتار های هم آشنا بشیم . ما باید آن قدر از هم شناخت داشته باشیم که اگر روزی مهمانی به این خانه آمد بتوانیم تظاهر به کنار هم بودن کنیم . من هر روز کمی از ظهر گذشته به خانه می آیم و کم پیش می آید که بیرون بروم مگر این که دیدارم با مهشید طول بکشد و مجبور بشوم بیشتر در آنجا بمانم

-    من هم چندان اهل بیرون رفتن نیستم . اما اگر قرار باشه هر کدام از ما در اتاقش باشد که ....

-    صبر کن ما که نمی توانیم خودمان را در این خانه زندانی کنیم با هم دوست هستیم اما قرار نیست که از هم فاصله بگیریم .

-   ااما قرار هم نبود که مزاحم هم بشیم .

-نادیا من مزاحم تو هستم .

-    من چنین حرفی نزدیم منظورم چیز دیگری بود .

-     ادریس به طرف اتاق بزرگی با در چوبی آبنویسی رفت و گفت : اینجا هم کتابخانه است .

-   این همه کتاب رو از کجا آوردی ؟

-     این خانه با تمام وسایل برای استاد دانشگاهی بود که به برادرم فروخت . آنها با هم دوست بودند و او می خواست این خانه را به یاسین هدیه بدهید چون عمر آن استاد دانشگاه هم به خاطر مریضی سرطان کوتاه بود و او کسی را نداشت تا این خانه به او ارث برسد ، اما یاسین این خانه را به مبلغی که در حد توانش بود خرید و می بینی نادیا ، این خانه به آن دو نفر وفا نکرد و حالا قسمت تو شده و ما ار ابن که خانه به تو تعلق دارد خوشحال هستیم .

- ادریس خواهش می کنم این طوری حرف نزن .

-       چرا می ترسی این خانه به تو هم وفا نکند ؟

-     نه من که گفتم این خانه برای توست .

-   میان قفسه های پر از کتاب با جلد های رنگارنگ قدم می زدم و بعد به آشپزخانه رفتم .

-    ادریس کمی چای آماده کرد و گفت : اینجا رو دوست داری ؟

-    بله اما دوست ندارم اینجا تنها باشم .

-   ادریس بلند شد و کنار پنجره ای که رو به حیاط بود ایستاد . چایم را نوشیدم و ادریس گفت : برویم من می خواهم یک قانون دیگر را هم با در کنار تو بودن زیر پا بذارم .

-    باز هم ی خواهی بقیه روز رو پیش مهشید بروی ؟

-    نه می خواهم به جایی بروم که سه سال تمام از آن محروم شده ام

-    ادریس ؟

-     دوست دارم آنجای با شکوه را با چشمان خودت ببینی .

-     آن هم یک خانه است ؟

-     نه

-     با کنجکاوی همراه او از خانه بیرون  رفتم . ادریس با هیجان رانندگی می کرد و گاهی حرف های خنده دار می زد ، انگار او را از بند آزاد کرده اند .

-    به دیدن کسی می رویم ؟

-     نه

-    نمی خواهی کمی توضیح بدهی ؟

-     نه

-   ادریس

-    نه

-    چی نه ؟

-    نه

-    بسه دیگه انقدر نه نه نکن .

-    ادریس شروع به خندیدن کرد و ساکت شدیم . ماشین مثل مار جاده های شهر را دور می زد و از شهر بیرون می رفتیم .

-   نادیا خیلی خوشحالم .

-    میدانم .

-   نمی پرسی برای چی ؟ می دانم

-   از کجا می دانی ؟

-    می دانم

-    نادیا ؟

-   می دانم

-    ادریس باز شروع به خندیدن کرد و گفت : خیلی بدجنسی .

-     می دانم .

-    از خنده ی بلند او خنده ام گرفت و گفت : چع عجب خانم خندیدی ؟

-    می دانم .

-    نادیا بسه دیگه اذیت نکن .

-    می دانم .

-     ادریس ماشین را نگه داشت و دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد . قبول می کنم حالا بگو کجا می رویم .

-     رسیدیم .

-     اینجا کنار این صخره ها ؟

-     اینجا یعنی تمام زندگی من . تمام هستی .

-     این صخره ها جزئی از مایملک شماست ؟

-     نه نادیا من اینجا تفریح می کنم و مال کسی نیست .

-     ادریس کت قهوه ایش را از تنش بیرون آورد و در ماشین انداخت .

-    ادریس کجا می روی ؟ می روم تا بعد از سه سال دوباره زندگی کنم . ادریس دستان قوی اش را به لبه صخره ها گرفت و مثل عنکبوت از آن بالا رفت ، چقدر حرفه ای بود . او بدون این که طناب یا ابزاری داشته باشد از ان صخره های نوک تیز بالا رفت و از آن بالا داد زد : نادیا من خیلی خوشبخت هستم که باز اینجا هستم .

-    ادریس بیا پایین ممکن است بیفتی ؟

-    دنیا در دستان من است دنیا زیر پای من است .

-   از ان بالا تر نرو

-    تو هم باید روزی این بالا بیایی

-    ادریس من نگرانم .

-   ادریس با مهارت از آن صخره پایین می آمد ، نگران به ماشین تکیه دادم که با دیدن آفتاب پرستی با پوست سخت و چشم های گرد شده که کنار پایم نگاهم می کرد جیغی کشیدم و شروع به فرار کردم .  صدای ادریس که در فضا می پیچید به گوشم رسید .

-    نادیا چی شده ؟ نادیا صبر کن چی شده ؟

-    ادریس که بیشتر راه را پایین آمده بود بقیه اش را که حدودا دو متر بود پایین پرید و شورع به دویدن کرد .

-    نادیا چی شده ؟

-     آفتاب ... آفتاب ...

-   با دست آن جانور بدقیافه را نشان دادم و ادریس شروع به خندیدن کرد آفتاب پرست ؟

-    بله ... بله ...

-    من را ترساندی نگاه کن آن یک موجود بی آزار است .

-    ادریس به طرف آفتاب پرست رفت و آن را که وزن سنگینی داشت برداشت و روی شانه اش گذاشت .

-   ادریس چی کار می کنی ؟

-   می خواهم آن طرف گذارم تا تو دیگر نترسی .

-   این مساح است یا آفتاب پرست ؟

-    ادریس به شدت می خنددید طوری که سرخ شده بود : نادیا مگر اینجا آفریقا ست ؟

-     کمی جلو رفتم و چشمم به آن جانور روی دوش ادریس بود که چشم هایش را با آن پلک پوسی نازکش بسته و باز می کرد . چندشم شد و جیغ کوتاهی کشیدم .

-     ادریسبه طرفم نگاه کرد و گفت : چیه ؟

-     شانه هایم را تکان دادم و گفتم : چندشم می شود .

-    لبخند شیطنت باری زد و گفت : این هم از تو خوشش نمی آید تو زندگی مسالمت آمیز بلد نیستی . این بیچاره آمده و در کنار تو ایستاده و حرفه ای بودن من را تماشا می کند و آفرین می گوید اما تو با دیدن او جیغ می زنی .

-    ادریس خواهش می کنم همان که تو با این جانور رابطه ی خوبی داری کافی است .

-   ادریس شروع به صحبت با این جانور کرد و گفت : نادیا این می خواهد بیشتر با تو آشنا شود .

-    آفتاب پرست را از روی شانه اش برداشت و به طرفم آمد . ادریس چه کار می کنی ؟

وقتی قدم هایش را تند کرد شورع به دویدن کردم و فریاد زدم :ادریس بسه کاری نکن که پشیمان شوی .

نادیا صبر کن این می خواهد با تو گفت و گو کند .

تو فقط زبان او را می فهمی خودت باهاش صحبت کن .

من برایت ترجمه می کنم .

گفتم کاری نکن که پشیمان شوی .

ادریس دست بردا نبود با آن موجود چندش آور دنبالم می دوید من کمکم از نفس می افتادم که تصمیم گرفتم ادریس را با یک حرکت غافلگیر کنم پس تغییر جهت دادم و به سمت او شروع به دویدن کردم از کنارش که سردرگم شده بود گذشتم سوار ماشین شدم و در را پشت سرم بستم . ادریس آن جانور را روی شیشه بزرگ جلوی ماشین گذاشت و خودش هم ناروی ماشین نشست . و شروع به خندیدن کرد .

در ماشین دنبال کلید برای روشن کردن می گشتم که ادرییس کلید را در هوا چرخی داد و گفت : نگرد نادیا .

-    من ایننجا جایم خوب است . اگر نمی خواهی آن بیرون بمانی با آن دوست هم زبانت خداحافظی کن و بیا به خانه برگردیم .

نه نادیا ناراحت می شود .

سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمم را بستم .

تئریس از روی ماشین پایین پرید و ماشین تکانی خورد آن جانور که حالا شکم سفید و نرمش روی شیشه بود با آن پا های پره ایش تکانی خورد و چشمم را بستم و وقتی دوباره باز کردم ادریس را نمی دیدم .

ادریس کجایی ؟

از آینه ی ماشین به اطراف نگاه کردم و با خودم فکر کردم حتما رفته تا قسمتی دیگر از کوه بالا برود . نفس راحتی کشیدم و سرم را به لبه شیشه تکیه دادم . احساس کردم چیزی که گرمایش تنش از آن طرف پنجره حس می شد به آن چسبیده است . فکر کردم آن جانور با آن پا های پنجره ای و چسبناکش به آن سمت آمده چشم هایم را باز کردم  و با دیدن دو چشم بزرگ شروع به جیغ زدن کردم و صدای خنده ی ادریس بلند شد .

چه کار می کنی ؟

ادریس که چهره اش را درهم کج کرده و آن را به شیشه چسبانده بود عقب کشید و وسط زمین خاکی نشست .

-    من تا فردا صبح هم که شده باشد این جا می مانم و تو باید این را از اینجا ببری .

-    نه نادیا تازه می خواهم با آن غذا درست کنم .

-    حالم را به هم زدی .چه بی سلیقه

-     ادریس به ساعتش نگاه کرد و گفت : از ظهر هم گذشته من می روم تا آتش درست ککنم می خواهم این را کباب کنم . گمان کنم چاقویم رد صندوق عقب ماشین باشد . این جانور کلی گوشت نرم و سفید دارد که با گذاشتن ددر دهان مثل قند آب می شود .

-     ادریس به سمت صندوق عقب ماشین رفت و آن را باز کرد و بعد محکم آن را روی هم کوبید و همان عقب ماشین شروع به درست کردن آتش کرد و بعد آمد و آن جانور را برداشت . شیشه ماشین را پایین کشیدم و عاجزانه گفتم : ادریس خواهش می کنم این کار را نکن

-    برای تو چه فرقی می کند تو که ازشش خوشت نمی اید .

ادریس به عقب ماشین رفت از آینه دیدم که چاقویش را بالا برد و سخت پایین آورد جیغی کشیدم و دستم را روس صورتم گذاشتم مدتی بعد بوی کباب در هوا پیچیده بود . از آینه به ادریس نگاه کردم گوشت های کباب شده را به دندان می کند و با لذت تمام می خورد . از دیدن آن منظره احساس تهوع کردم . ادریس روی خاک ها بلند شد و به سمتم آمد .

نادیا می خوری ؟

-   ادریس برو کنار

در ماشین را باز کردم و به سمت درخت ها دویدم و هرچه در معده ام بود را بالا آوردم . جونم به سرم آمده بود و احساس می کردم لحظه بعد خواهم مرد .

تو چرا اینطوری شدی ؟

با دیدن کوشت کباب شده در دست او دوباره شروع به عق زدن کردم . ادریس ان را به طرفی پرتاب کرد و با چند قدم بلند به طرفم آمد نادیا بلند شو بیا اینطرف .

-    خواهش می کنم به من کاری نداشته باش.

-    من خوبی تو را می خواهم . من و تو با هم دوست هستیم . شوخی هم اندازه دارد .

-    تو شوخی شوخی آن جانور را خوردی .

-    تو داری دوست من را ناراحت می کنی . نگاه کن چطور نگران تو را نگاه می کند روی درخت را نگاه کن .

-   من حالم خوب نییست پس برو آماده شو تا از این جهنم بریم .

-   نادیا با دوستم خداحافظی کن من می روم تا آتش را خاموش کنم .

برای نگاه کردن به ادریس که آنطور خونسررد و بی تفاوت حرف می زد سرم را گرداندم . که نگاهم روی درخت ثابت ماند و مثل دیوانه ای از دیدن آن جانور خوشحال شدم و شروع به خندیدن کردم . و بعد فریاد کشان به سمت ماشین دویدم . و خود را در ان حبس کردم .

-    نادیا بیا برون کمی غذا بخور .

-     تو می خواهی من بیرون بیایم تا آن را به جانم بینادزی و بخندی .

-    ادریس نزدیک ماشین شد و دسته کلیدش را از جیبش بیرون کشید .

 در ماشین را باز کرد و کنارم نشست .

-    من اگر می خواستم تو را اذیت کنم که کلید داشتم و با آن جانور به این ماشین می آمدم .

-     ادریس تو خیلی بی ملاحظه هستی .

-     نه نادیا به این این رفتارها عدت می کنی . ما خانواده شادی هستیم که از همه چیز برای شوخی استفاده می کنیم اما حالا ....

نفس راحتی کشید و ادامه داد : دخترتو با خودت فکر نکردی که این جانور آنقدر گوشتش سفت و بد است که قابل خوردن نیست . حداقل این نوعش را نمی شود خورد من برای امروز برنامه ریزی کردم و با خودم غذا آوردم حالا بیا برویم که معده ات سخت منتظر غذا است . نگاهم در نگاه ادریس تلاقی کرد و او خندید و گفت : اینطور نگاه نکن فقط می خواستم کمی تفریح کنم .

-    دیوانه نگاه عاشقانه را با نگاه ناراضی از هم تشخیص نمی دهد .

-    نادیا بیا

از ماشین پیاده شدم کنارش روی زمین نشستم و ادریس کمی غذا به طرفم گرفت بعد خودش شروع به خوردن کرد و گفت : بخور دیگه .

-    من نمی توانم از تصویری که در ذهنم نقش بسته بود بگذرم و فکر می کنم همان جانور است .

-    نادیا چشمت را ببند و بعد آن را در دهانت بگذار .

چشمم را بستم و دهانم را باز کردم که چیزی در هانم گذاشته شد . من که هنوز دستم را تکان نداده بودم ، چشم را باز کردم و لقمه ی در هانم را با اشتیاق زیادی شروع به جویدن کردم آن خوش طعم ترین غذایی بود که خورده بودم .

و گفتم نمی دانستم که آدم با چشم بسته اینطوری غذا می خورد .

ادریس فقط خندید به غذا در دستم نگاه کردم موهای تنم راست شده بود ادریس فهمید که نمی توانم بخورم و کمی آب آورد و گفت : بیا با آب بخور تا معزه اش برود تو اصلا این غذا را دوست نداری .

چرا دوست دارم

با بی  میلی شروع به خوردن کردم و غذا را نجویده قورت می دادم .

-     نادیا باز هم با من اینجا میایی ؟

-     بیایم که تو من را دنبال کنی .

-     نه دهانت را باز کن تا غذا از آسمان به دهانت بیفتد .

-    اگر غا از آسمان بیاید قبول می کنم می ترسم عادت کنم .

-   ادریس باز شروع به خندیدن کرد 

-   نخند .

-    تو هم اخم نکن .

-    من که اخم نکردم .

-    پس این ابرو های درهم کشیده برای چیست .

-   ببین ادریس اگر یکی با تو همین کار را می کرد که تو الان گریه می کردی

-   پس اخم کردی که گریه نکنی ؟

ادریس بیشتر به طرفم چرخید و در چشمانم خیره شد چند تا پلک پشت سر هم زدم و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی .

-     منتظر قطره اشکم

-     چشمم را بستم و خواستم با ادا حرفی بزنم که او دوبارهغذا در دهانم گذاشت

-     ادریس می دانی اگر یک بار که آسمان غذا می آید انگشتش در میان دندان های من گیر کند آن وقت دیگر .....

-     خب یک انگشت دیگر به کار می گیرد .

-      از حرفش خندیدم و گفتم : پس باید هزار انگشت داشته باشد .

-     با خنده گفت : من که گفتم نباید عادت کنی .

-     تو نگران عادت کردن من نباش .

-     نادیا من می خواهم باز هم از این صخره ها بالا بروم . اما بالا تر از دفعه ی قبل اگر می ترسی برو در ماشین بشین تا من بیایم . البته می توانی تو در اطراف گردش کنی اگر جانوران را نمی ترسانی .

-     بعد بلند شد و گفت : نادیا من شاید دیر بیایم .

-     باشد برو .

ادریس رفت داشتم وسایل را در صندوق عقب ماشین جا به جا می کردم .

مطالب مشابه :

رمان ادریس برای دانلود

اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل رمان ادریس mina mahdavi nejad ، رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 4

دنیای رمان - رمان ادریس 4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 9

به جمع رمان خوان های رمان برای کامپیوتر و موبایل. که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن




رمان ادریس 5

بزرگترین وبلاگ رمان برای کامپیوتر و موبایل. بودم و منتظر ادریس برای بدن کتش چشم




رمان ادریس 1

بزرگترین وبلاگ رمان رمان برای کامپیوتر و موبایل. به آرامی بلند شدم و برای ادریس که




رمان ادریس 18

رمان برای کامپیوتر و موبایل. بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما رمان ادریس mina mahdavi




رمان ادریس 7

به جمع رمان خوان های ایران رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای آرامش من چه




رمان ادریس 3

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در رمان ادریس mina




رمان ادریس 2

رمان برای کامپیوتر و موبایل. باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز رمان ادریس mina




رمان ادریس 11

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رمان ادریس mina




برچسب :