رمان چشمان سرد 12

آریا
  بااینکه ازخوشحالی طنین واسه تبریک خوشحال بودم امابازم یه کم احساس ناراحتی میکردم دلم میخواست امشب که تولدشه کنارش باشم.حالااون به کنار.بدترازهمه چی اینکه دیگه نمیتونم ببینمش آزارم میداد.اون دیگه خوب شده بود ومن بهونه ای واسه دیدنش نداشتم
روی تختم درازکشیده بودم وداشتم باخودم کلنجارمیرفتم که آراداومدتو
    -سلام برعاشق دلخسته !خوبی؟

 

-سلام!نه
آرادخنده ای کردوگفت


 

-میدونم!ازاین به بعددیگه بهونه نداری بری ببینیش واسه همین اینطوری میکنی


 

-دقیقا
اومددستم روگرفت وبایه ضرب منوبلندکردوگفت


 

-پاشو!پاشواینقدرغمبرک نزن!این کاراروبزارواسه بعدفعلاآماده شوبایدبریم مهمونی


 

-من حوصله ندارم


 

-جدا؟یعنی حوصله تولدطنین رونداری؟


 

-نه ندارم تو...
امافورابرگشتم طرفش وگفتم


 

-تولدکی؟
نیشش روبازکردوگفت


 

-طنین


 

-ماهم دعوتیم؟


 

-حسام که گفت تولدخونوادگی بوده اماازاونجایی که صاحب جشن حسابی توی خودش بوده وهمه میدونستن که فکرش کجامشغوله تصمیم گرفتن دل مشغولیش روبراش بیارن
لبخندی زدم وگفتم


-یعنی من

-زهرمار!کپ نکنی

-بروبابا!فعلادوردورمنه!
بعدهم فورابه سمت لباسام رفتم.آرادهم باتکون دادن سرش رفت بیرون تاآماده شه!یه کت وشلوارشیک پوشیدم وبعدازمرتب کردن موهام وعطرزدن به خودم.جعبه ی حلقه روبرداشتم ورفتم بیرون بهترین موقعیت بود.میدونسم که نمیتونم بدون اون طاقت بیارم واسه همین تصمیم خودم روگرفتم که امشب بهش بگم
ازاتاقم که اومدبیرون مامان فورادویدتوی اشپرخونه وبایه ظرف اسفنداومدبیرون اسفندرودورسرم چرخوندوگفت

-فدات شم چقدربرازنده شدی!ایشاالله هرچه زودترتوی لباس دامادی ببینمت
من هم لبخندی زدم وگفتم

-ممنونم مامان!منتظرباش ایشاالله به همین زودیا میشه!
مامان هم که فهمیدم چه تصمیمی دارم لبخندی زدو سرم روبوسید
همون لحظه هم صدای بابااومدکه گفت

-حدس میزنم پسرم داره میره که عروسم روبه خونه بیاره درسته؟
بالبخندچرخیدم طرفش وبغلش کردم وگفتم

-ایشاالله باباجون
ارادکه داشت ازپله هامیومدپایین گفت

-منم دارم میرم که ساقدوش بشم
بعدهم به لباسش که بامن ست کرده بوداشاره کرد
من هم لبخندی زدم ومشتم رو روبه روش گرفتم که مشتش روزدبه مشتم
مامان باباهم بالبخندبه مانگاه میکردن

مامان- ایشاالله بعدازآریانوبت آراده
بااین حرف مامان من وباباخندیدیم وصدای اعتراض ارادهم بلندشد امامامان مثل همیشه مرغش یه پاداشت
بالاخره آرادکوتاه اومدوگفت

-باشه مادرم اماهرکسی که خودم انتخاب کردم
مامان هم ناچارقبول کرد وماراه افتادیم
تمام راه داشتم به این فکرمیکردم که چطوری ازش درخواست کنم
آخرش هم باسپردن کارم به خدافکرم روآزادکردم

طرلان

بادیدن طنین توی اون حالت فهمیدم که یه چیزی کمه وکاملاهم میدونستم چی کمه
فورابه سمت حسام رفتم وازش خواستم که یه کم جشن روشلوغ ترکنیم هنوزوقت داشتیم تازه ساعت هفت بود.میتونستیم چندتاازدوستای صمیمیمون رودعوت کنیم البته به اضافه آقایون امینی
حسام هم بعداززنگ زدن به دوستاش وآریاوآراد.رفت که یه کیک بزرگترباشیرینی بخره
من هم زنگ زدم یه چندتاازدوستام بابهنازدعوت کردم
بهنازخیلی خوشحال شدوگفت

-خیلی خوبه!تواین مدت که بیمارستان بودمن دوباربیشترنتونستم بهش سربزنم چون ماموریت بودم حالامیتونم ازدلش دربیارم
من هم ازش تشکرکردم وقطع کردم
حالادیگه مطمئن بودمیتونم خواهرجونم روخوشحال کنم
رفتم تایه سری وسایل واسه شلوغی جشن آماده کنم به مامان وبابای خودم وحسام هم خبردادم
همه مهمونااومده بودن وحسابی شلوغ شده بودفقط مونده بودآقایون امینی تشریف بیارن تاخوشحالی خواهرم کامل بشه
حسام برگشته بودوهمه چیزایی که خواسته بودم روخریده بود
واقعاازش ممنون بودم باطنین مثل خواهرخودش برخوردمیکرد
اومدجلوم وایسادولبخندمهربونی زدکه من هم دستم روانداختم دورگردنش تاخواستم ببوسمش
طنین اومدتوی آشپزخونه وگفت

-هی اینجا کلی آدم نشسته ها!
بعدهم روبه مانیشش روبازکردوباچشمکی رفت بیرون
من وحسام هم که ازرفتارطنین شوکه شده بودیم یه دفعه باهم زدیم زیرخنده .خیلی براش خوشحال بودم طنین هم احساسش روتغییرداده بودهم اخلاقش روقبلامحال بودطنین این برخورداروبکنه
برگشتم به حسام نگاه کردم که گفت

-فکرکنم یه عروسی افتادیم
که من هم باذوق سرم روتکون دادم.همون لحظه صدای زنگ بلندشد که من گفتم

-دامادهم تشریف آورد
حسام هم باچشمکی به من رفت طرف درتادروبازکنه
من هم رفتم جایی وایسادم تابتونم خوب هم آریارو هم طنین روزیرنظرداشته باشم
طنین که باشنیدن صدای زنگ توجه اش جلب شده بودداشت به طرف درنگاه میکردکه همون لحظه آریاورادشد.خوشحالی روتوی چشای طنین به وضوح میشددید
همون لحظه هم آریاسرش روبلندکردوکه چشماشون توی هم قفل شدوچشم هردوشون برق زد
طنین لبخندقشنگی زدکه توی عمرم ندیده بودم اینجوری بخنده قشنگ معلوم بودکه اون خنده مخصوص آریاست
توی عمرم ندیده بودم طنین نازکنه اماهمچین نگاهش روبانازازآریاگرفت که نیش آریاهم شل شدوکم مونده بودبیچاره همون جاازذوق سکته کنه
من مونده بودم چطوری طاقت اوردمن جای اون کپ کرده بودم
آریاباهمه حال واحوال کردورفت طرف طنین وبهش تبریک گفت.آرادهم رفت کنارش وایسادوبه طنین تبریک گفت
امانمیدونم چی گفت که طنین خنده ای کرد.بااینکه داشتم به طنین نگاه میکردم اماتونستم نگاه بامحبت آریاروهم بهش ببینم
داشتم نگاشون میکردم که حسام کنارم وایساد

من-توهم دیدیشون؟

-آره!خیلی بانمکن!دوتاآدم که هیچ وقت فکرنمیکردم عاشق کسی بشن اینجوری باعشق به هم نگاه میکنن خیلی جالبه.برام جای تعجب داره که آریاچطوربااین همه نازی که طنین براش میادازخودش بیخودنمیشه
البته هم آریاخیلی خودداره هم نازای طنین خیلی نامحسوسه
من هم خنده ای کردم وگفتم

-آره!ابجیم هنوزکارداره تایادبگیره نازچیه؟
حسام هم نگاهی بالبخندبهم کردومنوتوی بغلش فشردکه همون لحظه صدای یه سرفه روکنارمون شنیدیم
سرم روکه بلندکردم دیدم طنین باآرادوآریاجلومون وایسادن
نیشم روبازکردم که صدای خندشون بلندشد

آراد-خاک برسرت آریاتوهم اگه تاالان دست جنبونده بودی الان داشتی همینجوری عشقت رومیچلوندی

آریا-توکه لالایی بلدی چراخوابت نمیبره توخودت چرادست به کارنمیشی؟

-آخه من هنوزطرفم روپیدانکردم اماتو
بعدهم نگاهی به طنین انداخت که آبجیم طفلکی حسابی سرخ شد
آریاهم سرفه ای کردوباارنجش زدتوشکم آراد
حسام هم گفت

-راست میگه دیگه بچه!چکارش داری چرامیزنیش؟
بااین حرفش آریاچشم غره ای برای حسام رفت وفوراباطنین ازمادورشدن

آراد-حالاخوبه خجالت کشیدن اینجوری باهم میرن.خجالت نمیکشیدن چه میکردن

من-چکارشون دارین؟ببینین چه بامزه ان
آرادهم خنده ای کردوگفت

-چی بگم والا!آره واقعابامزه ان.من که یه مدت باهردوشون توی یه ماموریت بودم بایادآوری خاطراتی که ازشون دارم خیلی عشقشون الان به هم بامزه است
باتعجب بهش نگاه کردم که گفت

-نگاه به الانشون نکن که بادیدن هم ذوق مرگ میشن اون موقع سایه ی همدیگه روباتیرمیزدن.مثل کاردوپنیربودن
حسام هم که مثل من تعجب کرده بودگفت

-واقعا؟

-آره!نمیدونی واسه هم اسم هم گذاشته بودن

من-چه اسمی؟

-اسم طنین خانم مارپل بودچون به نظرآریاخیلی فضول بودوتوی همه چی دخالت میکردالبته بیراه هم نمیگفت طنین کم مونده بودفقط توی دستشویی دوربین بزاره
بااین حرف آرادمن وحسام زدیم زیرخنده که توجه همه بهمون جلب شدوالبته آریاوطنین هم بااخم برای اینکه آرادداره چی میگه بهمون نزدیک شدن

آراد-درضمن بایدبگم که طنین معلوم نبودچطوری رفته بودرمزلپ تاپ آریاروشکونده بودوتموم اطلاعاتی روکه آریاازبقیه پنهان کرده بودرو زیر و روکرده بودچون شک کرده بودکه یه چیزی کمه
آرادهمینجورحرف میزدوهی به پشت سرش وبه اوناکه به مانزدیک میشدن نگاه میکردماهم ازحرکاتش میخندیدیم

آراد-تازه اسم آریاخیلی باحال تربودجناب پارازیت!چون همیشه وسط حرفا وکارای طنین پارازیت مینداخت.حسابی هم حال طنین رومیگرفت
بااین حرف آخرش آریاکه شنیده بوداون چی گفته گفت

-میکشمت آراد
که باخنده ی مااون هم لبخندی زدوکنارطنین وایساد
آرادهم اشاره کردکه بقیه اش روبعدابراتون تعریف میکنم
ماهم براش سرتکون دادیم ورفتیم تاازمهموناپذیرایی کنیم.

طنین

بااومدن آریادیگه خوشحالیم کامل شده بود!خیلی جشن عالی بودهمینجورکه داشتم بابهنازحرف میزدم آراداومدکنارم وگفت

-حرف سرشبم روکه یادت نرفته ابجی؟
لبخندی زدم وگفت

-آخه من چکاره ام؟این همه خانوم زیبااینجاست خودت انتخاب کن دیگه

-نه!کارفقط ازدست خودت برمیاد
بعدهم یه نگاه کوتاه به بهنازانداخت که گرفتم چی میگه!بالبخندبراش چشمکی زدم وکنارکشیدم وگفتم

-پس تنهاتون میزارم
بعدهم ازاونجادورشدم وبه سمت آریافتم که داشت بهم نگاه میکرد
لبخندی زدودستش روبرام درازکردکه دستم روتوی دستش قراردادم

-سرآرادروگرم کردی؟

-من گرم نکردم.خودش مثل اینکه دلش داره میپره
نگاهی بهشون انداخت وگفت

-جدا؟

-اینجورکه به نظرمیاد
بعدهم برگشتم بهشون نگاه کردم که دیدم بهنازاخمی کردوازآرادجداشد.آرادهم به طرف ماچرخیدوباگیجی سرش روخاروند

آریا-فکرکنم داداشم گندزد

-دقیقا
همون موقع آرادنزدیک شدوگفت

-چرااینجوری کرد؟

آریا-مگه چی بهش گفتی؟

-گفتم چشات یه حالت بامزه ای کوچیکه
باحرف آرادخنده ی بلندی کردم
بهنازچشاش ریزبودامامژه های بلندی داشت که چشاش روبامزه وجذاب نشون میداد

آریا-آخه برادرمن این هم طرزتعریف کردن ازیه خانومه

-بروبابا!توکه خودت بدتری

-حداقل اینجوری گندنمیزنم
من هم باخنده گفتم

-بهنازخیلی روچشاش حساسه
آرادمظلوم گفت

-امامن نمیخواستم مسخره اش کنم قصدم تعریف بودچون چشاش خیلی بانمک وجذابه

-میدونم!نگران نباش راضیش میکنم
بعدهم اوناروترک کردم وبه سمت بهنازرفتم که بااخم برگشت طرفم وگفت

-اه!این پسره کی بودمنوکنارش ول کردی رفتی؟پسره احمق
خنده ای کردم وفگتم

-خیلی پسرخوبیه!
عصبانی شدوگفت

-کجاش خوبه پسره منگل

-میدونم چی گفته اما تودیوونه ای که نذاشتی بقیه حرفش روبزنه بیچاره میخواست ازت تعریف کنه
باتعجب بهم نگاه کردکه ادامه دادم

-اومده میگه نمیدونم چراناراحت شد؟!من ازحالت چشاش خوشم اومده بودفقط ازش تعریف کردم

-آخه این چه طرزتعریف کردنه

-به دل نگیر!اینقدرپسربامزه ایه که فورابهش جذب میشی.

-توخودت چرابهش جذب نشدی؟

-چون من...

-توچی؟

-من!اه توچکاربه کارمن داری؟
لبخندی شیطنت آمیززدوگفت

-دلت پریده نه؟

-نه خیر!

-چرازودباش بهم نشون بده زودباش
اینقدرزودباش زودباش کردتامجبورشدم آریاروبهش نشون بدم

-وای عجب هلوییه!چه خوشتیپه هیکلش هم ورزشکاریه!

-مثلاپلیسه هاتوقع داشتی هیکلش چطوری باشه؟
باتعجب برگشت بهم نگاه کردوگفت

-پلیسه؟
لبخندی زدم وگفتم

-آره!سرهنگ آریاامینی رهبرگروهی که این دفعه من عضوش بودم

-یعنی توهمکارش بودی

-آره
دوباره نگاهی به آریاکردوگفت

-این چرااینقدرشبیه اون پسره است؟
خنده ای کردم وگفتم

-معلومه ذهنت رواون پسره درگیرکرده ها

-نه خیرم!

-چرا!منوخرفرض کردی؟


-اصلااینطوری نیست

-هست
اینقدرباهم سروکله زدیم که بالاخره کلافه شدوگفت

-خیلی خوب بابا!بامزه وخیلی شوخ بودبالاخره منم دخترم.اصلاسوال من یه چیز دیگه بودتوچکاربه این کاراداری؟
خنده ای کردم وگفتم

-داداش آریاست!اسمش آراده وبایدبگم قابل توجه بعضیاطرف سرگرده
باتعجب گفت

-نه

-آره
باذوق پریدبالاوگفت

-آخ جون!بایدبرم توکارش
زدم توی سرش وگفتم

-خاک برسرت!بااین گندی که توزدی که عمرابهت نگاه کنه
اخماش روتوهم کردوبعدسرش روبردطرف سقف گفت

-نوکرتم خداجون!سرهنگ که نسیبمون نکردی یه سرگردهم نمیتونی ازماببینی؟

-گمشو!خودت گندزدی
اون هم خنده ای کردوگفت

-بیخیال بابا!
من هم خندیدم وبعدباهم رفتیم طرف بقیه مهمونابااشاره هم به آرادرسوندم که کارش رودرست کردم که اون هم نیشش روبازکردوبرام بوس فرستادکه آرنج آریاباخشم توی شکمش فروداومد
من هم لبخندی زدم وسرم روچرخوندم
مهمونی عالی شده بودبزرگتراکه بعدازکمی نشستن جشن روبه ماسپردن ورفتن بخوابن جووناهم چندتاشون داشتن باهم میرقصیدن
اصلادوست نداشتم این شب تموم شه مخصوصاباوجودآریاکه حالاوجودش روهرلحظه بیشترمیخواستم وعشقش تمام وجودم روگرفته بود
آره من طنین رستگاربایدبگم که جلوی یه نفرکه به شدت شبیه خودم بودکم آوردم وعاشقش شدم
سرم روچرخوندم که دیدم اون هم داره به من نگاه میکنه لبخندی بهش زدم که نگاهش مهربون شدوبالبخندبه سمتم اومد

آریا

داشتم بهش نگاه میکردم که دیدم چرخیدوبهم نگاه کردبعدهم لبخنددلنشینی زدکه باعث شدمن ازجام تکون بخورم بدون توجه به صدازدن آرادجلوبرم
آرادکه ازحرکت من تعجب کرده بوددستم زوکشیدکه برگشتم طرفش

-کجامیری؟
چشمکی زدم وگفتم

-دیگه وقتشه
بعدهم جعبه کوچیک حلقه رودرآوردم که چشاش چهارتاشدوگفت

-خیلی مارمولکی!اینوکجاقایم کرده بودی؟چی توشه؟

-دلم خواست!توش یه چیزخوبه
آرادهم فوراگرفت وتیشش روبازکرد

-میری خواستگاری کنی؟
سرم روتکون دادم که گفت

-بالاخره توهم خرشدی!البته بااین همه نازوعشوه خرنمیشدی جای تعجب داشت.موندم این طنین این رفتاراش روکجاقایم کرده بود

-به توچه؟دلش میخواد

-من؟من چکاره ام!
بعدهم زدبه شونه ام وگفت

-بروبرادرمن!بروببینم میتونی خوب گندبزنی به مجردیت یانه؟

-حالاتوهم خیلی منتظرننشستی!
اون هم نیشش روبازکردوگفت

-آره!زودتربروتامن هم برم عروس بعدی مامان روآماده کن
خنده ای کردم گفتم

-واقعامنگلی!
بعدهم فوراچرخیدم وبه سمت طنین رفتم
پشت به من وایساده بودوه جوونانگاه میکرد
رفتم جلوش وایسادم ودستم رودرازکردم وگفتم

-بانوبه من افتخاررقص میدن؟
همون لحظه چراغاخاموش شدویه نورکم رنگ که به زورمیتونستی طرف روبه روت روببینی روشن شدباهم چرخیدیم طرف کلیداکه دیدیم طرلان باخنده ازاونادورشد
ماهم خندیدیم وهم نگاه کردیم که طنین گفت

-باکمال میل آقا!
بعدهم دستش روتوی دستم گذاشت
دستش روگرفتم ورفتیم وسط بقیه که به افتخارطنین که تولدش بوددست زدن
دستم رودورکمرش انداختم واونوبه سمت خودم کشیدم که اون هم دستش رودورگردنم حلقه کردیه دفعه یاداولین رقصمون باهم افتادم که چطورازم دوری میکرد
لبخندی زدم وبعدبایه آهنگ ملایم شروع به رقص کردیم بقیه هم بامارقصیدن!بعدازاون آهنگ ملایم یه آهنگ تندشورع شدکه دیگه همه ریختن وسط تاخودشون وتخلیه کنن
بهترین موقعیت بوددستش روگرفتم وازمیون جمعیت کشیدمش بیرون وبه سمت حیاط دویدم اون هم همینجورکه ازم میپرسیدچرااینجوری میکنم
دنبالم میومد
باسرعت میدویدم واونوپشت سرم میکشیدم
به طرف پشت خونه رفتم
وایسادم واونوجلوی خودم نگهش داشتم همینجورکه ازدویدن نفس نفس میزدگفت

-چرا اینجوری میکنی؟
دستم روروی لبش گذاشتم وگفتم

-هیچی نگو!
بعدهم جلوش زانوزدم وگفتم

-طنینم چیزی که الان میخوام بهت بگم خیلی برام مهمه
نفسم روتازه کردم وگفتم

- نمیدونم چطوری شروع شدامااحساس میکنم ازهمون روزاول که دیدمت برام بابقیه فرق میکردی .برای همین مدام باهات درگیربودم اماکم کم احساسم بهت تغییرکردامانمیتونستم حرفی بزنم به خاطراینکه هنوزغرورخودم قوی تربود وهم به خاطراینکه توم ازمردادوری میکردی
گذشت تاموقعی که دلیل دوریت روفهمیدم .حالادیگه مدونستم که کارم سخت ترشده.امااین احساس توی قلبم ریشه کرده ودیگه نمیتونم بیرونش کنم
طنین که ازحرفام شوکه شده بودگفت

-آریااین حرفایعنی چی؟چرااینطوری میکنی؟
نفسم روبیرون دادم دیگه بیشترازاین وبهترازاین نمیتونستم مقدمه چینی کنم یعنی بلدنبودم ودستم روتوی جیبم کردم وحلقه رودآوردم وسریع گفتم

-طنین من دوست دارم بامن ازدواج میکنی؟
بااین حرف من باتعجب بهم نگاه میکرد
داشت هین جورعقب عقب میرفت که ازجام بلندشدم ودستش روگرفتم که باترس بهم نگاه کرد

-طنینم!نترس مطمئن باش من هیچ وقت اذیتت نمیکنم.باورکن!

-من من...
آروم صورتش روتوی دستام گرفتم وگفتم

-هیشش نمیخوادچیزی بگی اول آروم باش!باشه
اون هم سری تکون داد

-ببین طنین ماهردومون دیگه کاملابزرگ شدیم هم من هم خودت میدونیم که خانوادمون دوست دارن ازدواج کنیم.من انتخابم روکردم واون تویی.مطمئن باش توبگی نه بازبرمیگردم به همون روال قبل.فقط کافیه توقبول کنی

-من نمیتونم!نمیتونم
دستاش روگرفتم وگفتم

-میتونی.تویه سرهنگ عاقلی!توازخیلی ازمشکلات گذشتی پس بایدبتونی

-آریابامن اینجوری نکن!توبه من قول دادی!
عصبانی شدم تقریبابلندگفتم

-آره قول دادم!اماقول دادم اذیتت نکنم به قولم هم وفامیکنم!مطمئن باش.
ذوباره آروم ترشدم ودستم وروی صورتش گذاشتم که یه قطره اشک ازچشماش چکید

-طنین کافیه تویه اشاره کنی من منتظرمیمونم
نگاهی ملتمس به چشمام کرد.انگارمیخواست که تمومش کنم
نفس عمیقی کشیدم وگفتم

-یاشایدهم من نسبت به احساس تواشتباه کردم وتواصلامنودوست نداری؟
بعدهم سرم روانداختم پایین که اون فقط معترض گفت

-آریا!
مطمئن بودم اون یه تلنگرمیخواد
دستش رورهاکردم وبه سمت مخالفش برگشتم وگفتم

-اگه اینجوره که دیگه جای من اینجانیست وبعدازاین حرف حرکت کردم که فورادستم وگرفت وگفت

-صبرکن!
مکثی کردم که چیزی نگفت
دوباره حرکت کردم که دستم رومحکم کشیدوکمی عصبی گفت

-وقتی میگم صبرکن یعنی صبرکن
بعدهم عصبانی اومدجلوم وایسادوگفت

-هرچی دلت خواست گفتی حالامیخوای بری؟وایساجوابتوبگیرهمینجو رواسه خودت نتیجه گیری نکن.
صاف وایسادم ودستام روتوی بغلم جمع کردم وبهش نگاه کردم که سرش روانداخت پایین وگفت

-تواشتباه نکردی!
یه مدتی مکث کردوبعدسرش روبالاآوردکه دیدم اشک توی چشماش نشسته
دستام روازخودم جداکردم ویکم جلورفتم تادستاش روبگیرم که دستش روبه صورت صبرکن گرفت جلوم
باگریه گفت

-نه تواشتباه نکردی.من هم همین احساس رودارم امانمیشه یعنی نمیتونم من میترسم
بعدازگفتن این حرف هم بدنش روشل کردودوباره خم شدکه من آروم کشیدمش توی بغلم
صدای نفسی روکه توی سینه ام میکشیدتاآروم بشه روشنیدم ومن هم آروم شدم

-نمیدونم آریا!نمیدونم چی بگم؟!من میترسم

-نترس من نمیخوام اذیتت کنم به شرافتم قسم که اذیتت نمیکنم
بااین حرف من اون هم انگارآروم شده باشه دستاش رودورکمرم حلقه کردوآروم گفت

-آریادوست دارم
بااین حرفش شوکه شدم وباذوق گفتم

-یه باردیگه بگوطنین
اون هم خنده ای کردوسرش روبالاآوردوگفت

-نه خیرسرهنگ!یه باربیشترنمیگم میخواستی بادقت گوش کنی
چشام روریزکردم وگفتم

-بالاخره که دویاره اززبونت میکشم بیرون
اون هم خندیدوبرام آبروهاش روبالاانداخت خنده ای کردم ودستش روگرفتم
وگفتم

-حالانگفتی درخواست ازدواجم روقبول میکنی؟
اون هم بایه حالت بامزه ای احترام نظامی گذاشت وگفت

-بله قربان
اینبارباهم خندیدیم که من دستش روگرفتم وحلقه رودستش کردم که باتعجب گفت

-من بایدبه پدرومادرم هم بگم

-میدونم ومطمئنم که قبول میکنن امافقط همین امشب جلوی من بزاردستت باشه بعدادرش بیاروقتی که اونافهمیدن بکن دستت باشه؟
اون هم بالبخندی سری تکون دادوگفت

-باشه
بعدهم چرخیدطرف خونه وگفت

-فکرکنم تاحالافهمیده باشن که مانیستیم

-بیخیال بابا!اصلابیا نریم داخل حالشون روبگیریم!

-نه خیر!بایدبریم من دلم کیک شکلاتی میخوادکه طرلان خریده

-جدا؟کیکش شکلاتیه؟

-آره!

-ای ول منم خیلی دوست دارم پس بریم تاتموم نشده
اون هم خندیدوگفت

-نترس تموم نمیشه!مثلاقرارمن شمعاروفوت کنماوگرنه که کیک رونمیبرن

-آره درسته امااین آرادی که من میشناسم واسه حال گیری هم شده کیکت روتقسیم میکنه
فکری کردوگفت

-والبته طرلان هم کمکش میکنه

-پس بهتره بریم
دستش روگرفتم وکمکش کردم که تندتربیادوبه سمت داخل ساختمون رفتیم
واسه اینکه کسی متوجه مانشه اول اون بره تو ومن هم ازدرپشتی واردبشم
قبل ازاینکه بره داخل دوباره دستش روگرفتم بهش گفتم

-درضمن خیلی خوشحال شدم
نگاهی پرسشی بهم کردکه گفتم

-که اینوهنوزتوی گردنت میبینم
بعدهم به گردنبنداشاره کردم که لبخندزدوگفت

-هیچ وقت درش نمیارم
بعدهم چشمکی زدورفت داخل
من هم ازدرپشتی رفتم تاکسی متوجه نشه که باهم بودیم
گرچه بالاخره میفهمیدن امادوست نداشتم بعداپدرومادرش ناراحت بشن
میدونستم که ماهنوزبایدبیشترحرف بزنیم امااون شب وقتش نبوداون شب من فقط بایدبهش میگفتم که دوستش دارم وازخودش مطمئن میشدم که شدم
گرچه خیلی سریع وشوک برانگیزبوداماخیلی عالی بودمیدونستم که باتوجه به اخلاقیات مادوتارمانتیک ترازاین هم نمیشه تاهمین جاش هم شاهکارکرده بودیم
رفتم داخل ودیدم که طنین نشسته وجلوش یه کیکه که قرارفوت کنه وهمه دورش وایسادن
رفتم وجلوش وایسادم که بالبخند نگاهی به من کردوبعدچشماش روبست وبعدازچندلحظه فوت کرد
همه خوشحال براش دست زدن وبعدهم شعرتولدت مبارک روحسام باگیتاربراش زد
شب عالی بودبالاخره ساعت یک برگشتیم خونه!
موقع خداحافظی دورازچشم همه دوباره بهش گفتم که دوستش دارم که اون هم درجوابم لبخندقشنگی زد
اگه یه کم دیگه میموندم طاقتم تموم میشدوجلوهمه بغلش میکردم واسه همین فوراچرخیدم ورفتم بیرون
اون هم تاکنارماشین ماروهمراهی کرد
خونه که برگشتیم ازذوق نمیتونستم بخوابم تاصبح بیداربودم والبته نذاشتم طنین هم بخوابه طوری که صداش دراومدوگفت

-آریامن دیگه توانایی بیشتربیدارموندن روندارم.معذرت میخوام
من که اصلاحواسم به ساعت نبودنگاهی به ساعت انداختم که دیدم پنج صبحه.حسابی ازکارخودم عصبانی شدم وبراش نوشتم

-معذرت میخوام عزیزم من اصلامتوجه ساعت نبودم بروبخواب شبت بخیر
عجب احمقیم من!دختربیچاره روتاصبح بیدارنگه داشته بودم بازم عجب ادبی داشت که تااین ساعت طاقت آورد.تازه به جای من اون معذرت خواهی هم میکنه که دیگه نمیتونه بیداربمونه!
خودم هم تصمیم گرفتم بخوابم چون میدونستم فردابااینکه جمعه است اماآرادومطمئنامامان محاله بزارن من بخوابم
واسه همین چشمام روبستم وفوراخوابیدم

طنین

خوابیده بودم که یه دفعه احساس کردم یه چیزتیزتوی پهلوم فرورفت

-اه!این دیگه چه کوفتی بود
نگاهی به پهلوم انداختم ودوباره سرم روتوی بالشم فروکردم که دوباره یکی یه چیزتیزفروکردتوی پهلوم بعدهم صدای جیغ طرلان بلندشد

-پاشوببینم!پاشوطنین
فورانشستم وبه اطرافم نگاه کردم که دیدم مامان وطرلان بالای سرم وایسادن مامان مشکوک وطرلان هم عصبانی نگام میکنه

-چی شده؟اتفاقی افتاده؟

طرلان -اونومابایدازتوبپرسیم
باتعجب بهش نگاه کردم که گفت

-زودباش توضیح بده ببینم

-چیو؟
عصبانی شدوگفت

-ماروخرفرض کردی یاخودتوزدی به نفهمی؟بگوببینم
من که هنوزخوابم میومدباعصبانیت گفتم

-زهرمارطرلان مثل آدم حرف بزن ببینم
اون هم عصبانی مثل خودم گفت

-زودبگوببینم این چیه دستت؟
بعدهم اشاره کردبه دست چپم.وای خاک برسرم من یادم رفته بودحلقه رودربیارم دیشب اونقدرخسته بودم که یادم رفت تمام شب قبل روسعی کرده بودم نزارم کسی ببینتش حالاخودم گندزدم
سرم روبلندکردم وخجالت زده بهشون نگاه کردم که مامان خنده ای کردوگفت

-به کی جواب مثبت دادی که طاقت نیاورده وحلقه کرده دستت؟
سرم روانداختم چایین وگفتم

-اصلاقبل ازاینکه من جواب مثبت بدم خودش خریده بود
مامان خنده ای کردوگفت

-معلومه مطمئن بوده توجواب مثبت میدی!حالاکی هست؟
بااین حرف مامان طرلان هم فوری گفت

-آره زودباش بگو!کیه؟
لبخندخجالت زده ای زدم وگفتم

-آریا
مامان خنده ای کردوطرلان هم جیغ زد

-کی؟آریا؟
سرم روبه نشونه ی آره تکون دادم که فورایه کل بلندکشید
باکل طر لان همه اهالی خونه ریختن توی اتاق که بادیدن خنده ی مامان وذوق طرلان والبته لبخندخجالت زده من همشون فهمیدن قضیه ازچه قراره!
مامان بابای حسام تبریک گفتن ورفتن بیرون امااین حسام وایساداونجاتابانامزدخل وچلش کرم بریزه!

برگشتم به مامان بابانگاه کردم که دیدم دارن بالبخندنگام میکنن من هم لبخندی زدم وسرم روانداختم پایین که مامان اومدوبغلم کرد.باباهم پیشونیم روبوسیدوگفت

-ایشاالله خوشبخت بشی.دخترم!
بعدهم رفت بیرون تامن راحت باشم واقعاممنونش بودم که شرایطم رودرک کردچون خیلی جلوی باباخجالت میکشیدم
طرلان هم که فورارفت ضبط توی اتاق روروشن کردو وسط شروع کردبه رقصیدن که حسام هم بهش ملحق شدمثل منگلاوسط میرقصیدن وکل میکشیدن!مضحک بودکل کشیدن حسام.کلی بهش خندیدم برگشتم طرف مامان!
که مامان هم گفت

-ازهمون موقعی که توی بیمارستان دیدمش حدس میزدم که احساسی بهت داره چون هرروزمیرفت ومیومد.کاملاازرفتارش مشخص بود
بعدهم خنده ای کردوگفت

-ورفتارتوهم کاملادادمیزدکه توهم به اون احساس داری چون هرروزموقع اومدنش منتظرش بودی ودیرمیکردنگران میشدی
سرم روانداختم پایین وگفتم

-مامان بیشترازاین دیگه خجالتم نده!
مامان هم اشک توی چشماش جمع شدوگفت

-خداروشکرکه توهم بالاخره کسی روکه دوست داری پیداکردی
بعدهم چون دیگه طاقت نداشت درمقابل چشمای متعجب من وطرلان وحسام زدبیرون

حسام-مادرچرااینجوری کرد؟
من وطرلان فقط لبخندغمگینی زدیم واون هم فوراگرفت!آره مامان هنوزازدست خودش ناراحت بود
دوباره لبخندی زدم که طرلان دستم روکشیدونگاهی بهش کردم که گفت

-بیابرقص
بهش چشم غره ای رفتم که حساب کاراومددستش .امافورابرام پشت چشمی نازک کردوگفت

-حیف اون پسرنازکه میخوادبیادتوی درآکولاروبگیره
بعدهم رفت تاباحسام برقصه!
یعنی هردوشون به هم میومدن دوتادیوونه ی به تمام معنا!
بالاخره بعدازکلی رقصیدن خسته شدن.حسام که بعدازدوباره تبریک گفتن رفت بیرون طرلان هم اومدوکنارم نشست وگفت

-حالاچراحلقه رودرنیاوردی؟
لبخندی زدم وگفتم

-دیشب وقتی انداخت دستم میخواستم درش بیارم که گفت به خاطرمن بزاریه امشب دستت باشه من هم دلم نیومددرخواستش روردکنم
طرلان هم لبخندی زدوگفت

-صبح که اومدم صدات بزنم مثل همیشه دستت روروی صورتت گذاشته بودی اومدم دستت روبردارم نگام بهش افتادازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم

-مامان چرااینجابود؟

-بیچاره منوفرستادکه صدات بزنم دیدمن نیومدم فکرکرده بوداتفاقی برات افتاده باعجله اومدتوی اتاق که اون هم بادیدن من وحلقه کم مونده بودکپ کنه.
بعدهم لباش روجمع کردوگفت

-جناب عالی هم که همچین خوابیده بودی هرچی صدات میزدیم پانمیشدی مجبورشدم اعمال زورکنم تاپاشی توضیح بدی

-ای بابا!خوب دیشب دیرخوابیدم خسته بودم

-گمشو!یک دیگه دیره؟توقبلاتاکلی وقت بیدارمیموندی بعدشم صبح سرحال بیدارمیشدی
بدون اینکه فکرکنم گفتم

-کی گفته من یک خوابیدم من پنج خوابیدم
که بااین حرف من طرلان فوراسرش روبرگردوندوگفت

-پنج؟تاپنج چکارمیکردی؟
بعدهم نیشش روبازکردوگفت

-به آریاپیام میدادی نه؟
بعدهم چرخیدطرف عسلی کنارتخت وفورابه سمت گوشیم حمله کردکه خودم زودتربهش رسیدم وبرش داشتم

طرلان-وای طنین بده بخونم!جون من

-زهرمار!عمرا!مگه من پیامای تووحسام رومیخونم؟

-میخوام بدونم دوتاسرهنگ خشک چطوری به هم پیام میدن؟جون من؟
بعدهم خودش روموش کردکه گفتم

-زهرمارماخشک نیستیم بعدهم عمرا!
امااون همینجوراصرارمیکرددیدم ول کن نیست گفتم

-توبرگوشیت روبیارتا من پیامات روبخونم توهم پیامای منوبخون

-غلط کردی!محاله!
باشیطنت نگاهی بهش انداختم وگفتم

-اِ.مگه چی برات میفرسته؟
توسری بهم زدوگفت

-خاک توسرت کنن!به توچه؟ماروبگوکه میگفتیم منحرف ترازخودمون پیدانمیشه
من هم براش ابروهام روبالاانداختم که برام چشم وابرویی اومدوگفت

-خسیس بیشعور!انگارمیخوام پیاماش روبخورم
من خندیدم که
اون هم خنده ای کردوگفت

-دیدم دیشب شمادوتازیادی مشکوک میزنین نه به اول شب که همش به هم لبخندمیزدین نه با آخرش که آریاباعشق به تونگاه میکردوتوهم ازخجالت سرخ میشدی
مشتی بهش زدم وگفتم

-گمشومن کجاخجالت میکشیدم؟

-کجانمیکشیدی؟تاآریارومیدید ی جیم میزدی؟

-گمشو!بیشعورتوهمش ماروزیرنظرداشتی؟
خنده ای کردوگفت

-آره فیلم عاشقانه ی باحالی بودین
من هم خندیدم وبابالشم به جونش افتادم که البته بدون جواب هم نموندم

آریا

مجبورشدم تمام حرفایی که بین منوطنین زده شده بودروالبته باسانسوربغل کردنش برای مامان وآرادبگم تاولم کنن!
آرادروبگوکه مثل این خاله زنکاچهارزانونشسته بودوهی میگفت

-خوب؟توچی گفتی؟اون چی گفت؟
تازه بعدهم که تعریف کردم چطوری ازش خواستگاری کردم میگه

-اه!چقدربی احساس یه ماچی،بغلی!حالم بهم خورد
زدم توسرش وگفتم

-گمشو!مگه مابچه ایم؟بعدهم کجاش بی احساس بود؟

-توبی احساسی!کی گفته این کارابچه بازیه؟بعدهم کجاش بااحساس بود؟
فوراازروی مبل بلندشدوگفت

-مطمئنم اینجوری ازش خواستگاری کردی واون جوابت روداده
بعدهم باحالت نمایشی دستش روزدبه سینه اش وکمی خم شدوگفت

-بامن ازدواج میکنین؟سرهنگ
بعدهم فوراصداش رونازک کردویه احترام مسخره گذاشت وگفت

-بله سرهنگ!
بااین حرکتش صدای خنده ی مامان وبابابلندشد من هم یه مشت نثارش کردم که خندیدوگفت

-جون من راست نمیگم!

-گمشو!غلط کردی!مگه مارباتیم؟

-بیشترازاونم نیستین!
عصبانی گفتم

-اه!اصلامگه تواونجابودی ؟که اینجوری میگی؟
بااین حرف من مشکوک بهم نگاه کردوگفت

-راستش روبگوکلک!چکارکردی که ازماپنهون میکنی؟
عصبانی بلندشدم وگفتم

-خفه شوآراد!منحرف بیشعور
بعدهم برای اینکه دیگه کسی چیزی نپرسه فورارفتم بالاتوی اتاقم
نشسته بودم وازبیکاری خودم مگس میپروندم.همیشه جمعه هاحالم گرفته میشداینباردیگه بدترشده بودم.دلم میخواست کنارطنین بودم
نفسم روپرصداوپرازحسرت بیرون دادم که آرادگفت

-نبینم آه بکشی عشقم؟
خندیدم وگفتم

-من یه بارنبایدازدستت توراحت باشم؟دیوونه

-نچ!
اومدوکنارم نشست وگفت

-آخی نازی پسرم!دلت براش تنگ شده؟
سرم روتکون دادم که زدتوسرم وگفت

-خاک برسرننرت کنن!اه اه حالم بهم خورد.پاشوخودت روجمع کن ببینم

-خیلی بیشعوری!احمق.بزارحالت رومیگیرم

-مثلامیخوای چکارکنی؟

-به طنین میگم نزاره به بهنازبرسی
تندی بهم نگاه کردوگفت

-غلط کردی توچکاره باشی؟
ازاین حالتش خنده ای کردم که یه دفعه گفت

-توازکجافهمیدی؟

-خیلی باحالی آراد!تمام مدت که اونجا بودیم دیدم که افتادی دنبالش
ارادهم خندیدوگفت

-دختربانمکی بود.خیلی به دل مینشست
بعدهم باهمون لبخندبه روبه روش زل زدکه زدم پس کله اش وگفتم

-خاک توسرت کنن!بعداین مسخره من میکنه من حداقل جواب مثبت گرفتم تومیخوای چکارکنی که گندزدی به همه چی؟
اون هم ابروهاش روانداخت بالاوگفت

-کجای کاری داداش من! من ازتوجلوترم من دیگه بچه ام هم توی راهه!

-یعنی منحرفی روبه حدرسوندی!همین کارارومیکنی که دختراازت فرارین دیگه
اون هم خنده ای کردوگفت

-این یکی رونمیزارم فرارکنه
من هم خندیدم ودستم رودورگردنش انداختم
که گفت

-آریامن حوصلم سررفته!چون یه مدت سرگرم ماموریت بودیم حالانمیتونم این وضعیت روتحمل کنم.میای امروزبریم بیرون

-آره!منم مثل توام.اماکجابریم؟
فوراچرخیدطرف منوگفت

-بریم دنبال بچه هابریم کوه!

-بچه ها؟

-آره دیگه حسام وطرلان وطنین
بااومدن اسم طنین لبخندی زدم وگفتم

-آره بریم
اون هم خندیدوگفت

-ببین چه ذوقیم میکنه!مردگنده

-زهرمارخوب دلم براش تنگ شده

-خوبه همین دیشب کنارش بودی درضمن من که میدونم تاصبح نه خودت خوابیدی نه گذاشتی اون بیچاره بخوابه
مشکوک بهش نگاه کردم که ابروهاش روبرام انداخت بالا.کثافت رفته بودپیامام روخونده بود.دادزدم

-میکشمت آراد
بعدهم افتادم دنبالش که فورافرارکردوازاتاق رفت بیرون من هم دنبالش میدویدم رفت وپشت سرمامان قایم شد
-مامان نجاتم بده.آریاوحشی شده

-مکشمت پسره نفهم

-به خداغلط کردم

-غلط کردی؟یه غلط کردنی نشونت بدم که حظ کنی

-باباحالامگه چی بهم گفته بودین یه دوتادوست دارم که نشدپیام عاشقونه که تواینجوری میکنی؟!

-زهرمار
همینجوردورمامان میچرخیدیم ودادمیزدیم که یه دفعه مامان عصبی شدوگفت

-چه مرگتونه؟خجالت بکشین مردای گنده!
بعدهم چرخیدطرف منوگفت

-چی شده اینجوری هوارمیکشی

-این بیشعوررفته تمام پیامای من وطنین روخونده
مامان که خنده اش گرفته بودگفت

-حالامگه چی نوشته بودی که اینقدرعصبی شدی؟

-مامان!واقعاکه

-شوخی کردم پسرم
بعدهم چرخیدطرف آراد وهمچین جیغ زد

-توجزجیگرگرفته نبایدیه بارعاقل بشینی سرجات؟همیشه بایدیه کرمی بریزی؟
که منوآرادخشکمون زد
بعدهم بالبخندچرخیدطرف من وگفت

-حالش روجاآوردم
بااین حرفش هممون شروع کردیم به خندیدن.من هم مامان روبغل کردم وگفتم

-وای مامانم توچقدرباحالی!
مامان هم خندیدوگفت

-باحال ترم میشم وقتی عروسم بیادتوخونه ام
من هم لبخندزدم وگفتم

-فکرکنم بهترباشه واسه هفته آینده قرارخواستگاری بزارین
مامان هم ذوق زده پریدصورتم روبوسیدوگفت

-پس من برم زنگ بزنم
بعدهم فوراازمادوتادورشد
آراداومدنزدیکم وگفت

-انگارمامان چندسال جوون ترشده ازذوق نمیدونه چکارکنه!
بعدهم بانگرانی چرخیدطرفم وگفت

-آریابهترنیست به مامان بگی که طنین قبلانامزدداشته؟

-لازم نیست بدونه

-میدونم که مهم خودتی امااگه یه وقت کسی چیزی بگه ومایه ی ناراحتی بشه چی؟

-نمیدونم!

-بهتره بهش بگی

-باشه میگم
بعدهم چرخیدم طرفش که لبخندی زد من هم فورادستم رودرازکردم وگوشش روپیچوندم

-آخ آخ!اریاچرااینجورمیکنی؟ول کن گوشم روکندی

-دیگه پیامای منومیخونی؟

-غلط کردم به خداغلط کردم
اون که دیدمن ول کن نیستم گفت

-آریامگه نمیخواستیم بریم بیرون دیرمیشه ها
گوشش روول کردم وگفتم

-فقط به خاطراینکه الان میخوام برم طنین روببینم بعدابه حسابت میرسم
اون هم نیشش روبازکردوگفت

-البته اگه دستت بهم برسه
بعدهم فورافرارکرد.من هم رفتم تاآماده بشم برای بیرون هرچی باشه قراره طنینم روببینم!
لبخندی زدم ورفتم اول دوش بگیرم

طنین

بامامان وبابااومده بودیم خونه من!دییگه بیشترازاون نمیشدمزاحم خانواده تهرانی بشیم درضمن دلم واسه خونه خوشگل خودم تنگ شده بود
مامان تاواردشدهمچین باذوق به خونه نگاه کردکه گفتم الان سکته میکنه
خیلی خوشش اومده بودکه اینقدرمرتب وشیکه!
البته ازرنگ تیره اتاق خودم ایرادگرفت که باسکوت من چیزی نگفت امانفهمیدکه سکوت من ازاینه که داشتم فکرمیکردم چه رنگی میتونه برای این اتاق بهترباشه!
توی یه تصمیم آنی تصمیم گرفتم که اتاق روکرم رنگ باست طلایی بچینم تاقشنگ تردربیادوالبته یه عکس ازآریاکه فکرمیکنم مهم ترین چیزبایدتوی این تغییرباشه
بافکرم لبخندی زدم که مامان گفت

-به چی میخندی؟

-به تصمیمی که واسه اتاقم گرفتم
اون هم که فهمیده بودمیخوام اتاقم روتغییربدم لبخندی زدوبه طرف آشپزخونه رفت
داشتم خونه نازخودم رونگاه میکردم که مامان صدازد

-طنین واسه غذاچکارکنیم؟هیچی توخونه نداری

-میدونم مامان!برای اینکه میخواستم برم ماموریت چیزی نخریدم
نگاهی به ساعتم انداختم نزدیک دوازده بود.رفتم داخل آشپزخونه وبه مامان که داشت توی کابینتاروزیر و رومیکردگفتم

-مامانم نگرد!دخترت اونقدراهم اهل آشپزی نیست یعنی وقتش رونداشته
باتعجب نگاهی بهم کردوگفت

-خوب الان که من هستم میخوام برات غذای خونگی درست کنم
لبخندی زدم وگفتم

-میدونی که عاشق غذاهای توام!اماچون الان دیگه دیره واسه ناهارغذاسفارش میدیم عصرمیرم خریدواسه شام غذادرست میکنم
رفتم دستش روگرفت وازآشپزخونه بردمش بیرون که بااعتراض گفت

-دخترچکارمیکنی؟حالاچراازآش پزخونه بیرونم میکنی؟
باخنده گفتم

-درضمن درسته اهل آشپزی نیستم اماآشپزیم بدنیست پس شمابروپیش آقاتون بشین خودم ترتیبش رومیدم.شماالان مهمون منین
چشمکی به بابازدم وگفتم

-میخوام ببینین چه کدبانویی ام!
بعدهم بااخم بامزه ای گفتم

-درضمن آشپزخونه ی هرخونه ای محل حکومتی کدبانوی خونه است مگه شمامنوبه آشپزخونه اتون راه میدادین؟
مامان هم خنده ای کردوگفت

-آره جون خودت!تاموقعی که خونه بودی که جزغذاسوخته چیزی بهمون نمیدادی!درضمن توهردفعه آشپزخونه ام رونابودمیکردی.
بااخم گفتم

-وامامان؟
باباگفت

-چکاردخترم داری؟واسه خودش خانومی شده.دیگه اون طنین کوچولوم که نیست.
بعدهم روبه من کردوگفت

-بروباباجون!برو!مطمئن باش که ماهم دست به سیاه سفیدنمیزنیم.بعدهم پاهاش روروی میزگذاشت وروبه مامان گفت

-مگه نه خانوم؟
مامان هم بانازی به خاطرمجبورشدن به کاری که نمیخواست گفت

-چی بگم والا؟
من وبابا باهم خندیدیم ومن رفتم که غذاسفارش بدم
بعدازخوردن غذاکه درکنارباباومامان خیلی بهم خوش میگذشت مامان وبابارفتن تااستراحت کنن من هم داشتم آماده میشدم که برم واسه شب خریدکنم که طرلان زنگ زد
-سلام برآبجی بزرگه خودم

-سلام برآبجی زبون بازخودم

-واآبجی گلم من کجام زبون بازه؟
خندیدم وگفتم

-هندونه الان نمیچسبه طرلان!بگوچی میخوای؟

-اه!توازکجافهمیدی؟

-هرموقع میخوای خرم کنی محبتت گل میکنه

-بلانسبت خواهرمن!

-زهرماربگودیگه

-خاک برسرمن که به خاطرخودت دارم کارمیکنم

-باشه بابامعذرت میخوام بگو!کاردارم

-چکار؟جایی میخوای بری؟

-آره میخوام برم خرید

-خوب پس بزارزودتربرات بگم بچه هاتصمیم گرفتن عصربریم یه جای خوش آب وهوا.تاشب هم بمونیم وشام بخوریم وبرگردیم

-خوبه به سلامتی

-یعنی چی؟

-یعنی برین به سلامت

-مگه تونمیای؟

-نه!خوب تومیخوای بادوستات بری من بیام چکار؟
باصدای حرصیش گفت

-ای بمیری!یعنی من حتمابایدهمه چی روکامل بهت بگم؟

-چرا؟

-منظورمن ازبچه ها حسام وجنابان امینی ان
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که یه دفعه طرلان گفت

-میدونم الان ذوق مرگی اماخیلی ذوق نکن

-چرا؟
یه دفعه خنده ای کردکه من فهمیدم چه گافی دادم.خودم خودم روضایع کردم

-قربون برم که درعین اینکه توی کارت خیلی حریفی توی مسائل اینجوری خیلی ساده وبی آلایشی

-گمشو!خوب میگی چکارکنم؟

-هیچی عزیزم!توهمینجوری عالی هستی

-خوب نگفتی چرا؟

-چون النازوپرینازهم اینجابودن وقتی آرادزنگ زدایناهم خودشون روانداختن بهمون

-اه!گندش بزنن

-کیو؟

-النازودیگه
خنده ای کردوگفت

-هی درمورددخترخاله نامزدم درست حرف بزن

-بروبابا!انگارچه تحفه ای هم هست؟
-راست میگی!ولی خدایی منم حالم گرفته شد.امابیخیال خودمونوعشقه
من هم خنده ای کردم وگفتم

-عشقست خواهرم!
بعدهم دوتامون باهم گفت


مطالب مشابه :


رمان چشمان سرد 12

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان چشمان سرد 10

رمان چشمان سرد 10 -آریا تو اینجوری فقط داری خودت رو اذیت میکنی؟بیا بروخونه یه کم استراحت کن -




رمان چشمان سرد 2

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 2 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :