رمان پسران بد (16)

کم کم چشمامو باز کردم...باز هم توی بیمارستان بودم . شایان هم که خشم خاصی توی نگاهش موج میزد ،کنارم وایساده بود.
شایان – نمی دونم چرا جدیدا شغلم شده این که تو رو برسونم بیمارستان!! احساس می کنم اگه هفته ای یه بار این کارو نکنم از هدفِ آفرینشم دور میشم!
- بامداد هنوز زنده ست؟!
شایان خندید و گفت : اِی...کم و بیش داره زیر بار عذاب وجدان له میشه ولی هنوز زنده ست...متاسفانه.
- الان کجاست؟!
شایان – همین یکی دو ساعت پیش به ننه ش تحویلش دادم،هی بیخ گوش من آیه ی یأس می خوند... داشت اعصابمو داغون می کرد.
- به مامان و بابای من که خبر ندادین؟!!
شایان – بامداد می گفت چیزی نگیم.
- درستش هم همینه،ببینم نکنه لو دادی؟
- شایان – معلومه که گفتیم...یعنی من گفتم.
- زحمت کشیدی...نگفتی مامانم سکته می کنه؟!
شایان – چرت نگو! بابات یکسره زنگ میزد می گفت داروین کدوم قبرستونی ِ ،چرا نمیاد ختم خواهرش...تو جای من بودی بهشون چی می گفتی؟ من نتونستم هیچ بهونه ای جور کنم.بامداد می گفت بهشون بگیم تو خجالت می کشی بیای و از این حرفا...ولی من یاد ِ اون برخورد مامانت افتادم، تازه تو هم کاری نکرده بودی که بخوای خجالت بکشی...با خودم گفتم لابد تو براشون مهم نیستی.واسه همین جریانو گفتم.
دوباره به یاد مرگ شیرین افتادم...هر بار که یادش میفتادم حس بدی بهم دست می داد.دقیقا حس ِ قاتل ها رو داشتم... .
- خدا رو شکر که من به ختم نرسیدم وگرنه به طور طبیعی می مردم... تو بهشون گفتی یا بامداد؟!
شایان – بامداد که پخمه تر از این حرفاست...رفتیم خونه تون و من حضوری بهشون گفتم.برو به جونم دعا کن چون یه جوری با سوز و گداز براشون تعریف کردم که آه از نهادشون بلند شد.البته فورا گفتم نمُردی که یه وقت پس نیفتن.
- عکس العمل شون چجوری بود؟!
شایان – من منتظر نشدم ببینم چی کار می کنن...سریع از خونه تون زدم بیرون.اما بامداد موند، می تونی ازش بپرسی.
- به نظرت دلیل ِ شیرین واسه خودکشی چی بوده؟! شک ندارم به کارا و تمرین های من مربوط میشه... .
شایان – نخیر.هزاران دلیل می تونه داشته باشه.هیچی هم معلوم نیست.تازه من نشنیدم کسی با تمرین های احضار ارواح باعث مرگ دیگران بشه!
- آره می دونم ولی یه جای کارو اشتباه کردم، وگرنه اینجوری نمیشد.
شایان – عذاب وجدان ِ تو چه دردی رو دوا می کنه؟!
- هیچی...اما دوست ندارم به قول بامداد مثه سیب زمینی بی خیال باشم.
شایان – حالا بامداد یه گهی خورد.تو چرا جدی می گیری؟! اون خودش هم از حرفاش پشیمونه.نمی دونی چه عذاب وجدانی قلمبه کرده بود، منم هی بهش سرکوفت می زدم تا حالش جا بیاد...در ضمن کار ِ تو هم خیلی بی خود بود.یادم بنداز وقتی مرخص شدی یه فصل کتک بهت بزنم.
- باشه حتما.الان که دارم فکر می کنم می بینم واقعا اشتباه کردم.چون با این وضعیتی که من می بینم احتمالا چند روز دیگه کشته میشم.
شایان – یه کاریش می کنیم.
- مثلا چی کار می خوای بکنی؟
شایان - تو فکرشم.به زودی بهت میگم...ولی مطمئن باش مثه نقشه ی بامداد نیست.
- احتمالش رو به من بگو.
شایان – باشه.
- اگه منجر به مرگ میشه حتما بهم بگو تا قبول کنم.
شایان – مطمئن باش، بلافاصله بهت میگم.
یکی دو ساعت گذشت و دکتر بهمون گفت که می تونیم بریم.طولی نکشید که آماده شدم و از بیمارستان بیرون اومدیم.
شایان – سعی کن با من راه بری که اگه یه وقت خواستی با مخ زمین بخوری من بگیرمت.
- تو خودتو راه ببر، نمی خواد هوای منو داشته باشی.
شایان – خلاصه از ما گفتن بود... .
- راستی من چند وقت توی بیمارستان بودم؟!
شایان – تا الان میشه دو روز و نیم.
- اوه! چقد زیاد...بدبختانه تمام مدت هم داشتم خواب های دری وری میدیدم.یادم بنداز بعدا واست تعریف کنم، اگه زنده موندم.
با شایان مسیر کوتاهی رو پیاده طی کردیم و تا خودمونو به ایستگاه تاکسی برسونیم.یه خرده سرگیجه داشتم و نمی تونستم تند راه برم.شایان هم مجبور بود با من آهسته حرکت کنه.همین حین بود که یه آگهی ترحیم روی دیوار دیدم.اول زیاد بهش توجهی نکردم.وقتی جلوتر رفتیم دوباره روی دیوار ِ پیاده رو اون آگهی رو دیدم.دیگه کاملا ایستادم و جلو رفتم تا اون آگهی رو از نزدیک ببینم و مطمئن بشم.
لازم نبود زیاد فکر کنم...آگهی ترحیم اون دکتر روانپزشک بود.
- خودشه.
شایان – کیه؟!
- همون دکتره که با هم رفتیم پیشش...وای خدا، بدبخت شدم!
شایان – حتما عمرش به دنیا نبوده، تو چرا بهم ریختی؟!
- نمی بینی؟! شدم قاصد ِ مرگ!
شایان – مطمئنم هیچ ربطی به تو نداره.حالا هم راه بیفت زودتر بریم تا هوا تاریک نشده.
- اگه من بیام خونه ی تو و یه اتفاقی هم واسه تو بیفته چی؟! ولش کن، من نیام بهتره.به اندازه ی کافی عذاب وجدان دارم.
شایان – تو می خوای کجا بری؟
- نمی دونم...
شایان – پس دهنتو ببند و بیا.نترس من پوستم کلفت تر از این حرفاست.
اصلا دوست نداشتم برم پیش شایان و یه کاری دستش بدم ولی جای دیگه ای رو هم نداشتم.نمی دونستم باید چی کار کنم.حتی از خودکشی هم شانس نیوردم! واقعا احمقانه ست... .


****- هنوز باورم نمیشه شیرین همچین کاری کرده باشه... .
شایان – حتما قسمت این بوده.
- نه فکر نمی کنم.من اشتباه کردم ، خودم می دونم.از اون اول هم نباید دنبال این جور کارا می رفتم.حتی شماها رو هم من با این چیزا آشنا کردم.آخرش هم خودم چوبشو خوردم.
شایان - نمی دونم تو چرا انقدر دوست داری خودتو متهم کنی؟! من هنوز هم میگم چیزی مشخص نیست که بخوای ازش نتیجه گیری کنی.
- راستی بامداد کِی میاد دست بوس ِ من؟
شایان خندید و گفت : عجله نکن، میاد.اگه اومد یه دونه بزن زیر ِ گوشش تا حالش جا بیاد.
همین که شایان اینو گفت یاد ِ چیزایی که توی خواب دیده بودم افتادم و همه رو مو به مو براش تعریف کردم.
- به نظرت این خواب ها چقدر می تونن واقعی باشن؟!
شایان – خیلی زیاد.با توجه به اینکه همش رو هم یادته.برای افراد کمی پیش میاد که همه ی رویاهاشون رو به خاطر بسپرن.من فکر کنم همه ی گشت و گذارت به گذشته بوده.
- این یعنی چی؟
شایان – هیچی...بیشتر ِ ارواح سفر به گذشته رو دارن.در واقع یه چیز ِ معمول ِ.
- یادته می گفتی ارواح نمی تونن چیزی رو لمس کنن... .
شایان – خب این شامل همه ی ارواح نمیشه.گفتم که ... بعضی واسطه ها می تونن.فکر کنم تو به واسطه شدن خیلی نزدیک باشی.
- آره، ولی زیاد براش اشتیاقی ندارم.
چندین ساعت با شایان سرگرم حرف زدن بودیم.حس می کردم با حرف زدن حالم بهتر میشه.همینجور هم بود...باعث میشد به خیلی چیزا فکر نکنم.
حوالی ساعت یازده ِ شب بود که صدای زنگ رو شنیدیم.
شایان – بامداد ِ...
- اه ، حوصله شو ندارم.
شایان – می خوای درو باز نکنم؟
- نه بابا ، انقد نامرد نباش ! پاشو برو باز کن.
شایان – به خاطر خودت میگم وگرنه من که مشکلی ندارم.
شایان رفت تا درو باز کنه.خیلی دوست داشتم بامداد رو با گردن ِ کج ببینم.یه ذره خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل می کردم که حتی یه لبخند کوچولو هم نزنم.چند ثانیه بعد شایان و بامداد اومدن داخل.چند ثانیه سکوت برقرار شد.شایان گفت : چایی می خورین؟!
- نه.
بامداد – منم نه.
شایان – پس من میرم چایی دم کنم.
تازه فهمیدم من و بامداد چقدر خنگیم که منظور ِ شایان رو نفهمیدیم! شایان فورا رفت توی آشپزخونه ولی زیاد هم فاصله ای با ما نداشت و کاملا می تونست صدامونو بشنوه.فکر کنم واسه همین بود که بامداد اصراری به رفتنش نداشت.
بامداد با فاصله رو به روی من نشست.خدا رو شکر جلو نیومد چون من هم معذب بودم...انگار نه انگار ما چند سال ِ که با همدیگه دوستیم.
بامداد – می دونی من می خوام بگم که، یعنی چجوری بگم...
- می خوای معذرت خواهی کنی؟
بامداد – آره...در واقع می خواستم همینو بگم.
- از قبل تو ذهنم بود که اون کارو کنم.تقصیر تو نبود.
بامداد – نه من اون شب خیلی دیوونه شده بودم.حرکاتم دست خودم نبود.همش چرند می گفتم.
- بی خیال، ولش کن.
بامداد – مطمئن باشم؟!
- آره ، مسئله ای نیست.دیر یا زود این کارو می کردم.اصلا شاید دوباره سعی کنم.
همین لحظه بود که شایان با یه سینی چایی برگشت...
شایان – خب دیگه ، خفه شو بیا چایی تو بخور.
- دارم حقیقتو میگم.
شایان – گه خوردی.
- به هر حال...ولی این دفعه دیگه مثه دفعه ی قبل در ملأعام این کارو نمی کنم.
شایان – گفتم که، من واست ردیفش می کنم.نیازی به این کارا نیست.
بامداد – می خوای چی کار کنی؟
شایان – فردا بهتون میگم.مطمئن باشین جواب میده.
من و بامداد هر چقدر به شایان اصرار کردیم که برنامه ش رو برامون بگه ، چیزی نگفت.اون شب خیلی حرف زدیم.حدودا تا ساعت یکِ شب.انقدر دیر شده بود که بامداد هم تصمیم گرفت شب رو پیش ما بمونه.شایان هم دست به کار شد و برای همه مون توی هال رختخواب انداخت.رختخواب من نزدیک پنجره بود و شایان هم بین من و بامداد قرار گرفته بود.بعد از اینکه شایان مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم چراغ ها رو خاموش کرد و همگی خوابیدیم.
برای راحت شدن از شرّ ِ فکر و خیالای بی خود، سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم.فقط به صدای نفس هام گوش می دادم تا اینجوری حواسم پرت بشه و زودتر خوابم ببره.تیک تیک عقربه ی ساعت دیواری هم داشت اعصابمو به هم می ریخت.نمی دونم چرا انقدر صداش روی مخم بود! حدود نیم ساعت از خاموشی می گذشت اما من همچنان بیدار بودم.احساس می کردم شایان و بامداد خوابیدن.
سر جام قلطی زدم و رو به شایان خوابیدم.یه لحظه چشمامو باز کردم و متوجه شدم یه نفر در سمت دیگه ی خونه، توی تاریکی نشسته.چون مدت زیادی بود که چشمامو بسته بودم به ذهنم رسید که شاید بامداد باشه اما وقتی با دقت نگاه کردم دیدم هیکلش خیلی درشت تر از بامداد ِ.چند ثانیه بیشتر طول نکشید...کم و بیش می تونستم سفیدی چشماش رو ببینم...عصبانی به نظر می رسید.همین لحظه بود که بی درنگ با ضرباتی محکم و شایان رو بیدار کردم.شایان هم فورا چراغ رو روشن کرد و پرسید : چی شده؟!
- یه نفرو توی خونه دیدم...اونجا نشسته بود.( به اون سمت خونه اشاره کردم)
بامداد هم به زور چشماشو باز کرد و گفت : شایان ، چراغ های کل خونه رو روشن کن تا خیالمون راحت بشه.
شایان همه ی چراغ هارو روشن کرد اما از هیچ کس خبری نبود.شک نداشتم خودشون هم می دونستن این کارشون بی فایده ست و فقط برای آروم کردن ِ من ِ که این کارو می کنن.بعد ِ چند دقیقه که خیالمون از بابت همه جای خونه راحت شد دوباره چراغ ها رو خاموش کردیم و همگی دراز کشیدیم.اما وقتی دوباره به اون سمت نگاه کردم همون شخص رو دیدم.مثل یه سایه به نظر می رسید...سر جاش بدون حرکت نشسته بود و انگار فقط به من نگاه می کرد.کم مونده بود بزنم زیر گریه.دوباره با ترس و نگرانی قضیه رو به شایان و بامداد گفتم.اما وقتی به اون قسمت خونه نگاه می کردن هیچ چیز نمی دیدن...با هر بار روشن کردن چراغ هم دیگه خبری از اون مرد نبود.
شایان – می خوای چراغو روشن بذاریم؟!
- نه، لازم نیست.من میرم توی اتاق.اینجوری لااقل شما می تونید بخوابید... .
شایان – یعنی تو نمی خوای بخوابی؟!
- دلم می خواد ، ولی می ترسم.دیگه واقعا دارم خُل میشم... .
بامداد – تو برو توی اتاق، چراغش هم روشن کن، در هم باز بذار...اگرم هر اتفاقی افتاد ما رو بیدار کن، بی تعارف.
- باشه.

با وجود چیزی که دیده بودم ترس به هیچوجه اجازه نمی داد بخوابم.رفتم توی اتاق و همونطور که بامداد گفته بود درشو باز گذاشتم.جایی نشستم که به اون قسمت خونه دید نداشته باشم.یه کتاب برداشتم شروع کردم به خوندن.


حوالی ساعت نه ِ صبح بود که از خواب بیدار شدم.همونجا که دیشب نشستم، خوابم برده بود.البته یادمه تا نزدیکای صبح بیدار بودم.صدای شایان و بامداد رو از توی هال می شنیدم.کتاب رو که هنوز توی دستم بود کنار گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.شایان و بامداد زُل زده بودن بهم،یه لحظه فکر کردم اتفاقی افتاده...
- چیزی شده؟!
شایان – منتظریم سلام بدی.
- نمی دونم چرا هر کی منو می بینی به "سلام" علاقه مند میشه! سلام.
شایان – بس که با ادبی ، علیک.
- داشتید چی می گفتید؟
شایان – در مورد مشکل ِ تو حرف می زدیم.
کنار بخاری نشستم و گفتم: به نتیجه ای هم رسیدین؟!
بامداد – من از مهدی آدرس خونه ی حامی رو گرفتم.امروز میریم اونجا.
- شما دو تا میرید؟!
شایان – نخیر، ما سه تا میریم!
- مگه من قبول کردم بیام؟
شایان – باید قبول کنی چون چاره ای نداری.
- نمی دونم تا حالا فهمیدی یا نه، ولی من آدم مغروری ام...یعنی دوست دارم و سعی می کنم که باشم.وقتی به یارو میگم کمکم کنه و اون قبول نمی کنه ، به نظرت این چه معنی ای میده؟
شایان – معنیش اینه که تو به اندازه ی کافی اصرار نکردی.
- تازه من باید یه سری هم به خونه بزنم.نگران ِ شبنم ام.
بامداد – به نظرم اگه نری بهتر باشه.
- چرا ؟
بامداد – این نظر ِ من.جو ِ خونه تون زیاد به نفعت نیست.تازه منم میگم بهتره اول به مشکل ِ تو برسیم، اینجوری خیلی بهتره.
- خب حالا من باید چی کار کنم؟ برم به دست و پای حامی بیفتم؟!
شایان – نه لازم نکرده به دست و پاش بیفتی.من سعی می کنم با حرف نرمش کنم.
- چرا که نه؟! آدم سخنوری مثه تو به راحتی می تونه همه رو با حرف خام کنه!
شایان – آره، تو هم شک نکن.
بامداد – تو که انقدر مخالفی، راه حل خودت چیه؟!
- راه حل خاصی ندارم.می تونم منتظر بمونم تا اونا دست به کار شن...به راحتی.زحمتی هم نداره.
بامداد – باشه، اگه رفتن پیش حامی فایده نداشت ما بی خیال میشیم تا اونا بکشنت.یا اصلا خودمون پیش دستی می کنیم.
شایان – آره من قول میدم خودم بکشمت، اونم بدون ِ درد.
- جدی؟ چه خوب ! کاش از اون اول میومدم پیش ِ تو.حالا چه روشی رو انتخاب کردی؟
شایان – بعدا بهت میگم.بی خیال...بعد از ظهر میریم خونه ی حامی.
- راستی یه چیزی...من یه تصمیمی گرفتم.می خوام دانشگاه رو ول کنم.
شایان – چرند نگو.
- نه جدی میگم.در هر صورت این قضیه هر جوری که پیش بره من دیگه نمی تونم درس بخونم.اصلا حوصله شو ندارم.
بامداد – فقط یه سال دیگه تا لیسانس مونده! فکر می کنم داری عجله می کنی.بذار این داستانا تموم بشن، بعدا درباره ش تصمیم می گیری.
- باشه... .
برای شایان و بامداد اصلا قابل ِ درک نبود.اما من واقعا به این نتیجه رسیده بودم که نمی تونم درس رو ادامه بدم.با وجود ماجراهایی که پیش اومده بود و البته مرگ شیرین که کلا منو بهم ریخته بود، حس می کردم همه چیز برام تموم شده و دیگه هیچ آرزویی ندارم.
هر چند از بابت حامی اصلا مطمئن نبودم ولی برای اینکه خیال ِ بچه ها رو راحت کنم قبول کردم بریم پیشش.


مطالب مشابه :


رمان پسران بد (16)

همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود آگهی ترحیم اون دکتر تونه همه رو با حرف خام




چند داستان آموزنده

شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام آگهی ترحیم




نظریۀ آسیب شناسی آدلر

دانلود آهنگ جدید | می­توان در آگهی ترحیم زیگموند فروید در که مواد خام وراثت و محیط را




برچسب :