رمان دوراهی عشق و نفرت

بدون اينكه نگام كنه گفت:-خسته نباشيد..خانوم فرشچيانمن-همچنينديگه منتظر جوابش نموندم واز شركت اومدم بيرون وواسه ي يه تاكسي دست تكون دادم ....نگه داشت از خستگي سرم رو به صندلي چسبوندم وچشمام رو بستم ناخوداگاه ياد ديشب افتادم وباز اعصابم خرد شد وبا خودم گفتم(اه...خيلي بدشد) به خودم فهش دادم وگفتم (اه خفه شو ديگه بابيكيني كه نديدتم ،تاپ شلوارك تنم بوده ديگه تازه لباس هايي كه تو مهموني ها ميپوشم خيلي جلف تر از لباس ديشبم بود...حالا تو هم خف بمير كه اعصاب ندارم ها) رسيدم در خونه پول تاكسي رو حساب كردم ودر حياط رو باز كردم ورفتم داخل...بوي گل هاي رز داخل باغچه خونه سرحالم اورد...حياط بزرگي داشتيم كه مامانم با سليقه ي تموم پرش كرده بود از گل هاي خوشگل وخوشبو...دو طرف حياط باغچه هاي بزرگي داشتيم كه با درخت هاي بيد مجنون وگل هاي هاي رنگ ووارنگ تزيين شده بودند انتهاي حياط تراس بزرگي داشتيم كه واسه resting صندلي وميز گذاشته بوديم، كه بعضي وقت ها كه هوا خوب بود بيرون غذا ميخورديم ....بگذريم راه افتادم سمت خونه وميخواستم در رو باز كنم وبرم تو كه يهو يه نفر گفت:-سلامبرگشتم ارمان رو ديدم ...با چهره اي ريلكس والبته تخس..خودم وبه بي خيالي زدم وخيلي معمولي گفتم:-سلام...شما چرا بيرونيد؟ابرويي بالا انداخت وگفت:-كسي خونه نيستمن-ا..پس شهراد كجاستارمان-نميدونم..گفت كار داره....معلوم نيست باز رفته چه گندي بالا بياره!!!!!!!خنديدم وگفتم:-خوب شناختيدش .... بفرماييد داخل..لباس هام رو عوض كنم ميام پيشتون....لبخند مرموزي زد وگفت:-البته بفرماييدرفتم تو اتاقم وگفتم:ايول بابا اصلا انگار نه انگار..وباخودم گفتم:احمقي ديگه همه چيز رو سخت ميگيريو لباسام روبا يه تونيك سفيد مشكي وساپورت مشكي عوض كردم وموهام رو هم مرتب كردم ورفتم پايين...
داخل حال پذيرايي نشسته بود و سرش تو روزنامه بودمن-اهل خوندن روزنامه ايد؟ارمان سرش رو بالا اورد وگفت:همه روزنامه اي رونه.. بيشترروزنامه ي تايمز رو ميخونمسري تكون دادم ورفتم تو اشپزخونهابميوه وميوه واين خرت وپرت هارو اماده كردم وبردم داخل حال پذيرايي...نگاهي به من كرد وگفت:-مرسي... وبا لحن شيطنت اميزي ادامه داد...-فكر نميكردم ازاين كارها هم بلد باشيدمن-منظور؟ارمان مثل دختر ها انگشت هاش رو تكون دادوگفت:-فرنچ ناخن هاتون بهم ميريزهيه لحظه باخودم فكر كردم برعكس چيزي كه نشون ميده چه قدر پررو وتخسه...من هم با پر رويي گفتم:-شما كه فرق ناخن گير رو با فرنچ ،متوجه نميشيد بهتره كه راجع به رفتار دخترها هم نظر نديد وابميوه رو جلوش گرفتم وگفتم:-ابميوه ميل كنيد...نگاهي به ابميوه انداخت وبا نگاه شيطنت باري گفت:-خوش اب ورنگه ولي مطمئنيد اب پرتقاله؟ودست اورد كه برداره حس سركشيم فعال شد وبا پررويي سيني رو كشيدم وگفتم:پس ميل نداريد؟؟ارمان-چرا ميل داريم...ميل داريم..وزيره لب طوري كه فقط خودش ميشنيد...ولي من با گوش هاي تيزم شنيدم گفت:فقط اميدوارم توش سم نريخته باشي..با لبخند مرموز وپر حرصي سره جام نشستم ارمان با لحن خاصي گفت:-بوي خون مياد!!!!!من-بوي خون؟؟؟؟؟؟؟ارمان لبخند مرموزي زدوگفت:-بوي اب پرتقاله...من-شما بر عكس ظاهرتون خيلي...پريد تو حرفم وگفت:خيلي پرروامسرم وبه نشونه ي مثبت تكون دادم وگفتم:-اوهومارمان-دقيقا فكري كه من در مورد شما ميكنم...وادامه داد...شهراد راجع به شما زياد تعريف كرده..شنيده بودم دختر متين وبا وقاري هستيد ولي شما برعكس ظاهرتون رگه هايي از شيطنت داريد كه ميشه گفت باهاش شهراد وشادي رو توي جيبتون ميزاريدمن-ميدونيد.واسه اولين بار شمارو ديدم فكر كردم....واقعا چرا قبول كرديد با شهراد هم خونه بشيد ولي الان كه فكر ميكنم ميبينم هيچ فرقي با شهراد نداريد فقط يه ورژن متفاوت تريد...!خنده ي مرموزي كردو يهو گفت:ارمان-راستي ديشب شما بوديد تو تاريكي اومديد تو شكم من؟ فكر كرديد شهرادم؟همه دنده هام سر شده از ديشب ....!!!!!یعنی هنگ کردم....این الان زد تو روم...عجب ادم بی نزاکتیه این آدم...من که کلی خجالت زده شدم...اما نشون ندادم ووقتي پرروييش رو ديدم وفهميدم كه ادم راحتيه، پررو شدم و گفتم:- اخه من عادت ندارم تو خونمون نصفه شب روح اينورو اونور بره.... اينه كه به شما خوردم...!ارمان-اها ....!!اتفاقا من فكركردم جن ديدم شانس اوردم زود حرف زديد...وگرنه الان زنده نبودم سنكوب ميكردم ...!!!
خندم گرفت و ميخواستم چيزي بگم كه صداي زنگ درخونه مانع شد ادامه ي حرفم رو بزنم از ايفون تصويري نگاه كردم شهراد بود...داشت ادا اصول در مياورد...خنديدم ودر رو باز كردميهو شهراد از تو حياط داد زد :-ارمان هـــوي....بيا بيرونارمان با تعجب از سره جاش بلند شد وراه بيرون رو پيش گرفت ..من هم دنبالش رفتم.شهراد وديدم در حياط رو باز كرده بود ويه نيسان ابي داشت ميومد تو خونه....ارمان رفت پيش شهرادوگفت:-چه خبره نيسان خريدي؟شهراد-اقا دستتون درد نكنه ببنديدش گوشه حياطبرگشتم تو خونه شالي روي سرم انداختم وقتي برگشتم.از چيزي كه ديدم چشمام قلمبه شد وزدم زير خنده...٤تا گوسفند زشت داشتند تو حياط ميچرخيدند...من-شهراد اين ها ديگه چي هستند؟ارمان-واسه پاقدم منحوس خودت ميخواي قربوني كني؟شهراد-اگه پاقدمم منحوس بود كه تورو به جاي گوسفند سر ميبريدم...خنده ام گرفت...شهراد پول نيساني رو حساب كرد ونيسانيه رفت...من-شهراد خدايي واسه چي گوسفند خريدي؟شهراد-وا...ميخوام بزارم تنگ دل ننم ...خريدم قربوني كنيم ديگه..ارمان-برو باباتو رنگ كن...تورو چه به گوسفند؟ شهراد -وقتي باهاش كله پاچه گذاشتم جلوتون ميفهميد....من قيافه ام وچندش كردم وگفتم:-اييييي...كثيفه كله پاچه خور!!!!شهراد خنده ي خبيثي كرد وگفت :-بريم داخل....شهراد كه اومد ،رفتم تواشپزخونه وواسه اون هم ابميوه بردم ورفتم تو حال پذيرايي...شهراد اشاره اي به خوراكي هاي روي ميز زد وگفت:-شما چه خودتونو تحويل ميگيريد ...خنديدم واب پرتقال رو جلوش،گذاشتم كه صداي تلفن خونه دراومد ...مامان بودمن-سلام مامانمامان-سلام شيوا جان...خوبي؟.من-مرسي مامان...چرا نمياي؟مامان-شيوا جان امشب تو بيمارستان شيفت دارم ،مريض بدحال زياد داريم...تا ساعت 10 شب نميتونم بيام خونه...ترتيب غذا وپذيرايي به عهده ي تو باشهمن-اااااا؟...باشه پس نگران نباشيدمامان-مرسي عزيزموصداي بلندگوي بيمارستان اومد كه ميگفت:دكتر فرنام به بخش اي سي يو.مامان-شيوا جان دارند صدام ميكنند ....ديگه سفارش نكنم مامان جان...فعلا خداحافظمن-باشه مامي خداحافظشهراد-چه خبره؟من-مامان امشب شيفتهقيافه ي شهراد خبيث ترشدوخنده ي موذي كردوهيچي نگفت بدجورمشكوك ميزد ...
ديگه توي حال پذيرايي نموندم رفتم تو اشپزخونه تا شام درست كنم...زرشك پلو مرغ درنظرم بود....مشغول شدم كارم كه با غذا تموم شد سالاد ودسر وچيز هاي ديگه رو هم اماده كردم كه شهراد اومدتو اشپزخونه وگفت:-چه بوهاي خوبي مياد...من-اگه اومدي انگولك بد جايي اومدي ها...برگرد برو ببينمخنديد به هدف زده بودم...كارم رو تموم كردم وبرگشتم تو حال پذيراييشهراد-راستي شيوا...شادي كي از كلاس برميگرده؟من-حدوداي8شهراد نگاهي به ساعت كرد ...7.5 بود ...رفت بيرونارمان يهو گفت:-احياناشادي به گوسفند الرژي نداره..؟حرف ارمان رو تو سرم تحليل كردم وناخوداگاه زدم زيره خنده وگفتم:-تنها موجوديه كه شادي ازش ميترسه...ارمان-پس واسه همين شهراد گوسفند خريده؟با خنده سري تكون دادم...صداي بع بع گوسفند ها تو حياط پيچيده بود...ساعت 5دقيقه به هشت بود كه صداي زنگ در اومد...شادي بود..در رو باز كردم ...شهراد يهو شروع كردبه شمردن-1....2....به 3نرسيد صداي جيغ بنفش شادي كل حياط رو پر كرد هر 3تامون ريختيم بيرون ...شادي با يه گيتار پشتش ميدوئيد و يه گوسفند به دنبالششادي جيغ ميزدو ميگفت:-مامان گوسسسسسفند....من وشهراد وارمان مرده بوديم از خنده..شادي-برو اون طرف گوسفند حروم زاده...كممممكشهراد-حالا اتاقه منو ميريزي بهم اره پدرسوخته...شادي-به جون چشم الاغي غلط كردم شهراد ....گه خوردموجيغ زد ودور حياط چرخيدمن-شهرادگناه داره....ولش كن طفلي رو تازه از كلاس اومدهشهراد-زوده حالابزار يه كم بيشتر جيغ بزنه...ارمان سري تكون داد واز پله هاي تراس رفت پايين...ومستقيم رفت سمت گوسفندهشهراد-اوووووي....ارمان...هووووي...ال هي بري زيره خاك ،ولش كنارمان گوسفند رو كنار زد وشادي رو عبور دادشادي-خدا از برادری كمت نكنه داداش ارمانارمان-قابلي نداشت شلوار ورزشي پوششادي انگار كه تازه يادش اومده باشه شهراد چه بلايي سرش اورده يهو گيتار رو رو از رو كولش دراورد وگفت:-ايييييي....نفس كش...وگذاشت دنبال شهراد وشهراد هم پا گذاشت به فرار ورفت تو خونهصداي داد وهوار جفتشون دراومدارمان گفت:طفلي همسايه هاتون...خنديدم ورفتم توشادي گيتار به دست دنبال شهراد ميدوئيد ويهو شهراد برگشت شادي رو گرفت وچون زورش به شادي ميچربيد از رو زمين بلندش كرد وشوتش كرد رو كاناپه وشالش رو از سرش دراورد ودور دستاي شادي پيچيد وبه دسته ي ميز عسلي گره اش زد...شادي لگد پرت كرد سمت شهراد وگفت:-حالت رو ميگيرم عوضيشهراد انگشست شستش رو به سمت پايين گرفتارمان-يعني بايد برم خودم رو خاك كنم از اينكه دوستي مثل تو دارم عقلت با يه دختر دبيرستاني يكيهشهراد-ارمان به جون ننم اگه بخواي به اين زلزله ي خانمان براندازكمك كني خونتو ميمكمشادي-ابجي شيوا قربونت برم كمك!!!!!من-اخ...دلم خنك ميشه وقتي شهراد اينجاست ...جونت در جواب اين يه هفته كه نذاشتي شب ها عين ادم بخوابم رو بگير..شادي-اي شادي بدبخت خدا به همه خواهر داد به تو هم خواهر داد....داداش ارمان از اين چشم الاغي كه بخاري درنمياد...جون سيبيل هاي نداشتت كمكم كن....ارمان-به چه تضميني اگه كمكت كنم همين بلا هارو سره من نياريشادي-به ابروهاي كتلتيم سوگندياد ميكنم تا وقتي برشون ندارم اذيتت نكنمارمان سري تكون داد ورفت دستاي شادي روباز كرد كه شهراد دستش رو گاز گرفت 
تو همون لحظه بود كه بابا اومد وشهراد وارمان فوري جمع وجور شدندبابا-سلام بچه ها اين گوسفند ها ديگه چي هستند داخل حياط شهراد-بچه هاي منن فردا ميخوام بفرستمشون مهد كودك وبا شادي هم بفرستمشون كلاس موسيقيمن-سلام باباجونم...ديديد تورو خدا واسه اين كه شادي رو بترسونه گوسفند خريدهبابا-سلام بابا ،من موندم چرا رو تربيت شهراد وقت نذاشتم... عقلش اندازه شاديه!!!!!!ارمان-سلام علي اقا شبتون به خير...بابا-قربان شما ارمان جان...بفرماييد مردم بچه تربيت ميكنند ما هم بچه تربيت ميكنيمشادي-بابا من وشهراد كه از دست رفتيم به فكر داداشمون باش كه تو شيكمته....!ارمان پوكيد از خندهشهراد-خفه شو دختره...!شادي-پسره...!شهراد-دختره.... اسمش هم گذاشتم... كره خر!!!!شادي -نه خير پسره ....اسمشم ...خر شمسه!!!!!شهراد خيز برداشت سمت شادي كه فوري گفتم:دعوا نكنيد ....ماشاالله از شكم بابا جونم پيداست كه دو قلوئه هر دوتاتون ميتونيد اسماي زيباتون رو بزاريد....ارمان بالحن خنده داري گفت:-واقعا چقدر جاي يك شادي و شهراد ديگه تو اين خونه خاليه ،اصلا كمبودشو دارم احساس ميكنم ...!!!!بابا-بله.... رو تربيت اين دوتا كوتاهي كردم، اونارو ديگه درست تربيت ميكنم شهراد-كره خر تربيتش با منه ....دخالت نكن پدر من!!!!هممون تركيده بوديم از خنده شهراد الكي ريسه ميرفت و ميگفت :-كبود شدم از خنده ديگه باز شهراد وشادي به وراجي افتادند وترجيح دادم برم تو اشپزخونه غذا هارو بكشم وميز رو اماده كنم شادي رو هم واسه كمك صدا زدمشام رو دوره همي خورديم ...همه كلي از دست پختم تعريف كردند...شهراد انقدر خورد كه داشت ميتركيد...هي ميپريد بالا وپايين و مي گفت:- دارم واسه دسر جا باز ميكنمديگه بعداز شام من رفتم داخل اشپزخونه تا وسايل رو جمع وجور كنم كه مامان هم از بيمارستان اومد....مامان-واييييييييي...سلام بچه ها اين گوسفندها چين ديگه سكته ام دادند...!شهراد-سلام قربونت برم الهي خسته نباشي ...بيا بشين يه كم ماساژ تايلندي بهت بدم سره حال بيايبا خنده سري تكون دادم وبه مامان سلام دادم هميشه وقتي ميخواست مامان رو نرم كنه اون زبونش رو به كار مي انداخت كه هميشه هم جواب ميدادمامان-لوس نشو ....اين گوسفندها ديگه چيند؟حياط رو به گند كشيدند...شهراد-واااا؟خريدم كه قربوني كنم ديگهشادي-دروغ ميگ...يهو صداش تو گلوش خفه شد شهراددستش رو جلوي دهنش گذاشته بودمامان-خيلي خوب حالا ميخواي كي قربونيشون كنيد؟شهراد-زوده حالا باشند...بعدا وبه شادي لبخند مرموزي زدمامان چيزي نفهميد ورفت لباس عوض كنه تا شام بخوره... همگي دوره هم نشسته بوديم وداشتيم چايي ميخورديم و شهراد چرت و پرت ميگفت و مي خنديديم .....!شهراد يهو گفت:بچه ها جمعه رديف كنيم بريم باغ لواسون جوجه اي....عرقي....ورقي..بزنيم!!!مامان-نه واسه جمعه برنامه نريزيد...هربرنامه اي هم كه داريد كنسل كنيد...خوب شد يادم انداختي شهراد جان واسه روز جمعه كلي مهمون داريم جشن ورود اقا شهراد به ايرانه....شهراد با صداي بلند گفت:-به افتخارش و خودش واسه خودش دست زدشادي-بيخيال مامان...به افتخار ورود شهراد بايد حلوا و خرما پخش كرد با نوار نوحه ....مامان-زبونتو مار نيش بزنه بچه .... خدا نكنه شهراد-دوره مامان گلم بگردم الهييييي ...وبعدمثل بچه ها رو به شادي زبون درازي كرد كه شادي بلند شد وميخواست بزنه پشتش )به باسنش(كه يه دفعه چشمش خورد به ارمان و نشست سره جاشولي همه فهميدن ميخواست چيكار كنه وزدد زيره خنده...مامان هم به شادي چشم غره رفت
من-اخ جون مهموني...ولي مامان مهموني رو كجا مي گيري باغ لواسون يا خونه؟كلي كار داريم ها...!!!!!!!مامان-بله البته ...همه بايد واسه مهموني كمك كنند...بابا-من كه گرفتارم....شهراد-اره ....بابا باره شيشه داره ...من هم بايد مواظبش باشم دوره ما دوتارو خط بكش...اين ارمان رو اوردم اينجا كه چي حمالي ازش بكش پسره ي شاشو رو ...!!!!من زدم زيره خنده مامان-شهراد خجالت بكش زشته ارمان-نه من به حرفاي شهراد عادت دارم....كاري هست حتما روم حساب كنيد...مامان-مرسي پسرم، اما همه بايد كمك بدند وخطاب به بابا وشهراد گفت:-شهراد علي كمك نديد بيرونتون ميكنم از خونه شادي-من كار نميكنم ....من-سيبيلات كلفته؟مامان-همون بهتر كه كار نكني...فقط خراب كاري ميكني...شادي لبخند پيروزمندانه اي زد واز سره جاش بلند شد وشب به خير گفت ورفت تو اتاقش....بقيه هم يكي يكي شب به خير گفتند ورفتند تا بخوابند. .من ومامان هم تا دير وقت بيدار بوديم و واسه مهموني برنامه ريزي ميكرديم برنامه ريزي هامون كه تموم شد ...شب به خير گفتم ورفتم تو اتاقم موبايلم رو چك كردم ....ايمان چند تا اس ام اس داده بود و3بار هم زنگ زده بوده...با اين حال به ايمان زنگ نزدم وشماره ي ايدا روگرفتم ايدا با صداي نيمه خواب الودي گفت:-بنالمن-الوووووو جونور؟ايدا-سلام مردي؟؟من.سلام چطوري دلم واست تنگ شده بود...ايدا.مرده شور ...چشمت خورد به ارمان نه ديگه منو تحويل ميگيري نه ايمان؟من -ايمان ؟برو بابا مگه بي افمه دوستمه ديگه واسش چيكار كنم ...بگذريم يه خبره خووووب!!!!!!ايدا.جووون چي؟شادي ابروهاشو برداشته؟خنديدم وگفتم :-نه!ايدا-عمو علي لاغر شده؟من.نهايدا-شهراد ادم شده؟من-نه ميزاري بگم؟ايدا-خوب بگو.. بگو...من-جمعه مهموني داريم به افتخار ورود شهراد همه فاميل دعوت دارند...كلي خوش ميگذره!!!ايدا.جووون ...هورااا .....دمت گرم زود گفتي ،فكرلباس باشم دل شهرادو ببرم ....خره نفهم هرچي هم نگاهش ميكني مثل شرك به ادم نگاه ميكنه...من.تو كفي؟ايدا-من؟من؟؟؟؟؟نه بابا مگه شهراد چي داره ؟فقط خوش تيپ و خوشگل و قد بلندو ماه و نانازيه چيزي نداره كه...!!!!!!!!!!!خنديدم وگفتم:- ول كن بابا شهراد خله... توخط اين چيزها نيست به دل نگير...!ايدا-فردا مياي بيرون؟؟؟؟من-نه نميتونم به جونه تو... ميدوني كه ميرم سره كار تازه انقدرواسه مهموني كار داريم كه نگووووو ..!ايدا-باشه اشغال توففف به اين رفاقت.... كاري داشتيد بهم بگيدمن-باشه انتر خانوم شبت به خير...ايدا-كابوس ببيني ايشالله باي..من-بايتا اومدم موبايل رو قطع كنم زنگ خورد ...ايمان بودصداي غر غر شادي دراومد ...كه فوري جواب دادم.من-الو سلامايمان-سلام خانوم بي معرفت نيستي اس هم ديگه جواب نميدي؟من-خوب نتونستم ...كار داشتم...خوبي؟ايمان-چقدر ناز داري تو شيوا فكر كردي من ازاين پسرام كه ٢٤ساعت دنبال دخترم نه فقط باتو اينطوريم انقدر اسم ناز نكنمن-ايمان جان ناز چيه؟ايمان-خوب نه اس ميدي نه يه زنگ ميزني ...بيرونم كه ميگم بيا ميپيچوني!من-ايمان خوب كار دارم... اي بابا مگه من دوست دخترتم برو با يه دختر فاب شو اين كاراو قرارهارو با اون بزار مافقط دوستيم اينو كه يادت نرفته؟قرار نيست كه همو ازار بديم من هر وقت بتونم ميام بيرون...اس ميدم... نتونم نميكنم اين كارارو اجباري نميبينم ...اين هفته هم كلا برنامم پره....!ايمان-اين چه فازيه تو داري؟هر جور راحتي شبت بخير...من-هم چنين....وگوشي روپرت دادم و گفتم :-چي ميگه اين اصلا نميفهمه من دوست دخترش نيستم احمقشادي-ددد بگير بخواب چشم الاغي رفتم تو تختم وگرفتم خوابيدم...
یه هفته از اون جریانات گذشت...تو اون یه هفته خیلی سرم شلوغ بود...برای اماده شدن واسه مهمونی،لباس،شرکت و........هرچند همه در همین هیاهو به سر می بردند ...کلی کار داشتیم...بابا وشهراد که همه اش از زیره کار در میرفتند وبیشتر کارها رو شونه ی من و مامان وارمان بود...تو اون یه هفته خیلی باهاش برخورد نداشتم...چیزی که ازش فهمیده بودم این بود که اصولا ادم راحت وریلکسی بود وتا حدودی با هم دوست شده بودیم....تو اون یه هفته نه ایمان به من زنگی زد نه من به ایمان زنگی زدم...با این که ادعایopen mindداشت هنوز معنیjust friend رو نفهمیده بود واین مشکل خودش بود...جالبی اون یه هفته این بود که شادی ازترس گوسفندهای شهراد، پاش رو از خونه بیرون نذاشته بود حتی از رفتن به کلاس موسیقی هم صرفه نظر کرده بود...هرچی هم مامان به شهراد میگفت:....پس کی این گوسفند هارو قربونی میکنی ..میگفت:زوده حالا بزار یه کم چاق بشند....هر چند مامان هم میدونست واسه چی گوسفند هارو نگه داشته...بگذریم....بالاخره روز مهمونی فرا رسید...دورتا دور سالن پذیرایی خونه رو صندلی چیده بودیم وهمه جارو تمیز ومرتب کرده بودیم...من که هیجان داشتم..ایدا که دیگه خیلی اوضاعش بی ریخت بود...هرروز زنگ میزد وازم نظر میپرسید دیگه کفرم رو دراورده بود....عصر بود،داخل اتاقم مشغول اماده شدن واسه مهمونی بودم...ابروهای تیغ زده ام رو کمونی بالا چشمم کشیدم وخط چشم همیشگیم رو ماهرانه به چشمام کشیدم...به قول شادی این طور مواقع چشمام از خریت معمولیش فراتر میرفت ...سایه ی طلایی.ونوک مدادی وسفید رو پشت چشمام زدم وبا ریمل مژه هام رو حالت دادم...رژگونه ی کالباسی رو به گونه ام کشیدم ورژلب سرخ رنگی به لبام زدم..موهای بلندم رو هم فر کردم ودورم ریختم...چهره ام هات ووحشی شده بود...پیراهن طلایی رنگی پوشیدم که تا زیره زانوم بود...ساده در حین حال شیک.....روش گردنبند مروارید بلندی اندختم وکفش های پاشنه 10سانتی طلایی رنگی رو هم پوشیدم ونگاه اخر ودر اینه به خودم انداختم...عالی شده بودم....تو اینه واسه خودم بوسی پرت کردم واز اتاقم بیرون رفتم واروم اروم از پله ها پایین رفتم...صدای مامان وارمان وشادی توی سالن خونه پیچیده بود....داخل حال پ=ذیرایی نبودند تو سالن تهی خونه بودند...به اون سمت رفتم ،ارمان درحال گذاشتن ظرف بزرگ میوه ای روی میز سلف بودوشادی کنارش وایساده بود ووراجی میکرد...شلوار جین مشکی تنش بود با یه بوز شفید وکت اسپرت مشکی خیلی خوشتیپ شده بود...با صدای پاشنه کفش هام همه برگشتند سمت من...ارمان که تا اون لحظه مشغول بود خیلی گذرا سرش رو بالا اورد که یهو مات من شد وخیلی سریع نگاهش رو گرفت..مامان-به به دختر گلم چه ماه شده..شادی-سلام بر سرور چشم الاغی های دنیامامان چپ چپ نگاه شادی کرد وگفت:-شادیشادی-خوب مگه دروغ میگم؟چشماش اندازه چشم های خره...من-ولش کنید بابا این ادم بشو نیست...شادی-افرین...افرین...بالاخره من رو شناختی!!!!!!!!!!!!!مامان-شادی برو حاضر شو...اان مهمون ها میرسندنگاش کردم...شلخت با شلوار ورزشی تو خونه میچرخید..شادی-مگه چیه خوب؟؟؟؟؟ارمان خندید وبه شادی گفت:-خیلی شخصیت جالبی داری شلوار ورزشی پوش!شادی-اااااااا....خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم...توا ولین نفری هستی که این حرف رو بهم میزنیمامان با تحکم گفت:-شادی برو حاضر شو...شادی -چشم ژنرال ودوئید سمت اتاقمون 
مامان پیراهن ماکسی مشکی رنگی تنش بود..که خیلی با وقارش کرده بود..من-مامان شهراد کجاست؟؟؟؟صداش از پشت سر اومدشهراد-سیلام رفقا...منتظر من بودید؟اومدم عزیزم اومدم..برگشتم سمتش ...کت وشلوار اسپرتی تنش بود وموهاش ژل زده ومرتب بودمامان-به به بزنم به تخته چه خوشتیپ شدی شهراد جان..شهراد-قربونت برم الهی ...میدونم!!!!!!!!!!راستی این ا رمان کمک کرد؟مامان-خیلی باید خجالت بکشی از خودت...من خیلی تشکر میکنم ارمان جانارمان-خواهش میکنم کاری نکردم که..شهراد-خوب این جا مفت میخوره مفت میگرده باید کارکنه دیگه...مگه کاروان سراست؟مامان-این حرفا چیه؟ارمان خونه خودشه..شهراد-خوب خونه خودشه باید کار کنه دیگه گوش تلخارمان دستی به پشت شهراد زد وفکر کنم کتف شهراد وچنگول گرفت که صدای اخ شهراد دراومد...شراد یهو نگاهش به من افتاد وگفت:-به به چه خانومی....چه قدر لوند شدید شما شیوا خانوم افتخار میدید؟؟؟؟؟؟؟با خنده گفتم :-دیوونهنگاه ارمان رو حش کردم ولی نگاش نکردم حتما باز داشت نگاه میکرد ببینه ایرادی هست یا نه تا یه تیکه ای بندازه...باباهم اومد فقط شادی اماده نبود ...و خانوم هایی هم که مامان واسه پذیراییی شب اورده بود مشغول جمع وجور کردن کارها بودند...یهو من انگار که چیزی یادم افتاده باشه گفتم:-شهراد تو خجالت نمیکشی؟شهراد-واسه چی؟من-نه واقعا تو خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟؟؟؟شهراد-اوا؟چرا خواهر؟من-سوغـــــــاتیشهراد یه کف گرگی خوابوند تو پیشونیش وگفت:-وای....اصلا یادم رفته بود...از دست اون اتیش به سر ریخته اس تموم فکر من رو به خودش مشغول کرده که چجوری اذیتش کنم!!!!!!!!!!!!!!!به جون خودم بعد مهمونی سوغاتی هاتون رو میدممن-نمیدونم چطور شادی یادش نیافتاده؟شهراد-انقدر تو فکر اذیت وازار بقیه است که به فکر اون ها نیفته...تازه سوغاتی نمیخواد که گوسفند ها واسش کافیه...صدای زنگ در اومد اولین مهمون هامون رسیدند...ایدائینا بودند...عمو وزنعمو حسابی شهراد رو تحویل گرفتند که شهراد هم همه اش میگفت:-وای خدا ذوق مرگ شدم از این همه محبت!!!!!!!!اریا وشهراد که به جای حال واحوال پرسی هم دیگه رو کبود کردند بیشعور ها...ایدا که او لالا با اینکه شال رو سرش بود معلوم بود چی وایساده؟من-اوه اوه ایدا خانوم گرد وخاک به پا کردیایدا-تو که بدتری جونور فقط بی سر وصداشهراد رو به ایدا گفت:-سلام خرچسونهایدا-خرچسونه عمه اته عوضیشهراد-شکل وشمایل رو نگاه کن...چند کیلو ارایش از صورتت بگیرم؟ایدا-اندازه ی وزن عمه فرنگیسشلیک خنده امون رفت بالا عمه فرنگیس خیلی چاق بود...ایدا ادامه داد-تازه از اون هیکل خیکی تو با اون قیافه ات که بهتره..که با ارایش هم نمیشه به دادش رسید..شهراد-ها ؟؟؟؟؟؟؟چشه مگه؟ارمان تو ارزوت نبود یه شوهری مثل من داشته باشی؟ارمان چندش وار به شهراد نگاه کرد ویهو لپاش رو باد کرد وطوری وانمود کرد که داره بالا میارهخیلی خنده دار شده بوددیگه من دست ایدا وایناز وگرفتم وبردم بالا تا لباس عوض کنندایناز-شادی کجاست؟من-تو اتاقه داره اماده میشهایناز-وا مگه هنوز اماده نشده؟من-نه بابا ..میشناسیدش کهبا هم وارد اتاق شدیمشادی اماده بود خیلی بامزه شده بود...بلوز قرمز شلی تنش بود که یقه اش شل روی بازوش افتاده بود ...با شلوارک لی خیلی کوتاه وکفش الستار ..موهاشم فانتزی یه طرفش جمع کرده بودشادی با دیدن ما گفت:-سلام الاف های محترمایدا-سلام خربزه صادراتیشادی-چطوری خربزه وارداتی؟ایناز-ای خدا باز این دوتا شروع کردندمن-بدوئید لباس عوض کنید الان مهمون ها میرسندایدا وایناز لباس عوض کردندلباس ایدا که فجیح بود..یه پیراهن نقره ای خیلی کوتاه تنش بود کهیقه اش از جلو وپشت شل بود...همه گی با هم رفتیم پایین..
همه امون رفتیم طبقه ی پایین...دیگه کم کم همه داشتند می اومدند...ایندفعه نوبت خاله شیرینینا بود...یه هفته بود که از فلورانس برگشته بودند واسه تفریح رفته بودند... رکسانا ورامتین بچه هاش بودند...رامتین خیلی پسر ماهی بود وپزشکی میخوند وباهم رابطه ی صمیمانه ای داشتیم مثل شهراد بود واسم...دستش رو دور گردنم انداخته بود و ول نمیکرد وابجی کوچیکه صدام میزد وپیش هرکس که میرفتیم میگفت:-من اسکورتشمخاله رو صمیمانه بغل کردم...راجع به رکسانا هم بهتره کلا حرف نزنیم...انگار دشمن خونیش بودم،باتنها کسی که تو فامیل مشکل داشتم..رکسانا بود.خیلی دو رو وحسود بود..رکسانا باز تیریپ سانتی مانترال برداشته بود وگفت:-سلام شیواجون...با هم دست دادیم که شادی در گوشم گفت:-عشقت اومده...!!به شادی خندیدم که ادامه داد خیلی ازش بدم میادمن-تو دیگه چرا؟شادی-همینطوری...هرکی که از تو خوشش نیاد، من هم ازش خوشم نمیادخندیدم ولپش رو کشیدم...زنعمو نوشینینا هم اومدند...خیلی صمیمانه باشهراد رفتار کردند...شادی سلام معمولی به همه شون داد فکر کنم به سپهر کلا سلام نداد...از سره جریان مهمونی فکر کنم هنوز با سپهر قهر بود...زنعمو با دیدن ونگاه کردن به تیپ ولباس شادی حرصی شد...با این حال معمولی باشادی برخورد داشت.دیگه همه اومده بودند وتو سالن جمع بودیمایدا-بابا یه اهنگی یه چیزی بزارید قر خشک شد تو کمرمونشادی-هــــا...میخوای واسه کی عشوه خرکی بیای؟ایدا-گم شو اون ابروهای کتلتیت رو بردار یابو علفیمن-ولش کن این رو الان میزنه به خل بازی وجیغ مامانم رو درمیاره!شادی رفت تا موزیکplayکنه..وایدا ساکت شد وبعد از چند لحظه یهو گفت:-نچ ...راه ندارهمن-چی راه نداره؟ایدا-ای داداش دراز وبی اصول تومن-ولش کن بابا این شهراد رو، اصلا معلوم نیست کجا سیر میکنه..ایدا-اره دیگه باید بی خیال داداش چلغوزت بشم بچسبم به ارمان...لامصب بد تیکه ایهناخوداگاه نگاهم رفت سمت جمع پسرا...ارمان در حال خندیدن بود،حق با ایدا بود.


مطالب مشابه :


رمان دوراهی عشق و نفرت

دراین وبلاگ رمان به اون سمت رفتم ،ارمان درحال گذاشتن ظرف بزرگ میوه ای دانلود مجله pdf;




رمان شاه پری حجله(پایانی)

امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و هدف منحوس و دانلود رمان




رمان عشقم باران 4

عوض کنم از این بیمارستان منحوس داشتم اب میوه میخوردم که اومد دانلود مجله pdf;




رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)

رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام) دوشنبه ۷




رمان بهار زندگی17

اما اونقدر لرزان و گریان بودم که نصف آب میوه لباس منحوس پرهام و دانلود رمان




برچسب :