رمان آیسان8

یکماه بودکه هرسه نامزدبودیم .پدر،مادرتیام اوایل به خواطراریاراضی نبودن وحتی به رامتین اجازه ی خواستگاری ندادن ولی پدربزرگ تیا م تونست پدر ،مادرتیام وراضی کنه تاحداقل یکبار رامتین وببینن .
پدرتیام به تیام گفته بود اگه مشکل کوچکی هم رامتین داشته باشه .اون ورد می کنه وتیام باید مستقیم بااریا عقدکنه .
ولی هردوبعداز دیدن رامتین، پافشاری رامتین برای تیام قبول کردن
پریساهم تونست بعداز دوهفته مرخصی بگیروبرگرده.پدر،مادر اعتقادداشتن که برای پریسازوده ولی باکمک سپهراین مشکل هم حل شد.سپهرخیلی برای پریسانگران بودو درباره ی ابتین تحقیق کرد وپدرمادرپریساوراضی کرد.
بالاخره بعدازکلی حرف زدن خانوادمون وراضی کردیم که یه جشن کوچیک بگیرن ، عروسیه هرسه باهم بود وهمه مشغول خرید بودیم .
متین امروز دنبالم می اومد برای خرید
من:مامان شال سفیدم کجای ؟؟
مامان:همون جابایدباشه
من:نیستش
مامان:وایستا الان میام
مامان:بیاایناهاش ،چشمات وکه باز نمی کنی
شال وگرفتم ومامان بوسیدم وازخونه بیرون اومدم
سوارماشین متین شدم
متین:چرادیرکردی؟؟
من:ببخشیدداشتم دنبال شالم می گشتم
متین خواست حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد
-بله
-
-کجایید؟
-
-همون جاوایستیدالان ماهم میرسیم
-
-باش خداحافظ
بعداراین که تماسش تموم شدگفتم:بچه هابودن
-اره منتظر ماهستن

متین:کجایندپس اینا؟
ده دقیقه ای بود وایستاده بودیم وبه اطرف نگاه می کریم تابچه هاراببینیم
متین:الو آبتین کجایی ؟؟
-
-باش منتظریم
-
-خداحافظ
من:چی شد؟
متین:الان میان
بعدازاین که بچه هاراپیداکردیم بابچه ها به طرف مزون لباس رفتیم
پریسا:حتما بایدلباس عروس بپوشیم
تیام:پریسایه چیزی می گیانمیشه که توعروسیمون کت وشلواربپوشیم
پریسا:من توعمرم دامن نپوشیدم الان بیام ازاین لباسا بپوشم
ابتین نگاه گنگی به پریساانداخت وگفت:پس تو جشناچی می پوشیدی؟؟
پریسابابیخیالی گفت:کت وشلوار
ابتین:یه جوری میگی کت وشلوار انگار کت وشلوارمردونه وکراوات واینجورچیزاومی گی
من:پس فکر کردی چیارامی گه آبتین
ابتین باتعجب به سمت پریسابرگشت وگفت:جدی که نمیگه؟؟
به جای پریساتیام جوابداد:اتفاقاخیلی هم جدی میگه
رامتین:پریسا حتی جشنای فامیلی
پریسا:اره
هرشش نفروارد مزون شدیم وداشتیم لباسارانگاه می کردیم که تیام به سمت من وپریسا اومد وگفت :به نظرتون این چطوره؟؟
به سمتی که تیام اشاره می کرد نگاه کردم لباس زیبایی بود دامنش نه خیلی پف بودنه خیلی کم درکل لباس ساده وشیکی بود
نگاهی به تیام انداختم که منتظرتاییدبود
من :خیلی خوشکله
تیام برای پرو رفت ومن وپریسا هنوزانتخاب نکرده بودیم وداشتیم به بقیه نگاه می کردیم
متین:آیسا بیااین وببین
به سمت متین رفتم وگفتم :این که خیلی بازه؟؟
متین :اون نه پشت سری
نگاهی به لباس انداختم لباسی بودشبیه مال تیام فقط دامنش به جایی که پف باشه حریر بود
از فروشنده خواستم لباس ودربیاره تا پروش کنم
بعدازاین که ازاتاق بیرون اومدم به طرف پریساومتین ورامتین رفتم که پریسا به طرفمون اومد
پریسا:بچه هاهیچ ازاین لباساخوشم نمیادنمیشه به جای....
تیام :پریسااااااا
پریسا:باش فهمیدم نمیشه حداقل بیاین خودتون برام انتخاب کنید
پریسااین جمله رااینقدرعاجزانه گفت که من وتیام خندمون گرفت
پریسااخمی کردوگفت:نخواستم کمکم کنید
من:باشدچراقهرمی کنی اومدیم
هرلباسی که به پریسانشون میدادیم یه ایراد ازش می گرفت
اخرسرلباسی بین لباس خودم وتیام براش انتخاب کردیم
تیام:پریسااین یکی چطوره؟؟
پریسا:بدنیست
هردونگاه خشمناکی بش نداختم که گفت:شوخی کردم خوبه
بعدازاین که پسرالباساراحساب کردن بیرون اومدیم وسوارماشیناشدیم
وقتی متین سوارماشین شد بسته ای پول در اوردم .به طرفش گرفتم

 

متین به طرفم برگشت وگفت:این چیه؟
من:پولی که داخل دادی برالباس
متین:بذارتوکیفت
من:نه متین خوشم نمیاد به کسی بدهکارباشم
متین نگاه ترسناکی بم انداخت وگفت:آیسا توبه من بدهکارنیستی کی بت پیشنهاداین ازدواج وداد
من:تو
متین:پس خودم باید همه ی این جشن وحساب کنم
من:متین درسته که تو گفتی ولی منم قبول کردم یانه؟؟حداقل پول لباس وازم قبول کن
متین:آیسا
من:متین اونجاندادم گفتم زشته بت برمی خوره وقتی هستی من پول وحساب کنم متین لطفا
متین بدون توجه به من وپولی که دردستمه بااخم نگاهش رابه جاده دوخت
هرچی صداش کردم جوابم ونداد.

ماشین ایستاد .هردوپیاده شدیم وبه سمت پاساژ رفتیم .
متین درحال نگاه کردن به کت وشلوارابود که تیام وابتین وپریسا داخل شدند.
ابتین ورامتین نیز به متین پیوستند..
هرسه براد رلباسی مثل هم انتخاب کردند .بعد از حساب کردن لباس از پاساژ بیرون امدیم وبه سمت ماشین هارفتیم.
نگاهی به متین انداختم که هنوز ابروانش درهم بود وحرفی نمی زد .
باصدای گوشیم به خودم اومدم.
من:الو سلام
مامان:سلام عزیزم بامتینی؟
نگاهی به متین انداختم که زیر چشمی نگام می کرد
من:اره
مامان:خریداتون وکردین ؟
من:اره فقط خورده چیزا مونده که بعدا با پریسا وتیام میریم می خریم
مامان:داری میاین خونه؟
من:اره
مامان:آیسابه بچه هادعوتن یادت نره بشون بگی
من:باشدخداحافظ
مامان:خداحافظ
گوشی وقط کردم وبه صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم.
احساس کردم ماشین ایستاد چشمام وباز کردم دوروبرم ونگاه کردم هنوز که نرسیده بودیم
من:چرا ایستادی؟
متین:خواب بودی رامتین زنگ زد گفت شهربازی بایستیم پیاده شو
من:باش
هردواز ماشین پیاده شدیم وبه سمت شهربازی رفتیم.
بچه ها داخل پارک منتظرمون بودن بادیدن مابه سمتمون اومدن..

متین

بعدازشهربازی بچه ها می خواستند به رستوران بروند که ایساگفت:خونه ماهمگی دعوتید
تیام:هممون؟
ایسا:اره مامان همه ودعوت کرده
آبتین:همگی پیش به سوی مادرزن متین
بچه هاباخنده سوارماشین شدند فقط من وایسا بودیم که بدون این که به حرفای ابتین بخندیم سوارماشین شدیم
نمی دونستم ایسابرای چی اخم کرده من از دست خانوم عصبانیم بعد این برای من اخم می کنه.
بعداز ان که رسیدیم جلوخونه نگهداشتم وپیاده شدم .ایساهم پشت سرم پیاده شدو به دنبالم اومد
ماشین بچه هایکی یکی ایستادوبچه هااز ماشین پیاده شدند.
همگی وارد خونه شدیم.
خانم نیاوش با لبخندپیشوازمون اومدوبه همه خوش امدگفتوهمه رابه پذیرایی راهنمایی کرد
ایسابه محض ورودبه خونه به اتاقش رفت .
احساس می کردم مادرایسا متوجه رفتارمون شده
پدرایسا شرکت بودوجز مادرش ودوتابرادراش کسی نبود.
ابتین مشغول سربه سرگذاشتن ارین وایدین بودو تیام هم کنار رامتین نشسته بود ومشغول حرف زدن بود .
سعی کردم نقشم وخوب بازی کنم بنابراین گفتم:مادرجان
خانم نیاوش:بله
من:اگه کاری ندارید برم پیش ایسا
خانم نیاوش:نه پسرم کاری ندارم برو
به طرف بالا رفتم ودراتاق وزدم صدای ایساوشنیدم که گفت:بفرمایید
وارداتاق شدم ایسا پشت به من بودوداشت کیفش وداخل کمدش می ذاشت بدون این که بذاره حرف بزنم شروع کرد به حرف زدن .
آیسا:قربونت برم چیزی نشده که سریع اومدی بالا متین نمی دونست من از شوخی بدم میادبام شوخی کرده بودناراحت شدم همین ببخشیدترسوندمت
ایسا من وبامامانش اشتباه گرفته بودوداشت خودش وتوجیح می کرد
من:من شوخی کردم ؟؟
ایسابرگشت وباتعجب به من نگاه کرد بعدازاین که بهخودش مسلط شداخماش وتو هم کرد
باخنده گفتم:اخماش ونگاه کن
ایسابیش ترابروانش رادرهم کردوگفت:اینجاچکارمی کنی؟؟
من:مگه بخوام بیام اتاق زنم باید اجازه بگیرم.
ایسا:متین حوصله ندارم بروبیرون
باشیطنت ابروم ودادم بالا وگفتم:نچ نمی رم
ایساباعصبانیت به طرفم اومدوگفت:متین بی رون
من:من باید ازدست شاکی باشم اونوقت تو شاکیی
ایسابااخم روی تخت نشست وگفت :متین ماقبلا باهم صحبت نکردیم؟
من:چرا
ایسا:پس چرا پول وقبول نمی کنی؟
اخم کوچکی کردم رفتم روی تخت پیشش نشستم وگفتم:دوباره برگشتی سرخونه اولت که
ایسا حرفی نزد وسرش راپایین انداخت وبه عادت همیشگی شروع کردیکی از پاهایش راتکون دادن بعداز چنددقیقه که هردو ساکت نشسته بودیم سرش رابلندکردوگفت:متین من نمی خوام به کسی بدهکارباشم
من:ایساچراحرف تودهنم میذاری من کی گفتم که بم بدهکاری .
ایسااومدحرف بزنه که کسی به درزد
من:بله
خانم نیاوش :بچه هاشام حاظربیاین شام
من:چشم الان میایم
بعدازاین که مادرایسارفت به طرف ایسابرگشتم وگفتم:موضوع همین جاتموم می کنیم ایساتو اصلا بدهکارمن نیستی دیگه حرفی نمی مونه حالا اخمات وبازکن
نگاهی به ایسا انداختم که هنوز ناراحت به نظرمی رسید
من:ایسامن سرحرفم هستم وهمه ی شرطای تو راقبول کردم تاحالا همه راهم رعایت وانجام دادم .
شرط نکردی که هروقت باهم بیرون بیرون می ریم تویامن حساب کنی؟درسته یانه
بعدازاین که ایساحرفم وباسرتایید کردادامه دادم:پس من این شرط واضافه می کنم .
وقتی دیدم ایسا حرفی نمی زنه گفتم:ایسامن تمام شرط های توراقبول کردم توهم بایدمال من وقبول کنی.
بعدبلندشدم وازاتاق بیرون اومدم ایسابه دنبالم ازاتاق بیرون اومد هردوباهم به پایین رفتیم.
همه سرمیزنشسته بودن ومشغول خوردن بودن خانم نیاوش وقتی مارادیدگفت:
بشینیدغذاسردشد.
بعدازاین که هردوسرمیز نشستیم گفتم:مادر پدرتشریف نمیارن
خانم نیاوش:نه پسرم توشرکت مشکلی پیش اومده مجبورشدبمونه.

بعدازشام ابتین ورامتین بلندشدندتاپریساوتیام وبه خونه برسونن.
وقتی خواستم برم خانم نیاوش گفت:راستی پسرم الان کجامیری؟
من:یکی از عموهام اینجازندگی می کنه می ریم اونجا ،خداحافظ
خانم نیاوش:آیسابیااقامتین وهمراهی کن
من:نه نمی خواد خودم می رم
خانم نیاوش:نمی خوادیعنی چه باید از همین الان یادبگیره ...نمیشه که....من دخترم وخوب می شناسم باید بش سخت بگیری تا یادبگیره
خندیدم وگفتم:چشم
ایسابه سمتمون اومدوبالحن مادرش گفت:متین جان به سلامت
وقتی دیدباخنده نگاش می کنم گفت:برودیگه
خانم نیاوش لبش وگاز گرفت وباعصبانیت گفت:ایساااا
ایسابرگشت وبه مادرش نگاه کرد:بله
وقتی ابروان درهم مادرش رادید گفت:باشد...باشد....شوهرعزیز بیا تادم در همراهیت کنم.
وبی توجه به چشم غره های مادرش به بیرون رفت ومن وبه دنبال خود کشاند
هنوز داشتم باخنده نگاش می کردم
ایساوقتی دید باخنده نگاش می کنم گفت:نخندیا
من:وای وقتی مامانت صدازد که تا دم در همراهیم کنی چقدرخنده دارشده بودی،پس مامانتم می دونه از این کاراخوشت نمیاد
ایسا:متاسفانه می دونه،می دونه از این لوس بازیاخوشم نمیاد وای متین نمی دونی از وقتی باهم نامزدشدیم چه شوهرداری یادم میده
من:مثلا
ایسا:مثلا میگه وقتی رفتی سرخونه زندگیت وقتی شوهرت شبها خسته از سرکاربرمی گرده به استقبالش بری وکیفش واز دستش بگیری براش اب بیاری ،وای متین اینقدراز این مسخره بازیابدم میاد.
داشتم باخنده به حرفای ایسا گوش می دادم این حرفاوبالحن خشک وخشنی می گفت.به نظرایسا بااین کارا شوهر ه پرومی شه...یاشخصیت خودش پایین می اومد.
ایسا واقعاشخصیت عجیبی داشت بااین که به شدت از حرف زور ودستوربیزار بودولی برای هدفش حاظرشد خدمتکاربشه.
ازحرفاش معلوم بود هیچ وقت نمی خوادواقعاازدواج کنه وتعهدی داشته باشه به نظر اون ازدواج یعنی اسارت باحرف ایسااز افکارم بیرون اومدم
ایسا:راستی متین بلااجبارشرطط وقبول می کنم
خندیدم وگفتم :خداحافظ
ایسا:خداحافظ
آیسان

 

بعدازمتین به اتاقم رفتم خیلی ناراحت بودم از این که بابام نیومده بود به نظرم یکجوربی احترامی به شمارمی رفت.
ولی ترجیح دادم حرفی نزنم حوصله ی به بحث دیگه رابابابام نداشتم.
فردا دوباره برادانشگاه می گشتیم تهران مادرمتین بابابای من وتیام صحبت کرده بودتا اجازه بده ماپیش اونازندگی کنیم وبه اپارتمان خودمون نریم .تاریخ عروسی هم برای عید مشخص شده بود
قرار بودبعدازاین که هرسه ازدواج کردیم توی اپارتمان سه طبقه ای که مادرمتین بمون هدیه داده بود زندگی کنیم .یعنی باپریساوتیام همسایه می شدیم باورم نمی شد بالاخره دارم به هدفم می رسم .
صبح باصدای زنگ مبایل از خواب پریدم.
نگاهی به صفحه ی مبایل انداختم اسم متین روی صفحه بود دکمه رافشار دادم
من:الو
متین:سلام خانوم خواب الود
من:متین زود تندسریع بگو می خوام بخوابم
متین:جواب سلام واجبه ها؟؟
من:متین کاری نداری قط کنم خوابم میاد
متین:بلند شو می خوایم بریم کوه
من:چه وقت کوه رفتن می خوام بخوابم
متین:دیشب ساعت سه ساناز وسامان اومدن قرارشدامروز بریم کوه فرداهم همه باهم برمی گردیم.
من:خب خوش باشید بای
متین:چی چی خوش باشید؟تانیم ساعت دیگه اونجاهم خداحافظ
وقبل از این که منتظرحرفی از من باشه گوشی وقط کرد
باغرغر بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم بعداز شستن دست وصورتم لباسام وپوشیدم وبیرون رفتم.
مامان مشغول اماده کردن صبحانه بود
من:صبح بخیر


مادرم نگاهی بم انداخت وگفت:صبح بخیر کجابااین عجله؟
من:کوه!!
مامان با تعجب نگاهی بم انداخت وگفت:توکه هیچ وقت کوه نمی رفتی؟؟
من:متین گفته
مامان:صبحونه بخوربعدبرو
من:توراه می خوریم خداحافظ
همون موقع پدرم از پله هاپایین اومد
بابا:کجابه سلامتی؟؟
زنگ در به صدادر اومد همونطور که به سمت در می رفتم گفتم:بامتین میریم کوه
دروباز کردم وگفتم:بریم؟
متین:نه به این که نمی خواستی بیای نه به حالا بذار یه سلامی ،صبح بخیری عرض کنم بعدمی ریم.
من:نمی خوادبریم
متین بدون توجه به حرف من به طرف حال رفت وبعداز سلام کردن به مامان سمت بابا رفت واحوال پرسی کرد

به طرف ماشین رفتیم درعقب وباز کردم که متین گفت:مگه جلونمی شینی؟؟
من:نه تا اونجا می خوام یکذره بخوابم
وبعددروباز کردم کیفم وبه عنوان بالشت زیر سرم گذاشتم وخوابیدم

نمی دونم چنددقیقه گذشته بودکه باصدای متین از خواب بیدارشدم
متین:ایسابلندشورسیدیم
درحالی که بلندمی شدم باتعجب گفتم :چه زود رسیدیم
نگاهی به بیرون انداختم جلوی پمپ بنزین نگه داشته بود
بااخم به طرف متین برگشتم که داشت باخنده بم نگاه می کرد
باعصبانیت گفتم :خیلی خیلیییییی....
متین باخنده گفت:میدونم خیلی گلم
باجیغ گفتم :متیننن
متین :جانم


مطالب مشابه :


مراکز خرید در تهران

ژیلا توی این مزون، بیشتر طرح های خودشو میفروشه، این مدل ها تک هستن و با قیمت مناسبی ارائه




بیوگرافی و عکس های جدید بهاره افشاری

عکس های جدید ژیلا "فرشته" می باشد، کار اصلی وی طراحی لباس است و سالها قبل از بازیگری، مزون




توضیح مهناز افشار درباره شوی جواهراتش

عکس ژیلا امیرشاهی در میرداماد مغازه جواهرفروشی دارد به سوالات «تماشا» درباره این مزون




رمان من شیوا نیستم8(قسمت آخر)

کاری که همیشه دوست داشتم!میخوام یه مزون باز کنم! (ژیلا) رمان رو اعصابم قدم نزار




مدل لباس شب 2014

مزون لباس مجلسی , مدل لباس جدید و شیک و جدید , خرید اینترنتی لباس زنانه , گالری عکس ژیلا




چشم های وحشی13

از مزون که بیرون اومدیم اخم کردم و دست به سینه وایسادم . (ژیلا) رمان رییس کیه؟(shahtut)




رمان آیسان8

بعدازاین که بچه هاراپیداکردیم بابچه ها به طرف مزون لباس رفتیم (ژیلا) رمان رییس کیه؟(shahtut)




برچسب :