ماشین صفر کیلومتر

عمو احمد با صدای بلند از ته آشپزخانه داد زد: «تو فامیل فقط تو موندی همه رفتن» شیر سماور را نصفه باز کرد تا روی لیوان چای،کف جمع نشود.لیوان به دست آمد کنار من و بابا بشینه که نیلوفر گفت : «بابا،باز یک دونه چایی ریختین،من از این خونه رفتم بیرون آرزو به دلم موندم که هر وقت برای خودتان چایی می ریزید یک استکان هم...» عمو احمد گفت: «عروس خانوم شما هم می گفتی تا بریزم.» من همچنان درحال عوض کردن کانالها ی ماهواره بودم.شبکه "پی ام سی" داشت بیو گرافی گروه متالیکا را می گفت و یک تیکه از کلیپ آهنگ "Unforgiven"را شروع به پخش کردن کرد.هنوز ده ثانیه نگذشته بود که بابا داد زد: «شبکه رو عوض کن دختر جان،اصلا تو می فهمی چی داره می خونه» رو به عمو احمد کردو گفت: «مثل دیوانه ها سَر می چرخونه،حد اقل هیپی های زمان ما یک مویِ درست حسابی داشتن.»

نیلوفر ناگهان کنار من نشست و کنترل را از دستم چنگ زد و رفت روی کانال "فارسی1" «راستی مجلس دیشب چطور بود؟» تا آمدم جواب بدم عمو احمد گفت : «بزا فیلم عروسی آماده بشه یک ثانیه وجود نداره که نفیسه نشسته باشه از اول در حال رقصیدن بود.» بابا بلند شد بره سمت دستشویی با خنده گفت: «نمی دونم کدوم قُرُم دَنگی دستش رو هم گرفته بود داشت باهاش      می رقصید» نیلوفر زد زیر خنده گفت: «عمو مثل اینکه دیشب خیلی خورده بودین  اونی که می گید مهدی خاله هاجر بود بیچاره جای بچه نفیسه به حساب می یاد بعدش هم ...» بابا گفت: «می دونم عمو جان شوخی می کنم تازه موقعی هم که مادرش زنده بود کاری به این کارهای اون نداشتم.از این خر غیرتیها هم خوشم نمی یاد.تازه از خودش بپرس موقعی که دانشگاه تهران قبول شده بود،مادرش یک کمی مخالفت می کرد. اما من همون موقع گفتم که اگه بچم توی آسایشگاه سربازها هم بخوابه خیالم راحته»

عمو احمد یک دفعه وارد بحث شد گفت: «خیلی خوب کلکسیون غیرت گفتی خواب،دوتا ثبت نامی پژو 206 داشتم.خبر داری که،مدلی که فول آپشن است،دارم استفاده میکنم.ماشین دیگه یک هفتۀ تو پارکینگ مغازه خوابیده،داره خاک می خوره،کی میری بنگاه حاج رضا که ماشین هم با خودت ببری،تو رو بیشتر از من میشناسه» تا بابا آمد حرف بزنه من جلوی صحبتش آمدم بابا هم یک راست خودش را پرت کرد تو دستشویی،گفتم: «عمو چرا ماشین صفر می خرین،میگن ضررِ،شما هم که عادت دارین ماشین را زود زود عوض می کنین» نیلوفر همچنان که تلوزیون نگاه می کرد گفت: «بابا عشق ماشین صفرهِ،تازه کلاسش بالا رفته.بالاخره بعد عوض کردن چهار تا پژه 405 به  206 رسیده.حالا هم که من دارم میرم.» عمو احمد گفت: «واقعاکه ماشین خوبیه،حاج آقاییِ،به تیپ من و امثال بابات این ماشینها خیلی می یاد.چیه 206 توی دست اندازها همش کونک می زنه.این ماشینم مادرش به گردن ما زد.» دوباره گفتم: «عمو جان جواب من را بدین شما که به قول خودتون بازاری هستین چرا ماشین خشک می گیرین؟» عمو احمد همان طور که خودش را روی مبل جابه جا می کرد رو به من دستش را دراز کرد وگفت: «عمو جان ماشین خشک مثل دختر باکره می مونه از اول دست خودته.می دونی چی به چیه تازه گارانتی هم داره یک مدت سوار میشی تمام گازو گوزاتو می دی همین که سرِ خرجش باز شد می فروشی.ضررش به منفعت اونی که شما می گی می ارزه.»

بابا در دستشویی را نیمه باز کرد و همینجوری که دستاش کف مال بود گفت: «نفیسه هم  که از ماشین سر در نمیاره،اینو فهمیده ماشین صفر کیلومتر برای کسی خوبه که می خواد حدآقل پنج شش سال باهاش راه بره نه اینکه مثل تو سالی یک ماشین عوض کنه.» عمو احمد گفت: «به جای این حرفا بگو ماشین را فردا می بری یا نه؟»

من تو فکر رفته بودم عمو احمد با صدای بلند گفت: «هُوووو کجایی دختر» یک دفعه رفتی تو خودت پاشو پاشو. «چی می گین عمو» می گم خودم برات شوهر پیدا می کنم فکرشو نکن پاشو برو یک لیوان چایی بریز بیار» از جا که بلند شدم خونه دور سرم می چرخید یاد ترم آخر دانشگاه افتادم. چایی را گذاشتم جلوی عمو و رفتم تو اتاق نیلوفر قرار بود برای زندگی بره یک شهر دیگه به همین دلیل اتاق پر بود از وسایل اولیه زندگی که همه خیلی مرتب برای کسانی که از جهاز دیدن میکنن چیده شده بود.گاز،مایکروفر،لوازم آرایش،آینه،بوفه و...کنار دیوار گذاشته شده بودن.از همه چندش آورتر قسمت لباس های زیر بود که انواع اقصام رنگها،کنار یک دست روبدوشامبر مردانه قرار داشت.سمت راست آن پیراهن و شلوار تو خانه ای با طرح چهار خانه چهار خانه که به نظر من مضحک ترین طرح و لباسی است که برای آقایون تا حالا دوخته شده داخل یک چمدان نه خیلی بزرگ قرار داشت.سِت لوازم اصلاح ژیلت هم با یک جفت کفش رو فرشی پایین چمدان بود.با اینکه اتاق را دیشب دیده بودم و خیلی هم برایم جالب بود حالم را بدتر کرد.آمدم بیرون و به بابا گفتم «اگه میشه زودتر بریم.» ولی می دونستم که وقتی بابا با عمو شروع کنه به تریاک کشدن  و از بازار و قیمت خانه و زمین صحبت کنه حالا حالاها بلند نمیشه.اما باید اقرار کنم که تیپ هیچ کدومشان به این کار    نمی خورد. عمو که آنقدر چاق و سفید بود که همیشه صورتش صورتی بود به خصوص که  کوسه بود و ریشی هم نداشت.عمو از وقتی که سکته قلبی کرد شروع به این کار کرده بابا هم از موقع فوت مامان با عمو دم خورتر شده بود.بالاخره بعد ده بار گفتن و گذشتن چند ساعت بابا گفت: «چند تا دود دیگه بزنم رفتیم این آخریشه بریم.» بافور را از دست عمو گرفت گفت: «یک چایی نبات بریز که کله ما رو خورد بعدش هم من فردا صبح می یام ماشینو می برم.»

 وقتی رسیدیم خونه  یک راست به اتاق خودم رفتم مثل همیشه به پهلوی راست خوابیدم و با انگشتام رو قالی شروع به کشیدن نقاشی کردم اما بیشتر رو گلهای قالی حرکت می کردم.هنوز تو فکر حرفی بودم که عمو زده بود.ترم آخر اوایل آشنایی من و علی بود.بیشترین کاری که اون موقع دوست داشتم این بود که دور میدان انقلاب و خیابانی که به دانشگاه ختم می شد راه برم و تو کتاب فروشی ها بچرخم.کتاب خریدن را از هر کاری بیشتر دوست داشتم.به خصوص شعر،همه شعرهای فریدون مشیری را خونده بودم.بیشتر یادم است وقتی پیامبر جبران خلیل جبران را خوندم فکر        می کردم یک چیزی هستم.به خودم می بالیدم.مثل شرابی که می خوری و برای مدتی بهترین حالت را داری.خیلی از مواقع هم به پارک لاله می رفتم و او نجا زیر جملاتی که از کتابها خوشم می آمد خط می کشیدم.البته بیشتر از اینکه از خوندن خوشم بیاد از خرید کتابها خوشم می یامد.هنوز به جرات می تونم بگم که از دوران دانشگاه ده تا کتاب نخونده دارم.

اولین باری که علی را دیدم تو کتاب فروشی بود.طبق معمول دنبال کتابهای خاص اون موقع خودم بودم که العان تا جایی که میشه همه را به این اون هدیه می دم.صدایی از پشت سر گفت: «کیمیاگر را خوندید؟» و یک راست رفت پشت میز،با کسی که پشت میز بود خوش و بشی کرد و مثل شوفرها  جاها را باهم عوض کردن و از هم جدا شدن.من جواب دادم «نخیر» علی گفت: «کتاب خوبی است.فروش بالایی داشتیم» «چون فروش بالایی داشته کتاب خوبیه یا خودتون هم خوندین؟من بیشتر شعر می خونم...» با خرید کتاب رابطه من و علی هم شکل گرفت.روزها باهم می رفتیم خیابون گردی تمام کوچه پس کوچه های اطراف دستمون بود.حداقل هر کدوم را دو سه بار با ماشین  رفته بودیم.یک پراید هاچ بک و رانندگی خاصی که داشت هنوز یادمه وقتی دنده عوض می کرد یک گاز مابینش می داد.علی تو کتاب فروشی کارش فروشندگی بود.هر موقع ازش می پرسیدم که بچه کجا هستی جواب درستی نمی داد یا با خنده و شوخی بحث را عوض می کرد.یک ماهی می شد که از رابطه ما می گذشت من با علی خیلی صمیمی شده بودم.با اینکه چیز زیادی نه از خودش نه خانوادشون می دونستم.رابطه ما تا جایی پیش رفت که پام به خونشون باز شد.

اولین باری بود که باهم یک جا تنها بودیم هنوز مدتی نگذشته بود که موبایل من زنگ زد.چند ثانیه ای دنبال موبایل گشتم بالا خره موبایل را از زیر میز پیدا کردم. «الو،الو نفیسه جان چرا گوشی را اینقدر دیر جواب می دی» صدامو صاف کردم و جواب دادم : «سلام نیلوفر خوبی» ازپشت خط صدای قرآن خیلی واضح به گوش می رسید هم همه و داد بیداد هم بیشتر از قرآن «تو مسجدی،چقدر          سرو صدای یک جایی برو که بتونم خوب بشنوم» نیلوفر مثل کسی که از قبل  تمرین کرده باشه با آهنگ خاصی گفت: «نفیسه جان حال مامانت خوب نیست بردنش بیمارستان» لرزش را از تو صداش می شد فهمید.خودمو جمع وجور کردم و از جا بلند شدم و روی مبلی که پایین پام بود نشستم. «بیمارستان برای چی» «چیز خاصی نیست فشارش زده پایین اگه می تونی با اولین پرواز بیا» دوباره گفتم: «یعنی چی که چیز خاصی نیست چه اتفاقی افتاده مامان که فشار خون نداشت،کاریش شده،لطفا گوشی را بده به بابا» صدای سر و صدا کمتر شد معلوم بود که نیلوفر رفته تو یک اتاق دیگه صدای نیلوفر از پشت تلفن خیلی آروم به گوش می رسید. «من نمی تونم بگم بابا به عمو بگین بیاد می خواد با خودش صحبت کنه» «الو سلام عمو جان» «چی شده عمو،نیلوفر چی می گفت،چرا گوشی را به بابا نمی دین» عمو یک مکث چند ثانیه ای کرد و زد زیر گریه «دیشب زن دادش سکته قلبی کرده،و،و،تو راه بیمارستان تموم کرد.» باورم نمی شد ،سرما یک دفعه از مبل چرم به تمام بدنم سرایت کرد.چشمام به ناخون های  پام قفل شده بود.ونگاهم از ناخون کوچیک پام که برای وضو لاک نزده بودم تا بقیه که قرمز بود حرکت رفت و برگشتی داشت.بدن سفید من با مبل سفید مثل کوه یخی شده بود.علی گفت: «چی شده اتفاقی افتاده» «آره حال مامانم بده بردنش بیمارستان»علی گفت: «مشکلی نیست یک سرم وصل می کنن دو ساعت بعد حالش جا می یاد.» خیلی زود سر و وضعم را مرتب کردم و با هاچ بک علی به سمت فرودگاه حرکت کردیم.بدترین جاش موقعی بود که از علی خداحافظی کردم و یادم آمد که عابر بانکم تو خوابگاهِ.تا چهلم مامان به علی زنگ نزدم و موبایلم خاموش بود.بعدش هم هیچ تماسی از طرف علی دریافت نکردم.اما از دیشب مثل اینکه تو فرودگاه موندم و نمی دونم عابر بانکم کجای و دلم می خواد تمام کتابهای اون موقع را آتیش بزنم.

علی رضا کرم زاده


مطالب مشابه :


پخش ویژه محصولات ژیلت 09128046552

پخش ویژه محصولات ژیلت 09128046552 ۲۴- ست فيوژن و ژل اصلاح کرم پودر زیر قیمت




خريد ریش تراش براون

دیگر از مضرات اصلاح با ژیلت در کادو تولد مردانه تولد خريد ست زنجيرگردن




خرید اینترنتی گردنبند like

خرید اینترنتی ست اصلاح سه جاهایی که بوسیله ژیلت و تیغ اصلاح نمی توان عمل مردانه evrey one




عینک آفتابی ری بن

خرید ساعت مردانه محصولات ست اصلاح که در بازار های کار با ژیلت و تیغ راحت




ماشین صفر کیلومتر

مردانه قرار داشت.سِت لوازم اصلاح ژیلت هم با بازار و قیمت خانه و




برچسب :