42. مَردُم! (کمی غیر رسمی...)

قبل نوشت: این پست ممکن است کمی گنگ و نامفهوم بنظر برسد... و یا شاید وسطش خمیازه ای بکشید و کلمات ِ رکیک نثارم کنید! اگر وقت و حوصله ی گنگ بازی هایم را دارید، بخوانید... و اگر نه، فقط پی نوشت ِ شماره ی 2 را بخوانید... که مربوط می شود به پست ِ قبل...

مرا عاشق چه نام باید... که هر باری که برخیزد، قیامت های پر آتش... ز هر سویی برانگیزد...

از روی ِ تنهایی به رادیو گوش می دهم... و حالا پیرمرد ها و پیرزن ها را درک می کنم... نه چشمی هست برای کتاب خواندن، و نه حوصله ای برای همزبانی با کسی... و نه کسی برای هم صحبتی... راضیم نمی کند هیچ فرکانسی و مدام فرکانس ها را بالا و پایین می کنم: التماس دعا دارم از همه ی شما روزه داران... از اصفهان... / شما به متخصص روانپزشکی در مرکز استانتان مراجعه کنید/ و صدق و رزقناهم من الطیبات و مااختلفهم/ در رفاه زندگی کردن یا به خاطر پول همه چیز را فدا کردن و یالذت ِ بودن با دوستان/من به حال ِ دل گریه می کنم، دل به کار ِ من خنده می کند... دیدی ای مرد که ناگه رمیدی و رفتی... پیوند ِ الفت بریدی و رفتی... هر چه خواهی به یاری کشیدم و دیدم... دامن ز دستم کشیدی و رفتی... بس ناله ها کردم به امیدی که مه مانی به فریاد ِ من ای گل... فریاد از دل ِ تا کس جفا فریاد ِ ما نشنیدی و رفتی... جانا گرچه بردی از یادم... جان بر کوی عاشقی دادم... ز پا فکندی به سردویدم، گوهر فشاندم... به اشک ِ من خندیدی و رفتی... جانا گرچه بردی از یادم... جان بر کوی ِ عاشقی دادم... ز پا فکندی به سر دویدم... گوهر فشاندم... به اشک من خندیدی و رفتی... رفتی... رفتی.../ شنونده ی گرامی گفته بودند که خیلی زود عصبی می شم/ با نام و یاد ِ خداوند، سلام بر شما... ساعت 1 بامداد است/ مقام ِ معظم ِ / من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید... ]آخ عمو خسروی من! چقدر صدایت را دوست دارم...[ شاعری را دیدم هنگام ِ خطاب به گل ِ سوسن می گفت شما... من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس ِ بلور... من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت... من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت! پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت... مادرم آن پایین، استکان ها را در خاطره ی شط می شست...

چشم هایم می سوزند... انگار تازه یاد ِ صدای مرحوم شکیبایی افتاده باشم، رادیو را خاموش می کنم و این لپ تاپ ِ کسل کننده را روشن... باز هم می خواند عمو خسرو... و من باز فکر می کنم... به امروز... به پیاده روی با دهانی خشک... و نگاه ِ مرموزم به آدم ها...

دختر و پسری روی نیمکت نشسته اند، پیرمردی آن طرف تر، منتظر ِ تاکسی ایستاده... پسربچه ای هنگام ِ راه رفتن، طوری به پاهایش نگاه می کند، انگار کسی قرار است آن ها را از او بدزدد... دختر ِ روی نیمکت، با عینک ِ قهوه ای ِ بزرگی چشم هایش را پوشانده و پسر خیره به او حرف می زند... دختر بی توجه به اودست هایش را از دست ِ پسر می کشد بیرون و بعد هم می رود... پسرک از او چشم بر نمی دارد... پسربچه روی زمین می افتد، با بغض به خانم ِ چادری ِ پشت ِ سرش نگاه  می کند، و بعد می زند زیر ِ گریه... پیرمزد، سوار ِ یک تاکسی ِ نارنجی رنگ می شود و بعد به پشت ِ سرش نگاه می کند، مرد ِ میانسالی از کنارم رد می شود، و با صدای بلند حرف می زند: مگه نگفتم اون بسته رو از بندر عباس بفرستین تهران؟ و من باز گیج می شوم... همای در گوشم می خواند: "ای دل ِ ساده بکش درد... بکش درد... که حقت اینست...  هرچه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا... همچو پاییز بشو زرد... که حقت اینست..."

فکرم خالی نمی شود... می خواهم نسخه ی قبلی ام را اجرا کنم... ولی شب ها خوابم نمی برد... صبح ها هم نمی توانم با گرسنگی ورزش کنم... به ساعت خیره می شوم: 1 و 19 دقیقه... دیگر لب هایم تکان نمی خورند برای گفتن ِ بسم الله الرحمن الرحیم... سرم تیر می کشد... چند شبی است که کدیین می خورم برای این سردرد ِ لعنتی... انگار خواب با تاریکی دعوا دارد... تا هوا روشن نشود، تا خورشید طلوع نکند، چشم هایم بسته نمی شود... حتی اگر تا ظهر نخوابیده باشم، حتی اگر کابوس ها یکی پس از دیگری، همراه ِ خواب ِ روزانه ام باشد... امروز خواب ِ مرگ را دیدم... مردم و زنده شدم... و در خواب به دختر گفتنم: " من مرگ را دیدم..." او خنده ی شیرینش را تحویلم داد و به گمانم باورم نکرد... می گویند خواب ِ ظهر تعبیر ندارد... حتما ندارد دیگر... ای دی اس الم روی username  و password  گیر می کند... نمی دانم چه مرگش شده... چند روز ِ دیگر بلیت داریم برای مشهد... می خواهم در صحن ِ سقاخانه، همانی که روبروی حرم است و به گمانم اسمش انقلاب است، بست بنشینم... شاید مثل ِ فیلم ِ هر شب تنهایی، نشانه ای باشد... گرچه اینجا هم نشانه هست... مثل ِ رادیو جوان که داشت از ابوسعید ِ ابوالخیر می گفت که مرد آنست که با... نمی دانم... ای دی اس الم که وصل شد، باید search  کنم... چشم هایم درد می کند، خسته ام... بدنم هم... ولی چشم هایمان از جنس ِ چشم های خفاش است انگار... 

"مرد آن بود که در میان ِ خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان ِ بازار، در میان ِ خلق، داد و ستد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه به دل از خدای غافل نباشد"


competition.jpg

قبل از پی نوشت: پی نوشت 3 و 4 و 5، همون پی نوشت های پست ِ قبله... لطفا در مورد ِ پی نوشت ِ 3 هیچ گونه نگرانی به دل راه ندهید! شخصیت صرفا یک شخصیت ِ تلویزیونی است...

پی نوشت ِ 1 :مطلبمان که تمام شد، ای دی اس ال وصل شد! دمش گرم! حالا باز رادیو را روشن می کنم، صدای مرحوم ناصر عبداللهی... اگر دلتان خواست، برای عمو خسرو و مرحوم عبداللهی فاتحه ای بخوانید... و همینطور حسین پناهی...

پی نوشت ِ 2 (به رگ ِغیرت ِ پدرم توجه کنید!): تصور کنید پسر بر اساس ِ تعریف های دختر، پست ِ قبل ِ این وبلاگ را خواند... بعد یک دفعه شاکی شد و قاطی کرد که: مهناز! تو کی و با کدوم پسر دعوات شد که مامانت واسطه شد؟ آقا من و دختر شبیه ِ اون شکلک ِ یاهو مسنجر شدیم که از خنده افتاده کف ِ زمین! اگه پسر بدونه غیبتش رو تو وبلاگم کردم! :دی! اهالی خواننده! راز دار باشید لطفا! گرچه من خودم در این مورد نخود تو دهنم خیس نمی خوره! (ویرایش: دیدین گفتم! همون سحر بهش گفتم... به کلمه ی پسر دیگه آلرژی پیدا کرده!)

پی نوشت ِ 3: (کپک زده شماره ی یک ) هیولایی حرف می زند... حرف های یک عمامه به سر را تحویل می دهد و باز جانماز آب می کشد... وقتی حرف می زند، دلم می خواهد کتکش بزنم... هیچ گاه اینگونه از کسی متنفر نشده ام... کلا از کسی متنفر نیستم به جز او... روزی این تنفر جانم را خواهد گرفت... خوب می دانم... وقتی از اسلام حرف می زند، دلم می خواهد کشیده ای را روی گونه هایش فرود آورم... فکر می کنم او تنها کسی است که از مرگش، نفس ِ راحتی می کشم و دلم نمی ریزد... او تنها کسی است که با وجود ِ هیولایی اش، دنیا را بر من تنگ کرده... او تنها کسی است که حرف ها و کارهایش، آنقدر آزارم می دهد که از سر ِ درد، سلول هایم فریاد می کشند... او تنها کسی است که حتی صفت ِ ستارالعیوب بودن ِ خدا هم نمی تواند آرامم کند... خدایا... آیا گریزی هست؟ 

پی نوشت ِ4: (کپک زده ی شماره ی دو) سکو.ت می کنم و باز بغضم را می خورم... چشم هایم از شدت ِ خشم ها و بغض های فروخورده، تار می شوند و سرم تیر می کشد... دلم فریاد می خواهد... دلم فریاد می خواهد... دلم فریاد می خواهد... چقدر تلخم این روزها... و تمام ِ خشم ها و بغض های فروخورده، در آغوش ِ یک فرشته حل می شود... در لبخند ِ یک فرشته ی کوچک دفن می شود... آخ... کودک ِ زیبای من... زیستنم را گاهی مدیون ِ لبخندهای تو می شوم...

پی نوشت ِ 5: (کپک زده ی شماره سه) این پی نوشت ها یعنی اوج ِ آشفتگی... یعنی به لبخندی، شاد بودن و به دیدار ِ هیولایی، اندوهگین...

پی نوشت ِ 6: چه تناقض ِ جالبی... مجری ِ رادیو پیامک ها را می خواند: هیچ کس از نظر ِ من صادق نیست! اینو صادقانه گفتم!

پی نوشت ِ 7: می دونم که پر حرفی می کنم! Sorry!

بعدا نوشت: غزل ِ خواجه ی شیراز که بدجوری احوال ِ دل ِ این روزهای من است! فالی که به نیتم گرفته شد!

مژده: از پست ِ بعد، کوتاه نویسی را وعده می دهیم!

- آلبوم های زنده یاد حسین پناهی را دانلود کردم...


مطالب مشابه :


تصنیف در آغوش خداوند از مستان و همای

تصنیف در آغوش خداوند از مستان و همای : در آغوش خداوند آلبوم : پی سی دانلود.




دانلود (آهنگ) آلبوم نوا (مركب خوانی) استاد محمد رضا شجریان رایگان و با کیفیت بالا

مر خداوند عقل و دانش را چون که در آغوش قبا Nava / Markab Khani ، دانلود آلبوم




.:| متن آلبوم های استاد شجریان |:.

مر خداوند عقل و دانش چون که در آغوش قبا بوده دانلود آلبوم در کوچه سار شب استاد




ویژه نامه عید سعید فطر

معین به نام آغوش: دانلود دانلود آلبوم جدید و فوق پاداش خود را از خداوند مى




42. مَردُم! (کمی غیر رسمی...)

همای در گوشم می و بغض های فروخورده، در آغوش ِ یک فرشته یاد حسین پناهی را دانلود




دانلود شعر بلالی باش با صدای شهریارو.........بلالی باش بلالی باش.دانلودشعرهای شعرا

دانلود شعر در نیایش خداوند پوزش پذیر کوف داستان همای داستان کبک در نعت رسول




داستان واقعی بسیار جالبی از یک معلم و دانش آموز

تصاویـری از آلبـوم + دانلود آهنگ با صدای همای. هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در




برچسب :