رمان آواز چکاوک - 22

 روی چند تا آجر نشسته بودم…سرمو گذاشته بودم روی زانوهامو با یه تیکه چوب خاکای زیر پام رو اینور اونور میکردم…چقدر ور میزنن قدرت خدا دوساعته دارن بحثای علمی میکنن که من هیچی ازشون سردر نمیارم…صدای سوزن از بالای سرم نگامو کشید سمتش…
سوزن-هی چی کار کردی…؟؟؟
با تعجب به اطرافم نگاه کردم…با من بود…؟؟؟
من-جانم…؟؟؟
سوزن چشمای آرایش کردشو بهم دوختو:میگم با این آقا مهندس ما چی کردی که اینهمه هواتو داره…؟؟؟
آها حالا فهمیدم چی میگه…پشت چشمی نازک کردمو خواستم حرفی بزنم که با حرف بعدیش یخ کردم…
سوزن:راستشو بگو چند شب باهاش خوابیدی…؟؟؟
همینجوری موندم…چقدر …چقدر…
سوزن:خیلی کردم باهاش بخوابم…یعنی یه عمری رو مخشو احساسای مردونشو هر چی که بگی اسکی کردم…ولی انگار نه انگار…ولی انگاری تو یه شیطونی هستی که دومی نداری چجوری باهاش خوابیدی خدا میدونه…راستش الان باید بهت حسودیم بشه…ولی بیشتر متعجبم که چجوری این آقا مهندس مارو اینجوری رامش کردی…خوب کار بلد میزنی…خب…چیکار کردی…؟؟؟!
با بهتو عصبانیت به اون که با نیش باز بهم چشم دوخته بود نگاه میکردم…اینهمه وقاحت چجوری توی یه آدم جمع شده بود…
سوزان-خب بابا داغ نکن…اگه نظر کارشناسانه ی منو می خوای از لباس زیر به خصوصی استفاده کردی…مگه نه…
و به دنبال این حرف خنده ی بلند و مسخره ای سر داد…نمی تونستم…نمیتونستم تحمل کنم…به چه جرأتی…به چه جرأتی…!!!
با شتاب از جام بلند شدم…با مسخرگی بهم نگاه میکرد…اگه قصد داشت منو عصبانی کنه موفق شده بود…خیلی هم موفق شده بود…دستمو بردم عقبو محکم به صورتش سیلی زدم…سرش به یک سمت متمایل شد…هنوز دلم خنک نشده بود …دستمو دوباره بردم عقب که دستم توی هوا موند…تقلا کردم تا دستم رو از دست آبتین در بیارم…
آبتین با صدای بلندی-معلوم هست داری چه غلطی میکنی…؟؟؟
_ولم کن…د میگم ولم کن…
آبتین-تمومش کن…آقای سعیدی من خیلی از شما معذرت میخوام…سوزان خانوم…
من با جیغ :ازون عفریته معذرت خواهی نکن…ازش معذرت خواهی نکن…ازش…
با سیلی ای که از جانب آبتین به صورتم خورد خفه شدم…
آبتین-چکاوک گفتم خفه شو…
دستمو گذاشتم جای ضربه و با آزردگی و چشمای پر اشک به ابتین نگاه کردم…محکم دستمو از دستش کشیدم…بهش تنه زدمو با سرعت از کنارش دور شدم…سرازیری طبقه ها رو تندی پایین رفتمو به آبتین هم که اسممو صدا میکرد توجه نکردم…

با صدای خنده ی بلند دختر سعیدی نگاهش کشیده شد سمت چکاوک که نیم خیز شده بودو با دیدن کار چکاوک چشماش گرد شد…اول از تعجب و بعد از عصبانیت…سریع به همراه آقای سعیدی رفتن سمتشون…آبتین دست چکاوک رو توی هوا گرفت…سوزان با بدن لرزون و چشمای پر اشک خزید به بغل پدرشو هق هق گریش بلند شد…چکاوک دستشو کشیدو با عصبانیت:
_ولم کن… د میگم ولم کن…
بعد از اینکه ابتین دستش روی صورت سردو نمناک چکاوک فرود اومد و نگاه دلخورو عجیب چکاوک بهش دوخته شد…سریع پشیمونی جای عصبانیتش رو گرفت…خواست چیزی بگه که چکاوک سریع از جلوی چشمش دور شد…بدون توجه به سعیدی و دخترش…دنبالش راه افتاد…بدون توجه به کناره های باز و خطرناک پله پایین میرفتو…ته دل ابتین ازین بی مبالاتی خالی می شد…
وقتی پایین ساختمون رسیدن…ابتین هم به چکاوک رسیدو بازوش رو گرفتو:
_معلوم هست چته…؟؟؟
چکاوک با حرص اشکای روی گونش رو پاک کردوبه آبتین زل زد…آبتین جا خورد، این نگاه …عجیب وحشی شده بود امروز…
چکاوک-شما برو به سوزن خانومت برس…
و دستش رو کشید …که آبتین محکم تر گرفتش و کشیدش سمت خودشو:
_ چرا چرتو پرت میگی….؟؟؟
چکاوک-چرتو پرت چیه…دارم جدی میگم…برو پیش همون کسی که منو بخاطرش زدی…
نگااه آبتین دوباره پشیمون شد…:من بخاطر اون تورو نزدم…بخاطر کارت…
چکاوک حرفشو بریدو:منم که کیسه بکس جنابعالی…فکر کردی دوسالمه…؟؟؟می خوای تربیتم کنی….؟؟؟
با بغض ادامه داد:حتی یه لحظه هم فکر نکردی شاید حق با من باشه…؟؟؟
آبتین دست چکاوک رو رها کردو:چجوری می تونم فکر کنم حق با توا…وقتی که…
چکاوک-من که الکی یه کاری نمیکنم…
با دیدن نگاه عاقل اندر سفیه آبتین-البته شاید بعضی اوقات بی فکر عمل کنم…ولی اینبار…اون …اون بی شعور یه چیزی به من گفت که…یه چیزی گفت که…
بغض کردو ادامه نداد…
آبتین-چی بهت گفت…؟؟؟هه…لابد گفته که منو دوست داره…تو هم ح…
چکاوک با عصبانیت-نخیر بهم گفت چند بار باهات خوابیدم که…
سریع ساکت شدو با دست کوبید روی دهنش …آبتین با بهت به صورت سرخ چکاوک نگاه کرد… تا به حال بهش دروغ نگفته بود مگه نه…؟؟؟در آنی خشمو ناراحتی بهش هجوم آورد…به نا حق دست روی چکاوک بلند کرده بود …اگه خودش بود محکم تر میزد…دختره سیریش به چه حقی همچین حرفی رو زده بود…بدون فکر…با اخمای درهم:
 
_ می تونی تلافی کنی…
چکاوک با صدای آهسته و ترسیده ای:چی…؟؟؟
صورت آبتین باز شدو لبخند کمرنگی روی لباش نشست…با ملایمت:
_از کی تا حالا اینقدر ترسو و حرف گوش کن شدی…؟؟؟
صورت چکاوک درهم شد…
آبتین-تو حق داشتی…من اول باید ازت میپرسیدم که قضیه از چه قراره…
صورتش رو جلو بردو:تا حالا هیچ کاری بین ما بدون تلافی نبوده مگه نه…؟؟؟
چکاوک با شوک به آبتین نگاه کرد…نکنه منظورش این بود که اونم بهش سیلی بزنه…؟؟؟چیزی خورده بود توی سرش آیا…؟؟؟
چکاوک مبهوت:منظورت این نیست که بزنم توی صورتت که…؟؟؟
آبتین-اتفاقا منظورم همینه…
چکاوک-حالت خوبه…منظورم اینه که تبی ….چیزی…؟؟؟!
آبتین اخماشو نمایشی کشید توی همو:بدو تا پشیمون نشدم…
چکاوک لبخند ملیحی زدو:نه بابا این چه حرفیه…تو حق داشتی…من غیر ممکنه دست روت بلند کنم…
ابروهای آبتین رفتتن بالا که چکاوک با نیشخندی:فکر کردی همچین چیزی میگم…؟؟؟نه خیر…من ازین اخلاقا ندارم…
دستشو برد عقب و …یک سانتی صورت آبتین متوقفش کرد…با عجز توی چشمای آبتین که بهش زل زده بودن خیره شد…نه انگاری واقعا نمی تونست همچین کاری بکنه…دستش رو انداختو با صدای آرومی:
_ولش کن…بی خی…
آبتین کمرش رو صاف کرد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای سعیدی اخماش رو کشید توی هم…

دستمو یه ذره مونده به صورتش متوقف کردم…نزدیک بود اشتباه کنمو دستمو روی صورت هفت تیغش نوازش مانند بکشم…از حال این روزای من دیوونه بعید نبود…دستم رو انداختم…هوووف…چه بلای به سر من اومده بود…!!!
آقای سعیدی:آقای هدایت از شما توقع نداشتم…همچین رفتاری شایسته ی دختر من نیست…من واقعا ناراحتم…
آبتین نگاهش سفتو سخت شدو :
_منم از دختر خانم شما توقع نداشتم اقای سعیدی….
سوزن سریع جبهه گرفت…همچی اشک تمساح میریخت و صداشو میلرزوند که منم اگه نمیدونستم قضیه چیه حقو به اون میدادم…
سوزن:مگه من چیکار کردم…؟؟؟
آقای سعیدی:هه…آبتین این نامزد تو بود که روی دختر من دست بلند کرده…اونوقت تو…خیلی مسخره ای پسر…
آبتین که معلوم بود ازین لحن بی ادبانه ی سعیدی خوشش نیومده :
_آقای سعیدی … مواظب باشین دارین با کی صحبت می کنین…؟؟؟نامزد من بیخود کاری رو انجام نمیده…و..
سعیدی-خودتم این حرفتو باور نداری …وگرنه نمی زدی توی گوش خانوم خانومات…
کارد میزدی به آبتین خونش درنمیومد…
آبتین-اونموقع دلیل کارش رو نمیدونستم…ولی وقتی فهمیدم…خیلی شرمنده شدم…شمام بهتره از دختر خانومتون بپرسین که چی گفته…
دستش رو گذاشت پشت کمر منو بدون نگاه به اون دوتا برگشت تا بریم…منم همینجوری همراهش میرفتم…که وسط راه ایستادو بدون اینکه برگرده:
_درضمن آقای سعیدی این پروژه از نظر من دیگه قابل ادامه دادن نیست…یک وقتی بزارین وقتی اومدین تهران …می خوام قرارداد رو لغو کنم…خدانگهدار…
وقتی نشستیم توی ماشین:
_دیوونه شدی آبتین …برا چی دیگه کارتو بی خیال شدی…نگو که به خاطر من بوده…
راستش دلم می خواست بگه به خاطر من بوده ولی با جمله ی بعدیش لبام آویزون شد…
آبتین-همچین پروژه ی کوچیکی برای من مثل جوکه…فقط توی رودربایستی قبولش کرده بودم…در ضمن…فکر کردی اونقدر مهمی که بخاطرت بخوام همچین کاری کنم…؟؟؟من فقط به خاطر بی احترامی ای که بهم شد اینکارو کردم…و با نیشخندی ماشینو راه انداخت…
یعنی این یه روز منو ضایع نکنه میمیره…والله…
_دروغ می گی…وگرنه برا چی یا من گفتم اون دختره چی گفته باور کردی و حرف تلافی زدی…؟؟؟
آبتین با پوزخندی بهم نگاه کردو:
_چه خبره…؟؟؟دوست داری که به خاطر تو اینکارو کرده باشم…؟؟؟
اخم کردمو:چیــــــش…نخیرم……ب رای چی باید همچین چیزی رو بخوام…
اَه لعنتی پس برا چی بر خلاف حرفم همچین چیزی رو می خواستم…؟؟؟نیم نگاهی به آبتین انداختم…شاید…شاید من واقعا…کم کم…داشت ازین پسر اخمالو بداخلاق خوشم میومد…!!!؟
شاید…این اتفاق داشت میوفتاد…ولی فقط شاید

_ یه عکس …فقط یه عکس بگیر دیگه…آبتیـــــــــــن…
آستین پیرهنشو گرفتمو مجبورش کردم بایسته…
_ حیف نیست…تا اینجا اومدیم یه عکسم نگیریم…؟؟!
آبتین با کلافگی:خیله خب …فقط زودتر …من حوصله ی کارای دخترونه ندارم…
لجم گرفت …ولی برای اینکه پشیمون نشه…چیزی نگفتم سریع رفتم کنار آبشار ایستادمو نیشمو تا بناگوش باز کردم…آبتین هم پوفی کشیدو گوشیش رو دراورد تا ازم عکس بگیره…
_خب گرفتم…بیا پایین تا بریم…
بپر بپر رفتم سمتشو گوشیش رو از دستش قاپیدم…
من-حیف نیست تا اینجا اومدی یه عکس نگیری…برو وایسا تا ازت یکی بگیرم…
آبتین-من نخوام عکس بگیرم باید کیو ببینم…
من با اخم:منو…
آبتین با نیشخند:کوشی نمیبینمت…میکروسکوپمو خونه جا گذاشتم…
ابروهام رو بالا انداختمو :نه بابا…؟؟؟!!!
آبتین کسل رفت کنار آبشارو با قیافه ی گرفته ای زل زد به من تا ازش عکس بگیرم…نمیدونم این پیرمردی چیزیه…نه اینجوری نمیشه…رفتم سمت پسر جوونی که با پاچه های بالا زده توی آب بودو داشت…نمیدونم چی کار میکرد…
من آهسته-ببخشید میشه یه عکس از منو نامزدم بندازید…و به آبتین اشاره کردم…
پسره-البته…
گوشی رو ازم گرفتو منم رفتم کنار آبتین ایستادم…
آبتین-معلوم هست چیکار میکنی…؟؟؟
من-معلومه …مگه نمیبینی…می خوام عکس بندازم…
آبتین-نه منظورم اینه که…
من کف دستمو گذاشتم روی دهن آبتینو:اَه مردم اینقدر پر حرف…یه دیقه حرف نزن …یکی ازون نیمچه لبخنداتم بزن تموم شه بره دیگه…
با دیدن نگاه عجیب آبتین به خودم…دوباره گر گرفتمو سریع دستمو از روی دهنش برداشتم…ترجیح دادم فعلا به تپشای تند قلبم توجه نکنم…با لودگی دست آبتین رو گرفتم و گذاشتم روی دوشمو به پسره خیره شدم…
پسره:آقا لطفا به دوربین نگاه کنید…آهان…لبخند…یک دو سه…
بعد از اینکه پسره رفت…سعی کردم عکسا رو پیدا کنم که آبتین گوشی رو از دستم گرفت…من بغ کرده:
_ ااا خب می خواستم ببینم چه جوری افتادم…
آبتین-خب این که دیدن نمی خواد …معلومه مثل منگلا…
و با نیشخندی رفت سمت ماشین…
دست به سینه شدم…نه انگاری امروز بچم خیلی شیرین می زنه…

امروز بعد از اون ناراحتی ای که سر ساختمون پیش اومدو بعدشم اون نیمچه حرفی که توی ماشین ردوبدل شد…هر دوتامون یه جورایی مثل گلابی شده بودیم…ساکتو معذب …توی سکوت رفتیم سوییت…توی سکوت رفتیم رستوران….و توی سکوت غذا خوردیم…از من یکی بعید بود اینهمه آرومی…ولی چیزای زیادی داشتم که بهشون فکر کنم…اینکه چرا بعضی اوقات قلبم بندری میره…اینکه چرا حسود شدم…اینکه چرا توقع توجه از سمت آبتین دارم…و خیلی چیزای دیگه…بعد از ناهار با ماشین توی خیابونا دور می زدیم که دیگه آبتین گمونم حوصلش سر رفت…یه کاغذ از یه دکه روزنامه فروشی گرفت که مربوط به جاهای دیدنی شهر کرد بود…و بعدشم اعلام کرد که می خوایم بریم گردش…منم تصمیم گرفتم فکر کردنو بزارم برا بعد و بهم خوش بگذره…الانم بعد از اون عکس تاریخی کنار آبتین توی ماشین نشستمو هر از گاهی نیم نگاهی بهش می ندازمو با خودم فکر می کنم…من خوشبختم…نه…؟؟؟!!!
رسیده بودیم به یه جاده ی خاکی و افتضاح…یه یه ربعی توش بالا و پایین شدیم تا اینکه به یه سطح مسطح خاکی رسیدیمو یه پسر بچه ی چشم عسلی که لباس عشایر پوشیده بود اومد کنار ماشینو زد به شیشه… آبتین شیشه رو پایین داد…
پسر بچه:ورودی برا هر نفر دو هزار تومن…
آبتین کیف پولشو برداشتو یه ده هزاری بهش دادو:بقیش برا خودت…
پسر بچه با ذوق خندیدو : خوش اومدین…
و تندی دویدو بین چادرای عشایر گم شد…آبتین ماشینو پارک کردو هر دو پیاده شدیم…اطراف پر از کوه های بلندو سبز بود … یه رود خونه هم یکم دورتر آروم آروم جریان داشت…بچه ها ی زیادی اطراف می دویدنو بازی می کردن و خانواده های عشایر هم در حال فروختن محصولاتشون به مردم گردشگر بودن…
من-حالا اینجا کجا هست…؟؟؟
آبتین در حالی که کاغذ توی دستش رو بالا و پایین می کرد:یه جایی هست که بهش می گن کوه یخی…حالا این کوه یخ کجاست خدا می دونه …
و نگاهش رو چرخوند روی کوه ها…
_ خانوم خانوم ازین دوغ محلی می خرین…؟؟؟خانوووم…!!!؟
نگاهم به دنبال صدا به دختر بچه کوچیکی رسید که لباس رنگارنگی تنش بودو دوتا شیشه دوغ رو توی دستاش بالا و پایین میکرد…خدای من خیلی کوچیک بود…من نمی تونستم این چشمای درشت پر از التماسو قدو قواره ی کوچولو رو بی خیال بشم…
من-آره عزیزم…دوتاش چند…؟؟؟
دختر بچه با صدای مظلومی :سه هزار تومن…
آخ خدایا چقدر صداش بانمک بود…سریع دست کردم توی کیفمو پول در خواستیشو بهش دادم…اونم دوغ هارو بهم دادو با شادی دوید سمت دوستاش…منم دوغ بدست برگشتم سمت آبتین که دست به سینه و با ابروهای بالا رفته به من نگاه می کرد…ای خدا قضیه چیه که با دیدن این ژست هم لجم در اومده هم قلبم رفته رو ویبره…خدایا شفام بده…
من-چیه…؟؟؟
آبتین-هیچی …فقط پشت سرتو ببین…
برگشتم عقب که یکدفعه با چندین جفت چشم درشت توی صورتای پر التماس رو برو شدم…چند تا بچه با چیز میزای توی دستشون پشت سرم ایستاده بودنو…چند تای دیگه هم با شتاب به سمتم می اومدن…

چکاوک با گیجی وسط اونهمه بچه ایستاده بودو نمی دونست جواب کدومو بده…
_ خاله ازین کشکا می خری…؟؟؟
_ خاله ازین عسلا می خوای…؟؟؟
_ خاله بازم دوغ می خوای…؟؟؟
_ خاله ازین کره ها بخور ببین چه خوشمزس…!!!
آبتین دستاش رو کرد توی جیبش…به ماشین تکیه دادو به چکاوک خیره شد…گیج می زدو هیچی نمی گفت فقط می چرخید سمت هر بچه ای که دستشو می کشیدو چیزی می خواست…دیدنش در این حال خالی از لطف نبود…معلوم بود دلش نمیاد دست هیچکدوم رو رد کنه…برای همین فقط نگاه میکردو حرفی نمیزد…از دست این دختر…با لبخند کجکی ای رفت سمتشون…نگاه چکاوک متوجهش شد…با خواهش بهش خیره شدو:
_ آبتین من پول کافی ندارم….میشه این چیزا رو تو ازشون بخری…
آبتین می دونست قراره همچین حرفی رو بشنوه…یه ابروش رو بالا انداختو:
_ چرا من باید همچین کاری کنم…؟؟؟
چکاوک-دلت میاد…ردشون کنی…؟؟؟
و با ناراحتی بهش نگاه کرد…آبتین نگاه بی تفاوتی به بچه ها که ساکت شده بودنو بهش نگاه می کردن انداخت…
_ برای من مهم نیست ….تو هم زودتر بی خیال شو بیا بریم ببنیم این کوه یخی کجاست…
چکاوک اخماشو کشید توی همو: خیلی بی عاطفه ای…تو یه تیکه سنگ بی احساسی…
آبتین- هی مواظب باش داری چی میگی…
چکاوک-مگه دروغ میگم…
آبتین – پووووف…تو همش دنبال جارو جنجالو دعوایی…
چکاوک چیزی نگفتو فقط با شرمندگی و صورتی گرفته رو کرد به بچه ها و:
_ بچه ها معذرت می خوام…ولی من دیگه پول ندارم…
بچه ها با ناامیدی برگشتن تا برن…که آبتین یه نیم نگاه به صورت مغموم چکاوک انداختو توی یه تصمیم آنی : هی کوچولو ها همه ی خرتو پرتاتون روی هم چند…؟؟؟
نگاه بچه ها و چکاوک به سمتش کشیده شد…
آبتین پشت سرش رو خاروندو- می خوام برم تهران بفروشمشون…همشونو می خرم…البته با یه تخفیف حسابی…
چکاوک شروع کرد به خندیدن…حتی تصور کردن آبتین در حال فروش این محصولات هم به خندش مینداخت…بچه ها با خوشحالی همه چیزاشون رو فروختنو…آبتین هم با غرغر توی صندوق عقب جاسازیشون کرد…و حتی یه لحظه هم به اون ندای ناراحت کننده ی درونش که توبیخش میکرد گوش نداد…چکاوک از ته دل خندیده بود…همین کافی نبود…؟؟؟البته که کافی نبود …برای چی باید خندیدن یا نخندیدن چکاوکی که از صبح روزه ی سکوت گرفته بودو..جای پنجه ی دست آبتین روی صورتش خودنمایی می کرد… براش مهم می شد…؟؟؟و این سؤال آزار دهنده بود چون خودش هم دلیلش رو نمی دونست…خیلی…خیلی…خیلی آزار دهنده…و مسخره…

_ خب چرا از یکی ازین مسافرا نمی پرسی این کوه یخی …یا هر چیه دیگه کجاست…؟؟؟
آبتین-منظورت همون مسافراییه که سوار ماشینشون دارن ازینجا میرن…؟؟؟
این پسر همه کارا رو می خواد خودش به تنهایی انجام بده…خب از یکی دیگه بپرسه…همون موقع آبتین رفت سمت یه مرد اسب سوارو باهاش حرف زدو…بعدم با صورت گرفته اومد سمت من…
آبتین-باورم نمیشه بخاطر یه تیکه برف بلند شدم این همه راهو اومدم…
من-کوش…؟؟؟
آبتین به سمتی اشاره کرد که بین دوتا کوه یکم برف بود…
من- حالا مگه چه اشکالی داره…اینهمه منظره های قشنگ اینجاست…تو هم که جنسای مغازتو خریدی…
آبتین-هان…؟؟؟
من-هان نه بله آقا پسر…منظورم هموناییه که می خوای بری تهران بفروشی…
کلا کیفم خیلی کوک بود…آبتینم که طبق معمول اخماشو کشید توی همو چیزی نگفت…خب آخه آقا نباید الان قند تو دلم آب بشه..؟؟!!اولین روزیه که آبتین اینقدر گوش به حرف بده و آروم شده…حالا نه اینکه روزای قبل خیلی بد بوده ها…نه…فقط یکم بهتر شده…منم که به فنا رفتم …به جای اینکه ازش بد بگم…دارم توی ذهنم تعریفشو میکنم…هی خدا چه کردی با ما…
آبتین-بیا بریم همون کوهه…اون آقا گفت که اونسمتش یه آبشاره…
و خودش زودتر راه افتاد…با اون لنگای درازش از روی دوتا سنگ وسط رودخونه راحت پریدو رفت اونور…نگفت یه بدبخت لنگ کوتاهیم اینسمت ایستاده…حالا من اومدم آرتیست بازی درارم…جفت پا پریدم روی یه سنگ…لیز بود جیغ کوتاهی کشیدم رفتم روی یه سنگ دیگه…که اینبار جیغ بلند تری کشیدمو به پشت افتادم توی آب…اه…همش تقصیره آبتینه کمکم نکرد…خیس خالی توی آب نشسته بودمو با غصه به آبتین که به سمتم میومد نگاه میکردم…توی دو قدمیم روی سنگی ایستاد و:
_ حالت خوبه چی شد…؟؟؟
دستمو گرفتم سمتشو گفتم:کمکم کن بیام بیرون…
دولا شد …کلا من آدم خبیثیم…غیر ممکنه من با این هیکل خیس برم اینور اونورو آبتین راست راست خشک بگرده…لبخند موزی ای زدمو توی یک حرکت انحتاری دستشو که به سمتم دراز بود رو گرفتمو با قدرت کشیدمش سمت خودم…ابتین هم با فریادی از روی سنگ لیز خوردو…
من-آآآآآآیـــــــــــــــی…
چی شد…سرمو بلند کردم…وای خدا…سر آبتین روی سینه ی من چیکار میکنه…صورتم در آنی سرخ شد…وضعیت افتضاح بود…سر آبتین روی سینم…هیکلش روی پایین تنمو دستاش هم دو طرفم توی آب…نفسم توی سینه حبس شد…خواستم چیزی بگم که آبتین تندی خودش رو عقب کشیدو دوزانو توی آب نشست…دستاش رو گذاشت روی زانوش و تند تند نفس کشید…آب از لباساش می چکید و موهاش آشفته پخش صورتش بود…منم گیجو منگ با تپشای تند تند قلبم نگاش میکردم…که نگاهشو با عصبانیت کشید سمتم…:
_ دختره ی احمق این چه کاری بود کردی…؟؟؟
من با گیجی: هااااان….؟؟؟
آبتین – د میگم این چه غلطی بود …؟؟؟
کف دستمو گذاشتم روی گونه های داغم …چی داره میگه…قضیه چیه…؟؟؟نکنه فراموشی گرفتم…نفس عمیقی کشیدمو…چشمام رو بستم…هی وای من…این چه غلطی بود من کردم…چرا فیزیکم اینقدر افتضاحه …چرا حساب نکردم وقتی اونو میکشم سمت خودم…خب الاغ میوفته روی خوده یابوت…با خجالت یکم عقب کشیدمو با صدایی آهسته تر از حد معمول:
من-شرمنده…یه لحظه دیوونه شدم…
آبتین با حرص بلند شد ایستادو:تو که همیشه خدا دیوونه هستی…
نگاهی به لباساش انداختو ادامه داد:نگاه نگاه تروخدا ببین به چه روزی افتادم…!!!
بخاطر خیس شدنش پشیمون نبودم…خب از اول قصد من همین بود…ولی…یعنی برای اون هیچ فرقی نداشته که چند ثانیه با اون پوزیشن روی منه بد بخت بوده…؟؟؟مشکوک بهش خیره شدم…که برگشت سمتم…در لحظه سرخ شدمو سریع سرمو انداختم پایین…اَه …من چه مرگم شده…؟؟؟
آبتین-نمیخوای به سلامتی بلند شی…؟؟؟
سریع از جام بلند شدم که درد خفیفی توی پام احساس کردم…پس میخواستی حس نکنم…یه هیکل دو تنی افتاده روم الکی که نیست…

شلپ شلپ کنون رفتم از رودخونه بیرون…آبتین دستاشو تند تند به موهاشو لباساش می کشید…حالا انگار مثلا اینجوری خشک میشه…رفتم نزدیکش…زیر لب غر غر میکرد…
آبتین-تا حالا توی عمرم اینقدر کثیف نگشته بودم…حالا با این لباسای خیس چه کنم من…؟؟؟
من با بی خیالی-ولش کن بابا …حالا انگار چی شده…آفتاب می خوره خشک میشه…
آبتین با عصبانیت برگشت سمتمو: تو یکی حرف نزن…حرف نزن…
من-خیله خب بابا …نزن حالا…
من موندم برا چی همچین لباس اندامی ای می پوشه که اینجوری کل هیکلش افتاده بیرون نمیگه یه آدم منحرف تو چند قدمیش وایساده…وای خدا بسه دیگه من چم شده….وایسا ببینم منم افتادم توی آب نکنه منم…سریع به خودم نگاه کردم…نه خدارو شکر …زیاد مشکلی نیست…
آبتین-تا فردا میخوای همینجا وایسی انگار…
من-نه نه بریم…
اصلا هم نمیخوام به این فکر کنم آبتین تو بغل من بوده…همش یه حادثه بوده و بس …نباید که اینقدر بی جنبه بازی در بیارم که…همینجوری آروم آروم از کوه بالا رفتیم…توی دامنه ی کوه پر گوسفندو بز بود…سر کوهم یه چادر مشکی بودو یه پیرزنی کنارش مشک میزد…برای اینکه بریم آبشار دوباره باید از کوه پایین می رفتیم …با بالا رفتن از کوه مشکلی نداشتم…ولی دامنه ای که باید ازش پایین میرفتیم خیلی شیب داشت…آبتین داشت جلو جلو میرفت که صداش زدم:
_ هی آبتین…
وایستادو از گوشه چشم بهم نگاه کرد…
_ هووووم…!!!
آخی بچم ناراحت بود لباساش خیسه…من که لرز گرفته بودم…نکنه اونم سردش شده…نکنه سرما بخوره…یدفعه به خودم اومدم اخمامو کشیدم توی هم…خب به درک سرما بخوره به من چه…اَه…منم دیگه شورشو در اوردم…
آبتین دست به سینه شدو: دقت کردی هر وقت منو صدا می زنی…میری تو توهم…؟؟؟
و پوزخندی زد…بی شعوووووور…تقصیره منه احمقه که نگران سرماخوردگیه این گوریل انگوریم…
آبتین-پووووف…بیا الانم دوباره رفتی تو خیال….
من با اخم: ولمون کن بابا…داشتم فکر میکردم که چجوری از توی گنده دماغ بخوام کمکم کنی برم پایین…
آبتین بدون حرفی دستشو گرفت سمتم …با بهت بهش نگاه کردم…از کی تا حالا…؟؟؟
لبخندی زدمو خواستم دستمو بزارم توی دستش…که دستش رو کشید عقبو…:
_ اول معذرت خواهی کن…
من: هاااان…؟؟؟
آبتین- اول معذرت خواهی کن که منو به این روز انداختی…
و به خودشو لباسای خیسش اشاره کرد…
من-عمرا …من که یه بار گفتم شرمنده…دوباره نمیگم…
آبتین دست به سینه شدو با سرخوشی: نه دیگه اون قبول نیست…بگو آقا آبتین غلط کردم که این غلطو کردم…
من با تأسف : دیکتاتور بدبخت…من هرگز تن به این خفت نمیدم…
و با اعتماد به نفس خودم راه افتادم…نگاه آبتین مستقیم روی من بود …هول شدمو دو قدم نرفته هل خوردم جلو…نزدیک بود پرت بشم…که از پشت دو تا دست دور کمرم حلقه شد و از پشت چسبیدم به سینه ی آبتین …صدای خش دار آبتین از کنار گوشم بلند شد…
_ خیله خب بابا چرا داغ میکنی…؟؟؟

بدن چکاوک لرزید…خواست خودشو رها کنه که آبتین محکم تر گرفتش و پچ پچ مانند:
_ کجا….؟؟؟
چکاوک با ضعف_ ولم کن…
_ چرا اینقدر صدات آروم شده عزیزم…تو که خیلی وحشی بودی…
چکاوک تلاش بی فایده ای کردو:میگم ولم کن…
هیچی توی ذهنش نبود…هیچی…فقط می خواست خودشو از اونهمه تپش قلبو لرزش خلاص کنه…بی حس شده بود…
آبتین صداش از توی لبخندش گذشتو: خب پس اول بگو غلط کردم…
بدون فکر …فقط برای رهایی: غلط کردم…
آبتین- غلط کردم چی…!!!؟؟؟
چکاوک- غلط کردم اقا آبتین…
لبخند آبتین عمیق تر شدو آهسته چکاوک رو رها کرد …خیلی وقت بود اینجوری کسی رو نجزونده بود…کیف میداد نه…؟؟؟اصلا هم نمی خواست فکر کنه که چرا داره اینکارو میکنه…تنها دلیلش الان این بود که می خواست لج چکاوک رو دربیاره…همینو بس…!!!
آبتین-آفرین دختر خوب حالا شد…
و دست چکاوک رو گرفت…از سردیش شکه شد…بهش نگاهی انداخت…رنگ پریده بودو دستش روی قلبش بود…
آبتین با تعجب:چت شد…؟؟؟
چکاوک نفس عمیقی کشیدو:چیزی نیست…
آبتین ابروهاش رو انداخت بالا…یعنی چی…یعنی نمی خواست دادو بیداد راه بندازه و آبتین رو بخاطر کارش توبیخ کنه…؟؟؟چقدر غریب…
چکاوک هر چی هم نفس می کشید تپش قلبش آروم نمیشد…دستش توی دست آبتین بودو این هم به حالش دامن میزد…بی شک امروز آبتین کمر به کشتنش بسته بود…چه مرگش بود…چرا اینقدر غریب رفتار میکرد…!!!؟
آهسته آهسته توی سکوت باهم پایین رفتن…توی این مدت هم چکاوک سعی کرد خودشو آروم کنه تا بتونه طبیعی رفتار کنه…آخرین چیزی که میخواست این بود که آبتین یه لحظه هم شک کنه و از احساس نوپای چکاوک که عجیبو غریبو وحشتناک بود و البته هنوز هم توی وجود داشتنش شک بود سر دربیاره…اونوقت اینقدر چکاوک مورد تمسخر قرار میگرفت که مطمئنا دلش مرگ می خواستو بس…
آبتین هم انگار از دیشب که خواسته بود تا یه مدت تسلیم بشه و بی خیالی طی کنه …واقعا بیخیال شده بود…نکه هر کاری رو انجام بده ولی…لازم نبود به بعضی چیزا جواب بده…لازم نبود مدام خودش رو به خاطر هر حرفی و به خاطر هر کاری سرزنشو تنبیه کنه….می تونست یکم…فقط یکم جوری که دوست داره رفتار کنه…بدون دغدغه ی چیزی…مثل قدیما…البته فقط به فقط یکم…همینو بس…

پایین کوه آبتین دستم رو ول کرد…منم چند تا نفس عمیق کشیدم تا نرماله نرمال بشم…خدایی بود که با اون پاهای بی حسو حال از بالای کوه پرت نشدم…فقط به دست آبتین تکیه کردمو پایین اومدم…
بعد از یکم پیاده روی رسیدیم به یه جایی که بین دوتا کوه بودو آب جمع شده بود…بالاترش هم آبشار می اومد…برای اینکه به آبشار برسیم باید ازون تالاب عبور می کردیم…من که خیس بودم…آب از سر من گذشته بود چه یک وجب چه ده وجب …با بی خیالی زدم به آب…خنک بود خفن…تا زانوم بودش…برگشتم سمت آبتین که کنار وایستاده بود و:
_ تو که خیس شدی…حالا یکم بیشتر که چیزی نمیشه…
با این که اینو گفتم ولی می دونستم غیر ممکنه که آبتین بیاد توی آب…احتمالا الان دست به سینه میشدو بعد پشتش رو میکرد سمت من…چشمام گرد شد…جاااان…؟؟؟آبتین اومد توی آب…واااای…آفرین…آفرین…ی ه پیشرفت قابل ملاحظه…اینکه با خواست خودش بیاد…بابا ایول…ایول…در جواب نگاه مبهوت من:
آبتین- چرا اونجوری نگاه میکنی…دمه شلوارم گلی شده بود…خواستم تمیز بشه…
و اومد کنار من…آره جون خودش…چاخان خان…لبخند بی خیالی زدم…مهم این بود که الان توی آب بود…بقیش شهین مهینه…با بدجنسی خم شدم…دوتا دستم رو پر آب کردمو با هیجان ریختم به آبتین…وااای خدا قیافش خیلی خنده دار شده بود…دستاش رو مثل دخترا بالا اورده بودو با دهن باز به من نگاه میکرد…خنده ی سرخوشی کردمو دوباره یه مشت بزرگ آب بهش ریختم که از شک بیرون اومدو با اخم خواست بهم آب بریزه که با یه جیغ سرخوش دویدمو ازش دور شدم…که دنبالم کردو:
_ اگه راست میگی وایسا…اگه جرأت داری صبر کن…
من با خنده صدای جیغ جیغی: برو بابا نه جرأت دارم نه وایمیستم…
و دوباره خندیدم …ابتین که معلوم بود لجش درومده با یه جهش خودشو بهم رسوند…چنگ زد به بازومو یک دقیقه بعد …وااای خدا…نفسم رو نگه داشتم که آب نره توی گلوم…ابتین منو تمام قد کشیده بود توی آبو سرم رو کرده بود زیر آب…تا دستش رو از روی سرم برداشت …سریع بیرون اومدمو نفس عمیقی کشیدم…
من با نفس نفس :هه…بی…هه…ش…هه…عور…داش. ..هه…تم…هه…خفه…هه…می…هه …شدم…
و دوباره نفس عمیقی کشیدم…
آبتین:هه هه…فکر کردی من کاراتو بی جواب میزارم…نخیر جانم…به من میگن آبتین هدایت….توی تلافی کردن بهتر از من پیدا نمیکنی…
من-برو بابا حالا انگار چه پروژه ی بزرگی رو انجام دادی…
سمتم خیز برداشت که دستامو بالا اوردمو: غلط کردم…غلط کردم مهندس آبتین هدایت بزرگ …اول خاور میانه…
صدایی نیومد…دستام رو پایین اوردم…اِ …چی شد…؟؟؟آبتین صاف ایستاده بودو دستاش رو بین موهاش میکشید و به آب زل زده بود….چی شد…حرف بدی زدم…؟؟؟
رفتم کنارش دستمو روی بازوش گذاشتمو:
_ چیزی شد….؟؟؟
بدون توجه به من یا حتی نگاهی به سمتم …برگشتو از آب خارج شد…چی شد آخه…؟؟؟چرا یدفعه موجی شد…اون که تا الان خیلی خوش و خرم بود…!!!؟
 



مطالب مشابه :


رمان آواز چکاوک - 1

- رمان آواز چکاوک - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان آواز چکاوک - 17

- رمان آواز چکاوک - 17 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان آواز چکاوک - 22

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان آواز چکاوک - 22 - روی چند تا آجر نشسته بودم




مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید"

چکاوک - مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید" - اشعار و نوشته های محسن برزگر




تاریخ ادبیات2بخش3

چکاوک - تاریخ ادبیات2بخش3 ارنست همينگوي از چهره هاي درخشان رمان نويسي آمريكاست.




رمان رویای نیمه شب

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان آواز چکاوک




برچسب :