تك سايت رمان

  • شخصیت های رمان قرار نبود

    شخصیت های رمان قرار نبود

    طرلان آترين ترسا ارتان نيمامنبع:تك سايت



  • رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 3

    همونطور كه جيغ مي زدم از زير دست ليلي در رفتم تا كتكه رو نخورم . ليلي در حالي كه نفس نفس ميزد دور تا دور باغ رو دنبالم ميدويد و برام خط و نشون مي كشيد :_ وايسا ببينم ... اگه جرات داري وايسا نشونت بدم منو مي ترسوني ؟ ... از وقتي كه اومدي يه ريز داري رو مخم بالانس مي زني ! چته هي مثل خواهر شوهرا اذيتم مي كني ؟؟؟ منم بلدم عروس بازي دربيارما ... دِ واسا ديگه بي خاصيت !و دوباره خيز برداشت سمتم ! من كه از وقتي دنبالم كرده بود از خنده ريسه رفتم تا الان ! ليلي با حرص گفت :_ نيشتو ببند پرروووو!واي واي واي مامان چه باحال حرصي ميشه ! اخ دلم ! از خنده دارم روده بر ميشم ! قضيه ي اين همه دنبال بازي من و ليلي از اين قرار بود :همونطور كه طاها رو كنار مي زدم گفتم :_ خب ديگه حالا نوبتي هم باشه نوبت كادوي خواهر شوهره !محيا در تصديق حرف من به ليلي گفت :_ راست ميگه ليلي جون بيا عزيزم ... ايشالا صد سال زنده باشي عزيزم ...و كادوشو به ليلي داد و صورتشو بوسيد . منم جعبه جواهرات خوش بر و رويي كه براي ليلي خريده بودمو جلوش گذاشتم . ليلي كه عاشق اين جعبه هاي كوچيك موزيكال بود ، با خوشحالي ازم تشكر كرد و درشو باز كرد ولي تا در جعبه رو باز كرد ، صداي جيغ بلندي اومد و ليلي با ترس عقب پريد و چسبيد به كاناپه . من كه از خنده مرده بودم ... قيافه ي ليلي واقعا ديدني بود .جعبه جواهراتم در حقيقت يه اسباب بازي بود كه به محضي كه در جعبه رو باز مي كردي ، يه اسكلت با شنل سياه و قيافه ي اجوج مجوج كه صداي ترسناكش زهره ي ادمو اب مي كرد ، از جعبه مي پريد بيرون ! ليلي در حالي كه نفس نفس مي زد به اسكلت توي جعبه خيره مونده بود . همه داشتن به قيافه ي ترسيده ي ليلي غش غش مي خنديدن . طاها اروم زد به بازوم و گفت :_ ايول اجي ! اخرشي به خدا !خم شدم و گفتم :_ تاج سر شماييم !اما تا سرمو بالا اوردم ، ليلي با چشماي به خون نشسته نگام كرد و افتاد دنبالم تا يه تشكر حسابي ازم بكنه ! تا الان همينطور اويزون منه و نتونسته گيرم بندازه ! خدا رو شكر دونده ي خيلي خوبي بودم و تا حالا كسي به گرد پام نرسيده بود . ليلي كه ديگه نا نداشت روي زانوش خم شد و در حالي كه تند تند نفس نفس مي زد گفت :_ مثل بچه ي ادم وايسا كتكه رو بخور و برو ... اينجوري هم من اذيت مي شم هم تو .دستامو با بدجنسي پشت سرم قلاب كردم و با خنده گفتم :_ من كه اذيت نمي شم ليلي جووون ! من تازه دارم گرم ميشم ! دويدن تو كه دو نيست انگار داري با سرعت مورچه دنبالم مي كني ... هر چند با داشتن اين هيكل همين تلاشت هم خوبه !ليلي جيغ پر حرصي كشيد و در حالي كه داشت منفجر ميشد دوباره به طرفم هجوم اورد . من اصلا حواسم نبود كه مي خواد دوباره دنبالم كنه . يه خرده دير جنبيدم ...

  • رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 9

    چون گره ی روسریم تقریبا محکم بود ، با این کشش روی گلوم گیر کرد و راه نفسمو گرفت ... با سرفه های پی در پی خواستم خودمو آزاد کنم اما بیشتر به عقب کشیده شدم ... دستای بی جونم بالا رفت تا گره رو شل کنم اما توان استفاده از انگشتامو نداشتم ... انگار خونی درش جریان نداشت ...جیغ وحشت زده ی محنا و صدای افتادن چیزی توی آب ، جریان خون رو توی تنم راه انداخت ... با خشونت انگشتام به کار افتاد و گره رو کشیدم ... در حالی که نفس نفس می زدم به عقب برگشتم و خودمو محکم زدم به مرد ... به سمت چپم وایساده بود و با این کار تعادلشو از دست داد و از چند پله ی آخر سقوط کرد پایین ...صدای شلپ شلپ آب می اومد ... سرفه های مداوم و خنده های هراس انگیز ... خدایا ... نکنه محنا رو توی آب انداختن ... با تمام وجودم دویدم ... دو که نه ، پرواز کردم ... اصلا به اون مرد که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میومد توجه نکردم ... دنبال صدا راه افتادم ... محنا طاقت بیار ... تو رو خدا طاقت بیار ...صدای دویدنم روی پارکت سالن ، توجه زنی که جلوی استخر وایساده بود رو جلب کرد ... سرشو برگردوند تا منو ببینه . با دیدنم اخم کمرنگی کرد و با فریاد به انگلیسی گفت :_ جاش ... کجایی ؟برام مهم نبود چند نفرو صدا می کنه و یا می خواد جلومو بگیره ... فقط صدای محنا که با گریه توی آب بالا و پایین می رفت و در شرف غرق شدن بود ، برام ارزش داشت ...زن خودشو سپر استخر کرد . توی دستش یه میله ی آهنی بود ... هنوز بهش نرسیده بودم . در چند قدمیش که رسیدم ، میله رو پرت کرد سمتم . خدایی بود که جاخالی دادم . با حرص نگام کرد . جلوم گارد گرفت و گفت :_ بهتره بیشتر از این مزاحم نشی ... من تو رو تا حالا ندیدم ... اگه خودتو قاطی نکنی کارت ندارم ... برو عقب ...بدون اینکه به حرفش توجه کنم جلوتر رفتم . با عصبانیت فریاد کشید :_ مگه با تو نیستم ؟انگار اصلا صداشو نمیشنیدم ... چون نگاهم فقط به دست محنا بود که از آب استخر بیرون زده بود و بعد از یه لحظه ، بی جون پایین آب رفت ... با ترس جیغی کشیدم بدون اینکه بفهمم دستم بازه یا بسته و یا کسی جلوم هست یا نه ، خودمو توی آب انداختم ...سردی آب به وجودم دوید ... سعی کردم با دستای بسته شنا کنم ... خیلی سخت بود که بخوام فقط پاهامو تکون بدم ... بدنم رو مثل ماهی پیچ و تاب می دادم و توی آب جلو می رفتم . محنا گوشه ی استخر ، توی قسمت عمیق ، کم کم پایینتر می رفت ...نمی دونم با چه سرعتی خودمو بهش رسوندم و با انگشتام گوشه ی لباسشو چنگ زدم و کشیدمش بالا ... به محض بیرون رفتن از آب ، هوا رو بلعیدم ... سر محنا رو بالا تر از خودم گرفته بودم . بیهوش شده بود ... نگاهمو دور تا دور سالن چرخوندم . کسی نبود ... فضا مشکوک بود ولی اهمیتی ندادم ... الان فقط ...