رمانکده عاشقانه

  • دانلود رمان

    دانلود برای موبایلدانلود برای کامپیوتر



  • عملیات عاشقانه 8

    -نه تو خوده چغندری دستمو فشار میده از رو نمیرم همین طور که فرار میکنم ادامه میدم -نیستی؟ هستی؟ ساقشی؟ ریشه ؟-یک بار جستی ملخک دوبار جستی اخر بدستی ملخکرسیدم به شیر اب شلنگ رو گرفتم سمتش و شیر اب رو تا اخر باز کردماما دریغ از یک قطره همین باعث میشه که اسیر دستاش بشمکاملا تو بغلشم خیلی داره خوش میگذره البته تا وقتی حرف نمیزنه یک دستش و از کمرم جدا میکنه و اروم میاره و جا میده پشت گردنم (اخ جون بوس) که یهو اب مثل اتشفشان فوران کرد میخواستم فرار کنم که منو محکم تر گرفتچشمام قفل شد تو چشماش میخواد چی بگه ؟شاهینچرا وقتی اینطوری زندانی دستامی احساس ارامش میکنم ؟ لباسام خیسه خیسهاما دلم نمیخواد حتی یک لحظه از خودم جداش کنم میدونم اگه ببوسمش تمومه باید از این پرونده بره سرم و خم میکنم و پیشونیشو میبوسم نمیخوام و نمیتونم ازش جدا بشم -صبح میام دنبالت میبرمت ارایشگاه-باشه میخوام برم که رو پاهاش بلند میشه و لپمو میبوسه و با خنده میره خونه دستم میره سمت صورتمو میکشمش رو گونه ام خدایا خودت عاقبتمونو بخیر کنهموبایلم زنگ میخوره ماشین رو میزنم بغل شماره امینیه-سلام بفرمایید-سلام جناب خوبید؟ امینی هستم-بله امرتون ؟(نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این یارو ندارم )-خواستم بگم اقای شریف گفتن رانندشون میاد دنبالتون -بهشون میگفتید که من خودم ماشین دارم و مزاحمشون نمیشم-گفتن شما باغ رو بلد نیستید دوست ندارن مهموناشون اذیت شن جناب سعادت من اینجا فقط اطلاع رسانی میکنم لطفا ادرس منزلتون رو بدید-منم ادرس خونمو دادمالان وقت نابودی شریف...مهیاس -مرسی خانوم ارومتر به خدا کله ادمیزاد اینطور که شما موهای منو میکشی کچل میشم شوهر گیرم نمیاد -والا با این اخلاقات الان هم شوهر گیرت نمیادکلا با حرفش با اسفالت خیابون یکی شدم بله دیگهوقتی اون پسره ی احمق جلوی این صدام میکنه قورباغه کوچولو همین میشهخودمو تو اینه مینگرم – اوف چه داف نازیموهامو بالای سرم جمع کردم ارایش چشمام باعث شده خیلی جذاب شم شال حریر میندازم سرم و مانتو ی مشکیم رو میپوشم میرم پایین خدایا این قاچاقچی ها منو نکشن این شاهین منو نخورهاخه دیشب خواب دیدم منو شاهین داریم با هم میرقصیم با قیافه های خیلی تخیلیمن یک لباس رنگی رنگی پوشیده بودم موهامو هم دو گوشی بستم شاهین هم یک شلوارک راه راه سفید ابی پوشیده با یک کت قرمز همین طوری داشتیم میرقصیدیمیهو گردنمو گاز گرفت و بعد هم شکل خون اشام شد بعد میخندید یوهـــــــــاهاها منم زدم زیر خنده گفت تو چرا میخندیمنم همینطور که مثل مادر ناتنی سیندرلا میخندیدم گفتم چون من ایدز دارم اونم دو زانو افتاد زمین داد زد نــــــــــه از خواب ...

  • عملیات عاشقانه 13 (قسمت آخر)

    شاهین به صورت پر از عصبانیت اقای سلیمی نگاه میکنم  -سلام پدر -علیک سلام داماد قلابی حالت چطوره ؟  -من باید براتون توضیح میدادم میدونم اما واقعا تو ااون شرایط نمیشد -حالا میشه مثلا ؟ چرا فک کردی الان به توضیحاتت احتیاج دارم؟ حالا که بهم دروغ گفتی الان که دخترم رو تو بدترین شرایط ممکن بردی ؟  الان که داشتی دخترم رو دستی دستی برای یک  ماموریت مسخره به کشتن میدادی؟ ها ؟ چرا فکر کردی به توضیحاتت احتیاج دارم؟ -من میدونم که دروغ گفتم اما باور کنید لازم بود بخدا مهیاس از اول از همه چیز خبر داشت ما مجبور بودیم فیلم بازی کنیم  -عذر بدتر از گناه میاری؟ مهیاس هم بابت این قضیه تنبیه میشه بدون شک -اجازه بدید من توضیح بدم  وقتی اخمشو و سکوتش رو دیدم وقتو از دست ندادم شاید این اخرین باری بود  که میتونستم دلشو بدست بیارم و ارومش کنم -این ماموریت واسم مهم بود چون مدت طولانی ای بود که دنبال این باند بودیم کارشون فقط قاچاق مواد نبود چند نفر ادم رو هم کشته  بودن اما چون طوری نشون دادن که انگار خودکشی بوده سندی  نداشتیم وقتی اون روز توی کلانتری مهیاس خودشو معرفی کرد و گفت  خوشحال میشه که با ما همکاری کنه سرهنگ گفت این تنها راهه شرکت  مهیاس بهترین راه واسه نفوذ بود اصلا قرار نبود مسئله به خانواده کشیده بشه  اما مهیاس نظرش این بود که این بهترین راهه میخواستم بعد از اتمام ماموریت بیام و حقیقت رو بگم اما هیچ وقت فکرشم نمیکردم  که کارم به این دیوونگی بکشه  اخمش هنوز پا برجاست -تو دقیقا کاری رو کردی که مهیاس میخواست و من سالها بزور  دور نگه داشته بودمش نمیدونم پیش خودت نگفتی که چطوری سرهنگ  به یک نفر به این راحتی اعتماد کرد؟ چون اون دختر من بود سرهنگ سلیمی دوست صمیمی سرهنگ و پدرت! -سرهنگ سلیمی؟ دوست پدرم ؟ پس شما از اول هم خبر داشتید بجای شما ما بازیچتون بودیم -وسط حرف بزرگترت نپر بچه جون تا تهش گوش کن  برای چند ثانیه ساکت شد  -یادمه وقتی علی رو کشتن همه ی صحنه های اون جنایت یادمه  بهترین دوستمو کشتن و من نتونستم کاری انجام بدم حسابی داغون شده بودم روحیم هر روز خشن تر میشد تورو میدیدم از دور  و نابود تر میشدم نگاه تو هم مثل من هر روز بدرت میشددیدم کم کم سنگ شدی ترسیدم تمام تنم از اینکه همین اتفاق برای بچه ی منم بیوفته کشیدم کنار مثل یک ترسو خودم و خانوادم رو پنهون کردم اما فایده ای نداشت تو مهیاس رو پیدا کرده بودی و وارد راهی کردی که من  ازش دورش کرده بودم مهرداد (همون سرهنگ خودمون) بهم گفت از همه چیز عملیاتتون نقش تو و مهیاس اولش مخالفت کردم تا اینکه باباتو  دیدم تو خواب بهم گفت راهه بچه ها همواره تو نشو دست انداز  خودم رو زدم ...

  • روزای بارونی 64

    سایت همیشگی رمانا کلیک کنید روزای بارونی64 تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ | 23:24 | نويسنده : ♥♥♥مدیریت♥♥♥ توسکا هیجان زده از مطب دکتر بیرون زد ... بالاخره آزمایش نهایی رو انجام داده و جوابش رو برای دکتر برده بود ... صدای دکتر هنوزم توی گوشش بود:- خوب خانوم مشرقی عزیز ... دیدین گفتم نگران نباشین؟!! شما هیچ مشکلی ندارین! هیچ مشکلی ... و می تونین مثل خیلی از آدمای دیگه باردار بشین ... آزمایش های قبلی همسرتون رو هم که چک کردم ایشون هم مشکلی ندارن ... فقط نیاز به زمان دارین ... اینطور که مادرت می گفت خود توام با تاخیر به دنیا اومدی ... پس صبور باش و هر ماه به من سر بزن ... بهت قول می دم خیلی زودتر از اونچیری که فکرش رو بکنی بهت یه نی نی مامانی شبیه خودت تحویل بدم ...توسکا با ذوق سرش رو گرفت رو به آسمون و گفت:- خدایا شکرت!هنوز سرش رو پایین نیاورده بود که ویبره موبایلش رو توی جیبش حس کرد و گوشیش رو بیرون آورد .. با دیدن شماره آرشاویر هم هیجان زده شد هم تعجب کرد ... خیلی وقت بود آرشاویر بهش زنگ نمی زد ... حتی بعد از اون روزی که رفته بود خونه دیگه سراغش رو از مامانش هم نمی گرفت ... یه کم نگران شد و جواب داد:- الو ...صدای گرم آرشاویر همه تنش رو گرم کرد ...- سلام عزیز دلم ...- سلام آرشاویر ... خوبی؟!!- صدای تو رو بشنوم و بد باشم؟!! فک کن یه درصد ... هر چند که نبودت ...آهی کشید و گفت:- سخته ...توسکا آروم خندید و گفت:- حالا چی شده بعد از اینهمه وقت به من زنگ زدی؟!آرشاویر اخم کرد و گفت:- برای چیزی که مسببش خودتی تیکه ننداز ...- چشم ... بفرمایید ...- خانومی ... چرا حس می کنم صدات یه جور خاصی شاده ...توسکا به حس آرشاویر احسنت گفت ... اما به روی خودش نیاورد و گفت:- نه ... فقط اومدم بیرون یه کم حال و هوام عوض شده ...- همین؟!- همین ...- انشالله همیشه شاد باشی ... افتخار بدی ما هم در رکابت باشیم ...توسکا خندید و گفت:- آرشاویر ... حرفت رو بزن ...آرشاویر لبخندی زد و گفت:- می خواستم ببینم همسر عزیزم افتخار می دن باهام بیان مهمونی؟!توسکا با تعجب گفت:- مهمونی؟! چه مهمونی؟! واسه عید؟!آخر اسفند ماه بود و هفت هشت روز بیشتر تا عید بیشتر نمونده بود ...- نه عزیزم ... شب چهارشنبه سوری به مناسبت رفتن طرلان و نیماست ...- طرلان خودمون؟!!- آره دیگه ...- کجا می خوان برن؟!!- والا ننوشته ... فقط نوشته گودبای پارتی برای آخرین دور همی ...- جدی؟!! باید زنگ بزن به ترسا ببینم چه خبره ...- حالا اونو بیخیال ... نگفتی افتخار می دی یا نه؟!توسکا خنده اش گرفت ... خودش قصد داشت به آرشاویر جریان رو بگه و بگه که می خواد برگرده خونه اما با یه فکر یهویی گفت:- اوکی می یام ... سه روز دیگه!- می خوای بیام دنبالت بریم لباس بگیریم؟!- نه عزیزم ... با مامان می رم ...آرشاویر ...

  • روزای بارونی69

    سایت همیشگی رمانا کلیک کنید روزای بارونی69 تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ | 23:28 | نويسنده : ♥♥♥مدیریت♥♥♥ طناز هیجان زده سرش رو تو سینه احسان پنهان کرد و جیغ کشید:- نه احسان تو رو خدا!آتیش ها از هیجان اولیه افتاده بودن و ارتفاعشون کم شده بود ... همه با دیدن احسان راه رو باز کردن و اینقدر از دیدن حالت اون دو نفر هیجان زده شدن که کم مونده بود حنجره هاشون رو پاره کنن ... احسان آروم گفت:- منو محکم بچسب ...و بعدش با یک دو سه جمع شروع کرد به پریدن از روی آتیشا ... وقتی از روی هفتمین آتیش پرید کنار کشید و اجازه داد دوباره هیزم بریزن روی آتیش ها و بزرگشون کنن ... همه هیجان زده داشتن تشویقشون می کردن .. طناز سرش رو از توی سینه احسان بیرون کشید و گفت:- سالمیم؟!احسان خندید و گفت:- آره عزیزم ... ترسوی کوچولوی من ...طناز مشتی به سینه احسان کوبید و گفت:- دیوونه! بعضی وقتا یادت می ره ما عادی نیستیما ...احسان آهی کشید و گفت:- یادم نمی ره ... اما بعضی وقتا دلم تنگ می شه برای عادی بودن ...ناز هم سری تکون داد و آروم خودشو از توی بغل احسان بیرون کشید و ایستاد ...ویولت با ناز سرشو تکون داد به بازوی آراد و گفت:- انگار نه انگار که زمستونه ... هوا چه خوبه!- هیجان بالاست عزیزم ... وگرنه هوا که سرده ...- چقدر دوست دارم از روی آتیش بپرم ...آراد نگاش کرد و گفت:- خوب بپر عزیزم ...ویولت لب ورچید و گفت:- اینجوری آخه؟و اشاره ای به وضعیت لباسش کرد ... بعد گفت:- اگه مثل گذشته ها بودم کفشامو در می آوردم ، لباسامم تا زانو می گرفتم بالا و یه بپر بپر حسابی راه می انداختم ...آراد سرشو کج کرد و گفت:- پشیمونی؟!ویولت چشماشو گرد کرد و گفت:- نه دیوونه! پشیمون چیه؟ داشتن تو به همه اینا می ارزه ...آراد لبخندی زد و گفت:- وایسا یه لحظه من الان می یام ...قبل از اینکه ویولت بتونه چیزی بپرسه آراد رفت ... پنج دقیقه بعد برگشت بازوی ویولت رو کشید و گفت:- بیا کوچولوی من ...ویولت با تعجب گفت:- کجا بریم؟! همه اینجان ...- دقیقا برای همین می گم بیا بریم ...دست به دست هم ساختمون باغ رو دور زدن ... پشت ویلا یه برکه کوچیک و یه آبشار مصنوعی بود ... ویولت با دیدن آتیش کوچیکی که یکی از خدمتکارا درستش کرده بود و مشغول جمع و جور کردن دور و برش بود هیجان زده گفت:- وای! آراد ...آراد با خنده گفت:- مگه من می ذارم حسرت چیزی به دل عشقم بمونه؟!ویولت آهی کشید و گفت:- بعضی وقتا واقعا می مونم در جواب اینهمه محبتت چی بگم!!!آراد دستش رو کشید و گفت:- هیچی نگو ... فقط بیا دوتایی از روی آتیش بپریم ...خدمتکار جلو اومد و رو به آراد گفت:- خوبه آقا؟!!آراد انعام قابل توجهی بهش داد و گفت:- عالیه ... حالا می تونی بری ...پسر با خوشحالی انعامش رو گرفت و به سرعت رفت ... ویولت ...

  • روزای بارونی75

    سایت همیشگی رمانا کلیک کنید روزای بارونی75 تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ | 23:35 | نويسنده : ♥♥♥مدیریت♥♥♥ با حرص مشغول رنده کردن پنیر پیتزاهای تخته ای بود ... در همون حالت بلند بلند با خواننده می خوند :برای جلب اعتماد تو از همه می گذرم که تنها شممی ارزه که به خاطرت تو جمع از قبل سر به زیر تر باشماشکایی که از چشماش فرو می چیکدن حرصش می دادن ... زیر لب غر می زد:- پیاز که نیست احمق! پنیر پیتزاست ...همه همیشه باورم کردن تو شک کنی به من می میرمهیچ وقت از ارتفاع نترسیدم ولی از افتادن می ترسمآره می ترسید ... از اینکه از چشم آرتان بیفته شدید می ترسید ... خیلی هم می ترسید ... نمی دونست دیگه باید چی کار کنه ... هر کار به ذهنش می رسید کرده بود ... به آرتان علاقه ش رو نشون داده بود ... علاقه خودش رو همینطور ... اما هیچ فرقی نکرده بود ...با شنیدن صدای زنگ در با این تصور که آرتانه زیر لبی گفت:- وا! آرتان که کلید داره ...اما رفت سمت در و در رو باز کرد ... با دیدن آقای کاظمی پشت در سریع خودش رو کنار کشید و گفت:- اِ صبر کنین یه لحظه ...سریع رفت سمت شالش کشیدش روی سرش و برگشت جلوی در ... بسته ای دست آقای کاظمی بود ... با دیدن ترسا گفت:- سلام خانوم دکتر ... اینو پستچی آورد ... زنگتون رو زدم ولی جواب ندادین ... چون ندیدم از خونه برین بیرون گرفتم آوردمش بالا ...ترسا با کنجکاوی بسته رو گرفت و گفت:- مرسی آقای کاظمی صدای ضبط بلند بوده نشنیدم ... لطف کردین ...بعد هم بدون هیچ حرف دیگه ای در رو بست ... با دیدن دو ترازوی روی پاکت حس کرد دنیا دور سرش می چرخه ... بالاخره اومد ... احضاریه لعنتی بالاخره اومد ... همون جا پشت در تکیه اش رو داد به دیوار و سر خورد روی زمین ... حتی نمی تونست پاکت رو باز کنه ... تنش می لرزید ... باز دوباره گریه اش گرفت ... سرش رو روی زانو گذاشت و هق هق کرد ... خواننده هنوز می خوند ...من قانون خودمو واسه تو حاضر شدم بشکنم اینجورینذاشتم هیشکی بدونه نیستی وقتایی که خیلی ازم دوریمن به صدات اینقدر معتادم که با یه روز قهر تو می میرمتو بدترین شرایط هم باشم صدام کنی آروم می گیرم ...در با صدای تیکی باز شد ... اما ترسا نتونست حتی سرش رو از روی پاش برداره ...معنی هر نگاتو می فهمم حتی توی اتاق تاریکمصدام بزن تا مطمئن باشم یادت نرفته اسم کوچیکماون شب که روی پله ها بودیم دلم می خواست یه لحظه برگردی ..واسه بغل کردن من باید از فرصت استفاده می کردیصدای مضطرب آرتان رو شنید:- ترسا ... ترسا چی شده ... چی شده عزیزم؟!!من قانون خودمو واسه تو حاضر شدم بشکنم اینجورینذاشتم هیشکی بدونه نیستی وقتایی که خیلی ازم دوریمن به صدات اینقدر معتادم که با یه روز قهر تو می میرمتو بدترین شرایطم باشم صدام کنی آروم می گیرمبا ...

  • روزای بارونی 72

    سایت همیشگی رمانا کلیک کنید روزای بارونی72 تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ | 23:32 | نويسنده : ♥♥♥مدیریت♥♥♥ با اوج گرفتن هواپیما همه از هم خداحافظی کردن و هر کس به سمت ماشین خودش رفت ... شب خوبی رو کنار هم سپری کرده بودن و حالا می خواستن برن برای تعطیلات عید آماده بشن ...آرشاویر ماشین رو روشن کرد و با اخم گفت:- من اگه نخوام تو رو ببرم خونه تون باید چی کار کنم توسکا؟! بابا ایها الناس تو زن منی می خوام تو خونه خودم باشی ... نمی خوام ببرمت خونه بابات ... من زنمو می خوام ... می فهمی؟!!توسکا اجازه داد تا آرشاویر هر چی دلش می خواد غر بزنه ... اینقدر غر زد تا رسیدن جلوی خونه بابای توسکا ... دستش رو برد سمت دستگیره در و خواست پیاده بشه که دست آرشاویر مانعش شد ... همین که چرخید سمت آرشاویر با دیدن چشمای غرق در اشکش دلش فرو ریخت ... نالید:- نرو خوب توسکا ... آقا من تعهد محضری بدم بچه نمی خوام حله؟!!! تو فقط بیا تو خونه من ... همین ... ببین ... اصلا ... اصلا بهت دست هم نمی زنم خوب؟!! تو فقط بیا اونجا زندگی کن ... قول می دم کاری به کارت نداشته باشم ... توسکا به جان آرشین برام خیلی سخته ... خیلی خیلی سخته ...توسکا لبخند زد ... آروم صورت آرشاویر رو نوازش کرد و گفت:- یه لحظه بمون ... الان بر می گردم ...و بعد قبل از اینکه آرشاویر بتونه چیزی بگه به سرعت پیاده شد و رفت توی خونه ... قبل از مهمونی همه وسایلش رو جمع کرده بود که آخر شب برگرده خونه شون ... حتی با بابا و مامانش هم خداحافظی کرده بود و حالا هر دو خواب بودن ... آروم و آهسته چمدونش رو برداشت و زد از خونه بیرون ... آرشاویر با دیدن توسکا یه لحظه سر جا خشک شد اما بعدش به سرعت از ماشین پیاده شد و هیجان زده رفت سمت توسکا ... اون چمدون گویای همه چیز بود ... بی حرف توسکا رو کشید توی بغلش و روی هوا چرخوندش ... توسکا جلوی دهنش رو گرفت که جیغ نکشه و فقط خندید ... آرشاویر گذاشتش روی زمین با همه قدرتش بغلش کرد و گفت:- به خدا نوکرتم توسکا ... نوکرتم ...توسکا با خنده گفت:- فدایی داره ... فعلا چمدونم رو بیار و بیا بریم که الان همسایه ها رو زابراه می کنیم ...آرشاویر هیجان زده چمدون رو برداشت و گفت:- ای به چشم ... شما جون بخواه ...همین که هر دو سوار شدن آرشاویر به سرعت راه افتاد و گفت:- خوب عزیز دلم ... این حقو دارم که بدونم چی شد یه دفعه این بنده حقیر رو به عرش رسوندی؟توسکا لبخند زد ... دستش رو دراز کرد گذاشت روی دست آرشاویر و با لبخند گفت:- اون روز که بهم زنگ زدی خبر مهمونی رو بدی یادته؟آرشاویر دست توسکا رو گرفت ... برد نزدیک لبش و گفت:- آره عزیزم ...- همون روز از مطب دکترم اومدم بیرون ... اون گفت ... گفت ما می تونیم بچه دار بشیم آرشاویر ... فقط نیاز به درمان مداوم و زمان ...