رمان آسمان نگاهت هما پور اصفهانی

  • بیوگرافی هماپور اصفهانی

    بیوگرافی هماپور اصفهانی

    بیوگرافی نویسنده کتاب های بلند نام : هما صفاری پور اصفهانی ولادت : 12 اسفند 1369 -1369/12/12 محل ولادت و سکونت: ایران-اصفهان آثار و رمان های ایشان   1.رمان قرار نبود:  خلاصه : داستان درمورد دختری به اسم ترساست که دو سال پشت کنکور مونده الان منتظر جواب کنکوره .مادر ترسا چند سال پیش فوت کرده ترسا با پدر و مادربزگش( عزیزجون) زندگی میکنه.خواهر بزرگش هم ازدواج کرده .ترسا آرزو داره که بره کانادا و اونجا ادامه تحصیل بده ..ولی پدرش به دلیل تجربه ی تلخی که در رابطه با فرستادن آتوسا(خواهر ترسا)ب ه خارج داشته تحت هیچ شرایطی راضی نمیشه که ترسا رو بفرسته کانادا، به همین خاطر همین ترسا و دوستاش سعی دارند با همفکری هم راه حلی برای راضی کردن پدر ترسا پیدا کنند که موفق هم میشند.. ولی برای عملی شدن این راه حل یه سری اتفاقاتی میفته و .شخصی وارد زندگی ترسا میشه که مسیر زندگیشو عوض میکنه.   2.رمان توسکا:  خلاصه: دختری از جنس.... که با همه چیز در روزگار برخورد میکند و...       3.رمان افسونگر:  خلاصه:خارج از کشور و سلطنتی...تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد …افسونگرش کردند..   4.روزای بارونی: کامل شده خلاصه: رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود 2 ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا 2 ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا 2 ) ... همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن ...روزای بارونی ... روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته ... گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه ... درد نبودن کسی که یه روزی بوده ... یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی ... همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد ... شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد ...روزای بارونی ... بازی سرنوشته ... امتحان پس دادن بنده هاست ... خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن ... وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن ... یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد ... یعنی عاشق تر می شن ... و پیش خدا عزیز تر ... یا اینکه ... سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن ... اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته ... این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین ... وگرنه سزاتون سقوطه! الا یا ایها الساقی ...



  • رمان توسکا 14

    رمان توسكا با لبخند گفتم: - یه پلان دیگه مونده ... - سلام! - ا ببخشید ... سلام ... - به روی ماهت ... باشه منتظر می مونم ... با یارو بنگاهیه یه ساعت دیگه قرار گذاشتم ... دیر نمی شه ... فقط خودتو خسته نکن عزیزم تا بتونی بهترین رو انتخاب کنی ... خندیدم و گفتم: - باشه ... به اون سمت باغ اشاره کرد و گفت: - من اونجا منتظرم ... سرمو تکون دادم و رفت ... همه داشتن با تعجب نگامون می کردن ... بالاخره ماه پشت ابر نمی موند ... همه می فهمیدن که کجا چه خبره! من فقط نمی خواستم جشن عروسیم مثل عروسی طناز پر از خبرنگار باشه ... سنگینی نگاه آرشاویر رو حس می کردم اما نمی خواستم دیگه نگاش کنم ... باید از همین الان روی خودم کار می کردم ... نگاه من دیگه فقط مال شهریاره ... حتی یه نیم نگاه به آرشاویر که از روی احساس باشه خیانت به شهریاره ... باید خودمو کنترل می کردم ... صدای آقای ظفری کارگردان فیلم بلند شد: - آرشاویر حواست کجاست؟!!! این بار ششمه که داریم این پلانو می گیریم! آرشاویر دستی توی موهاش کشید و در حالی که صحنه رو ترک می کرد گفت: - نمی تونم ... امروز نمی تونم ... باشه واسه فردا ... به اعتراض هیچ کس هم گوش نکرد ... سوار ماشینش شد و تخته گاز از باغ خارج شد ... حس می کردم ضربان قلبم کند شده ... چرا داشت اینجوری می کرد؟ ** - شهریار آخه بین یه مشت غریبه ... - غریبه کجا بود خانوم؟ بچه های خودمونن دیگه ... - دیگه بدتر! اینجوری که همه شون قضیه رو می فهمن ... - خوب بفهمن ... تو به نفوذ من شک داری؟ تو فقط نگران خبرساز شدن ازدواجمونی که من دارم بهت قول می دم نذارم به بیرون درز کنه .... اتفاقا من دوست دارم بچه ها بفهمن تا دیگه راحت هر روز خودم ببرم و بیارمت ... - نخیر خودم بلدم ... از لحنم خنده اش گرفت و گفت: - خوب باشه تو منو ببر و بیار ... اینبار منم خنده ام گرفت و گفتم: - دیوونه ... - دیوونم ... ولی دیوونه چشای سیاه تو ... دیوونه موهای پر چین و شکن تو ... دیوونه ابروهای کمونی تو ... دیوونه ... - ااااا شهریار! ولت کنم تا صبح می ریا ... - آره .... می رم ... ولی فقط قربون تو ... لبخند نشست روی لبم ... این پسر با مهربونیش می تونست منو به خودش وابسته کنه ... البته اگه فکر آرشاویر می ذاشت ... با خنده گفتم: - خداحافظ ... - ااا قطع نکنیا ... هنوز نگفتی می یای یا نه ... - بابا رو چی کار کنم؟ - من باهاشون حرف می زنم ... - حالا واجبه؟ - آره عزیزم ... واسه هر دومون خاطره می شه ... یه مسافرت قبل از ازدواجمون ... بعدا باید یه چیزی داشته باشیم واسه بچه هامون تعریف کنیم ... بچه هامون؟ ای خدا چرا هیچ وقت اینجوری به جریان نگاه نکرده بودم؟ من می تونم؟ من تواناییشو دارم؟ صدای شهریار بلند شد: - توسکا هستی؟ - آره ... آره ... باشه ... قبول ... - فدات بشم الهی ... ...

  • رمان طلایه 5

    یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام می گرفت ولی می خواهم بگویم در عمرم این قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگویم به اردون و کارهایش و رابطه اش با گلاره هم بی توجه بودم دروغ محض است چون مرتب یک گوشم پایین بود و خیلی وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ می زد و سعی میکردم آنقدر غذاهای خوش طعمی درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهای دیگر بزند،طبقه اورا هم طوری تمیز میکردم که به قول مامانم،عسل بریزد و روغن جمع کند.این را هم بگویم دیگر فقط چهارشنبه ها برای تمیزی نمی رفتم بلکه هر موقع می فهمیدم خانه نیست و می رفتم پایین و همه چیز را چنان تمیز مرتب و تمیز می کردم که بیا و ببین،انگار همین طوری می خواستم با گلاره لجبازی کنم.چنان رخت و لباس هایش را اتو می زدم و به جا رختی آویزان می کردم که خدا می داند در مورد لباس های خودم آن قدر وسواس به خرج نمی دادم.در ضمن یکی از لباس هاشو که بیشتر از همه بوی خودش را می داد برداشته بودم و مثل گنجی ازش نگهداری می کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوی اردوان می خوابیدم،می دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولی دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم،یعنی تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتی یک وقت هایی پامو از گلیم درازتر می کردم و توی رویاهایم برای خودم خیال بافی می کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه می کند و بهم می خندد و غرق شادی می شدم هرچند وقتی به خودم می آمدم،دلم می گرفت و حتی خودم را هم توبیخ می کردم و هشدار می دادم فقط تا پایان کنکور اجازه داری پرنده ی خیالت را به هر طرف به پرواز در بیاوری ولی باید اعتراف کنم که با این همه ی این حرف ها افکارم خالی از لطف نبود و بهم انرژی مثبت می داد.با هر محنتی بود روز برگزاری کنکور هم رسید،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بیاید و بتوانم به راحتی پاسخ بدهم ولی در راه مرتب آیت الکرسی و هر چه دعا به ذهنم می رسید می خواندم و از خدا یاری می خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف های دلم را شنید چون وقتی دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتی و با لبخند محل جواب ها را سیاه کردم. بعد از پایان وقت بیسکوییت و ساندیس گرمم را برداشتم و به زیارتگاه عین علی،زین علی،رفتم احساس می کردم بار بزرگی ...

  • رمان مسافر عشق1

    رمان مسافر عشقدر آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :ای دو چشمت سبزه زارانگریه ات اشک بهارانمی روم غمگین و نالانبهر من اشکی میفشانای سراپا مهربانیای نگاهت آسمانیدر دل نامهربانمشوق ماندن می نشانیمی روم تا نشنومآواز باران دو چشمتمی روم چون می هراسمتا شعله ای خاموش نکردیبا او هم آواز شدم و خواندم :می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمتمی روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردیسال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد ...

  • قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)

      آرتان منو گذاشت روی زمین ... ساکمو برداشت و گفت:- بریم ...نا خوآگاه پرسیدم:- کجا؟!!!غش غش خندید و گفت:- چیه نکنه می خوای نیومده برگردی؟ من دیروز تا حالا توی هتل داشتم در و دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو برگزار کنیم ...- ماه عسل؟!!!دستشو انداخت دور کمرم منو فشار داد به خودش و گفت:- پس فکر کردی چه طوری همه اجازه دادن تو بیای ... به این راحتی؟!!! چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و اینجا منتظرتم تا با هم ماه عسل عقب افتاده مون رو جشن بگیریم ...دوباره به گریه افتادم .... منو این همه خوشبختی محاله!!! سریع منو در آغوش کشید و گفت:- گریه بسه خانوم من ... - آرتان باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی ...- چشم خانوم ... چرا می زنی ...دوتایی سوار تاکسی شدیم ... سرمو تکیه دادم به شونه اش ... هنوزم باورم نمی شد که این آرتانه کنارم نشسته ... رسیدیم به هتل ... رفتیم داخل ... چه هتلی بود!!! آرتان گل کاشته بود ... کلید رو گرفت و دوتایی رفتیم به سمت اتاقمون ... چه اتاق بزرگ و شیکی بود ... نشستم لب تخت ... اومد نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش ... سریع گفتم:- بگو ... همه چیو برام تعریف کن ...لبخندی زد ... صورتمو نوازش کرد و گفت:- از وقتی که خودمو شناختم همه ازم تعریف می کردن ... پدرم ...مادرم ... دوستام ...و خلاصه همه اطرافیانم ... همین باعث شده بود که خیلی مغرور بشم ... هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم ... تمایلی به برقراری رابطه با هیچ جنس مخالفی نداشتم .... توی دانشگاه خیلی از دخترا طرفم می یومدن و روی خوش نشون می دادن ولی من حاضر به دوستی با هیچ دختری نبودم ... از ازدواج هم به شدت بیزار بودم و تصمیم داشتم تا آخر عمر تنها بمونم .... یه جورایی جز پول در آوردن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت تری .. تا اینکه برنامه پنج شنبه شب ها پیش اومد و با بچه ها پاتوق رو کشف کردیم ... تفریح من در کل هفته رفتن به اون رستوران بود و بعضی وقتها هم رفتن به مهمونی های دوستام ... از همون اول که اونجا اومدیم بچه ها زوم شدن روی شما ... به خصوص تو خیلی توی چشم بودی ... متوجهت بودم ولی نمی خواستم به دلم اجازه بدم متوجه هیچ دختری بشه ... چیزی که بیشتر از زیبایی صورتت منو جذبت می کرد غرورت بود و اینکه هیچ توجهی به پسرای اطرافت نداشتی همین ... کم کم هم برام عادی شدی مثل بقیه دخترا ... تا اینکه تو اون پیشنهاد رو به من دادی یه لحظه همه چیزای بد با هم اومدن توی ذهنم ولی ... وقتی دوباره ازم خواستی بشینم توی نگاهت عجز رو دیدم ... فهمیدم حرفات دروغ نیست ... درک کردم که داری حقیقت رو می گی و باید بهت فرصت بدم تا حرفاتو کامل بگی ... شاید به خاطر دیدی که از قبل بهت داشتم دوباره نشستم .. وگرنه اگه کسی جای تو بود محال بود به ادامه ...