رمان انلاین به کدامین گناه

  • رمان به کدامین گناه؟ فصل پنجم

    فصل پنجم ميخواستم تا باهاش حرف بزنم ولي ااينقدر خسته بودم كه بعد از 5 دقيقه به خواب رفتم. نميدونم ساعت چند بود كه با صداي موبايل محمد بيدار شدم.ظاهرا اونم بيدار شده بود سريع بلند شد و خواب الود گوشيشو جواب داد. -     بله بفرماييد... بيمارستان؟كدوم بيمارستان؟ بله بله الان ميام. -      محمد چي شده ؟ -     هيچي هيچي تو بخواب.... سراسيمه از جاش بلند شد و تند  تند لباساشو عوض كرد و بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد.منم بلند شدم و دنبالش رفتم . داشت ميرفت سمت ماشينش كه گفتم: محمد تورو خدا بژگو وچي شده؟نگران شدم. -     گفتم كه هيچي يكي از دوستام تصادف كرده .تو بروبخواب. -     مطمئن باشم؟ -     اره برو. -     كي بر ميگردي؟ -     صبح ميام خدافظ.... به سمت ماشينش رفت و سوارشد و به سرعت از در بيرون رفت و درو با ريموت بست. -     چي  شده پروانه؟ محمد اين  موقع كجا رفت ؟ -     چيزي نشده يكي از دوستاش تصادف كرده ، به محمد از بيمارستان زنگ زدن اونم رفت. -     خيلي خب تو بيا برو بخواب. رفتم دوباره سر جام دراز كشيدم .انگار قسمت نبود ما يه شب بدون هيچ اتفاقي كنار هم بخوابيم.جالبه كه دفعه ي قبلم دوستش تصادف كرده بود .اين دوستاش چقدر تصادف ميكردن . انگار هيچكس هم به جز محمد حاضر به كمكشون نبود.تو همين فكرا بودم كه دوباره خوابم برد.... ساعتاي 5/10 – 11 صبح بود كه بيدار شدم .چقدر خوابيده بودم نمازم هم قضا شده بود.ازم جام بلند شدم و رفت سمت در اتاق دستمو روي دستگيره ي در گذاشتم كه درو باز كنم كه در باز شد سرمو بالا اوردم و با محمد كه با چشماي قرمز و در حالي كه خستگي از سرو روش ميباريد رو به رو شدم. سلامي بهش دادم ور فتم كنار تا بياد تو در حالي كه جوابمو ميداد ،وارد اتاق شد.دستي به سرش كشيدو مشغول باز كردن دكمه ها ي پيرهنش شد. -     محمد دوستت خوبه؟ برگشت تو چشام خيره شدو با لحني غمگين گفت: اره خوبه ببخشيد ديشب از خواب بي خواب شدي. -     نه اين چه حرفيه مشكل واسه همه پيش مياد. چيزي نميخوري برات بيارم؟ -     نه فقط خستم ميخوام استراحت كنم . -     باشه پس من ميرم بيرون.... بين چارچوب در اتاقش بودم كه صدام زد:پروانه؟ برگشتم و منتظر نگاهش كردم لبخند تلخي زد و گفت : منو ببخش. فكر كردم واسه اينكه گفته خسته ام و ازم خواسته تنهاش بذارم اينو گفته بهش لبخندي زدمو گفتم:اشكال نداره.بخواب خستگي از سرو روت ميباره. منتظر حرف ديگه  اي نشدم و درو بستم.زهره جون روي مبل نشسته بود و داشت يه چيزايي مينوشت.بهش سلام دادم با خوش رويي جوابمو داد و گفت برم تو اشپزخونه و براي خودمو محمد صبحونه اماده كنم.قبل از رفتنم پرسيدم: مامان چي  مينويسي؟ -      هان... اينا .... چيزه دارم  ليست مهمونا و  ...



  • به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

    فصل سوم اينو كه گفتم چشاي اونم اشكي شد :چي ميگي دختر؟يكم فكر كن ببين اصلا با عقل جور در مياد؟ميخواي بري به بابات چي بگي؟بگي بعد از عقد فهميدم دوسم نداره؟فكر كردي بابات مياد ميگه بيا همين الان طلاقتو بگيرم؟ نه عزيزم .تو خوانواده هاي ما اصلا اسم طلاقو تاحالا از دهن كسي شنيدي؟ميدوني مردم چه حرفايي پشت سرت ميگن ؟ داشتم ديوونه ميشدم ، همه ي حرفاش درست بود . من بابامو ميشناختم همه ي حرفاي اون شبش تو گوشم بود اون يه اتمام حجت بود من اگه اگه ميمردم هم حق نداشتم پيش  بابام از محمد شكايت كنم چه برسه كه بخوام طلاقمو بگيرم.... دستمو گرفتم به سرم و نشستم رو مبل و گفتم:مامان شما بگو چيكار كنم؟ -      من كه امروز كلي باهات حرف زدم عزيزم تو فقط بايد يكم صبر داشته باشي خودم كمكت ميكنم . من مردا رو ميشناسم تازه محمد كه پسرمه ،خودم بزرگش كردم ، نقطه ضعفاشو ميدونم.حالا اگه ميخواي بري خونتون برو ولي به كسي چيزي نگو .حتي به مادرت. برو استراحت كن تا بعد كه اروم شدي بيشتر برات توضيح ميدم . پاشدم چادرمو سرم كردم و با حالي داغون رفتم خونمون. حتي اگه مامان محمد چيزي نميگفت نميذاشتم كسي چيزي بفهمه هميشه ادم توداري بودم  ولي كاش نبودم همين اخلاقيات مزخرفم زندگيمو به گند كشيد. به خونه كه رسيدم فقط يه  سلام به مامان دادم و رفتم تو اتاقم . فكر كردم به همه ي مسائلي كه اگه طلاق ميگرفتم پيش ميومد. درسته كه اسم محمد تو شناسنامم بود ولي هنوز اونطوري شوهرم نشده بود.اين خودش كلي مسئله بود با اين حال اينده ي خوبي رو نميتونستم اميدوار باشم. تمام شب تا صبح فكرم مشغول بود.با صداي اذون كه از مسجد محل ميومد از فكر بيرون اومدم رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم با خدا حرف زدم از خواستم راه درست رو نشونم بده . هميشه سر هر مسئله اي كه بين دوراهي گير ميكردم از ته قلبم از خدا ميخواستم كمكم كنه و تنهام نذاره و انصافا هم تا الان هيچوقت تنهام نذاشته بود و لطفشو ازم دريغ نكرده بود مطئمن بودم اين بار هم رهام نميكنه. بعد از راز و نيازي كه با خدا كردم تصميمو گرفته بودم انگار يه چيزي بهم القا شده بود نميدونم چي بود ولي هرچي بود ايندمو رقم زد. با اينكه شب بيدار بودم ولي صبح خوابم نميومد.صبحونمو با اقاجون و مامان خوردم و به سوالاي اقا جون در مورد محمد و رفتار و خانواده ش جواب دروغ دادم. ساعت حدودا 9 صبح بود كه تلفن خونه به صدا در اومد مامانم جواب داد و بعد از احوال پرسي كوتاهي منو صدا كرد با اشاره پرسيدم كيه؟ اونم بدون صدا گفت:زهره خانم .... تلفن رو گرفتم :الو... -      سلام پروانه جان خوبي؟ -      سلام مامان ممنون شما خوبين؟ -      اره دخترم ميخواستم بپرسم در مورد اون قضيه...چيز... -      ...

  • انتقاد به رمان به کدامین گناه...؟

    سلام.خسته نباشی.رمانت قشنگه ولی یک سوال.ایا این چیزهایی که تو رمان نوشتی از زندگی واقعی کسی نوشتی یا فقط یک رمانه؟اخه به نظرم زیاد واقعی به نظر نمیاد.کدوم دختری حاضر میشه به جای اینکه مشکلشو با خانوادش در میون بزاره بره فرار کنه.درسته پدر و مادرها ارزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن اما اگه ببینی پچشون سختی ای دارن پراش هر کاری میکنن حتی اگه اون کار حمایت و گرفتن طلاق پچشون باشه.این نظر من بود امیدوارم همیشه موفق باشی. پاسخ :سلام عزيزم مرسي كه رمانمو ميخوني.اما جواب سوالات:ببين خانومي من گفتم چارچوب اصلي رمان واقعيه .در اصل من اومدم زندگي سه نفرو باهم نوشتم.هر كدوم از اين زندگيا اخرش به يه جايي رسيد اما اگه قرار باشه همشو بر اساس واقعيت بنويسم پس قلم من اينجا چي ميشه؟من بايد بتونم خودم بسازم.اما قسمت دوم كه دختره ميذاره ميره. خب هر ادمي توي فرهنگي بزرگ شده اما هنوزم ادمايي هستن كه از طلاق ميترسن.شايدم نترسن ولي اينقدر تو جامعه ي ما به اين موضوع بد نگاه ميشه ترجيح ميدن بسوزن و بسازن.يه بنده خدايي رو ميشناسم كه خودش وكيله پدرش يه ادمه پولدار و سرشناسه خيلي هم خوشگل و خانومه اما يه شوهر داره كه معتاده و اصلا به معناي واقعي كلمه انگل جامعه س اما الان 20 ساله داره باهاش زندگي ميكنه هر روز هم كتك ميخوره ميدوني چرا؟چون از طلاق ميترسيد.الان كه ديگه 40 سالشه و بچه هاش بزرگ شدن و جالب اينكه بعد از مرگ پدرش طلاق گرفت. همه ي پدر  مادرا حمايت نميكنن.اميدوارم تونسته باشم قانعت كنم.اگه بازم سوال و انتقادي داشتي خوشحال ميشم جوابتو بدم عزيزم.   slm azizam in roman vaghean bar asase haghighateeee ????? akhe shodam shabihe ye alamat soale bozorg chetori ba chenin khanevade sakhtgiri ke dashte farar karde onam to sharayeti ke be khatere aberoye pedaresh hazer nabode az shoharesh joda beshe age aberoye pedaresh vasash mohem bode chera farar karde?????? motmaenan idehaye behtari ham bode vase jobrane raftar shohare namardesh.......... albate to in donyaye namard hich etefaghi baei nist kheyli az etefagha ke ma fekr mikonim mahale etefagh biufte vase kheliha pish miyad pishnahad mikonam bishtar rosh kar koni mersi babate romanet azizam  پاسخ:سلام عزيزم. از توهم ممنونم كه رمانمو ميخوني. اصل موضوع داستان يعني ازدواج و رابطه و علاقه نداشتن محمد به پروانه واقعيت بود.اما توي ماجراي واقعي دختره موند و ساخت.با اين تفاوت كه شيدايي وجود نداشت. پروانه خودش از ابروي پدرش نميترسيد اما از اين ميترسيد كه پدرش بخاطر ابروش نذاره جدا بشه و مجبورش كنه در همون حالت با محمد زندگي كنه. من نميتونم همه چيزو عين واقعيت بنويسم واقعيت برام فقط يه ايده بودهمين.خودم از اين ماجرا راضي بودم ولي با چيزايي كه شما گفتين يكم يه جوري شدم اما حتما روي داستان بيشتر كار ميكنم. مرسي كه رمانمو ميخوني و انتقاد سازنده هم ميكني ...

  • رمان کدامین گناه

    رمان کدامین گناه

      نویسنده :ساغر.ش بخشی از رمان کدامین نگاه فرداي آنروز شوق خاصي در وجود م رخنه کرده بود مي خواستم زود تر به دانشگاه بروم صبح زود از خواب بيدار شدم براي اولين بار بود که دوست داشتم به ظاهرم حسابي برسم در کمد را که باز کردم پشيمان شدم لباسهاي تکراري ...که هميشه مي پوشيدم .نگاهي به پس اندازم انداختم ، چشمگير نبود. يک آن خيلي ناراحت شدم ، براي يک لحظه به مينا حق دادم که براي ازدواج پول را ملاک قرار داده ، پيش خودم گفتم:(آدم وقتي پول داشته باشه همه چيز به دست مي آره ) ولي اين فکر و خيال چند لحظه بيشتر فکرم را مشغول نکرد .فريد مرا همين جور که بودم دوست داشت نه آن جور که مي خواستم نشان دهم... پس از فکر لباس در آمدم مانتو کرم رنگ ساده اي با شلوار جين هميشگيم را پوشيدم مقنعه کرم رنگم را روي سرم مرتب کردم و کوله طوسي را بي هدف به شانه انداختم. ظاهرم خيلي معمولي بود بين دو حس متفاوت مانده بودم... يک آن دوست داشتم چشمگير باشم... ولي حس ديگر مي گفت: همين جور خوب است .و بالاخره حس قوي تر پيروز ميدان شد بي خيال کوله را جابه جا کرده و به پايين رفتم عمو ادکلن تلخ هميشگي را زده بود خيلي از بوي ادکلنش خوشم مي آمد تصميم گرفتم اگر با فريد نامزد کنم (چه فکر شيريني )حتما برايش از اين ادکلن بخرم با اين فکر لبخند روي لبانم جا خوش کرد ---کبکت خروس مي خونه ساغر خانم ؟ ----خوشم مياد آقا محمود زود متوجه مي شوي ؟ عمو تاي ابرويش را بالا انداخت گفت: ا حالا چرا اينقدر خوشحالي! خودم را برايش لوس کردم و دستمانم را به دور کمرش حلقه زدم گفتم بخاطر عموي خوشتيپم ... عمو که معلوم بود اصلا حرفم راباور نکرده و کاملا معذب شده است . گفت اولا خرس گنده دستتو از دور کمرم باز کن، بعدش هم... خودتي ؟؟-- عمو بازم از اين حرفا ميزني ؟ ---تا زماني که فکر مي کني مي توني راحت خرم کني ، آره مي گم !اينقدر هم به من نچسب بدم مياد، فهميدي !! --اخمهايم را در هم کردم زير لب گفتم: گوشت تلخ   دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت     برچسب : , android, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون,جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان , دانلود رمان کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای , دانلود , دانلود pdf, دانلود اندروید, دانلود موبایل, دانلود کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید,دانلود کتاب داستان, دانلود ...

  • رمان به كدامين گناه...؟قسمت سيزدهم

    فصل سيزدهم نميدونم كجا بودم...هيچ دركي از موقعيتم نداشتم. ديدم طبيعي نبود... همه چيزو تار ميديدم .... صداهارو هم خوب نميشنيدم. اما بعد از چند لحظه كم كم واضح شد. صداي يه مرد بود:بيا ساميار داره چشاشو باز ميكنه.  چشامو باز كردم. يه مرد كنارم ،گوشه ي تخت نشسته بود و اون يكي روبه پنجره ايستاده بود. يهو ترس برم داشت... اينا كي بودن؟اينجا كجا بود بود؟موقعيت بدي بود. سعي كردم از جام بلند شم اما اوني كه كنارم نشسته بود جلومو گرفت و به لحن مهربوني گفت:حالت خوب نيست بهتره بلند نشي. راست ميگفت سرم و دست چپم به طرز وحشتناكي درد ميكرد.تازه متوجه ي دستم شدم كه گچ گرفته شده بود.  با بغضي كه هم از درد بود و هم از ترس گفتم:من چم شده ؟اينجا چيكار ميكنم؟شما كي هستين؟ لبخند مهربوني زد و گفت:يادت نيست؟ديشب باهات تصادف كرديم و اورديمت اينجا . نگاهي به دورو برم انداختم... كل اتاق سفيد بود .سمت راستم يه كمد ديواري سفيد ، تختي كه روش بودم سفيد ،پرده ها سفيد و جالب بود...  حتي اون پسري هم كه كنار پنجره ايستاده بود هم لباسش سفيد بود. احتمالا اين خونه مال اون بود ... بهش نگاه كردم... چقدر قيافه ش اشنا بود... انگار يه جايي ديده بودمش. متوجه ي نگاهم شد .سرمو برگردوندم و به دست گچ گرفته شدم خيره شدم. يه دفعه يه سوال تو ذهنم جرقه زد:«چرا منو به جاي اينكه ببرن بيمارستان اوردن خونه خودشون؟ با خودم گفتم حتما همون ديشب منو بردن بيمارستان چون در غير اين صورت چطوري دستمو گچ گرفتن؟بعدشم چون ادرسي ازم نداشتن مجبور شدن بيارنم خونشون. با صداي زنگ ايفون از فكر بيرون اومدم. اوني كه كنار پنجره بود گفت:سياوش پاشو ببين كيه. سياوش بدون هيچ حرفي  بيرون رفت تا دروباز كنه . بعد از چند دقيقه صداي سياوش بود كه داشت با چند نفر سلام و احوال پرسي ميكرد. سياوش از همونجا داد زد:ساميار بيا مهمون داري. ساميار از اتاق بيرون رفت . بايد از اين دوتا مرد جوون ممنون ميبودم كه منو با همون حال توي خيابون رها نكرده بودن و بهم كمك كرده بودن. خدارو هم خيلي شكر ميكردم كه زنده مونده بودم.اون لحظه اونقدر بهم فشار عصبي وارد شده بود كه به گناه ِ خودكشي فكر نكنم. فقط ميخواستم راحت شم از اون همه عذاب. بدنم خيلي كوفته بود با بدبختي از جام بلند شدم... كيفم و چادرم كنار م روي تخت بود. با اون دست گچ گرفته سعي كردم چادرمو سرم كنم كه متوجه شدم بله اين چادرمم به فنار رفته.چند جاش پاره شده بود فكر كنم ديگه به درد استفاده نميخورد. شال مشكليم رو روي سرم مرتب كردم و از اتاق خارج شدم. بخاطر سرگيجه اي كه داشتم از ديوار براي راه رفتن كمك ميگرفتم. خونه ش خيلي بزرگ خيلي لوكس بود. دكور هال و پذيرايي هم مثل اتاقش كاملا سفيد ...

  • به كدامين گناه...؟قسمت يازدهم

    قسمت يازدهم حالم خيلي بد بود... دلم نميخواست برم خونه.... تا شب تو خيابونا قدم زدم و به اتفاقايي كه تو اين 3-4 ماه افتاده بود  فكر كردم. تنهايي رو با تمام وجودم حس ميكردم. نميدونستم بايد چيكار كنم ...گيج گيج بودم... بعد از 3-4 ساعت پياده روي  بالاخره خستگي رو حس كردم ... يه پاركي همون نزديكي ها بود. شيرو كيك خريدم و روي يكي از صندلي ها نشستم ... تو خوابم نميديدم اجازه داشته باشم اين موقع شب اونم تنهايي بيام پارك. تو همين فكرا بودم كه سه تا پسر با قيافه هاي فشن اومدن سمتم... يه دفعه ضربان قلبم بالا رفت .... يكيشون كنارم نشستو با چشاي هيز كثيفش نگام كرد. اون دوتاي ديگه هم اونورم ايستاده بودن. هموني كه كنارم نشسته بود گفت:چيه خانوم كوچولو؟از خونه فرار كردي؟ نميدونم چرا اما شروع كردم به گريه كردن... اون اشغالام با ديدن اشكام صداي خنده شون بلند شد:عزيزم ما كه كاريت نداريم.چرا گريه ميكني عروسك؟ دستشو اورد نزديك كه اشكمو پاك كنه ... با وحشت دستشو پس زدم و بلند شدم خواستم فرار كنم كه از پشت دستشو دور كمرم حلقه كرد... جيغ كشيدم و سعي كردم از دستشو فرار كنم ولي من يه دختر در مقابل سه تا پسر هركول  غير ممكن بود پيروز شم. نميدونم پارك به اون شلوغي همون لحظه  فقط قحطي ادم بود؟هيچكس اطراف ما نبود اما اگه بودو وضعيت منو ميديد بهم كمكي نميكرد اينو مطمئن بودم تو اين دوره زمونه هيچكس خودشو بخاطر كس ديگه ي به خطر نميندازه مگر افراد انگشت شمار. همينطور داشتم جيغ ميكشيدم و تلاش ميكردم براي رها شدن كه يه پسر هيكلي منو از بين اونا كشيد بيرون... تا اومدن بريزن سرشو بزنننش دستمو گرفت و محكم كشيد و شروع كرد به دويدن ... وقتي كاملا ازشون دور شديم برگشت نگام كرد ... اونقدر شوكه بودم كه توان حرف زدن نداشتم حدس ميزدم تو اون حالت دهنم نيم متر بازه. از قيافه ي من خنده ش گرفت ... بعد از اينكه خنديدنش تموم شد بهم گفت: اخه دختر خوب اين موقع شب تو اين پارك چيكار ميكني؟ دوباره گريم گرفت ... حالتش عوض شد و مهربون نگام كرد ... -      نترس من كه كاريت ندارم فقط ميخوام كمكت كنم.خونه تون كجاست ببرمت؟ وقتي ديد جوابشو نميدم چند ثانيه تو چشام زل زد و گوشيشو در اورد به كسي به اسم شهاب زنگ زد و ادرس جاب كه بوديم رو داد تا بياد دنبالش. تا اومدن دوستش هيچ چيز ديگه اي ازم نپرسيد فقط داشت داشت فكر ميكرد و با پاش به سنگاي جلو پاش ضربه ميزد. ماشين دوستش يه پژوي نقره اي بود... نميخواستم سوار شم اما فعلا تنها كسي كه ميتونست كمكم كنه اون بود. شهاب نگاهي از اينه بهم انداخت و پوزخندي مرموز زد و رو به اون پسره گفت: واسه اولين باز عاليه...متوجه ي منظورش نشدم اما هرچي بود خيلي مشكوك به نظرم رسيد...  اسممو ...

  • رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم

    فصل دوم صبح  با صداي در اتاق بيدار شدم .محمد بود كه داشت صورتشو با حوله ي من خشك ميكرد . با لبخند بهش سلام كردم . جوابمو داد.ازش پرسيدم :ساعت چنده؟ -     يازده. -     چييييييي؟يازده؟چرا بيدارم نكردي؟ -     چون خودم هم  خواب بودم.پاشو حاضر شو ناهار بايد بريم خونه ي ما. -     صبحونه خوردي؟ -     نه ديگه بريم يهو ناهار بخوريم. -     باشه. از جام بلند شدمو خودمو مرتب كردم .لباسم كاملا پوشيده بود فقط موهام بود كه محمد ميتونست ببينه كه اونم ديگه نبايد خيلي برام مهم ميبود. كمي كه خودم رسيدم اماده شدم تا با محمد به خونشون بريم.                                               *** تا رسيدن به خونشون هيچ حرفي بينمون زده نشد.مامانش با روي باز ازمون استقبال كرد.خواهرش و شوهرش هم بودن. محمد بلافاصه بعد از وردمون به اتاق خودش رفت منم چون معذب بودم روي مبل كنار خواهرش و مادرش نشستم. مشغول حرف  زدن و غيبت كردن در  مورد ديروز بودن و بينش از منم يه چيزايي ميپرسيدن . نيم ساعت .چهل و پنج دقيقه اي ميشد كه اومده بودم و محمدم از اتاقش بيرون نيومده بود . زهرخانم رفت تو اشپزخونه تا يه سري به ناهارش بزنه مهتابم ازم در مورد درسامو غيره ميپرسيد كه صداي گريه ي سحر  بلند شد و از اقا رضا گرفتش و براي اروم كردنش رفت تو حياط. حس فضوليم گل كرده بود؛بلند شدم و سركي تو خونه كشيدم. خونشون از خونه ي ما بزرگ تر بود فكر ميكنم 4 تا اتاق خواب داشت .چيز جالبش اينجا بود كه دوتا حياط داشتن .حياط جلو، وسطش يه حوض كوچولو ،مستطيل شكل داشت.و دورشم چندتا گلدون خوشگل. اما حياط پشتش واقعا يه تيكه بهشت بود.گوشه ي ديوار درخت انگور بود . شاخه هاي انگور رو كشيده بودن سمت ديوار.دور تا دور ديوارحياط رو شاخه هاي انگور گرفته بود.يدونه تخت كوچيك كنار ديوار بود روش  فرش انداخته بودن. كلي سبزي و گل و گياه تو باغچه بود ادمو هيجان زده ميكرد بره و بوشون كنه و باهاشون حرف بزنه. كمي كه تو حياط گشتم از در پشتي برگشتم خونه. در توي اشپزخونه باز ميشد . زهره خانم با ديدنم لبخندي زد و گفت:تو حياط  بودي؟ -      اره مامان .حياطتون خيلي خوشگله ادم وقتي ميره توش دلش نميخواد بياد بيرون . -      اين باغچه حاجي درست كرد.خدابيامرز عاشق گل و گياه بود عين بچه هاش دوسشون داشت. با گفتن اين حرف اهي از ته قلبش كشيد وازم رو گرفت. -      مادر برو ببين محمد چيكار ميكنه  بيارش ديگه ناهار حاضره. باشه اي گفتم و به سمت همون اتاقي كه محمد رفته بود حركت كردم. شايد خنده دار به نظر بياد ولي من هميشه بيشتر از اين كه دلم شوهر بخواد دلم پدر شوهر ميخواست.براي خودمم جالبه اين حس. شايد دليل اين حس من اينه كه وقتي اسم پدر ...

  • اطلاعيه به كدامين گناه...؟

    سلام به همه ي دوستاي گلم كه با منو رمانم همراهن. من واقعا از همتون معذرت ميخوام. اما بذارين بگم كه چرا براتون پست نذاشتم.قبل از ماه رمضون من روزه هاي قضامو ميگرفتم. وقتي هم روزه ميگيرم عين جنازه م تا افطار فقط دراز ميكشم اگه از جام بلند شم بيهوش ميشم.حالا توي همين اوضاع روزه داري بنده خونمون شلوغ پلوغ بود.چون تو ماه رمضون نميشه ديد و بازديد داشته باشيم يه دفعه همه ي فاميل پاشدن اومدن خونه ي ما.دو سه روز همش مهمون داشتيم.بعدشم كه اينا رفتن به قول نيلوفر من شدم كزت خونه رو تميز كردم.تو اين وضع نميشد بنويسم.ولي جدا از اينا اينقدر فكر كردم دارم ديوونه ميشم.چند بار قسمت بعدي رو نوشتم و پاره كردم.امروز اومدم كه تصميم نهاييمو بگيرم.اول نظرات و تاييد ميكنم بعدم به اميد خدا ميرم كه ديگه قسمت بعدي رو بنويسم.بچه ها من ميدونم خيلي سخته رمانو نصفه بخونين.من حتي خودمم رمان نصفه نميخونم.دركتون ميكنم ولي شماهم بدونين نوشتن خيلي سخته.اونم واسه مني كه فقط 15 سالمه و اولين باريه كه دارم مينويسم.كسي هم نيست تشويقم كنه.مامانم هر وقت ميبينه دارم مينويسم مسخره م ميكنه و ميگه تو اگه خيلي زرنگي درستو بخون نمره هات كم نشه.امسال بخاطر يه مشكلي معدلم خيلي كم شد واسه همين همه دنبال بهونه ن.راستي روزه نمازاتون قبول باشه يادتون نره موقع افطار منو دعا كنين.بدجوري گيرم....ايشالا كه از اين به بعد مثل ادم بيام پست بذارم و شمارو حرص ندم.همه تونو دوست دارم.ميبوسمتون.موفق باشين.

  • به كدامين گناه؟فصل چهارم

    فصل چهارم مانتوي ابي رنگ نخي كه جلوش دكمه نداشت و كمر بندي كه از جنس خودش داشت رو به همراه شلوار سفيد و شال همرنگ مانتو پوشيده بودم و اماده و حاضر هال نشسته بودم و منتظر مامان بودم كه داشت اقا جون رو اماده ميكرد انگار اين اقا جون خودش نميتونست لباسشو پيدا كنه.  عين بچه ها بود.بالاخره تشريف اوردن . از خونه بيرون اومديم و همزمان با ما زهره جون و محمدم از خونشون بيرون اومدن زهره جون به سمت ما اومد و بعد از سلام و احوال پرسي رو به اقا جون گفت:حاجي اگه اجازه بدي پروانه با محمد بياد و من با شما البته اگه مزاحم نيستم. -      نه خانم رستمي.اين چه حرفيه بفرماييد و از تو اينه به من گفت گفت:برو پروانه جان. همون لحظه محمدم ماشينشو كامل از حياطشون در اورد و اومد جلو و با اقا جون و مامان احوال پرسي  كرد و به من يه سلام كوتاه داد. سريع از ماشين پياده شدم و سوار عروسك محمد شدم.بلافاصله بعد از نشستم محمدم اومد و از ديدن من تعجب كرد و گفت: تو چرا اومدي اينجا؟ -      نبايد ميومدم؟ -      معلومه كه نه. -      چرا اون وقت؟... واقعا دليل رفتارشو نميدونستم ادما با خيلي ها كه عاشقشون نيستن و رفت امد ميكنن و حرف ميزنن اما محمد مثل اينكه از من تنفر داشت.انگار من جن بودم و اون بسم الله. منم عاشقش نبودم ولي ازش دوري نميكردم.مامانش گفته بود علاقه كم كم به وجود مياد ولي بايد زمينه ش رو ما ايجاد كنيم. بعد از اينكه چند دقيقه منتظر شدم و اون چيزي نگفت دوباره گفتم : محمد تو چرا از من دوري ميكني؟از من بدت مياد؟يا من كاري كردم كه تو خوشت نيومده ؟يا حرفي زدم كه دلخور شدي؟شايدم بخاطر خريداي امروزه؟اگه اينطوره نميخوادناراحت باشي پول همشو بهت ميدم. چنان زد رو ترمز كه گفتم 100%با  ماشين پشت سريمون يكي شديم. توي صورتم نگاه كرد و گفت: اولا دفعه ي اخرت باشه كه اين حرفو ميزني. به تنها چيزي كه فكر نميكنم خريداي امروزه .دوما من اصلا ازت بدم نمياد نه حرفي زدي و نه كاري كردي كه ناراحت بشم از جاي ديگه ناراحتم به توام ربطي نداره ديگه ام از اين فكراي مزخرف نكن خوشم نمياد.چنان با داد ميزد كه بغض كردم تاحالا عصبي نديده بودمش هميشه اروم و با متانت بود .عصبانيتش خيلي وحشت ناك بود . بلافاصله بعد از تموم شدن حرفاش رفت بيرون و در ماشين رو محكم كوبيد . از رفتارش ناراحت بود ولي از طرفي هم خوشحال بودم كه بهم گفته بود ازم بدش نمياد و ناراحتيش بخاطر من نيست. بعد از يه رب اومد نششست و بدون هيچ حرفي راه افتاد نميدونم ناز بود يا چيز ديگه با وجودي كه خيلي هم ناراحت نبودم ولي اصلا نگاهش نميكردم و تحويلش نميگرفتم.و موقعي كه ميخواستيم وارد خونه ي مهتاب بشيم بازومو گرفت و خيلي ارون گفت:بخاطر ...