رمان من یک پلیسم

  • رمان من پلیسم 5

    زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم.نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود.بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم.میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم.این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی...سرهنگ کار منو تائید کرد.آدرس دفتر رو به امیر داد و قرار شد فردا اول وقت من پشت میزم باشم.امیر گفت تدارکات اون مهمونی کذایی هم از الان آماده میشه.منم که کارم فقط تمرین رقصه!الی و کتی جفتشون وارد بودن.من نمیدونم سرهنگ اینارو از کجا آورده؟!ریتم ها رو بهم یاد دادن.یه سری رقص پایه که با هر آهنگی میشه اجراش کرد.عربی و ایرانی و عشوه و کرشمه و ازین رقصای تحریک کننده بهم یاد دادن.لا گور بره اون خردادیان که اینقدر سخت رقص طراحی میکنه.اه اه مرتیکه چندش..خیلی سخت بود خصوصا قسمت لرزش بدن ولی خب بالاخره یاد گرفتم.با کمک اونا واسه روز مهمونی یه برنامه خیلی باحال که خودم خیلی خیلی ازش خوشم اومد آماده کردیم.ولی میدونید یه خورده خجالت آوره!فرداش من پشت میزم توی دفتر کارم نشسته بودم.واقعا سرهنگ ای ول داره.سر سه سوت شرکتو آماده کرد.مثلا این شرکت من کار دومم بود و یه جور رد گم کنی و چون کار قبلیم پیش پلیس لو رفته بود یه کار دیگه با یه اسم دیگه زدم.صبح الی آرایشم کرد.گفت با بقیه آرایشام متفاوته والا ما که نفهمیدیم چیش متفاوته ولی خداییش چشام سگ شده بود.یه جوری خط کشیده بود که اگه دو دیقه تو آینه به خودمم زل میزدم خودمو خیس میکردم!یه روسری سیلک بنفش و صورتی و سورمه ای و طوسی.طرحش خیلی قشنگ بود.با یه مانتوی سورمه ای تنگ و کوتاه.یه شلوار جین یخی تنگ و یه کفش پاشنه ده سانت ست روسری و کیفمم ست کفشم.تیپم عین این مانکنای ترکیه ای شده بود.منتها با این تفاوت مه اونا مانتوشون تا مچ پاشونه من مانتوم به زور تا چهار انگشت پایین تر از رون پام میومد!حدودا نیم ساعت از نشستنم گذشته بود که حمید(منشی شرکتم بود مثلا)رو آیفون گفت فربد اومده.گفتم دوتا قهوه بیاره و دعوتش کنه.بعد از چند ثانیه فربد در زد و وارد شد.مونده بودم پاشم یا بمونم سرجام که انقدر لفتش دادم خود فربد اومد جلو میزم ایستاد.سلام کرد و یه پوشه گذاشت رو میزم.چهره اش بینهایت عصبی بود و نشون میداد خیلی بدجور دماغش سوخته!اشاره کردم بشینه.اونم با حرص نشست رو مبل و دست به سینه زل زد به من.الان وقتش بود از در دوستی و گول مالی وارد بشم.بهش یه لبخند مکش مرگ ما زدم و پوشه ...



  • رمان من پلیسم قسمت 6

    زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم. نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود. بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم. میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم. این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی... سرهنگ کار منو تائید کرد. آدرس دفتر رو به امیر داد و قرار شد فردا اول وقت من پشت میزم باشم. امیر گفت تدارکات اون مهمونی کذایی هم از الان آماده میشه.منم که کارم فقط تمرین رقصه! الی و کتی جفتشون وارد بودن.من نمیدونم سرهنگ اینارو از کجا آورده؟! ریتم ها رو بهم یاد دادن.یه سری رقص پایه که با هر آهنگی میشه اجراش کرد. عربی و ایرانی و عشوه و کرشمه و ازین رقصای تحریک کننده بهم یاد دادن.لا گور بره اون خردادیان که اینقدر سخت رقص طراحی میکنه.اه اه مرتیکه چندش.. خیلی سخت بود خصوصا قسمت لرزش بدن ولی خب بالاخره یاد گرفتم. با کمک اونا واسه روز مهمونی یه برنامه خیلی باحال که خودم خیلی خیلی ازش خوشم اومد آماده کردیم.ولی میدونید یه خورده خجالت آوره! فرداش من پشت میزم توی دفتر کارم نشسته بودم.واقعا سرهنگ ای ول داره.سر سه سوت شرکتو آماده کرد.مثلا این شرکت من کار دومم بود و یه جور رد گم کنی و چون کار قبلیم پیش پلیس لو رفته بود یه کار دیگه با یه اسم دیگه زدم. صبح الی آرایشم کرد.گفت با بقیه آرایشام متفاوته والا ما که نفهمیدیم چیش متفاوته ولی خداییش چشام سگ شده بود.یه جوری خط کشیده بود که اگه دو دیقه تو آینه به خودمم زل میزدم خودمو خیس میکردم! یه روسری سیلک بنفش و صورتی و سورمه ای و طوسی.طرحش خیلی قشنگ بود.با یه مانتوی سورمه ای تنگ و کوتاه.یه شلوار جین یخی تنگ و یه کفش پاشنه ده سانت ست روسری و کیفمم ست کفشم.تیپم عین این مانکنای ترکیه ای شده بود.منتها با این تفاوت مه اونا مانتوشون تا مچ پاشونه من مانتوم به زور تا چهار انگشت پایین تر از رون پام میومد! حدودا نیم ساعت از نشستنم گذشته بود که حمید(منشی شرکتم بود مثلا)رو آیفون گفت فربد اومده.گفتم دوتا قهوه بیاره و دعوتش کنه. بعد از چند ثانیه فربد در زد و وارد شد. مونده بودم پاشم یا بمونم سرجام که انقدر لفتش دادم خود فربد اومد جلو میزم ایستاد. سلام کرد و یه پوشه گذاشت رو میزم.چهره اش بینهایت عصبی بود و نشون میداد خیلی بدجور دماغش سوخته! اشاره کردم بشینه.اونم با حرص نشست رو مبل و دست به سینه زل زد به من. الان وقتش بود از در دوستی و گول مالی وارد بشم.بهش یه ...

  • رمان من پلیسم قسمت 1

    -تبریک میگم ستوان.- ممنون.- سلام.تبریک ستوان.- ممنونم.- حال شما ستوان. واقعا گل کاشتین.- مرسى.متشکر.همینطورى عرض تبریک بود که به سر و صورت من می خورد.باورم نمیشد من این کارو کرده باشم.!!کى باورش مىشه؟!ستوان رىحانه محمدى مامور کشف جراىم ىه گروه قاچاقچى مواد مخدر بزرگو رسوا کنه!؟اونم با کلى مدرک و هوش و زکاوت که خداىى از من بعىد بود!!ىعنى خودم اىنطور فک مىکردم...راهروى بزرگ اداره رو رد کردم و به اتاق مشترکم با مرىم و راضىه رسىدم.تا درو وا کردم شروع شد!!!-به به...ببىن کى اىنجاس!!؟صداشو کلفت کرد:-ستوان ریحانه محمدى...پلیس وظیفه شناس الاغ پیدا کن!!!!-خفه شو مرىم.حسودىت مىشه؟تو که خنگى به درد پىدا کردن الاغاى گمشده مىخورى!تبرىک مىگم رىحانه جون.حرف از تو همه جا هست!صداى هوشت مث بمب اداره رو ترکونده!قراره ازت تجلىل کنن.-اره ىه مشت ادم خنگ وقتى تو اىن خراب شده باشن معلومه تىن گورىله پىششون پروفسوره!!!-باز تو حرف زدى؟خجالت نمىکشى از هىکلت؟ىذره شغور داشته باش.- خب بابا مادربزرگ.-اىن گاوو ولش کن رىحانه جون.نمىخواى بما شىرىنى بدى؟؟- آخه من کارى نکردم ک شىرىنى بخواد.همه بزرگش مىکنن- اووووه حالا واسه ما شکسته نفسى مىکنه!جمع کن خودتو.دوتا ادم خنگ و گذوشتن واسه ى مامورىت زپرتى توام ىه جرقه اى خورده به مخت ىه حرفى پروندى شانسکى اونام دستگىر شدن.دگ انقد هارت و پورت نداره که!!!- مرىم دهنتو مىبندى ىا ببندم؟؟حسود دارى مىترکى ؟فقط هىکل گنده کردى.اگه ىذره هوش داشتى الان سرهنگ بودى!شىش ساله همىن ستوان موندى.عىن گاوى که تو گل گىر کرده....با خنده به بحثاى تموم نشدنىه مرىم و راضىه نگاه مىکردم.دونفر از ادمترى ادماىى که مىشناختم !!مرىم ىه دختر شوخ و بامزه که البته لاهرکسى صمىمى نمىشد و به وقتش چنان جدى که گاهى منم ىادم  

  • رمان من پلیسم

    -تبریک میگم ستوان.- ممنون.- سلام.تبریک ستوان.- ممنونم.- حال شما ستوان. واقعا گل کاشتین.- مرسى.متشکر.همینطورى عرض تبریک بود که به سر و صورت من می خورد.باورم نمیشد من این کارو کرده باشم.!!کى باورش مىشه؟!ستوان رىحانه محمدى مامور کشف جراىم ىه گروه قاچاقچى مواد مخدر بزرگو رسوا کنه!؟اونم با کلى مدرک و هوش و زکاوت که خداىى از من بعىد بود!!ىعنى خودم اىنطور فک مىکردم...راهروى بزرگ اداره رو رد کردم و به اتاق مشترکم با مرىم و راضىه رسىدم.تا درو وا کردم شروع شد!!!-به به...ببىن کى اىنجاس!!؟صداشو کلفت کرد:-ستوان ریحانه محمدى...پلیس وظیفه شناس الاغ پیدا کن!!!!-خفه شو مرىم.حسودىت مىشه؟تو که خنگى به درد پىدا کردن الاغاى گمشده مىخورى!تبرىک مىگم رىحانه جون.حرف از تو همه جا هست!صداى هوشت مث بمب اداره رو ترکونده!قراره ازت تجلىل کنن.-اره ىه مشت ادم خنگ وقتى تو اىن خراب شده باشن معلومه تىن گورىله پىششون پروفسوره!!!-باز تو حرف زدى؟خجالت نمىکشى از هىکلت؟ىذره شغور داشته باش.- خب بابا مادربزرگ.-اىن گاوو ولش کن رىحانه جون.نمىخواى بما شىرىنى بدى؟؟- آخه من کارى نکردم ک شىرىنى بخواد.همه بزرگش مىکنن- اووووه حالا واسه ما شکسته نفسى مىکنه!جمع کن خودتو.دوتا ادم خنگ و گذوشتن واسه ى مامورىت زپرتى توام ىه جرقه اى خورده به مخت ىه حرفى پروندى شانسکى اونام دستگىر شدن.دگ انقد هارت و پورت نداره که!!!- مرىم دهنتو مىبندى ىا ببندم؟؟حسود دارى مىترکى ؟فقط هىکل گنده کردى.اگه ىذره هوش داشتى الان سرهنگ بودى!شىش ساله همىن ستوان موندى.عىن گاوى که تو گل گىر کرده....با خنده به بحثاى تموم نشدنىه مرىم و راضىه نگاه مىکردم.دونفر از ادمترى ادماىى که مىشناختم !!مرىم ىه دختر شوخ و بامزه که البته لاهرکسى صمىمى نمىشد و به وقتش چنان جدى که گاهى منم ىادم  

  • رمان من پلیسم - 5

    زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم.نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود.بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم.میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم.این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی...سرهنگ کار منو تائید کرد.آدرس دفتر رو به امیر داد و قرار شد فردا اول وقت من پشت میزم باشم.امیر گفت تدارکات اون مهمونی کذایی هم از الان آماده میشه.منم که کارم فقط تمرین رقصه!الی و کتی جفتشون وارد بودن.من نمیدونم سرهنگ اینارو از کجا آورده؟!ریتم ها رو بهم یاد دادن.یه سری رقص پایه که با هر آهنگی میشه اجراش کرد.عربی و ایرانی و عشوه و کرشمه و ازین رقصای تحریک کننده بهم یاد دادن.لا گور بره اون خردادیان که اینقدر سخت رقص طراحی میکنه.اه اه مرتیکه چندش..خیلی سخت بود خصوصا قسمت لرزش بدن ولی خب بالاخره یاد گرفتم.با کمک اونا واسه روز مهمونی یه برنامه خیلی باحال که خودم خیلی خیلی ازش خوشم اومد آماده کردیم.ولی میدونید یه خورده خجالت آوره!فرداش من پشت میزم توی دفتر کارم نشسته بودم.واقعا سرهنگ ای ول داره.سر سه سوت شرکتو آماده کرد.مثلا این شرکت من کار دومم بود و یه جور رد گم کنی و چون کار قبلیم پیش پلیس لو رفته بود یه کار دیگه با یه اسم دیگه زدم.صبح الی آرایشم کرد.گفت با بقیه آرایشام متفاوته والا ما که نفهمیدیم چیش متفاوته ولی خداییش چشام سگ شده بود.یه جوری خط کشیده بود که اگه دو دیقه تو آینه به خودمم زل میزدم خودمو خیس میکردم!یه روسری سیلک بنفش و صورتی و سورمه ای و طوسی.طرحش خیلی قشنگ بود.با یه مانتوی سورمه ای تنگ و کوتاه.یه شلوار جین یخی تنگ و یه کفش پاشنه ده سانت ست روسری و کیفمم ست کفشم.تیپم عین این مانکنای ترکیه ای شده بود.منتها با این تفاوت مه اونا مانتوشون تا مچ پاشونه من مانتوم به زور تا چهار انگشت پایین تر از رون پام میومد!حدودا نیم ساعت از نشستنم گذشته بود که حمید(منشی شرکتم بود مثلا)رو آیفون گفت فربد اومده.گفتم دوتا قهوه بیاره و دعوتش کنه.بعد از چند ثانیه فربد در زد و وارد شد.مونده بودم پاشم یا بمونم سرجام که انقدر لفتش دادم خود فربد اومد جلو میزم ایستاد.سلام کرد و یه پوشه گذاشت رو میزم.چهره اش بینهایت عصبی بود و نشون میداد خیلی بدجور دماغش سوخته!اشاره کردم بشینه.اونم با حرص نشست رو مبل و دست به سینه زل زد به من.الان وقتش بود از در دوستی و گول مالی وارد بشم.بهش یه لبخند مکش مرگ ما زدم و پوشه رو باز کردم.همون ...

  • رمان من پلیسم

    تو سالن شلوغتر از صبح بود.خب معلومه که شلوغه آخه وقت ناهاره! رفتم نشستم تو سالن.بدون توجه به فربد به امیر گفتم:جوجه. اونم سریع گرفت.گارسونو صدا کرد و سفارش دوتا جوجه داد. گارسونه وایساده بود فربدم سفارش بده.ولی فربد عین همون خره که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به ما. گارسون گفت:آقا شما چی میل دارید؟ دید هیچی نمیگه.نمیتونست بزاره بره.هرچی باشه زیر دست زیردست زیردست فربد بود دیگه! دوباره گفت:آقا؟ یهو فربد به خودش اومد:بله؟ گارسون:چی میل دارید؟ نگاش به من بود:جوجه! عین لحن من گفت! هیچی نمیگفتم.درو دیوارو نگاه میکردم. ازین بازی خوشم اومده بود.نمیدونم چه تاثیری تو ماموریتم داشت ولی من که خیلی ازش لذت میبردم! تو سکوت من و بهت فربد غذا رو آوردن و میل کردم و جمع کردن. رو به فربد گفتم:جناب هوشنگ؟ بیچاره ذوق زده شد که صداش کردم _من احساس خستگی میکنم.باید استراحت کنم.لطفا جایی برای استراحت به من بده. پشت بند حرفم بلند شدم. امیرم بلند شد. فربدم که طبق معمول کم نمیاره از بس که پرووئه! جلوتر راه افتاد. کنار گوشم گفت:البته بستگی داره کجا بخوای استراحت کنی؟ یه تختخواب خشک و خالی یا... نذاشتم حرفشو کامل کنه:ممنون ترجیح میدم تنها باشم. کثافته آشغال میخواست مفت و مجانی برم بغلش! رفتیم جلوی دری که بزرگ بود.رو کردم سمت فربد ازون لبخندای مخصوص خودم که حرص درآره زدم و انگشتامو به نشونه ی بای بای براش تکون دادم و رفتم تو. امیرم زرنگتر از من یه نیشخند زدو درو محکم رو فربد بست. اگه کارش به من گیر نبود حتما یه بلایی سرم میوورد انقدر ضایعش کردم! امیر تا در و بست غش غش شروع کرد خندیدن! بهش با حالت مضطربی گفتم:هییییییییییس به زبون اشاره بهش حالی کردم ممکنه شنود گذاشته باشن. بدبخت خندش قطع شد و به حالت خیلی تابلویی اینور و اونور و نگاه کرد. دودستی زدم تو سرش گفتم:خاااااک برسرت ششاید دوربینم باشه. یهو سیخ شد. وااای انقد قیافش خنده دار بود که دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم. پقی زدم زیر خنده! فهمید بدجور سر کار بوده!عصبانی شد دویید دنبالم! منم زدم به چاک! اون بدو من بدو.... بعد یه چند دقیقه بدو بدو خسته شدیم و هرکدوم یه جا ولو شدیم. ماشالا اونجام که از کل خونه ما متراژش بیشتر بود! آخی یاد خونمون افتادم. خنده از رو لبم رفت. امیر که هنوز داشت میخندید تا چشمش به من افتاد خندش قطع شد. صاف سر جاش نشست:چی شد؟ سریع اومد طرفم:چی شدی؟.....زخمی شدی؟کجا خورد؟.....ببینم خون اومد؟....د حرف بزن دیگه! از قیافش خندم گرفت:هیچی نشده بابا...چرا جو میدی الکی؟ خیالش راحت شد پوفی کشید و نشست زمین:قلبم اومد تو دهنم....خب زودتر بگو.     گفتم :هی هی هی هی...یاد خونمون افتادم.دلم تنگ ...

  • رمان من پلیسم

    -تبریک میگم ستوان.- ممنون.- سلام.تبریک ستوان.- ممنونم.- حال شما ستوان. واقعا گل کاشتین.- مرسى.متشکر.همینطورى عرض تبریک بود که به سر و صورت من می خورد.باورم نمیشد من این کارو کرده باشم.!!کى باورش مىشه؟!ستوان رىحانه محمدى مامور کشف جراىم ىه گروه قاچاقچى مواد مخدر بزرگو رسوا کنه!؟اونم با کلى مدرک و هوش و زکاوت که خداىى از من بعىد بود!!ىعنى خودم اىنطور فک مىکردم...راهروى بزرگ اداره رو رد کردم و به اتاق مشترکم با مرىم و راضىه رسىدم.تا درو وا کردم شروع شد!!!-به به...ببىن کى اىنجاس!!؟صداشو کلفت کرد:-ستوان ریحانه محمدى...پلیس وظیفه شناس الاغ پیدا کن!!!!-خفه شو مرىم.حسودىت مىشه؟تو که خنگى به درد پىدا کردن الاغاى گمشده مىخورى!تبرىک مىگم رىحانه جون.حرف از تو همه جا هست!صداى هوشت مث بمب اداره رو ترکونده!قراره ازت تجلىل کنن.-اره ىه مشت ادم خنگ وقتى تو اىن خراب شده باشن معلومه تىن گورىله پىششون پروفسوره!!!-باز تو حرف زدى؟خجالت نمىکشى از هىکلت؟ىذره شغور داشته باش.- خب بابا مادربزرگ.-اىن گاوو ولش کن رىحانه جون.نمىخواى بما شىرىنى بدى؟؟- آخه من کارى نکردم ک شىرىنى بخواد.همه بزرگش مىکنن- اووووه حالا واسه ما شکسته نفسى مىکنه!جمع کن خودتو.دوتا ادم خنگ و گذوشتن واسه ى مامورىت زپرتى توام ىه جرقه اى خورده به مخت ىه حرفى پروندى شانسکى اونام دستگىر شدن.دگ انقد هارت و پورت نداره که!!!- مرىم دهنتو مىبندى ىا ببندم؟؟حسود دارى مىترکى ؟فقط هىکل گنده کردى.اگه ىذره هوش داشتى الان سرهنگ بودى!شىش ساله همىن ستوان موندى.عىن گاوى که تو گل گىر کرده....با خنده به بحثاى تموم نشدنىه مرىم و راضىه نگاه مىکردم.دونفر از ادمترى ادماىى که مىشناختم !!مرىم ىه دختر شوخ و بامزه که البته لاهرکسى صمىمى نمىشد و به وقتش چنان جدى که گاهى منم ىادم  

  • رمان من پلیسم - قسمت آخـــر

    شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن. منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.چشماش عجیب برق میزد!و من ازین برق عجیب میترسیدم.عاقد شروع کرد....و ضربان قلب من هر لحظه بیشتر میشد!یه روزی منتظر این لحظه بودم ولی الان دلم میخواست ازونجا فرار کنم.نفهمیدم عاقد چی پرسید با سقلمه محمد و دیدن قیافه مامان که لبشو گاز میگرفت سریع گفتم:بله.همه خندیدن.عاقد گفت :عروس خانوم هوله هاااا!از محمد هم پرسید و اونم بله داد.وتموم شد!صیغه به مدت دو هفته که البته عاقد ذکر نکرد.من هم ته دلم راضی نبودم...ازین کلاه شرعیا متنفر بودم!ما فقط خودمونو گول میزنیم!بلافاصله محمد دستمو گرفت.پوست دستم سوخت!اصلا حس خوشایندی نبود.بابام هم حرص میخورد.اینو از اخمای تو همش فهمیدم.سعی کردم دستمو از دستش بکشم تا بابام ناراحت نشه ولی مگه میذاشت!عین کنه چسبیده بود بهم!عاقد که رفت ئختره سریع بلند شد از تو کیف گنده اش یه سیستم درآورد و وصل کرد به برق و یه سی دی گذاشت توش!خودشم لباساشو درآورد و دست او عجق وجق رو گرفت و رفتن وسط!من و مامان و بابا فکا مونو نمیتونستیم از رو زمین جمع کنیم.ولی محمد میخندید!محمد گفت :پاشو ما هم بریم وسط!با اخم برگشتم طرفش.انتظار همچین چیزی رو نداشتم:دیوونه شدی محمد؟منو نشناختی؟اونم اخم کرد:چطور اونموقع که نقش بازی میکردی خوب بلد بودی برقصی حالا جلو بابات و منو این یه دونه که آدم حساب نمیشه خجالت میکشی؟پاشو همین الان یه عربی بزن حال کنیم!از شدت تعجب جیغ زدم:مــحـمــد!؟!؟!؟!؟بابام بلند شد رفت سمت دستگاه.از برق کشیدش و به جیغ جیغای دختره و مرده گوش نکرد.اومد سمت ما گفت:خب دیگه جوون.بلند شو برو که ماها حسابی خسته ایم.محمد حسین اخماشو تو هم کرد:میخواستم ریحانه رو ببرم بیرون.-الان وقتش نیست.بذار واسه بعد.ریحانه خسته اس!مگه نه بابا؟گیر کرده بودم!گفتم:بله این روزا سرم شلوغه...اداره خیلی کار کردم.رومو کردم سمت محمد و آروم گفتم:کی میریم؟میخوام خلاص شم دیگه!انگار از حرف من خوشش ...