رمان موبایل چشم های وحشی

  • دانلود رمان چشم های وحشی

    دانلود رمان چشم های وحشی

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از پردیس رئیسی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  



  • چشم های وحشی 1

    مقدمه :افسون چشمهایت … جادوی نگاهت … جدایی غم بارت … دوری را به امید دیدنت … جدایی را به امید بودنت … تنهایی را به امید با تو بودن گذراندم … اما حالا که هستی … میبینمت … با تو هستم … باید رهایت کنم … برای دیگری … نه برای من … بودن با دیگری نه من … برای همیشه … چشمهایت را بگذارم و بروم . توی خواب ناز صبحگاهی فرو رفته بودم که یه دفعه صدای جیغ مامانم بیدارم کرد . دیگه به این صدای هر روزی عادت کرده بودم به زور لایه یکی از چشمام رو باز کردم که دوباره مامانم جیغ کشید و گفت:ــ ساعت دو نیمــــــــــــــــــــــ ــــــــه پاشـــــــــــــــــــوبا صدای خواب آلودی گفتم :ــ باشهمامانم چپ چپ نگام کرد و از اتاق رفت بیرون ! دوباره سرم رو چسبوندم به بالش و چشامو بستم . اما هنوز جیغ مامان تو گوشم بود که دوباره از توی حال صدای انفجار حنجره ی مامانی رو شنیدم :ــ رهــــــــــــــــــــا بدون تمایل سرمو از لای بالش کشیدم بیرون و دو تا چشمام رو که فکر می کنم لای پف چشمام گم شده بود رو باز کردم . به زور روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم که احساس کردم الانه که دهنم جر بخوره . پاهامو از زیر پتو کشیدم بیرون و گذاشتم روی زمین . با اینکه تابستون بود من بازم پتومو می انداختم روم . از تماس پاهام با زمین مور مور شدم . اما بالاخره به هر زوری که بود بلند شدم .پاهامو رو زمین کشیدم و رفتم دستشویی رو به روی آینه که وایسادم یه لحضه از قیافه ی خودم ترسیدم .شبیه اورانگوتان بودم . از تشبیه خودم خنده ام گرفت . چشمام لای یه من پف گم شده مثل چینی ها . دماغم باد کرده بود . موهام هم به هم گوریده بود ینی قیافم به گودزیلا می گف زکی !!بالاخره از قیافه ی خوشگلم دل کندم و از دستشویی اومدم بیرون . بعدم خلاف همیشه آروم آروم از پله ها امدم پایین و رفتم سمت آشپز خونه . اتفاقا بابا و مامان و رامتینم سر میز داشتن ناهار می خوردن . عین میرغضب نشستم جلوشون و سلام کردم . بابا یه نگاه مهربونی بهم کرد :ــ ساعت خواب ماشالله بابا جون یکم از این خوابو به ما هم بده !!ــ قابل نداره زیاد دارم از اینارامتین که جلوی خودشو گرفته بود که منفجر نشه بالاخره عین بمب اتم با صدای بلندی ترکید و شروع کرد به من خندیدن.منم طبق عادت همیشگه خیلی خوشگل اداشو در آوردم :ــ کوفت !!!!!!رامتین در حالی که هنوز می خندید و حالا بابا و مامانم همراهیش می کردن ، گفت:ــ رها به خدا خیلی خوشگل شدی . عین دراکولا.ــ عین تو شدم تازهــ بیچاره کسی که می خواد ترو بگیره !!!ــ مرض !!!ــ دوباره از خواب پاشودی میر غضب شدی ؟مامان یه بشقاب پر پلو گذاشت جلوم و با خورش قرمه سبزی که من دیوونش بودم لچش کرد . منم که غذا میدیم خدا پیغمبر ...

  • چشم های وحشی 3

    من: - رامتین، من حوصله ندارم، بعدا بریم. رامتین خیلی ضایع قیافش رفت تو هم و منم که اصلا دوست نداشتم رامتین رو ناراحت کنم قبول کردم و سریع کارام رو کردم. تندی صورتم رو آب زدم و لباس پوشیدم. تیپ اسپرت زدم، یه شلوار لی از بالا گشاد پوشیدم و با یه مانتوی سفید تا بالای زانوم. موهام رو شونه زدم و باز گذاشتم. موهام تا کمرم می رسید و لخت بود. یه رژ صورتی دخترونه زدم و از اتاق رفتم بیرون. رامتین همزمان با این که می رفتم پایین برام سوتی زد و گفت: - اوه لالا! خانم، با من افتخار آشنایی می دین؟ - لوس نشو رامتین، من خیلی سادم. - خواهرِ من همه جورش خوشگله. بعد شروع کرد با خودش خوندن: - به کس کسونش نمی دم، به همه کسونش نمی دم شاه بیاد با لشکرش، شاهزاده ها دور و برش واسه ی پسر کوچیک ترش، آیا بدم؟ آیا ندم؟ به کسی می دم که کس باشه، پیرهنِ تنش اطلس باشه من و مامان که زل زده بودیم بهش یهو از اداهای رامتین خندمون گرفت. کاملا واضح بود که می خواد روحیم رو بهتر کنه. همیشه بهم می گفت: «اذیتت که می کنم از سر لج گریه می کنی و من اون موقع ها خیلی دوستت دارم، اما هیچ وقت نمی خوام حتی یه دونه از اون اشکای قشنگت واسه ی غم ریخته بشن، حتی یه دونه.» رامتین همیشه ناراحتی های منو از بین می برد. هر وقت پیشش بودم با کارهاش شادم می کرد و همیشه قهقهه زنان از پیشش می رفتم. مثل آبی بود که روی آتیش می ریختن. رامتین دستم رو کشید و منو مثلِ عروسک با خودش برد توی پارکینگ. نشستم توی ماشینش و اونم راه افتاد. من: - خوش به حالِ دوست دخترات! رامتین: - چرا؟ - چون تو همیشه باهاشونی! - مگه همیشه با تو نیستم؟ - چرا هستی، ولی اون جوری دوستشونی. - خب حالا داداشتم، بهتره که! نیست؟ پوزخندی زدم. شاید اگه دوستم بودی بهت می گفتم. اما الان یه چیزی روی قلبم سنگینی می کنه. رامتین: - رها؟ من: - بله؟ - چیزی می خوای بگی؟ - چه طور مگه؟ - توی چشمات یه چیزیه؟ - چی؟ - چشمات دارن بهم می گن! دستم رو گذاشتم روی چشمام. - چی رو دارن بهت می گن؟ - این که خواهر کوچولوی من توی قلب نازکش یه چیزی سنگینی می کنه. - نه چیزی نیست. - خب چرا با سوگند درد و دل نمی کنی؟ توی دلم گفتم: «چه جوری از تمام احساسای من با خبره؟!» من: - خب، پیش نیومده! رامتین: - نمی خوای بپرسی کجا می ریم؟ من: - خُب، کجا می ریم؟- اول می ریم خونه ی دوستم، بعد با هم می ریم یه ناهارِ دبش می زنیم و بعد می ریم هر جا تو دوست داشتی، خوبه؟ - عالیه! حالا این دوستتون کی هستن؟ من می شناسمش؟ - فکر نکنم دیده باشیش. - آها! باشه بریم. رامتین دستش رو گذاشت روی دکمه ی ضبط و روشنش کرد. There is something on my mind یه چیزایی توی ذهنمه And I’m losing concentration و من تمرکزم رو از دست می دم And I ...

  • چشم های وحشی 6

    سوگند: - وای نمی دونی قیافت چه جوری شده بود وقتی اومدی مثلا دعوا کنی! فقط یه آهنگِ قیصر کم بود به خدا! عین این لاتای چاله میدونی! بعد هم قهقهه زد. آروم زدم پسِ کلَش و دستش رو کشیدم و رفتیم سرِ کلاس!**** داشتم آروم آروم وسایلم رو جمع می کردم که گوشیم زنگ خورد. جزوه هام رو توی کولَم ریختم و گوشیم رو از توی جیبِ کوله برداشتم. یه شماره ی ناشناس بود. - الو؟! صدای ظریف زنانه ای توی تلفن پیچید. - سلام رها جون! داشتم به مخم فشار می آوردم که صاحبِ صدا رو بشناسم. یه اخم ریز روی پیشونیم نشست. با اکراه سلام کردم. - سلام! - ای بی معرفت نشناختی؟! - متاسفم! - رامتیـــــن! بیا به این آبجیت یه چیزی بگو! منو نمی شناسه! یکی کوبیدم توی پیشونیم و با خودم گفتم: «رها چه قدر خنگی! زن داداشت رو نمی شناسی؟! زن داداش! رامتین دوماد شد یعنی؟!» سارا: - بالاخره شناختی؟! - آره عزیزم! ببخشید مشغله ی فکری زیاد دارم. سارا: - عیب نداره عزیزم. یه خواهشی دارم. - بگو عزیزم! سارا: - چه مهربون شدی؟! بعدم ریز خندید. - وا! داشتیم؟! سارا: - فراموش کن. میای بریم خرید؟ نگو نه که ناراحت می شم. وای خدا اصلا حال و حوصله ندارم! بگم نه؟! خُب زشته، می گه من یه بار ازش یه چیزی خواستم قبول نکرد. بعدا هم به جونِ رامتین غر می زنه. بعدشم یعنی چی عین این دختر ترشیده ها بچپم توی خونه؟! برم بلکه حال و هوام عوض شه. - باشه سارا جون! کجا بیام؟! سارا: - با رامتین میایم دنبالت. - ماشینم رو چی کار کنم؟ سارا: - اوم! یه لحظه گوشی! بعدم صدای جیغ جیغوی پُر انرژیش از پشتِ تلفن اومد که می گفت: - رامتیـــن! رها ماشین داره، چه کنیم شوهر؟! صدای خنده ی رامتین از پشتِ تلفن می اومد. رامتین: - ببین ضعیفه، بهش بگو می ریم دنبالش از اون جا من می رم خونه شماها هم با هم برین خرید، اوکی؟ سارا: - رامتیـــن! رامتین: - غلط کردم عزیزم! سارا: - خل! همین طور می خندیدم و به جر و بحث اونا گوش می دادم! سارا: - رها جون یه ربع دیگه اون جاییم! - باشه عزیزم! سارا: - پس فعلا! - بای! گوشی رو قطع کردم و با نیشِ باز، رفتم سمتِ سوگند. سوگند: - چی شده نیشت بازه؟! - از دستِ خل بازیای این داداشی و اون زن داداشی! سوگند: - زن داداشی؟! - مگه تو نمی دونــــی؟! سوگند: - رامتین مگه زن گرفته؟! - آره، با خواهر سامان نامزدن!سوگند: - سارا؟! وای خیلی دختر نازیه! این قدر دوستش دارم! شیطون و خواستنی! سرم رو به علامت تایید تکون دادم! کولم رو برداشتم و یکی از بنداش رو انداختم روی کولم و دستِ سوگندم رو کشیدم و به سمتِ در کلاس بردمش. - بریم سوگند! الان میان منتظر می مونن! سوگند: - ول کن کنده شد! کیا میان دنبالت! دستش رو ول کردم. - رامتین و سارا! نمیای من برما! سوگند: - اومدم دیگه! تا رسیدیم دم در، ...

  • چشم های وحشی 6

    رو به روی برج رامتین اینا وایساده بودیم . سرمو بالا گرفتم و به طبقه ی ۱۵ برج یا همون پنتهاوسش نگاه کردم . بازم نگاهم سرد شده بود . همیششه رامتین بهم میگفت احساست از چشمهات معلومه . وقتی ناراحت میشی نگاهت سرد میشه مثل یخ و هیچ حسی رو به آدم منتقل نمیکنه . امااگه خوشحال باشی … داغی سوزاننده ی چشمهات همه رو داغ میکنه .مامان و بابا و خانم و آقای مودب داشتین به رامتسن و سارا سفارش های لازم رو میکردن و مامانم که یه سره آبغوره میگرفت .به ماشین تکیه داده بودم و از دور بهشون نگاه میکردم . هر از چند گاهی نگاه رامتین میچرخید طرفم . آروم آروم و با قدم های کوتاه رفتم طرفشون . کنار بابا وایسادم و بابا هم دستشو انداخت دور کمرم .توی دلم داشتم با رامتین صحبت میکردم و امیدوار بودم حسمو بخونه یکم باهام نرم برخورد کنه :ــ داداشی داری میری . برات خوشحالم . امیدوارم خوشبخت باشی . اما چرا داری بامن اینجوری میکنی. آخه من حتی نمیدونم چیکار کردم که باید تنبیه بشم . از دار دنیا یه برادر که بیشتر ندارم . تو هم که اینطوری !جدا شدن از رامتین همیشه برام یه کابوس بود . اما الان … چه جوری میتونم ؟بغض داشت گلومو پاره میکرد . از لای دستای بابا بیرون اومدمو با یه حرکت یه دفعه ای خودمو انداختم توی بقل رامتین . بغض شکست و به هق هق افتادم . وسط حرفام داشتم به رامتین غر میزدم :ــ چرا داری باهام اینکارو میکنی ؟! هان ؟ … رامتین به خدا نمی تونم … نمی تونم رامتین … به خدا قسم اگه همینجوری ادامه بدی خودمو میکشم . دارم قسم می خورم رامتین .رامتین ــ گند زدی رها … گند زدی .ــ داری طردم میکنی ؟ … آره ؟جواب نداد .ــ میکشم خودمو رامتین … به خدا م..نذاشت حرفمو ادامه بدم :رامتین ــ بسه رها … بسه انقدر این حرفو تکرار نکن .محکم منو گرفت توی بقلش .آروم شدم … دیگه هق هق نمیکردم و فقط آروم اشک می ریختم . عین یهجوجه ی کوچولو لای بازو های قوی رامتین بودم .ــ فقط بهم بگو چیکار کرده ام …رامتین ــ رها هیچ فکرشو نمیکردم که تو و آترین …وا رفتم … سرم گیج رفت . نزدیک بود بیفتم که محکم منو گرفت .رامتین ــ حالت خوبه ؟!ــ کی بهت گفته ؟!رامتین ــ برات مهمه ؟!وایسادم جلوی رامتین و جیغ زدم :ــ گفتم کی ؟!رامتین ــ مانی … میشناسی ؟سارا ــ رامتین چی شده ؟ … مانی چی ؟رامتین ــ نگران نباش عزیزم …سرمو سریع تکون دادمو گفتم :ــ باورم نمیشه … باورم نمیشه …سریع دویدم سمت ماشین و رفتم توش .*******لای یک از چشمامو باز کردم . نور تیز خورشید صاف خورد توی چشمم . از باز کردن چشمم پشیمون شدم و سریع بستمش . با احساس ویبره ی گوشیم ، اونو از زیر بالش کشیدم بیرون و چشم بسته و صدایی خواب آلود جواب داد :ــ بله ؟!ــ سلام ...