چشم های وحشی 6

سوگند:
- وای نمی دونی قیافت چه جوری شده بود وقتی اومدی مثلا دعوا کنی! فقط یه آهنگِ قیصر کم بود به خدا! عین این لاتای چاله میدونی!
بعد هم قهقهه زد. آروم زدم پسِ کلَش و دستش رو کشیدم و رفتیم سرِ کلاس!

****

داشتم آروم آروم وسایلم رو جمع می کردم که گوشیم زنگ خورد. جزوه هام رو توی کولَم ریختم و گوشیم رو از توی جیبِ کوله برداشتم. یه شماره ی ناشناس بود.
- الو؟!
صدای ظریف زنانه ای توی تلفن پیچید.
- سلام رها جون!
داشتم به مخم فشار می آوردم که صاحبِ صدا رو بشناسم. یه اخم ریز روی پیشونیم نشست. با اکراه سلام کردم.
- سلام!
- ای بی معرفت نشناختی؟!
- متاسفم!
- رامتیـــــن! بیا به این آبجیت یه چیزی بگو! منو نمی شناسه!
یکی کوبیدم توی پیشونیم و با خودم گفتم: «رها چه قدر خنگی! زن داداشت رو نمی شناسی؟! زن داداش! رامتین دوماد شد یعنی؟!»
سارا:
- بالاخره شناختی؟!
- آره عزیزم! ببخشید مشغله ی فکری زیاد دارم.
سارا:
- عیب نداره عزیزم. یه خواهشی دارم.
- بگو عزیزم!
سارا:
- چه مهربون شدی؟!
بعدم ریز خندید.
- وا! داشتیم؟!
سارا:
- فراموش کن. میای بریم خرید؟ نگو نه که ناراحت می شم.
وای خدا اصلا حال و حوصله ندارم! بگم نه؟! خُب زشته، می گه من یه بار ازش یه چیزی خواستم قبول نکرد. بعدا هم به جونِ رامتین غر می زنه. بعدشم یعنی چی عین این دختر ترشیده ها بچپم توی خونه؟! برم بلکه حال و هوام عوض شه.
- باشه سارا جون! کجا بیام؟!
سارا:
- با رامتین میایم دنبالت.
- ماشینم رو چی کار کنم؟
سارا:
- اوم! یه لحظه گوشی!
بعدم صدای جیغ جیغوی پُر انرژیش از پشتِ تلفن اومد که می گفت:
- رامتیـــن! رها ماشین داره، چه کنیم شوهر؟!
صدای خنده ی رامتین از پشتِ تلفن می اومد.
رامتین:
- ببین ضعیفه، بهش بگو می ریم دنبالش از اون جا من می رم خونه شماها هم با هم برین خرید، اوکی؟
سارا:
- رامتیـــن!
رامتین:
- غلط کردم عزیزم!
سارا:
- خل!
همین طور می خندیدم و به جر و بحث اونا گوش می دادم!
سارا:
- رها جون یه ربع دیگه اون جاییم!
- باشه عزیزم!
سارا:
- پس فعلا!
- بای!
گوشی رو قطع کردم و با نیشِ باز، رفتم سمتِ سوگند.
سوگند:
- چی شده نیشت بازه؟!
- از دستِ خل بازیای این داداشی و اون زن داداشی!
سوگند:
- زن داداشی؟!
- مگه تو نمی دونــــی؟!
سوگند:
- رامتین مگه زن گرفته؟!

- آره، با خواهر سامان نامزدن!


سوگند:
- سارا؟! وای خیلی دختر نازیه! این قدر دوستش دارم! شیطون و خواستنی!
سرم رو به علامت تایید تکون دادم! کولم رو برداشتم و یکی از بنداش رو انداختم روی کولم و دستِ سوگندم رو کشیدم و به سمتِ در کلاس بردمش.
- بریم سوگند! الان میان منتظر می مونن!
سوگند:
- ول کن کنده شد! کیا میان دنبالت!
دستش رو ول کردم.
- رامتین و سارا! نمیای من برما!
سوگند:
- اومدم دیگه!
تا رسیدیم دم در، سارا و رامتینم پیداشون شد. سوگند سوتی کشید و گفت:
- داشتیم! رها خانوم داشتیم؟!
برگشتم طرفش، با بهت بهش زل زدم و گفتم:
- چی می گی تو؟!
سوگند:
- همچین داداشی داشتی و رو نکردی؟! نمی گی بوی ترشیدگیمون شهر رو گرفت؟
آخ یعنی کفری شدما! می خواستم توی روش بگم هیچکی هم نمونده تو رو بگیرم واسه ی داداشم! آترین بس نبود، رامتینم می خوای بگیری؟! ای پُر رو. اما خُب خودم رو کنترل کردم و با یه لبخندِ حرصی که مهربون جلوه می دادم گفتم:
- خاک تو سرت تازه بیست سالته ها؟!
سوگند:
- باید به فکر بود که به موقعش مامانای بدبختمون نخوان ترشیمون بندازن.
بالاخره بعد از چند دقیقه که نمی دونم رامتین اینا توی ماشین چی کار می کردن راضی شدن از ماشین دل بکنن. تا سارا اومد پایین، سوگند آژیر کشان دوید طرفش!
سوگند:
- ســــارا جونــــم!
رامتین اومد طرفم.
رامتین:
- ماشینت کو؟!
- سلام عرض شد آقا دامادِ گل گلاب!
رامتین:
- سلام علیک عروس خانوم!
یهو برگشتم طرفش و به شکل علامت سوال بهش زل زدم.
- ها؟!
یه لبخند شیطون زد و شونه هاش رو انداخت بالا! سارا هم پرید طرفم و چلپ چلپ ماچم کرد.
سارا:
- وای رها! چه قدر خوشحال شدم باهام میای! خواهر که ندارم، این رامتینم که سلیقه ملیقه حالیش نیست!
رامتین که داشت با سوگند احوال پرسی می کرد انگار که چیزی یادش افتاده باشه برگشت طرفم.
رامتین:
- راستی ماشینت کو؟!
با دستم ماشینم رو نشون دادم و گفتم:
- اوناهاش!
رامتین:
- به به! ایکس سیکسه؟!
- اوهوم!
رامتین رفت طرفِ ماشین، ما هم دنبالش رفتیم. با دیدنِ گلگیرش اخماش توی هم رفت.
رامتین:
- ترکوندیش که!
قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و با چشم هام عینِ این گربه ی چکمه پوشِ توی شرک بهش زل زدم. رامتین نگاهش رو از ماشین گرفت و به قیافه ی مثلا مظلومم نگاه کرد. ابروهاش رفت بالا و هر هر زد زیر خنده.
رامتین:
- قیافت رو این جوری نکن که هر کار کنی چشمات مثل سگ پاچه می گیرن!
با این حرفش سارا و سوگندم به قیافه ی من زل زدن و شروع کردن به خنده! با اخم نگاشون کردم و گفتم:
- بی نمکا!
روم رو برگردوندم و رفتم سمتِ درِ راننده تا سوار شم که یه دفعه سوگند گفت:
- مقصر رها نبود، آ ...
برگشتم طرفش و یه چشم غره ی غلیظ بهش رفتم که بیچاره حرف تو دهنش ماسید. نمی خواستم رامتین اینا بفهمن آترین اومده. نمی دونم چرا، شاید چون نمی خواستم زیاد دور و ورم آفتابی بشه. نمی دونم ولی دلم نمی خواست رامتین بفهمه آترین این جاست!
تندی خداحافظی کردیم و من و سارا قرار شد با ماشینِ من بریم و رامتین هم با ماشینش برگرده خونه. تا نشستیم توی ماشین، سارا یه سی دی از توی کیفش در آورد و چپوندش توی دستگاه. صدای گروهِ تیک تاک توی ماشین پیچید:
بووو سرده کاپشنم کو
حتی یه پلیورم باشه ممنون
دوست دارم سری بزنم بیرون
آخه می ترسم که برفا آب بشن زود
بووو سرده شالِ منه که ...
آخـــی! این آهنگـــه! پارسال زمستون با رامتین و دوستاش و دوستای من که عبارت بودیم از من و سوگند و پری و ترمه، رفته بودیم کوه. وای که چه جنگولک بازیایی اون جا در نیاوردیم! چه قدر خوش بودیمـــا! با یاد آوری گذشته خنده نشست روی لبم. متوجه نشده بودم که سار برگشته طرفم و داره بر و بر نگام می کنه.
سارا:
- کجایی؟! چرا داری می خندی؟!
- یادِ قبلنا افتادم!
سارا:
- مگه چی شده؟!
- هیچی، یاد مسخره بازیای پارسالمون افتادم. اون موقع که رفته بودیم کوه. با این آهنگه این قدر مسخره بازی در آوردیم.
سارا:
- آره، سامان تعریف می کرد.
روش رو کرد طرفِ پنجره.
سارا:
- سامان خیلی ازت تعریف می کنه!
یه تای ابروم پرید بالا! برگشت طرفم، نگاهم کرد و غش غش زد زیر خنده!
- چیه؟! چرا می خندی؟!
سارا:
- قیافت کپیِ علامت تعجب شده! اگه ببینی! مگه تعجب داره؟!
دستش رو انداخت دورِ گردنم و ادامه داد:
- خواهر شوهرم خـــــیلی هم خوبه! بیشتر باید تعریف کنه!
خنده ی ملیحی نشوندم روی لبم.


- لطف داری عزیزم.
سارا:
- بریم پاساژ (...)؟
- اوکی!
توی ادامه ی راه، آهنگای اجق وجق سارا رو که خدایی قر می انداخت توی تنِ آدم رو گوش دادیم!
- بپر پایین رسیدیم.
سارا عین این بچه ها ذوق کرده بود که داریم می ریم خرید. نگاهی به پاهاش انداختم. اسپرت! آخ جون دیگه نوای دل انگیز آخ آخ سر نمی ده!
- اسپرت پوشیدی!
زد زیر خنده و همون طوری گفت:
- از اون روز که رفتیم کوه به چیز خوردن افتادم!
- بدو بریم که دیر شد! چیا می خوای حالا؟!
سارا:
- لباس عروس!
- این جا؟!
سارا:
- آره، توی مزوناش لباسای خیلی خوشگلی داره!
رفتیم توی پاساژ و یکی یکی مغازه ها و مزونا رو می دیدیم، ما هم که سخت پسند! هیچی رو نمی پسندیدیم. آخر سر رفتیم توی یه مزونِ خیلی خفن. یکی یکی لباسا رو برامون می آورد و ما هم طبقِ معمول "نچ". آخر سر دختری که لباسا رو می آورد یه اشاره زد به اون یکی.
دختره:
شیده برو اون یکی رو بیار.
شیده:
- آخه قیمتش ...
سارا پرید وسط حرفش و گفت:
- قیمت برای ما هیچ مساله ای نداره.
اون دختره که فهمیدم اسمش شیده ست رفت و با یه لباسِ معرکه برگشت.
- بپوشش.
سارا نگاه خریدارانه ای به لباس انداخت و گفت:
- باشــــه.
دوید توی اتاق پرو و لباس رو به کمکِ اون دو تا پوشید و اومد بیرون. یه لباسِ دکلته بود که بالا تنه ی تنگی داشت که با بندهایی پشتش سفت می شد. پایینش هم مثل لباس های کارتون ها، پرنسسیِ گشاد و پُفی بود.
سارا:
- عین سیندرلا شدم نه؟!
- آره! خیلی خوشگل شدی!
سارا روش رو کرد طرفِ فروشنده و گفت:
- همین رو می برم!
اون دو تا نگاهی به هم کردن و قیمت رو گفتن. وای! چرا این قدر گــــرونه ایـــن! بیچاره داداشم! سارا نگاهی به من انداخت و منم از سرِ ناچاری سرم رو به علامتِ تایید تکون دادم. بالاخره لباس رو حساب کردیم و اومدیم بیرون. سارا این قدر ذوق زده و شاد بود که بی وقفه داشت می گفت:
- لباسه خیلی قشنگه هـــا! خُب قیمتش بالا بود اما هم ساده ست، هم شیک. اعتراف کن داداشت خیلی خوش سلیقه ست. حال کن، خوشگل، خوش تیپ، اصلا چی کم دارم؟!
- خود شیفته!
سارا:
- بایدم باشم، حسودیت می شه مثلِ من خوشگل و تو دل برو نیستی!
سرم رو تکون دادم و خندیدم.
سارا:
- ولی رها، خارج از شوخی، این چشمات رو از کجا آوردی؟! از همون اول توی کَفِش بودم.
- بسه این قدر تعریف نکن! حالا انگار چه تحفه ای هستم!
سارا:
- اوی به زن داداشِ من توهین نکن!
برگشتم طرفش و متعجب نگاهش کرد.
سارا:
- چیه مگه؟!
- حالت خوبه!
سارا:
- آره، چیه خُب؟! می خوام واسه ی سامان بگیرمت.
- برو دیوونه ی خل.
سارا:
- بسه، زیادی حرف زدی.


یهو سریع برگشت طرفم.
سارا:
- برای عروسی لباس گرفتی؟!
- نچ.
سارا زد روی دستش و گفت:
- خب چی می خوای بپوشی؟!
شونه هام رو بی خیال انداختم بالا و گفتم:
- نمی دونم، دنبالِ یه لباسِ خوشگل و دخترونم.
یه چیزی که نمی دونم چی بود یا کی بود ولی من چند روزی بود باهاش درگیر بودم. خلاصه همون چیزه بهم نهیب زد: «دخترونه؟! بگو زنونه!»
«خب حالا! من تا میاد یادم بره، تو هی یادم بیار! زنونه نمی خوام، دخترونه می خوام، ایــش!»
«خب ...»
«بسه، خفه.»
«اوی! با من درست صحبت کن.»
«اصلا تو کی هستی؟!»
«تو ...»
«ها؟!»
با لحن کشیده ای گفت: «من ذهنِ پریشان و اجق وجق توام.»
«برو بابا!»
همین جور که با ذهنم درگیر بودم، ابروهام رو هم بالا و پایین می کردم، عین این دیوونه ها! آخرش با صدای سارا که با چشمای متعجب بهم نگاه می کرد، به خودم اومدم.
سارا:
- الان دقیقا داری چی کار می کنی؟!
واسه ی ماست مالی دیوونه بازیم، نیشم رو باز کردم و گفتم:
- هیچی عزیزم.
سارا:
- ابروهات رو ...
- ولش کن.
دویدم سمتِ یه مغازه ی تقریبا بزرگ و گفتم:
- سارا؟! بیا یه لحظه.
سارا هم اومد کنارم وایساد.
سارا:
- اینو می گی؟ چه خوشــــگله! برو بپوشش.


یه پیراهن سورمه ای کوتاه و دکلته از جنسِ حریر بود که زیرِ سینش یه روبانِ کلفت سفید بود و پشتش پاپیون می شد. روی سینش تنگ بود و از زیرِ سینه گشاد می شد و تا بالای زانو می اومد. خیلی خوشگل بود. رفتم به فروشنده که یه پسرِ جوونِ ابرو برداشته بود گفتم برام لباس رو بیاره. وای که چه قدر من از این پسرا که ابروهاشون رو بر می دارن بدم میاد! یعنی چی؟! از دخترا هم بیشتر ابروهاشون رو بر می دارن. خلاصه رفتم توی اتاق پرو و لباس رو پوشیدم. انگار لباس رو به تنم دوخته بودن. یعنی هیکلِ روی فرم هم نعمتیه ها! رنگِ سورمه ایش به پوستم که سفید بود خیلی می اومد.
سارا:
- در رو باز کن ببینمت!
لایِ در رو باز کردم و سارا هم سریع دوید جلوم.
سارا:
- خیــــلی خوشگله! رها، تو باید ساقدوشم بشیا!
- اوم، باید روش فکر کنم!
سارا:
- کوفت! خیلی هم دلت بخواد ساقدوشِ عروس خوشگلی مثلِ من باشی!
- چه قدر هم از خودش مطمئنه!
یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:
- نباید باشم؟!
شونه هام رو به علامتِ "نمی دونم" انداختم بالا.
سارا"
- گمشو!
بعد هم در رو بست.
سارا:
- زودتر بپوش بیا بیرون، دیر شد.
لباسام رو عوض کردم و از اتاق پُرویِ نیم متری مغازه زدم بیرون و لباس رو انداختم روی پیشخون.
- همین رو می برم.
پسره تندی لباس رو فرو کرد توی یه پلاستیک و گرفتش سمتِ من.
- چه قدر می شه؟!
مغازه دار:
- قابل نداره!
- خواهش می کنم، بفرمایید!
پسره:
- (...) تومن.
کارتم رو از کیفِ پولم کشیدم بیرون دادم به پسره. از مغازه اومدیم بیرون و توی یه کفش فروشی یه کفشِ پاشنه ده سانت گرفتم که جنسش از ساتن بود و یه پاپیونِ خوشگل هم به رنگِ سفید مخملی داشت. جلوی کفش یه کم باز بود و دو تا از انگشتای پام نشون داده می شد.
بعد از دو ساعت دویدن تویِ مغازه ها برای خریدِ ست لوازم آرایش و عطر و ال و بل و جیمبل رفتیم خونه. از بس راه رفته بودیم به زور پام رو روی گاز فشار می دادم. خونه که رسیدیم دیگه جنازه بودیم. زنگ رو که زدیم رامتین اومد در رو باز کرد.
رامتین:
- به به! سارا خانوم. خریداتون رو کردید؟! رها کو؟!
دست به سینه کنارِ سارا وایساده بودم ولی در عینِ حال نمی دونم چرا رامتین منو ندید!
- رامتین! حالت خوبه؟! قبل از عروسی یه معاینه ی چشم برو حتما!
رامتین اومد یه دستش رو انداخت دور گردنم و با اون یکی دستش دستِ سارا رو توی دستش می فشرد. از خستگی و گرسنگی جون توی تنم نمونده بود. گردنم رو کج کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه ی رامتین.
خودم رو انداختم روی کاناپه و از این ور به اون ور دراز به دراز خوابیدم.
مامان:
- اِوا! اومدی سارا جون؟! رها کو؟!
از روی مبل داد زدم:
- این جام.
مامان:
- وا! خدا مرگم بده، این جا چرا خوابیدی؟! پاشو برو توی اتاقت، لباست رو عوض کن بیا پایین.
- گشنمه!
مامان:
- یه ساعت دیگه شام حاضره، ناهار چی خوردی؟!
- هیچی!
مامان:
- چرا آخه؟! الان دوباره فشارت می افته راهی بمارستان می شی!
بعدم رفت توی آشپزخونه. چشمام رو بستم که صدای جیرینگ جیرنگِ قاشق توی لیوان آرامشم رو بهم زد.
مامان:
- بیا، بیا اینو بخور. رنگ به صورتت نمونده، شدی عینِ گچِ دیوار.
مامان به زور لیوان آب قند رو داد دستم و به غر زدناش ادامه داد:
- نیگا کن! ببین با خودش چی کار کرده؟!
رامتین و سارا که تازه از اتاق اومده بودن بیرون، اومدن سمتِ ما. سارا لباسش رو عوض کرده بود و یه لباسِ منزل پوشیده بود.
رامتین:
- چی شده؟!
- منم نمی دونم به خدا! مامان به زور می خواد آب قند بهم بده.
مامان:
- رنگ به رخش نمونده! الان دوباره غش می کنه، باید نعش کشی کنیم.
رامتین:
- مامان راست می گه، رنگت پریده رها!
- بابا حالم خوبه به خدا!
سریع از جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم. خودم هم نمی دونم چم شده بود؟! فقط می خواستم پاچه بگیرم. می خواستم حرصم رو سرِ یکی خالی کنم. این که هر روز هر روز این آترینِ بی شرف جلوی من ویراژ می ده و ... وای خدا! می خوام این سوگند رو خفه کنم که آترین آترین از زبونش نمی افته.
خودم رو پرت کردم روی تخت. کاش لجبازی نکرده بودم و اون آب قند رو می خوردم. کیفم رو کشیدم جلوم و کلَم رو کردم توش و شروع به گشتن کردم.
- ایول!
یه شکلات دراژه از توی کیفم پیدا کردم و گذاشتم توی دهنم. دوباره خودم رو ول کردم روی تخت و ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم. چشمام رو بسته بودم و هندزفری های آی پادم رو گذاشته بودم توی گوشام که حس کردم یه نفر داره موهام رو ناز می کنه. با یه عکس العمل سریع چشمام رو باز کردم و رفتم اون طرفِ تخت. رامتین بود که داشت موهام رو ناز می کرد. هندزفری رو از توی آی پاد کشید بیرون و صدای آهنگ، بلند پخش شد:
خاطراتو فراموش می کنم مو به موشو
برو با هر کی که دلت می خواد رو به رو شو
بدون دیگه واسه من مُرده کسی که یه روزی
با دنیا عوض نمی کردم یه دونه موشو
هنوزم موی لختت ...
آهنگ رو متوقف کردم و رامتین آی پاد رو از دستم کشید و به صفحش نگاه کرد. یه تای ابروش سریع پرید بالا.
رامتین:
- تو که از این بدت می اومد.
شونه هام رو به نشونه ی "همین طوری" انداختم بالا.
رامتین:
- چی شده رها؟! چرا پاچه می گیری؟


واسه این که جوِ به وجود اومده رو از بین ببرم و بحث رو عوض کنم، یهویی پریدم بالا.
- راســــتی!
دویدم سمتِ در و سوییچم رو از جا کلیدی برداشتم و رفتم توی پارکینگ. لباسِ خودم و سارا رو برداشتم. آژیر کشان رفتم توی خونه.
- رامتیــــن، رامتیــــن.
شوک زده پله ها رو دو تا یکی پایین اومد. جلوم که رسید اخم کرد و گفت:
- ها؟! چته؟ چرا آژیر می کشی؟! زهره ام ترکید!
نیشم رو شل کردم و دوباره آژیر کشان راه افتادم سمتِ پله ها.
- ســــارا، ســــارا!
درِ اتاق رامتین رو بی هوا باز کردم که یهو صدای آخِ سارا در اومد. اما این جا که کسی نیست؟! رفتم توی اتاق و اومدم در رو پشتِ سرم ببندم که دیدم سارا، پشتِ در، عین این تام و جری که له می شن، چسبیده به دیوار و داره بینی و پیشونیش رو می ماله.
- وای! چی شد؟! الهی بگردم، عروسمون له شد!
حالا این وسط دکوراسیونِ صورتش به هم ریخته، بعد این سارا، تا اسمِ عروس میاد لپش گل می اندازه واسه ی من!
- نیگاش کن! لبو شد.
سارا:
- گم شو، لهم کردی! چته حالا؟!
- بیا این لباست رو به داداشِ ما نشون بده، فیض ببره.
سارا:
- نچ، وایسا همون روز خودش می بینه.
- آها، اوکی! منم نشونش نمی دم خُب. هر چی باشه منم ساقدوشتم نه؟! راستی فقط منم یا کس دیگه ای هم هست؟!
سارا:
- دختر خالم تینا هم هست، پارسا و پارمیسم هستن.
- اون وقت این پارسا و پارمیس کی هستن؟!
سارا:
- دختر عمه و پسر عمم هستن، دو قلوان، شیش سالشونه، این قدر با نمکن.
- آخی نازی! رامتین ساقدوش نداره؟!
سارا:
- یکی که سامانه، اون یکی هم نمی دونم کیه، گفته خودت می بینیش!
- نمی دونـــم، بی خی.
از اتاق رفتم بیرون. لباسا رو گذاشتم توی اتاقم و رفتم پایین.

****

مامان:
- رها، برو در رو باز کن، اومدن.
دو روز دیگه عروسی بود و بابا و رامتین توی گیر و دار رزرو باغ و کترینگ عروسی بودن و من و سارا هم دنبالِ جهیزیه و آرایشگاه و از این دنگ و فنگا بودیم! رامتین هم توی شرکت ساختمانی بابا مشغول شده بود. منم که علاوه بر این همه این ور و اون ور رفتن با سارا روزی چند ساعتم دانشگاه داشتم! آترین هم هر روز مثلِ یه راننده ی شخصی سوگند رو می برد و می آورد. سوگند که می گه تصادف کرده ماشینش داغون شده ولی من که باور نمی کنم. آخه این بشر تصادف کنه! اونم چی؟! می گه ماشینش له شده! اون وقت دو هفته ی بعد از تصادفش به من می گه؟! اصلا ممکنه؟! اما دیروز ... ولش کن.
از توی فکر و خیال در اومدم و رفتم در رو باز کردم. خاله سمیرا همچین سفت چسبید به گردنم که در حالِ خفه شدن بودم. یه کم که فشارم داد و بعد ولم کرد. دوست داشتم بهش بگم: «دست مریزاد به شما، با این پسر تربیت کردنتون! این بود اون آترینِ مظلوم و مهربون؟! چرا این طوری شد؟! چرا شد یه پسری که برای خوش گذرونی هر ماه با یکی می گرده؟!»
دوباره این بغضِ لعنتی گلوم رو گرفت و چشمام شروع به سوختن کرد. از آغوشِ خاله سمیرا در اومدم و رفتم پیشِ عمو سینا. اونم بغلم کرد و یه بوسه ی پدرانه روی پیشونیم نشوند.
- خوش اومدین، بفرمایید.
مامان که تازه آماده شده بود از پله ها تند و تند پایین اومد و بازارِ ماچ و بغل بود که داغ شد!
مامان:
- وای خوش اومدین، بفرمایید، بفرمایید. قدم رنجه کردید به خدا.
بعد یهو انگار متوجه ی چیزی شد چون صداش شل شد و گفت:

- پس ... پس آترین کو؟!


خاله سمیرا سری تکون داد و نگاهی به عمو سینا کرد.
خاله سمیرا:
- وا... چی بگم؟!
عمو سینا:
- رفت هتل، گفت واسه ی عروسی میاد!
مامان:
- چی؟! خاک تو سرم! یعنی چی؟! این جا خونه ی خودشه، تلفنِ هتلش رو بگیر، بهش بگو بیاد. ای بابا!
پوزخند کوچولویی گوشه ی لبم نشست و زیر لب گفتم:
- هتل! چه چیزا؟!
ببخشیدی گفتم و بلند شدم رفتم توی اتاق. ادا در آوردم و گفتم:
- واسه عروسی میام! آشغال!
یادِ خوابِ دیشبم افتادم. برام خیلی واضح بود، عین واقعیت. دوباره صداش توی گوشم پیچید:
- رها! نه، این کار رو نکن! رها بعدا پشیمون می شی!
یعنی واقعا ... واقعا این ... نه نه! آخه مگه مخم رو خر گاز زده؟! عمرا!
همون صدا از درونم شروع به فک زدن کرد: «چرا می خوای خودت رو قانع کنی؟ چرا؟»
«ساکت باش، هر چی من می گم حقیقتِ محضه!»
«پس گند بزن به آیندت.»
قاطی کرده بودم. حرفای دیروزِ آترین توی گوشم زنگ زد.
آترین:
- هنوز حقیقت رو قبول نکردی؟ تنبیهت کافی نبود؟! نبود رها؟!
گرمای قطره ی اشکش که روی دستم ریخت رو یادم اومد، چشمای سبزِ مظلومش که ابری شده بود. من هنوزم آترین رو دوست دارم، این واقعیته، اما پس چرا اون ... صدای سوگند توی گوشم زنگ خورد.
سوگند:
- رها! آترین خیلی داغونه، خیلی.
همه چیز توی ذهنم می اومد و می رفت، هنگ کرده بودم، بغض گلوم رو گرفته بود. عصبانی بودم، از دست خودم، آترین، سوگند. می تونستم بزنم زیر گریه و غمم رو بریزم بیرون، قلبم رو سبک کنم اما نه! به اطرافم نگاهی کردم و ... خودشه! نگاهم به اولین چیزی که خورد جا قلمی سیاهِ خوشگلی بود که پارسال سوگند برای تولدم بهم داده بود. رفتم سمت میزِ تحریرم، برش داشتم، نمی خواستم اما اشکام قطره قطره و بی صدا روی گونم می چکید. جا قلمی رو گرفتم بالای سرم، همه ی خشمم رو توی دستام ریختم و ... صدای شکستنِ جا قلمی ... انگار تمام انرژیم رو با جا قلمی از بین برده بودم. خودم رو دمر پرت کردم روی تخت و صدای هق هقم بلند شد و همزمان با اون صدای در اتاق که با شتاب باز شد. برنگشتم ببینم کیه، حالم خوب نبود، بین واقعیت و چیزی که خودم می خواستم گیر افتاده بودم و نمی دونستم کدوم رو باید قبول کنم، یعنی به واقعیت مطمئن نبودم.
حس کردم کسی نشست روی تخت، کنارم. صدای رامتین رو از کنارم شنیدم.
رامتین:
- رها؟! چی شده؟
سعی کردم هق هقم رو خفه کنم. رامتین دستم رو گرفت توی دستش، شروع به نوازشش کرد.
رامتین:
- نمی خوای بیای پایین، زشته ها!
جواب ندادم که با تته پته گفت:
- می خوای ... می خوای بازم ...
می دونستم چی می خواد بگه، می خواست بپرسه که: "می خوام بازم برم مشاوره یا نه؟!" با صدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشه گفتم:
- خودم باهاش صحبت می کنم.
رامتین:
- اوم، باشه. زودتر بیا پایین. به مامان هم می گم دستت خورده و ...
یه نگاه به تیکه های جا قلمی کرد و ادامه داد:
- جا قلمیت افتاده. فقط زودتر بیا شک نکنن، این خُرده ها رو هم ول کن، من جمع می کنم.
- آخه ...
پرید وسطِ حرفم و گفت:
- بدو یه کم بزک دوزک کن بیا پایین نفهمن گریه کردی.
بعدم خندید و از در رفت بیرون. تندی رفتم، صورتم رو شُستم و یه کم به قولِ رامتین بزک دوزک کردم و رفتم پایین.

****


با شتاب از خواب پریدم. نفس نفس می زدم و صورتم خیسِ عرق بود. دوباره اون صحنه هایی که چند روزه خواب و خوراک رو ازم گرفته بود، توی خواب دیدم، دوباره همون صداها!
از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. نوک پنجه نوک پنجه راه می رفتم و سعی می کردم صدایی ایجاد نشه. رفتم توی آشپزخونه و شیشه ی آب رو برداشتم و گذاشتم دم دهنم، یه نفس نصفِ شیشه رو خوردم. آب یخ که از گلوم می رفت پایین همه ی تنم رو خنک کرد.
- آخیـــش!
به ساعتِ ایستاده ی گوشه ی هال نگاه کردم. ساعت یه ربع به پنج بود. دوباره آروم آروم رفتم توی اتاقم. خودم رو پرت کردم روی تخت و ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم.
- پُــــف! خدایا یعنی چی می شه!
چشمام رو گذاشتم روی هم و سعی کردم بخوابم ولی خواب کجا بود؟! فقط نیم ساعت روی تخت وول خوردم و آخرم بی خیال شدم و لپ تاپم رو برداشتم و به نت کانکت شدم. طبق معمول یاهو مسنجر پرید وسطِ صفحه. نگاهی به چراغِ آفلاینِ آترین کردم. هــی! کاش الان می تونستم توی آغوشت باشم! نمی دونم من که این قدر ازش ناراحت بودم، الان چرا این قدر محتاجِ بودنش شده بودم، محتاجِ جنگلِ سبز چشماش، مهربونی های بی دریغش.
آفلاین شدم و گوگل رو باز کردم. آدرسِ وب یکی از دوستام رو داشتم، برای رفع بیکاری آدرسش رو نوشتم و وب رو بار کردم، یه وبلاگ با پس زمینه ی سیاه بود و بالاش عکسِ یه دختر و پسر بود که دستِ همدیگه رو گرفته بودن و عاشقانه و چشم تو چشم وایساده بودن. آخـــی! چه عکسِ نازیه! شروع کردم به خوندن:
دلم برایت تنگ شده!
برای آغوشِ گرمت!
برای بوسه ی نرمت!
دلم برای آروم خوابیدن لای بازوهای سفتت تنگ شده!
برای این که سرم رو بذارم روی سینت!
برای زمانی که سرت رو می ذاشتی روی پاهام و من با موهای قشنگت بازی می کردم. تو دستام رو می گرفتی و لبای گرمت رو می چسبوندی روش.
دلم برای بیدار شدن با طنینِ صدای تو تنگ شده!
دفتر خاطراتم رو مرور می کنم، روزی که دیدمت، وقتی که برای بار اول چشم هامون توی هم قفل شد، وقتی دستم رو گرفتی، وقتی توی آغوشِ گرمت گم شدم، اولین بوسه و روزی که رفتی!
چرا؟!
چرا رفتی؟!
چرا منو تنها ول کردی؟!
نمی دونم کجایی؟! آیا اصلا به فکرِ من هستی؟!
در هر حال، دوستت دارم و بدون، هنوزم به یادتم.
اشکام داشت آروم آروم روی گونم می غلتید. کاش آلزایمر می گرفتم و همه چیز رو یادم می رفت، اما نه، آلزایمر هم می گرفتم بازم یه مشکلی بود! لپ تاپ رو بدون این که خاموش کنم بستم و گذاشتم روی میز. کشوی پاتختی رو کشیدم بیرون و دفترچه ی خاطراتی رو که تموم شده بود کشیدم بیرون. دستم رو دو طرفِ دفتر گذاشتم و چشمام رو بستم و بازش کردم. انگار داشتم فالِ حافظ می گرفتم. این صفحه باز شده بود:
«امروز بدترین روزِ زندگیم بود، از صبح استرس داشتم و بغض توی گلوم بود، با یه حرفِ کوچیک گریه می کردم، حس می کردم یه تکه از وجودم رو دارن ازم جدا می کنن، دیشب همش کابوس می دیدم و توی خواب هق هق می کردم، صبح هم با سرد درد و بی حوصلگی از خواب بیدار شدم. بی قراری می کردم، گریه می کردم، خودمم نمی فهمیدم برای چی! هر بار رامتین طرفم می اومد با جیغ و داد دورش می کردم، خلاصه امروز رها، رها نبود. افسرده، غمگین و گرفته. بله، امروز آترین رفت. ظهر بود که رفتیم فرودگاه، اول از همه خاله سمیرا بغلم کرد، بعد عمو سینا و آخر از همه آترین. دستاش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشار داد. دستم رو سفت دورِ گردنش گره کردم و سرم رو گذاشتم توی سینش و بغضی که ساعت ها بود توی گلوم جا خشک کرده بود شکست و به هق هق افتادم. سرش رو آورد دمِ گوشم و با صدایی که معلوم بود بغض داره زمزمه کرد:
- گریه نکن رها! رها، قول می دم زودِ زود برگردم. رها!
سرم رو بیشتر توی بغلش فرو کردم. سرم رو بالا آوردم که اشکاش رو که روی گونه هاش می غلتید دیدم. تند و تند اشکاش رو پاک کرد و چشمای اشکی سبزش از همیشه مظلوم تر بود. صورت منو توی دستاش گرفت و با انگشت های شستش اشکام رو از روی گونم پاک کرد و سریع گونم رو بوسید. همون موقع از بلندگوهای فرودگاه شماره ی پروازشون رو گفتن و آترین با لبخند تلخی از من جدا شد و همراهِ عمو سینا و خاله سمیرا به سمتِ گیت ها رفتن. از فرودگاه رفتیم بیرون و توی ماشین نشستیم. اول من سوار شدم، بعد رامتین اومد و کنارم نشست. بعد از یکی دو دقیقه که حس می کردم داره با خودش کلنجار می ره، دستش رو دورِ شونم حلقه کرد. مثلِ همیشه سریع عکس العمل نشون دادم و خودم رو چسبوندم به درِ ماشین و سرم رو چسبوندم به شیشه. زیر چشمی به رامتین نگاه کردم، سرش رو انداخته بود پایین و معلوم بود ناراحت شده. تا حالا این طوری مظلوم ندیده بودمش، همیشه خبیث بود و منو اذیت می کرد. دلم براش سوخت و خودم رو کشیدم طرفش. سرش رو آورد بالا و ناراحت بهم چشم دوخت. لبخند مهربونی زدم و دستش رو گرفتم. متعجب نگام کرد و منم به علامتِ تایید سرم رو تکون دادم. رامتین پیشونیم رو بوسید و در گوشم گفت:
- رها، من ... من ... رها بابت کارهام ببخشید، باور کن خیلی دوستت دارم.
توی صورتش نگاه کردم و سرم رو گذاشتم روی شونش و از امروز خواهر و برادریِ روحی من و رامتین شروع شد.
پایان»

****


گوشیم رو از زیرِ بالشم کشیدم بیرون.
- هــــی! کی این قدر گذشت؟!
ساعت هفت بود و منم هشت کلاسم شروع می شد! تندی پریدم توی دستشویی و صورتم رو شُستم و تند تند لباسام رو پوشیدم و همین طور که مقنعم رو صاف و صوف می کردم کولم رو روی شونم انداختم و سوییچ رو از روی میز آرایش برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.
اول یه سَری به اتاقِ مامان اینا زدم. درِ اتاق بسته بود و این یعنی هنوز خوابن. رفتم سراغِ رامتین. درِ اتاقش رو آروم باز کردم، تختش به هم ریخته بود و این یعنی بیداره ولی هنوز نرفته. چه همه چیز هم، معنی داشت، صدای آب می اومد پس حمومه! رفتم پشتِ درِ حموم و در زدم و بلافاصله گفتم:
- داداش، من رفتم!
رامتین شیر آب رو بست و جوابم رو داد:
- رها، تویی؟! کجا به سلامتی؟!
- بله رهام! پُــــف! دیگه منو نمی شناسی؟! می رم دانشگاه، فعلا.
رامتین:
- خداحافظ.
از اتاق رامتین بیرون رفتم. از پله ها سرازیر شدم و وارد آشپزخونه شدم. بسته ی خامه عسلی رو از توی یخچال برداشتم و انداختم روی میز. از توی سبدِ نون رویِ میز یه تیکه ی نون از دیشب مونده برداشتم و چند تا لقمه خامه عسلی خوردم و بقیش رو گذاشتم توی یخچال. از آشپزخونه اومدم بیرون و کتونی هام رو تند و تند پوشیدم و رفتم توی پارکینگ. پریدم توی ماشین و دِ برو که رفتیم.

****

کتاب متابام رو ریختم توی کیفم و با یه خداحافظی کوچولو از سوگند که امروز دپرس بود شدید، از کلاس زدم بیرون. محوطه ی دانشگاه رو با قدم های تندم طی کردم و از دانشگاه بیرون رفتم. از پشتِ سرم صداش رو شنیدم.
آترین:
- رها؟!
قلبم لرزید. شاید باهام بد کرده بود، شاید بعد از من رفته بود سراغِ یکی دیگه اما ... اما من هنوزم واقعا دوستش داشتم. یه جورِ خاصی صدام کرده بود، مظلوم، مهربون، ساده و صادق، مثلِ یه پسر بچه ی کوچولوی ناز! ناخودآگاه ایستادم. باید می رفتم، نباید می ایستادم اما نتونستم. دوباره از پشتم صداش رو شنیدم.
آترین:
- رها؟! می شه ...
حرفش رو قطع کرد. تازه به خودم اومدم و به طرفِ ماشینم قدم برداشتم. به ماشین رسیده بودم که مچ دستم رو از پشت گرفت، دستاش سردِ سرد بود، عینِ یه گلوله یخ. نتونستم دووم بیارم و برگشتم طرفش. صورتش از همیشه رنگ پریده تر بود.
آترین:
- رها، خواهش می کنم فقط چند دقیقه، فقط چند دقیقه به حرفام گوش کن، همین!
نفسم رو فوت کردم. دو تا دستم رو گرفت توی دستش و چشمای زمردیش رو توی شب چشمای من دوخت. سرم رو انداختم پایین و جواب ندادم. دستام رو از دستاش بیرون کشیدم و روم رو ازش برگردوندم. در ماشین رو که باز کردم صدای خواهش گونش رو از پشتِ سرم شنیدم.
آترین:
- نرو، تو رو خدا.
بی توجه بهش سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد از کنارش رد شدم. از توی آیینه بهش نگاه کردم. دستاش رو روی زانوهاش تکیه داده بود و روی زانوهاش خم شده بود. بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود. دوست داشتم آترین رو بغل کنم، ببوسمش، سرم رو بذارم روی سینش و صدای ضربان های آرامش بخشِ قلبش رو گوش کنم.
ماشین رو زدم کنار و سرم رو گذاشتم روی فرمون و اون بغضِ لعنتی رو شکستم. ده دقیقه اشک ریختم و فکر کردم. به این که من، آترین رو دوست داشتم اما داشتم خودم رو ازش دور می کردم، داشتم هم خودم و هم اونو آزار می دادم.
آفتابگیرِ ماشین رو پایین آوردم و توی آینه نگاه کردم. چی می دیدم؟! یه دختر با چشم های وحشی ولی پُر از اشک که ضعفش رو نشون می داد. چشم هاش نشون از شیطنت های زیادی بود اما الان! مغموم، گرفته، افسرده. پوزخندی به خودم زدم: «نقابت شکست رها خانوم! شکست، باید دوباره بسازیش. فردا عروسی رامتینه، نباید این جوری باشیـــا!»
«نقابم رو دوباره به صورتم می زنم.»
لبخندی زدم و دوباره ماشین رو راه انداختم سمتِ خونه. کلیدم رو توی در چرخوندم و وارد شدم. با صدای بلندی سلام کردم:
- سلام علیک به اهل خانه.
به به آقا رامتینم هستن! چه عجب! این چند وقته که دو سه روز در میون می دیدمش!
بابا سرش رو از روی روزنامه بلند کرد و جوابم رو داد:
- سلام به دخترِ خوبم، چه خبرا بابا؟!
- سلامتی.
مامان متعجب از رفتارهای گوناگونِ من، ساکت نشسته بود، حق داشت. خُب، هر کسی بود قاطی می کرد.
- سلام مامان جونِ خودم.
مامان:
- چی؟! سلام! حالت خوبه؟!
یه تای ابروم رو بردم بالا که بابام تک سرفه ای کرد یعنی گیر نده بهش. رامتین همون جور که نشسته بود دستم رو کشید و پرتم کرد روی کاناپه ی کنارِ خودش. دستش رو انداخت دورِ گردنم، منو به خودش نزدیک کرد و در گوشم گفت:
- با سامان حرف زدی؟!

- نچ، می بینی که خوبم.


رامتین:
- منم خرم! ها؟!
اخماش رو کشید تو هم. سریع از جاش بلند شد و با یه ببخشید رفت توی اتاقش. وا! یعنی چی شد؟! برم باهاش حرف بزنم آیا؟ ولش کنم برم لباس عوض کنم و غذا بخورم آیا؟ وللش الان می خواد سوال پیچم کنه.
- راستی خاله سمیرا اینا کجان؟
مامان:
- بیرون کار داشتن، میان حالا.
راهم رو کشیدم سمتِ آشپزخونه. یه بشقاب از توی کابینت برداشتم و یه کفگیر از عدس پلویی که مامان درست کرده بود کشیدم. از توی یخچال ماست برداشتم و یه ملاقه ریختم کنارِ بشقابم، به یادِ دورانِ جاهلیت.

****

صدای جیغِ مامان از پایین اومد.
مامان:
- رهــــا! کجایی؟ بدو دیگه.
- اومدم دیگه.
شالم رو شُل انداختم روی سرم و ساکِ وسایلم رو از گوشه ی اتاق برداشتم. پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم.
- من رفتم، بای.
قرار بود من با سارا برم آرایشگاه. مامان و خاله سمیرا هم جدا برن. از خونه اومدم بیرون. رامتین و سارا توی ماشین بودن. منم پریدم توی ماشین.
- به به ! عروس خانوم و آقا داماد! سلام علیک.
سارا:
- سلام به خواهر شوهر عزیزم.
رامتین که هنوز از موضوعِ دیشب که نمی دونم چی بود ناراحت بود، آروم بهم سلام کرد. نیم ساعت بعد جلوی آرایشگاه بودیم. از رامتین خداحافظی کردیم و رفتیم توی آرایشگاه.

****

- وای سارا چه قدر ملوس شدی!
خداییش خیلی ناز و ملوس شده بود. ایول به سلیقه ی داداشم. پوستش رو برنزه کرده بود و با لباسِ سفید، تیکه ای شده بود! موهاش رو جمع کرده بود و کنارش دو تا سوراخ درست کرده بود که دو تا گُل رُز سفید توش بود. تاج و ماج هم نداشت، ساده و خیلی قشنگ.
سارا:
- راست می گی؟! خوب شدم؟
- پَ نه پَ دارم الکی می گم دور هم بخندیم.
سارا:
- حتما خودت رو ندیدی!
راست می گفت، اصلا حواسم نبود یه نگاه به خودم بندازم ببینم چه شکلی شدم. با کفشای پاشنه دارم تلق و تولوق رفتم جلوی آینه ی قدی. وای چه خوشگل شده بودم! دلم واسه ی خودم لرزید. آرایشم خیلی قشنگ بود، از این آرایش های جلف و سبک نبود، فقط روی چشمام خیلی کار کرده بود، از همیشه وحشی تر بود، از بچگی چشمام یه جاذبه ی خاصی داشت، پوستم عین مخمل شده بود. موهام رو باز درست کرده بود. موهام لوله لوله روی شونه های برهنه ام ریخته بود و کنارِ سرم سه تا بافتِ آفریقایی زده شده بود. موهای سیاه، روی شونه های برهنه ی سفیدم. چشمای سیاه کشیده با پوستِ سفیدِ صورتم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود که منو خیلی جذاب نشون می داد. لباسم تا بالای زانو بود و پاهای سفید و کشیدم رو نشون می داد، عالی شده بودم.
توی ریخت و قیافه ی خودم غرق شده بودم که صدای سارا منو کشید بیرون.
سارا:
- بسه! هر کی ندونه فکر می کنه بارِ اولته داری خودت رو می بینی. رامتین اینا الان می رسند!
شنلِ سارا رو انداختم روی شونش و خودم مانتوی بلندم رو که تا مچِ پام می اومد رو پوشیدم. یکی از دستیارهای آرایشگر اومد کنارِ سارا و گفت:
- عروس خانم، آقا داماد منتظرن.
سارا روش رو کرد طرفِ من و گفت:
- بدو رها اومدن. راستی، ساقدوش ها فقط تویی و همون کسی که رامتین گفت، نمی دونم کیه!
بعد هم رفت و در رو آروم آروم باز کرد. بله، رامتین با کت و شلوارِ مشکی و یه دسته گلِ رُز سفید جلوی در منتظرِ عروس خانوم وایساده بود. وای که داداشم چه خوشگل شده بود! نمی دونم چرا وقتی مردا کت و شلوار می پوشن این قدر خوش تیپ می شن!
پشتِ سارا وایسادم و درِ گوشش گفتم:
- داداشم بد تیکه ای شده ها! مواظبش نباشی رو هوا زدنش.
سقلمه ای از جلو بهم زد و به عشوه اومدنش ادامه داد. هی چشم و ابرو می اومد واسه ی این داداشِ بدبختِ ما. آخر رامتین اومد جلو و دسته گل رو به دستِ سارا داد و توی چشماش زل زد. صدای فیلمبردار عین خرمگس پرید وسطِ عشقولانه بازی اینا!
فیلمبردار:
- عالیه! حالا عروس خانم رو ببوسید.
واه واه! همین جوری الکی که نمی شه! می شه؟ حالا هر چی!
رامتین اومد جلو و یه بوسه ی ریز روی لب های سارا گذاشت. درِ گوشش یه چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم چی گفت.


مطالب مشابه :


راه های جذب همسر و معشوق

عروس و داماد code, hotbird, x5, twinhan, مدار, مکس, kaon, کامپیوتر, dvbdream, آهنگ, جديدترين مزون عروس .




كرايه ماشين عروس 700 هزار تومان، لباس عروس 800 هزار تومان

اين عروس و داماد سري به جنوب شهر مي‌زنيم در يكي مزون‌هاي لباس عروس در جديدترين




عروسی های 500 میلیون تومانی!

دانلود کتاب شهر تالش و فرهنگ و رسوم آن بخش2. جديدترين اخبار رباتيك و




اگر بینی پهن دارید اینطور آرایش کنید !!

بهترین های دنیای مد و مدل دستکش عروس; ژست عکس عروس و داماد; جديدترين اس ام اس ها و




تنهایی شب در انتظار است.......

دردسرهاي يك عروس و داماد مزون عشق; اس ام اس دانلود جديدترين نرم افزارها و بازي ها و كليپ




چشم های وحشی 6

آخر سر رفتیم توی یه مزونِ عروس خانوم و آقا داماد! کنارِ سارا و گفت: - عروس خانم




چشم های وحشی 18

این بار دستش رو محکم تر دورِ کمرم حلقه کرد و به سمت یکی دیگر از مزون عروس. - مرسی داماد




برچسب :