چشم های وحشی 6

رو به روی برج رامتین اینا وایساده بودیم . سرمو بالا گرفتم و به طبقه ی ۱۵ برج یا همون پنتهاوسش نگاه کردم . بازم نگاهم سرد شده بود . همیششه رامتین بهم میگفت احساست از چشمهات معلومه . وقتی ناراحت میشی نگاهت سرد میشه مثل یخ و هیچ حسی رو به آدم منتقل نمیکنه . امااگه خوشحال باشی … داغی سوزاننده ی چشمهات همه رو داغ میکنه .
مامان و بابا و خانم و آقای مودب داشتین به رامتسن و سارا سفارش های لازم رو میکردن و مامانم که یه سره آبغوره میگرفت .
به ماشین تکیه داده بودم و از دور بهشون نگاه میکردم . هر از چند گاهی نگاه رامتین میچرخید طرفم . آروم آروم و با قدم های کوتاه رفتم طرفشون . کنار بابا وایسادم و بابا هم دستشو انداخت دور کمرم .
توی دلم داشتم با رامتین صحبت میکردم و امیدوار بودم حسمو بخونه یکم باهام نرم برخورد کنه :
ــ داداشی داری میری . برات خوشحالم . امیدوارم خوشبخت باشی . اما چرا داری بامن اینجوری میکنی. آخه من حتی نمیدونم چیکار کردم که باید تنبیه بشم . از دار دنیا یه برادر که بیشتر ندارم . تو هم که اینطوری !
جدا شدن از رامتین همیشه برام یه کابوس بود . اما الان … چه جوری میتونم ؟
بغض داشت گلومو پاره میکرد . از لای دستای بابا بیرون اومدمو با یه حرکت یه دفعه ای خودمو انداختم توی بقل رامتین . بغض شکست و به هق هق افتادم . وسط حرفام داشتم به رامتین غر میزدم :
ــ چرا داری باهام اینکارو میکنی ؟! هان ؟ … رامتین به خدا نمی تونم … نمی تونم رامتین … به خدا قسم اگه همینجوری ادامه بدی خودمو میکشم . دارم قسم می خورم رامتین .
رامتین ــ گند زدی رها … گند زدی .
ــ داری طردم میکنی ؟ … آره ؟
جواب نداد .
ــ میکشم خودمو رامتین … به خدا م..
نذاشت حرفمو ادامه بدم :
رامتین ــ بسه رها … بسه انقدر این حرفو تکرار نکن .
محکم منو گرفت توی بقلش .
آروم شدم … دیگه هق هق نمیکردم و فقط آروم اشک می ریختم . عین یهجوجه ی کوچولو لای بازو های قوی رامتین بودم .
ــ فقط بهم بگو چیکار کرده ام …
رامتین ــ رها هیچ فکرشو نمیکردم که تو و آترین …
وا رفتم … سرم گیج رفت . نزدیک بود بیفتم که محکم منو گرفت .
رامتین ــ حالت خوبه ؟!
ــ کی بهت گفته ؟!
رامتین ــ برات مهمه ؟!
وایسادم جلوی رامتین و جیغ زدم :
ــ گفتم کی ؟!
رامتین ــ مانی … میشناسی ؟
سارا ــ رامتین چی شده ؟ … مانی چی ؟
رامتین ــ نگران نباش عزیزم …
سرمو سریع تکون دادمو گفتم :
ــ باورم نمیشه … باورم نمیشه …
سریع دویدم سمت ماشین و رفتم توش .
*******
لای یک از چشمامو باز کردم . نور تیز خورشید صاف خورد توی چشمم . از باز کردن چشمم پشیمون شدم و سریع بستمش . با احساس ویبره ی گوشیم ، اونو از زیر بالش کشیدم بیرون و چشم بسته و صدایی خواب آلود جواب داد :
ــ بله ؟!
ــ سلام بر شاهزاده ی رویا های من !
آترین بود . اعصابم خیلی بهم ریخته بود . سرد جواب دادم :
ــ سلام !
آترین ــ چیزی شده رها ؟
ــ آره …
آترین ــ چی شده رها ؟! … چه اتفاقی افتاده ؟!
ــ خیلی نگران نباش …
آترین ــ رها …
ــ رامتین همه چیزو فهمیده !
آترین ــ منظورت چیه ؟
شمرده شمرده گفتم :
ــ رامتین هر اتفاقی رو که شب مهمونی سامان افتاده بود رو فهمیده .
جواب نداد . داد زدم :
ــ میفهمی آترین ؟!
آترین ــ آره عزیزم … میفهمم … میفهمم … رامتین چیکار می کنه ؟
ــ دیشب که بودی …
آترین ــ پس به خاطر همون بود .
ــ اوهوم … آترین رامتین می خواست طردم کنه … من بدون رامتین نمی تونم زندگی کنم … نمیتونم .
آترین ــ خودم درستش می کنم . تو فقط خودتو ناراحت نکن …. باشه … آفرین دختر خوب !
یه نفس عمیق کشیدم .
ــ چجوری ؟
آترین ــ رها … همه چیزو گردن میگیرم . میگم مجبورت کردم . میگم آزارت دادم . هر کاری میکنم ولی تو خودتو ناراحت نکن .
ــ ولی …
آترین ــ ولی نداره … من چیزیی برای از دست دادن ندارم .
ــ منظورت …
حرفمو قطع کرد :
ــ مواظب خودت باش … غصه نخور … درساتم بخون خانم مهندس … خداحافظ !
و گوشی رو قطع کرد .
پوووووففففف … دانشگاهم که پرید … ساعت دوزدهه منم تا یازده فقط کلاس داشتم … دیشب انقدر فکر تو کلم می چرخید که تا نزدیکای صبح چشمام روی هم نرفت .
از اتاق بیرون اومدم و رفتم توی حال .
ــ مامــــــــــــــــــان !
صدای مامان از توی پذیرایی اومد .
مامان ــ اینجاییم …
شل و ول رفتم توی پذیرایی . جلوی آینه وایسادم …. یا خدا ! این منم ؟
دیشب که برگشتیم خونه فقط لباسمو در اوردم و پریدم روی تخت . حتی آرایشمم پاک نکردم . موهامم که بافت روش بود دیگه ولش کردم . الان قیافم عین خون آشام شده بود . خط چشم و ریمل که کلا پخش شده بود . دیشبم پخش بود . با اون همه گریه زاری که من کردم پخش نمی شد جای تعجب بود .
من نمی دونم مگه رژ لبم پخش می شه ؟! … خدا داند … ولی واسه من پخش شده بود دیگه چه کنم ؟! … قیافه کپی خون آشامی که همین الان گلوی یکی رو جویده باشه … آخخخخخ کاش می شد گلوی این مانی رو بجوم . اصن اون از کجا فهمیده ؟! … وللش … هر چه قدرم فکر کنم که به نتیجه نمیرسم که .
همون جور با همون قیافه رفتم توی پذیرایی . ای وای … اینا اینجا چیکار میکنن ؟!
رامتین و سارا با مامان و بابا نشسته بودن توی پذیرایی .
ــ سلام
مامان ــ واااا … این چه ریخت و قیافه ایه ؟ لا اقل صورتتو یه صابون میکردی !
به حالت غر گفتم :
ــ مامان ..
مامان ــ یامان … پاشو برو یه سر و سامونی به خودت بده بعد بیا . بدو
نشستم روی مبل یه نفره و پای چپمو انداختم روی پای راستم .
ــ چطوری زن داداش ؟!
سارا که داشت ریز یز به قیافه ام می خندید بریده بریده جواب داد :
سارا ــ مگه از دست این داداشت آدم میتونه خوب باشه ؟
ــ به خان داداش من چیزی نگو هاااااااا !
بعد هم یه نگاه به رامتین کردم که بی تفاوت نشسته بود . همون موقع گوشیش زنگ خورد :
رامتین ــ الو …
ــ …
رامتین ــ علیک سلام
ــ …
رامتین ــ فعلا نمی تونم فردا دارم میرم سفر .
ــ …
بعد هم یه ببخشید گفت و رفت توی حیاط . بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه . خدا رو شکر چایی حاضر بود . یه لیوان چایی واسه خودم ریختم و گذاشتم وی کابینت . چند تا خرما هم از یخچال برداشتم تا با چاییم بخورم .
آروم آروم چاییم رو خوردم و لیوان خالی اش رو توی سینک گذاشتم و از آشپز خونه اومدم بیرون و یه راست رفتم توی اتاقم . باید یه سر و سامونی به غیافه ام میدادم . پریدم تو حموم یه دوش آب گرم گرفتم. موهام افتضاح بود . دیشب فر درشت کرده بودم الانم همه اش لای هم گوریده بود . ولی بافت کنارش سالم بود پس ولش کردم . بقیه موهام رو هم اتو کشیدم و لختش کردم . یه تاپ سفید با شلوار برمودای سنبادی سبز لجنی پوشیدم . رژ قرمز و سورمه . تو آینه یه چشمک به خودم زدم و رفتم بیرون .
تلفن رامتین تموم شده بود . دوباره روی همون مبل یه نفره نشستم و پامو انداختم روی اون یکی . مامان که حسابی با سارا گرم گرفته بود ، بابا و رامتین هم داشتن با هم صحبت می کردن . دریغ از یه نفر که به من توجه کنه . حس اضافه بودن داشتم .
به رفتار های مامان که عادت داشتم . پسر دوست بود و تا وقتی رامتین بود به هیچکس توجه نمیکرد . بابا هم که انگار با کارش ازدواج کرده بود . توی خونه با هیچ کدوم مون هم کلام نمیشد . اما از وقتی که رامتین کارشو توی شرکت شروع کرده با هم درباره ی کار صحبت میکنند . تنها کسی که توی خونه هم زبون من بود رامتین بود . همیشه حرفامو میشنید . رازهامو نگه می داشت . اما من هیچ وقت حرفاشو نشنیدم . من حتی نمی دونستم که تنها برادرم عاشق شده .
از سر بی کاری یه سیب از روی میز برداشتم و پوست کندم و قاچ کردم . یه تعارف به سارا که کنارم بود زدم . حرفشو قطع کردو جواب منو داد :
سارا ــ ممنون عزیزم صرف شده !
دیگه اعصابم خورد شده بود . حالم داشت از این همه بی توجهی به هم میخورد . پاشدم و رفتم سمت پله ها که بابا صدام کرد :
بابا ــ رها ؟! … حالت خوبه ؟!
ــ خوبم …
چه عجب یکی مارو دید ! رفتم تو اتاقم و گوشیمو بردشتم . سه تا میس از آترین داشتم . ولش کردم . رفتم سمت کمدم . یه شلوار جین و مانتوی سفیدمو برداشتم و پوشیدم . یه شال هم انداختم روی سرمو از اتاق بیرون رفتم . توی خونه که هیشکی به من توجه نمیکرد می خواستم برم بیرون بلکه دلم باز بشه . پایین پله ها که رسیدم نگاه روی میز کنار حال خشک شد . سویچ ماشین رامتین روی میزه بود . آروم آروم و با قدم های کوچیک رفتم سمت میز . با یه حرکت سریع سویچو برداشتم و د ببدو که رفتیم . سریع کتونی های آل استارم رو پوشیدم و رفتم بیرون . پورشه ی خوشگل رامتین دم در چشمک میزد .
تندی پریدم توی ماشینو روشنش کردم و … جییییییییغ لاستیک ها ! …. قیافه ی رامتین دیدنی میشه ! گوشیو کیفمو انداختم روی صندلی کنارم که یهو گوشیم زنگ خورد . آترین بود :
ــ الو ؟!
آترین ــ سلام ! چرا جواب گوشیتو نمیدی ؟
ــ متوجه نشدم …. ببخشید … کار خاصی داشتی ؟
آترین ــ کجایی ؟
ــ بیرون … توی خونه حالم داشت بهم میخورد .
آترین ــ چطور ؟!
ــ رفتار های حال به هم زن رامتین رفته روی نروم .
آترین ــ باهاش صحبت کردم !
ماشینو زدم کنار خیابون :
ــ چیییییییییییی؟! … چی بهش گفتی ؟!
آترین ــ گفتم که مجبورت کردم … گفتم همه چیز تقصیر من بوده .
ــ آترین !
آترین ــ جان آترین !
ــ کجایی ؟!
آترین ــ تو هتل … راستی مامانم اینا خونه ی شمان ؟!
ــ نه …. میام دنبالت آماده باش … اممم … ده دقیقه ی دیگه اونجام .
آترین ــ چیکار ..
حرفشو قطع کردم :
ــ هییییییسسسسسسسسسس … حرف نزن برو آماده شو ! … بای تا های
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی همون صندلی بقل . دوباره پامو روی گاز فشار دادم . انگار می خواستم حرصم رو روی گاز خالی کنم .
رسیدم دم هتل . یه تک زدم روی گوشی آترین که اومد بیرون . نشست توی ماشین .
ــ سلام بر شاهزاده با اسب سفید من !
آترین ــ سلام … چرا با ماشین رامتین اومدی ؟
یه خنده ی ریز کردم و جوابشو دادم :
ــ حقش بود …
دماغمو آروم فشار داد :
آترین ــ شیطون ! …. کجا میریم حالا ؟
با یه اخم غلیظ برگشتم طرفش و بعد شروع کردم به خندیدن .
آترین ــ حالت خوبه ؟
شونه هامو به معنای نمیدونم انداختم بالا ! آترین سرشو تکون داد و دستاشو برد بالا که مثلا داره برای سلامت عقلانی من دعا می کنه . یکی زدم توی بازوش :
ــ بی شعور ! … اصلا پیاده شو نمیبرمت !
همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد . رامتین بود .
ــ رامتینههههههههههههههههه
جواب دادم :
ــ الو ؟!
رامتین ــ رها … عین بچه ی آدم ماشینمو می آری و گرنه
ــ و گرنه چی ؟
رامتین ــ من می دونم و تو …
ــ حقته … حالا بشین تا بیارم
رامتین ــ بالاخره که میای خونه هان ؟ میای یا نه ؟ یه خال به ماشینم بیفته خفت میکنم .
ــ ماشین داداشمه اختیارشو دارم .
رامتین ــ رها … بردار بیار اون ماشینو …
ــ خیلی گدایی به خدا …
تندی گوشی رو قطع کردم و زدم روی سایلنت .
آترین ــ انقدر این داداشتو حرص نده …
ــ حقشه … تو این دو سه روز کم خون به دل من کرد ؟!
پامو فشار دادم روی گازو د برو که رفتیم . خدایی رانندگی ام خیلی خوب بود . تو کل این دو سال فقط یه بار اونم اولین بار با یه نیسان تصادف کردم . اتفاقا ماشین رامتین هم زیر پام بود .
آترین ــ میدونی چند ساله این جا نیومده بودم ؟ …. بام تهران !
ــ می خواستی از نیویورک بپری بیای اینجا ؟ انگار یادت رفته ده ساله اونوریا !
ماشینو پارک کردم توی پارکینگ و پیاده شدم . آترینم همین طور . رفتم سمت صندوق عقب و درشو باز کردم . همون چیزی که فکرشو می کردم . یه جفت کفش پاشنه بلند توی صندوق عقب بود که مال سارا بود . از شانس خوب من مشکی بود شال و کیف منم مشکی بود . کفشارو پوشیدم . سایزشم که میدونستم باهام یکیه .
رفتم سمت آترینو دستمو حلقه کردم دور دستش .
ــ بریم !
سوار تله کابین شدیم . نشستم کنارش . دستش رو دور کمرم قفل کرده بود . منم سرمو گذاشته بودم روی شونه اش . حس کردم دمایی بدنش از همیشه پایین تره . دستشوگرفتم توی دستم . سرد سرد بود مثل یه تیکه یخ . سرمو برگردوندم طرفش .
ــ آترین حالت خوبه ؟! … بینی ات داره …
ادامه ی حرفم رو خوردم . می خواستم از توی کیفم دستمال در بیارم ولی دستم می لرزید . بالاخره یه دستمال از توی کیفم کشیدم بیرون و خون بینی آترینو باهاش پاک کردم . سرشو بالا کردم و یه دستمال دیگه گذاشتم دم بینیش . خونش که بند اومد خودمو کردم توی بقلش و سرمو فشار دادم توی سینه اش . نمی دونم چرا بی دلیل بغض کرده بودم و دلم شور می زد . تله کابین ایستاد . هردومون پیاده شدیم . چند نفری روی سنگ ها نشسته بودند . ما هم روی یکیش نشستیم .
سرمو گذاشته بودم روی شونه ی آترین و به منظره ی تهران پر دود نگاه می کردم . دود داشت ، هواش کثیف بود ، ترافیک بود هر چی که بود دوستش داشتم . عاشق شهرم بودم . عاشق تمام خاطره هایی که توی این شهر داشتم .
ــ آتریـــــــــن ؟!
آترین ــ جانم !
وای خدا تو اینجوری هم جواب ندی من دلم واست غش میره دیگه چه برسه به الان !
ــ اونارو ببین …
با سرم به دختر و پسری که یکم اونطرف تر نشسته بودن اشاره کردم . دست پسر دور شونه ی دختر حلقه شده بود . یه دختر بچه ی حدود دو سه ساله هم داشت دور و برشون بازی میکرد . موهاشو دوتایی بالای سرش بسته بود و با صدای بچه گونه ی نازی می خندید .
ادامه دادم :
ــ میشه یه روزی ما هم یه خونواده بشیم ؟
یه بوسه گذاشت روی سرم و منو بیشتر به خودش فشرد … اما جوابمو نداد … هیچوقت … دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم . فقط سکوت بود . هر دومون فکر میکردیم . من به سوال بی جوابم اما نمی دونم آترین به چی فکر میکرد و آه میکشید !
وای دیگه اعصابم داغون شده بود … صداش رفته بود رو نروم که بلند شدم و دست اونم گرفتم که بلند شه .
ــ بیا بریم …
آترین ــ تازه اومدیم …
بی اعتنا به حرفش ، دنبال خودم کشیدمش و بردمش توی تله کابین .
آترین ــ کجا میریم ؟
ــ یه جای خووووووووووووووووووب !
آترین ــ پوووووففف ! … رها رامتین خفمون میکنه …
ــ غلط میکنه .
********
کلیدو به در گذاشتم و وارد شدم .
ــ بیا تو دیگه .
آترین ــ رها ….
ــ رها مرد …
پرید وسط حرفم :
آترین ــ خدا نکنه ..
ــ میدونی چند بار گفتی رها ول کن ؟ … بابا جان رامتین هیچکاری نمیتونه بکنه بیا تو .
آروم کفشهاشو در اورد و وارد شد .
ــ آفرین پسر خوب .
با چشم ابرو داشت بهم یه چیزی میگفت که نفهمیدم :
ــ آترین چته چرا چشم و ابرو میای مال من ؟
حرکاتش تند تر شد .
ــ برو بابا خل !
پشتمو بهش کردم که سینه به سینه ی رامتین شدم .
ــ هییییییی … دیونه ترسیدم !
خداییش قلبم افتاد توی پاچه ام … این چه وضعیه ؟ نیس خیلی کوچولوئه عین جنم جلوی آدم ظاهر میشه؟
رامتین ــ بالاخره تشریف آوردی ؟
سوییچو گرفتم جلوش که از دستم قاپیدش .
ــ اووووووو … نمی خورمش که … سالمه سالمه نگران نباش .
آترین ــ سلام …
رامتین نگاه خصمانه ای به آترین کردو جوابشو نداد … منو! می خوای جوابشم بده !!!!
اومد کنار گوشمو از لای دندوناش غرید :
رامتین ــ این اینجا چه غلطی میکنه ؟!
ــ خجالت بکش مهمون حبیب خداس ! تازه آترین که مهمون نیست … خیر سرت تو مثل برادرشی !
یعنی خدا به من رو نداده بود الان باید میرفتم میمردم ! حاضرم شرت ببندم که الان رامتین داره با خودش میگه دختره ی فلان فلان شده چقدرم پر روئه !
از سر و صدای ما بقیه هم اومدن جلوی در . مامان که آترینو دید چشماش پرژکتور شد .
مامان ــ سلام آترین جان … خوش اومدی خاله … خیلی خوب کاری کردی اومدی .
ــ سلام !
بابا ــ سلام دخترم … آترین جان خیلی خوش اومدی .
مامان ــ رامتین کمک کن وسایلشو بزاره توی اتاق .
پلاستیک های خریدمو برداشتم و رفتم بالا . اتاق مهمان بقل اتاق من بود پس اتاق آترین کنار من بود . لباسامو عوض کردم . با یاد آوری چیزی کپ کردم و به کف دست زدم توی پیشونیم ! خیر سرم فردا امتحان داشتم و دریغ از یه چیز کوچیک که من خونده باشم .
از توی کیفم جزوه ها و کتابامو در اوردم و انداختم روی میز تحریرم . خودمم نشستم و شروع به خوندن کردم .
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای باز شدن در سرمو از روی کتاب بلند کردم . رامتین اومد توی اتاق و نشست روی تخت .
رامتین ــ رها ؟!
ــ هوم ؟
رامتین ــ برو آترین رو صدا کن بیاد .
ــ هوم ؟
رامتین ــ میگم برو آترینو صدا کن بیاد .
وای خدا چیکار می خواد بکنه آیا ؟ … دوون دوون از اتاق رفتم بیرون و وایسادم پشت در اتاق آترین . چند تا تقه به در زدم که جواب داد :
آترین ــ بیا تو ؟
آروم دستگیره ی درو پایین کشیدم و وارد شدم . بر گشت طرفم . فکر کنم توی چهره ام اسطرس موج می زد چون با نگرانی گفت :
آترین ــ چیزی شده ؟
ــ رامتین گفت بیام صدات کنم … کارمون داره .
آترین اومد طرفم و دستامو گرفت .
آترین ــ خب چرا مضطربی ؟
ــ خب … راستش … آترین می ترسم !
سرمو گرفت و چسبوند به سینه اش … صدای تپش قلبش آرومم می کرد .
آترین ــ رهای من عزیزم … عمرم … نگران نباش ! … مطمئن باش وقتی با منی هیچکس حتی نمی ذارم برادرت اذیتت کنه . رها به من نگاه کن … به من نگاه کن .
سرمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم .
آترین ــ همه چیزو به من بسپار و حرفی نزن .
ــ من راستشو میگم .
آترین ــ حقیقت اینه که من میگم .
چند بار سرمو سریع تکان دادم
ــ نمی ذارم همه چیز گردن تو بیفته … نمی خوام کاری رو که خودم مقصرش بودم پای تو نوشته بشه … نه … نمی ذارم
آترین ــ رها تو مست بودی … خب کنترل نداشتی … من باید مواظب میبودم … من نباید میذاشتم … پس این اصلا تقصیر تو نیست … فهمیدی رها ؟
آترین همه چیزم بود … تنها عشق زندیگیم بود … حاضر بودم براش جونمم بدم … همینطور رامتین … برادرم بود … راز دارم بود … مونسم بود … توی فشار بودم … خیلی زیاد … بغضی راه گلومو تنگ کرد … اشک توی چشمام حلقه زد … با چشم های بارانیم بهش زل زدم .
آترین ــ رها به خدا یه دونه از این اشکات بریزه همه ی این خونه رو روی سر رامتین و خودم خراب میکنم … کسی جرات نداره اشک تو رو دربیاره .
دوباره سرمو چسبون به سینه اش . طنین پر صلابت صداش و گرمای تنش آرامشو بهم برگردوند . سرمو از سینه اش جدا کردم و روبه روش وایسادم . صورتم با دستاش قاب گرفتو با لباش به پیشونیم مهر زد .
من با قدم هایی سست و آترین محکم وارد اتاق شد . رامتین از روی تخت بلند شد و چرخید سمت ما . نگاهش رو روی ما میگرداند . از من به آترین و برعکس . یه ابروشو بالا داد واومد سمت ما .
رامتین ــ خب … می شنوم !
هیچ کدوم حرفی نزدیم که رامتین صاف وایساد جلوی من و زل زد توی چشمام .
رامتین ــ تعریف کن … می شنوم .
باز هم سکوت . رامتین با صدای بسیار بلندی داد زد :
رامتین ــ د لعنتی میگم حرف بزن … و الا …
دستش رو بالا برد که چشمامو بستم و خودمو پرت کردم توی بقل آترین . بغضی رو که توی گلوم بود رو رها کردم و به چشمام اجازه ی باریدن دادم .
آترین ــ دستت به رها بخوره من می دونم و تو .
با صدای آترین که از لای دندونای بهم فشرده اش خارج میشد سرمو برگردوندم سمتشون و نگاهم به دست آترین افتاد که محکم دست رامتینو گرفته بود .
فریاد زد :
آترین ــ فهمیدی ؟
پنجه های باز رامتین که به هدف برخورد با صورت من بالا رفته بود ، آروم آروم بست شد . با چشمای حیرت زده به آترین که از زور عصبانیت سرخ شده بود نگاه کرد . آترین با صدایی کنترل شده ادامه داد :
آترین ــ به رها کاری نداشته باش … اون کاری نکرده … هیچ چیز به خواسته ی اون نبوده … من نباید می ذاشتم … میفهمی من ؟ نه رها ! … هیچوقت نمی ذارم هیچ بشری آزاری بهش برسونه حتی تو … تو که برادرشی … تا وقتی که زنده ام و نفس می کشم ، تا وقتی که قلبم برای رها می تپه نمی زارم هیچ بنی بشری دست بهش بزنه حتی تو ! … کاری که من با رها کردم جبران نا پذیر بود … پس کمترین کاری که می تونم براش بکنم حمایتشه .
رامتین دستشو از دس آترین بیرون کشید و گفت :
رامتین ــ رها نیازی به حمایت تو نداره … خدا رو شکر برادر و پدر بالای سرشن !
آترین ــ برادری که به جای حمایت کردن و درک کردن خواهرش می خواد تنبیه ش کنه … باهاش حرف نمیزنه … طردش میکنه …
سرشو به معنای افسوس تکان داد .
دستشو دور من حلقه کرد و منو به خودش فشار داد . با لحن آروم تری ادامه داد :
آترین ــ تو نمی تونی درکش کنی … هیچ وقت نمی تونی رامتین … تا حالا شده بیدار شی و بفهمی چیز مهمی رو از دست دادی ؟ … نه … اگه الان بری خونه و ببنی همه چیزتو دزد زده چیکار می کنی ؟ … چه حسی بهت دست میده ؟ … حالا اگه اون دزد چیزی رو برده باشه که نتونی جبرانش کنی چی ؟ … چیکار میکنی ؟ … میدونی شکسته شدن یه حریم توسط شخص دیگه چه جوریه ؟ … وقتی دیگه احساس امنیت نکنی … بهترین تکیه گاهت طردت کنه و تنهات بذاره
رامتین ــ اینا هیچ ربطی به هم ندارند .
آترین ــ ربط داره رامتین ربط داره … تو میدونستی که رها بهت خیلی وابسته است و این کارو کردی … تو باید پشتش باشی …
رامتین نگاهی به من انداخت … باز دوباره به آترین نگاه کرد .
رامتین ــ من دیگه هیچ کاری بهتون ندارم … هر غلطی که می خواین بکنین …
نگاهشو روی من زوم کرد :
رامتین ــ من دیگه کسی به اسم رها رو به عنوان خواهر نمی شناسم !
قلبم تیر کشید … یعنی چی ؟ … رامتین منو طرد کرد … سرم به دوران افتاد . خودمو پرت کردم روی تخت .
آترین ــ رها ؟!
ــ بدون رامتین نمی تونم …
آترین ــ رها قول میدم درستش میکنم … رامتین خیلی قد و یه دنده است اما مهربونه … باور کن … بزار یه مدت بگذره . زمان همه چیو حل میکنه مطمئن باش .
تند و تند سرمو تکون دادم . اشکام گوله گوله پایین می ریخت و صورتم و خیس کرده بود . آترین سرمو کشید توی بقلش و شروع کرد موهامو نوازش کردن . آروم آروم هم باهام صحبت میکرد :
آترین ــ رها … نمی تونم گریه تو ببینم … نمی تونم غم تو ببینم … هرکاری انجام میدم که ناراحت نباشی . بازم با رامتین صحبت میکنم . باشه ؟! … رها ؟!
ــ چرا گفتی همه چیز تقصیر تو بوده ؟
روی موهامو بوسید و جواب داد :
آترین ــ چون نمی خواستم این جوری نارحت ببینمت یکی یدونه ی من … هر چند که بازم چشمات خیس شد .
سرمو گذاشتم روی پاش . آروم آروم شروع کرد به نوازش موهام که منم چشمام گرم شد و به خواب رفتم .
یکم روی بالشتم قلط زدم و چشمامو باز کردم . نور خورشید از پنجره ی اتاقم می اومد تو و می خورد توی چشمم . با همون لباس خوابم از اتاق خارج شدم و شل شل رفتم پایین . به آشپزخونه رفتم . یه صندلی بیرون کشیدم روش نشستم . فقط مامان توی آشپز خونه بود خبری از کس دیگه ای هم نبود .
ــ سلام
مامان ــ سلام دخترم !
ــ مامی یه چایی برای من بریز پلیز !
مامان یه چای عقیقی جلوم گذاشت و نشست روی یه صندلی رو به روی من .
مامان ــ خب بگو ؟
چاییمو فورت کشیدم و جواب دادم :
ــ چیو ؟
مامان ــ دیشب چی شده بود ؟
آها … میگم جرا یهو مهربون شده نگو کنجکاویه خانوم گل کرده . یه لقمه ی نون و پنیر و گردو فرو کردم توی دهنم و با دهن پر جواب دادم :
ــ چطور ؟
مامان ــ نمی دونم ! آخه رامتین خیلی عصبی بود !
ــ رامتینو نمی شناسی ؟ سگ شده بود !
مامان ــ چرا ؟!
چی باید میگفتم واقعا ؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
ــ چه میدونم ؟! … راسی رامتین اینا رفتن سفر ؟
مامان ــ آره
خدا رو شکر تونستم موضوع رو بپیچونم .
ــ کجا ؟
مامان ــ چی ؟! … آها رامتین ؟! … رفتن اروپا … یه ماه
ــ اولالا … خدا شانس بده ! … اروپا ! خوش باشن !
مامان ــ ایشالله !
صبحانه ام که تموم شد رفتم بالا که یکم به قیافه ام برسم عین چلغوز شده بودم . سریع پریدم توی حمام و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم . یه تاپ و شلوارک سفید پوشیدم و موهامو همونطور خیس ریختم دورم و رفتم بیرون . داشتم از جلوی اتاق آترین رد میشدم که صدای مکالمه اش کنجکاوم کرد .
آترین ــ مادر من نگران من نباش عزیزم … خوب اینجام میشه اونکارو انجام داد … الهی قربونت برم ناراحت نباش … بادمجون بم آفت نداره .
یه دفعه صداش جدی شد و ادامه داد :
آترین ــ هر اتفاقی که بیفته همینجا باید بیفته مامان من برنمیگردم … مامان من د این باره با شما صحبت کردم . نکردم ؟ … معلومه که دوستتون دارم … مامان می دونی که بی فایده است پس قسم نده … اون ده سال کافی نبود مامان ؟ … بزارید این مدتو با خیال راحت بمونم .
آروم وارد اتاق شدم و درو بی صدا پشت سرم بستم . به در تکیه دادم و به آترین که رو به پنجره و پشت به من وایساده بود نگاه کردم .
آترین ــ مامان من هر روز دارم افسوس می خورم ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته می خوام بمونم … چشم میرم ولی میدونم بی فایده است … پووووفففف … باشه اینجوری حرف نمیزنم شما گریه نکن … چشم چشم … خدافظ … نگران نباشید .
تماسشو تموم کرد و گوشیو گذاشت توی جیبش . آهی کشید و گفت :
آترین ــ خدایا این چه مصبیتی بود ؟ … آخه چرا من ؟ … یعنی لایقش نبودم ؟
آترین هنوز متوجه من نشده بود پس همونطور که به در تکیه داده بودم صداش کردم :
ــ آترین ؟!
برگشت طرفم
ــ اتفاقی افتاده ؟!
اومد جلوم و با فاصله ی چند سانتی متری وایساد . دستشو گذاشت روی گونه ام و آروم و نوازش گونه به حرکتش داد . سرمو به آرومی سمت دستش چرخوندم و چشمامو خمار کردم . با گذشت چند ثانیه آروم آروم سرمو بالا بردم و نگاهمو به چشماش دوختم .
آترین ــ رها !
نگاهشو توی صورتم چرخوند و ادامه داد :
آترین ــ تو برای من خیلی با ارزشی … حاضرم برات از همه چیزم بگذرم .
دستمو محکم دور گردنش حلقه کردم وبه آغوش کشیدمش . دستای اونم نرم نرم داشت روی کمرم حرکت میکرد .
آترین ــ نمی خوام غمتو ببینم رها … هیچوقت … تا وقتی که زنده ام .
با لبخند از خودم جداش کردم و دوباره به صورت زیباش نگاه کردم .
ــ من عاشقتم !
به سادگی جواب داد :
آترین ــ تو الان زندگی منی …
نگاهشو توی صورتم می چرخوند و تک تک اعضای صورتمو زیر نظر گرفته بود . بازو های برهنه ام رو گرفت و به چشمام نگاه کرد .
آترین ــ نمی تونم به ترک کردنت فکر کنم … نمی تونم دوریتو تحمل کنم … این توی این مدت کاملا بهم ثابت شده .
ــ چرا داری ….
من رو در آغوش گرم و عضلانی اش حبس کرد و نگذاشت که حرفمو ادامه بدم . روی موهامو بوسید و گفت :
آترین ــ هیسسسسس … هیچی نگو … فقط آروم باش … همین
آروم مثل یه جوجه ی کوچیک و بی دفاع لای بازو های قوی اون گم شدم . از این که با اون بودم احساس خیلی خوبی داشتم ولی هیچوقت نمی تونستم فکر کنم که آترین داره آرزو میکنه که کاش این لحظات همیشگی بود . دوباره به چشمهام نگاه کرد و با لبهاش مهر داغ بوسه رو نرم روی پیشونیم گذاشت .
آترین ــ بریم پایین …
ــ درس دارم … دیشب که …
مکث کردم .
آترین ــ اومممم باشه … بدو برو درساتو بخون .
بعدم بینیمو گرفت وفشار داد . همونطور که از اتاق خارج شدم براش شکلکی در آوردم . وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم . کتابا و جزوه هامو ریختم جلوم . داشتم به سختی تلاش می کردم که روی کلمات چاپ شده ی کتاب تمرکز کنم اما تصاویر اون لحظه ی زیبا یکسره جلوی چشمم رژه می رفت و تمرکزمو بهم میزد . ساعت چهار کلاسم شروع میشد و یه امتحان کذایی هم داشتم . همیشه مشکل تمرکز داشتم ولی نه دیگه در این حد .
یه ساعتی توی اتاق نشسته بودم ولی فقط ۵ صفحه خونده بودم … یعنی میشه گفت هیچی ! دستامو روی میز و سرمو روی دستام گذاشتم . دوباره نگاهمو به کلمه های کتاب دوختم . به سختی سعی میکردم مفاهیمو درک کنم . با دست گوشهامو گرفته بودم و بلند ببلند درس میخوندم . بعد از مدتی که خوشبختانه تونستم روی درس تمرکز کنم ، با صدای در سرمو از روی برگه ها برداشتم .
ــ بیا تو !
آترین سرشو از لای در داخل آورد و گفت :
آترین ــ خانوم محصل ! … چه میکنی ؟
کتابمو بالا گرفتم و بهش نشون دادم .
درو کامل باز کرد و داخل اومد . در کمال تعجب دیدم که توی دستش بشقاب بزرگی از میوه های خرد شده و پوشت کنده ی مختلف است . همونطور که ظرف ر جلوم میذاشت گفت :
آترین ــ درس که میخونی باید خودتو تقویت کنی .
صندلی میز آرایشم رو برداشت و گذاشت کنار من . یه تکه سیب زد به چنگال و گرفت جلوم . سرمو بردم جلو و سیب سر چنگالو خوردم . نگاهم کرد و پوزخند مهربونی زد ! از همونا که من عاشقشش بودم .
خدایا تا الان نمی تونستم تمرکز کنم ، دیگه الان که کنارم نشسته باید چیکار کنم ؟
نگاهمو دوباره روی کلمات کتاب دوختم سعی کردم روش تمرکز کنم . سخت ترین کار توی این شرایط ! تقریبا داشتم داد میزدم و درس میخوندم چون تنها راه تمرکز میشه گفت همین بود . آترین هم انگار متوجه تن بلند صدای من نمیشد ، با آرامش مشغول میوه دادن به من بود .
ماموریت آترین تموم شد و بدون هیچ حرف اضاه ای از اتاق خارج شد . یکم دیگه هم درس خوندم و از اتاق بیرون رفتم . از بالای پله ها فریاد کشان پایین رفتم :
ـــ مامییییییییی!!!! … مامان ؟!
جواب داد :
مامان ــ بسه چقدر جیغ میزنی ؟ … چی میخوای ؟!
نیشمو گشودم و گفتم :
ــ ناهار ! … چی داریم غذا ؟!
همینطور که حرف میزدم داشتم دعا می کردم که جوابم هیچی نباشه که متاسفانه مامان با خونسردی تمام جواب داد :
مامان ــ هیچی !
لبهام آویزون شد . با وجود اون یه دیس بزرگ میوه ای که آترین به خوردم داده بود بازم گرسنه ام بود . یه ساعت دیگه هم که کلاسم شروع میشد و باید زود تر می رفتم و تا چند ساعتم خبری از غذا نبود .
مامان ادامه داد :
مامان ــ قراره تا یه ساعت و نیم دیگه بابات غذا بیاره !
یه لحظه دلم واسه بابام سوخت … بدبخت ! از وقتی من یادمه از هفت روز هفته هشت روزش رو بابا از بیرون غذا میگرفت !
ــ باشه پس من بیرون غذا میخورم .
در همون حال داشتم حساب می کردم که اگه همین الانم از خونه بیرون برم آیا می تونم برم و یه غذای درست و حسابی بخورم و در عین حال به کلاسم هم برسم ؟ … خودم جواب خودمو توی دلم دادم : معلومه که نه !
آروم آروم در حالی که به صدای شکمم گوش میکردم و به گرسنگی و غذا فکر میکردم از پله ها بالا میرفتم . واقعا نمی دونم موضوع مهم تری توی این شرایط نبود که من بتونم بهش فکر کنم ؟! حالا فهمیدم این که میگن آدم گرسنه خدا و پیغمبر یادش میره راسته !
خدا رو شکر صبح دوش گرفته بودم چون الان اصلا وقت نداشتم . شلوار جین تیره مو از لای کپه ای از لباس وسط اتاقم بیرون کشیدم و پوشیدمش . مانتوی مشکیم که اندازه اش به نظر متعادل و معقول برای دانشگاه می اومد رو هم پوشیدم . کوله مو شل روی دوشم انداختم و جلیقه ی پف دارم رو هم برای اطمینان روی دستم انداختم . از اتاق بیرون رفته از پله ها پایین خزیدم . با صدای متوسط گفتم :
ــ من رفتم مامی … بای !
مامان ــ ای وای … ناهار چی ؟!
مثل لحن خودش که بهم گفت ” هیچی ” جواب دادم :
ــ هیچی !
مامان ــ نمیشه که !
سرد پاسخ دادم :
ــ شده ! … فعلا خدافظ !
به دلیل زمین های خیس نیم بوتای عاج دارمو پوشیدمو از خانه خارج شدم . دوتا بند کولمو گرفته بودم . حس بچه های کلاس اولی ای رو داشتم که دارن شعر میرم مدرسه رو میخونن و میرن مدرسه رو داشتم .
داشتم سمت ماشین میرفتم که دیدم آترین داره از حیاط پشتی بیرون می آد . براش از دور بای بای کردم که با چند تا قدم بلند و سریع بهم رسید !
آترین ــ داری میری ؟
ــ اوهوم !
با استایل خاصی مچ دستشو آورد بالا و به ساعتش که من ساعت دیواری خطابش میکنم نگاه کرد .
آترین ــ یکم زود نیست ؟ … ناهار خوردی ؟
سرمو به معنای نفی تکان دادم و گفتم :
ــ میخوام سر راه اگه شد یه چیزی بخورم … هر چند فکر نکنم برسم … تهرانو که میشناسی ! ترافیکش دیوانه میکنه !
سرشو به معنای موافقت تکان داد .
آترین ــ مواظب خودت باش … حتما هم یه چیزی بخور … بوفه ی دانشگاه هم ..
حرفشو قطع کردم :
ــ باشه … باشه نگران نباش … بای !
در ماشینو باز کردم و پریدم توش . ددنده عقب گرفتم و از در خارج شدم . داشتم راهمو میرفتم که گوشیم زنگ خورد . سامان بود . جواب دادم :
ــ سلام دکتر!
سامان ــ سلام رها خانوم ! … حال شما ؟
ــ زنده ام هنوز … نفسی می آد و میره !
سامان ــ آخه این چه طرز حرف زدنه دختر خوب ! … موج منفی ازش میباره !
ــ بیکاری ؟
سامان ــ با اجازه تون
ــ اجازه ی ما دست شماست !
سامان ــ یه چیزایی شنیدم !
ــ درباره ی ؟
سامان ــ رامتین فهمیده که …
حرفشو ادامه نداد .
ــ ترجیح میدم در این باره حرف نزنم !
سامان ــ متاسفم ! … رها میخوای من …
حرفشو قطع کردم :
ــ سامان یه لحظه گوشی !
تابلوی هایدا جون دوباره ای بهم داد . سریع ماشینو توی اولین جای پارکی که پیدا کردم ، که البته به زور تونستم اونتو پارکش کنم ، گذاشتمش . از ماشین پیاده شدم . حس میکردم دارم به سمتش پرواز میکنم .
سمت پیشخون رفتم و یه ساندویچ ژامبون مرغ سفارش دادم . دوباره گوشی رو گذاشتم دم گوشم :
ــ الو سامان ! … ببخشید یکم معتل شدی !
سامان ــ اشکال نداره … داشتم میگفتم … میخوای من با رامتین حرف بزنم ؟!
همونطور که ساندویچ رو از روی پیشخون برمیداشتم جواب داد :
ــ فعلا که شرش کم شده ! … آقا رفتن ماه عسل تور دور اروپا . اونم یه ماهه !
سرزنش بار گفت :
سامان ــ رها !
در ماشینو باز کردم و سوار شدم .
ــ چیه خوب ؟! … این چند وقته کلا شر شده !
سامان ــ کار تو درست بوده ؟
همونطوری که حرف میزد یه گاز به ساندویچم زدم و با دهن پر و لحن غیر قابل فهمی جواب دادم :
ــ معلومه که نبوده !
سامان با لحنی که انگار توضیح بیشتر میخواست گفت :
سامان ــ خب ؟!
ــ همه ی این مشکلات تقصیر من بوده
سامان ــ دقیقا !
ــ و الان من باید تنبیه شم درسته ؟
سامان ــ درسته !
ــ سامان برو سر اصل مطلب چی میخوای بگی ؟
سامان ــ خب من می تونم با رامتین صحبت کنم !
ــ میدونی که بهتره این کارو نکنی !
سامان ــ چرا ؟ … رامتین دوست منه … من می تونم باهاش صحبت کنم .
ــ وای سامان خواهش میکنم ! … لازم نیست که تو خودتو به دردسر بندازی ! این قضیه کاملا تقصیر من و آترین بوده ! پس …
سامان ــ من هر کاری رو واسه تو انجام میدم ! … اینو یادت نره که تو برای من خیلی خیلی با ارزشی !
ــ اما تو که رامتینو میشناسی ! اخلاقای خاصی داره ! … وقتی کسی از چیزی که برای خودشه حمایت میکنه دیونه میشه .
سامان ــ و الان تو متعلق به رامتینی !
ــ اون اینطور فکر میکنه … به خاطر همین دیشب با آترین درگیر شد !
سامان ــ پس قیامت بوده دیشب .
ــ تقریبا … سامان ! آترین خودشو توی همه چیز مقصر میدونه !
سامان ــ میدونم !
تعجب کردم . آخه سامان کجا وآترین کجا ! متعج پرسیدم :
ــ میدونی ؟
سریع حرفشو اصلاح کرد :
سامان ــ یعنی … حدس زده بودم !
بد مشکوک میزد اما بیشتر کنجکاوی نکردم چون واقعا داشت دیرم میشد . پس هول هولی باهاش خداحافظی کردم :
ــ سامان کلاسم داره دیر میشه .
سامان ــ آهان … باشه باشه …برو … خداحافظ !
ــ ببخشید … بهت زنگ میزنم حتما … باید ببینمت
سامان ــ حتما حتما … امروز میتونی بیای ؟
ــ هماهنگ میکنیم با هم … بای
سامان ــ خداحافظ عزیزم !
گوشی قطع کردم و انداختم توی کیفم . پامو روی گاز فشار دادم و رفتم سمت دانشگاه . ذهنم مشغول بود اصلا وقت نداشتم روی کلمه ی آخر سامان تمرکز کنم . یه ربع مونده بود به شروع کلاس . سریع ماشینو یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم .
وارد کلاس که شدم سوگند برام دست تکون داد منم رفتم و روی صندلی کنارش نشستم .
ــ سلام سوگندی !
سوگند ــ سلام !
ــ سوگند برسونیا !
سوگند ــ نگران نباش آبجی … هر چند یکی باید به خودم برسونه .
حرفش تموم نشده بود که استاد وارد کلاس شد و جو جدی شد . برگه ها سریع بین بچه ها پخش شد و همه افتادن روی برگه هاشون . یه نگاه به دور و برم انداختم و شروع کردم به آنالیز کردن بچه ها . به این سوگند که امیدی نبود . خدایا کرمتو شکر ! یکی از پسرای خرخون کلاس طوری جلوم نشسته بود که من کاملا مشرف بودم به برگه اش . پس شروع کردم به رو نویسی . سه تا سوال آخر مونده بود که بلند شد و برگه رو تحویل داد . بد بختی همون سوالا از قسمتایی بود که من یه نگاهم روش نکرده بودم . زیر لب زمزمه کردم :
ــ ای تو روحت حسینی !
فامیلیه پسره حسینی بود . حالا من واقعا با این سه تا سوال که از شانس قهوه ای من بارم هاش زیاد بود چی کار کنم ؟ از زیر صندلی پای سوگندو لگد کردم و یه لبخند ملیح بهش زدم که معنیش این بود « سوگند جونم … میدونم که خیلی دختر خوبی هستی » که این جمله ام صاف داشت میگفت « میرسونی یا میکشمت »
ناچارا برگشو طوری تنظیم کرد که بتونم ببینم . خدا رو شکر سه تا سوال آخریه رو نوشته بود اما با چه خطی ؟! زیر لب زمزمه کردم :
ــ بمیر سوگند با این خطت !
خدا رو شکر امتحان کذایی تموم شد و منم برگه ی سیاهم که مخلوطی از جواب های حسینی و سوگند بودو تحویل دادم . از کلاس خارج شدم . سوگند پایین منتظر بود . مخصوصا زود تر اومده بود بیرون که ضایع نباشه . کنارش رفتم و آروم زدم به بازوش . شدید رفته بود توی هپروت و متوجه من نشده بود . صداش کردم :
ــ سوگند !
همزمان یه دونه محکم زدم سر شونه اش که جواب داد :
سوگند ــ هان ؟! …. چی ؟! … اومدی ؟
ــ صبح به خیر !
سوگند ــ مرسی صبح توهم بخیر .
وااا این چشه ؟
ــ سوگند حالت خوبه ؟
سوگند ــ خوبم خوبم … بریم بوفه ؟
ــ اوهوم !
کنار هم راه افتادیم سمت بوفه . واقعا باید یه فکر اساسی به حال سوگند میکردم . هر چند دلم می خواست بگیرم خفه اش کنم . معلوم نیست چقدر وقت خودشو به آترین من می چسبونده !
به بوفه که رسییدیم هر دومون دوتا چایی گرفتیم و نشستیم . به بخار هایی که از چایی بلند میشد چشم دوخته بودم . ذهنم درگیر بود . درگیر همه چی . الان که بیکار بودم ذهنم روی همه چیز متمرکز میشد . هنوز نمی تونستم عمق فاجعه ی دیشب رو درک کنم . اگه رامتین واقعا دیگه منو خواهرش حساب نکنه من صد در صد داغون میشم . چون مطمئنم که بدون رامتین نمی تونم ادامه بدم . هیچکس نمیتونه واسه آدم مثل برادر باشه .
داشتم به این فکر می کردم که اگه مامان و بابا بفمن چه اتفاق هایی میفته ؟ به صورت ناگهانی خواب چند وقت پیشم اومد جلوی چشمم . نگاه های خصمانه ی بابا توی خواب . حرف های رامتین . وقتی گفت کسی رو به اسم رها نمی شناسه . صدای دیشب رامتین توی گوشم پیچید :
رامتین ــ من دیگه کسی به اسم رها رو به عنوان خواهر نمی شناسم !
از ته دل آرزو کردم که لا اقل مامان اینا چیزی نفهمن چون واقعا دیگه طاقت این یکی رو نداشتم . سعی کردم ذهنمو منحرف کنم . نگاهمو از بخار های چایی گرفتم و به سوگند دوختم . باز دوباره افکار به ذهنک هجوم آورد . هنوز نفهمیده بودم که آترین و سوگند چه جوری با هم آشنا شده بودن . اصن چرا سوگند ؟ این همه دختر توی این شهر بزرگ ریخته . اصلا چرا اینجا ؟ اترین که باید آمریکا میبود . چرا ایران بود ؟ وای خدایا هنگ کردم . چرا همه چی باید انقدر پیچیده باشه ؟ با یه تصمیم ناگهانی سوگندو صدا کردم :
ــ سوگند ؟!
سوگند ــ هوم ؟!
ــ یه چیزی بپرسم ؟
سوگند ــ اوهوم !
مرض «هوم» گرفتی مگه ؟ عین آدم نمی تونی حرف بزنی ؟ … سخت بود ولی پرسیدم :
ــ تو … تو آترین … چه جوری با هم آشنا شدین ؟
شونه هاشو انداخت بالا و جواب داد :
سوگند ــ خودمم هنوز دلیلشو نمیدونم اما یه روز آترین بهم زنگ زد . خودشو معرفی کرد و ازم خواست که با هم دوست باشیم .
وای خدایا ! یعنی باید حرفاشو باور کنم ؟ برای لحظه ای چشمامو بستم تا بتونم خونسرد باشم .
سوگند ــ رها ؟
دستام یخ کرده بود . فکر کنم رنگم پریده بود . دستامو دور لیوان چای ام حلقه کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم . ادامه داد :
سوگند ــ اولین باری که باهاش صحبت کردم ، خودشو کامل بهم معرفی کرد و ازم خواست که باهاش باشم … اون حتی می دونست که من دوست صمیمی تو ام …
حس کردم سرم داره گیج میره . با قدرت تحلیل رفته کیکی رو که خریده بودم رو باز کردم و یه تکه اش رو با چاییم خوردم . خدا رو شکر شیرین بود و تونست حالم رو بهتر کنه . فکر کنم قیافه ام زیادی ضایع شده بود چون سوگند پرسید :
سوگند ــ رها ! حالت خوبه ؟!
با یه حرکت سریع دستمو گرفت توی دستش .
سوگند ــ چقدر یخ کردی عزیزم ! رنگت هم پریده .
با صدایی آهسته که خودم به زور قادر به شنیدنش بودم ، گفتم :
ــ خوبم … خوبم
سوگند ــ بریم تو کلاس
با سر حرفشو تایید کردم و رفتیم بیرون . هوای تقریبا سرد پاییز حس خوبی رو بهم نمی داد چون خودم به قدر کافی یخ بودم . اما مثل این که هوای تازه یکم داشت روم تاثیر میذاشت .
ــ سوگند ؟
سوگند ــ بله ؟!
نمی دونستم چه طور باید همچین چیزی رو بپرسم . اما آخرش دلمو به دریا زدم و گفتم :
ــ سوگند ! … رابطه ی تو … تو و آترین … در چه حد بود ؟
نگاه منتظرمو بهش دوختم . لبخندی روی لبش نشست که معنی اش رو نفهمیدم .
سوگند ــ رها ! آترین با هر کسی که تا حالا دیدم فرق داشت .
یه ابرومو دادم بالا که ادادمه داد :
سوگند ــ توی این چند وقت که باهاش بودم اون حتی دست منو هم نگرفت .
روشو کرد طرف منو نگاهشو دوخت به من . از نگرانی قبلم کاسته شده بود و ته دلم یکم گرم شده بود . اما من باید ته و توی این قضیه رو در می آوردم .
سوگند ــ رها ؟!
ــ هوم !
سوگند ــ آترین خیلی دوستت داره اینو مطمئنم .
نگاهی به معنای اینکه منظورت چیه بهش انداختم .
سوگند ــ نگو که نمی دونستی
مکث کرد و به من نگاه کرد . دوباره ادامه داد :
سوگند ــ اونطور که شما دو تا با هم میرقصیدینو توی نگاه هم غرق میشدین هر خریهم میتونست بفهمه که چه عاشق و معشوقی هستین .
لبخندی بهش زدم . وارد کلاس شدیم و روی دو تا صندلی کنار هم نشستیم که ادامه داد :
سوگند ــ رها نمی دونم تو وقتی من و آترین رو با هم دیدی چه فکری درباره ی من یا آترین کردی . شاید فکر کردی که من می خواستم اونو از تو قر بزنم یا چه میدونم از این چرت و پرتا . اما باور کن که اصن اینطوری نبوده . من اگه میدونستم که تو یه درصد ممکنه با آترین رابطه ای داشته باشی و اونو دوست داشته باشی عمرا حتی یه بار باهاش بیرون میرفتم .
دستشو گرفتم توی دستم و فشارش دادم .
سوگند ــ من میدونم این حس لعنتی چه مزه ی گندی داره . اون روزی که برای اولین بار سحرو با عرفان دیدم … فکر کنم میتونی حسمو درک کنی … میدونی که قبل از تو بهترین و صمیمی ترین دوست من بود .
سرمو به معنای آره تکون دادم .
سوگند ــ دوست ندارم منو به چشمی که من به سحر نگاهم میکنم نگاه کنی !
با محبت نگاش کردم . راستش پشیمون بودم که درباره ی سوگند اونطوری فکر کردم .
من سوگندو از دبیرستان میشناختم … خیلی با هم صمیمی نبودیم ولی خب هم کلاسی بودیم . یادمه که بهترین دوستش سحر بود . همه ی جیک و پوکشون با هم بود . اما من از اول از سحر بدم می اومد … هر وقت میدیدمش یاد شخصیت بدجنسای کارتونا می افتادم . خلاصه دبیرستان تموم شد و ما کنکور دادیم رشته ی من و سوگند یکی بود . هر دو معماری قبول شدیم . داشگاهامون هم یکی بود . اما سحر هیچی قبول نشد . درسشم ادامه نداد . فقط یه دیپلم با نمره ی مینیموم گرفت و نشست توی خونه به قول من منتظر شووور . از اون موقع بود که استارت دوستی من و سوگند زده شد . یواش یواش با هم صمیمی شدیم و سوگند داستان عرفانو برام تعریف کرد . سوگند از اول توی خط دوست پسر و اینا بوده البته به قول خودش فقط جاست فرند نه بوی فرند که فرقای همین دو کلمه اندازه ی یه مقاله ی ۱۰۰۰ صفحه ایه که من نمی تونم درکش ک


مطالب مشابه :


دانلود رمان چشم های وحشی

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) برچسب‌ها: دانلود رمان چشم های وحشی برای گوشی و




چشم های وحشی 1

رمان خانه - چشم های وحشی 1 رمان برای کامپیوتر و موبایل. , رمان عاشقانه, رمان چشم های وحشی.




چشم های وحشی 3

دانلود رمان برای موبایل و رمان چشم های وحشی pardis 78. رمان جایی که قلب آنجاست Tahmineh Karimi.




چشم های وحشی 6

یه دختر با چشم های وحشی ولی پُر از اشک که ضعفش رو نشون می داد. دانلود رمان برای موبایل و




چشم های وحشی 6

چشم های وحشی 6 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان برای کامپیوتر و موبایل.




برچسب :