سنگ دوزي روي كت ودامن

  • گل مریم من(قسمت آخر)

    ديگه ميتونم راه برم جاي كبودي هاي بدنم داره كمرنگترميشه اشكان اكثر اوقات خوابه شاهرخ هم مدام بهش ميرسه مجبورم كرده غذازيادبخورم تاشيرم براي اشكان كفاف بده اين بچه انگار سيرموني نداره ياشيرميخوره يا جاشو كثيف ميكنه بيچاره بيبيگل درروز چندبار براش اسفندميده هوا كه اقاچشم نخوره .ديگه شاهرخ اذيتم نميكنه البته گذاشته براي بعد چون فعلا اشكان با شيرخوردنش ازم دفاع ميكنه از لحاظ شكل ظاهري شبيه شاهرخه هيچيش به من نبرده انگاراين وسط من هيچ كاره بودم حتي مثل اوهم درشته بيبيگل هم مدام ازبچگي هاي شاهرخ ميگه .موهاي اشكان خيلي پرپشت ومشكيه چشماش هم عين خودش شبه واي چه لباي قلوه اي داره ميخوام مدام بخورمش پوستش هم گندميه .انقدربه وجودش عادت كردن كه نهايت نداره حالا مادر رو درك ميكنم كه چرا رختشويي ميكرد تا بچه هاش راحت باشن اگه الان بود ديگه هيچ غمي نداشتم ديگه وقت كتاب خوندنم ندارم ازعالم سياست كشيدم بيرون انگار وسط بازي فوتبال بهم كارت قرمز داده باشن اززمين اخراج شده باشم مربي هم براي بازيهاي بعدي نميزاره برم زمين تواينمدت خيلي فكركردم من الان بچه دارم موقعيت قبل رو ندارم طاقت شكنجه دادن اشكان رو ندارم به قول مامان شيرم سرازير شده يه دونه محكم ميبوسمش بيدارشده بچه خنده رويي بجاي گريه ساكت بهم چشم دوخته تا غذاش روبدم.انقدرعجله دارم راه بره كه از شش ماهكي باهاش كار ميكنم ولي تنبل نميخواد راه بره ديگه رفته رفته زورم بهش نيرسه ازبس سنگين شده .امروز دارم راش ميبرم كه شاهرخ وارد ساختمان شد بالبخندمياد طرفه اشكان اوهم دربغلم بيقراري ميكنه خيلي باهوشه شاهرخ مدام قربان صدقش ميره انگار شاهرخ قبلس نيست افت كرده دهانش رو به شكمش چسبانده صدادرمياره اشكان قش كرده از خنده منم روي مبل مينشينم هردوشون رو تماشا ميكنم حالا ميدونم اين شكنجه گرم رو خيلي دوست دارم اگه يه روز نياد بهمون سرنزنه بيقرارش ميشم .اشكان يادي ازمن نداره حالا كه گشنش شده بيقراري ميكنه شاهرخ ميزاره بغلم خودش هم كنارم ميشينه شيرخوردن رو تماشا ميكنه اشكان انگشتش رو گرفته منم غرق صورت شاهرخ شدم چقدر چهره مردانش رو دوست دارم با قبل فرقي نكرده فقط من استخوون تركوندم هم كمي بلندتر وچاقتر شدم موهام هم بلند شده ابروهام رو خانوم ارايشگر برام نازكتر كرده ديگه كموني كموني شده ابي زيره پوستم رفته بشاشترشده بيبيگل مدام ميگه خوشگلترشدي ولي شاهرخ توجه زيادي بهم نداره همه حواسش به اشكانه .با تكان دادنم ازرويا درميام بالبخند بهم مينگره چشماش ميگه چرابهم خيره شدي سرم رو پايين ميندازم دلم براي اغوش گرمش تنگ شده هرچندبرام عذابه ولي ميخوام همه سلولهاي تنم ...