شخصیت ارشاویر در رمان توسکا

  • عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

    عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

      طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی طرلان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا ترسا و نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا نیما.. ترسا..روزای بارونی و قرار نبود طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..جدال پرتمنا و روزای بارونی بازم ترسا..قرار نبود و روزای بارونی   بازم ترسا..روزای بارونی و قرار نبود بازم ترسا روزای بارونی و قرار نبود.. ترسا..رمان قرار نبود و روزای بارونی آرتان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا..رمان روزای بارونی و قرار نبود آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی توسکا..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی دنیل..رمان افسونگر افسون..رمان افسونگر طرلان..رمان روزای بارونی و قرار نبود احسان..رمان توسکا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی امیر عرشیا رمان آرامش غربت دایان..رمان آرامش غربت آترین..رمان روزای بارونی تانیا..رمان روزای بارونی    



  • رمان توسکا 7

    رمان توسكا صبح که بیدار شدم همه بیدار شده بودن ولی توی اتاق بودن و داشتن آماده می شدن ... فریبا با دیدن من گفت: - پاشو دیگه تنبل خان ... می خوایم بریم شهر خرید کنیم ... نشستم سر جام و گفتم: - خرید؟ چی می خوایم بخریم؟ - نمی دونم ... گفتن حاضر شین تا بریم خرید ... کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: - شماها چه سحرخیز شدین ... طناز گفت: - همچین سحرخیزم نیستیم ساعت نه و نیمه ... - من که سرم درد می کنه ولم می کردین تا عصر می خوابیدم ... دیشبم که نتونستیم بخوابیم! - راستی دیشب چه خوابی دیدی؟ الکی گفتم یادم نیست دوست نداشتم برام دست بگیرن ... من خودم از فیلمای ترسناک همیشه فراری بودم! حالا شده بودم بازیگر یه فیلم ترسناک ... خدا بخیر بگذرونه با بقیه فیلم ... بچه ها حاضر شدن و رفتن بیرون فقط فریبا موند ... گفتم: - فریبا من نمی یام ... - وااا! نمی شه باید بیای هیشکی اینجا نمی مونه ... تنها تو این ویلا سکته می کنی توام که مستعدی! خندیدم و گفتم: - گمشو ... - پاشو ... پاشو حاضرشو بچه ها دارن صبحونه رو حاضر می کنن ... به ناچار بلند شدم و رفتم جلوی آینه ... چشمام حسابی پف کرده بود ... یه مداد چشم برداشتم و کشیدم توی چشمم ... یه رژ هم مالیدم روی لبم و بعد از عوض کردن لباسم با فریبا رفتیم بیرون ... بچه ها تند تند داشتن سفره رو پهن می کردن ... همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از صدای جیغم بیدار شده باشن ... دوست نداشتم مسخره ام کنن ... ولی خدا رو شکر انگار کسی نفهمیده بود چون چیزی نگفتن ... آرشاویر هم همراه بقیه داشت کمک می کرد ... یه پسر مغرور خاکی! بی اراده داشتم با لبخند نگاش می کردم که فریبا زد سر شونه ام و گفت: - نیشتو ببیند تابلو ... خنده امو خوردم و اخم کردم ... یه دفعه آرشاویر برگشت سمت من ... قلبم ریخت ... یه نگاه عمیق بهم کرد و نگاشو برگردوند ... آهم بلند شد ... دیگه همه اش نگاشو می دزدید ... این همون پسریه که دیشب نگران من شده بود؟! همه نشستیم سر سفره و با هر هر خنده های پسرا و جوابای بامزه دخترا صبحونه رو خوردیم ... بعدش همه برگشتیم توی اتاقامون که حاضر بشیم و بریم خرید ... خیلی زود همه حاضر و آماده رفتیم بیرون ... بازم من سوار ماشین شهریار شدم و اینبار آرشاویر حتی بهم تعارف هم نکرد که برم توی ماشینش ... لجم از این می گرفت که عقب ماشینشو پر از دختر میکرد ... حالا باز خوبه که مازیار می شینه کنار دستش وگرنه من از حسودی دق می کردم ... عقب نشستم و فریبا رو هم به زور آوردم پیش خودم ... فریبا با هیاهو گفت: - کجا می ریم شهریار؟ - می ریم شهر ... - بابا این همه آدم معروفو می خوای ببری تو بازار؟ - اونجا هماهنگ کردیم .... چند نفر مامور دنبالمون می یان تا با خیال راحت بریم ...

  • رمان توسکا نوشته هما پوراصفهانی5

    بابا دستشو گذاشت روی لب من و گفت : - نه دخترم ... هیچ کس به تو دروغ نگفت ... ما همه گفتیم یه چیزی هست که ما نمی تونیم بگیم ... خود آرشاویر باید یه جوری بهت می گفت ... - ولی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ - دلیلش رو از فریبا دوستت بپرس ... با حیرت گفتم: - فریبا؟!!!! - آره ... - یعنی چی؟ به ... به فریبا چه؟ اصلا اون که خبر نداره از قضیه من و آرشاویر ... - دخترم ... شوهر فریبا یکی از آهنگسازای اصلی کارای آرشاویره ... و به همین دلیل با هم دوست صمیمی هستن ... اون شبی که آرشاویر تو رو دیده ... فهمیده که تو چیزی در مورد خواننده بودنش نمی دونی و نشناختیش ... تعجب می کنه ... اما خوشحال هم می شه ... چون نمی خواسته دختری اونو به صرف شهرتش بخواد ... اولین دلیلش که بهت نگفته این بوده ... تصمیم داشته بلافاصله بعد از اینکه جواب مثبتتو گرفت بهت بگه ... اما .... اما فریبا که از طریق مازیار قضیه رو فهمیده بوده بهش می گه نذاره تو بفهمی چون تو از خواننده ها بیزاری و شاید به خاطر همین جریان دست رد بزنی به سینه اش ... برای همین هم دیگه می ترسه و کلا حرفی نمی زنه ... سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم: - خدایا!!!! بابا هم آهی کشید و دیگه حرفی نزد ... یه کم سکوت کردم و بعد یهو گفتم: - یعنی چی بابا؟ مگه من با خواننده ها پدر کشتگی دارم آخه؟ من فقط می گفتم هیچ کدوم صدا ندارن شعراشون هم محتوا نداره ... با شخصشون که مشکل نداشتم آخه ... امان از دست فریبا ... شما دیگه چرا هیچی نگفتین؟ - شب خواستگاری پدر آرشاویر همه چیزو برا من گفت ... ولی گفت خوانندگی شغل اصلی پسرش نیست و یه تفریحه براش ... از من خواست فعلا در این مورد به تو چیزی نگم تا خود آرشاویر بهت بگه ... از نظر اون این قضیه یه چیز پیش پا افتاده بود ... از نظر منم همینطور ... با این حال گفتم بهت بگن ... فردای اون روز آرشاویر اومد و حرفای فریبا و ترس خودشو برام گفت ... باور کن از چشماش عشقی که نسبت بهت داشت رو درک می کردم ... به این نتیجه رسیدم که تنها کسیه که می تونم تو رو بسپرم دستش و خیالم راحت باشه ... اون قسم خورد که حتی اگه تو دوست نداشته باشی خوانندگی رو برای همیشه می ذاره کنار ... منم حرفاش باورم شد ... می دونستم ناراحت میشی .. اما ... دوباره هر دو سکوت کردیم ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم! بالاخره بابا سکوتو شکست و گفت: - حالا تصمیمت چیه بابا؟ هر تصمیمی تو بگیری من قبول دارم ... آهی کشیدم و گفتم: - نمی دونم بابا ... بذارین ... بذارین چند روز فکر کنم ... مغزم هنگ کرده ... - من می گم بهتره ببخشیش ... پسر خوبیه ... - به این راحتی ها نمی تونم ببخشمش ... اون به شعور من توهین کرده ... من باید خودم تصمیم می گرفتم ولی اون با پروگی جای من هم تصمیم گرفته ... - خیلی خب ... من زورت نمی کنم ... برو خوب فکر کن ببین ...

  • توسکا 12

    - تو رو خدا .... آرشاویر ...ولی انگار نمی شنید ... یقه پسره رو گرفته بود چسبونده بودش به ماشین و با دندون قروچه داشت تهدیدش می کرد ... بیچاره اومد فقط ساعتو از من بپرسه ... بعد فهمید من کیم وایساد به حرف زدن ... منم هول داشتم ... آرشاویر قرار بود بیاد دنبالم ... نمی خواستم منو با پسره ببینه ... حوصله دردسرش رو نداشتم ... پسره انگار فهمید ... دستشو گرفت طرفم که باهام دست بده و بره ولی همین که دستم رفت طرفش آرشاویر رسید و قیامت شد ... اصلا نذاشت من حرف بزنم ... دیگه طاقت نداشتم نشستم روی جدول ها و اشک صورتمو خیس کرد ... سرمو گرفتم رو به آسمون ...- خدایا ... دیگه خسته شدم ...اون هفته جلوی سام سکه یه پولم کرد ... سام اومد ازم یه سی دی بگیره آرشاویر هم خونه مون بود همچین به سام توپید که بیچاره دمشو گذاشت روی کولش و رفت ... بابا هم به رفتاراش شک کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد ... خیلی دلم گرفته بود ... بلند شدم رفتم کنار خیابون ... یه تاکسی داشت رد می شد ... دستمو آوردم بالا ... آرشاویر حواسش به من نبود ... منم نگاش نکردم ... سوار شدم و آدرس خونه رو دادم ... با کلید درو باز کردم و رفتم تو ... سی مهر بود ... امشب تولد آرشاویر بود ... قرار بود با هم باشیم ... ولی زهرمارم شد ... قدم که به حیاط گذاشتم فهمیدم مهمون داریم ... شش هفت تا از شاگردای بابا بودن ... همین که منو دیدن همه شون صاف نشستن و مبهوت موندن ... ناراحتی هام از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بابا هم خندید و گفت:- چیه؟ چتون شد؟مونده بودن چی بگن ... با تک تکشون دست دادم تا از بهت خارج شدن ... خیلی وقت بود نیومده بودن خونه مون ... همه شون رو می شناختم ... پسرای خوب و خیلی شیطون و باحالی بودن ... بابا تعریفشون رو زیاد می کرد ولی اونا تا حالا منو ندیده بودن ... هر وقت می یومدن من خودمو توی اتاقم حبس می کردم که راحت باشن ... اینبار نشستم کنارشون و گفتم:- چطورین؟شروع کردن به داد و فریاد و هیجانشون رو یه جوری تخلیه کردن ... بودن در جمعشون شادم می کرد ... واقعا نیاز داشتم کنارشون باشم ... شاید یک ساعتی گذشت تا بالاخره دل کندن و بلند شدن که برن ... بابا تلفنش زنگ زد و رو به من گفت:- دخترم بچه ها رو تا دم در بدرقه کن ... برای بابا سری تکون دادم و همراه پسرها رفتم دم در ... هنوز هم داشتن سوال می پرسیدن و آتیش می سوزندن ... ازشون خواهش کردم به کسی در موردم چیزی نگن ... دوست نداشتم از فردا یه مدرسه آدم جلوی در بایسته ... بچه ها یکی یکی رفتن از در بیرون و هر از گاهی بر می گشتن یه تیکه می انداختن و منو می خندوندن ... داشتم غش غش می خندیدم که متوجه ماشین آرشاویر شدم ... از درون ترسیدم ولی سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم ... از ماشین اومد پایین ... نگاهش ...

  • رمان توسکا5

    دستمو بردم سمت دستگیره با دست دیگه ام ضربه ای به در زدم و درو باز کردم رفتم داخل ... یه میز بزرگ آخر اتاق قرار داشت ... عین سالن انتظار یه دست مبل با رنگ روشن هم جلوش چیده شده بود ... دکتر پشت پنجره ایستاده بود و داشت مناظر بیرون رو نگاه می کرد ... طناز حق داشت اینقدر سفارش می کردا! عجب چیزی بود ... از همین پشت سر هم دلبری می کرد ... قد بلند و هیکلی ... تقریبا مثل آرشاویر ... کت شلوار مشکی تنش بود و موهاش هم قهوه ای تیره بود ... الان فقط همینو می تونستم ببینم ... فکر کنم متوجه ورود من نشده بود ... درو محکم کوبیدم به هم ... یهو چرخید به سمتم ... او مای گاد!!! بمیری طناز! نگفته بودی همچین جیگری پسر داییته! چشمای خمار عسلیش توی صورت گردش آدمو مسخ می کرد ... موهاشو هم یک طرفه ریخته بود توی صورتش ... کروات زرشکی و مشکی و پیرهن سفید و کفشای براق ورنی تیپشو درست عین یه جنتلمن واقعی کرده بود ... آب دهنمو قورت دادم ... قدمی اومد به سمتم و گفت: - سلام خانوم مشرقی عزیز ... خیلی خوش اومدین ... تازه یادم افتاد برای چی اونجا هستم ... سرفه ای کردم تا گلوم صاف بشه و گفتم: - سلام آقای دکتر ... حال شما؟ ببخشید من بد موقع مزاحم شدم ... - خواهش می کنم ... شما مراحمین .. بشینید تا بگم واسه تون قهوه بیارن ... - نه نه ممنون میل ندارم ... نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم ... اینقدر که طناز گفت حتی یه لحظه اضافه بر تایمش توی مطب نمی مونه حالا انگار هول کرده بودم ... اونم متوجه شد و در حالی که روی مبل روبروم می نشست به منم اشاره کرد بشینم و گفت: - چرا اینقدر استرس دارین؟ عجله دارید؟ - نه ... اصلا ... - پس موضوع چیه؟ خواهشا راحت باشین ... نشستم ... صداش آرومم کرد ... هنوز داشتم پرونده رو توی دستم فشار می دادم ... با لبخند گفت: - من اینجا هستم که مشکل شما رو بشنوم و هر کاری که از دستم بر می یاد براتون انجام بدم ... دوباره یاد آرشاویر افتادم ... یاد نگاهش ... یاد مهربونیاش ... بغض گلومو فشرد ... جلوی خودمو گرفتم و شمرده شمرده همه چیزو برای دکتر تعریف کردم ... اونم با خونسردی و آرامش همه حرفامو شنید و هر از گاهی هم بینش منو دعوت به آرامش می کرد چون صدام بدجور می لرزید ... وقتی حرفام تموم شد پرونده رو گرفتم به طرفش و خودمو روی مبل رها کردم ... دکتر پرونده رو گرفت و با تلفن روی میزش به منشیش دستور یه شربت قند برای من داد ... واقعا بهش نیاز داشتم ... اون مشغول مطالعه پرونده شد و منم مشغول برنداز کردن در و دیوار اتاق ... یه عکس خیلی بزرگ روبروی میزش و نزدیک در اتاق زده شده بود به دیوار یه تابلوی بزرگ بود ... عکس یه بچه ... شاید هفت هشت ماهه ... فکر کنم دختر بود ... موهای بورشو دم موشی بسته بودن صورتش گرد بود و سفید ...

  • رمان توسکا3

    بپا غرق نشی حالا ... شهریار دستی سر شونه ام زد و گفت: - مواظب باش سرما نخوری خانومی ... خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن ... شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ... سریع گفتم: - اینم یه چیزیش می شه ها ... صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و دست منو کشید و گفت: - یالا ببینم ... یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی ... با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ... همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت ... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم: - تنها اومدی؟! - پس باید با کی می یومدم؟ - همه با خونواده اومدن ... - توام تنها اومدی ... راست می گفت ... ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم: - من دلیل دارم ... - من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ... خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه ... - آخی ... چه داداش خوبی! تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت: - چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ... احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت: - توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ... مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت: - راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟ مازیار با خنده گفت: - اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ... - والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ... مازیار خندید و گفت: - با هیچ فیلمی کار نکرد ... - چرا؟!!! - گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ... رفتن ...