رمان توسکا5

دستمو بردم سمت دستگیره با دست دیگه ام ضربه ای به در زدم و درو باز کردم رفتم داخل ... یه میز بزرگ آخر اتاق قرار داشت ... عین سالن انتظار یه دست مبل با رنگ روشن هم جلوش چیده شده بود ... دکتر پشت پنجره ایستاده بود و داشت مناظر بیرون رو نگاه می کرد ... طناز حق داشت اینقدر سفارش می کردا! عجب چیزی بود ... از همین پشت سر هم دلبری می کرد ... قد بلند و هیکلی ... تقریبا مثل آرشاویر ... کت شلوار مشکی تنش بود و موهاش هم قهوه ای تیره بود ... الان فقط همینو می تونستم ببینم ... فکر کنم متوجه ورود من نشده بود ... درو محکم کوبیدم به هم ... یهو چرخید به سمتم ... او مای گاد!!! بمیری طناز! نگفته بودی همچین جیگری پسر داییته! چشمای خمار عسلیش توی صورت گردش آدمو مسخ می کرد ... موهاشو هم یک طرفه ریخته بود توی صورتش ... کروات زرشکی و مشکی و پیرهن سفید و کفشای براق ورنی تیپشو درست عین یه جنتلمن واقعی کرده بود ... آب دهنمو قورت دادم ... قدمی اومد به سمتم و گفت: - سلام خانوم مشرقی عزیز ... خیلی خوش اومدین ... تازه یادم افتاد برای چی اونجا هستم ... سرفه ای کردم تا گلوم صاف بشه و گفتم: - سلام آقای دکتر ... حال شما؟ ببخشید من بد موقع مزاحم شدم ... - خواهش می کنم ... شما مراحمین .. بشینید تا بگم واسه تون قهوه بیارن ... - نه نه ممنون میل ندارم ... نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم ... اینقدر که طناز گفت حتی یه لحظه اضافه بر تایمش توی مطب نمی مونه حالا انگار هول کرده بودم ... اونم متوجه شد و در حالی که روی مبل روبروم می نشست به منم اشاره کرد بشینم و گفت: - چرا اینقدر استرس دارین؟ عجله دارید؟ - نه ... اصلا ... - پس موضوع چیه؟ خواهشا راحت باشین ... نشستم ... صداش آرومم کرد ... هنوز داشتم پرونده رو توی دستم فشار می دادم ... با لبخند گفت: - من اینجا هستم که مشکل شما رو بشنوم و هر کاری که از دستم بر می یاد براتون انجام بدم ... دوباره یاد آرشاویر افتادم ... یاد نگاهش ... یاد مهربونیاش ... بغض گلومو فشرد ... جلوی خودمو گرفتم و شمرده شمرده همه چیزو برای دکتر تعریف کردم ... اونم با خونسردی و آرامش همه حرفامو شنید و هر از گاهی هم بینش منو دعوت به آرامش می کرد چون صدام بدجور می لرزید ... وقتی حرفام تموم شد پرونده رو گرفتم به طرفش و خودمو روی مبل رها کردم ... دکتر پرونده رو گرفت و با تلفن روی میزش به منشیش دستور یه شربت قند برای من داد ... واقعا بهش نیاز داشتم ... اون مشغول مطالعه پرونده شد و منم مشغول برنداز کردن در و دیوار اتاق ... یه عکس خیلی بزرگ روبروی میزش و نزدیک در اتاق زده شده بود به دیوار یه تابلوی بزرگ بود ... عکس یه بچه ... شاید هفت هشت ماهه ... فکر کنم دختر بود ... موهای بورشو دم موشی بسته بودن صورتش گرد بود و سفید ... چشمای درشت و عسلی با ته مایه های سبز ... چقدر خوشگل بود!!!! عین یه عروسک ... منشی وارد اتاق شد ... لیوان آب قند رو روی میز گذاشت و به من لبخند زد ... جواب لبخندشو دادم و لیوانو برداشتم ... جرعه ای که خوردم بهتر شدم ... منشی رو به دکتر گفت: - آقای دکتر خانومتون تماس گرفتن گفتن تا یه ربع دیگه اینجا هستن که برین ... دکتر سرشو تکون داد و گفت: - بسیار خوب ... تا اومد بگید منتظر بمونه ... - چشم ... وقتی منشی رفت بیرون به من نگاهی کرد و گفت: - مشکل این آقا اصلا حاد نیست خانوم مشرقی ... راستش بیماری پارانویا واقعا بیماری آزادهنده ای برای اطرافیان بیمار هست چون این افراد بسیار گوشه گیر هستن گاهی بدون علت خودشون رو توی مسائل بی ربط مقصر میدونن ... بعضی از اونها دچار هذیان می شن ... هذیان های بزرگ منشی ... یا حسادت ... و بدتر از اون هم هست ... اینکه دچار اختلال روانپریشی یا اسکیزوفرنیا بشن ... وارد مقوله های تخصصی نمی شم اما اینو باید بگم که این آقا تا همین پنج ماه پیش دارو مصرف می کرده و کم کم بیماری از وجودش ریشه کن شده ... اما ... به تشخیص پزشکای اون طرف و حتی خود من این بیماری ممکنه بازگشت هم داشته باشه ... البته نه به شدت قبل .. یعنی فقط نباید حس حسادتش تحریک بشه و اینکه باید باهاش مدارا کنین تا بتونه اعتماد کنه ... اون دیگه فقط و فقط نسبت به کسی که دوسش داره این حالتو خواهد داشت نه دیگران ... پس فقط شما می تونین کمکش کنین و نه هیچ کس دیگه ... نیازی به دارو هم نداره ... - یعنی ... یعنی خطرناک نیست آقای دکتر؟ - تا وقتی که باهاش مدارا کنین و هر چیزی رو با مدرک و دلیل و برهان براش توضیح بدین و ثابت بکنین نه ... اما اگه هوس کل کل به سرتون بزنه ممکنه خطرناک هم بشه .. - به نظر شما نباید تحت کنترل باشه؟ - فقط وقتی نیاز به کنترل و درمان پیدا می کنه که بیماری عود کنه ... اگه شما هواشو داشته باشین هیچ وقت نیاز به روانشناس پیدا نمی کنه ... نفسی از سر آسودگی کشیدم ... خیالم راحت شد ... پس مشکل چندان بزرگ هم نبود ... حالا راحت تر می تونستم در موردش تصمیم بگیرم ... با آرامش گفتم: - ممنونم آقای دکتر ... خیلی لطف کردین ... خیالم راحت شد ... - خواهش می کنم ... اگه به هر مشکلی هم برخوردین من خودم در خدمتتون هستم ... بازم تشکر کردم و از جا بلند شدم دیگه وقت رفتن بود ... بی اراده دوباره نگام کشیده شد به عکس روی دیوار ... نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: - چه دختر نازی! دکتر از جا بلند شد ... مشغول خاموش کردن سیستم روی میزش شد و گفت: - دختر نیست ... پسره ... با تعجب گفتم: - جدی؟!!!! ولی شبیه دختراست ... - من اجازه نمی دم موهای پسرمو کوتاه کنن ... اینجوری بیشتر شبیه همسرم می شه .... دلم می خواست بگم خوش به حال همسرتون ... پیداست خیلی عروسکه! ولی فقط لبخندی زدم و پرسیدم: - اسم این عروسک چی هست؟ با عشق گفت: - ترسا ... تعجب کردم و با همون بهت تو صورتم گفتم: - ترسا که اسم دختره ... انگار متوجه اشتباهش شد و با خنده گفت: - فکر کردم همسرمو می گین! اسم پسرم آترینه ... زمزمه وار اسمشو تکرار کردم ... بهش می یومد ... ولی خداییش چه همسر وفاداری بود ... تا گفتم عروسک عوض اینکه ذهنش درگیر بچه اش بشه رفت سمت همسرش ... خوش به حال این زن! یعنی آرشاویر هم منو همینقدر دوست داره؟ هر دو با هم از اتاق خارج شدیم ... هنوز پامو کامل بیرون نذاشته بودم که صدای جیغی بلند شد: - خانوم مشرقی!!!!!!! سه متر پریدم بالا و به دختری که ورجه وورجه کنان می یومد سمتم خیره شدم ... اصلا نتونستم درست قیافه اشو ببینم ... یهو پرید توی بغلم ... محکم گرفتمش که دوتایی نقش زمین نشیم ... دکتر با صدایی خنده آلود گفت: - ترسا عزیزم ... بالاخره دختره که تازه فهمیدم همون زن خوشبخته خودشو ازم جدا کرد و من تونستم ببینمش ... نه خداییش دکتر حق داشت! چه عروسکی بود! دستمو گرفت و رو به دکتر گفت: - خیلی بدی آرتان ... بازیگر می یاد تو مطبت صداشو در نمی یاری؟ من الان از خانوم صولتی فهمیدم ... دکتر با خنده سری تکون داد و گفت: - آترین کجاست عزیز دلم؟ - گذاشتمش پیش نیلی جون ... به دنبال این حرف گوشیشو از توی کیفش در اورد گرفت به سمت منشی و گفت: - خانوم صولتی یه عکس شیک بگیر ببینم ... می خوام به شبنم و بنفشه نشون بدم بمیرن از حسودی ... دکتر با خنده رفت سمت تلفن و گفت: - تا تو عکس می گیری من یه زنگ می زنم به نیلی جون حال آترین رو بپرسم ... ترسا مثل بچه ها پاشو کوبید روی زمین و گفت: - تو باز منو به اون فسقلی فروختی؟! دکتر تلفن رو برگردوند سرجاش و گفت: - روزی چند بار باید بگم نوکرتم خانومی؟ هزار بار ؟ ده هزار بار؟ می دونی که تو دنیای منی ... تو نباشی آترین هم رنگی برام نداره ... خداییش منم اگه به بچه ام یه روزی حسادت کنم و شوهرم همچین حرفی تحویلم بده همه ناراحتی هام یادم می ره ... ترسا با عشق به شوهرش خیره شد و گفت: - می دونی که اینجور وقتا جوابت چیه؟ رنگ نگاه دکتر عوض شد ... قدمی جلو اومد و گفت: - بدو عکس بگیر بریم ... وقت خانوم مشرقی رو هم نگیر ... ترسا با خنده خودشو چسبوند به من و یواشکی دم گوشم گفت: - خدا وکیلی مردا سر و ته یه کرباسند ... الان که تو لفافه حرف ماچ و موچ شد آب از لب و لوچه اش راه افتاد ... اینقدر از دست ترسا خنده ام گرفته بود که کم مونده بود غش غش بزنم زیر خنده ... با خنده سرکوب شده ام عکس رو گرفتیم و ترسا گفت: - جون من یه چیزی می گم نه نگو ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چی؟ - یه روز بیا خونه مون ... جووووووون من!!!! یه مهمونی توپ به افتخارت می گیرم ... خدای من! چی می گفت این دختر بچه شیطون؟ تعجبمو که دید گفت: - ای بابا .... تا حالا مهمونی نرفتی؟ خوب اینم مثل بقیه دیگه ... بیااااااا شخصیت ترسا اینقدر با مزه بود که دوست نداشتم از پیشش برم ... درست مثل بچه ها بود ... با تردید گفتم: -والا چی بگم؟ - والا هیچی نگو ... تو قبول کن ... واسه اخر این هفته .... دوست داشتم برم ولی با آرشاویر چی کار می کردم؟ دکتر جلو اومد و گفت: - اتفاقا اینجوری بهتره خانوم مشرقی اگه تونستین اون کیس رو هم بیارین تا من از نزدیک باهاش آشنا بشم ... چی بهتر از این؟! چشمام ستاره زد و ترسا با ذوق گفت: - قبول؟ لبخندی به صورت قشنگش زدم و گفتم: - قبول ... _________________
اما آخر هفته زود بود ... برای همین سریع گفتم: - می شه یه روز دیگه باشه ... ترسا سریع گفت: - چهارشنبه خوبه؟ با خنده گفتم: - نه ... یعنی دیرتر باشه ... - چرا؟ دکتر مداخله کرد و گفت: - هر روزی که خودتون راحت تر هستین ... - راستش آقای دکتر می خوام یه کم قضیه جدی تر بشه بعد کنار هم دیده بشیم ... سریع متوجه شد ... سری تکون داد و گفت: - هر موقع که دیدین وقتشه فقط کافیه خبر بدین ... ترسا گفت: - ا ... یعنی کنسل شد؟ دکتر دستشو دور کمر ترسا حلقه کرد و گفت: - آره عزیزم ... نباید فشار بیاری به خانوم مشرقی ... ترسا دست آرتان رو پس زد اومد طرف من و گفت: - پس شماره تو بگو ... می خوام دو دستی بچسبمت ... یه وقت فرار نکنی ... حتما باید مهمونی منو بیای حالا هروقت که شد ... از اصرارش خنده ام گرفت و شماره مو بهش دادم ... غریبه که نبود ... می شد عروس دایی طناز .... بعدم تشکر کردم و بعد از بوسیدن دوباره ترسا از مطب خارج شدم ... مهلت فکر کردنم هم تموم شد ... بابا موافق بود ... مامان هم موافق بود ... خودمم به صدای آرشاویر ... به حرفای عاشقونه اش به محبت هاش عادت کردم بودم بدجوووووررررر پس منم موافق بودم ... تصمیم گرفتم جواب مثبت رو بهش بدم ... مطمئن بودم که می تونه خوشبختم کنه ... آرشاویر هیچی کم نداشت ... بیماریشم با کمک هم رفعش می کردیم ... البته در این مورد با بابا و مامان حرفی نزدم ... نمی خواستم نگرانشون کنم ... به نظر خودم که چیز خاصی نبود ... روز آخر بود که آرشاویر بهم زنگ زد ... با دیدن شماره اش لبخند نشست روی لبم ... حتی شماره اش هم حس خوبی داشت ... سریع جواب دادم: - الو .... - سلام عزیز دل من ... - سلام ... خوبی؟ - خوبم عشقم ... تو خوبی؟ - ممنون بد نیستم ... - توسکا چیزی شده؟ حس می کنم ناراحتی .... خنده ام گرفت ... هوس کردم یه کم اذیتش کنم ... گفتم: - نه ... چیزی نشده ... - مطمئن؟ - اوهوم .... نفس عمیقی کشید و گفت: - امیدوارم ... خانومی ... امروز ... امروز روزیه که تو ... تو باید جوابمو بدی ... یادت که نرفته ... گوشی رو محکم تر چسبوندم به گوشم و گفتم: - نه ... یادمه ... - خب؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باید ببینمت ... - الان می یام ... - ااا وایسا .... کجا؟ - می یام دم خونه تون دنبالت خانومم ... - خیلی خب ... یه کم دیر بیا تا من اماده بشم ... - من همین الان راه می افتم ... تو هر موقع حاضر شدی بیا بیرون ... - باشه ... گوشیو قطع کردم و تند تند حاضر شدم ... می دونستم که با سرعت نور می یاد ... رفتم از اتاق بیرون و به مامان بابا گفتم آرشاویر داره می یاد دنبالم ... گفتم که می خوام جواب مثبت بدم ... مامان یه دنیا شاد شد و بابا هم با مهر پیشونیمو بوسید ... خدا رو شکر که بالاخره خیالشون از جانب من راحت شد ... کفشامو پوشیدم و بعد از خداحافظی رفتم از در خونه بیرون ... آرشاویر داخل آ او دی خوشگلش درست پشت در خونه منتظرم بود ... تا منو دید پرید پایین و لبخندی مهربون تحویلم داد ... برای اینکه نقشه امو بی عیب و نقص در بیارم لبخند بی جونی بهش زدم که خنده اش محو شد ... سلام کردم و رفتم سوار شدم ... همونجا سر جاش خشک شده بود انگار چون با چند ثانیه تاخیر اومد سوار شد .... هر دو سکوت کرده بودیم ... نه من حرفی می زدم و نه اون ... بالاخره خودم حوصله ام سر رفت سکوتو شکستم و گفتم: - نمی خوای راه بیفتی؟ برگشت طرفم ... لباشو گاز گرفت و لحظاتی نگام کرد ... بالاخره دهن باز کرد و با صدایی لرزان گفت: - پاهام می لرزه ... نمی تونم رانندگی کنم ... خدایا!!!! اگه بگم حرفش قلبمو زیر و رو کرد دروغ نگفتم ... ولی زود بود که دستمو پیشش رو کنم ... لبخندی زدم و گفتم: - چرا؟ چیزیت شده؟ من یعنی اومدم جوابتو بدم ... نفس عمیقی کشید و هیچی نگفت ... انگار عجله ای برای شنیدن نداشت ... زل زده بود به روبرو و حتی پلک هم نمی زد ... نفسمو با صداد دادم بیرون و گفتم: - برگردم برم توی خونه؟! آهسته چرخید به طرفم ... لبخند تلخی زد و گفت: - جوابت اگه منفیه ... نمی خوام بشنوم .... آه که زدم توی خال ... گفتم: - چرا نمی خوای بشنوی؟ این حق توئه ... ولی خب در هر صورت درست حدس زدی ... یه دفعه دستاشو گذاشت روی فرمون و سرشم گذاشت روی دستاش ... باورم نمی شد اینقدر ناراحت بشه ... دیگه بسشه! بچه سکته کرد ... خواستم با خنده بگم شوخی کردم که صدای هق هقش بلند شد ....قلبم از کار ایستاد ... باورم نمی شد!!!! آرشاویر داشت گریه می کرد؟!!! اونم اینقدر شدید ... طاقت نیاوردم و یهو اشکم در اومد و از ماشین پریدم پایین ... هنوز چند قدم بیشتر از ماشین دور نشده بودم که در ماشین به هم کوبیده شد و دستم از پشت کشیده شد ... سریع چرخیدم ... آرشاویر با چشمای سرخ و صورت خیس خیس زل زد توی چشمام و لباشو گاز گرفت ... منم عین خودش طوطی وار لبمو گاز گرفتم ... بازوهامو گرفت توی دستش و گفت: - چرا ... چرا گریه می کنی؟ نریز این اشکارو ... نریز اینا رو روی زمین ... عمر منه ... عمرمو راحت هدر نده ... هق هق گریه ام شدید شد و گفتم: - آر ... شا ... ویر ... اصلا برام مهم نبود که وسط کوچه ایم ... اصلا برام مهم نبود که کسی ببینتم ... زل زده بودیم توی چشمای هم و گریه می کردیم ... یه دفعه آرشاویر عقب عقب رفت سمت ماشینش و گفت: - گریه نکن ... گریه نکن ... من می رم ... می رم ... فقط تو گریه نکن ... جون بابات ... از پشت خورد به ماشینش ... دستمو گرفته بودم جلوی دهنم تا صدای گریه امو خفه کنم ... همینطور که نگام می کرد در ماشینو باز کرد ... سری تکون داد و سوار شد ... می دونستم که نمی تونه رانندگی کنه ... کجا می خواست بره؟! حالا که فهمیدم دوسش دارم؟ ماشینو روشن کرد و راه افتاد ... قبل از اینکه ذهنم به کار بیفته پریدم جلوی ماشینش ... چون حال عادی نداشت اول خورد بهم بعد ترمز گرفت ... با اینکه سرعتش هنوز زیاد نشده بود اما من محکم خوردم زمین ... چیزیم نشد خدا رو شکر ... قبل از اینکه بتونم بلند بشم آرشاویر پرید پایین ... نشست کنارم ... دیگه داشت مثل ابر بهاری زار می زد ... دستمو گرفت توی دستش و گفت: - توسکا ... توسکا جونم خوبی؟ توسکااااا ... پاشو پاشو ببرمت بیمارستان ... خدایا منو بکش! چرا نتونستم ترمز بگیرم؟! توسکا جونم ... قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم سرمو گذاشت روی سینه اش ... قلبش داشت مثل بمب توی سینه اش می کوبید ... از احساسات آرشاویر داشتم زار می زدم ... باورم نمی شد این همه احساس توی یه پسر باشه ... اونم پسری که هجده سالش نیست! یهو منو روی دست بلند کرد ... دوید سمت اون یکی در منو خوابوند روی صندلی ماشین پیشونیمو بوسید و خودشم سریع ماشینو دور زد پرید پشت فرمون ... اصلا نمی تونستم بگم من خوبم! ماشینو روشن کرد و با سرعت راه افتاد ... نمی دونم با چه جونی داشت رانندگی می کرد ... در همون حال گفت: - گریه نکن عشق من ... زندگی من ... الان می برمت بیمارستان ... به خدا نمی ذاره یه تار مو از سرت کم بشه ... قسم می خورم ... به زور صاف نشستم و گفتم: - من ... من ... خوبم ... آرشاویر اشکاشو پاک کرد و گفت: - الان داغی ... باید بریم بیمارستان ... یه دستمال از جعبه دستمال کاغذیش برداشتم و گفتم: - به خدا خوبم ... من از گریه تو اشکم در اومد ... از احساسات تو .... الان فقط می خوام باهات حرف بزنم ... مصرانه گفت: - حرف باشه واسه بعد ... الان بیمارستان مهم تره ... با جدیت گفتم: - آرشاویر به جون بابام هیچیم نشد ... فقط خوردم زمین ... چون گفتم به جون بابام باورش شد ... یه کم با تردید نگام کرد وگفت: - مطمئن؟ پلک زدم و گفتم: - مطمئن ... پارک کرد گوشه خیابون ... کامل چرخید به سمتم و گفت: - ببخش عزیزم ... باور کن نمی خواستم ... سریع گفتم: - تقصیره خودمه ... نباید اونجوری می پریدم جلوی ماشین ... اما خب حرفایی بود که باید می زدم ... ترسیدم بری ... با تعجب نگام کرد ... توی نگاش هزار تا سوال بود ... اما هیچی نمی گفت ... لبخندی به چشماش زدم و گفتم: - اون موقع داشتم باهات شوخی می کردم ... ولی اینقدر شلوغش کردی که نشد بگم همه اش شوخی بوده ... نگاش گنگ تر شد ... پیدا بود حسابی گیج شده ... توی دلم گفتم: - بههه! دو زاریشم تو مایه های در قابلمه است ... شایدم از شادی مخش قفل کرده ... با خنده گفتم: - چته؟! - چیو ... چیو شوخی کردی؟ - جواب منفی رو دیگه آرشاویر ... آب دهنشو چند بار پشت سر هم قورت داد و با صدایی که به زحمت می شنیدم گفت: - یعنی؟ خنده ام شدت گرفت و گفتم: - یعنی باهات ازدواج می کنم عزیزم ... اولین بار بود که بهش می گفتم عزیزم ... همون شوک جواب مثبت بسش نبود که اینم بهش اضافه شد؟ ای من بمیرم اینقدر به پسر مردم شوک وارد نکنم ... آرشاویر چند لحظه فقط نگام کرد ... بعد یه دفعه پرید بیرون و شروع کرد به داد کشیدن: - خداااااااااااااااااااا ... بالاخره قبول کرد ... خدااااااااااااا جوابمو دادی .... نوکرتم خدااااااااااااااا ... به خدا که پیاده می رم پابوس امام رضا ... خدااااااااااااااااا .... خدااااااااااااااا ... خدااااااااااااااااا دوباره اشکم داشت در می یومد ... پریدم پایین ... باید جلوشو می گرفتم وگرنه حنجره اش پاره می شد ... بازوشو کشیدم سمت خودم ... کنار اتوبان بودیم و مردم با تعجب نگامون می کردن ... خدا رو شکر چون همه با سرعت می رفتن کسی نمی تونست تشخیص بده من کی هستم ... آرشاویر زل زد توی صورتم ... اشکاش توی چشمای قشنگش موج می زدن ... گفتم: - بیا سوار شو دیوونه ... صورتشو آورد دقیقا جلوی صورتم و گفت: - آره ... من دیوونه ام ... دیوونه تو ... بذار همه بفهمن عاشق سوپر استارشون شدم ... - آرشاویررررررر ... آبرو ریزی نکن ... بیا تو ماشین حرف می زنیم ... با لبخند دست گذاشت روی چشماش و گفت: - به روی چشم خانومم ... قبل از اینکه سوار ماشین بشم آخرین نگاهو به آسمون انداخت و گفت: - نوکرتم خدا ...منم لبخندی رو به آسمون زدم و توی دلم گفتم: - کمکم کن بتونم کمکش کنم خدا جون ... وجدانم سرم داد زد: - داشتی خلش می کردی! اینجوری می خوای کمکش کنی؟ دو بار دیگه اینکارو باهاش بکنی که باید از تو تیمارستان جمعش کنی ... از خودم دفاع کردم: - این اخلاق همه دختراست ... خوب چی کار کنم؟! دوست داشتم ببینم اگه جواب منفی بهش بدم چی کار می کنه؟! - بله دیگه ناز می کنی اصلا هم به پسر مردم فکر نمی کنی ... صدای آرشاویر منو از تو فکر در آورد: - توسکا ... برگشتم و با لبخند گفتم: - جانم ... سریع دستمو گرفت بوسید و گفت: - جانت سلامت باشه خانومم ... لبخند زدم و گفتم: - لوسم نکن ... حرفتو بزن ... - لوس شدنت هم عالمی داره ... با خنده گفتم: - آرشاویییرررررر - جانم؟!!! - بگووووو... - چی می خواستم بگم؟ دو تایی به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ... یهو وسط خنده آرشاویر گفت: - آهان یادم اومد ... می خواستم بگم ... باورم نمی شه ... یعنی تو جدی قبول کردی؟ - پشیمون شدی نکنه؟ - دیوووووونهههههههههه ... به بزرگترین آرزوم رسیدم ... این چه حرفیه؟ الان فقط یه ناراحتی دارم ... - دیگه چیه؟ - کاش مامان بود ... من اینجوری نمی تونم ... می خوام زودتر تو رو ببرم توی خونه خودم ... توی تحقیقای که بابا در مورد آرشاویر کرده بود فهمیده بودم که از خودش یه خونه داره ولی توی خونه ویلایی باباش زندگی می کنه ... همین به ارج و قربش پیش بابا اضافه کرده بود ... با لبخند گفتم: - چشم به هم بزنی این دو سال هم گذشته ... - من خیلی نگرانم توسکا ... بیشتر از اونچه که تو ذهن تو بگنجه ... - نگرانیت بی دلیله عزیزم ... قول توسکا قوله ... - ما شب می یایم خونه تون ... - ولی من شب فیلمبرداری دارم ... - تو ساعت یک فیلمبرداری داری ... ما ساعت هشت می یام ... باید بیام توسکا ... نگو نه ... - خیلی خب باشه ... قدمتون روی چشم ... - حالا خانومم افتخار می ده بریم رستوران با هم ناهار بخوریم؟ - نه عزیزم ... من می رم خونه که واسه شب حاضر بشم ... با نگاهی تب آلود نگام کرد و گفت: - می خوای بری خوشگل کنی که منو از این چیزی که هستم دیوونه تر کنی؟ با ناز گفتم: - همینجوری هم خوشگلم ... حواسش به کل معطوف من شد و گفت: - عزیزممممم ... می ذاری رانندگی کنم یا نه؟ دیوونه بدون ناز و عشوه وسط قلب منی ... دیگه اینکارارو نکن حداقل که بتونم طبیعی رفتار کنم وگرنه دوباره می زنه به سرم ... خندیدم و گفتم: - ببخشید ببخشید ... - توسکا ... خیلی قشنگ می خندی ... دوست ندارم برای کسی اینجوری از ته دل بخندی ... حرفای دکتر تهرانی توی گوشم زنگ زد ... الان وقتش بود .... گفتم: - باشه عزیزم ... خنده های من فقط مال توئه ... با تعجب نگام کرد ... منم نگاش کردم و شونه بالا انداختم ... زمزمه کرد: - عاشقتم به خدا ... - برو خونه کوچولو ... اینقدر هم زبون نریز ... خندید و رفت به سمت خونه ... شب خیلی زود از راه رسید و همه چیز زودتر از اون چیزی که فکر می کردم اوکی شد ... عمو اینا و دایی اینا هم بودن ... بماند که زن عمو چقدر چشم غره رفت بهم اما عمو با مهر منو بوسید و تبریک گفت. دایی و زندایی هم خوشحال بودن ... خاله نیومد و گفت خجالت می کشه توی اولین مراسم باشه ... ولی آرشاویر بازم فقط با باباش اومد و من تازه فهمیدم فامیل مادریش همه اروپا هستن ... فامیل پدری هم نداره چون پدرش تک فرزنده ... شب به خوبی گذشت .... قرار شد صبح روز بعد بریم آزمایشگاه ... بعد از گرفتن جواب آزمایش هم بریم محضر و یه صیغه دو ساله بخونیم تا توی این مدت مشکل نداشته باشیم ... آرشاویر سر از پا نمی شناخت ... با قضیه محرمیت به شدت موافق بود و وقتی بابا پیشنهادشو داد آرشاویر کم مونده بود بپره بابا رو ماچ کنه ... مهریه ام شد یه ویلای لواسون و دو هزار تا سکه که البته خود آرشاویر تعیینش کرد و من هیچ کاره بودم ... هر چی هم گفتم نمی خوام کسی زیر بار نرفت ... حتی آرشاویر هی بهم چشم غره می رفت ... خدا رو شکر سام نبود که آرشاویر زهرمارش بشه ... فقط بزرگترا اومده بودن ... وقتی همه خواستن برن زن عمو کنار گوشم مثل نیش زنبور گفت: - اگه یه مو از سر پسرم کم بشه من می دونم و تو ... اینقدر براش عشوه ریختی تا دلشو باخت بعدم فروختیش به یه بهتر ... فقط برو دعا کن چیزیش نشه ... نتونستم طاقت بیارم و عین خودش گفتم: - حیف سام با اون دل مهربونش که مادرش شمایی ... بعد هم کنارش نایستادم و سریع رفتم پیش آرشاویر که با نگرانی نگام می کرد ... اینکه همه جا حواسش بهم بود دلگرمم می کرد ... قرار فردا رو با آرشاویر گذاشتم ... اون که یه دنیا عجله داشت ... منم شده بودم عین خودش ... تنها چیزی که داشت اذیتم می کرد قضیه پنهانی بودن نامزدی بود ... نه من و نه آرشاویر هیچ کدوم دوست نداشتیم قضیه به بیرون درز کنه دوست نداشتم برام شایعه درست بشه ... دو سال زمان کمی نبود ... تازه بعد از اینکه همه رفتن فرصت کردم کمی استراحت کنم تا ساعت یک بتونم برم سر فیلمبرداری ... ساعت دوازده و نیم بود که از خونه زدم بیرون ... خدا می دونه که چقدر خوابم می یومد اما به زور جلوی بسته شدن پلکامو می گرفتم ... اصلا آماده نبودم و می دونستم که امشب حسابی از آقای ضیایی اخطار می گیرم ... امشب شب آخر فیلمبرداری قبل از عید بود ... بعد از اون تا روز سوم فروردین کار تعطیل بود ... کاش این شب آخر هم به خیر بگذره ... داشتم می رفتم سر ماشین که کسی برام چراغ زد ... سرمو آوردم بالا ... با دیدن آرشاویر خنده ام گرفت ... با خنده رفتم به سمت ماشینش و گفتم: - تو اینجا چی کار می کنی؟ کی اومدی؟ - من اصلا نرفتم که بخوام بیام ... با حیرت گفتم: - چی؟!!!!! - عزیزم من از ساعت ده که از خونه تون اومدم بیرون تا حالا همین جا منتظرتم ... - به خدا که تو خلی! خوب من خودم می تونم برم ... - دوست دارم خودم برسونمت ... هیچی نگو فقط سوار شو ... بدون حرف پریدم بالا و گفتم: - خیلی خوابم می یاد آرشاویر ... - پس کجا داری می ری؟!!!! برو بگیر بخواب ... - نه نمی شه ... امشب شب آخره ... - آره می دونم ولی دلیل نمی شه خودتو اذیت کنی ... - من اگه می دونستم تو این اطلاعاتو از کجا می یاری خیلی خوب می شد ... لبخندی زد و موسیقی ملایمی گذاشت ... یه موسیقی بدون کلام ... همینجور که داشت خوابم می برد گفتم: - چه خوبه که توام از این چرت و پرتای امروزی گوش نمی دی ... نشنیدم توی جوابم چی گفت ... چون خوابم برد ... با تکون ملایم دستش بیدار شدم و صاف نشستم و با استرس گفتم: - چیه ؟ چی شده؟ سریع دستاشو بالا آورد و گفت: - هیچی ... هیچی نشده عزیزم ... رسیدیم ... نمی خواستم بیدارت کنم ... دلم نمی یومد ... ولی دیدم اگه بیدارت هم نکنم از دستم دلخور می شی ... پریدم از ماشین پایین و گفتم: - مرسی لطف کردی ... از پشت سر صدام کرد: - توسکا ... برگشتم: - بله ... - صبح همین جا منتظرتم .... اوکی؟ - باشه ... دیگه نایستادم و با سرعت رفتم سر صحنه ... فریبا برای باز کردن چشمام صورتمو با کیسه یخ کمپرس کرد که کلا خواب از چشمام پرید ... بعد از گریم با وجود خستگی زیاد رفتم سر صحنه ... شهریار خواه ناخواه ازم فاصله گرفته بود ... می دونستم که به خاطر برخوردای اخیر خودم هم هست ... اما اونم زیاد تلاشی برای نزدیک شدن بهم نمی کرد ... بهتر! اصلا دوست نداشتم چیزی رو برای کسی توضیح بدم ... ساعت شش بود که بالاخره تموم شد ... خدا شاهده داشتم می مردم ... به زور تا سر قرارم با آرشاویر رفتم ... آرشاویر از دیدن چشمام به حالم پی برد و گفت: - گور بابای آزمایش ... می برمت خونه بگیر بخواب ... سریع گفتم : - نه ... بذار شرش کنده بشه ... برو همین الان ... بعدش می گیرم سه روز می خوابم ... - نمی خوام اذیت بشی ... - نمی شم .. برو ... تا جلوی آزمایشگاه به زور جلوی خودمو گرفتم که خوابم نبره ... اونجا هم از شانسمون خلی زود نوبتم شد و رفتیم داخل ... بعد از گرفتن خون و بقیه کارا اومدیم بیرون ... سوار ماشین که شدیم با خنده گفتم: - آرشاویر اگه گروه خونیمون به هم نخوره چی؟ - خب نخوره ... - یعنی چی؟ - یعنی همین که شنیدی ... اگه می بینی اومدم آزمایش دادم و گذاشتم دست تو رو سوراخ کنن فقط به خاطر اینه که بدون اون نمی تونستیم محرم بشیم ... لبخند زدم و گفتم: - یعنی بچه برات مهم نیست؟ - عزیزم ... تو برای من قراره بشی همه کس ... می دونی همسر یعنی چی؟ یعنی همه چیز یه آدم تو دنیا ... تو می شی همه کسم ... بچه ام ... مامانم ... بابام ... خواهرم ... من فقط تو رو داشته باشم از همه بی نیاز می شم ... قلبم دوباره داشت گرومب گرومب می کوبید ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی چشمامو بستم و فقط گفتم: - امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی ... - شاید از زندگی کردن پشیمون بشم ... اما از داشتن تو هرگز ... سعی کردم بحثو عوض کنم: - خوابت نمی یاد آرشاویر؟ فکر کنم توام مثل من دیشبو نخوابیدی! - درسته ... منم پا به پای تو بیدار بودم و داشتم بازی قشنگتو نگاه می کردم ... ولی خب وقتی کنار توام خستگی معنا نداره گلم ... راستی ... عجیبه دیگه شهریارو دور و برت نمی بینم ... - گفتی شهریار! ... یادم اومد ازت بپرسم آقای ضیایی و شهریار تو رو از کجا می شناسن؟ سرعتش رفت بالا تر و گفت: - همین جوری ... توی اکران یکی از فیلماشون باهاشون اشنا شدم ... - همین؟ - آره ... - آخه انگار خیلی می شناختنت ... یه کم خشن گفت: - اشتباه می کنی ... حس کردم که دست گذاشتم روی یکی از نقاط حساسش .... برای همین هم بیخیال ادامه بحث شدم و گفتم: - من می خوابم ... تا رسیدیم بیدارم کن ... چیزی طول نکشید که چشمام سنگین شدن ... دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ... خواب منو به دنیای دیگه ای کشید .چشم که باز کردم یه لحظه نمی دونستم کجام ... انگار قد دنیا خوابیده بودم ... صاف نشستم سر جام ... جلل خالق! اینجا کجا بود دیگه؟!!! یه اتاق خیلی بزرگ ... با دیوارای بادمجونی رنگ ... پرده های بادمجونی ... با یه میز آرایش بزرگ و یه آینه بزرگ تر ... تختی هم که من روش نشسته بودم یه تخت دو نفره بود که از بالاش یه حریر بادمجونی رنگ آویزون شده بود ... سریع از تخت اومدم پایین ... هیچ کس توی اون اتاق نبود ... داشت از زور ترس گریه ام می گرفت ... نکنه منو دزدیده بودن؟ دیگه رفتارم تحت کنترل خودم نبود ... جغ کشیدم و اولین اسمی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم: - آرشاویرررررررررر چند لحظه بیشتر طول نکشید ... داشتم آماده می شدم دومین جیغ رو بکشم که در اتاق به شدت باز شد و آرشاویر با لباسای راحت پرید تو ... موهاش ژولیده بود و چشماش سرخ سرخ ... با دیدنش بغضم ترکید ... نشستم وسط اتاق به اشک ریختن ... سریع اومدم طرفم و با بهت گفت: - چی شده؟!!!! توسکااااااااا عزیزمممممممممم خواب دیدی؟!!!! با هق هق گفتم: - اینجا کجاست؟!!! دستشو آورد جلو ... صورتمو نوازش کرد و گفت: - اینجا خونه ماست عزیزم ... - خونه شما؟ تو بابات؟ گریه ام بند نمی یومد ... بدجور ترسیده بودم ... آرشاویر که حسابی کلافه شده بود فقط سرشو تکون داد. با هق هق گفتم: - پس من اینجا چه غلطی می کنم؟! - می شه گریه نکنی؟!!!!! از صدای دادش جا خوردم و خود به خود گریه ام بند اومد ... همونطور داد کشید: - جلوی من دیگه حق نداری گریه کنی فهمیدی؟!!!! نمی تونم اشکاتو ببینم دختر ... نمی تونمممممممممم بفهم! آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم ... فکر کنم دلش واسه مظلومیتم سوخت ... نشست کنارم و زمزمه وار گفت: - ببخش عزیزم ... دست خودم نیست ... اشکات دیوونه ام می کنه ... اشکامو پاک کردم و گفتم: - مهم نیست ... فقط بگو من اینجا چی کار می کنم؟ - توی ماشین من خوابت برده بود ... منم آوردمت اینجا که بتونم بغلت کنمو بیارمت تو ... جلوی بابات خجالت می کشیدم ... باید بیدارت می کردم که دلم نمی یومد ... با ترس گفتم: - ولی ... ولی اونا الان از نگرانی سکته کردن ! - نه عزیزم ... همون موقع زنگ زدم بهشون و گفتم با من هستی ... فقط نگفتم می یارمت اینجا ... گفتم شاید دوست نداشته باشن ... تازه حواسم به خودم جمع شد ... هنوز همون لباس ها تنم بود و این نشون می داد آرشاویر دست به لباسام نزده ... حتی شالم هنوز روی سرم بود!!! این کارش از نظرم فوق العاده بود و اعتمادم بهش هزار برابر شد ... گفتم: - خودت خوابیدی؟ سرشو بین دستاش فشرد و گفت: - تا همین نیم ساعت پیش بالای سرت نشسته بودم و نگات می کردم ... ولی دیگه خواب نذاشت ادامه بدم ... رفتم توی اتاق خودم بخوابم که جیغت بلند شد .... - وای ببخشید ... - فدای سرت عزیزم ... یه سوال داشت توی ذهنم زنگ می زد ... قبل از اینکه من بپرسم خودش به حرف اومد: - راستشو بخوای ... خیلی دوست داشتم کنارت بخوابم ... اما ... ترسیدم ناراحت بشی ... واسه همین تنهات گذاشتم وگرنه اصلا قصد ترسوندنت رو نداشتم ... خدایا این پسر داشت با محبتاش چه به روز قلب و احساس من می آورد؟ چرا حس می کردم اینقدر دوسش دارم؟! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - زنگ می زنی یه آژانس واسه من بیاد ... من می رم خونه توام به خوابت برسم ... به اندازه کافی مزاحم شدم .... - کجا؟!!! شام باید پیش من و بابا باشی ... صدامو پایین آوردم و گفتم: - بابات هم خونه هستن؟ - نه ... بابا کارخونه است ... شب می یاد ... - الان ساعت تازه ششه ... کو تا شب! بابام اینا گناه دارن ... با حرص گفت: - اینقدر نگو بابام ... بابام! الان من دارم ازت می خوام شام پیشمون بمونی ... خدای من! یعنی روی بابای منم حساس بود؟ چقدر حیف بود که نمی شد باهاش اونطور که دوست دارم حرف بزنم ... الان مجبور بودم فقط کوتاه بیام ... ناچارا گفتم: - باشه پس اجازه بده یه زنگ بزنم بهشون بگم ... - باشه ... من می رم یک ساعتی بخوابم ... یه جوری خودتو سرگرم کن خانومم تا بیدار که شدم بریم رستوران ... - اونجا واسه چی؟ همین جا یه چیزی می خوریم دیگه ... - نه می ریم رستوران ... یه ساعت دیگه بیدارم کن ... تحکم توی صداش در دهنمو بست ... اینم از اون رفتارای غیر طبیعیش بود دوباره ... سعی کردم به روی خودم نیارم .. با بابا تماس گرفتم و خبر دادم ... بابا اصلا ناراحت نشد .... خیلی هم خوشحال شد .... فقط سفارش کرد مواظب خودم باشم ... یک ساعت رو با تلویزیون و گشتن توی خونه درندشت آرشاویر اینا سر کردم .... یک ساعت که شد رفتم دم اتاقش و پاورچین پاورچین رفتم داخل ... از چیزی که دیدم مات موندم ... آرشاویر سی و یک ساله درست مثل یه نوجوون ... تموم اتاقشو پر کرده بود از پوسترای من ... یه سریش عکسای فوق العاده با کیفیت به شکل قاب شده بودن ... یه کم که عکسا رو نگاه کردم دلم برای آرشاویر پر کشید ... نشستم لب تخت خوابش که از یه نفره بزرگتر و از دو نفره کوچیکتر بود ... آروم صداش کردم ... دستشو آورد جلو دستمو گرفت توی دستش ولی چشماشو باز نکرد ... توی همون حالت گفت: - خوابم یا بیدارم؟! تو با منی با من ... همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن باور کنم یا نه هرم نفسهاتو ایثار تن سوز نجیب دستاتو خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست بگو که بیدارم بگو که رویا نیست بگو که بعد از این جدایی با ما نیست اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب آغوشتو وا کن قلب منو در یاب برای خواب من ای بهترین تعبیر با من مدارا کن ای عشق دامنگیر من بی تو اندوه سرد زمستونم پرنده ای زخمی اسیر بارونم ای مثل من عاشق همتای من محجوب بمون ، بمون با من ای بهترین ای خوب خدای من!!!! چه صدایییییییییی!!!!! صداش توی حرف زدن هم فوق العاده بود ولی وقتی می خوند محشر می شد! باور نمی کردم همچین صدایی داشته باشه .... دستشو فشار دادم و گفتم: - عزیزم ... چه صدای فوق العاده ای داری! چشماشو باز کرد ... نیم خیز شد و گفت: - واقعاً؟ - باور کن! از جا بلند شد و گفت: - پس امیدوار می شم به خودم ... توسکا ... کاش همیشه با دستای تو از خواب بیدار می شدم ... باور کن هنوز فکر می کنم خوابم ... - نه عزیزم ... تو بیداری ... بیدار بیدار! و چشم به هم بزنی این مدت گذشته و دیگه همیشه با جیغای خودم از خواب بیدار می شی ... خندید و در حالی که می رفت سمت دستشویی گفت: - حاضر شو عزیزم که دنبال بابا هم باید بریم ... این که اینقدر حریم رو حفظ می کرد و پاشو از گلیمش درازتر نمی کرد منو خیلی مجذوبش می کرد ... الان توی خونه تنها بودیم ... می تونست خیلی راحت حریم رو بشکنه ... اما این کارو نکرد! می تونست لباس منو توی خواب عوض کنه .... اما این کارو نکرد .... می تونست کنارم بخوابه ... اما بازم اینکارو نکرد ... دیگه به پاکیش داشتم ایمان می اوردم ... اون شب بازم رفتیم رستوران خود آرشاویر .... و در جوار پدرجون حسابی خوش گذشت ... از چشماش تشکر رو می تونستم بخونم ... اونم از شادی دردونه پسرش شاد بود ... آخر شب منو رسوندن خونه و آرشاویر قرار دیدارای بعدی رو گذاشت و بالاخره دل کند ... دوری ازش برای منم خیلی سخت بود ... به خصوص توی این مدت تعطیلی ... باید یه برنامه درست و حسابی می ریختم که بتونم هی ببینمش ...دقیقا روز آخر سال بود که جواب آزمایشمون اومد ... خدا رو شکر مشکلی وجود نداشت ... بعد از اون بود که من تلفنی با مامان آرشاویر حرف زدم و فهمیدم چه زن نازنینیه! آرشین خواهرش هم چند لحظه باهام حرف زد و داداششو سپرد به من ... از صدای هر دو نفرشون نگرانی رو می شد خوند ... ولی من قول دادم که مراقبش باشم ... لحظه سال تحویل مامان بابا آرشاویر و باباشو هم دعوت کردن خونه مون و اونا هم خیلی راحت پذیرفتن ... اصلا براشون مهم نبود از اون قصر بزرگشون بیان توی خونه کوچیک ما انگار ... سفره هفت سینمون رو روی تخت توی حیاط پهن کردیم و تنگ ماهیمون هم شد حوض پر از ماهی خونه ... آرشاویر کنار من نشسته بود اما فاصله رو حفظ می کرد ... سال که تحویل شد همه دست و روبوسی کردیم ولی من و آرشاویر فقط با هم دست دادیم ... آرشاویر دستمو توی دستش فشرد و گفت: - سال دیگه که نه ... ولی سال بعدش همین موقع ها توی خونه مون از خجالتت حسابی در میام ... گونه هام رنگ گرفتن و بهش چشم غره رفتم ... هم بابا بهمون عیدی داد و هم پدر جون ... آرشاویر هم به من یه دستبند خوشگل تفکیکی از طلای سفید و زرد هدیه داد ... همه چیز خیلی قشنگ و آروم پیش رفت ... بعد از تحویل سال هم من و آرشاویر با اجازه بابا رفتیم یه دوری توی خیابونا زدیم و برگشتیم ... قرارمون روز پنجم عید بود ... بریم محضر و صیغه رو بخونیم ... هر دو به شدت نیاز داشتیم به اینکه به هم محرم بشیم ... می فهمیدم که آرشاویر چقدر سخت جلوی خودشو می گیره که منو بغل نکنه و نبوسه ... بالاخره روز پنجم عید رسید ... یه مانتوی بلند دامنی سفید تنم کردم با یه شلوار چسب سفید ... شال سفیدو هم روی سرم انداختم داشتم آرایش می کردم که مامان اومد تو گفت: - مامان حاضری؟ آرشاویر و باباش اومدن ... - الان می یام مامان ... فقط پنج دقیقه دیگه کار دارم ... - بدو مامان زشته .... - باشه باشه ... مامان رفت بیرون و منم سرعتمو بیشتر کردم ... یهو در اتاق باز شد و آرشاویر اومد تو ... اونم مثل من لباساش یک دست سفید بود ... شلوار کتون سفید ... با پیرهن اسپرت تنگ سفید رنگ ... یه سوئی شرت سفید هم روی دستش انداخته بود ... صاف وایسادم سر جام و گفتم: - سلام ... لبخند مهربونی زد و گفت: - سلام به روی ماهت سفید برفی ... حاضر نیستی هنوز؟ - فقط چند دقیقه دیگه آرشاویر ... سری تکون داد و رفت به سمت عکسای روی دیوار ... اون محو تماشای عکسا شد و من هم تند تند بقیه کارامو کردم ... کفشای پاشنه بلند سفیدمو هم پوشیدم و گفتم: - من آماده ام بریم ... نگاشو از روی عکسای روی دیوار برداشت ... سوئی شرتشو روی دستش جا به جا کرد و قدمی اومد سمتم ... نگاش یه جور عجیب غریبی شده بود ... نمی دونستم چرا داره اینجوری نگام می کنه ... دستشو آورد جلو ... شالمو به نرمی از روی سرم کشید ... همراه با سوئی شرتش انداختش رو تخت ... با تعجب گفتم: - چی کار می کنی آرشاویر؟ با دست به عکسا اشاره کرد و گفت: - نگفته بودی همچین موهایی داری ... دستشو برد سمت کلیپسم که موهامو باز کنه ... می دونستم که دیگه کنترل اعمالش دست خودش نیست ... قبل از اینکه بتونم مچ دستشو نگه دارم کلیپسو باز کرد و موهام ریخت دورم ... آب دهنمو قورت دادم ... دستشو برد زیر موهام ... سرشو آورد جلو و دماغشو فرو کرد بین موهایم ... چند نفس عمیق کشید و یه دفعه دستاشو آورد جلو که منو بکشه توی بغلش ... سریع دستشو پس زدم و یه قدم رفتم عقب و گفتم: - آرشاویر ... فقط چند ساعت دیگه مونده ... ضرباتی به در خورد ... تند موهامو بستم و گفتم: - الان می یایم ... آرشاویر هم پشتشو کرد به من ... چند نفس عمیق کشید ... سوئی شرتشو از روی تخت برداشت و گفت: - می رم بیرون ... زود بیا ... منتظر جوابم نشد و با سرعت از اتاقم رفت بیرون ... نفسای خودمم تند تند شده بود ... هیجانم خیلی رفته بود بالا ... خدا می دونست که بعد از محرمیت این قرار بود چه بلایی سر من بیاره ... شالمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون ... مامان و بابا و پدر جون هم حاضر بودن ... همه با خنده و شادی راه افتادیم سمت محضر ... من سوار ماشین بابا شدم ... انگار می خواستم آخرین لحظات مجردیمو پیش بابا بمونم ... آرشاویر مشخص بود ناراحت شده اما به روی خودش نمی آورد ... جلوی محضر که رسیدیم شالم رو مرتب کردیم و همه با هم وارد شدیم ... صیغه به درخواست آرشاویر مادام العمر خونده شد ... نمی دونم چرا اینقدر نگران بود ... حتی حاضر نشد صیغه دو ساله باشه ... وقتی بله رو گفتیم دستمو گرفت توی دستش ... نفسی از سر آسودگی کشید و گفت: - دیگه مال خودم شدی ... آروم گفتم: - مال تو بودم ... دستمو بوسید و با عشق حلقه پر زرق و برقی دستم کرد و گفت: - این فقط مال نامزدیه ... حلقه عقدمون رو خودت باید انتخاب کنی ... ببخش اگه دوسش نداری ... با عشق به حلقه نگاه کردم و گفتم: - خیلی قشنگه آرشاویر ... ممنونم ... - قابل تو رو نداره خانومم ... بابا هم از جانب من یه حلقه مردونه دست آرشاویر کرد که آرشاویر متواضعانه خواست دست بابا رو ببوسه ... اما بابا بلندش کرد و پیشونیشو بوسید و در گوشش چیزایی زمزمه کرد که آرشاویر فقط سرشو تکون داد ... فکر کنم بابا داشت منو می سپرد دستش ... از چشمای خیس بابام می فهمیدم چقدر حالش خرابه .. اگه به خودش بود دوست داشتم من همیشه دختر خونه اش بمونم ... پدر جون هم یه سرویس جواهر خیلی خیلی قشنگ بهم هدیه کرد که فکم افتاد و با علاقه بغلش کردم ... دیگه اونم محرمم بود ... از محضر که رفتیم بیرون چشمای مامان بابا هنوز خیس بود و چشمای آرشاویر هنوز برق می زد ... کنار گوشم گفت: - خب حالا کجا بریم؟ - من بگم؟ - بگو خانومم ... - بیا بریم تا بگم ... با طعنه گفت: - قصد نداری با ماشین بابات بیای؟ اگه می خوای بیاها مسئله ای نیست ... خندیدم و گفتم: - بدجنس نشو ... بیا بریم ... با مامان و بابا و پدرجون خداحافظی کردیم ... سوار ماشین آرشاویر شدیم و راه افتادیم ... یه نقشه خیلی قشنگ برای امشبمون داشتم ... یه کم که از مامان اینا فاصله گرفتیم گفتم: - آرشاویررررررر .... - جوووونم؟ - امروز بریم جایی که من می گم .... - دستور بفرمایید ... - ببین من یه رستوران می شناسم محیطش فوق العاده است ... البته بهتر از رستوران تو نیستا ... ولی برای تنوع بد نیست ... دوست دارم امروز بریم اونجا ... جون توسکا نگو نه .... با کلافگی دستی توی موهاش فرو کرد و گفت: - چرا جون خودتو قسم می دی؟!!! - آخه هر بار بهت می گم یه بهونه می یاری ... ببینم نکنه از دیدن طرفدارای من واهمه داری ؟ - نه ... این چه حرفیه؟ ولی ... ببین توسکا الان اگه ما رو با هم ببینن ... - ای بابا ... یه کلمه می گم برادرمه ... چه می دونم پسر خاله امه ... کسی که تو رو نمی شناسه ... - توسکا جان ... - اذیت نکن آرشاویر ... امروز یعنی روز اول نامزدیمونه ... بذار رستورانشو من انتخاب کنم ... بقیه اش هم با تو.... جون من ... ناهارو اونجا می خوریم ... شام رو توی رستوران تو ... - ااا باز جون خودتو واسه یه چیز مسخره قسم دادی؟ - قبول؟ - نمی شه ... بیخیالش بشی؟ با تعجب گفتم: - دیگه دارم بهت شک می کنما ... توی دلم فکر می کردم که آرشاویر از روبرو شدن با سیل طرفدارای من واهمه داره ... ولی آخرش که چی؟ حداقل باید در این مورد اعتمادشو جلب می کردم ... با خودم عهد کردم تموم لحظه کنارش بایستم و حتی یه لحظه هم از کنارش جم نخورم تا فکر نکنه فراموشش کردم و اونو به بقیه فروختم ... مشتشو به نرمی کوبید روی فرمون و گفت: - خیلی خب ... آدرس بده ... با ذوق بالا پایین پریدم و آدرس رستوران مورد نظرم رو دادم ... آرشاویر در سکوت کامل رفت به اون سمت ... اخماش حسابی در هم بود و من نمی فهمیدم چشه ... هر چی هم سعی کردم به حرف بیارمش فایده ای نداشت ناچارا منم سکوت کردم ... کاملا ازش مشخص بود که فکرش حسابی مشغوله ... جلوی رستوران که رسیدیم ... عینک آفتابیشو زد به چشمش و گفت: - بریم ... دو تایی با هم پیاده شدیم ... رفتم کنارش و دستشو گرفتم توی دستم ... دستش سرد سرد عین یه تیکه یخ بود ... نگاش که کردم متوجه شدم رنگش هم پریده ... گفتم: - آرشاویر ... چیزی شده؟ چرا یخ کردی؟ - نه ... نه ... بریم تو ... رستورانش طوری بود که باید از بین میزای طبقه پایین رد می شدی تا بتونی به پله های طبقه دوم برسی ... می دونستم الان خیلی ها به سمتم هجوم می یارن برای همین هم بازوی آرشاویر رو محکم چسبیدم و رفتیم تو ... حدسم درست بود ... صدای اِ توسکا مشرقیه! از چند جا شنیده شد و بعد جمعیت بود که هجوم اورد ... همه یا امضا می خواستن یا می خواستن عکس بگیرن ... یه لحظه دست آرشاویر از دستم خارج شد و من محو آدمای دور و اطرافم شدم ... اصلا دیگه حواسم به آرشاویر نبود ... اما یه صدا کنار گوشم منو به دنیا بر گردوند و محکم کوبید روی زمین: - ببخشید خانوم مشرقی ... راسته که شما و آقای پارسیان قراره یه کار مشترک داشته باشین؟ با تعجب به پسری که این حرف رو زده بود خیره شدم ... آقای پارسیان؟!!! اون از کجا آرشاویرو می شناخت؟ برگشتم سمت آرشاویر ... اونم مثل من یه عده دورش رو گرفته بودن و داشتن عکس و امضا ازش می گرفتن ... آرشاویر ... شوهر من! کی بوددددد؟ چرا من اینقدر ابله بودم ... آدمای دور و برم رو زدم کنار و رفتم سمت آرشاویر ... اونم چند قدم به من نزدیک شد و زمزمه وار با همون رنگ پریده اش گفت: - توضیح می دم برات توسکا ... بغض گلومو می فشرد ... یه دختر جیغ جیغو کنار گوشم گفت: - آرشاویر جون آلبوم قبلیت محشر بود ... پس کی این آلبوم جدیدتو می دی بیرون؟ دلمون آب شد به خدا ... آلبوم؟!!!!! آرشاویر خواننده بود؟!!! گارسنی اومد کنارم و گفت: - خانوم مشرقی میزتون آماده است .... بفرمایید ما اجازه نمی دیم کسی بیاد بالا .... نگاش کردم ... این چی می گفت این وسط ... صداهای همه تو سرم می پیچید ... گیج گیج بودم ... فقط گفتم: - من باید برم ... همه رو زدم کنار و از رستوران خارج شدم ... صدا


مطالب مشابه :


عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

عکس شخصیت های رمان های هما همه مدل رمان را در اینجا آرشاویر رمان توسکا و




رمان توسکا 7

رمان توسکا 7 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان آرشاویر هم یه تراول در آورد گذاشت




رمان توسکا نوشته هما پوراصفهانی5

توسکا - رمان توسکا نوشته هما پوراصفهانی5 - عکس شخصیت های رمان توسکا -




توسکا 12

رمــــان ♥ - توسکا 12 داری شخصیت منو زیر فیلمبرداری و برگشتن با آرشاویر حرف هم در حد




رمان توسکا5

رمان توسکا. بیااااااا شخصیت ترسا اینقدر با مزه بود که آرشاویر در سکوت کامل رفت




رمان توسکا3

رمان توسکا. آرشاویر خدا خفه ات نکنه امشب شهریار در مورد آرشاویر ازم پرسید




برچسب :