شعری درباره ی پدر

  • شعر زیبا درباره پدر

    جملات زیبا درباره پدر دخـتــَــر کـه بــاشیمیـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـهدخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآآغــوش گــَرم پـــِدرتـهدخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــیکـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری ودیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسیدســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـههَر کـجای دنیـا هم بـــاشیچه بـاشه چـه نبــاشهقَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته..گفــت : با پدر یه جمـــله بســـازگفتــم: من با پدر جمله نمیســازم ،دنیــــــــامو می سازم ..خدایـــا !به بزرگیـــــت قســـم …توعکس های دست جمعی …جای هیچ پدر و مـــــادری رو خــالی نذار …آمیـــــن. …   .با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه …اتفاقا” دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الفیه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابابا اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباههگفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد …… تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی …اینجا نوشته چهار حرفی، ولی تو که حرف نداری …..من نبودم و تو بودی ،بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی ،حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم ،هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستیببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ،ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را،اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داددستانت را می بوسم و پیشانیت را ،که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،خاک پایت هستم تا هست و نیست هستبه حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم..زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلندزندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگزندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناززندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باززندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست،زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر …..راحت نوشتیم بابا نان داد !بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای نان همه جوانیش را داد …..ســـَــر ســُـفره چیزی نبود . . .یــخ در پــارچوپدر هــر دو آب شــدند !چــه دنــیای بی رحمــیست . . ...پدر مثل خودکار می مونهشکل عوض نمی کنهولی یه دفعه می بینی که نمی نویسهمادر مثل مداد می مونههر لحظه تراشیده شدنشو می بینیتا اینکه تموم می شه...پدر؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیستاما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شویکه اگر بدانی … چه کسی ،کشتی زندگی را از میان موج ...



  • شعر درباره مادر - -fereydoun moshiri-madar -sher-irani

    شعرهایی درباره مادر شعر مادر  از فریدون مشیری تاج از فرق فلک برداشتن ، جاودان آن تاج  بر سرداشتن : در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن، روز در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در بر داشتن ، صبح از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن ، شامگه چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک اختر داشتن، چون صبا در مزرع سبز فلک، بال در بال کبوتر داشتن، حشمت و جاه سلیمانی یافتن، شوکت و فر سکندر داشتن ، تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن، برتو ارزانی که ما را خوش تر است : لذت یک لحظه "مادر" داشتن ! ****نوشته شده امروز  5 شننبه  3-6-2010از پریسا بصیری برای  مادرش مادر از پریسا بصیری جز تو  ، گر  گیرم  کسی یارم شود کی چو تو بی باک   غمخوارم شود  ما همه جوییم یاری مهربان کی شود یاری  که چون مادر شود هرکه میخواهد بفهمد  عشق تو  هیچ راهی نیست مگر  مادر شود نوشته در5 شننبه  3-6-2010 **2-شعر مادر از ( ایرج میرزا):گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن آموخت پس هستن من ز هستن اوست تا هستم و هست دارمش دوست شد مکتب عمر و زندگی طی مائیم کنون به ثلث آخر بگذشت زمان و ما ندیدیم یک روز ز روز پیش خوشتر آنگاه که بود در دبستان روز خوش و روزگار دیگر می گفت معلمم که بنویس گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب تا وقت سحر نظاره من می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من تا خواب به دیده ام نشیند شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزردخود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا برد یک شب به نوازشم در آغوش تا شهر غریب قصه ها برد یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت در خلوت شام تیره من او بود و فروغ آشیانم می داد ز شیر و شیره جان قوت من و قوت روانم می ریخت سرشک غم ز دیده چون آب بر آتش روانم تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم  الفاظ نهاد و گفتن آموخت در پهنه آسمان هستی او بود یگانه کوکب منلالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب منآغوش محبتش بنا کرد ، در عالم عشق مکتب من با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت این عکس ظریف روی دیوار، تصویر ...

  • شعری در باره پدر از مولانا

    مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می‌خواند که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او سنجر چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر از مولانا

  • شعری درباره ی حضرت رقیه

    همه دانند كه از بهر پدرهست كانون محبّت، دخترپدري را كه خدا دختر داددر محبت ز پسر ـ بهتر دادپدري ـ كو را، دختر نَبُوَددر سپهر دلش اختر نَبُوَدنه همين چشم و چراغ پدرندگل صد برگ به باغ پدرنديك جهان عاطفه و احساسندهيچ جز مهر پدر نشناسندجايشان دامن و آغوش پدربعد آغوش پدر دوش پدرروشني‌بخش سراي دل اوستنُقلِ هر مجلس و هر محفل اوستهر چه گويد همه شيرين باشدهَست شيرين و ـ نمك مي‌پاشدبا نگاهش ز پدر، دل بِبَردناز او را پدر از جان بخرَدتا پدر مي‌رَوَد، از دُنبالشوقتِ برگشت، به استقبالشچشم او دوخته بر در گرددتا پدر كي به برش برگرددتا صدايش ز پس دَر شِنَوَدبي‌خود از خود، به سوي در، بدَوَدبيش‌تر از همه گردد خُوشحالپيش‌تر، از همه در استقبالدختري هم پسر زهرا داشتكه به دامان و بَرِ ا وجا داشتتا بر او طرح جفا ريخت فلكتيغ بيداد برآهيخت فلكپدرش، كُشته‌ي آزادي شدبَر رخش بسته ـ دَرِ شادي شدباري از كينه‌ي عُمّالِ يزيدكس چه داند كه در اين راه چه ديدجا ـ به ويرانه‌ي شامش دادندروز او برده و شامش دادندروز و شب بود به فكر پدرشبود رخسار پدر در نظرشاشك مي‌ريخت چنان از غم بابكه دل سنگ، ز غم مي‌شد آبهمه وِردِ لبِ او بابا بودذِكر روز و شبِ او بابا بودعمّه‌اش گاه، تسلّي مي‌دادوعده‌ي ديدن بابا مي‌دادتا شبي ياد پدر تابش بُردگريه‌ها كرد و سپس خوابش بُردساعتي بود به خواب آن دُرِ نابگشت بيدار ولي بخت به خوابداده آنديده كه بر نرگس ـ رشكخالي از خواب شد و پُر از اشكخود به هر سوي بيانداخت نگاهنااُميدانه كشيد از دل، آهگشت ويرانه و گم كرده نيافتدر بَرِ عمّه‌ي سادات شتافتكودك از عمّه پدر مي‌طلبيدمهر را، قرص قمر مي‌طلبيدچه كند عمّه چه گويد به جواب؟ريخت اختر دل شب، بر مهتابلاجرم ناله ز بس، دختر زدسرباب آمد و او را سر زدهمچو آن هجر كشيده بُلبلكه فتد ديده‌ي او بر رُخ گلميزبان گرم پذيرايي شدكنج ويرانه تماشايي شدگفت اي عمّه بيا در بر منسايه افكند هُما بر سر منديگرم رنج به پايان آمدگنج ـ خود ـ گوشه‌‌ي ويران آمدولي امشب تو، به ويرانه بسازتا كنم با تو دَمي راز و نيازاشك چشم من اگر بگذارددرد دل‌هام شنيدن داردمي‌نشاندي تو مرا در دامنحال، بنشين به روي دامنِ مندر بر غمزده دختر بنشينماهِ من در بَر اَختر بنشينسايه‌ي خود چو گرفتي ز سرممن همان طاير بي‌بال و پرمياد آغوشِ تو بُرد از دل تابديدم آغوش تو، امّا در خوابكي به پيشانيِ تو سنگ زده‌ست؟كي ز خون بر رخِ تو رنگ زده‌ستسر پُر شور تو در نزد كه بودكي لبِ لعلِ تو را كرده كبود؟تو كه مهمان، بَرِ بيگانه شديچه خطا رفت كه بر ما نشديرُخِ تو شرح دهد كُنجِ تنوربوده اسباب‌ پذيرايي، جوردارم ـ ...

  • شعری درباره ی پدر

    رنج کشیده ی دهر پدرم !                      دست های پینه بسته ات                                     به من امید می بخشد                                                  و در نگاهت شفافیت را می بینم. دوست دارم         که شب هنگام، وقت آمدنت                            چشمانم را زیر پایت                                              بگذارم                                               و گُلی از مهربانی ها را                                                                          تقدیمت دارم.   سنگ صبور، پدرم!                   می خواهم فریاد بزنم                                      تا کوهها بشنوند                                            -هان مغرور نباشید                                                       استوارتر از شما نیز کسی هست- تا دریا بشنود -که مگویید زیبایم، زیبایم                      زیباتر صورت چروکین پدر است.- می خواهم درختان بشنوند                  -مگر شما تنها سبزید                               گام های پدرم سبزه های بسیار به دنبال دارد.- کاش صدایم بلندتر از زمان بود                       کاش آوایم را آسمان می شنید                                               تا احساس بزرگی نکند. کاش ستاره ها ببینند           ستاره ای به نام برق محبت                             در چشمانت موج می زند                                                 و ای کاش ...

  • شعری در مورد پدر و مادر از مولانا

    شعری در مورد پدر از مولانا : مادر اگر چه که همه رحمتست رحمت حق بین تو ز قهر پدر سرمه نو باید در چشم دل ور نه چه داند ره سرمه بصر بود به بصره به یکی کو خراب خانه درویش به عهد عمر مفلس و مسکین بد و صاحب عیال جمله آن خانه یک از یک بتر هر یک مشهور بخواهندگی خلق ز بس کدیه شان بر حذر بود لحاف شبشان ماهتاب روز طواف همشان در به در گر بکنم قصه ز ادبیرشان درد دل افزاید با درد سر شاه کریمی برسید از شکار شد سوی آن خانه ز گرد سفر در بزد از تشنگی و آب خواست آمد از آن خانه یتیمی به در گفت که هست آب ولی کوزه نیست آب یتیمان بود از چشم تر شاه در این بود که لشکر رسید همچو ستاره همه گرد قمر گفت برای دل من هر یکی در حق این قوم ببخشید زر گنج شد آن خانه ز اقبال شاه روشن و آراسته زیر و زبر ولوله و آوازه به شهر اوفتاد شهر به نظاره پی یک دگر گفت یکی کأخر ای مفلسان کشت به یک روز نیاید به بر حال شما دی همگان دیده‌اند کن فیکون کس نشود بخت ور ور بشود بخت ور آخر چنین کی شود او همچو فلک مشتهر گفت کریمی سوی بر ما گذشت کرد در این خانه به رحمت نظر قصه درازست و اشارت بس است دیده فزون دار و سخن مختصر مولوی

  • چند شعر درباره ی مرگ

    «آزمودم، مرگ من در زندگی است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است» مولوی«ای خنک آن را كه پیش از مرگ مرد// یعنی او از اصل این زر بوی برد// مرگ تبدیلی که در نوری روی// نه چنان مرگی که در گوری روی» مولوی«بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی» سنایی«چون زیستن تومرگ تو خواهد بود// نامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری«خواب را گفته‌ای برادر مرگ// چو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ» اوحدی مراغه‌ای«سخن‌گو سخن سخت پاكیزه راند// که مرگ به انبوه را جشن خواند» نظامی«لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست// چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست» عارف قزوینی«همان به که نصیحت یاد گیریم// که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم» نظامی

  • شعری درباره ی عقاب

    از نيازست چنين زار و زبون ليک ناگه چو غضبناک شود                 زو حساب من و جان پاک شود دوستي را چو نباشد بنياد                 حزم را بايدت از دست نداد در دل خويش چو اين راي گزيد             پر زد و دور ترک جاي گزيد زار و افسرده چنين گفت عقاب              که مرا عمر حبابیست بر آبراست است اين که مرا تيز پرست               ليک پرواز زمان تيز تر است من گذشتم به شتاب از در و دشت           به شتاب ايام از من بگذشت ارچه از عمر دل سيري نيست                مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست من و اين شهپر و اين شوکت و جاه         عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟ تو بدين قامت و بال ناساز               به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟پدرم از پدر خويش شنيد             که يکي زاغ سيه روي پليد با دو صد حيله به هنگام شکار               صد ره از چنگش کردست فرار پدرم نيز به تو دست نيافت               تا به منزلگه جاويد شتافت ليک هنگام دم باز پسين              چون تو بر شاخ شدي جايگزين از سر حسرت با من فرمود                کاين همان زاغ پليدست که بود عمر من نيز به يغما رفته است               يک گل از صد گل تو نشکفته است چيست سرمايه اين عمر دراز؟             رازي اينجاست تو بگشا اين راززاغ گفت : گر تو درين تدبيری             عهد کن تا سخنم بپذيري عمرتان گر که پذيرد کم و کاست                ديگران را چه گنه کاين ز شماست زآسمان هيچ نياييد فرود                  آخر از اين همه پرواز چه سود؟ پدر من که پس از سيصد و اند                 کان اندرز بد و دانش و پند بارها گفت که بر چرخ اثير               بادها راست فراوان تاثير بادها کز زبر خاک وزند                  تن و جان را نرسانند گزند هر چه از خاک شوي بالاتر                 باد را بيش گزندست و ضرر تا به جايي که بر اوج افلاک               آيت مرگ شود پيک هلاک ما از آن سال بسي يافته‌ايم              کز بلندي رخ بر تافته‌ايم زاغ را ميل کند دل به نشيب             عمر بسيارش از آن گشته نصيب ديگر اين خاصيت مردار است              عمر مردار خوران بسيار است گند و مردار بهين درمانست                 چاره رنج تو زان آسانست خيز و زين بيش ره چرخ مپوی              طعمه خويش بر افلاک مجوي آسمان جايگهي سخت نکوست             به از آن کنج حياط و لب جوست من که بس نکته نيکو دانم                راه هر برزن و هر کو دانم آشيان در پس باغي دارم             وندر آن باغ سراغي دارم خوان گسترده الواني هست             خوردني‌های فراوانی هستآنچه زان زاغ و ...

  • شعری درباره ی وصف خدا از قیصر امیر پور

    پيش از اينها فكر مي كردم خدا خانه اي دارد كنار ابر ها   مثل قصر پادشاه قصه ها خشتي از الماس خشتي از طلا   پايه هاي برجش از عاج وبلور  بر سر  تختي نشسته با غرور   ماه برق كوچكي از تاج او هر ستاره ، پولكي از تاج او   اطلس پيراهن او ، آسمان نقش روي  دامن او ،كهكشان   رعد وبرق شب ، طنين خنده اش سيل وطوفان ،نعره توفنده اش   دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب برق تيغ خنجر او ماهتاب   هيچ كس از جاي او آگاه نيست هيچ كس را در حضورش راه نيست   پيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود   آن خدا بي رحم بود و خشمگين  خانه اش در آسمان ،دوراز زمين   بود ،اما در ميان ما نبود مهربان وساده وزيبا نبود     در دل او دوستي جايي نداشت  مهرباني هيچ معنايي نداشت   هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا از زمين ،از آسمان ،ازابرها   زود مي گفتند :اين كار خداست پرس  وجوازكاراو كاري خداست   هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است آب  اگر خوردي ، عذابش آتش است   تا ببندي چشم ، كورت مي كند تاشدي نزديك ، دورت مي كند   كج گشودي دست ، سنگت مي كند   كج  نهادي   پاي  ،  لنگت مي كند   با همين قصه، دلم مشغول  بود خوابهايم، خواب ديو وغول بود   خواب مي ديدم كه غرق آتشم در  دهان   اژدهاي   سركشم   دردهان اژدهاي خشمگين بر سرم  باران گرزآتشين   محو مي شد نعره هايم، بي صدا  در طنين خنده ي  خشم  خدا  ...   نيت من ، درنماز و در دعا ترس بود و وحشت ازخشم خدا     هر چه مي كردم ،همه از ترس بود  مثل از بر كردن يك درس بود   مثل تمرين حساب هندسه مثل تنبيه مدير مدرسه   تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله سخت ، مثل حل صدها مسله   مثل   تكليف  رياضي  سخت  بود مثل صرف فعل ماضي سخت بود   تا كه يك شب دست دردست پدر راه  افتادم  به قصد   يك   سفر   درميان راه ، در يك روستا خانه اي ديدم ، خوب وآشنا     زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟ گفت ، اينجا خانه ي  خوب خداست!    گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند   با وضويي ، دست و رويي تازه كرد با  دل  خود ، گفتگويي  تازه  كرد   گفتمش ، پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟   گفت :آري ،خانه او بي رياست فرشهايش از گليم  و بورياست   مهربان وساده وبي كينه است مثل نوري در دل آيينه است   عادت او نيست خشم و دشمني نام او نور و نشانش  روشني   خشم ،نامي از نشانيهاي اوست حالتي از مهرباني هاي اوست   قهر او از آشتي ، شيرين تر است مثل  قهر مهربان  مادر است   دوستي را دوست ،  معني مي دهد  قهرهم  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد   هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست قهري ا وهم نشان دوستي است...   تازه ...