شعر رستم و سهراب

  • متن کامل شعر رستم و سهراب

    به آوردگه رفت نيزه بكفت همى ماند از گفت مادر شگفت‏ يكى تنگ ميدان فرو ساختند بكوتاه نيزه همى باختند نماند ايچ بر نيزه بند و سنان بچپ باز بردند هر دو عنان‏ بشمشير هندى بر آويختند همى ز آهن آتش فرو ريختند بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز چه زخمى كه پيدا كند رستخيز گرفتند زان پس عمود گران غمى گشت بازوى كند آوران‏ ز نيرو عمود اندر آورد خم دمان بادپايان و گردان دژم‏ ز اسپان فرو ريخت بر گستوان زره پاره شد بر ميان گوان‏ فرو ماند اسپ و دلاور ز كار يكى را نبد چنگ و بازو بكار به آوردگه رفت نيزه بكفت همى ماند از گفت مادر شگفت‏ يكى تنگ ميدان فرو ساختند بكوتاه نيزه همى باختند نماند ايچ بر نيزه بند و سنان بچپ باز بردند هر دو عنان‏ بشمشير هندى بر آويختند همى ز آهن آتش فرو ريختند بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز چه زخمى كه پيدا كند رستخيز گرفتند زان پس عمود گران غمى گشت بازوى كند آوران‏ ز نيرو عمود اندر آورد خم دمان بادپايان و گردان دژم‏ ز اسپان فرو ريخت بر گستوان زره پاره شد بر ميان گوان‏ فرو ماند اسپ و دلاور ز كار يكى را نبد چنگ و بازو بكار تن از خوى پر آب و همه كام خاك زبان گشته از تشنگى چاك چاك‏ يك از يكدگر ايستادند دور پر از درد باب و پر از رنج پور جهانا شكفتى ز كردار تست هم از تو شكسته هم از تو درست‏ ازين دو يكى را نجنبيد مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر همى بچّه را باز داند ستور چه ماهى بدرياچه در دشت گور نداند همى مردم از رنج و آز يكى دشمنى را ز فرزند باز همى گفت رستم كه هرگز نهنگ نديدم كه آيد بدين سان بجنگ‏ مرا خوار شد جنگ ديو سپيد ز مردى شد امروز دل نااميد جوانى چنين ناسپرده جهان نه گردى نه نام آورى از مهان‏ بسيرى رسانيدم از روزگار دو لشكر نظاره بدين كارزار چو آسوده شد باره هر دو مرد ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد بزه بر نهادند هر دو كمان جوانه همان سالخورده همان‏ زره بود و خفتان و ببر بيان ز كلك و ز پيكانش نامد زيان‏ غمى شد دل هر دو از يكدگر گرفتند هر دو دوال كمر تهمتن كه گر دست بردى بسنگ بكندى ز كوه سيه روز جنگ‏ كمربند سهراب را چاره كرد كه بر زين بجنباند اندر نبرد ميان جوان را نبود آگهى بماند از هنر دست رستم تهى‏ دو شيراوژن از جنگ سير آمدند همه خسته و گشته دير آمدند دگر باره سهراب گرز گران ز زين بر كشيد و بيفشارد ران‏ بزد گرز و آورد كتفش بدرد بپيچيد و درد از دليرى بخورد بخنديد سهراب و گفت اى سوار بزخم دليران نه پايدار برزم اندرون رخش گويى خرست دو دست سوار از همه بتّرست اگر چه گوى سروبالا بود جوانى كند پير كانا بود بسستى رسيد اين ازان آن ازين چنان تنگ شد بر دليران زمين‏ كه از يكدگر روى برگاشتند دل و جان باندوه بگذاشتند تهمتن بتوران ...



  • خلاصه داستان رستم و سهراب

    دم مرگ چون آتش هولناک             نداردزبرناوفرتوت باک1 تراژدی رستم وسهراب بایک پیش درآمد هراس انگیز، دریادآوری وچاره ناپذیری مرگ وناتوانی انسان دربرابراوآغاز می شود.ازطرف دیگر دراین پیش درآمدمفهوم کلیدی این تراژدی یعنی مرگ مقدر به گونه ای سهمگین ترسیم شده است. دراین جای رفتن نه جای درنگ          براسب فناگرکشدمرگ تنگ جوانی وپیری بنزدیک مرگ             یکی دان چواندربدن نیست برگ2 درواقع آن چه دراین ابیات آمده است.همان مفهوم اصلی است که پیرنگ تراژدی درتوالی حوادث به آن منتهی می شود.وسرآنجام درسایه این مفهوم کلیدی یعنی مرگ پسر بدست پدرباکنش نااگاهانه  پدر،به قتل می رسد.پیرنگ تراژدی درتوالی دگرگونی هااز وضعیتی به وضعیتی متضادوافتادن گره های ناگشوده به بازشناخت وگره گشایی رنج آوری پایان میگیرد.  پیرنگ تراژدی رستم وسهراب درواقع ازهمین پیش درآمد آغاز می شود.فردوسی ماجرارا از زبان راویان نقل می کند. زگفتاردهقان یکی داستان             بپیوندم از گفته ی باستان زموبدبرین گونه برداشت یاد        که رستم یکی روز از بامداد غمی بددلش سازنخجیرکرد         کمربست وترکش پرازتیرکرد3  دراین تراژدی سه راوی وجوددارد.دهقان ازقول موبدروایت می کندوفردوسی ازقول دهقانُبنابر روایت فردوسی کنش آغازین عملی است آگاهانه که رستم برای دگرگونی وضعیت خود انجامی دهد. زموبدبراین گونه برداشت یاد         که رستم یکی روز از بامداد غمی بددلش سازنخجیرکرد          کمربست وترکش پرازتیرکرد۴ حوادث بعدی بتوالی این کنش رخ می دهند.که عبارت اند از ربودن رخش ،رفتن رستم به سمنگان،ماجرای تهمینه ،دادن نشانه ی خارجی (مهره)به تهمینه برای بازشناسی فرزند،بازگشت به ایران درواقع ربودن رخش نکته ی اصلی حرکت پیرنگ وتوالی ماجراهاست.که آن رابه جلو می برند. بخش دوم تراژدی درغیاب رستم رخ می دهد وهسته اصلی کنش های نا آگاهانه ی او در همین غیبت بسته می شود.زادن سهراب،پرورش او ،کنش برای یافتن پدر پیرنگ: پیرنگ تراژدی رستم وسهراب براساس نظریه ارسطو پیرنگی مرکب است.زیرا همه ی سازه های مورد نظر اورا با خوددارد.یعنی داستان واحدی داردوهمه ی عناصر دیگر درپیوند با این مفهوم واحدپیش می روند.تغییر سرنوشت ازسعادت به سوی بدبختی است.این تغییرسرنوشت ازسعادت به بدبختی براثر شرارت نیست بلکه نتیجه ی کنش ناآگاهانه است.پی آمد این کنش نااآگاهانه برای رستم رنج وعذاب است.پس از آن است که باز شناخت وکشف دست می دهد دگرگونی پیرنگ داستان رستم وسهراب براساس کنش پسر برای یافتن پدر شتاب می گیرد.توالی حوادث داستانی سر آنجام اورا رودرروی پدر قرارمی دهد. عناصری ...

  • خلاصه داستان رستم و سهراب

    خلاصه داستان رستم و سهراب

    خلاصه نويسي داستان رزم رستم و سهراب:روزي رستم براي شكار به نزديكي مرز توران مي‌رود، پس از شكار به خواب مي‌رود. رخش كه در مرغزار رها مشغول چرا بوده، توسط چندسوار ترك به سختي گرفتار مي‌شود. رستم پس از بيداري از رخش اثري جز رد پاي او نمي‌بيند. رد پاي رخش را دنبال مي‌كند به سمنگان مي‌رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب مي‌شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد مي‌كند، چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياري را از تن جدا خواهد كرد. شاه سمنگان از او دعوت مي‌كند شبي را در بارگاه او بگذراند تا صبح رخش را براي او پيدا كنند. رستم با خشنودي مي‌پذيرد.در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمينه روبرو مي‌شود و تهمينه عاشق رستم مي‌شود و از او مي‌خواهد كه با او ازدواج كند. رستم به او مي‌گويد كه؛ من اهل ايران هستم و اگر هم با تو ازدواج كنم نمي‌توانم در سمنگان بمانم و بايد به ديارم ايران بازگردم. هر شرطي مي‌گذارد تهمينه قبول مي‌كند، در نهايت رستم توسط موبدي از شاه سمنگان خواستگاري مي‌كند و سه ماه بعد از ازدواج در سمنگان مي‌ماند. سپس قصد برگشت به ايران را مي‌كند و هنگام برگشتن به تهمينه مهره‌اي را بعنوان يادگاري مي‌دهد و مي‌گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوي او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ايران مي‌شود و اين راز را با كسي در ميان نمي‌گذارد.پس از چندي كه سهراب، جواني تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر مي‌پرسد. مادر حقيقت را به او مي‌گويد و مهره نشان پدر را بر بازوي او مي‌بندد و به او هشدار مي‌دهد كه افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد با آگاه گردد. سهراب كه آوازه پدر خود را مي‌شنود، تصميم مي‌گيرد كه ابتدا به ايران حمله كند و پدرش را بجاي كاووس شاه بر تخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.افراسياب با حيله با عنوان كمك به سهراب لشكري را به سرداري «هومان و بارمان» به ياري او مي‌فرستد و به آنان سفارش مي‌كند كه نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله‌ور مي‌شود و كاووس شاه، رستم را به ياري مي‌طلبد، رستم و سهرب باهم روبرو مي‌شوند. سهراب از ظاهر او حدس مي‌زند كه شايد او رستم باشد ولي رستم نام و نسب خود را از او پنهان مي‌كند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره مي‌شود و مي‌خواهد كه او را از پاي درآورد ولي رستم با نيرنگ به او مي‌گويد كه رسم آنان اين است كه در دومين نبرد پيروز، حريف را از پاي در‌مي‌آورند.سهراب، رستم را رها مي‌كند و رستم كه از دست سهراب رها شده بود به كنار رود ...

  • خلاصه داستان رستم و سهراب

    روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر كرد.» از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوری شكار و بریان كرد و بخورد و بخفت. سواران تورانی رخش را در دشت دیده به بند كردند. رستم بیدار كه شد در جستجوی رخش به سوی سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرایش مهمان كرد و وعده داد كه رخش را می‌یابد. نیمه شب تهمینه دختر شاه سمنگان كه وصف دلاوری‌های رستم را شنیده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز كرد و گفت آرزو دارد فرزندی از رستم داشته باشد. زمانی كه رستم تهمینه را ترك ‌می‌كرد، مهره‌ای به او داد تا در آینده موجب شناسایی فرزند رستم گردد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد. « ورا نام تهمینه سهراب كرد.» سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان می‌آموزد؛ در پنج سالگی تیر و كمان و در ده سالگی كسی هماورد او نبود. زمانی كه سهراب دانست پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، كیكاووس را بركنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند. «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی كسی تاجور» سهراب سپاهی فراهم كرد. افراسیاب چون شنید سهراب تازه جوان می‌خواهد به جنگ كیكاووس رود، سپاه بزرگی به سركردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش كرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن كه رستم به دست سهراب كشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند. سهراب به ایران حمله می‌كند. نگهبان دژ سپید در ناحیة مرزی، هجیر، با سهراب می‌جنگد و اسیر می‌شود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب می‌جنگد. پس از جنگی سخت، سهراب می‌فهمد او دختر است و دلباختة او می‌شود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ می‌رود، همراه ساكنان آن جا، دژ را ترك و برای كیكاووس پیام می‌فرستند كه سپاه توران به سركردگی تازه‌جوانی به ایران حمله و دژ سپید را گرفته‌است. نامه كه به كیكاووس می‌رسد، هراسان گیو را به زابل می‌فرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند. گیو وصف سهراب را كه می‌گوید، رستم خیره می‌ماند. سه روز با گیو به شادخواری می‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه می‌رود. كیكاووس كه از تأخیر رستم خشمگین است، دستور می‌دهد رستم و گیو را بر دار كنند. رستم با خشم درگاه را ترك می‌كند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را كه دم دروازه است بر دار كن. كیكاووس كه پشیمان شده، گودرز را از پی رستم می‌فرستد و او با تدبیر رستم را باز می‌گرداند. سپاه ایران و توران در برابر هم صف‌آرایی می‌كنند. شب رستم با لباس تورانیان به میان آن‌ها رفته و سهراب را از نزدیك می‌بیند. هنگام ...

  • رزم رستم و سهراب

    رزم رستم و سهراب بيامد بر آن دشت آوردگاه نهاده به سر بر زآهن كلاه همه تلخي از بهر بيشي بود مبادا كه با آز خويشي بود به شبگير چون بر دميد آفتاب سر جنگجويان بر آمد زخواب وزان روي سهراب با انجمن همي مي گساريد با رود زن سهراب گمان می برد که همرزمش رستم است اما هومان منحرفش می کند به هومان چنين گفت كين شير مرد كه با من همي گردد اندر نبرد ز بالاي من نيست بالاش كم به رزم اندرون دل ندارد دژم نشان هاي مادر بيابم همي بدان نیز لختي بتابم همي گماني برم من كه او رستم است كه چون او به گيتي نبرده كم است نبايد كه من با پدر جنگجوي شوم خيره روي اندر آرم به روي بدو گفت هومان كه در كارزار رسيدست رستم به من اند بار بدين رخش ماند همي رخش اوي  وليكن ندارد پي و پخش اوي  سهراب تلاش می کند رستم را از جنگ و کین بازدارد  بپوشيد سهراب خفتان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم بيامد خروشان بر آن دشت جنگ به چنگ اندرون گرزه گاو رنگ ز رستم بپرسيد خندان دو لب تو گفتي كه با او به هم بود شب كه شب چون بدت روز چون خاستي ز پيكار دل بر چه آراستي ز كف بفكن اين گرز و شمشير كين بزن جنگ و بيداد را بر زمين نشينيم هر دو پياده  به هم به مي تازه داريم روي دژم به پيش جهاندار پيمان كنيم دل از جنگ جستن پشيمان كنيم ... اما رستم سر باز می زند   ...بدو گفت رستم كه اي نامجوي نبوديم هر گز بدين گفتگوي ز كشتي گرفتن سخن بود دوش نگيرم فريب تو زين در مكوش نه من كودكم گرتو هستي جوان به كشتي كمر بسته ام بر ميان بكوشيم و فرجام كار آن بود كه فرمان و راي جهانبان بود بدو گفت سهراب كز مرد پير  نباشد سخن زين نشان دلپذير مرا آرزو بد كه در بسترت بر آيد به هنگام هوش از سرت كسي كز تو ماند ستودان كند بپرَد روان تن به زندان كند  نبرد دو پهلوان آغاز می شود و رستم شکست می خورد   ... به كشتي گرفتن بر آويختند زتن خون و خوي را فرو ريختند يزد دست سهراب  چون پيل مست بر آوردش از جاي و بنهاد پست به كردار شيري كه بر گور نر زند چنگ و گور اندر آيد به سر نشست از بر سينه پيلتن پر از خاك چنگال و روي و دهن يكي خنجري آبگون بر كشيد همي خواست از تن سرش را بريد رستم برای رهایی از دست سهراب حیله گری می کند به سهراب گفت اي يل شير گير كمند افكن و گرد و شمشير گير دگرگونه تر باشد آيين ما جزين باشد آرايش دين ما كسي كو بكشتي نبرد آورد سر مهتري زير گرد آورد نخستين كه پشتش نهد بر زمين نبرد سرش گرچه باشد به كين گرش بار ديگر به زير آورد ز افكندنش نام شير آورد بدان چاره از چنگ آن اژدها همي خواست كايد ز كشتن رها دلير جوان سر به گفتار پير بداد و ببود اين سخن دلپذير رها كرد زو دست و آمد به دشت چو شيري ...

  • رستم و سهراب

    رستم و سهراب

                  اگر رستـم و سـهراب در زمان ما می زیستنـد؟؟؟!!!!؟؟؟                         چنین گفت رستم به سهــراب یلکه من آبـــرو دارم انــــدر محـــلمکن تیز و نازک، دو ابـروی خوددگر سیخ سیـخی مکن مـوی خودشدی در شب امتــــــحان گرمِ چتبرو گــمشو ای خــاک بر آن سـرتاس ام اس فرستادنت بس نبـــودکه ایمـیل و چت هم به ما رو نمـودرهـا کن تو این دختِ افراسیــــــابکه مامش ترا می نمـــاید کبــــاباگر سر به سر تن به کشتن دهیـــمدریغــا پسر، دستِ دشـمن دهیـــمچوشوهر در این مملکت کیمـیاستزتورانیان زن گرفتــن خطـــاستخودت را مکن ضــــایع از بهــر اوبه دَرست بـــپرداز و دانش بجــودر این هشت ترم، ای یلِ با کـلاسفقـط هشت واحد نمـودی تو پاستوکزدرس ودانش، گریزان بـُدیچرا رشــته ات را پزشـکی زدیمن ازگـــــــــور بابام، پول آورمکه هــرترم، شهـریه ات را دهـممن از پهلــــوانانِ پیــشم پـــسرندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپرچو امروزیان، وضع من توپ نیستبُوُد دخل من هفـده و خرج بیستبه قبـض موبایلت نگـه کرده ایپــدر جــــد من را در آورده ایمسافر برم، بنـده با رخش خویشتو پول مرا می دهی پای دیـــشمقصّر در این راه، تهیمیــنه بودکه دور از من اینگونه لوست نمودچنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدربُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکرولـی درس و مشق مرا بی خیـالمزن بر دل و جان من ضــد حالاگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــماز آن به که یک وقت دپرس شــویم

  • رستم و سهراب...( شعر طنز)

        چنین گفت رســتم به سهـــراب یل که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم خودت را مکن ضــــایع از بهــراو به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی چرا رشــته ات را پزشـکی زدی من ازگـــــــــور بابام، پول آورم که هــرترم، شهـریه ات را دهـم من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر چو امروزیان،وضع من توپ نیست بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست به قبـض موبایلت نگـه کرده ای پــدر جــــد من را در آورده ای مسافر برم،بنـده با رخش خویش تو پول مرا می دهی پای دیـــش مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود که دور از من اینگونه لوست نمود چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر   نـــــــــــــــــــــــــــــظـــــــــــــــــــــر بـــــــــدیـــــــن...  

  • رستم و سهراب

    دوستان گرامی و عزیزم در کلاس رستم و اسفندیار این وبلاگ با اتمام آزمون درس رستم و اسفندیار، برای درس رستم و سهراب آماده خواهد شد؛ اما مدخل‌های آن هم‌چنان باز است و نظرات شما را برای تکمیل و به سامان‌رسیدن سخنان پیشین، در آن‌جا درج خواهیم کرد. برخی دانشجویان پس از آزمون نظر خویش را در وبلاگ گذاشتند که نظرشان دیگر برای مساعدت به آزمون، مفید نخواهد بود. امیدوارم برای درس رستم و سهراب، با بچه‌های آن کلاس هم‌کاری کنید. اگر خدا بخواهد درس‌های شاه‌نامه هر ترم در این وبلاگ ادامه خواهد داشت. با سپاس از هم‌کاری همه‌ی شما و به ویژه کسانی که در سامان‌یافتن این وبلاگ رنج بردند. ارادت‌مند همیشگی‌ی شما: علی محمدی/ بیست و دوم دی‌ماه هزار و سی‌سد و نود خورشیدی

  • !نبرد رُسي و سُهي

    !نبرد رُسي و سُهي

          نبرد رستم و سهراب به روايت گرد آفريد!!   بعد از اینکه نسوان محترم در شغلهایی از قبیل رانندگی اتوبوس وکامیون توانایی های بالقوه ی خود را نشان دادند و حماسه سازی کردند ...نوبت آن  رسیده تا با نقل حماسه های باستاني کور کنند چشم حسود امّل  را تا هی افاضه ی زر نفرماید که : روح نقالی حماسه با روح لطیف ضعیفه سازگار نیست و حس وحالی در مخاطب – البته حس وحالی که مورد نظر است! -  به وجود نمی آورد ... براي رفع اين مشکل مي توان حماسه را  اندکي تلطيف کرد ( هم محتوايش را هم وزنش را!)که البته گويا کرده اند و نتيجه اش را مشاهده خواهيد فرمود...! <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />  آخرین خبر حاکیست که تنی چند از بانوان محترم خود را برای شرکت در مسابقه ی  قویترین مردان ایران آماده می کنند تا بترکد چشم و چرخ حسود! خب اين از اين.....و اما اين شما و اين هم  نبرد رستم وسهراب به روایت گرد آفرید (اولین  زن نقال شاهنامه ی ایران که گویا  در تالار فریدون ناصری برنامه اجرا کرده است...!)         چنین یــــــــاد دارم کـــــــــه گوشم شنید          مر اين داستــــان را ز  گــــــــــــــردآفرید:   چــو خورشید  در آسمـــــان   سـر کشید          سیه زاغ – خاک تــــو سرش– پر کشید                                                                                                                              تهمتـن ســــــــــوی آینــــــــه شــــــد روان          پس آنگـــــــــه بپوشید ببــــــــــــــر بیان   دو دوری بچرخیــــــــــــد و خـــــــود را بدید          "چه خوشگل شدم" گفت و از جـــا پرید    در آن آینـــــــــــه عکس خـــــــود بوس کرد          خودش را برای خــــــــودش لــــوس کرد   سبیــــــــل خودش را بسی شــــــــانه زد          بــــــه زیر بغـــــــل نیز افشـــــانه(۱) زد!   نهـــــــــــــاد آن یل نامی و  تــــــــاج بخش         یکی چـــــــــار پایه بــــــــه نزدیک رخش   ســـــــوارش شـــــــــــــــــد و بعـد ویراژداد          بـــــــه جولان هــــــــوای درســاژ(۲) داد   از آنســـــــــــــو شنـــــو حـــال سهراب یل          کـــــه در خوشگلي بود ضــــــــرب المثل         در آورد سهــــــــــــــراب تی شرت بــــــزم           پس آنگــــــه بپوشید خفتـــــــــــــان رزم   بر آن زلـــــــــــــــف عقــــــــــرب بمالید ژل          بزد تیـــــــــر مژگــــــــان خــــــــود را ریمل   دو ســاعت جلــــــــــــو آینـــــــــــه ایستاد          به ...

  • رستم و سهراب

    رستم و سهراب

    با درود.در این پست براتون داستان رستم و سهراب رو از شاهنامه انتخاب کردم.اینبار بخش چکیده های کتاب رستم و سهراب رو براتون اسکن کردم که میتونید از لینک زیر دانلود لینک دانلود چکیده ی داستان رستم و سهراب بزبان ساده و همچنین میتونید این داستان رو از زبان استاد طوس بخوانید داستان رستم و سهراب از شاهنامه تا درودی دیگر..