کارت سیوا

  • رمان دختری به نام سیوا

    هماین خوشحال و سرخوش از اعلام نامزدیمون بهتر دیدم بهش کمی از نقشه هام رو بگم هرچند کلی اعصابش به هم ریخت ولی مهم نیست باید تحمل کنه لباس نامزدی تقریبا شبیه لباس مامان مارال ولی در قالب جدیدآرایشم هم مامان مارال گفته بودتمام موهاش رو فر کرده بودند و گل سفیدی توی موهاش گذاشته بودند آرایشگر اون زمان که مرده بود ولی شاگردش رو که شانس منکار استادش رو ادامه میداد پیدا کردم و دوبرابر پول بهش دادم تا هم گریم روی صورتم کار کنههم آرایشی که میخوام عکسی از مامان مارال نشونش دادم که لباس سفیدی پوشیده بود البته بعد از چندسال که از عروسیش گذشته بود زمانی که ...آرایشگرم قبول کرد بهش گفتم توی خونه منو درست کنه با کلی وسایل که خودم براش تهیه میکنم برای سفره نامزدی هم یکی از بهترین طراحها رو پیدا کردم تا یه سفره سنتی برام بچینههمایون با تمام نگرانیش خوشحال بود اصرار به عقد داشت که با فریاد من حتی فکرش هم از سرش پرید یک فراک مشکی خوشگل براش از فرانسه سفارش دادم تا یک داماد همه چی تموم باشه !بهش سفارش کردم تا زمان برگزاری نامزدی به من سر نزنه کلی هم به مامان آهو سفارش کردم که حواسش جمع باشه این وسط مه رو کلی خوشحال بود و بعد از دوره نقاهت بیماریش به قول خودش کلی با من حال کرد جریان اون مرد رو به روش زدم که اول انکار کرد ولی بعد گفت از مدیرهای یکی از شرکتهایی که باهاش همکاری میکنهسفارش کردم حتما دعوتش کنه تا توی مهمونی بی نظیرمون شرکت کنهایوب چند باری تیکه انداخت که این عروس خانوم ما کی پدر و مادرشون تشریف میارندکه گفتم به زودی زیارتشون می کنید !خوب همه چیز عالی و بی نقص و البته تاریخی از صبح روز جشن آرایشگر اومد خونه از طرف یه شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی گرفته بودم که لباسهای قدیمی اون سال رو پوشیده بودندبرای شام با بدبختی آشپز اون زمان رو پیدا کردم پیر و از کارافتاده بود ولی دوتا پسر داشت که آشپز هتل بودند ولی به پای دستپخت پدرشون نمیرسیداون دستور میداد پسرهاش اجرا میکردند هرچند سخت بود ولی پول خیلی خوبی بهشون دادم غذای عروسی مامان مارال کباب بوده و باقالی پلو که با دوغ محلی خوشمزه ای هم سرو شده بودهبه خاطر دوغ خاتون گلی رو که قالیچه دوم رو تموم کرده بود از کرج آوردم برای عروسی و سفارش کردم به هیچ وجه از خونه نره بیرون تا شب نامزدی من و هر چی از مراسم اون زمان یادش مونده بگه اونم فقط بعد از عروسی یادش مونده بود که برام زیاد مهم نبوددور تا دور باغ رو میز و صندلی چیده بودند ریسه های رنگی اطراف استخر آبی که پر از گل و بادکنک بود چشم رو خیره میکرد روی ایوان خونه سفره نامزدی رو کار کرده بود سفره ای که تمام وسایل و خریدهایی ...



  • رمان دختری به نام سیوا

    نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که حشمت پیدام کرد و زنگ زد اورژانس اصلا نفهمیدم کی بیهوش شدم یا کی آوردنم بیمارستان گیج و منگ بودم فکر هم به این که چی شد من از حال رفتم هم توی سرم نبود انگار سرم خالی حالی بودبه سختی چشمام رو باز کردم انگار یه وزنه صدکیلویی روی چشمام بود همایون با یه اخم بزرگ بالای سرم بود تا دید چشمام بازه با لحن طلبکارانه ای گفت علیک سلام ! با بی حالی گفتم توی کشور من دکترهای اخمو رو بالای سر بیمار راه نمیدن همایون - توی مملکت من دکترها با یه چماق بالای سر مریض بیخیال وایمیستن چون ما پیشرو در نقض حقوق بشریم ! یه نگاه خسته بهش کردم و با خستگی گفتم نه چوب میبینم نه چماقشما که مهد تمدن حقوق بشره پس این دروغ چرا ؟همایون - آخ دلم میخواد یه کتک مفصل بهت بزنم آخه جای بحث بشردوستانه با من یه فکری برای اون قلبت کن چرا درمانت رو جدی نمیگیری ها ؟من - الان هیجده ساله توی نوبت انتظارم میدونی یعنی چی ؟از بچگی این مشکل رو دارم دو بار تا پای پیوند رفتم ولی فایده نداشتهوقتی دو سالم بوده توی سرمای زیر صفر درجه تا صبح توی خیابون موندم برای همین ریه و سینه ام دچار مشکل شده پس جای حرف زدن و نظر دادن فقط بگو داروی جدید تجویز کردی یا نه ؟مات داشت نگام میکرد با تعجب گفت تو همیشه اینجور غیرقابل پیش بینی میشی ؟من - دلیل نداره قابل پیش بینی باشم چه برخوردی یا حسی بهم داریم که بخوایم همدیگر رو پیش بینی کنیم دکتر ؟معلوم بود از لحنم عصبی شده با حرص گفت تو بیماریمن دکتر وظیفه ام بود برای سلامتی تذکر بدم همین هر چند منم توی بهترین دانشگاه دنیا تخصصم رو گرفتم ! من - مرسی دکتر از تذکرتون بهترین جراحان قلب دنیا توی نیویورک نتونستن کاری برام انجام بدن اون قرصهای هم که میبینی نمیزارم عوضشون کنی هر قرصش نزدیک دویست دلار ارزش داره فقط اون نوع قرص میتونه دردم رو تسکین بده ! معلوم بود ناراحت شده از لحن تندش با لحن آرومی گفت من منظوری ندارم میدونم چقدر سخته انتظار برای یه پیوند مناسب من منظورم این بود که تو که شرایط خودت رو میدونی باید بیشتر مواظب خودت باشی حشمت میگفت از حال رفته بودم و دائم زیر لب هذیون میگفتی استخون ... درد انگار کمرت ضربه خورده باشه ولی من معاینه ات کردم ضربه ای نخورده بود ! با حرفش تازه فهمیدم تلفن جوزف مامان ؟سریع از جام پاشدم جور یکه سوزن سرم از دستم در اومد همایون - وای دیوونه چیکار کردی ! مهم نبود که دستم خون میاد یا همایون داره غرغر میکنه دستم و پانسمان کرد و با تشر به من که میخواستم از جام بلند شم گفت بشین سرجات ! من - سر من داد نزن همایون - دختره خیره سر دلم میخواد الانم جای لجبازی بشین تا جواب آزمایشت بیاد ببینم ...

  • روش ثبت نام اینترنتی کارت منزلت

    براي ثبت نام کارت منزلت در سايت سازمان بازنشستگي به آدرس www.cspf.ir  به مدارک زير احتياج است 1.              شماره ملّي تمام افراد تحت تکفل و فرد بازنشسته 2.              شماره دفتر کل 3.              آدرس منزل و کدپستي 4.              سري و سريال و شماره و محل صدور شناسنامه افراد تحت تکفل 5.              عکس 4×3 رنگي زمينه روشن (اسکن شود و حاشيه هاي زائد گرفته شود) براي ورود شماره دفتر کل و کد ملي شخص بازنشسته را وارد کرده دکمه ورود را بزنيد (اگر قبلاً اطلاعات شما وارد سايت شده باشد دکمه ويرايش نشان داده مي شود آن را بزنيد در غير اين صورت ورود را بزنيد و وارد ورود اطلاعات شويد ثبت نام 3 مرحله دارد: 1.              اطلاعات فردي شخص بازنشسته 2.              عکس اسکن شده را قرار دادن (عکس که رويت شد به مرحله بعد برويد) 3.              اطلاعات افراد تحت تکفل (براي ثبت  اطلاعات فرد تحت تکفل ابتدا 1 نفر را ثبت کرده دکمه ثبت فرد تحت تکفل را بزنيد وقتي پايين اين کادر مشخصات مشاهده شد افراد بعدي را به همين صورت ثبت کنيد بعد از اتمام افراد تحت تکفل دکمه رفتن به مرحله بعد را بزنيد اگر در اين مراحل مشخصات فردي را ثبت کرديد و مشخصاتش اشتباه بود دکمه ويرايش کنار اسم را بزنيد ، آن را ويرايش کرده ثبت کنيد و دکمه رفتن به مرحله بعد را بزنيد) *کساني که افراد تحت تکفل ندارند از همان ابتدا دکمه رفتن به مرحله بعد را بزنند سايت از شما تاييديه نهايي مي خواهد اگر اطلاعات درست بود تاييد کنيد در غير اين صورت برگرديد و اصلاح کنيد و سپس تاييديه بدهيد دوباره از شما تاييديه مي خواهد و در پايان چاپ فرم را زده برگه را پرينت بگيريد بهتر است اگر چاپگر نداريد به کافي نت مراجعه کرده آنجا ثبت نام کنيد برگه پرينت گرفته شده را همراه با مدارک زير به کارگزيني اداره آموزش و پرورش ببريد آن را مهر زده و نزد خود نگه داشته باشيد 1-             فتو فيش حقوقي 2-             1قطعه عکس 4× 3 (همان عکس اسکن شده) 3-             فتو شناسنامه و کارت ملي شخص و افراد تحت تکفل 4-             برگه پرينت گرفته شده از سايت  

  • رمان دختری به نام سیوا فصل19

    هماین خوشحال و سرخوش از اعلام نامزدیمون بهتر دیدم بهش کمی از نقشه هام رو بگم هرچند کلی اعصابش به هم ریخت ولی مهم نیست باید تحمل کنه لباس نامزدی تقریبا شبیه لباس مامان مارال ولی در قالب جدیدآرایشم هم مامان مارال گفته بودتمام موهاش رو فر کرده بودند و گل سفیدی توی موهاش گذاشته بودند آرایشگر اون زمان که مرده بود ولی شاگردش رو که شانس منکار استادش رو ادامه میداد پیدا کردم و دوبرابر پول بهش دادم تا هم گریم روی صورتم کار کنههم آرایشی که میخوام عکسی از مامان مارال نشونش دادم که لباس سفیدی پوشیده بود البته بعد از چندسال که از عروسیش گذشته بود زمانی که ...آرایشگرم قبول کرد بهش گفتم توی خونه منو درست کنه با کلی وسایل که خودم براش تهیه میکنم برای سفره نامزدی هم یکی از بهترین طراحها رو پیدا کردم تا یه سفره سنتی برام بچینههمایون با تمام نگرانیش خوشحال بود اصرار به عقد داشت که با فریاد من حتی فکرش هم از سرش پرید یک فراک مشکی خوشگل براش از فرانسه سفارش دادم تا یک داماد همه چی تموم باشه !بهش سفارش کردم تا زمان برگزاری نامزدی به من سر نزنه کلی هم به مامان آهو سفارش کردم که حواسش جمع باشه این وسط مه رو کلی خوشحال بود و بعد از دوره نقاهت بیماریش به قول خودش کلی با من حال کرد جریان اون مرد رو به روش زدم که اول انکار کرد ولی بعد گفت از مدیرهای یکی از شرکتهایی که باهاش همکاری میکنهسفارش کردم حتما دعوتش کنه تا توی مهمونی بی نظیرمون شرکت کنهایوب چند باری تیکه انداخت که این عروس خانوم ما کی پدر و مادرشون تشریف میارندکه گفتم به زودی زیارتشون می کنید !خوب همه چیز عالی و بی نقص و البته تاریخی از صبح روز جشن آرایشگر اومد خونه از طرف یه شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی گرفته بودم که لباسهای قدیمی اون سال رو پوشیده بودندبرای شام با بدبختی آشپز اون زمان رو پیدا کردم پیر و از کارافتاده بود ولی دوتا پسر داشت که آشپز هتل بودند ولی به پای دستپخت پدرشون نمیرسیداون دستور میداد پسرهاش اجرا میکردند هرچند سخت بود ولی پول خیلی خوبی بهشون دادم غذای عروسی مامان مارال کباب بوده و باقالی پلو که با دوغ محلی خوشمزه ای هم سرو شده بودهبه خاطر دوغ خاتون گلی رو که قالیچه دوم رو تموم کرده بود از کرج آوردم برای عروسی و سفارش کردم به هیچ وجه از خونه نره بیرون تا شب نامزدی من و هر چی از مراسم اون زمان یادش مونده بگه اونم فقط بعد از عروسی یادش مونده بود که برام زیاد مهم نبوددور تا دور باغ رو میز و صندلی چیده بودند ریسه های رنگی اطراف استخر آبی که پر از گل و بادکنک بود چشم رو خیره میکرد روی ایوان خونه سفره نامزدی رو کار کرده بود سفره ای که تمام وسایل و خریدهایی ...

  • رمان دختري به نام سيوا19

    رمان*رمان شهماین خوشحال و سرخوش ازاعلام نامزدیمون بهتر دیدم بهش کمی از نقشه هام رو بگم هرچند کلی اعصابش به هم ریخت ولی مهم نیست باید تحمل کنه لباس نامزدی تقریبا شبیه لباس مامان مارال ولی در قالب جدیدآرایشم هم مامان مارال گفته بودتمام موهاش رو فر کرده بودند و گل سفیدی توی موهاش گذاشته بودند آرایشگر اون زمان که مرده بود ولی شاگردش رو که شانس منکار استادش رو ادامه میداد پیدا کردم و دوبرابر پول بهش دادم تا هم گریم روی صورتم کار کنههم آرایشی که میخوام عکسی از مامان مارال نشونش دادم که لباس سفیدی پوشیده بود البته بعد از چندسال که از عروسیش گذشته بود زمانی که ...آرایشگرم قبول کرد بهش گفتم توی خونه منو درست کنه با کلی وسایل که خودم براش تهیه میکنم برای سفره نامزدی هم یکی از بهترین طراحها رو پیدا کردم تا یه سفره سنتی برام بچینههمایون با تمام نگرانیش خوشحال بود اصرار به عقد داشت که با فریاد من حتی فکرش هم از سرش پرید یک فراک مشکی خوشگل براش از فرانسه سفارش دادم تا یک داماد همه چی تموم باشه !بهش سفارش کردم تا زمان برگزاری نامزدی به من سر نزنه کلی هم به مامان آهو سفارش کردم که حواسش جمع باشه این وسط مه رو کلی خوشحال بود و بعد از دوره نقاهت بیماریش به قول خودش کلی با من حال کرد جریان اون مرد رو به روش زدم که اول انکار کرد ولی بعد گفت از مدیرهای یکی از شرکتهایی که باهاش همکاری میکنهسفارش کردم حتما دعوتش کنه تا توی مهمونی بی نظیرمون شرکت کنهایوب چند باری تیکه انداخت که این عروس خانوم ما کی پدر و مادرشون تشریف میارندکه گفتم به زودی زیارتشون می کنید !خوب همه چیز عالی و بی نقص و البته تاریخی از صبح روز جشن آرایشگر اومد خونه از طرف یه شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی گرفته بودم که لباسهای قدیمی اون سال رو پوشیده بودندبرای شام با بدبختی آشپز اون زمان رو پیدا کردم پیر و از کارافتاده بود ولی دوتا پسر داشت که آشپز هتل بودند ولی به پای دستپخت پدرشون نمیرسیداون دستور میداد پسرهاش اجرا میکردند هرچند سخت بود ولی پول خیلی خوبی بهشون دادم غذای عروسی مامان مارال کباب بوده و باقالی پلو که با دوغ محلی خوشمزه ای هم سرو شده بودهبه خاطر دوغ خاتون گلی رو که قالیچه دوم رو تموم کرده بود از کرج آوردم برای عروسی و سفارش کردم به هیچ وجه از خونه نره بیرون تا شب نامزدی من و هر چی از مراسم اون زمان یادش مونده بگه اونم فقط بعد از عروسی یادش مونده بود که برام زیاد مهم نبوددور تا دور باغ رو میز و صندلی چیده بودند ریسه های رنگی اطراف استخر آبی که پر از گل و بادکنک بود چشم رو خیره میکرد روی ایوان خونه سفره نامزدی رو کار کرده بود سفره ای که تمام وسایل ...

  • رمان دروغ شیرین

    ماشینو پارک کردم. دوست ندارم پیاده شم. فضای تاریک و سکوت پارکینگ بهم آرامش میده. چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم. بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه... چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه ... چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم.ـ اومدی مادر؟صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت:ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم.بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید.مامانم دستامو گرفت و گفت:پس موافقت کردن؟با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت:حتما خیلی گرسنه ایی،بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم.دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم.میرم بخوابم.لطفا بیدارم نکنین.بلافاصله رفتم تو اتاقم،از نگاه های ترحم آمیز اطرافیانم خوشم نمی یاد.درسته که می خوان باهام همدردی کنن ولی بدتر اذیت میشم.خواستم در اتاقو قفل کنم ولی دیدم کلید نیست.حتما کار بابامه شاید میترسن کار احمقانه ایی انجام بدم.دستی روی صورتم کشیدمو با بی حالی لباسامو در آوردم و پرت کردم روی تخت و خودمم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم.کی فکر می کرد زندگیم انقدر راحت عوض بشه؟چقدر راحت همه ی زندگیم و از دست دادم اما خودمم بی تقصیر نبودم.با یادآوری گذشته قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.دست بردم و پاکش کردم.توی این مدت تنها کاری که انجام دادم گریه کردن بوده.باورم نمیشه دو هفته پیش عرسیشون بود.از جام بلند شدم و به سمت سطل آشغال رفتم.هنوز کارت پاره شده ی عروسیشون توی سطله.مطمئنا مامانم متوجه این کاغذ پاره ها نشده که هنوز این تو هستن.تکه های کاغذ و گرفتمو دوباره سعی کردم کنار هم بچینمشون.از دیدن اسمش دوباره اشک تو چشمام جمع شد.عصبی شدمو همه رو برگردوندم تو سطل اما نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. بلند شدم و رفتم سمت کتابخونه و یه کتاب از توش کشیدم بیرون و صفحه هاشو تند تند رد کردم تا بالاخره پیداش کردم.کارت عروسیمون بود، یاد روزی افتادم که با هم از سر بیکاری رفتیم تا کارتای عروسی رو نگاه کنیم. چقدر از انتخاب و خریدنش ذوق زده بودیم.عشقو توی چشماش میدیدم چون خودمم عاشق بودم. یعنی از وقتی که یادم میاد و احساسات در من شکل گرفت دوستش داشتم. هنوز حرفه اون شبش یادمه که میگفت:ـ حالا این کارت تو دستامه ، احساس میکنم یه قدم به ، به دست آوردنت نزدیک تر شدم.با یاد آوری حرفاش ...

  • رمان قرار نبود

    به جای اینکه برم خونه بابا یه راست رفتم خونه بنفشه اینا که تازه از قشم برگشته بودن. با دیدنم انگار دنیا رو دادن بهش و شروع کرد تلپ تلپ منو ماچ کردن. با خنده خودمو کشیدم عقب و گفتم:- اوه چته! انگار بی افشو دیده همچین منو ماچ می کنه. برو بهرادو بکن تو حلقت ...خندید و گفت:- اونم می کنم تو غصه اونو نخور ...خوب نگاش کردم پوستش تیره شده بود و مشخص بود حسابی آفتاب خورده. با اینکه الان فصل سرما بود ولی اونجا الانم گرم بود ... با خنده گفتم:- بابا برنزه!- بهم می یاد؟ اونجا حسابی آفتاب گرفتم ...- آره با نمک شدی ...- بیا بریم توی اتاقم کارای خوب خوب باهات دارمبا مامانش هم سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم با هم توی اتاقش ... چمدونش هنوز اون وسط ولو بود ... نشستم لب تختش و گفتم:- توام خوب شلخته ای ها ...- هر چی باشم بهتر از توام ...- اینجوری فکر کن تا شاید یه کم به زندگیت امیدوار بشی ...دمپایی رو فرشی اش را برداشت و به سمتم پرت کرد. غش غش خندیدم و جا خالی دادم. دمپایی خورد توی دیوار ... کنارم نشست. دستشو گذاشت زیر چونه ام و زل زدم توی چشمام. با لبخند گفتم:- چته آدم ندیدی؟!- خودت چته؟- هان؟- این چشما داد می زنن که اولا کلی گریه کردن ... دوما کلی غم دارن ... چه مرگته؟ اصلا چی شده که تو قدم رنجه فرمودی اومدی اینجا؟سعی کردم بخندم ولی دیگه نمی شد حالا که غممو فهمیده بود دیگه نمی تونستم پشت خنده های مستانه پنهونش کنم. گفتم:- هیچی ... چیزیم نیست.- به من دروغ نگو خانومی ... من می دونم تو یه چیزیت هست ...سرمو انداختم زیر. حرفی نداشتم بگم دوست نداشتم منو شکست خورده و خورد شده ببینن و باور کنن. بنفشه سرمو گرفت توی بغلش و گفت:- تو رو خدا ترسا هیچ وقت اینجوری مظلوم نشو من دوست شیطون و تخس خودمو به این ترسای مظلوم تریجیح می دم وقتی اینجوری می بینمت دوست دارم از زور ناراحتی داد بزنم ... چی شده؟اشک دوباره به چشمم هجوم آورد. باید حرف می زدم. شاید کمی آروم می شدم. در میان گریه همه چیزو تعریف کردم و بنفشه خوب گوش کرد وقتی حرفام تموم شد خندید . دستمو گرفت توی دستش و گفت:- ترسای من ... همون ترسایی که همیشه به من و شبنمم یاد می داد چه جوری پدر صاحاب یه پسرو بیاریم پیش چشمش حالا خودش جلوی یه چلغوز کم آورده؟- می گی چه خاکی تو سرم کنم ؟- این مهمونی خاک بر سری کی هست؟- نمی دونم ...- مهمونیشونو کوفت می کنیم واسشون ... یه کاری می کنم دلت خنک بشه. حالا دیگه ترسا جون منو غصه می ده. منم دقش می دم. دستمو کشید و به زور منو نشوند کنار چمدونش و گفت:- بیا بشین ببین برات چیا آوردم ... با اینا می تونی آرتانو دیوونه کنی و تحویلش بدی به همون خراب شده ای که توش کار می کنه تا قابش بگیرن بزننش به دیوار به همه نشونش بدن که یه روانشناس ...

  • رمان قرار نبود

    چشمم افتاد به نیما ... زل زده بود به من ... نگاهش عین قدیما گویای خیلی حرفای درونیش بود ... منم نگاش کردم ... دلم برای نیما می سوخت ... کاش طرلان جای منو توی قلبش بگیره ... اینجوری عذاب وجدان دارم ... توی همین فکرا بودم که یه دفعه آرتان دستشو از دور شونه ام باز کرد و از پیشم بلند شد و رفت ... وای خاک بر سرم! نکنه نگاه من به نیما رو دیده باشه؟!! باید می رفتم دنبالش؟ برگشتم ببینم کجا رفته که دیدم به درخت پشت سرم تکیه داده و اخماش حسابی در همه. باید هر چه زودتر قضیه طرلان و نیما رو بهش می گفتم تا از افکار واهی خلاص بشه. شروین داشت یه آهنگ دیگه می خوند ... اینبار شاد بود و چند تا از دخترا داشتن باهاش می رقصیدن. آرتان سر جاش وایساده بود و اصلا به دخترا نگاه هم نمی کرد. منم همونجا که نشسته بودم دست می زدم و با ریتم آهنگ خودمو تکون می دادم. شروین چهار پنج تا آهنگ که خوند گیتارو انداخت اونور و گفت:- برین گمشین بابا ... انگار اومدن کنسرت! دستم درد گرفت ... برین ضبط روشن کنین قر بدین ...همه خندیدن و یکی از پسرا سیستم ماشینشو روشن کرد و یه آهنگ شاد گذاشت. همه از خدا خواسته ریختن وسط ... حالا نرقص کی برقص ... خیلی قر داشتم توی کمرم دلم می خواست برم برقصم ولی تنهایی بهم حال نمی داد حتما باید با یکی می رقصیدم ... شبنم و بنفشه که نبودن ... آتوسا هم که نمی تونست برقصه با نیما هم که جرئت نداشتم برقصم ... آرتان هم که اصلا فکر کنم بلد نبود برقصه ... فقط تانگو رقصیدنشو دیده بودم که محشر بود! همونجا سر جام ایستادم و در حالی که دست می زدم با پام ضرب گرفتم روی زمین ... نیما با خنده از جلوم رد شد و گفت:- چرا وایسادی؟ برو بتکون ...سریع گفتم:- نیمایییییی ...- جونم؟!آرتان اومد کنارم ... حتی یه لحظه نمی خواست اجازه بده من با نیما تنها باشم ... بی توجه به حضورش گفتم:- برامون تکنو می رقصی؟خندید و گفت:- ا؟ اونوقت در ازاش تو چی کار می کنی؟- هیچی برات دست می زنم ... سوت می زنم ... جیغ می زنم ...رفت سمت سیستم ماشین دوستش چند تا ترک عقب جلو کرد تا رسید به یه آهنگ تکنو ... همه جیغ زدن و وسطو برای نیما خالی کردن ... نیما همینطور که آستیناشو بالا می زد اومد وایساد جلوی من:- اینا کمه ... باید عربی برقصی ...با خنده گفتم:- نیمااااااااااااا- همین که گفتم ...بدک نبود! یه کم قرای توی کمرم خالی می شد ... برای همینم سرمو تکون دادم و گفتم:- باشه ...نیما رفت وسط ... آرتان دستمو گرفت و با خشونت گفت:- برو خداحافظی کن بریم ...نگام از نیما کنده شد. با تعجب نگاش کردم و گفتم:- بریم؟ چرا؟ تازه ساعت سه شده ...- همین که گفتم ... برای اینکه آبرو ریزی نشه یه بهونه جور کن بریم ...- ولی من می خوام برقصم ...از اون نگاه ترسناکاش ول کرد طرفم و گفت:- می ...