رمان پناهم باش 10

روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه طرف هم به خودم حق میدادم. نیم ساعتی بود که روی تخت به قصد خواب دراز کشیده بودم .از این پهلو به اون پهلو شدم.اما انگار خواب از چشام فراری شده بود. گوشی ام رو دستم گرفتم .دلم تنگ شده بود برای حرف زدن باهاش.حتی اگه دعوا کنیم.نمیدونستم این چه دردی بود که به جونم افتاده بود نمیدونستم چرا نمی تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم. از یه طرف هم دلم نمی خواست غرورم رو بشکنم و بهش تلفن بزنم.گوشی رو چند بار توی دستم چرخوندم و عاقبت به نوشتن پیام براش اکتفا کردم.با دست سالم براش نوشتم "سلام آقای حسینی ببخشید مزاحم شدم،خواستم بپرسم کیفم تو ماشین جا نمونده؟" پیام رو که سند کردم کمی ازسنگینیی که روی قلبم بود کم شد.روی تخت نشستم و منتظر شدم تا جواب بده.اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه بعدش هم خبری نشد. بلند شدم و گوشی به دست تو اتاق قدم زدم.بعد از نیم ساعت که خبری نشد فهمیدم قرار نیست جواب بده گوشی رو روی تخت پرت کردم و خودمم کنارش نشستم و خیره شدم به صفحه اش که قرار نبود روشن بشه. نفهمیدم چقدر به گوشی زل زده بودم که صفحه اش روشن شد و اسم آراد روش نوشته شد. اینبار من دلخور بودم دلم نمی خواست جواب بدم.حتی نمی دونستم چه مرگمه که الان که اون زنگ زده بود نمی خواستم جواب بدم.دلخور بودم که چرا زودتر زنگ نزده بود. خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم که دوباره شروع کردن به زنگ خوردن.دست دراز کردم و گوشی رو دستم گرفتم. دستم رو روی صفحه اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. فقط سکوت بود که به گوشم رسید.یه سکوت که صدای نفسهای آرومی توش گم شده بود. -کیفتون رو میدم سردار بهتون بده خانم نیاز همین و دوباره سکوت کرد.بغضم رو قورت دادم و گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی؟ صدای پوفش رو شنیدم :نمی خوام پررویی کنم و چیزی بگم که به خانم بربخوره. آب دهنم رو قورت دادم . مثل اینکه این بازی نمیخواست تموم شه.نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم من .... مکث کردم... حالم گرفته شده بود و بغض اذیتم میکرد.. بعد از چند ثانیه که حرفی نزدم گفت دستت چطوره؟ یه لبخند ناخواسته روی لبم نشست. با این حرفش انگار سبک شدم و اخمام باز شد. -نیاز پشت خطی؟ -آره دستت بهتره؟ -آره .. -باشه.. به نظر خسته ای برو استراحت کن .کیفت رو میدم جناب رضایی بیاره. قبل از اینکه قطع کنه گفتم بابت دیروز ... معذرت میخوام حس کردم باید این رو بگم . حس کردم اینبار باید من کوتاه بیام. حس کردم اگه اینو نگم ممکنه دیر بشه. نفسم رو حبس کردم تا ببینم چی میگه.. بعد از مکث کوتاهی گفت مواظب خودت باش. بعد هم قطع کرد. به سقف زل زدم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم و به این فکر کردم که واقعا این دل که داره تو سینه می کوبه هوایی شده؟! یه حس خوبی تو کل بدنم پیچید.یه حس شور و نشاط که باعث شد یه لبخند پهن و درشت بشینه رو لبهام و تا چند دقیقه هر جور که خواستم جمعش کنم جمع نشد که نشد. چشمام بعد از کلی فکر داشتن گرم خواب می شدند که صدای پیام گوشیم بلند شد.اول خواستم بی خیالش بشم اما با فکر اینکه نکنه آراد باشه.شیرجه رفتم سمت گوشیم که گوشه تخت بودم و سریع پیام رو باز کردم که با دیدن پیام تبلیغاتی یهو لبهام آویزون شدم و چند تا فحش آبدار هم نثار روح اون صاحب شرکت کردم. گوشی رو سایلنت کردم و فرستادم زیر بالشت و اینبار بدون اینکه حتی به آراد هم فکر کنم خوابم رفت. خواب میدیم یکی مدام داره به گوشیم زنگ میزنه و یه نفر دیگه هم دستش رو روی زنگ گذاشته و بی خیال نمیشه.. هر چقدر میخواستم به خودم حرکتی بدم نمیتونستم... انگار دست و پام رو با زنجیر محکم بسته بودن. نای حرکت نداشتم. یه لحظه هیچ صدایی نیومد . حس کردم آزد شدم. اما کمتر از چند ثانیه باز صدای گوشیم و صدای زنگ در با هم به یک صدا در اومد که باعث شد کلا از خواب بپرم. گیج و منگ بودم. روی تخت نشستم . چند ثانیه طول کشید که موقعیت کنونیم رو بدست بیارم. تازه اونموقع بود که متوجه شدم خواب نمیدیدم و یه بنده خدا پشت در هستش و یکی دیگه هم دست از سر این شماره تلفن من بر نمیداره. با سستی بلند شدم. بند تاپم رو که رو شونه ام افتاده بود رو درست کردم و سمت کمد رفتم تا مانتویی روی تاپم تنم کنم.شال مشکی رنگم رو هم سرم کردم که صدای زنگ قطع شد. نه مثل اینکه طرف نا امید شد و رفت.مانتو رو دوباره از تنم کندم شال رو هم پرت کردم رو تخت و سمت دستشویی رفتم.خوابم رو که دیگه پروند حداقل برم به شکمم برسم. ژل شستشو دهند صورتم رو برداشتم و قشنگ صورتم رو شستم تا تمیز و به قول بچه ها خوشحال و با نشاط شه. موهام رو هم جمع کردم و با کش موهام که دور مچ دستم بود بستمشون تا کمی از بهم ریختگی دربیان. همین که از دستشویی بیرون اومد با شنیدن قدمهایی تندی که سمت راه پله میومدن.سرجام خشکم زد.خواستم جیغ بکشم که صدای نیاز گفتن عمو باعث شد نفس راحتی بکشم اما هنوز نفس راحتم رو کامل فوت نکرده بودم بیرون که با دیدن عمو و به دنبالش آراد که نفس نفس میزد و انگار کل مسیر رو دویده باشن نفس تو سینه ام حبس شد. عمو غرید! از عصبی بودن عمو جا خوردم و به خودم اومدم _برو تو اتاقت. خواستم بگم چرا که آراد سریع نگاهش رو ازم گرفت و پشت به من کرد. تازه یاد سرو وضعم افتادم سریع سمت اتاقم رفتم که قدمهای محکم عمو رو هم دنبال خودم شنیدم. با بسته شدن در اتاق به سمتم عمو برگشت. در حالیکه سعی میکرد به عصبانیتش مسلط باشه گفت خواب بودی؟ آره؟ با تعجب سرم رو تکون دادم که بلند تر گفت میدونی از کی این حسینی پشت درِ؟ میدونی از کی مدام داره یا به گوشیت زنگ میزنه یا در خونه رو میزنه؟ من که هنوز گیج بودم گفتم عمو اتفاقی افتاده؟ به سمتم اومد. راستش از اینکه بی هوا با حالت پرخاشگر به سمتم اومد کمی جا خوردم . ولی عمو انقدر عصبی بود که نتونستم حرفی بزنم -نیاز ..نیاز... میدونی تا وقتیکه برسم اینجا چند بار سکته زدم؟ آخه دختر چطوری صدای در رو نشنیدی ؟ چطوری صدای زنگ موبایلت رو نشنیدی هان؟ از صدای بلند عمو که با عصبانیت باهام حرف میزد خیلی جا خوردم. بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. درست مثل بچه ها. میدونستم که مقصر هستم ولی اصلا انتظار نداشتم عمو اینطوری باهام حرف بزنه .مخصوصا که میدونستم صداش رو آراد هم میشنوه. یه قدم بهم نزدیک شد و با همون عصبانیت گفت چطوری هیچ صدایی نشنیدی؟ شونه ام رو بالا انداختم و با حالت مظلومی گفتم خواب بودم. بلندتر داد زد خواب بودی؟ نگاهم رو از چشمای عصبی عمو گرفتم و گفتم نمیدونستم قراره کسی بیاد ... وگرنه گوش به زنگ میشدم. پوفی کرد و بعد از چند لحظه گفت مگه هر کس میخواد بیاد باید اول بگه که شما گوش به زنگ باشی؟ روم رو به سمت دیگه گرفتم تا چشمای آماده به باریدنم رو از عمو مخفی کنم. آهسته گفتم اصلا این اومده بود چکار؟! بعد هم زیر لب که عمو متوجه نشه با حرص و بغض گفتم مزاحم همیشگی عمو ازم فاصله گرفت و گفت: بجای تشکر کردنته؟ اومده بود کیف جنابعالی رو که جا گذاشته بودی تحویلتون بده.. فکر نمیکردم عمو صدام رو بشنوه. با این حرفم معلوم بود که بیشتر عصبی کردمش. سعی کردم باید یه چیزی بگم .. یه بهونه ای بیارم تا عمو دست از اخم کردنش برداره. آب گلوم رو قورت دادم و سعی کردم بدون بغض حرف بزنم - گوشیم فکر کنم روی ویبره بود... نمیدونم...شایدم نبود... صدای در رو هم میشنیدم.. ولی فکر میکردم خواب میدیدم.. نمیدونم ... فقط نمیدونم... چرا.... عمو دستش رو بالا برد به علامت اینکه ساکت بشم. این حرکتش باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه. عمو دستش رو کلافه به صورتش کشید و بعد از چند دقیقه از اتاق رفت بیرون و در رو محکم پشت سرش بست. سعی کردم با یه نفس بلند بغضم رو فرو بدم.. با اینکه میدونستم عمو حق داشت اما این انتظار رو ازش نداشتم. خب خواب بودم دیگه! چند دقیقه ای توی اتاق بودم که صدای عمو بلند شد و گفت ما داریم میریم .. شب دیر وقت میام. دستی به صورتم کشیدم و قبل اینکه عمو و آراد بیرون برن. مانتو و روسریم رو پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون. نمیخواستم آراد فکر کنه من دارم مثل این بچه کوچولوها گریه و زاری میکنم. به محض اینکه در رو باز کردم آراد که در حال بیرون رفتن از خونه بود سرش به سمتم برگردوند. چشم تو چشم هم شدیم. مطمئنا باز خرابکاری این بود که عمو اینطوری با هام برخورد کرده بود ولی نمیدونم چرا اینبار ازش دلخور نشدم و توی دلم بد و بیراه بهش نگفتم.بلکه برعکس نگاهش بهم آرامش داد. با سر بهش سلام کردم. ایستاد و گفت سلام...کیفتون رو براتون گذاشتم روی میز. نگاهم به سمت میز رفت. زیر لب تشکر کردم. همون لحظه عمو از اتاقش اومد بیرون. جرات نگاه کردن به چشمای عصبانیش رو نداشتم.اخلاق عمو رو میدونستم. وقتی عصبانی میشد حالا حالا ها آروم نمیشد. درست مثل خودم. دوباره نگاهم کشیده شد سمت آراد. خیلی بی دلیل! اما وقتی چشماش رو آروم باز و بسته کرد قلبم فرو ریخت و ته دلم خالی شد . اون لحظه خیلی ناشی لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین گرفتم که تا وقتی صدای گرم و دلنشینش که خداحافظی کرد رو شنیدم ،بالا نیاوردم.به محض اینکه در بسته شد دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم زمزمه کردم چقدر ضایع هستی نیاز! اخمام رو توی هم کردم و گفتم اوه.. حالا انگار چی شده. خب تا بحال از این آراد مهربونی ندیده بودم برام سوپرایز بود. روسری رو از سرم کندم و به سمت اتاقم رفتم که نگاهم به موبایلم افتاد . به سمتش رفتم و برش داشتم. واقعا من چطوری متوجه صدای موبایلم و زنگ در نشدم؟ گوشیم رو چک کردم . خدای من . ده تا میس کال از آراد .پوفی کردم رو روی تختم نشستم. عمو حق داشت از دستم عصبانی بشه. تا بحال سابقه نداشت مثل خرس بخوابم که اینطوری صدای چیزی رو نشنوم. دستم رو زیر چونه ام زدم. یادم اومد صدای زنگ در و موبایلم رو شنیدم ولی فکر کردم خواب دیدم. سرم رو تکون دادم. نابغه بودم! همون لحظه گوشیم لرزید و یه پیام برام اومد. نگاه به گوشیم کردم. از آراد بود! سریع بازش کردم.نوشته بود دلخور نباش. جناب رضایی زیادی به دختر برادرش حساسِ.... خب حق هم داره. چشمام گرد شد. منظورش از اینکه نوشته بود خب حق هم داره میتونست معنی خاصی بوده. درست همون معنی که قلبم رو به ضربان آورده بود! ولی خب از این آراد بعید هم نبود که با این حرفش بخواد باز دستم بندازه ! دوباره صدای پیامگیر موبایلم بلند شد. با ذوق نگاه کردم ولی با دیدن اسم عاطفه همه ذوقم فروکش کرد!! -نیاز هر وقت پیامم رو گرفتی بهم زنگ بزن.. باهات کار مهمی دارم. دکمه مانتوم رو باز کردم و شماره اش رو گرفتم - اوه.. سلام..چقدر زود عمل کردی خندیدم و گفتم سلام.ناراحتی قطع کنم. زیر لب حرفی زد که متوجه نشدم برای همین گفتم عاطفه هر چی گفتی به خودت برگرده یهو بلند خندید که گفتم چه خوشت هم اومد. حس کردم داره با یکی دیگه پشت تلفن حرف میزنه برای همین گفتم اوی خیره اون صدای پسر کی بود ؟ چند وقت چشم منو دور دیدی زیر سرت بلند شده -دیونه. با مهدی دارم حرف میزنم. کم چرت و پرت بگو. لبخند زدم و گفتم خب بابا توام..بگو ببینم چه خبر؟ چند لحظه مگث کرد و گفت راستش...راستش نیاز زنگ زدم که... صدای پچ پچ مهدی رو یه لحظه شیدم که عاطفه تقریبا با عصباینت رو بهش کرد و گفت وای مهدی بخدا اگه یه کلام دیگه حرف بزنی گوشی رو میدم به خودت باش حرف بزنیا. با این حرف عاطفه گوشام تیز شد. مهدی هم مثل همیشه که متین و با وقار بود در جواب عاطفه گفت فکر کنم اینطوری بهتر باشه عاطفه هم با عصبانیت گفت اِ ؟ اینطورایاس اوکی پس بگیر باهاش حرف بزن. یه لحظه فکر کردم شاید در مورد یکی دیگه دارن حرف میزنن ولی وقتی صدای مهدی توی گوشی پیچید یه لحظه هنگ کردم. -سلام خانم رضایی چشمام رو محکم روی هم فشار دادم.. نمیدونم چرا وقتی بجای عاطفه مهدی باهام حرف زد زبونم توی دهنم نچرخید.طوری که مهدی گفت خانم رضایی گوشی دستتونه. عاطفه آروم با تشر رو بهش گفت خانوم رضایی دیگه چیه.. بگو نیاز. به خودم اومدم و گفتم بله.. بله ..سلام.. -علیک سلام.. خوب هستین... امیدوار بودم اون چیزی که توی ذهنم نقش بسته بود اتفاق نیفته.. اما... *** درست وقتی که گوشی رو قطع کردم بدون حرکت به دیوار روبروم زل زده بودم.. خودم هم نمیدونستم چرا وقتی مهدی در مورد خواستگاری ازم سوال کرد جواب دادم، نمیدونم چی باید در جوابتون بگم! اصلا نفهمیدم وقتی داشت مدام پشت سر هم حرف میزد من زبونم بسته شده بود و در جواب سوالاش سکوت کرده بودم و همین سکوتم باعث شد مهدی بگه پس من برای رسیدن خدمتتون آخر همین هفته با جناب رضایی صحبت خواهم کرد. کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم.ناباورانه زمزمه کردم.چرا نگفتم نه! چند روزی بود که از اون ماجرا میگذشت .. عمو هم هنوز باهام سر سنگین بود. خب تقصیر من چی بود... خواب بودم دیگه ! یه موقع ها فکر میکردم این عمو هم به یه چیزهایی بی خودی گیر میده و سخت میگیره!!! اما خب این عمو مثل اینکه نمیخواست کوتاه بیاد و اینبار حسابی تنبیهم کرده بود... من هم که دیده بودیم اینطوریه سعی کردم هیچی به روم نیارم.. حالا این وسط قتل نکرده بودم که اینطوری رفتار میکرد! توی این چند روز از عاطفه هم خبری نبود انگاری روش نمیشد باهام حرف بزنه! هر چند که اینطوری راحتتر بودم. البته یه جورایی هم فکر میکردم شاید نظرشون عوض شده باشه و روشون نمیشه بگن ! اما چیزی که عوض نشده بود فکر و خیالای من نسبت به آراد بود.. .هر چند که نمیخواستم بهش فکر نکنم و از فکرش بیام بیرون ولی انگار ناشدنی بود. ناخودآگاه ضمیر فکرم رو پر کرده بود. ! * امروز بعد از مدتها مریم جون بهم زنگ زده بود و ازم خواسته بود برای خرید پارچه همراهیش کنم.ا البته من که چند وقتی بود حوصله هیچی نداشتم ولی اونقدر اصرار کرد که روم نشد نه بیارم. توی این بازار پارچه هم خدا میدونست دنبال چه رنگی و زمینه ای میگشت که پیداش نمیکرد! نگاهم به پارچه ای بود که داشت جنسش رو ارزیابی میکرد. توی دلم خدا خدا میکردم بلکه این یکی رو بپسنده. سرم رو بالا کردم و نگاهم به چشمای خوش رنگی که با شیطنت غرق در نگاه کردنم بود ، یکی شد. با اخم خفیفی نگاهم رو از فروشنده گرفتم. برگشتم و خودم رو با نگاه کردن به پرده هایی که برای نمونه دوخته شده بود سرگرم کردم.. خدایی مونده بودم چطوری این پرده ها رو دوختن که حتی با نگاه کردن هم نمیشد سر در بیاری چی به چیه و این چین و واچینها چطوری بهم گره خورده بودن! با دستی که آروم روی شونه ام قرار گرفت سرم رو برگردوندم.. مریم جون بود. سریع نگاهم به دستاش افتاد. خدا رو شکر که اینبار این پارچه مورد پسندش قرار گرفته بود. لبخندی زد و گفت، بریم. از خدا خواسته در جوابش لبخند زدم و سرم رو تکون دادم.. قبل از اینکه بیایم بیرون نگاهم ناخودآگاهم به چشمهای رنگی که هنوز هم بی پروا نگاهم میکرد افتاد. اخمم رو غلیظ تر کردم که اون هم در جوابم اخم کرد. عجب رویی داشت! از مغازه بیرون اومدیم که مریم جون گفت برای شب خواستگاری چی میخوای بپوشی؟ با این حرفش دلم هوری ریخت! اصلا فکر نمیکردم که عمو به اینها حرفی زده باشه. مطمئن بودم صورتم از گُرگفتن سرخ شده بود. لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم هنوز که جدی نیست. مریم جون کنترل ماشین گرنقیمتش رو از توی کیفش در آورد و با تعجب گفت اما آقای رضایی که میگفت در اصل همه حرفا زده شده و الحمدلله همه هم موافق این وصلت هستن. با تعجب به مریم جون نگاه کردم. هیچ فکر نمیکردم عمو همچین نظری رو داشته باشه. یعنی اینقدر ازم خسته شده بود که بدون اینکه در مورد خواستگاری مهدی با من حرفی زده باشه اینطور برنامه ریزی کرده باشه؟! دلم یهو گرفت. من تو چه فکری بودم و بقیه تو چه فکرایی! از مو همچین انتظاری رو نداشتم ! با صدای مریم جون که گفت : حواست کجاست عزیزم. سوار شو، در ماشین رو باز کردم. اما قبل از اینکه سوار بشم گفتم جواب اصلی رو من باید بدم در این باره که هنوز نظرم قطعی نیست. با عصبانیت محسوسی سوار ماشین شدم و در رو بستم. مریم جون در حالیکه کمربندش رو میبست با حالت مبهم و متعجبی گفت یعنی چی؟! برگشتم طرفش . سعی کردم صورتم آروم باشه تا به عصبانیت ویا ناراحتیم پی نبره. آروم ولی بریده بریده گفتم به نظر شما نظر من مهم نیست؟ کاملا به سمتم برگشت و گفت معلومه که نظر تو مهمه عزیزم. ولی اصلا خود آقای رضایی گفت که تو خودت به این وصلت خیلی مشتاقی و یه جورایی خودت اول پا پیش گذاشتی. اخمام رو کردم توی هم و گفتم یعنی چی ..یعنی من به دست و پای مهدی یا عاطفه افتادم که بیان خواستگاریم؟ ابروهای مریم جون از تعجب بالا رفت . - مهدی و عاطفه؟ نگاهم رو ازش گرفتم و با همون عصبانیت گفتم اصلا از عمو انتظار نداشتم. دستش رو روی شونه ام گذاشت . برگشتم به سمتش . بخندش پررنگتر شد و گفت به به... خبراییه و نمیدونستیم؟ خودم رو کمی عقب کشیدم. یه جورایی حرف میزد که انگار این همون مریم دو دقیقه پیش نیست و هیچ هم خبر نداره که عمو قراره من رو دو دستی تقدیم مهدی کنه!! نگاهم رو به سمت پنجره کردم. مریم جون ماشین رو روشن کرد و گفت خانوم خانوما من اصلا نمیدونستم که مهدی نامی قراره بیاد خواستگاری شما..یعنی آقای رضایی حرفی در این مورد نزده بود.. ایشون فقط در مورد مهوش خانوم و خودشون گفته بودن که از ما هم دعوت کردن شب عید که میلاد امام رضا هست ، با شما بیایم . چون به امید خدا یه خطبه عقد موقت هم میخواد بینشون جاری بشه یه سر درد موقت اومد سراغم. چرا نفهمیدم که منظورش من نیستم؟!چرا اینقدر اینروزها گیج بودم؟ چرا این چند وقت همه چیز رو با هم قاطی میکردم؟ پشت چراغ قرمز ایستادیم . مریم جون برگشت طرفم و گفت خب حالا چرا بق کردی عروس خانوم؟ از کلمه عروس خانوم چندشم شد. یه لحظه تصویر مهدی جلوی چشمم اومد که با لبخند داره بهم نگاه میکنه. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم میشه دیگه این کلمه رو نگین؟ سرش رو آروم تکون داد و گفت ببینمت ؟ برگشتم به سمتش -راضی نیستی؟ -ار چی؟ -از اینکه مهدی بیاد خواستگاریت؟ شونه ام رو بالا دادم و گفتم سعی میکنم اصلا در موردش فکر نکنم. -چرا؟ دوباره شونه هام رو بالا دادم. واقعا خودم هم جوابش رو نمیدونستم. با سبز شدن چراغ حرکت کردیم.چند دقیقه بعد مریم جون دوباره سکوت رو شکست و گفت مهدی برادر عاطفه اس؟ بدون اینکه نگاهم رو از جلو بگیرم گفتم عاطفه رو میشناسین؟ -آره . چند باری با خودت دیدمش. دستم رو به سرم گذاشتم و گفتم آره فکر کنم دیدیش .اصلا حواسم نبود. بعد از چند لحظه مکث گفت چرا نمیخوای در موردش فکر کنی؟ - در مورد کی؟ -ببینم الان در مورد کی داشتیم حرف میزدیم؟ نگاهی به سمتش کردم و گفتم عاطفه؟ سرش رو تکون داد و گفت نه.. در مورد مهدی حرف میزدیم. چرا نمیخوای در موردش فکر کنی.. چرا این روزا اینقدر گیجی؟ تو اصلا اینطوری نبودی نیاز! یه دختر پر جنب و جوش و ماجرا جو که با یه نگاه میفهمید چی به چیه .. ولی الان درست از وقتی که برگشتی خونه عوض شدی. گیج میزنی. کم حرف شدی. حواست به اطرافت نیست. یه وقتا شک میکنم تو همون نیاز قبل باشی! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم خب من توی ..موقعیت درستی نبودم. شایدم همین که این مدت از خونه دور بودم باعث این تغییرات شده. راهنمای ماشین رو زد و گفت اما من اینطور فکر نمیکنم.. این همه تغییر تو دلیلش یه چیز میتونه باشه که تا وقتی خودت باور نکنی من هم نمیتونم حرفی در موردش بزنم. صاف نشستم و با تعجب بهش نگاه کردم -منظورتون چیه؟؟ جلوی خونه پارک کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت آدم یه دلیل میتونه داشته باشه که به خواستگارش فکر نکنه و بذاره هر چی میخواد پیش بیاد. اون هم ... حرفی نزد فقط بهم نگاه کرد. سرم و تکون دادم و گفتم -خب؟ لبخند ملیحی زد و گفت نگو که منظورم رو نفهمیدی؟ یه لحظه یاد آراد افتادم. بدون هیچ دلیلی. دلم هُری پایین ریخت. قلبم بدحور به تپش افتاد. اونقدر محکم میزد که دستم ناخودآگاه رفت به سمت قفسه س*ی*نه ام. لبخندش پررنگتر شد و گفت خودشه. رودروایسی رو باخودت بذار کنار. سرم رو تکون دادم و گفتم ولی من اصلا در مورد کسی فکر نمیکنم اینبار بلند خندید . لبم رو گاز گرفتم.خودم سوتی رو بهش دادم. با لبخند سرش رو تکون داد و گفت وقتی میگم این گیج بودنات بی سبب نیست نگو نه... در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. دستی به صورتم کشیدم. نفسم رو به شدت بیرون دادم و پیاده شدم. اومد سمتم . درآغوشم گرفت و گفت از همون روزی که توی فرودگاه دیدمت فهمیدم دلت پیشش گیره.. هر چند که همش با پرخاشگری بهش نگاه میکردی. ولی ته نگاهت صاف و زلال بود. عقب کشید و توی چشمام نگاه کرد و گفت هیچوقت توی این چیزا با خودت رودروایسی نداشته باش. اگه اینطور باشه کسی که بیشتر از همه ضربه میخوره خودتی. هر وقت هم دلت میخواست در این مورد باهام حرف بزنی بهم بگو. نه به خاطر شغلم. چون مثل یه روانشناس یا مشاور نمیخوام بات حرف بزنم. میخوام مثل یه دوست باشم کنارت. دستش رو روی شونه ام زد و گفت خب خانومی .برو خونه . من هم اینجا هستم تا تو در خونه رو باز کنی و وارد شی اونوقت میرم. بعد هم خندید و گفت دیگه از اون دفعه ای چشمم ترسیده تا تو رو توی خونه نفرستم نمیرم. یه لبخند نیمه جون اومد روی لبم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت خونه رفتم. کلید رو توی در چرخوندم. نگاهی به پشتم کردم. سرش رو با اطمینان تکون داد. زیر لب خداحافظی کردم و وارد شدم. در رو پشت سرم بستم و به در تکیه دادم. باید تک تک حرفای مریم رو با خودم مرور میکردم. الان گیج بودم. نمیفهمیدم چی دور و برم میگذره. تکیه ام رو گرفتم و به سمت پله ها رفتم. زیر لب تکرار کردم باید رودروایسی رو با خودم کنار بگذارم. با صدای در نگاهم رو از شماره آراد که تازگی به اسم آشنای من سیو کرده بودم گرفتم. از وقتیکه اومده بودم مدام به حرفای مریم جون فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که حق با اونِ. خیلی وقته که آراد آشنای قلبم شده بود و نادیده میگرفتمش. درست زمانی که گروگان بودم. درست وقتیکه تیر خورد .. درست وقتیکه من ازش بی خبر بودم. درست وقتیکه هر روز نگرانش بودم که هنوزم زنده هست یا نه. درست از وقیکه دوست داشتم به هر بهانه ای حتی بخاطر عمو با آراد حرف بزنم.از همون موقع ها ! به در اتاقم ضربه آرومی خورد و من رو از حال و هوای آراد بیرون آورد. از روی تخت بلند شدم و گوشیم رو روی پاتختی گذاشتم و در اتاقم رو باز کردم. عمو داشت به سمت اتاقش میرفت که سلام کردم. ایستاد و آروم به سمتم برگشت -سلام. فکر کردم خوابی؟ دستی به موهای بهم ریخته ام کشیدم و گفتم نه منتظر شما بودم.میخوام باهاتون حرف بزنم. -در چه موردی؟ به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم اول غذاتون رو بخورین بعد. " اینقدر عقلم میرسید که وقتی مردا شکمشون گرسنه هست هیچ حرفی نمیشه باهاشون زد! روی مبل نشست و گفت خوردم. ایستادم ولی برنگشتم به سمتش . پرسیدم: تو اداره خوردین؟ -نه بیرون خوردم. برگشتم طرفش و گفتم یادمه هیچوقت تنهایی بیرون غذا نمیخوردین نگاهش رو از کنترل تلوزیون که توی دستش بود گرفت .چند لحظه نگاهم کرد و گفت با مهوش بیرون بودم. از اینکه اینقدر بی تعارف اسمش رو به زبون آورد بغض کردم. سرش رو پایین انداخت و گفت قرار نبود بیرون بریم. من رفتم خونشون تا در مورد شب میلاد باهاش حرف بزنم که حسین پیشنهاد داد بریم بیرون. اشک تو چشمام جمع شد. همه میدونستن شب میلاد چه خبره الی من ! حتی آراد هم بهم حرفی در این مورد نزده بود. حتی اون که من باهاش در میون گذاشتم عمه و عموی تو همدیگر رو میخوان . بیا کاری کنیم که اینا به هم برسن، هم من رو به حساب نیاورده بود . یه نفس بلند کشیدم. راه تنفسم باز شد ولی هوا هنوزم سنگین بود. درست روبروی عمو نشستم. سرش پایین بود. از چی اینطوری خجالت زده بود؟! -عمو؟ سرش رو بلند کرد -جانم؟ من نسبت به بقیه غریبه بودم که در مورد شب میلاد چیزی نگفتین یا به حساب بچگیم گذاشتین که نباید از این چیزا سر در بیارم ؟ اخماش تو هم رفت و گفت این حرفا چیه میزنی عمو؟ صاف نشستم و گفتم حقیقت رو دارم میگم -اینطور نیست -اما اینطور نشون میده. من چرا باید امروز با مریم جون برم بیرون و ندونم برای شبِ عقد عموم دنبال یه قواره پارچه اس؟ من چرا باید از اون بشنوم که شب میلاد قراره عموم با مهوش خانومی که هر بار ازش میگفتم خودتون رو سرگرم میکردین تا اسمشو نشنوین، میخواد عقد کنه؟ یادمه هیچوقت بیرون غذا نمیخوردین. بدون خبر هیچوقت تا اینموقع بیرون نبودین. غرید و گفت اینطور نیست ..من فقط خیلی گرفتار بودم. همه چی هم یه دفعه ای پیش اومد. صورتم روبا بغض طرف دیگه ای کردم . اومد کنارم نشست و گفت نیاز ؟ چشمام رو تا آخرین حد باز کردم تا اشکم که توی چشمام جمع شده بود روی گونه ام سرنخوره. عمو دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت نیاز اون چیزی که توی ذهنت میگذره نیست. اگه کسی حرفی بهت نزده چون من ازشون خواستم. اگه حتی آراد که قرار بود توی این مورد کمکت کنه و حرفی بهت نزده من ازش خواستم . توی دلم یکی نثار آراد دهن لق کردم. میدونستم نباید بهش اعتماد کنم. کل قضیه رو کف دست عمو گذاشته بود که چی بشه؟ خود شیرینِ شیرین عقل! عمو من رو کمی به خودش فشرد و گفت مریم خانوم هم اگه در این مورد میدونه بخاطر این بوده که من خواستم با تو بره بیرون . من ازش خواستم در مورد روز میلاد بهت بگه.چون..چون... زیر چشمی نگاهش کردم .. هیچوقت عمو رو اینطوری پریشون ندیده بودم. هیچوقت ندیده بودم نتونه حرفاش رو صریح بزنه و به لکنت بیفته! نفس بلندی کشید و گفت نیاز من .. من اگه نگفتم ...چون نتونستم بهت بگم. نتونستم بگم چون دوست ندارم به این فکر کنم که شاید با اومدن مهوش، دختر یکی یه دونه من نخواد مثل قبل بهم نزدیک باشه . میترسم دنیای من و تو با اومدن مهوش تموم شه! ..... حرفش رو ادامه نداد دستش رو لای موهاش کرد و تکیه داد به مبل. کاملا به سمتش برگشتم. توی چشماش پر از اشک بود. با مهربونی داشت نگاهم میکرد. دوباره مثل همیشه حس کردم چقدر این عمو رو که مثل یه پدر برام زحمت کشید رو دوست دارم.بی اختیار خودم رو توی آغوشش انداختم و سرم رو روی سی* نه پدرانه اش گذاشتم و با گریه گفتم مطمئن باشین هیچ چیز نمیتونه دنیای ما رو از هم بگیره.من همیشه دخترتون هستم.خیلی دوستتون دارم. دستاش رو دورم حلقه کرد و سرم رو بویسید و گفت منم دخترم رو که همه زندگیمه دوستش دارم. میون گریه لبخند زدم وخودم رو بیشتر به سی*نه اش فشردم و گفتم از این به بعد باید حواستون به حرف زدنتون باشه. اگه از این حرفا جلوی مهوش جون بزنین دیگه شبا جای خوابتون روی همین مبلیه که روش نشستین. آروم زد پشتم و خندید. ولی خیلی ناگهانی خنده اش رو قطع کرد وبعد از چند لحظه گفت خانوم صادقی دیروز بهم زنگ زد. خنده ام خود به خود قطع شد . از آغوشش بیرون اومدم و سرم رو پایین انداختم و به مبل تکیه دادم. بعد از چند ثانیه مکث پرسید نظرت در مورد مهدی چیه؟ بجای اینکه مهدی جلوی چشمم بیاد آراد جلوی چشمم نقش بست.چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و شونه ام رو بالا انداختم. عمو نفس بلندی کشید و گفت چند وقت پیش خود مهدی در مورد تو باهام حرف زده بود و اجازه میخواست که بیان خواستگاری چشمام رو باز کردم و زیر چشمی نگاهش کردم.ادامه داد بهش گفتم اجازه رو خود تو باید بدی. برگشت به سمتم و پرسید حالا نظرت راجع بهش چیه؟ به خانوم صادقی چی بگم؟ بگم بیان؟ نفسم رو آروم بیرون دادم و باز شونه ام رو تکون دادم. نمیدونستم چی باید بگم. آراد رو دوست داشتم. از جدی بودنش از جذبه اش از اخلاق گندش خوشم میومد. در عوض همه اینا یه جور خواستی مهربون بود درست مثل عمو که هیچوقت مهربونیش رو نشون نمیداد ولی باز هم مهربون بود. آراد هم همینطور بود. با اینکه همیشه نگاهش سرد و جدی بود ولی همیشه یه کاری میکرد که مهربونیش رو میشد.اما احساسی که من به آراد داشتم یه طرفه بود.یعنی هیچوقت طوری برخورد نکرده بود که بفهمم احساسی بهم داره یا نه. اونقدر خشک برخورد میکرد که من همیشه در مقابلش جبهه میگرفتم. مهدی. پسر خوب و متین و خانواده داری بود. عاطفه همیشه به برادرش افتخار میکرد . میدوسنتم که مردیه که ایده آل هر دختری میتونه باشه. از نظر قیافه هم خوب و جذاب بود اما من هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم. در مورد مهدی نمیتونستم با احساس تصمیم بگیرم ولی اگر پای عقل در میون میومد مهدی رو باید انتخاب میکردم چون حداقل از احساسش با خبر بودم. -نیاز ..عمو جون؟ سرم رو بلند کردم. -چی بهشون بگم؟ نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم و گفتم نمیدونم. به سمت اتاقم رفتم که گفت میخوای بهشون بگم بیان. اومدنشون دلیل بر جواب مثبت تو نیست . فقط میتونه جلسه ای برای آشنایی بیشتر باشه. شاید حق با عمو بود. الان بین احساس و عقلم گیر افتاده بودم. حرفی نزدم. لبخند زد و از روی مبل بلند شد. گفتم عمو ؟ -جانم؟ -چرا اینقدر یهویی شد؟ با تعجب گفت چی عمو؟ -ازدواج شما و مهوش جون. یهویی همه چی اتفاق افتاد. همین چند وقت پیش من حتی وقتی در موردش با شما حرف زدم طفره میرفتین . یه نفس بلند کشید و گفت همیشه سعی داشتم با عقل تصمیم بگیرم و احساس رو کنار بزنم ولی همین باعث شد خیلی از زندگی عقب بمونم. باعث شد بهترین روزهای زندگیم هیچوقت شکل نگیره. میدونی نیاز خیلی وقتا باید بذاری احساست تصمیم بگیره. به سمت اتاقش رفت که گفتم میدونم که همدیگر رو دوست داشتین . این رو از نگاهاتون فهمیدم ولی حرفای آراد هم مُهر تاکیدی بود. اون گفت که خیلی سالها پیش همدیگر رو دوست داشتین یا حداقل دیگران از رفتار و نگاهتون اینطور برخورد میکردن ولی با رفتن ناگهانی شما همه چیز عوض شد. به عمو نزدیک تر شدم و ادامه دادم چرا یهویی از زندگی مهوش محو شدین؟ دستش رو لای موهای جو گندمی خوش حالتش کرد و کلافه گفت دونستنش چه دردی رو دوا میکنه؟ جلوش ایستادم و گفتم نگفتنش چی رو ثابت میکنه؟ سرش رو پایین انداخت و گفت هیچی رو ثابت نکرد . چند ثاینه بی حرکت زل زد به زمین . انگار داشت گذشته رو برای خودش مرور میکرد . سعی میکردم حتی نفس کشیدنام هم مزاحم افکارش نشن. چند قدم برداشت و تکیه اش رو به دیوار داد - با علی توی دانشگاه آشنا شدم.بچه بی شیله بی پیله ای بود. با همه بچه ها فرق داشت. چندین ماه بود که باهم رفیق بودیم اما نه اون میدونست خونه ما کجاس ، نه من میدونستم کجا زندگی میکنه. تا اینکه خیلی اتفاقی کیف پولش که زیر صندلی افتاده بود رو توی کلاس پیدا کردم. وقتی در کیف رو باز کردم تا از کارت شناسی ببینم واسه کیه با تعجی دیدم کیف واسه علی هستش .میتونستم صبر کنم تا فردا که باز توی کلاس میبینمش کیف رو بهش بدم اما تصمیم گرفتم همون موقع برم خونشون. فکر کردم شاید وقتی متوجه بشه کیفش گم شده خیلی پریشون بشه. خلاصه اینکه از روی آدرس کارت شناسایش رفتم در خونشون. اما قبل اینکه دستم رو روی زنگ بذارم حس کردم یکی پشت سرم ایستاد . برگشتم. . یه دختر زیبا با نگاهی معصوم و محجوب. با دیدن من چادرش رو بیشتر روی صورتش کشید و با اخم سلام کرد. بیشتر از چند ثانیه نتونستم توی چشماش زل بزنم اما همون چند لحظه کافی بود تا عشقش رو توی قلبم محکم کنه.کنار کشیدم. کلید رو توی در چرخوند و گفت با علی کار دارین؟ باور کن اون لحظه حتی نتونستم بگم آره.. وقتی جوابی از من نشنید وارد شد و در رو آروم بست.فکرم تمام دور و برش میچرخید . چند لحظه بعد علی در رو باز کرد و با دیدن من خیلی تعجب کرد. هر چی ازم میپرسید که چطوری اینجا رو پیدا کردم گیج میگفتم هان؟ تا اینکه خودش تو دستم کیف گمشده اش رو دید. جالب اینکه اصلا پی نبرده بود کیفش گم شده. خلاصه اینکه بعد از اون روز کم کم رفت و آمدهام رو با علی بیشتر کردم. به هر بهونه ای خونشون میرفتم . هر لحظه بی قرار دیدن خواهرش بودم. اما خیلی به ندرت میدیمش. اوایل که هر وقت من رو میدید اخم نامحسوسی میکرد و من خجالت زده سرم رو پایین مینداختم و خودم رو سرزنش میکردم . اما رفته رفته هر وقت نگاهم بهش میفتاد دیگه اخم نمیکرد . فقط خیلی محجوب نگاهش رو میگرفت .با این کارش بیشتر دیونه میشدم.کم کم فهمیدم اون هم به من بی میل نیست. به اینجا که رسید سرش رو بلند کرد و گفت نگاهها هیچوقت نمیتونن چیزی رو از هم پنهان کنن. با این حرفش دلم هُری ریخت. نمیدونم چرا فکر کردم عمو از این حرف منظوری داشت! با نگاهش دستپاچه شدم.لبخند نامحسوسی زد و گفت غیر از اینه؟ نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم. آب دهنم رو قورت دادم. اصلا جو خوبی نبود. میدونستم این نگاه عمو بی خود نیست. مخصوصا که با شمه پلیسی هم داشت نگاهم میکرد ! برای اینکه بحث عوض بشه گفتم پس شما که پی برده بودین اون هم شما رو دوست داره چرا یهویی غیبتون زد؟ نگاهش رو خیلی آروم ازم گرفت. این یعنی خودتی! اما من هم به روی خودم نیاوردم . راستش خیلی گیج شدم .چرا عمو اینطوری سوال کرد؟!! نفسش رو بیرون داد و گفت آخرای ترم بود. تصمیم گرفتم بعد از این ترم به مادر جون بگم تا بریم خواستگاری مهوش. سال 60 بود. صَدام هم مدام موشکاش رو میفرستاد سمت تهران. خلاصه اینکه اوضاع زیاد خوبی نبود. مدرسه ها و دانشگاها تق و لق بود. خیلی ها هم توی این موقعیت تهران رو ترک میکردن و برای مدتی که اوضاع آروم بشه به شهرستان میرفتن.. یه روز علی اومد و گفت که قراره مادرش و مهوش رو ببره شهرستان خونه اقوامشون تا اوضاع کمی بهتر بشه. میدونستم که اوضاع قرار نیست حالا حالاها بهتر بشه پس قرار نیست مهوش رو حالا حالا ها ببینم. برای همین غروب همون روز رفتم مسجد و ثبت نام کردم برای جبهه. اینطوری هم نبود مهوش رو کمتر حس میکردم هم اینکه دیگه موقعش شده بود من هم برای وطنم کاری بکنم. خانوم جون اون روزا حالش خوب نبود. بابای خدابیامرزت هم اونوقتا با مادرت نامزد بود .دوبار هم دواوطلبی جبهه رفته بود و حالا دیگه نوبت من بود که برم. برای همین از بابات خواستم اینبار رو اون پیش خانوم جون بمونه. اول موافقت نکرد ولی خب ، من لجباز تر از اون بودم و وقتی یه شب بهش گفتم که فردا عازم هستم محبور شد پیش خانوم جون بمونه. خلاصه اینکه بعد از آموزشهای لازم ما راهی جبهه شدیم. یه وقتا که شبا آروم میشد فکرم بیشتر میرفت پیش مهوش. بیشتر این موقع ها هم میرفتم پشت سنگر. اونجا کسی نبود که مزاحم افکارم بشه. این رو هم یادم رفت بگم که با یه نفر خیلی جور شده بودم. خدای مرام بود. .یه بار جونم رو نجات داد و اگر به موقع پاینیم نمیکشید تیر خلاصم میکرد. یه شب وقتی تنها پشت سنگر نشسته بودم و فکر مهوش بودم اومد کنارم نشست . اول هیچی نگفت. اما بعد از چند لحظه گفت عاشقی مگه نه؟ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت بیخودی ادا نیا که نه و این حرفا چیه . چون یه عاشق فقط حالت نگاه یه عاشق رو میفهمه. به سمتش نگاه کردم. نگاهش به آسمون بود. دستاش رو تکیگاهش کرد و با مزاح گفت حالا این دختر خوشبخت کی هست؟ من هم درست نگاهم رو به آسمون کشوندم و گفتم خیال دارم وقتی برگشتم خونه به مادرم بگم برام بره خواستگاری آه بلندی کشید و گفت فقط حواست باشه دیر نشه. برگشتم نگاهش کردم .پوزخندی زد و گفت از ما که گذشت ولی از من به تو نصیحت اگه عاشقی منتظر موقعیت خاصی نباش. اگه عاشقی باید بتازونی.وگرنه ممکنه رغیبا ازت جلو بزن و بشی یازنده زندگی که هیچوقت راه بازگشتی نداره. از جاش بلند شد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت اگه دوستش داری امروز و فردا نکن. دیر بجنبی دیگه قابل جبران نیست. سرش رو به زیر انداخت و رفت. دلم خیلی گرفت. فهمیدم اونی که دوستش داشته ازدواج کرده . حتی حاضر نشدم برای یه لحظه خودم رو جای اون تصور کنم. برام قابل تحمل نبود. . از اون به بعد باهاش خیلی جور شدم و بیشتر شناختمش. کمتر آدمی رو مثل اون دیده بودم.خالص و پاک. موقع مرخصیش که شد نامه ای نوشتم تا بده به خانوم جون. توی نامه نوشتم ،منتظر بمونه تا وقتی مرخصی میام بریم خواستگاری عروسش. اسمی از مهوش نبردم . همین کافی بود تا مادرم ذوق و شوق عروسی پسرکوچیکش رو داشته باش به اینجا که رسید آه بلندی کشید. نگاهش کردم. هنوز هم سرش پایین بود. معلوم بود گذشته خوبی رو مرور نمیکنه. - هنوز بهرام از مرخصی نیومده بود که به من مرخصی دادن.انگار دنیا رو بهم داده بودن . رو ابرا پرواز میکردم. دلم میخواست هر چی زودتر برسم. حتی نگاه کردن به خونه اشون هم بهم آرامش میداد. ساعت از نه شب گذشته بود که به تهران رسیدم. با همون اندک پس اندازم یه دربست گرفتم و رفتم در خونشون. از ماشین پیاده شدم . تیکه دادم به دیوار روبرویی خونشون و زل زدم به به در. هنوز نمیدونستم که به تهران برگشتن یا نه. ولی همین هم کافی بود که حس خوبی پیدا کنم. همین که اونجا بودم کافی بود. شاید بیشتر از نیم ساعت بدون هیچ حرکتی زل زده بودم به روبرو. نمیدونم چه حسی بود که همش بهرام میومد جلوی چشمم. همش یاد حرفش میفتادم که میگفت دیر بجنبی باختی. تکیه ام رو از دیوار گرفتم. میخواستم هر طور که شده با علی در مورد خواهرش حرف بزنم ولی همین که یه قدم برداشتم در باز شد. اول یه آقای مسنی و یه خانومی اومدن بیرون و بعد از چند لحظه در کمال تعجب پشت سرش بهرام رو دیدم. اولش از دیدنش خیلی تعجب کردم . اصلا فکرش رو نمیکردم بهرام با علی اینا فامیل باشن. خیلی مشتاق به سمتشون رفتم. بهرام هم با دیدنم تعجب کرد . با هم روبوسی کردیم و من رو به بقیه معرفی کرد. علی و پدرش هم به سمتمون اومدن و با هم احوالپرسی روبوسی کردیم. با شوق به بهرام گفتم بابا نمیدونستم که با علی اینا فامیلین. سرش رو پایین انداخت و گفت تا خدا چی بخواد اول اصلا منظورش رو نفهمیدم. ولی وقتی خداحافظی کردن و رفتن رو به علی پرسیدم این بهرام چه نسبتی با شما دارن؟ علی هم شونه اش رو بالا انداخت و گفت بماند زدم رو شونه اش و به شوخی گفتم هنوز بهت یاد ندادن وقتی ازت سوالی میکنن مثل بچه خوب جواب بدی؟ خواست جوابم رو بده که مادرش صداش زد تا من رو برای شام دعوت کنه داخل. خیلی خوشحال شدم. وقتی مادرش بود یعنی مهوش هم بود. یعنی از شهرستان برگشته بودن. با شوقی پنهان گفتم اِ؟ مادرت اینا برگشتن؟ زد رو شونه ام و خندید و گفت پس فکر کردی اینا امشب اومده بودن خواستگاری من! لبخندم خشکید رو لبام. بهش گفتم خواستگاری کی اومده بودن؟ تو چشمام زل زد و با حالت عجیبی گفت محمد ، من بجز مهوش مگه خواهر دیگه ای هم دارم؟ یه لحظه پاهام سست شد . حالم اونقدر خراب شد که علی گفت چت شد یهو؟ سرم رو تکون دادم که جدی پرسید خیلی وقته میشناسمت محمد . ... اگه تصمیمی داری زودتر عملیش کن. اون لحظه حواسم به هیچی نبود. اونقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم چطوری ازش خداحافظی کردم و چطوری برگشتم خونه. اصلا نفهمیدم منظور حرفش چی بود!! غروب فرداش بهرام اومد خونمون. هر چی میگفت و شوخی میکرد نمیفهمیدم. یه جوری میخواستم فقط از جریان دیشب ازش بپرسم.بیچاره مادرم فکر کرده بود اینقدر خمپاره بغلم خورده اونطوری بهم ریخته شده بودم. موقع رفتنش دلم رو به دریا زدم و یه راست ازش پرسیدم قراره با علی فامیل بشین؟ از سوالم که اینقدر صریح بود کمی جا خورد.ولی خیلی زود خودش رو به دست آورد و گفت خانواده خوبین. با علی توی محل کار آشنا شدم . ولی من بعد از مدتی به من انتقالی خورد و من رفتم بوشهر.. دیگه ارتباطمون با هم قطع شد. مادرم آموزشگاه خیاطی داره از قرار معلوم هم خواهر علی شاگرد مادرم هست.. چند وقتی بود مادرم روی مخم بود که کسی رو برام در نظر داره. همیشه بهش میگفتم که خیال ازدواج ندارم ولی همین که برای مرخصی اومدم بدون اینکه بهم بگه قراره خواستگاری رو با هاشون گذاشته بود . منم برای اینکه دل مادرم نشکنه قبول کردم و همراهشون شدم.. تا اینکه همون شب خواستگاری علی رو دیدم و متوجه شدم دختری که مادرم در نظر گرفته خواهر علی هستش. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم جوابشون چیه؟ لبخندی زد وگفت ببینم نکنه ... وسط حرفش اومدم و با حالت پرخاشی گفتم واسه خودت فکرای بی خود نکن . خیلی جدی گفت ببین محمد اگه اون دختری که هر شب بهش فکر میکنی خواهر علی هستش بهم بگو. به خدا قسم میکشم کنار. وقتی این حرف رو زد فهمیدم مهوش رو پسندیده.نمیدونم چرا حرفی نزدم. سعی کردم لبخند بزنم و طوری نشون بدم که اینطور نیست.زدم رو شونه اش و گفتم بهت نمیاد سوپرمن باشی. ... خندید . گفتم عروسیت دعوتم نکنی دعوتت نمیکنم. سرش رو تکون داد و گفت به روی چشم.. البته ببینم نظر خواهرش چی میتونه باشه.هنوز که جوابی ندادن. این رو که گفت، دلم رو خوش کردم که اگه مهوش من رو دوست داشته باشه جوابش مثبت نمیتونه باشه.برای همین تصمیم گرفتم یه مدت نباشم.فکر کردم اگه جلوی چشم مهوش نباشم و اگه واقعا من رو دوست داشته باشه برام صبر میکنه.اون لحظه فکر کردم این بهترین راه و عاقلانه ترین راهه. سرش رو تکون داد و نفسش رو بیرون داد و آروم گفت غافل از اینکه با نبودنم باعث شدم فکر کنه من هیچوقت نمیخواستمش و اون تصمیم احمقانه ترین تصمیم زندگیم بود.. لحظه ای به زمین میخکوب نگاه کرد و بعد تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمت اتاقش رفت که گفتم عمو... یعنی میخواین بگین ...... ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت میدونی فقط چی من رو آروم میکنه. اینکه مهوش زن آدمی شد که واقعا انسان بود. بهرام یه مرد بود. مطمئنم توی اون سه سالی که با هم بودن مهوش خیلی خوشبخت بود. امیدوارم من هم بتونم اونطور که لیاقتش هست خوشبختش کنم. وارد اتاقش شد و در رو بست. به دیوار تکیه دادم و فکر کردم چه الکی الکی عمو عشقش رو باخت؟!!به همین راحتی؟! به همین سادگی؟ و یا همه اینها رو باید میذاشتیم پای قسمت؟!! هومی کردم و گفتم عمرا من اگه جای عمو بودم اینطوری دست و دلبازی میکردم.شب که اصلا درست و حسابی نخوابیدم.همش تو فکر عمو بودم.. وقتی یادم میفتاد چطوری در مورد گذشته حرف میزدم بغضم میگرفت. چایساز رو خاموش کردم و به سمت یخچال رفتم که دیدم عمو حوله به دست وارد آشپزخونه شد. اخمام رو تو هم کردم و گفتم: ای خدا ....کی میشه شما این حوله رو اینقدر جابجا نکنین؟ لبخندی زد و صندلی رو کشید کنار و با مزاح گفت وقتی که مهوش خانوم بشه خانوم خونه. از این حرفش یه جوری شدم بدون اینکه دست خودم باشه گفتم بذارین حداقل پاش به این خونه برسه بعد همه کاره اش کنین. در یخچال رو با عصبانیت باز کردم که صدای خنده عمو بالا رفت . با همون اخم بهش نگاه کردم که گفت آخه چرا شما زنا اینقدر حسودین؟ نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم کی حالا حسادت کرد؟ از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت خانوم خانومای این خونه شمایید. داشتم مزاح میکردم. ظرف پنیر و کرده رو در آوردم و روی میز گذاشتم و گفتم دیگه ماست مالیش نکنین عمو خندید. بلند خندید، از ته دل. همین باعث شد من هم لبخند بزنم. اینکه میدیم عمو اینقدر حال و هواش عوض شده لذت میبردم. بماند که داشتم به این نتیجه میرسیدم عجب کاری کردم که شدم سبب خیر! مقنعه ام رو سرم کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم و با صدای بلند گفتم عمو جون من رفتم. نهار رو هم براتون درست کردم فقط میمونه ظرفا که دست شما رو میبوسه. به سمت در رفتم و کفشم رو پام کردم که عمو از اتاقش سرک کشید و گفت نیاز؟ -جانم عمو؟ از اتاق اومد بیرون و گفت نگفتی من به خانوم صادقی چی بگم؟ وای در کل این خانوم صادقیو مهدی وعاطفه رو فراموش کرده بودم! حتی به قد یه اَرزن هم به مهدی فکر نکرده بودم که نتیجه نهاییم و جوابم چی میتونه باشه! نفسم رو بیرون دادم و در حالیکه در رو باز میکردم گفتم راستش عمو من ... من اصلا فرصت فکر کردن نداشتم . اجازه بدین به موقعش بهتتون میگم نظرم چیه. هنوز کاملا از در خارج نشده بودم که عمو گفت من نظرم اینه که خودت رو توی زحمت نندازی. با تعجب برگشتم بهش نگاه کردم . درحالیکه وارد اتاق میشد گفت به نفر اصلی فکر کن. وارد اتاقش شد و من فرصت نکردم بپرسم منظورش از نفر اصلی کیه؟ یعنی ..عمو هم متوجه شده بود نفر اصلی کسی جز آراد نیست؟ سرم رواز تاسف تکون دادم و گفتم این عموی بنده عمری عاشق بود و کسی نفهمید چی به چیه .... من هنوز تو احساس خودم موندم که چی به چیه همه اهل شهر با خبر شدن! در رو بستم و از پله ها امدم پایین . نمیدونم چرا وقتی عمو اینطوری گفت احساس شرم نکردم! شاید برای اینکه حس کردم عمو هم دلش پیش آرادِ ..خب حقم داشت هر چی نباشه آراد میشد فک و فامیل آیندش! توی تمام ساعاتی که کلاس داشتم یه کلام هم متوجه درس نشدم. همینطوری هم از درسها عقب افتاده بودم این قضیه هم شده بود نور علی نور. موقع بیرون اومدن از دانشگاه چشمم به استاد پویان خورد. احتمالا میخواست بره دفتر کارش . سریع قبل از اینکه سوار ماشن بشه خودم رو بهش رسوندم. با دیدن من لبخندی زد و گفت به جز نیاز رضایی کسی نمیتونه اینطوری استادش رو دنبال کنه. در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم سلام استاد .... سلام کرد و گفت کم پیدایی رضایی؟ وقتی اینطوری اسم فامیلم رو صدا میزد ،یعنی شده بود همون استاد سخت گیر دانشگاه ..یعنی دوستی و آشنایی همه کشک . باید در حال حاضر مثل یه دانشجوی سر به زیر باهاش حرف بزنم! نفس بلندی کشیدم و گفتم هستم در خدمتتون... راستش استاد ... میخواستم در مورد اون برنامه ای که قبلا توی دفتر وکالتتون ..... بدون اینکه اجازه بده حرفم تموم شه سوار


مطالب مشابه :


رمان بی پناهم، پناهم ده با فرمت جاوا

دانلود رایگان نرم افزار موبایل - رمان بی پناهم، پناهم ده با فرمت جاوا - نرم افزارهای تمامی




رمان بی پناهم پناهم ده و رمان دیوانه عشق بصورت جاوا برای موبایل

دورمان عاطفی بسیار زیبا با نام های بی پناهم,پناهم ده و رمان فوق العاده دیوانه عشق را بصورت




معذرت خواهی

سلااام به دوستای گل خودم. بچه ها من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم. بابت رمان بی پناهم پناهم ده




رمان پناهم باش 10

رمــــان ♥ - رمان پناهم اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم




رمان پناهم باش 8

رمــــان ♥ - رمان پناهم فقط میموند یه سالاد فصل درست و حسابی که اونم کمتر از ده رمان بی




برچسب :