فصل 36 تا 38 ستاره های بی نشان

فصل سی وششم

دوباره در به دری و پرسه های بیهوده در کوچه پس کوچه های شهر،بی پناهی و وحشت از تعقیب و گریز و فصل دیگری از بی کسی شروع شد.
وقتی از مقابل آدمهای کوچه و خیابان می گذشتم،دلم می خواست جای یکی از آنها بودم.چه چهره های شاداب و نگاههای امیدواری داشتند.با دیدن آدمهایی که به چشم من خوشبخت می آمدند،دلم به حال خودم
می سوخت.من،دختری که به جرمی نا کرده شش سال از بهترین سالهای جوانی اش درخطهای سیاه بر جا مانده بردیوارخلاصه شد،حالا با وحشت از تعقیب،حتی ازسایه خودش نیزمی گریزد.دلش به وجود خسته مادرش خوش بود که آنها هم بنا براجبار،به دیاری نا شناخته کوچیده بودند.بیچاره مادر!بیچاره شیرین و بیچاره من!
مقابل یک کارگاه خیاطی توقف کردم.صاحب کارگاه زن ترشرو وبد خلقی بود.
"کسی را داری که ضامن تو شود؟"
"نه!کسی را توی این شهر نمی شناسم."
"برو جانم!حوصله دردسر ندارم."
از لحن تند و صریحش دلم ترک خورد.این بارناامیدانه چشم دوختم به تابلو یک بافندگی.صاحب کارگاه که به محض دیدن من ابروان باریکش را داد بالا."ما به کسی که شناختی ازش نداریم کار نمی دهیم.اگر از شهرستان آمدی،مادرانه بهت بگویم که برگرد،این شهرجای تو وامثال تو نیست."
چه دنیای کوچک و محقری بود.همه مثل نازنین قلب رئوف با گذشتی نداشتند.چه ساده و بی تکلف مرا به سالنش راه داد،بی آنکه از من ضامنی بخواهد...کاش همه مثل نازنین بودند وهمیشه نیمه پرلیوان را
می دیدند،نه نیمه خالی آن را.
از جستجو برای کار خسته و بریده روی نیمکت اتوبوس نشستم.تصمیم داشتم برای رفع خستگی طولانی ترین مسیراتوبوس را انتخاب کنم تا بلکه بتوانم چشمهای دردمندم را چند دقیقه ای بر هم بگذارم.اتوبوس که حرکت کرد چشمانم برهم افتاد.
زندگی بازی غریبی را برای من برگزیده بود.روزها به دنبال کارازاین شرکت به آن شرکت و ازاین کارگاه به آن کارگاه می رفتم،ولی دریغ، هیچ کس حاضر نبود مرا بدون ضامن مطمئن،حتی برای پست ترین کارها هم به کاربگیرد.شبها گوشه پارک ،درپناه شاخه های سبزنارونها دیده مضطربم را به دست کابوسی بی انتها
می سپردم و با طلوع دوباره خورشید یک روز بیهوده را آغاز می کردم.

"هی خوشگل خانم!تنهایی؟"
وحشتزده به طرف صدا برگشتم.پسر جوانی با موهای بلند و نا مرتب و لباس کهنه و رنگ و رو رفته مقابلم ایستاده بودم.یقه پیراهنش را تا
سینه اش باز گذاشته بود و نخ مشکی ای دورگردنش گره زده بود.او سرتا پای مرا برانداز کرد و من قیافه درهم و زننده او را.نباید به ترس درونی ام آگاه می شد و گستاخ ترمی گشت.
"که چی؟"
دستهایش را توی جیب شلوار کثیف و رنگ آب ندیده اش فرو کرد و
شانه هایش را بالا انداخت.
"همین طوری،آخرمن هم تنها هستم!"
از روی نیمکت بلند شدم.فهمیدم گیر چه کنه ای افتادم.با چشمان ریزو
پرغرورش از آن بالا به من نگاه می کرد.
"بهتر است به راه خودت بروی...تنهایی من هیچ ربطی به تنهایی تو نداره."
جای خالی مرا روی نیمکت پر کرد و گفت:"اینجا جای من است و تو به حریم من تجاوز کردی!"
لبخند تمسخر آمیزی بر لب نشاندم و گفتم:"چه بامزه!لطفا دور ملکتان را حصار بکشید تا کسی به آن تجاوز نکند."
بی خیال پا روی پا انداخت."اول فکر کردم پسری...ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردم...راستی اسمت چیست؟"
نگاه نفرت آمیزی به سویش روانه کردم و گفتم:"به اسم من چه کار داری؟فکر کردی من هم مثل تو بی سو پا هستم؟"
"نه،این چه حرفی است خوشگل خانم.شما هم سردارید و هم پا..."
بعد خودش غش غش خندید.
کلافه و عصبی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم از آن معرکه خودم را خلاص کنم.بلند شد و جلویم ایستاد.
"کجا جانم...تازه داشتیم با هم اختلاط می کردیم."
با وجود چهره خونسردی که برای خودم ساخته بودم احساس کردم رنگ به رخم نمانده است.همان موقع صدای گیرا و جذابی از پشت سرم به گوش هردویمان خورد.
"چه کارش داری لات بی سرو پا؟"
وقتی برگشتم مرد جوان و خوش سیمایی را دیدم که بسیار شیک لباس پوشیده بود و عینک آفتابی بر چشم داشت.فکر کردم او یک ناجی است و باید به او پناه ببرم.به سمتش رفتم و با اشاره به آن مرد جوان مزاحم در مقام اعتراض گفتم:"این جوان مزاحم من شده،من کاری به اونداشتم.
بی دلیل سر راه من قرار گرفته و قصد اذیت و آزار مرا دارد."
جوان مزاحم تفی روی زمین انداخت.جوان ناجی چند قدمی به طرف او برداشت."می خواهی کت بسته تو را تحویل پلیس بدهم؟"
سکوت جوان مزاحم کمی برایم ابهام برانگیز بود.سرش را پایین انداخت و چون یک مجرم صد در صد محکوم با قدمهایی نا مرتب از ما فاصله گرفت.من و جوان ناجی تنها شدیم.
"خیلی از لطف شما ممنونم.اگر شما نمی رسیدید معلوم نبود آن جوان
بی سرو پا با من چه کار می کرد."
"یک دختر جوان و تنها،درمکان خلوتی مثل اینجا طعمه بسیار دلچسبی برای امثال آن جوانک به حساب
می آید."
دستم را گرفت و مرا روی همان نیمکت نشاند.دلم تند می زد.نمی دانم از ترس بود و یا برخورد دستم با دست گرم او!خونسرد و آرام برای خودش نطق می کرد."اینجا شهر بزرگ و بی رحمی است.همه جور آدم پیدا
می شود،آدمکش ،قاچاقچی،دزد ناموس...نمی دان باید خودت را برای روبه رو شدن با کدامیک آماده کنی...اینجا اگر دیر بجنبی تیکه پاره ات می کنند..."بعد گویی یاد من افتاد."خوب، اسمت چیست؟"
نفس بلندی کشیدم و گفتم:"سایه."
لبخند کجی روی لبش نشست ."چه اسم قشنگی،اسم من هم تورج است،جایی را نداری نه؟"
از گوشه چشمم نگاهش کردم.زیاد ترکیب صورتش جالب نبود،اما در یک نگاه جذاب به نظرمی رسید."بله!هیچ کس را ندارم و دنبال کار
می گردم.متاسفانه کار برای امثال من پیدا نمی شود."
سیگاری کنج لبش نشاند و با لبخند گفت:"اگر دنبال کار می گردی من کارخوبی برایت سراغ دارم...خوب...حالا بهتر است با هم برویم رستوران وغذایی بخوریم .بد جوری پریده رنگ به نظر می رسی!"
شرمگین سرم را پایین انداختم.نمی دانم چرا به او اعتماد کردم و سوار ماشین مدل بالایش شدم.
"من هم کس و کاری ندارم،ولی وضع زندگی ام زیاد بد نیست.این هم رستوران دلگشا...حالت که خوب است؟"
تورج خودش صورت غذا را دید زد و دستوردو پرس چلوکباب مخصوص داد.مهربان و دلسوز به نظرمی رسید.در برقراری رابطه دوستانه موفق بود و لحن و رفتارخودمانی اش به من اعتماد به نفس
می بخشید.همین باعث می شد که احساس راحتی کنم وهیچ به این فکر نکنم که او یک مرد غریبه و
نا شناس است.بعد ازچند روزگرسنگی با چلوکباب حسابی اوضاع شکمم رو به راه شد.
"دسرچی میل داری؟"
"هیچی"
از جا بلند شد و بعد از تسویه حساب دستم را گرفت و دوباره مرا به سمت ماشین برد.
"حتم دارم جایی برای خوابیدن هم نداری...خانه من بزرگ نیست،ولی من وخدمتکارانم تویش گم
می شویم.اگرمراهمراهی کنی خوشحال می شوم."
نمی دانم این مرد جوان غریب روی چه حسابی به من روی خوش نشان می داد.این را هم نمی دانستم چرا دوباره دعوتش را پذیرفتم.
"اگر مزاحمتان نمی شوم..."
زود حرفم را قطع کرد و گفت:"باعث خوشحالی من است...از این که طعمه خوبی مثل تو را از دست گرگهای به کمین نشسته نجات دادم احساس رضایت قلبی به من دست داده..."
خوشحال بودم از اینکه دیگر مجبور نیستم در پناه درختان پارک و زیر هجوم بی امان پشه ها با ترس از مزاحمی بی رحم،خواب که نه کابوسی را به جان بخرم.خدا را شکر که یک ناجی مهربان و خوش قلب را سر راه من قرار داده بود.
خانه ای که می گفت زیاد هم بزرگ نیست به چشم به سان قصری طلایی می درخشید.حیف که نتوانستم جلوی هیجان درونی ام را بگیرم.
"وای!چه قصر با شکوهی!"
وقتی نگاه او را متوجه خودم دیدم خجل گوشه لبم را گزیدم و پیش خودم گفتم :"خفه شو مایه آبروریزی نباش!"
آن خانه بزرگ و بی سروصدا لحظه ای مرا ترساند.من اینجا چه
می کردم.توی قصری به این عظمت!این مرد چه نقشه ای برای من کشیده است؟پس خدمتکارهایش کجا هستند؟
"خیی خسته به نظرمی رسی! به ژوزف می گویم اتاقت را آماده کند."
نفس آسوده ای کشیدم،پس تنها نبود.راست می گفت که خدمتکارم دارد.یک آن از اینکه به او به او شک کرده بودم از خودم بدم آمد.ازروی میز شیشه مشروب را برداشت و دو لیوان آماده روی میز را از محتوای آن لبریز کرد.
"خیلی می چسبد...بخصوص به تو که بعد از مدتها به خواب بروی!"
با امتناع سرم را تکان دادم."ممنونم.اهل مشروب نیستم."
با اصرارزیاد لیوان را به دستم داد."تنهایی نمی چسبد...از صد تا مسکن هم قوی تر است."
خودش لیوان را تا ته سر کشید.به یاد خاطره زندان افتادم.احساس مسخره ای به من می گفت:بگیر کوفت کن!از ادب دوراست که دست صاحبخانه مهربانی مثل تورج را رد کنی.
با همه تلخی اش محتوی لیوان را سرکشیدم.پس ازچند لحظه احساس کردم ابرسفیدی جلوی چشمانم را گرفته است.حتی ابرسفید روی صورت تورج راهم پشانده بود.
"حالا می توانی با خیال راحت بروی و بخوابی...ژوزف...ژوزف...اتاق خانم را آماده است؟"
صدای ژوزف را نشنیدم.تلو تلو می خوردم و احساس سر گیجه شدیدی می کردم.او بود که به دستم چسبید."چی شده عزیزم؟حالت خوب نیست؟"
دستم را روی سرم گرفتم و با عجز گفتم:"نمی دانم،هیچ جا را به درستی نمی بینم...همه جا تاریک و مه گرفته است..."
همان طور که به بازویم چسبیده بود مرا از پله ها بالا برد."ناراحت نباش بعد از اینکه بیدار شوی هیچ اثری از این احساس در تو دیده نمی ماند."
دری را باز کرد و پشت سرمان بست.از پشت ابرهای سپید و مزاحم چشمانم اتاق مرتب و تختی دو نفره را دیدم و دیگر هیچ.
سرم را روی بالش گذاشت.حواسم هر چند زیاد سر جایش نبود،اما حس گنگی به من علامت خطرمی داد. یک آن فکر کردم او درحال درآوردن لباسهایم است.خودم توجه لحن مستانه و بی حال خودم شدم.
"چی کار می کنی ...می خواهم بخوابم..."
باهم می خوابیم عزیزم...اینجا که بهتراز پارک است!تصورش را بکن،الان به جای اینکه توی این اتاق به این زیبایی کنارمن باشی شبت را توی پارک،زیردرختها و پیش آن جوانک بی سرو پا صبح می کردی."
دستهای ناتوانم را روی سینه اش کوبیدم و گفتم:"ولم کن...من اهل این حرفها نیستم.راحتم بگذار..."
دستهای او که ازمغز بی رحمش فرمان می گرفت مرا همچون عروسکی بی جان درآغوش فشرد.دراین میان دست و پاهایم را تکان می دادم و عاجزانه به فکر نجات خویش بودم..."
خواب سیاهی پنجه هایش را بروجود مست و بی حالم فرو برد و من تسلیم محض لشگر سیاهی و گناه شدم.لعنت برآن خواب سیاه...لعنت به آن خواب کثیف و لعنت به من...به من که خیلی راحت گول شیطانی به نام تورج را خوردم.

فصل سی وهفتم

تورج در لباس یک ناجی محترم به راحتی گمراهی را به چشمان بهت زده من تحمیل کرد و مهر سیاهی را برشناسه جدیدم کوباند.نه گریه هایم راه به جایی می برد و نه ناله و نفرینهایم اثر می کرد.تورج دست نشانده گرگ فرمانده بود ومن بره ای لذیذ واحمق که زود خودم را به آنها باختم.
"بلند شو برویم...رییس ازصبح منتظرماست...به ژوزف می گویم
آماده ات کند."
ژوزف مردی میان سال،با موهای کم پشت بود که چشمانی پربرق وابهام داشت.دیگر چه ازمن باقی مانده بود که برای آن از خودم مقاومت نشان دهم.حال که بازیچه دستان بی رحم تقدیر بودم پس بگذارهرطورکه
می خواست بازی ام بدهد.
کسی توی دلم می گفت:تو خودت عروسک شدی...گناه تقدیر چیست؟"
ژوزف سر و رویم را آراست.در تمام مدتی که او کرم پودروماتیک را برصورت مترسکی ام می مالید،من چون جسمی بی روح به مرثیه قلبم گوش سپرده بودم.آه مادر...کجایی ببینی که با دخترت چه کردند؟بگو مادر...سبزیها راکجا قایم کردی.می خواهم هرچه سبزی توی باغها سبز می شود را من پاک کنم...آه مادر...نفرین سبزیها مرا گرفت،من ناسپاسی
کردم ...مادر...رفتی سرمزاربه پدر بی غیرتمان بگو حق با تو بود که از دختران بی گناهت روی بر
می گرداندی...دختر یعنی عروسک...یعنی مترسک...یعنی فقط غذای جسم لاشخوهای کثیفی چون تورج.مادر...سبزیهایت کجا هستند؟
لباس اندام نمایی تمام هیکلم را به نمایش گذاشته بود.دلم می خواست بر وجود شیطانی آن ناجی
بی رحم چنگ بیاندازم و گلویش را چنان درهم بفشارم که چشمان هرزه اش ازحدقه بیرون بزنند،ولی درمن دیگرحتی نای نفس کشیدن هم نمانده بود.از آن شکوه پر قدرت به قول خودش مرد که داماد بی غیرتشان از ترس ضربه های کاری او خودش را مدتها در خانه شان آفتابی نمی کرد جسمی نحیف و درد کشیده و قلبی مالامال از غم و افسوس باقی مانده بود که به زحمت روی پاهایش می ایستاد.
"باید برویم پیش رییس...این قدراخمهایت را درهم نکش...برخورد اول خیلی مهم است."
نگاهش کردم.یک لحظه از عجز و ناتوانی خودمم بیزارشدم.چطور
نمی توانستم بر وجود کثیفش چنگ بیاندازم؟به وقتش به حسابت خواهم رسید.ای موجود پست!ای ملعون!ضربه حاصل ازخود باختگی به زودی ازمن موجودی ضعیف وقابل تصرف ساخت.تورج همچون کاردانی مجرب چنان اختیار ازکفم ربود که ناگهان همه چیز خودم را ازدست رفته دیدم.احساس گنگی به من
می گفت باید ازاو اطاعت کنم.
سواربرماشین مدل بالایش،نمی دانم کجا می رفتیم.خاموش و متفکربه خیابانها و آدمهای در حال رفت و آمدش می نگریستم و به حال خودم افسوس می خوردم.چرا حتی قدرت دفاع و جنگ و جدال هم ازمن گرفته شده بود؟او با من چه کرده بود که این گونه خام و مطیع مرا به مقصدی که مد نظرش بود
می برد؟چراجیغ نمی کشیدم وطلب کمک
نمی کردم.شاید ازمیان این همه آدم که مثل مور وملخ ریخته شده اند و بالا و پایین می کنند فرشته مهربان و پاکی چون نازنین پیدا شود و دست محبتش را بر سرم بکشد...ولی داد و هوارکشیدن چه دردی از من دوا می کرد؟
به محض طلب کمک،به اداره پلیس کشانده می شدم و آنجا به عنوان قاتل فراری کت بسته روانه زندان
می شدم.من دیگرهیچ وقت نمی توانستم شاکی باشم.خوب می دانستم که جای مرا برای همیشه در زندان خالی نگه داشته اند،با این تفاوت که اگر دوباره پایم به زندان برسد این بار دختری فریب خورده و از دست رفته هم به حساب می آیم.
تورج ماشین را مقابل باغ بزرگ و درندشتی متوقف کرد.نگهبانی در را گشود.نگاهم به چشم اندازآن باغ وسیع بود،ولی هیچ چیزش را
نمی دیدم.گویی سحر وجادویی قوی نیروی اراده و حواس شش گانه مرا به تسخیر درآورده بود.ساختمان دو طبقه با نمایی از سنگ از پشت درختان سر برآورده.تورج در سمت مرا گشود و گستاخانه دست زیربازویم گذاشت.کاش می توانستم با آهنی گداخته آن قسمت ازدستم را جزغاله کنم.
ریسسی که می گفت منتظر ماست،پیرمردی شصت ساله به نظرمی آمد
که موهای رنگ کرده اش او را اندکی جوان تر از سن و سالش نشان
می داد.با دیدن من لبهای سیاه و بد ترکیبش را ورچید.چشمان قرمز و پر آبش مرا به یاد چشمان بنگی یوسف می انداخت،همان داماد نامردمان که باعث و بانی این در به درها شد.
"زیبایی چندانی ندارد،ولی خوش اندام است.موهایش را هم که از ته زده...پوست بدنش هم چندان تعریفی ندارد.تنها امتیازش چشمان سیاه و هیکل زیبایش است،روی هم رفته بد نیست...کجا پیدایش کردی؟"
"توی پارک.هوشنگ چند روزی او را زیر نظر گرفته بود تا اینکه دیروز به کمک هم به تورانداختیمش."
حواسم رفت پیش آن جوان بد ترکیب ژنده پوش.پس اوهم با آن چهره غلط اندازش با اینها هم دست بود.آه...چقدرابله بودم که نفهمیدم چطورگول این دو کفتاررا خوردم؟"
"ببینم دختر جان،اسمت چیست؟"
نگاه انزجار آمیزی به طرف آن خوک پیرانداختم و گفتم:"چرا مرا اینجا آوردید؟من ازاین بازیهای کثیف هیچ سر در نمی آورم.اینجا کجاست؟تو کی هستی؟این پست فطرت کیست؟من اینجا چه می کنم؟"
پیرمرد عصبانی شد.از لحن بی ادبانه من بدش آمد.سیگاری آتش زد و با غیظ به دندان گرفت.
"ما مجبورنیستیم به سوالهای تو پاسخ بدهیم.تو یک دختر د به در وبی کس و کاری و ما از روی ترحم و انسان دوستی به تو پناه داده ایم.جواب مهربانی ما این است؟"
تازه داشتم به خودم می آمدم.گفتم:"دست از سرم بردارید.ولم کنید بروم...چه از جان من می خواهید،من که هرچه داشتم این گرازوحشی از من گرفت.دیگر به دنبال چه هستید؟"
پیرمرد نچ بلندی کشید و خودکاری را لای انگشتش فشرد."تو سرمایه بسیار بزرگی در اختیار داری که به خودی خود قادر به استفاده از آن نیستی...ما اینجا را برای بهره برداری از این سرمایه عظیم باز کرده ایم تا هم شما به نوایی برسید و هم جیبهای ما بی نصیب نماند...باز هم توضیح بیشتری می خواهی؟"
از شدت خشم و کینه آب دهانم را توی صورتش تف کردم.به خشم آمد و روی صندلی نیم خیز شد."هرزه بی چشم و رو.بد کاری کردیم نخاله ای مثل تو را ازخیابانها جمع کردیم و به یک جای مجلل آوردیم؟حقت بود همان گوشه خیابانها هرلات بی سرو پایی مفت و مجانی ازوجود ملعونت فیض می برد و تو جرات نطق کشیدن هم نداشته باشی..."
تورج از پشت دستهایم را گرفته بود.هر چه تقلا کردم نتوانستم خودم را برهانم."ای لاشخور کثیف ...مثل گرگ کمین کردی تا دخترهای بدبخت و ساده وابلهی چون مرا یک لقمه کنی و آن وقت در کمال بی شرمی اسم این عمل حیوانی را انسان دوستی می گذاری؟ننگ بر تو که چنین شغل کثیف و پستی را برای خودت و هم دستان رذل تر از خودت دست و پا کردی."
او نعره کشید و گفت:"از اینجا ببریدش...توی اتاق حبسش کنید تا یاد بگیرد با صاحب خودش درنده خویی نکند."
تورج با زور و قدرت نامردانه اش مرا از پله ها بالا برد.میان داد و فریادهایم سرو صدای چند زن دیگرهم به گوشم خورد.نهیب تورج گویی با آنان بود."بروید توی اتاقتان..."
تورج مرا روی تخت پرت کرد و درحالی که نفس می زد انگشت تهدیدش را به سمتم گرفت."کسی تا به حال با چنگیز خان با این لحن حرف نزده.شانس آوردی که فقط به زندانی کردن تو رضایت داد.اینجا منزل ابدی توست و هیچ راه گریزی نداری.مجبوری خودت را با اینجا وفق بدهی.همه کسانی که اینجا هیستند روز اول مشکل تو را داشتند،ولی بدون هیچ اعتراض و گله ای به راحتی اینجا پول درمی آورند و زندگی می کنند.ما قصدمان خیراست.به جای اینکه توی خیابانها طعمه گرگهای گرسنه بشوید اینجا مثل یک شاهزاده با شما رفتارمی شود.آدمهای پولدار زیادی پیدا می شوند که حاضرند به خاطر یک شب خوش گذرانی کلی پول به پایتان بریزند.حالا مقایسه کن...اینجا بهتر است یا ان بیرون!"
سرم را میان دستانم گرفته بودم وعاجزانه می گریستم.باورم نمی شد این کابوس حقیقت داشته باشد.یعنی ممکن است تمام این صحنه های اسفناک در بیداری حادث شده باشد و من به عنوان یک تن فروش درامر تجارت ناموس،به یک دسته حیوان وحشی و درنده پیوسته باشم؟
تورج به سمت در رفت و گفت:"خوب فکرهایت را بکن،دو راه بیشتر نداری،یا اینکه خودت را بکشی یا اینکه زندگی جدیدت را بپذیری...در مقایسه با خودکشی،زندگی جدیدت زیاد هم بد نیست..."
به طرفش دویدم و بی تصمیم قبلی به پاهایش چسبیدم و با لحنی التماس آمیزو بغض آلود گفتم:"خواهش می کنم به من رحم کنید...من شکار خوبی برای شما محسوب نمی شوم.من به درد پول درآوردن
نمی خورم...بگذارید بروم...به تمام مقدسات عالم این ظلم حق من نیست!"
التماس و خواهش های من،آن جوان سیه دل جسور را جسور ترکرد.لب کثیفش را بر لبهایم فشرد و با خنده ای مستانه روی زمین پرتم کرد.
"نمی دانی وقتی به التماس می افتی چقدر خواستنی می شوی..."
به سمت در رفت.پس از خروج او صدای چرخش کلید را شنیدم.لبهای آلوده به بوسه هرزه اش را چنان به دندان گزیدم که خون قرمزی از ترکهای آن بیرون زد.با آه و ناله روی تخت افتادم و تنها توانستم درد درونم را با گریه بروز بدهم.
نمی دانم با خودم چه کرده ام؟اینجا پایان تاریک زندگی من است؟نقطه سیاه و تیره ای که اندک سوسوی نور امید را در شاهراه قلبم خاموش کرد.آرزو می کردم کاش این لحظه،نه جای بهتری بلکه در زندان بودم.
فصل سی وهشتم

دو روز بدون خوردن و آشامیدن همان جا روی تخت افتاده بودم.گاهی آهی از سر حسرت از سینه بیرون می دادم.روز دوم با چرخش کلید توی قفل حواس رفته ام سر جایش برگشت.زن جوان و خوش لباسی وارد اتاق شد و پشت سرس پیرمردی زوار در رفته و لق لقو،در حالی که قدمهایش را بر زمین می کشید داخل آمد.زن زیبا خودش را فریبا معرفی کرد.پیرمرد به گوشه ای از اتاق رفت که رو به تلویزیون بود.فریبا دستم را در دست گرفت و لبخند ملیحی زد.این لبخند مرا به یاد لبخند های زیبا و دلنشین نازنین انداخت.نه...خدای من! چرا فرشته ای معصومی مثل او را با این شیطان مقایسه می کنم؟صدایش نرم و لطیف بود و به دل
می نشست.
"فکر می کنم بخت بلندی داشته باشی سایه.امروز کلی مشتری برایت پیدا شده...هر چند چنگیز خان برایشان توضیح داد تو آمادگی اش را نداری،ولی این آقا حاضر شده مبلغ سنگینی را بابت تو بپردازد...ما اینجا زن و دختر زیباو طناز زیاد داریم،ولی نمی دانیم چرا تو این همه شانس داری؟"
چقدر از آن قیافه زیبا که با لحنی وقیح از مشتریهایشان یاد می کرد بدم آمده بود.
"این پیرمرد را از اینجا ببرید...کار دستش می دهم."
دستم را گرفت و با لحنی موذیانه سعی داشت رای من را عوض کند."این قدربداخلاق نباش سایه!یک شب تحمل کردن این پیرمرد به بهایش می ارزد..."
فریبا از نگاه توام با خشم و غضب من گریخت.از جا بلند شد و گفت:"من می روم،سعی کن دخترعاقلی باشی."رفت و دررا پشت سرخودش بست.
پیرمرد به طرفم آمد.احساس تنفر شدیدی بر تمام وجودم سنگینی می کرد.
دلم می خواست آن پیرمرد بی جان و بی رمق را با یک مشت به دیواربکوبم،تا من بعد هوس خوشگذرانی به سرش نزند.وقیحانه دستهایش را به سویم گشود.
"گلناز من!نمی خواهی از مهمانت به گرمی پذیرایی کنی؟من از راه درازی آمده ام...از اصفهان آمدم تا چند روزی درتهران خوش باشم!"
پوزخند طعنه آمیزی بر لبم نشست.گلناز من را طوری ادا کرد گویی مرا به اسم صدا زده است.روی تخت نشستم و با خونسردی گفتم:"از این اتاق برو بیرون پیر خرفت!تن و بدن استخوانیت به درد دندانهای تیز من
نمی خورد...راهت را بگیر و برو...نکند می خواهی اقوامت را در اصفهان سوگوار خودت کنی!"
پیرمرد حرفهای مرا به حساب شوخ طبعی ام گذاشت."چه دختر با نمکی هستی!حتم دارم شب فراموش نشدنی را با تو خواهم گذراند."
به طرفم آمد و لبان کبودش را جمع کرد و نزدیک لبان من آورد.گر گرفته و مبهوت از ذات پلیدش،سیلی محکمی زیر گوشش خواباندم.پیرمرد مات و مبهوت دستش را روی صورت سرخش گذاشت و بعد که به حقیقت امر واقف شد مرا به باد فحش و ناسزا گرفت.من بی تفاوت و خونسرد نگاهش کردم و گفتم:"شب فراموش نشدنی ای را با من گذراندی...حالا برو گورت را گم کن...سگ پیری مثل تو که حتی قادر به واق واق کردن هم نیست نباید به فکر خوش گذرانی باشد...امیدوارم درس خوبی بهت داده باشم!"
پیرمرد با چهره گلگون و عصبی به طرف در رفت."به حسابت می رسم دختر هرزه!دست روی من بلند
می کنی؟اگر من یک شب را با تو نگذراندم خودم را زنده زنده چال می کنم...حالا می بینی..."
چند لحظه بعد صدای داد و فریادش در راه پله پیچید.پس ازرفتنش نفس بلندی کشیدم و خشنود از کار خودم روی تخت دراز شدم.
کمی بعد چنگیز خان همراه مرد میانسالی که سرش از طاسی برق می زد و کمربندی در دست داشت پا به اتاق گذاشت.چنگیز خان عصبی و درنده به نظر می رسید.وقتی دید خونسرد به او نگاه می کنم صدای عربده اش بلند شد."خوب!دلت خنک شد که مشتری خوبمان را پراندی؟تو فکر کردی کی هستی دختر؟به چه حقی روی مشتری دست بلند کردی؟
می دانی آن پیرمرد حاضر شده بود چه قیمتی برایت بپردازد."
دندانهایم به هم می خورد.چقدردلم می خواست تیکه پاره اش کنم."من کالا نیستم که برایم مشتری
می آورید و رویم قیمت می گذارید...من آدمم!نه تنها این پیرمرد،هر سگ کثیفی پایش را اینجا بگذارد با اردنگی پرتش می کنم بیرون..."
پوزخند کریهی چروک صورتش را ازهم گشود."فکر کردی!اگر آن پیرمرد بلد نبود رامت کند من استاد رام کردن امثال تو هستم."رو به مردی که همراهش بود کردو گفت:"شروع کن جمال،دو روزه حالیش
می کنم اینجا کجاست و من کی هستم و خودش کیه.درسی بهش بدهم که تا مشتری پا به اتاقش گذاشت پایش را لیس بزند."
مردی که جمال خوانده شده بود و تا آن لحظه مثل مجسمه حتی پلک هم نمی زد کمربندش را بالا برد.خودم را نمی دیدم،اما فکر می کنم رنگم از دیوارهم سپید تر شده بود.با هرضربه ای که آن جلاد بر بدنم فرود
می آورد نعره ای زخمناک ازگلویم خارج می شد.ازپا که افتادم
چنگیز خان با اشاره دست،جلاد را از زدن ضربه باز داشت.
از شدت درد و سوزش ضربه هایی که بر بدنم وارد شده بود چشمانم روی هم افتاد.صدای باز و بسته شدن در را شنیدم.فکر کردم هر دو نفر رفته اند،ولی در آن سستی و بی حالی نفسهای گرمی را بر صورتم احساس کردم.گویی مشت مشت نمک روی زخمهایم می پاشید.صدای منزجر کننده ای آرام در گوشم گفت:"چرا اینقدر لج بازی می کنی دختر؟کجا را بهتر از اینجا سراغ داری؟
بدون کوچک ترین مقاومتی بی آنکه رمقی برای تکان خوردن در من باقی مانده باشد بر تخت چسبیدم و از شدت اندوه و درد ناله ای دلخراش کشیدم،اما دریغ که ناله هایم به جایی نرسید و برای دومین بار زالویی خون آشام را به کام رسانیدم.
آنگاه که احساس کردم کنج تختی که محل رخ دادن فحیح ترین صحنه زندگی ام بود با دردهایم تنها ماندم آرام و بی صدا به هق هق افتادم.چطور ممکن است این روزگار نا مرد از من دختری تن فروش بسازد و مرا دراتاقی بنشانند که تمام زرق و برقهایش بوی کثافت و لجن می داد.چطور ممکن است من دو بار احساس لذت را به قلبهای شیطانی دو تمساح بخشیده باشم؟مرگ بهتراز این زندگی نیست؟چرا از زندان گریختم؟بابت کدام امید واهی چنین بهای سنگینی را می پردازم.کاش از زندان نگریخته بودم.زندان برای آدمهای بی کس و کاراز بهشت هم بهتر است.آخ ...من اینجا چه می کنم؟در کدام قانون و شریعت به عنوان انساندوستی دختران و زنان بی پناه و در به در را فریب می دهند و
دراختیار خوکهای شکم گنده پولدار قرارمی دهند؟
همه جای بدنم می سوخت.گویی شعله های آتش در من زبانه می کشید.آه نه،خدایا...فقط از درد زخمهای به جا مانده از شلاق نیست که
می سوزم.این سوزش شدید قلب آزرده من است که به حال زارخویش
می سوزد ودم برنمی آورد.خدایا این چه طاقتی است که به من داده ای؟به کجا بگریزم که این ننگ و بد نامی تعقیبم نکند.آه مادر...کجایی که از حال دخترت با خبر شوی.بگو سبزیها کجا هستند؟

ادامه دارد...


مطالب مشابه :


نحوه ای ثبت نام سفارت استرالیا در تهران

بودم که با چشم استرالیا درتهران برای چه کار کنند. از یکسو جای برای ثبت




مطالب جالب و خواندنی

اگر چه به جای آن هنر «کار با ,دریافت سفارشات و ارتباط پیوسته با مشتریان درتهران و




اگر قرار بود یک بار دیگر ...

برای نگاه کردن به او به کار می گرفتم . با او بیش تر جای فکر کردن به ساختن خواب | وصیت




فصل 36 تا 38 ستاره های بی نشان

وقتی از مقابل آدمهای کوچه و خیابان می گذشتم،دلم می خواست جای با من چه کار خواب بروی!" با




ثبت نام اینترنتی مهاجرت به استرالیا چگونه است؟

اخرین اخبار تحلیل و مطالب مرتبط با چه کار کنند. از یکسو جای برای درتهران




درمان با عسل و دارچین

با این کار قدرت و قبل از خواب روی درکرج ودیگری درتهران بنام شفاعسل




یازعلی ندارد .داستان کوتاه ازعلی اشرف درویشان

مطالب آموزشی در ارتباط با کتب تاریخ مثل این که به جای مداد، تن - آقا، درتهران حـ




چگونه معتاد شدم؟

و من تصمیم گرفتم که دیگرگرمسار جای من روز خواب بودم نداد با اينكه درتهران شعبه




برچسب :