رمان در امتداد حسرت 10

وقتي زنگ را فشار دادم،‌ چند لحظه اي طول كشيد كه اميد جواب داد. به محضشنيدن صداي اميد گفتم: سلام ، اميد ميشه به رضا بگي چند دقيقه اي بيادپايين. 

اميد: سلام، خير باشه. بالاخره اومدي سراغ مجنون، ولي حيف يه خورده دير اومدي و مجنون خونه نيست. 

بي حوصله گفتم: اميد اصلا حوصله شوخي ندارم، بگو بياد پايين منتظرم. 

اميد خنده كنان جواب داد: مي بينم حوصله نداري وگرنه تشريف مي آوري بالا،ولي به جام ياسمن رضا خونه نيست. رفته ديدن دوست دخترش ، بيمارستان.اگه زودتر خودتو برسوني مچش رو مي گيري. 

-         ممنون از راهنماييت، ولي لطف كن راستشو بگو. 

ا ديوونه ، من كه دارم قسم مي خورم. برو بيمارستان ببين دروغ مي گم يا نه، رفت دنبالش تا با هم برن بيرون. سنگ مفت، گنجيشك مفت. 

-         مرسي من رفتم. 

از حرف اميد لحظه اي خوشحال شدم چرا كه به اين ترتيب هم دروغهاي رضا برملاميشه و هم بهانه اي براي بهم زدن رابطه مون بود،‌ولي همان لحظه حسادتبدجوري دلمو آتيش زد. چون مژگان رفته بود بلافاصله خودمو به خيابان رساندمو سريع دربست گرفته و به بيمارستان رفتم. وقتي رسيدم توي محوطه بيمارستان چشمم دنبال رضا مي گشت،‌ولي اونجا نبود. با خودم گفتم حتما به دنبالش به داخل رفته. قدمهايم را تند كرده و سريع به اورژانس رفتم، اونجا هم نبود.از روي ناچاري به ايستگاه پرستاري رفته و گفتم ببخشيد، دكتر محمدي هنوزنيومدن؟ 

پرستار كه دختر جواني بود سرش را بالا گرفت و گفت: چرا اومدن. 

در حاليكه قلبم به تندي مي طپيد پرسيدم: پس كجا هستن؟ 

پرستار موشكافانه نگاهم كرد و به سمتي از سالن اشاره كرد و گفت: 

-         اونجا هستن، بايد چند لحظه اي منتظرشون... 

بدون اينكه منتظر بقيه حرفهاي پرستار بمانم به سمتي كه اشاره كرد به راه افتادم وقتي نزديك شدم صدايش به گوشم خورد كه مي گفت: 

-         خوب خانم خانما،‌حالا دستتو بده به من. 

نمي دونم چطوري خودمو اونجا رسوندم و با ديدنش وا رفتم، چون بالاي سر دختربچه اي بود و داشت معاينه مي كرد. يك لحظه سرش را چرخاند و با ديدنم ماتشبرد و دست از معاينه برداشت. خانمي هم كه به گمانم مادر بچه بود با اينحركت رضا برگشت و نگاهم كرد. رضا آهسته سلام كرد و من هم سلام كردم و رضادوباره مشغول معاينه دختر بچه شد. دختر بچه شيرين زباني بود كه از دل در دبه خودش مي پيچيد و ملتمسانه به رضا گفت: 

-         دكتر تو رو خدا يه كاري كن دلم زود خوب بشه، دارم ميميرم. 

ناخودآگاه به رويش لبخند زدم و گفتم: خدا نكنه، از آمپول هم مي ترسي؟ 

با لبهاي غنچه شده اش جواب داد: نه، نمي ترسم. 

رضا نسخه اي نوشت و به دست مادرش داد و گفت: اين داروها رو از داروخونه بگير و بيار تا زودتر آمپولش رو بزنيم تا اين خانم خوشگله خوب بشه. 

بعد از رفتن مادر بچه، وقتي تنها شديم رضا با اخم پرسيد: براي چي اومدي؟ 

به چشماش نگاه كردم، چشماش برعكس قيافه اش برق شادي مي  زد. لحظه اياحساسم فوران كرد، مي خواستم صورتش رو ببوسم كه زود بر خودم حاكم شده وگفتم: 

-         اومدم باهات حرف بزنم. 

دخترك خنده كنان گفت: با هم قهر هستي؟ 

بي اختيار به همديگه لبخند زديم و من نگاهش كردم و گفتم:‌اسمت چيه؟ 

خنده كنان جواب داد: عسل. 

همان لحظه مادر عسل به داخل آمد و پلاستيك داروها را به دست رضا داد اون هم نگاهي كرد وگفت: الان مي گم بيان و آمپولش رو بزنن. 

چون خاطره بدي از اون بيمارستان داشتم با ناراحتي گفتم: رضا نمي شه خودت بزني،تا كمتر دردش بگيره. 

رضا لبخند زنان نگاهم كرد و خودش آمپول عسل را زد. موقع رفتن عسل كه چهار پنج ساله بود گفت: صورتت رو بيار جلو. 

خيال كردم حرفي مي خواد بزنه. وقتي صورتمو جلو بردم، گونه ام را بوس كرد و گفت: 

-         هم خوشگلي هم مهربون. 

من هم صورتش را بوسيدم و گفتم: تو هم خيلي خوشگلي. 

عسل و مادرش خداحافظي كرده و رفتند. بعد از رفتن آنها، رضا باز هم اخم كرد و گفت: 

-         بريم بيرون. 

با هم به حياط رفتيم و در گوشه اي كه محل رفت و آمد نبود روي نيمكتي نشستيم، هر دومون ساكت بوديم. نمي دونستم چه جوري بهش بگم ، چون عصبانيتمفروكش  كرده و به جايش محبت قل قل مي كرد كه رضا به حرف آمد و باطعنه گفت: خوش گذشت؟ 

قبل از اينكه جوابي بدهم پوزخندي زد و گفت: چه سوال احمقانه اي كردم، خوب از خنده هاتون مشخص بود كه خيلي خوش مي گذشته. 

چون حرصمو در آورد جواب دادم: آره خوش گذشت، مخصوصا كه تو نبودي هي ايراد بگيري. 

برافروخته شد و گفت: اين همه راه رو اومدي كه اينا رو بگي؟ 

به صورتش خيره شدم و گفتم: نه اومدم بگم ما به درد هم نميخوريم چون زبون همديگر رو نميفهيم. و بين عقايدمون فرسنگها فاصله است و ادامه اين رابطه جز عذاب ارمغان ديگه اي برامون نداره. 

رضا مات و مبهوت نگام مي كرد. وقتي حرفهام تمام شد چند لحظه اي بهت زدهنگام كرد و سپس آهي كشيد و سرش را پايين انداخت و زير لب زمزمه كرد: پاي كس ديگه اي در ميونه. 

از معصوميتش دلم لرزيد و اشكم سرازير شد. با دستم چونه اش را گرفته و سرشرا بالا آوردم و گفتم: نه به جان رضا، من تو رو خيلي دوست دارم چون تنهامردي هستي كه تو زندگيم بهش اطمينان كردم. 

از جايش بلند شد و بغلم كرد و گفت: ياسي، به خاطر اون شب ازم ناراحتي؟ 

با اينكه دلم نمي خواست از گرماي تنش محروم بشم ولي براي اينكه هردومونو از جهنم خلاص كنم بر احساسم غلبه كردم و خودمو ازش  جدا كرده و گريه كنان گفتم: رضا، خواهش مي كنم تو هم همين ا احساسات رو چال كن. 

قبل از اينكه فرصت حرف زدن رو پيدا كنه به سمت بيرون دويدم، از پشت سر صدام كرد: ياسي، خواهش مي كنم وايسا. 

به پشت سرم نگاه نكردم، لحظه سختي برايم بود و بايد هر چه زودتر خودمو بهخونه ميرسوندم. داخل ماشين اشكامو پاك كردم تا مامان پي به حال زارم نبره، تلفنم را هم خاموش كردم. 

وقتي به خونه رسيدم به زور لبخند مي زدم،‌چند دقيقه اي نشستم و بعد بهبهانه خستگي به اتاقم رفتم. وقتي تنها شدم بي محابا اشك مي ريختم وهمانطور هم خوابم برد خارج شده است 

صبح وقتي با صداي زنگ ساعت چشم باز كردم، بي رغبت از جايم بلند شدم. براي اينكه كمي از كسالتم كاسته بشه به حمام رفتم و سپس صبحانه مختصري خورده به سر كار رفتم. وقتي مژگان آمد فورا پرسيد: 

-         چيكار كردي، بهش گفتي؟ 

-    آره،‌مي گن مرگ يك بار شيون هم يكبار. اينطوري هردومون از عذاب كشيدن راحت شديم ولي مژگان فراموش كردنش خيلي سخته. 

چشماي مژگان پر از اشك شد و گفت: مي دونم. 

اينو گفت و سريع از اتاق بيرون رفت، بعد از رفتنش خيل فكر كردم و آخر سربراي تسكين دل خودم گفتم: اينقدر فكر نكن. رضا هم مثل اوناي ديگه ست، چندروز كه نبينيش فراموشش ميكني. 

و با اين اميد مشغول به كار شدم. عصر وقتي ساعت كاريم به پايان رسيد كيفم را برداشتم و بي حوصله پايين رفتم و چشمم به رضا كه جلوي ساختمان بهانتظارم ايستاده بود، افتاد. با اينكه از ديدنش خوشحال شدم ولي خودموناراحت نشان دادم. جلو رفتم و سلام كردم اون هم سلام كرد و گفت:‌امروز هم نوبت منه كه حرفهامو بزنم. 

سري تكان دادم و دنبالش به راه افتادم. وقتي سوار شدم بلافاصله پرسيدم: مگه تو شنبه ها بيمارستان نمي ري؟ 

لبخند زنان جواب داد: مگه جمعه ها من خونه نيستم. 

با ابروهاي گره كرده گفتم: چرا. 

خوب من نميدونستم تو عجول تر از مني. وقتي ديدم روزسه شنبه و ديروز هم نيومدي با يكي از بچه ها هماهنگ كردم و جامونو عوض كرديم، چون مي دونستم تنها جايي كه مي تونم گيرت بندازم اينجاست. 

-         حالا چي مي خواستي بگي. 

دستمو به دستش گرفت و محكم فشار داد و گفت: مي خواستم بگم ياسي خانم، من خيلي دوست دارم و به همين خاطر سر مسايل كوچيك به راحتي ازت نمي گذرم. 

همين مسايل كوچيك ما رو به جون هم انداخته. رضا چرا نميخواي قبول كني دنياي ما باهم فرق ميكنه. من اگه بخوام با تو كنار بيامبايد تا آخر عمر تو خونه بشينم، در غير اينصورت چون نميتونم مطابق ميل تورفتار كنم هر روز بايد با هم جنگ و دعوا كنيم. تو حاضري بخاطر من دست از اعتقاداتت بكشي؟ 

آهي كشيد و جواب داد:‌ نه از اعتقاداتم دست نمي كشم چون اونوقت نابود ميشم ولي از خيلي چيزهاي ديگه دست كشيدم. 

-         مثلا از چي؟ از حديث؟ 

و با ناراحتي ادامه دادم: پس ديروز به خاطر حديث بيمارستان رفته بودي نه به خاطرمن. طفلكي اميد پس دروغ نمي گفت كه با دوست دخترت قرار داشتي .البته ديگه ربطي به من... 

رضا خنديد و گفت: اميد غلط كرده. ببينم تو حرفهاي دروغ اميد و باور ميكني، ولي من كه تا به حالا بهت دروغ نگفتم باور نمي كني. در ضمن اگه ديگه به تو ربطي نداره پس چرا ناراحت شدي. 

آه بلندي كشيدم و گفتم: رضا خواهش مي كنم ديگه دنبال من نيا، چون كه... 

نتونستم ادامه بدم رضا پرسيد: چون كه چي؟ 

-         هيچي. 

رضا كه سعي مي كرد آرام باشه با صداي نسبتا بلندي گفت: ياسي اون پسر كيه كه باهاش مسافرت مي ري، مي گي مي خندي، همونيه كه اون شب باهاش بودي. 

از كوره در رفتم و باعصبانيت گفتم:‌ رضا تو هنوز به من اعتماد نداري،اونوقت مي خواي يك عمر با من زير يك سقف زندگي كني. ببينم به تو كي گفت من اون شب اونجا ميرم. 

من وقتي به تو و به مژگان زنگ زدم ديدم نيستين فهميدم جايي هستين كه صداي تلفن رو نمي شنوين، چون آدرس رو تو دفتر يادداشتم نوشته بودي جاي خودكار توي صفحه بعدي افتاده بود. شك كردم حتما رفتي پيش دوستت و اومد اونجا سر بزنم كه ديدم حدسم درسته. تو اگه جاي من بودي اعتمادت سلب نمي شد. ياسي، من نمي تونم غيرتمو زير پا بذارم و ببينم تو بااون وضع با يه الدنگ داري صحبت مي كني و هيچي نگم. بيشتر از جونم دوستتدارم ولي اين رفتارت رو نمي تونم تحمل كنم. اگه واقعا دوستم داري بايد ازاين كارات دست بكشي. 

با قاطعيت جواب دادم:‌رضا نمي تونم برخلاف علايق و خواسته هام عمل كنم،براي همين ديگه نمي خوام بيشتر از اين بهم آسيب برسونيم و قبل از اينكهرابطه مون ريشه دار تر بشه بايد از همديگه جدا بشيم. 

با حيرت نگام كرد  و گفت:‌ياسي تو چي مي گي، يعني عشق و محبت تو بهيك باد بنده كه به راحتي زير پات مي ذاري و بي تفاوت از روش رد ميشي، هان.علاوه ر اون مثل اينكه تو يه موضوعي رو فراموش كردي. 

با فرياد گفتم: نه فراموش نكردم ولي نمي تونم به خاطر اين موضوع يك عمرخودمو اسير كنم. رضا، من نمي خوام غير از خودم يه موجود بي گناه ديگه ايرو هم بدبخت كنم. رضا اگه مي بيني من اينقدر گستاخ و بي پروام به خاطراينكه بچه طلاقم. به خدا، به پير، به پيغمبر من كس ديگه اي رو دوست ندارم.من تصادفي توي شمال به يكي از اشناهام برخوردم، حالا فهميدي. منو ببر خونهو ديگه هم سراغم نيا. 

رضا ديگه ادامه نداد، چون حال بهتري از من نداشت. وقتي جلوي خونه رسيديم موقع پياده شدن دستم را گرفت و با صدايي لرزان گفت: 

-    ياسي خواهش مي كنم بيشتر فكر كن. آخه يكدفعه تو چرااينقدر تغيير كردي، البته من مطمئنم تو بخاطر اون شب هنوز از من دلخوري.براي همين چند روز ي به حال خودت مي ذارم. 

جوابي ندادم و خداحافظي كرده و از ماشين پياده شدم. 

چون تصميم خودم رو گرفته بودم براي همين سعي مي كردم ديگه به رضا فكر نكنمو به بابك كه به هر بهانه اي سر راهم سبز مي شد اجازه نزديك شدن را ميدادم. همان هفته روشنك زنگ زد و براي شب جمعه كه با دوستانشون دور هم جمعمي شدند دعوتم كرد، چون مژگان را هم دعوت كرده بود باز به بهانه رفتن بهخونه مژگان از دست مامان در رفتم. مژگان با امير كه به تازگي در شب تولدمهديه‌ آشنا شده بود آمد. 

امير سي وهفت ساله و مجرد بود. اون شب بخاطر ترسي كه از قبل از بابك داشتمتصميم گرفته بودم افراط نكنم. بعد از آمدن دوستانش دقايقي نگذشته بود كهنبساط را چيدند. روشنك هم كنار بابك نشسته بود و تنها كسي كه از دور تماشامي كرد من و مژگان بوديم و هرچقدر به ما اصرار كردند زير بار نرفتيم. بابككمي كه سرحال شد به كنارمان آمد و گفت: نترسيد اعتياد پيدا نمي كنيد. ماهم تفنني استفاده مي كنيم. باور كنيد يه كوچولو كه استفاده كيند مي فهميدچه لذتي داره. 

اخمي كردم و گفتم: ممنون، اگه فكر مي كني وجود ما مزاحمت ايجاد مي كنه، ما مي ريم. 

مژگان هم حرف منو تاكيد كرد و بابك جواب داد: نه بابا چه مزاحمتي، شما هم براي خودتون خوش باشيد. 

با گذاشتن موزيك، حال وهواي مهموني هم تغيير كرد. نيمه هاي شب بود كه سهتايي از آنجا بيرون آمديم . امير كه خيال مي كرد مژگان به خانه اش دعوتشخواهد كرد ولي وقتي ديد مژگان تعارفي هم نكرد و دم درب از ش خداحافظي كردو چدا شد، پكر توي خماري ماند. روز بعد چون نهار خونه خاله مرجان مهمان بوديم زودتر از خواب بيدارشده و يكراست به اونجا رفتم. مامان در يك فرصت به دست آمده آرام گفت: چراامروز به كوه نرفته بودي؟ رضا موقع برگشت اومده بود دنبالت. 

به دروغ گفتم: خواب مونده بوديم. 

اين حركت رضا حرصم را بيشتر درآورد و در تصميم گيري راسخ ترم كرد برايهمين وقتي زنگ زد جواب تلفنش را ندادم و براي اينكه دست از سرم بردار عصرهمراه مامان بزرگ اينا به كرج رفتم و قيد كار كردن را زدم. 

روز شنبه بابك به خيال اينكه اون شب دوباره از دستش ناراحت شدم چند بار تماس گرفت كه جواب ندادم. ولي تلفني به مژگان كردم و گفتم:‌ 

-         من يه مدتي به خاطررضا سر كار نمي آيم، ولي خواهشا اگه بابك هم سراغمو ازت گرفت بگو ازش خبرندارم. 

-         باشه، خيالت راحت باشه. 

از اون پس نه به تلفن رضا جوا مي دادم نه اميد و بابك، نزديك دو هفته بودكه خونه مامان بزرگ بودم و اين براي همه سوال برانگيز شده بود. تا اينكهيك روز مامان بهم تلفن كرد و گفت: ياسي، شب مهمان داريم پاشو بيا خونه. 

-         مامان خير باشه‌، كيه؟ 

-    آقاي سعيدي تلنف كرده و گفت كه امشب مي خوان بيانخونه مون. فكر كنم بخاطر اين كه ديگه سر كار نمي ري و مي خواد باهات صحبتكنه. 

-         حتما ، باشه الان راه مي افتم. 

تا شب كه آقاي سعيدي بياد دلشوره داشتم. وقتي زنگ را زدند با مامان جلويدرب ورودي به استقبال شون رفتيم. آقاي سعيدي با خانمش يعني مادر بابك وخود بابك آمده بود. از احوالشون پيدا بود قصد ديگري دارند . بعد ازپذيرايي، مادر بابك نگاه خريدارانه اي بهم كرد و گفت: 

-         سليقه پسرم قابل تحسينه. 

منو مامان متعجب به هم نگاه كرديم و من سرمو پايين انداختم و مامان گفت: شما لطف دارين. 

بعد آقاي سعيدي شروع به صحبت كرد و گفت: خانم عزيزي، غرض از مزاحمت، مابراي امر خيري اومديم تا دختر گل تون رو براي پسرمون خواستگاري كنيم. 

با شنيدن دختر گل و خواستگاري انگار يك سطل آب يخ روي سرم ريختند. چنددقيقه اي در اين مورد صحبت ردند و سپس بلند شده و عزم رفتن كردنو بعد ازرفتن آنها، مامان گفت: چرا در مورد بابك حرفي نزده بودي. 

-         لزومي نمي ديدم. 

-         پس بخاطر بابك كه جواب تلفن هاي رضا رو نمي دي. 

با ناراحتي جواب دادم: من هيچ رابطه اي با بابك ندارم. اگه همچين چيزي بودچرا ديگه سر كار نمي رفتم. اگه هم جواب تلفن هاي رضا رو نمي دم بخاطراينكه به خودش هم گفتم ديگه نمي خوام باهاش حرف زنم، چون آبمون توي يك جوبنمي ره. 

تا اينو گفتم مامان مثل فشفشه از جا پريد. اول سعي مي كرد با آرامش حرفبزنه و لي وقتي ددي من قانع نمي شم و مي گم نمي خوام با رضا ازدواج كنم،داد و بيداد راه انداخت. 

تا چند روز با هم درگير بوديم. آخر سر براي اينكه آب پاكي را ، روي دستش بريزم گفتم: 

-         آره، من بابك رو دوستدارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم وبراي همين ديگه نميخ وام اسم رضا روبشنوم. 

مامان مثل توپي كه بادش را خالي كرده باشن، يك دفعه ساكت شد. البته درظاهر چون روز بعد مامان بزرگ به خونمون اومد و اينبار نوبت نصيحت كردن اونبود، ولي مرغ من يك پا داشت و گفتم: ممن مي خوام با بابك ازدواج كنم، يابابك يا هيچكس. 

آخر سر مامان بزرگ هم نااميد شد و دست از سرم برداشت. با ديدن جو آرامخونه خيال كردم مامان ديگه تسلم شده. تا اينكه يك روز عصر توي اتاقم درازكشيده و به وقايع اتفاق افتاده مي انديشيدم چون مغزم ديگه از كار افتادهبود و نمي دونسم چيكار بايد كنم و اين موضوع رو چطوري با بابك در ميانبگذارم كه تقه اي به درب خورد تا گفتم: بله. 

در ب باز شد و متعاقب آن اون به داخل اومد. يك لحظه فكر كردم سال ها پيشاست و من هم دختر بچه كوچكي هستم كه با ديدن بابا، به بغلش مي پريدم و اونهم بغلم كرده و قربان صدقه ام مي رفت. وقتي آهسته سلام كرد تازه از خواببيدار شدم، سلام كردم و بلند شدم و نشستم. امد لب تخت نشست، چند لحظه ايساكت شد و سپس به حرف آمد و گفت: 

-         چرا نمي خواي با دكتر ازدواج كني، حيف پسر به اون خوبي نيست. 

تا خواستم از جايم بلند شم، دستمو محكم گرفت و گفت: بشين، تا وقتي كه به حرفهام گوش نكردي هيچ جا نمي توني بري. 

به صورتش ذل زدم و گفتم: چرا بايد به حرفهاتون گوش بدم 

-    براي اينكه من خير و صلاح تو رو مي خوام. براي اينكه خوشبختي تو رو مي خوام. براي اينكه من پدر تو هستم و تا زمانيكه من اجازهندم تو نمیتوني با هيچ كسي عروسي كني. 

پوزخند زنان گفتم: چرا پس سالها پيش خوشبختي منو نخواستين، چرا اون موقع پدر من نبودين. 

شرمنده سرش را پايين انداخت و گفت: اگه اون موقع من حماقت كردم دليل براين نميشه امروز به تو اجازه بدم دستي دستي خودتو بدبخت كني. اون پسره بهدرد تو نمي خوره. من رفتم پرس و جو كردم و فهميدم از مواد استفاده مي كنه.

با عصبانيت جواب دادم: اِ دستت درد نكنه، ولي فكر كنم ين بهتره از اينكه مواد فروش باشه چون فقط به خودش ضرر مي رسونه. تازه بابك تفنني مي كشه، نه اينكه هميشه پاي منقل بنشينه. 

آهي كشيد و گفت: يعني خودت مي دوني اونوقت با چشم باز داري مي ري تو چاه. 

-    آره، چون الان بيشتر جوونا مي كشنو. همه هم تفريحي.اين دليل بر بد بودن بابك نيست اتفاقا پسر خيلي خوبيه، همونيه كه من ميخوام. 

-         انگار با خودت و باهمه لج كردي،  ولي خوب گوش كن تا وقتي كه من زنده ام بهت اجازه نميدم. 

-         لازم به اجازه شما نيست، مي رم از دادگاه رضايت نامه مي گيرم. 

لحظه اي ساكت شد و سپس با صورتي برافروخته جواب داد: 

-         دادگاه براي آد م معتاد برگه صلاحيت ازدوا ج صادر نمي كنه. 

با قاطعيت جواب دادم: پس اونوقت از خونه مي ذارم مي رم و تا عمر دارين حسرت به دل مي مونين. 

به صورتم ذل زدو  گفت: فكر نمي كردم تا اين حد گستاخ شده باشي. 

-    زمانه اين جور بارم آورد اگه امروز تو اين نقطه هستمباعثش شماييد، چون يك زن به تنهايي نميتونه تو اين اجتماع كه پر از گرگهايدريده است بچه بزرگ كنه. اگه پدر بالاي سرم بود به موقع كنترلم ميكرد، اگهبه موقع دست نواش بر سرم مي كشيد با يه دست نوازش مرد غريبه اي به طرفشكشيده نمي شدم. بايد سالها پيش فكر همچين روزي رو مي كرديد، حالا بريد وراحتم بزاريد. 

بعد از رفتنش عزمم راسخ تر شد. اينطوري من هم بهش ضربه مي زدم، براي من كهسياهي معنا نداشت وهر جا كه مي رفتم آسمان به همان رنگ بود. چه تو اينخونه چه تو خونه بابك، حداقل اون حرفهاي منو مي فهميد و دركم ميكرد چوناون هم مثل من ثمره زندگي از هم پاشيده بودف قرباني هوس بود. 

وقتي مامان فهميد ميخوام از خونه بزارم وب رم، جواب بله رو به آنها داد ودر يك چشم به هم زدن همه چيز آماده و مهيا شد تا هر چه زودتر جشننامزديمونو برپا كنيم. روز تولدم برعكس سالهاي قبل جشني نگرفتم چون روزبعدش جشن نامزدي منو بابك بود. شب با بابك دوتايي بيرون رفته و برايخودمون جشن گرفتميم . بابك برايم يك زنجير با يك آويز به شكل ستاره كهنگين هايش زيبايي رويش خودنمايي مي كرد گرفته بود. شب ديروقت بود كه بابكمنو به خونه رسوند. وقتي به داخل رفتم، مامان كه تا اون روز باهام زيادحرف نمي زد و سر سنگين شده بود بغلم كرد و بوسيد و گفت: تولدت مبارك باشهعزيزم، اميدوارم صد سال ديگه عمر كني و سفيد بخت و عاقبت به خير بشي. بعد هديه اش را به دستم داد، من هم كدورتي را كه چند وقت پيش ازش به دلگرفته بودم پاك كرده و از ته دل بوسيدمش و تشكر كردم. سپس براي عوض كردنلباسم به اتاق رفتم كه چشمم به يك بسته كادوپيچ شده روي تخت افتاد، كنجكاوشده و سريغ كاغذ كادو را پاره كردم. قبل از هر چيز كارت درونش را برداشتمو شروع كرد م به خواند، نوشته بود: " تقديمبه تو كه بهترين و عزيزترينيياسي عزيزم، اينقدر بي انصاف نباش و منو پيش از اين چشم به راه و منتظرنذار و بخاطر مسايل پوچ و بي ارزش از من رو مگردان. من با تمام وجود دوستتدارم و خيلي هم دلم برات تنگ شده و بي صبرانه منتظر ديدنت هستم. اميدوارمبعد از گوش دادن به CD كه حرفهاي دل منه،‌هر چه زودتر باهام آشتي كني تادر كنار هم و با كمك هم زندگي نويني را آغاز كنيم. راستي خانمم تولدت هممبارك." 

                                                                                     قربانت رضا 

بدون اينكه تمايلي به ديدن هديه اش و گوش دادن به CD داشته باشم، بسته رابا محتوياتش برداشته و به گوشه اي از كمدم پرت كردم تا سر فرصت بهشبرگردونم. با خودم گفتم عحب ديوونه اي، فكر كرده الان دوره ليلي و مجنونكه براي من نامه عاشقانه نوشته، ديگه نمي دونه اين كارا برام بها نداره ومن اونو به دست فراموشي سپردمش. ولي در تعجب بود كه چرا مامان هنوز به رضاحرفي نزده بود. خودم به خودم جواب دادم، به درك مي خواد بگه ميخ واد نگه.خودش بالاخره مي فهمه و دست از سرم بر ميداره و مي ره پي كارش. 

  

روز بعد چون كار زيادي داشتيم صبح زود از خواب بيدار شده بودم و به كمكمامان رفته بودم. گهگاهي به صورتش دقيق مي شدم، هيجان و شادي را توي صورتشنمي ديدم و بجاش گرد غم كه خودنمايي مي كرد مي ديدم. براي تسكين دلم گفتم:ولش كن چند وقتي بگذره خودش مي بينه بابك، پسر بدي نيست. 

ظهر بابك به دنبالم آمده و به آرايشگاه رفتيم. وقتي كار آرايش صورت وموهام تمام شد به كمك روشنك، لباس نامزديمو كه فيروزه اي رنگ و يكي ازبهترين مزونهاي تهران برايم دوخته بود تنم كردم. هر چند انتظار داشتم اينلباس رو مامان با دستاي خودش برام بدوزه ولي اون همان روز اول داشتن كارزياد را بهانه كرده و قبول نكرد. مراسم تو خونه مامان بزرگ اينا كه بسياربزرگ بود انجام ميشد، براي همين وقتي كارم تمام شد بابك به دنبالمون آمد وبه اونجا رفتيم. 

از هيجان زياد استرس داشتم. وقتي حلقه ها رو بدستمان كرديم و روشنك روبانبينشان را قيچي كرد از هيجان و استرسم كاسته شد. بعد از اون بابك دستموگرفته و به جمع حاضرين شاد مجلس برد. همانطور كه با بابك حرف ميزدم و ميخنديدم يكدفعه در ميان مهمانها چشمم به رضا افتاد. به چشماي خودم شك كردم،بعد از چند بار باز و بسته كردن رضا رو در كنار اميد ديدم. اصلا باورم نميشد كه مامان در همچين شبي قصد حالگيري منو داشته باشه. نمي دونستم چي كاركنم چون فكر مي كردم الان رضا آبروريزي راه مي اندازه، براي همين سريع ازبابك جدا شده و به طرفش رفتم. از دور پيدا بود كه چه حالي داره، رنگ پريدهو ناراحت بود. اميد هم همينطور، البته حال اميد به مراتب بدتر از رضا بودو اگه مي تونست همان جا خفه ام مي كرد. قبل از اينكه من به كنارشون برسم،رضا همراه اميد به سمت درب سالن رفت. از پنجره به بيرون نگاه كرم وقتي ازرفتنشان مطمئن شدم دوباره پيش بابك رفتم. چون حسابي حالم گرفته بود منتظرسين جين كردن بابك شدم،‌ولي اون ريلكس تر ازاين حرفها بود و اهل گير دادننبود.وقتي آخر شب همه مهمانها رفتند و فقط خاله و دايي اينا موندند باعصبانيت به سراغ مامان رفتم و گفتم: چرا اونو دعوتش كرده بودين، براياينكه حال منو بگيرين هان؟ يا كه ميخواستين مراسمو بهم بزنين، منظورتون ازاين كارا چيه/ 

من هرچه مي گفتم مامان در حاليكه رنگ به چهره نداشت بدون اينكه جوابي بدهدر سكوت به حرفهام گوش مي داد. من هم كه ول كن نبودم، تا اينكه مامان بزرگجلو آمد و چنان كشيده اي بر صورتم زد كه برث از چشمام پريد . بهت زده نگاهش كردم، سرم فرياد كشيد و گفت: من دعوتش كردم، نه اون زن بيچاره. براي ايندعوتش كردم كه با چشماي خودش ببينه چرا ياسي خانوم ديگه محلش نمي ذاره،چرا به تلفن هاش جواب نمي ده. براي اين دعوتش كردك كه ببينه تو هم دخترهمون بابايي، نمك خوردي و نمكدان شكستي و بويي از وفا و آدميت نبردي. حالااز جلوي چشمام دور شو. 

حرفهاي مامان بزرگ مثل خنجري بر قلب و روحم وارد شد. احساس كردم دنيا رويسرم خراب شده،‌ چون هيچوقت غير از مهرباني چيز ديگه اي ازش نديده بودم.گريه كنان به اتاق دويدم و در رو به روي خودم فقل كردم و اگه روز بعد عصربابك به سراغم نمي اومد از اتاق بيرون نمي رفتم و روزها خودمو توي اتاقحبس مي كردم. 

يك هفته اي از نامزديم مي گذشت. روز يكشنبه ظهر بود و من تازه از خواببيدار شده بودم كه برام پيغامي اومد. وقتي به گوشي نگاه كردم ديدم از طرفرضاست، گفته بود: توي خونه منتظرت هستم، هرچه زودتر بيا. 

جوابدادم: اگه كاري داري پاي تلفن بگو، چون من با تو ديگه كاري ندارم. 

بلافاصله زنگ زدم و در حاليكه به شدت عصباني بود گفت: اگه نيايي به خداياحد و واحد قسم مي آم جلوي مادرت و خانواده نامزد عزيزت آبروتو كه براتزياد مهم نيست بر باد مي دم و مسايلي رو كه اونا ازش خبر ندارن بيان ميكنم، فهميدي. پس مثل بچه آدم پاشو بيا. فكر نكن دلم براي ريخت كثيفت تنگشده ، نه. براي آخرين بار مجبورم ريختت رو چند دقيقه اي تحمل كنم. 

گوشي رو كه قطع كردف دلم به شور افتاد يعني چيكارم داشت. سريع آماده شده و بدون اينكه به مامان حرفي بزنم از خونه بيرون رفتم. وقتي زنگ رو فشار دادم بدون اينكه كسي جواب بده، درب باز شد. با پاييلرزان بالا رفتم. درب باز بود، وقتي داخل شدم ديدم اميد روي مبلدرازكشيده، سلام كردم جوابي نداد. چون رضا رو نديدم خواستم حرف بزنم كهاميد گفت: بشين، داره نماز مي خونه، الان مي آد. 

وقتي نشستم با طعنه گفت:‌خوش مي گذره. بابي جونت چطوره، خوبه، خبر داره كهاومدي اينجا. بهش گفتي چقدر پست و كثيفي. بهش گفتي اون هم چند صباحي آلتدستته. 

قبل از اينكه جوابي بدم، رضا از اتاق بيرون آمد و رو به اميد با عصبانيت گفت: مگه بهت نگفتم كاري به كارش نداشته باش. 

اميد با فرياد رو به من كرد و گفت: بدبختي چون قدرش رو ندونستي، اگه منجاي اون بودم خفه ات مي كردم، مي كشتمت تا درس عبرتي براي ديگران باشه. 

رضا دستش را لاي موهايش كرد و با آرامش به اميد گفت : اميد خواهش ميكنم ما رو چند لحظه اي تنها بذار، ازت تمنا مي كنم. 

اميد به احترام رضا از جايش بلند شد و از درب بيرون رفت و چنان درب رامحكم كوبيد ك ساختمان به لرزه در آمد. رضا چند لحظه اي به صورتم ذل زد وسپس سرش رو پايين انداخت و گفت: چرا با من اين كارو كردي، من چه بدي درحقت كرده بودم، من كه همه محبتم رو به پات ريختم. 

قبل از اينكه جوابي بدم نگاش كردم، در طول يك هفته خيلي لاغر شده بود وپاي چشماش سياه و گود افتاده و خيلي هم ژوليده و شكسته شده بود. هيچ وقترضا رو اونطور نديده بودم. در دلم بر خودم لعنت فرستادم چرا كه باعثش منبودم، بغضم گرفت و براي اينكه از احساسم باخبر نشه حرفي نزدم. وقتي سكوتموديد، ادامه داد: البته تقصير خودمه، چون من نشناخته بهت دل بستم. ظاهرفريبنده اي داري ولي نفهميدم كه پشت اين قيافه،‌باطني داري كه خالي ازاحساس و توش پر از دروغ و نيرنگه. همان لحظه اي كه تو خونه من، در كنار منبودي نكنه دلت پيش آقاي سعيدي مدير و رييست بود. چقدر هم خوب نقش بازي ميكردي. 

از كوره دررفتم و با صداي بلند گفتم: آره، من پستم، حقه بازم، ولي اينو بدون هيچ وقت بهت خيانت نكردم و اين تصورات ذهن توئه. 

با چشماي به خون نشسته اش فرياد زد  و گفت: خيانت نكردي نه، پس چهغلطي كردي. همين الان كه دستت تو دستاي اون مرتيكه است هنوز زن مني، تواسم اينو چي مي ذاري. درسته فقط خودمون خبر داشتيم ولي اين دليل نمي شه توهر غلطي كه دلت خواست بكني. من هم ميتوانستم مثل تو رفتار بكنم، ولي نميخوام مثل تو پست باشم براي همين خواستم كه بيايي اينجا هرچند كه تو، توقيد اين حرفها نيستي و برات فرقي نمي كنه و من نمي خوام سالها زير دين نگهات دارم.تو فقط عروسكي هستي كه بدرد بازي مي خوري، نه لايق دوست داشتن ومحبت كردن. من بايد همون روزهاي اول به اين حقيقت مي رسيدم ولي حماقت كردمو خودمو هي گول زدم و تمام رفتارها و كارهاي تو رو به حساب كمبود محبتپدرت گذاشتم. 

با وقاحت جواب دادم: ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است، حالا كه خيليدير نشده و اتفاقي نيفتاده و خدا رو شكر تو وزد به اين نتيجه رسيدي كه منيه عروسكم و فقط و فقط به درد بازي مي خورم. البته سر تو هم كلاه نرفتهچون چند مدتي آلت بازي زير دستت بود. 

نگاهي بهم كرد كه  از صدتا فحش بدتر بود و فقط يك جمله گفت: 

-         خيل بي حيايي، سپردمت دست خدا. 

بلند شدم و گفتم:‌ممنون، اين نظر لطف توئه. 

و بطرف درب مي رفتم كه گفت: صبر كن، بايد امروز هر چي كه بين من وت و هستتمام بشه و بدنبالش كلمات عربي رو بر زبانش جاري ساخت. بدون اينكه دليلشرا بدانم اشك از چشمام سرازير شد. وقتي به اعماق دلم رجوع كردم ديدم هنوزهم دوستش دارم. بعد از اينكه سكوت كرد بطرفش برگشتم تا براي آخرين بارنگاهش كنم چون سرش پايين بود آرام صدايش كردم و گفتم: رضا؟ 

وقتي سرش را بلا گرفت، ديدم اون هم چشماش پر از اشك، چند لحظه اي بهم خيرهشديم. براي سركوب كردن احساسم سريع درب را باز كرده و بيرون رفتم كه ديدماميد هم پشت درب با حالي منقلب و چشماي نمناك ايستاده است. با سر خداحافظيكرده و تند از پله ها پايين رفتم. نمي دونستم كجابرم، ون به جاي خلوتينياز داشتم تا باقيمانده احساسم رو دور بريزم و براي هميشه رضا رو از ذهنمبيرون كنم . اگر با اون حال و روز به خونه مي رفتم مامان سين جينم مي كرد،براي همين بي هدف در خيابان به راه افتادم. نگاهي به آسمان ابري كردم واون هم مثل من دل گرفته وغمگين بود. روز جدايي مون يك روز غم انگيز پاييزيبود . با شروع باران براي اينكه از درد و غمم كاسته بشه همانطور به راهمادامه دادم. 

اوايل هر وقت بابك رو مي ديدم عذاب وجدان مي گرفتم و دنبال فرصتي مي گشتمتا باهاش حرف زده و خودمو راحت كنم. حتي اگر به قيمت بهم خوردن نامزديمانتمام ميشد، ولي با گذشت زمان كه با خلق و خوي بابك آشنا مي شدم اين موضوعرو فراموش كرده و بي خيال شدم. چرا كه بابك به هيچ عهد و اصولي پايبندنبود و در كنار من از نگاه كردن به هيچ دختر و زني پرهيز نمي كرد و اينمسئله سخت منو آزرده خاطر مي كرد و هروقت كه بهش اعتراض مي كردم راحت جوابمي داد: 

-         ياسمن جان، لطفا اينقدر سخت نگير ، توهم مثل من راحت باش چون الان دوره اين حرفها نيست. 

آخر سر من هم تسليم شدم و با خودم گفتم: ولش كن بذار اون براي خودش خوش باشه، تو هم براي خودت. 

با اينكه من و بابك نامزد بوديم ولي هيچ وقت اجازه نمي دادم بهم نزديك بشهوهميشه فاصله مونو رعايت مي كردم و اين كارم لجش رو در مي آورد. طوريكه يكروز با هم سر اين مسئله شديدا جر و بحث كرده و من به حالت قهر خونه بابكرا ترك كردم. وقتي خونه رفتم بي حوصله و ناراحت خودمو مشغول برنامه هايتلويزيون كردم. مامان از وقتي كه به بابك بله گفته بودم كاري به كارمنداشت، حتي در رفت و آمدم هم سخت نمي گرفت درواقع به حال خودم رها كردهبود. ولي اونشب بعد از چند بار با دقت نگاه كردنم، سكوت چند وقت شو شكست وآمد كنارم نشست و پرسيد: با بابك حرفت شده؟ 

سرم رو به علامت مثبت تكان دادم كه دو باره پرسيد: سر چي؟ 

نگاهش كردم و جوابي ندادم، چطوري مي تونستم مشكل مو باهاش در ميان بذارم.مامان وقتي ديد جوابي نمي دهم گفت: ياسي چرا همه چيزو پنهان مي كني. اگهمن نذاشتم زود عقد كنيد براي اينكه فرصتي باشه براي شناختن بابك، اگه باهم مشكل دارين همين جا تمومش كن. تو نبايد بخاطر لج و لجبازي زندگيت روتباه كني. 

-    مامان باور كن اونطور كه مشا فكر مي كنيد ما مشكلاساسي نداريم، يه بگو مگوي پيش پا افتاده است كه زود هم برطرف ميشه. 

-         اميدوارم. 

مامان ديگه پاپيچ ام نشد و من بي حوصله به خلوتگاهم پناه بردم. 

تا سه روز از با بابك هيچ ارتباطي نداشتم، نه اون تماس گرفت و نه من. روزچهارم كلافه جلوي تلويزيو ن دراز كشيده بودم كه زنگ آيفون بصدا در آمد.مامان جواب داد و گفت: 

-         خواهش مي كنم بفرماييد. 

وقتي گوشي آيفون را گذاشت رو به من كر دو گفت: ياسي بابك، بلند شو يه شونه اي به موهات بكش. 

سريع به اتاقم رفتم و به سرو وضع ژوليده ام دستي كشيدم كه ضربه اي به درخورد. با اينكه از درون خوشحال بودم ولي در ظاهر اخمي كردم و روي تخت بهپهلو درزا كشيدم و خودمو سرگرم مطالعه نشان دادم، دوباره ضربه اي به دربزد كه اينبار گفتم: بله، مامان تويي، بيا تو. 

بلافاصله دستگير در چرخيد و بابك با دسته گل و لبخند زنان در آستانه درب ظاهر شد و گفت: اجازه هست بيام تو؟ 

بلند شدم نشستم و گفتم: بله بفرما. 

به داخل آمد و لبه تخت نشست و گل رو بطرفم گرفت و گفت: 

-    ياسمن ببخشيد، من رفتار بدي با تو داشتم. تو اين چندروز خوب فكر كردم ديدم به تو بيشتر از هر كسي نياز دارم چون نه تنها نامزدمن بلكه دوست و همدمم هستي. تو تنها كسي هستي كه حرفهاي منو درك مي كني ودلداريم مي دي. البته احساس مي كنم يه چيزي بين ما فاصله مي اندازه امانمي تونم بفهمم چيه، تو يه چيزي را سعي مي كني از م پنهان كني. 

براي اولين بار خوب براندازش كردم. بابك قدبلند و چهارشانه بود  باصورتي تقريبا كشيده و پيشاني بلند وچشمان درست و گرد و عسلي، با دهاننسبتا بزرگ و لبهاي پهن، پوستي تيره و موهاي خرمايي رنگ. روي هم رفتهقيافه قشنگي داشت. همين كه محو تماشايش بودم خنده اي كرد و گفت: چند سالهمنو نديدي. ولي يه خواهشي ازت دارم. 

لبخندي زدم و گفتم: بيست سالي مي شه نديدم، حالا چه خواهشي از من داري؟ 

-    به هيچ مردي اينطوري خيره نشو، چون طرفو بيچارهميكني. يك مغناطيسي تو ي نگاهت هست كه آدمو ناخودآگاه به خودش جلب مي كنه. 

به شوخي جواب دادم: پس تو چرا به خانما نگاه ميكني؟ 

در حالي خارج شده است 

در حاليكه مي خنديد جواب داد: دست خودم نيست،‌نسبت به جنس مخالف حساسم. 

سرم را پايين انداختم و من من كنان موضوعي كه مدتها بود مي خواستم برايشبازگو كنم بر زبانم جاري ساختم و گفتم: بابك، من اونطور كه فكر مي كنينيستم. 

با تعجب نگاهم كرد و گفت: يعني چي؟ 

-         من بكر نيستم ، البته نه اينكه فكر كني هر روز با يكي بود، نه. 

بابك خيلي راحت و خونسرد، چند لحظه اي نگاهم كرد و سپس گفت: همه درد تواينه، بخاطر همين ازم فاصله مي گيري. اگه همون روزهاي اول بهم مي گفتيخودتو از عذاب دادن راحت مي كردي، چون از نظر من مهم نيست. 

نفس راحتي كشيدم و از اينكه بابك به راحتي با اين مسئله كنار اومد در دلخدا رو شكر كردم و براي همين با مهرباني نگاهش كردم و گفتم:‌يه مدت به منفرصت بده تا باخودم كنار بيام. 

لبخند زنان آرام در گوشم گفت:‌ من مخالف مسايل عشقي نيستم، از تنها چيزيكه بدم مي آيد اينكه يك زن از زيباييش سوءاستفاده كنه و راهي براي پولدرآوردن قرار بده. 

به صورتش دقيق شدم آثار غم ته چشماش خودنمايي مي كرد ، كنجكاو شدم و پرسيدم: 

-         بابك  چندين بار اين حرف رو ازت شنيدم، دليل خاصي داره؟ 

به نقطه اي خيره شد و سرش را تكان داد و گفت: اولين بار كه با دختري آشناشدم مثل تو خوشگل بود منتها با اين فرق كه اون چشم و ابروي مشكي داشت باقد رعنا، چون خيلي ازش خوشم مي اومد، هر چي كه از دهنش خارج  ميشدفورا براش مهيا مي كردم و چون از يك خانواده متوسط بود مثل ريگ براش پولخرج مي كردم. يكسال و اندي مي شد كه با مهسا آشنا شده بودم كه يكروز يكياز دوستام بهم گفت: 

-         بابك ديروز مهسا رو با يه پسري ديدم. 

جواب دادم: خوب حتما يكي از اقوامش بود. 

گفت : نه فكر نمي كنم چون پسره ماشين مدل بالا داشت و از تيپ و قيافه اشپيدا بود بچه مايه داره. وقتي تعقيبش كردم ديدم اون كارش چاپيدن پسرايپولداره. 

دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم: براي همين فكر كردي من هم از اون تيپ دخترها هستم. 

چشمكي زد و گفت: آره، حالا تا دير نشده پاشو آماده شو بريم. 

-         كجا؟ 

-         خوب شب جمعه است و بچه ها منتظرمون هستن. 

با وجداني آسوده از جايم بلند شدم كه ديدم بابك هنوز توي اتاق نشسته، براي همين گفتم: بابك پس چرا نمي ري؟ 

-         كجا؟ يعني تنها برم. 

-         نخير تنهايي نرو لطف كن تشريف ببر بيرون، مي خوام لباسمو عوض كنم. 

خنده كنان جواب داد: خوب عوض كن مگه من غريبه ام. 

-         درسته، ولي قرار شد يه خورده به من زمان بدي 

-         OK. 

بابك با اكراه از اتاق بيرون رفت ، سريع لباسمو عوض كردم و بيرون رفتيم. 

قسمت 52 

قسمت 52 

وقتي پيش دوستاي بابك رفتيم برخلاف هميشه كه گوشه اي براي خودم سرگرم ميشدم، كنار بابك نشستم. با تعجب نگاهم كرد  و گفت: 

-         چي شد امروز افتخار دادي و كنارم نشستي. 

-         ناراحت شدي؟ 

-         نه ، خيلي هم خوشحال شدم. 

با كنجكاوي نگاهش كردم . وسيله اي مثل پيپ ولي كوچكتر از آن دستشان بود، آهسته در گوش بابك زمزمه كردم: اين چيه؟ 

لبخندي زد و گفت: فضول خانم، پايپ و اينهم كريستال. 

-         وقتي مي كشي چه احساسي داري؟ 

-         يك احساس خوب، مثل اينكه داري پرواز مي كني. 

بابك اونقدر گفت كه وسوسه شدم و براي همين خواستم براي يكبار هم كه شدهتجربه اش كنم. با هيجان پايپ را بدستم گرفتم و بابك فندك را زيرش گرفت.چند بار كه پ زدم حال عجيبي بهم دست داد كه قابل بيان نبود، انگار رويابرها راه مي رفتم و به اين ترتيب از آن پس پا به پاي بابك ازش استفاده ميكردم و كم كم به خاطر اينكه سلولهايم نياز شديد بهش پيدا مي كرد اكثراوقات پيشش مي رفتم. البته سعي مي كردم كاري نكنم كه مامان بهم شك كنه.اونقدر توي اين خوشيها غرق شده بودم كه از خونه و مامان و نيلوفر هم فاصلهگرفته بودم و تنها هم و غمم بابك بود و زندگي كه اون برايم ساخته بود.اوايل اسفند ماه بو دكه بابك از يك هفته پيش بهم خبرداد كه هفته آينده بهيك مهماني جالب و مهيج خواهيم رفت. چون مي دونستم مامان لباس شببرايمنخواهد دوخت براي همين بدون اينكه حرفي به مامان بزنم، با بابك در ميانگذاشتم كه اون هم منو پيش خياط مادرش برد، به كمك هم از ژورنال لباس شبشيك و قشنگي سفارش داديم. از اينكه بابك براي لباسم ايراد نگرفت خيليخوشحال شده و بي صبرانه منتظر رسيدن روز موعد شدم. روز پنجشنبه استرسزيادي داشتم، براي همين ظهر به آرايشگاه رفته و موهامو برعكس دفعه هاي قبلشيينيون كردم و بعد از آرايش صورتم به خونه برگشتم. عصر قبل از اينكه بابكبه دنبالم بياد لباسمو كه يك پيراهن قرمز رنگ بود، تنم ك


مطالب مشابه :


در امتداد حسرت قسمت ششم

رمان در امتداد حسرت رمان حریم




رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم

actor - رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم - اگر عکسی باز نشد روی آنراست کلیک کنید showpicture را کلیک




رمان در امتداد حسرت 11

رمان در امتداد حسرت 11. تاريخ : شنبه ۱۳۹۲/۱۲/۰۳ | 14:27 | نويسنده :




رمان در امتداد حسرت 10

رمان در امتداد حسرت 10. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ | 15:19 | نويسنده :




برچسب :