پست پانزدهم رمان عشق بی پایان

-سلام گندمییییییییییییییییی خبر دارم برات دست اول.

-سلام.چی؟چیشده؟حامله شدی؟اخی خاله دیدم چند روزیه ویار داری.

-آره از کجا فهمیدی؟از اون شب که تو ماشین هنرمو بهت نشون دادم این اتفاق افتاد .حالام ویارتورو  کردم بیا بریم......

از حاضر جوابیو بی ادبیش حرصم گرفت دستامو مشت کردم که بزنم تو بازوش بین راه پشیمون شدم ترسیدم دستم بشکنه برای همین جاش با ناخون هام نیشگونی از زیر بازوش گرفتم که دادش رفت هوا.

-آخ آخ چیکار میکنی؟کندی دستمو؟این ناخن های گرازتو میگیری یا خودم بگیرم؟

براش زبون در آوردم:های حقته بی ادب پررو.

-تویی که نمیزاری خبرمو بهت بگم در مورد آرمان و...اصلا نمیگم.

ول کرد که بره

پریدم جلوش:عخششششششششششششششم

-گنددددددم

-بلههههه؟

خیلی جدی گفت:بیا بریم دکتر.

-وای بچم.نکنه جدی جدی فکر کردی حامله ای؟

بعد زدم رو لپم و گفتم:نکنه دو جنسه ای خاله؟

-گنددددددددددددددددددددددم

-چته  بابا ،من جهنم! کلاغای اسمونم کر کردی با این هوار هوار هات.یکم خجالت بکش.رو تو به ساعت بکش.

-گندم.گندم.گندم. خواستم تو رو ببرم دکتر چون فک کنم بیش فعالی داری اما حالا نظرم عوض شد میخوام خودم برم دکتر چون میدونم اگه الان نرم تا چند وقت دیگه صد در صد بستریم میکنن فارابی.

-وای راست میگیا بیا بریم تا  به منم  دیونگیتو منتقل نکردی.

-نیم وجبی میشه انقدر زبون نریزی.کار دارم باید برم.

-باوشه.اما به شرطی که بگی آرمان و...(نقطه چین  چی؟)یعنی منظورم اینه نقطه چینو پر کنی.

-فهمیدی خودتم چی گفتی؟

-بعله.بگو

-عمرنننننننن اگه بگم .اونوقت تا حالا کچلم کردی تو؟

-وا چرا بهتون میزنی؟تو که موهات از منم بیشتره.

-چشم بصیرت میخواد که ببینی اما متاسفانه تو ازش محرومی.

-اونقت بگو من زبونم درازه.

-پ ن پ من زبونم درازه.

-دراز که نه کیلومتره.

-مشخصه.

-خوب باشه اشکالی نداره .حالا هی زبون بریز منم بهت نمیگم که ارمان گفته  چه پیغامی بیام بهت بدم؟

-نه بابا من؟من اصلا زبون ریختن بلد نیستم

-بله راستم میگی .بلکه زبون ریختن تو خونته.

خواستم جوابشو بدم دیدم نمیشه کارم لنگشه و ممکنه از فوضولی بترکم.اخه خودم یه حدسایی زده بودم

-هر چی عخشم بگه حق با همونه

رومو ازش برگردوندم و یواشکی اوووغ زدم که از چشمای تیز بینیش دور نموند

قهقه ای سر داد:مجبوری انقدر اذیت کنی که حالا به این روز بیفتی؟

-دوباره تو رو قلقکت دادن؟

-من رفتم.

-اوه ببخشید سرورم داشتین میگفتین

از خنده قرمز شده بود و با دست اشاره کرد ادامه بده

در حالیکه مثل تی ان تی در حال انفجار بودم خودمو کنترل کردم

-سرورم خدایی نکرده نترکین از خنده اخه من نگرانتونم.

-تو نگران نباش ادامه بده.

بالاخره منفجر شدم:پیاااااااااااااااااااااااااااام.بگو دیگه

-باشه بابا چرا میزینی؟آرمان گفت که بیام بهت بگم...

-چی بگی؟

-یادم اومد یه کاری دارم باید برم.

-پیااااااااااااااااااام

در حالیکه با شیطنت و خنده نگام میکرد و داشت از حرص دادنم لذت میبرد گفت:

-باشه بابا گناه داری میگم.ارمان یه دل نه صد دل عاشقه دوست محترم بنده شده و منو کچل کرده که بیام از تو بخوام بری نظرشو بپرسی و شماره پدرشو بگیری که زنگ بزنن برن برای خاستگاری.

با دهانی باز گفتم:چییییییییییییییییی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-از همون روز که تو رستوران دیدمشون وبعدشم بی تابی هاشو  تو خونه روئیت نمودم مطمئن شدم. خلاصه انقدر سر به سرش گذاشتم که خودش اعتراف کرد.

-اِ ی جان پس یه تخلیه انرژی بعد امتحانا افتادیم

-از این پسره هول بعید نیست قبل امتحانا هم دست به کار بشه

-حالا صبر کن ببینم مهشید قبول میکنه.

-باشه پس خبرش با تو.فقط راضیش کنی ها چون من به ارمان مدیونم.

-چرا؟

-با راهنمایی های اون بود که تونستم تو رو بدست بیارم.

-به به.به به. نکنه گلابی کردن سر رسید ماهم هنر ایشون بود.

خندیدو گفت:اهوم

-پس دیگه عمرن قدم بردارم براش.

-چرا؟

-چون منو گرفتار بلای اسمانی کرد.

-خدا از ته  دلت بشنوه.

-خودشیفتگی مزمن داریا.

-رنگ رخساره خبر میدهد از سر گندم

-باشه بابا اعتراففففففففففففففففف.من برم الان کلاسم شروع میشه.

-باشه برو به سلامت.مراقب خودتم باش.

-باش تو هم مراقب نی نیت باش.

پاشو زد جلومو اومد تو صورتم

-برو تا نونت نکردم یک لقمه چپت کنم.

-پیام در خواب بیند پنبه دانه.

-گندمممممممم

-د فرار.........

رفتم با مهشید حرف زدم ، اونم بعد کلی عشوه خرکی اومدن قبول کرد که برن خاستگاریش.

*************

امتحانات دی ماه نزدیک بود و من تو چند تا از درس هام مشکل داشتم برای همین قرار شد این یک هفته ای که فورجه داده بودن رو بریم کتابخونه وباهم درس بخونیم.موقع امتحاناتم ،بعد پایان امتحان جفتمون می اومد دنبالم  ومیرفتیم کتابخونه تا اگه اشکالی داشتم کمکم کنه.ساعت هشت ونیم هم برم می گردوند خوابگاه.

اولین سالی بود که اصلا دلم نمیخواست امتحانات دی ماهم تموم بشن چون لذتی که از درس خوندن با عشقم به دست میاوردم تو هیچ درس خوندنی نبود.

اما خوب عمر این روزا هم به سر اومد...واون با معدل 18و من هم  17.20صدم قبول شدم.

**************

امتحانات که تموم شد دو سه هفته ای تعطیلمون کردن بریم سر عمر، خوش باشم اما مگه این آقای سوء استفاده چی گذاشت.

انقدر پاپیچم شد تا اخر شماره بابام رو گرفت و قرار شد بعد عقد مهشید بیان برای خاستگاری.شماره بابام رو که داده بود به باباش در کمال تعجب کشف کردیم باباهامون رفیق فاب همن.هر دومون شاخ در آوردیم اندازه دراکولا.

*******

تو اشپز خونه بودم وداشتم غذا میپخیدم که زنگ خونمون رفت رو اعصاب.

-وااااااااااااااااااااای یه بار خواستیم خبر مرگمون اشپزی کنیما.خوب مگه کلید ندارن این ننه اقای ما که با شناخت کامل از دختر  تبل بی عارشون زنگ میزنین رفتم آیفونو بردارم که چشمام قابلمه شدو مهشید رو روئیت کردم.اف اف رو زدم و دویدم تو حیاط.

-سلام ای عخش دیرینه.بیا بریم تو فدات شم

-زهرمارو سلام.تو نباید یه سراغی از ما بگیری؟بعدشم کار دارم همین جا خوفه

-بیخود .خاکتو سر بی لیاقتت کنم داری شوور میکنی خر ذوق شدی همون نیمچه شعورتم به با دادی.احمق شووری.

-دوباره من یه کلمه گفتم تو جاده اصفهات تهرانو فرش کردی؟میگم همین جا خوفه.

-جهنم بمیر از سرما.تو دوباره یه کلمه یاد گرفتی؟

-خری دیگه جمله رو کلمه میشنوی.

-بمیر.

-خاکتوسرت دارم شوهر میکنم دلت برام تنگ میشه ها.

-جدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جوابو دادی؟

-اره بابا دیونم کرد.

-تو هم که از خدا خواسته.

با خنده گفت: غلط کردی

-هان نگاه از نیش شلت معلومه.

کیفشو زد تو سرم و گفت :خفه شو حوصله سروکله زدن ندارم.هزار تا هم کار دارم.

-تو کلن با این سر ما مشکل داریا.

-از بس خوشکله میخوام نابودش کنم.

-ما اینیم دیگه.

-خوب حالا تو هم.

از تو کیفش باکسی رو در آوردو گرفت سمتم.

-آخجوووووووون برام هدیه اوردی.

-اونم برا عقدت میارم .کارتمونه.

-راست میگی؟چه ناسه.

با ذوق کارتشو باز کردم اما تا تاریخ عقد رو دیدم مثل یخ وارفتم

-وای مهشید نگو که منظورت دو  روز دیگه یعنی پنج شنبه این هفتس.

-دقیقا منظورش همونه

-خیلی بیشعوری اونوقت الان باید بهم بگی.

-گمشو من بیشعورم که از اول در جریان خاستگاریم بودی یا تو که باید از آرمان بشنوم قراره تا قبل شروع ترم جدید نامزد کنی.

-وای شوور تو اینو از کجاش در آورد

-از شوی تو دیگه.

-دوباره این خودش بافت؟

-چه طور؟

-تازه قراره بیان خاستگاری.

-خوب همون میشه دیگه.

-بیخود من هنوز امادگیشو ندارم

-حرف مفت نزن.یک دفعه میبینی مث اون شب پشت سرت ظاهر میشه ها

-راست میگی ازش بعید نیست.


مطالب مشابه :


رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker

دنیای رمان - رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




شروع از پایان قسمت2

رمان پایان ناپیدا. رمان




رمان بازی عشق6- پایان

رمان رمان رمان ♥ - رمان بازی عشق6- پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست پانزدهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست پانزدهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهاردهم عشق بی پایان

رمان ♥ - پست چهاردهم عشق بی پایان - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان ناپیدا.




رمان نقطه پایان

رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker. رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine. رمان تاوان عشق fahime




پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)

رمان ♥ - شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان




برچسب :