❤نقاب عاشق❤19

پانی پرسید:
برنامه ات چیه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
باید ببینم بعد آشتی کردن تو با مامان و بابات چی می شه. در کل فعلا به این فکرم که اول از همه مامان و بابام رو با آروشا بفرستم اونور و خودم بمونم. بعدش هم می رم سراغ پارمیدا و عسل.
پانی گفت:
برای چی؟ آرسام تو رو خدا بی خیال قضیه شو... بابای من وکیله اگه شکایت کنی پی کارت رو می گیره.
پوزخندی زدم و گفتم:
من هیچ وقت از این سوسول بازی ها در نمی یارم که برم سراغ وکیل و دادگاه. خودم حقشون رو می ذارم کف دستشون.
پانی گفت:
تو رو خدا آرسام بی خیال شو... آخر این راه چیه؟ انتقام که راهش نیست. آخه چه نتیجه ای داره؟
گفتم:
نمی تونم ساکت بشینم.
پانی گفت:
اونا جواب کارای تو رو دادن. اگه دوباره بلا سرشون بیاری برای انتقام برمی گردن... آرامش رو از زندگیت نگیر. ساناز برام گفته که عسل به خاطر تو اون روز قرص خورد و خودش رو از ماشین بیرون انداخت. تو با اونا خوب تا نکردی. جوابش رو هم گرفتی. نباید با احساساتشون بازی می کردی.
با صدای بلندی گفتم:
ساناز غلط کرده این مزخرفات رو تو گوش تو خونده. کدوم احساس؟ منظورت هوسه؟ اون دو تا عاشق من نبودند. من و به خاطر پول بابام و قیافه ام می خواستند.
پانی گفت:
عسل به خاطر ضربه ی عشقی از پول بابای تو قرص خورد؟
من گفتم:
چرا فکر می کنی من مسئول خریت آدما هستم؟ من که هیچ وقت به اون قول ازدواج ندادم. خودش باید می فهمید که یه روز رابطمون تموم می شه.
پانی گفت:
این جوری تموم شه؟
سرعت ماشین را بیشتر کردم و گفتم:
تو بگو من چی کار کنم.
پانی شانه بالا انداخت و گفت:
برو باهاش حرف بزن.
گفتم:
ول کن بابا!
پانی بازویم را گرفت و گفت:
خواهش می کنم.
تپش قلبی که ناگهان گرفتم را ندیده گرفتم و گفتم:
اذیت نکن.
پانی بیشتر خودش را لوس کرد و گفت:
به خاطر من!
نتوانستم خودم را کنترل کنم. ناخواسته لبخند زدم و پانی خندید. گفتم:
داری یاد می گیری من رو چه جوری کنترل کنی. داری خطرناک می شی.
پانی خندید و گفت:
نه! تو داری یاد می گیری که پسر خوبی بشی.
به او لبخندی زدم و گفتم:
اضطراب داری؟
پانی گفت:
مسلما... آرسام... انتظار نداشته باش ازت خوب استقبال کنند.
سر تکان دادم و گفتم:
می دونم. آماده ی کتک خوردن هم هستم. پوست کلفت شدم.
پانی گفت:
حاضری کتک هم بخوری؟
خندیدم و گفتم:
اینم به خاطر تو.
پانی گفت:
همین کوچه ست.
وارد کوچه شدم و جلوی پلاک 17 نگه داشتم. نگاهی به ساختمان شیک چهار طبقه انداختم. پانی نفس عمیقی کشید. فهمیدم علی رغم خنده هایش خیلی مضطرب است. پانی که صدایش از ترس می لرزید گفت:
بیا با من بالا. پشت در بمون... هروقت اوضاع مساعد شد بیا تو.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
اوکی.
از خیابان رد شدیم. پانی دست لرزانش را روی زنگ گذاشت. نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد. از ترس می لرزید. صدای خسته ی زنی را شنیدم:
بله؟
پانی با همان صدای لرزان گفت:
مامان... .
صدای جیغی بلند شد. مامان پانی فریاد زد:
پانی؟... خدایا شکرت... خدایا شکرت... . مهدی! بیا پانی اومده.
در باز شد. اشک های پانی روی گونه هایش جاری شد. بدون توجه به من دوان دوان به سمت خانه رفت. قلبم در سینه محکم می زد. صدای جیغ مامان پانی را که شنیده بودم مو به تنم سیخ شده بود. خدا را شکر کردم که او را پذیرفته بودند و پسش نزده بودند. از پله ها بالا رفتم. در خانه ی طبقه دوم باز بود. رو پله هایی که به طبقه ی سوم منتهی می شد نشستم. صدای گریه های آن خانواده ی سه نفره را می شنیدم. دست هایم را مشت کردم و آب دهانم را قورت دادم. به خودم گفتم:
حالا بشنو... این عذابیه که تو تحمیلش کردی.
صدای گریه های مامان پانی عصبیم می کرد. انگار صدای گریه های مامان خودم بود که می شنیدم. سرم را به دیوار تکیه دادم و به صداها گوش سپردم. بابای پانی گفت:
وقتی گذاشتی رفتی فکر من و مامانت رو نکردی؟ همه جا رو دنبالت گشتیم.
مامان پانی با صدای لرزانش گفت:
داشتم دیوونه می شدم... چرا این کار رو با من کردی؟ همه اش فکر می کردم باید باهات بهتر رفتار می کردم.
پانی با شرمندگی گفت:
این طور نگید مامان. من اشتباه کردم... نباید می ذاشتم این اتفاق بیفته... نباید ترکتون می کردم. من... من ... خیلی احمقم... من و ببخشید.
صدای گریه ی پانی بلند شد. در دل گفتم:
قلب من چرا این قدر داره محکم می زنه؟
بابای پانی گفت:
گریه نکن دخترم... دیگه همه چی تموم شد... خدا رو شکر که برگشتی... خدایا هزار مرتبه شکرت... .
مامان پانی در بین گریه هایش گفت:
کجا بودی مادر؟ این همه مدت و کجا گذروندی؟ نگو که تو پارک خوابیدی؟ به خدا شب ها خوابم نمی برد. همه اش توی این فکر بودم که شب ها کجایی؟ می ترسیدم لات و لوت ها اذیتت کنند... همه اش خودم و لعنت می کردم.
پانی من من کنان گفت:
من... پیش... پیش... همون دوستم بودم... پیش آرسام بود... اون منو ول نکرد... پای اشتباهمون وایستاد.
زیر لب گفتم:
اشتباهمون!
صدای بابای پانی را شنیدم که رنگی از سرزنش گرفت:
آخه دخترم... این چه کاریه؟ دوباره رفتی سراغ همون پسره؟ برات درس عبرت نشد؟
پانی گفت:
چی کار می کردم بابا؟ اون پسر بدی نیست... خب... بابای... بابای... .
بابای پانی عصبانی شده بود. با صدای بلندی گفت:
اون بچه؟
مامان پانی گفت:
هیس! در بازه... همسایه ها می شنوند.
من که بدنم از هیجان به رعشه افتاده بود نیم خیز شدم. دعا کردم که در را نبندند. خوشبختانه بابای پانی با عصبانیت گفت:
خب بشنوند.
ظاهرا مامان پانی ضعف کرده بود و توانایی بلند شدن و بستن در را نداشت. نفس راحتی کشیدم. بابای پانی که مشخص بود سعی می کند عصبانیتش را کنترل کند گفت:
ببین دختر گلم... چه اهمیتی داره بابای او بچه کیه؟ اون بچه که قرار نیست به دنیا بیاد.
قلبم در سینه فرو ریخت. پانی با صدایی که تعجب از آن می بارید گفت:
قرار نیست؟
مامان پانی از کوره در رفت و گفت:
تو که نمی خوای اون بچه ی حرومزاده رو نگه داری؟
پانی تته پته کنان گفت:
خب... من... آرسام و من مشکلی با نگه داشتنش نداریم.
بابای پانی از عصبانیت منفجر شد:
دیگه اسم این پسره ی آشغال و جلوم نیار فهمیدی؟... من و مامانت می گردیم یه دکتر خوب پیدا می کنیم و همه چیز رو تموم می کنیم. تو هم لازم نیست دیگه سراغ اون عوضی بری. به خدا اگه ببینمش با دستای خودم خفه اش می کنم. دیگه اسمش رو تا وقتی من زنده ام نیار.
پانی گفت:
ولی بابا... .
مامان پانی گفت:
ولی نداره دختر! خل شدی؟ توی سن هفده سالگی می خوای... خاک به سرم کنند! این دختره اصلا عقلش رو از دست داده.
بابای پانی گفت:
ببین عزیزم... تو هنوز هفده سالته. باید مثه بقیه ی دخترهای همسن خودت بری مدرسه و درس بخونی. باید بری دانشگاه... تو که نباید مثل مادربزرگ من بشینی توی خونه و توی سن هفده سالگی بچه داری کنی. اصلا چه طوری می خوای این بچه رو نگه داری؟ شما دو تا جفتتون بچه اید... چند سال دیگه که بزرگ شید به جون هم می افتید. الان احساساتی هستید و نمی فهمید. این بچه ام خدا رو خوش نمی یاد که به دنیا بیاد.
پانی که دوباره داشت گریه می کرد گفت:
اون وقت خدا رو خوش می یاد که بکشینش؟ به خاطر اشتباه بچگونه ی من و آرسام؟
بابای پانی با بی حوصلگی گفت:
ای بابا! تو چه قدر احساساتی حرف می زنی. پاشو برو دست و صورتت و بشور و لباسات و عوض کن. این بجث و بعدا هم می شه کرد.
پانی با لجبازی گفت:
من می خوام تکلیفم همین الان روشن شه.
بابای پانی به تندی گفت:
که چی؟ که اگه نظر من و مامانت و دوست نداشتی بدویی بری پیش همون پسره؟ اگه یه بار دیگه این جوری از خونه بری دیگه نمی خوام برگردی... می دونی توی این چند وقت با من و مامانت چی کار کردی؟ مرگ و جلوی چشممون دیدیم. هیچ فکر من و مامانت و نکردی؟ الانم این جا وایستادی می گی می خوای اون بچه رو نگه داری؟
پانی گفت:
من آدم کش نیستم.
بابای پانی فریاد زد:
دیگه نمی خوام بشنوم... همین که گفتم. یا برای همیشه برو پیش اون پسره یا حرفی که می گم و گوش کن... زندگی تو فقط مال تو نیست. من و مامانت چی؟ چی به فامیل بگیم؟ چه به آشناها بگیم؟ تو حق نداری زندگی سه نفرمون رو خراب کنی. از سر بچگی داری حرف می زنی. بعدا می خوای جواب این بچه رو چی بدی؟ بگی خریتت باعث به دنیا اومدنش شده؟ یه بچه ی حرومزاده؟ برای چی اون بچه باید محکوم به این زندگی باشه؟ چرا نباید مثل بقیه ی بچه ها باشه؟ فکر می کنی داری بهش لطف می کنی؟
مامان پانی با بی حالی گفت:
دخترم... عزیزم... حرف بابات و گوش کن... ما خیر و صلاحت و می خوایم. تو هنوز جوونی... متوجه خیلی چیزها نیستی.
مشخص بود که مامان پانی ضعف کرده است. بابای پانی هم سعی می کرد که مراعات حال دختر مضطربش را بکند. از لرزش خفیف صدایش می فهمیدم که از خشم دارد سکته می کند. من هم دست هایم را در هم گره کرده بودم و احساس می کردم که صدای ضربان قلبم را می شنوم.
بابای پانی حرف آخر را زد:
یا من و مامانت... یا اون بچه و پسره.
نفسم در سینه حبس شد. دمای بدنم به یک باره پایین آمد. سکوت آزاردهنده ای برقرار شد. چشم هایم را بستم و در دل گفتم:
پانی برگرد! یه روز دیگه می یایم و راضیشون می کنیم... پانی نشونشون می دیم که اشتباه می کنند... پانی این شانس رو ازمون نگیر... .
بوی ملایم شکلات در بینیم پیچید. چشم هایم را بی اراده گشودم. حس می کردم که پانی به در نزدیک می شود. موجی از شادی وجودم را در برگرفت. با خوشحالی بلند شدم و ایستادم. در دل به معرفت پانی احسنت گفتم. پانی با چهره ای خیس از اشک و مغموم در برابرم ظاهر شد. سرش را پایین انداخته بود. نگاهی به موهای لخت و خرمایش کردم که روی صورتش ریخته بود. پانی بدون این که نگاهی به من بکند در خانه را بست... .
چشم هایم به در بسته خیره ماند. لحظه ای بعد دیدم تار شد... اشک بود که چشم هایم را پر کرده بود... همان طور به در خیره شدم. حریصانه بو کشیدم ولی دیگر عطر شکلات مشامم را پر نکرد... او من را رد کرده بود... .
اگر من را می خواست... اگر من را انتخاب می کرد به خاطرش هر کاری می کردم... هر ذلتی رو به خاطر رضایت خانواده اش تحمل می کردم. لحظه های سخت را به جان می خریدم. افسوس که او ترسید... من را کنار زد... نایستاد و مبارزه نکرد... او انتخابش را کرده بود و من... با ناباوری به در بسته نگاه می کردم.
ادامه دارد...

به گیلاس تکیلایی که در برابرم بود نگاه می کردم. ساعت ها بود که به آن خیره شده بودم. به لیمویی که لبه ی گیلاس بود دقت کردم. بویش مشامم را پر کرده بود... و من چه قدر بوی لیمو را دوست داشتم... به رنگ یک دست و خاص تکیلا نگاه می کردم... دوربین ساعت ها بود که در دستم بود ولی نمی توانستم اراده کنم و عکس را بگیرم. صاحب بار که دختری بلوند و لوند بود مرتب از برابرم رد می شد و با کنجکاوی نگاهم می کرد. به ساعتم نگاه کردم... یازده شب بود. زیرلب گفتم:
دیر شد!
دستم را بالا آوردم و با بی توجهی عکس را گرفتم.
از جایم بلند شدم. پول نوشیدنی دست نخورده را حساب کردم و انعام قابل توجهی هم پرداختم. مسئول بار هنوز با کنجکاوی نگاهم می کرد. دست هایم را در جیب کتم کردم. یقه ام را بالا کشیدم و در خلاف جهت باد حرکت کردم. ده دقیقه ی بعد به یک آپارتمان پنج طبقه رسیدم. ساختمان جدیدی نبود ولی نمای زیبای قرمز رنگی داشت. از پله ها بالا رفتم و وارد خانه ی طبقه ی سوم شدم. مامان جلو آمد و گفت:
دیگه داشت دیر می شد. صد بار بهت گفتم این خیابونا امنیت نداره. ساعت رو اصلا نگاه کردی؟
جوابی ندادم. با بی حوصلگی گونه اش را بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم. یک اتاق کوچک و ساده داشتم. یک میز کامپیوتر، یک رختخواب، یک کمد و یک پیانوی قدیمی تنها وسایل اتاق بودند. دوربین را روی میز گذاشتم و چنان خودم را روی تخت انداختم که صدای فنرهایش بلند شد و داد مامانم را بلند کرد:
می شکنه اون تخت! این صد بار!
لباس هایم را در همان حال درازکش در آوردم. مامان دم در اتاق آمد و گفت:
پاشو عزیزم... بیا شامتو بخور.
با خستگی گفتم:
نمی خوام. یه چیزی خوردم.
مامان سر تکان داد و پرسید:
عکس هایی که می خواستی و گرفتی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
آره.
مامان نسبت به چند سال پیش خیلی لاغر شده بود. پای چشم هایش گود رفته بود. دیگر مثل سابق نبود. مجبور بود هم کارهای خانه را انجام دهد و یک سال بود که بیرون هم کار می کرد. زنگ در را که زدند حدس زدم آروشا باشد. حدسم درست از آب در آمد. آروشا با سر و صدا وارد خانه شد و یکراست به سمت اتاق من آمد. با دو تا زانویش روی تخت پرید و فنر تخت صدای بدی داد. مامان از توی هال فریاد زد:
کمر اون تخت و می شکنید آخر سر!
آروشا خنده ی ریزی کرد. مامان وارد اتاق شد. لباس های شسته شده ی من را روی صندلی گذاشت و نگاه بدی به دامن لی آروشا کرد و گفت:
این و پوشیدی رفتی؟ فکر نمی کنی کوتاه باشه؟
آروشا گفت:
اذیت نکن مامان! مال بقیه از مال منم کوتاه تره.
مامان پوفی کشید. می فهمیدم که حرص می خورد ولی نمی خواهد به روی خودش بیاورد. آهسته به آروشا گفتم:
دیگه نپوشش. قشنگ نیست.
به دروغ اضافه کردم:
به رنگ پوستت هم نمی یاد.
آروشا که همیشه نظر من برایش مهم بود گفت:
راست می گی؟ باشه... عمرا بپوشمش دیگه.
مامان لبخند کمرنگی زد و از اتاق خارج شد. آروشا مثل بقیه ی دخترهای آمریکایی توی زمستان دامن کوتاه لی پوشیده بود و جوراب شلواری نازکی به پا کرده بود. مثل همه ی آنها بوت مشکی رنگی به پا کرده بود و کت به تن کرده بود. موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و آرایش نداشت. معمولا با دیدنش کسی حدس نمی زد که آمریکایی نباشد... فقط به نظر همه دختر با انرژی و زیبایی بود. او هم از این که بگوید ایرانی است خجالت نمی کشید.
آروشا نگاهی به در کرد. روی پای من زد و گفت:
بگو چی شد! تایلر بهم پیشنهاد داد که جشن و با هم باشیم.
او منتظر واکنش من نشد. خودش را در آغوشم انداخت و از ذوق جیغ کوتاهی کشید. خنده ام گرفت. تایلر خوش قیافه ترین و ساکت ترین پسر دانشگاهشان بود. خنده ام بیشتر شد. اصلا نمی دانستم او چطور پا پیش گذاشته و به آروشا پیشنهاد دوستی داده است. آروشا صاف نشست و گفت:
اومد و بهم گفت که من و دوست داره به خاطر این که خیلی با انرژی و سرزنده ام.
پوزخندی زدم و گفتم:
خوبه. حداقل مثل مارک نگفت دوستت داره به خاطر این که خوشگل ترین دختر دانشگاهی.
آروشا گفت:
حالا به نظرت چطوری هست؟ خوبه اصلا؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نظر خاصی ندارم. هرچند که به نظر می رسه تو جواب مثبت و دادی.
آروشا جدی شد و گفت:
اگه تو ازش خوشت نیاد منم باهاش به هم می زنم.
گفتم:
من نگفتم ازش خوشم نمی یاد. پسر خوبیه... من که دو سه بار بیشتر ندیدمش ولی خوب به نظر می رسه.
آروشا دوربینم را برداشت و گفت:
امروز حشمت زنگ زد. می گه پول گاز زیاد شده و احتمالا قبض گاز خیلی زیاد می یاد.
چیزی نگفتم. خانه ی ایرانمان را دست حشمت، ماهرخ و مش رجب سپرده بودیم. مینا به ارومیه رفته بود تا با دخترش زندگی کند.
آروشا عکس ها را نگاه کرد. بعد مدتی پوزخند زد. گفت:
چرا این قدر بدبینی؟
با تعجب گفتم:
چطور؟
آروشا عکسی را نشانم داد. عکس یک گیلاس تکیلا بود. چیز عجیب این بود که تصویر مات دختر و پسری در پشت آن افتاده بود. دختر دست پسر را گرفته بود ولی نگاهش به پسری دیگر بود... نگاهش پر از حسرت بود. با این که تصویر دختر مات بود ولی احساس می کردم که در نگاهش حسرت است... شاید دوست داشتم این طور احساس کنم.
گفتم:
اصلا قصدم این نبود که همچین عکسی رو بگیرم. رنگ تکیلا خیلی به رنگ قهوه ای بار می اومد. برای همین این عکس رو گرفتم.
آروشا گفت:
بذار پاکش کنم. خراب شده. اصلا بار معلوم نیست.
دوربین را از دستش گرفتم و گفتم:
چرا اصرار داری حقیقت و از بین ببری؟
آروش از جایش بلند شد. کتش را در آورد و گفت:
تو چرا اصرار داری که فقط حقایق تلخ و ببینی؟
گفتم:
تو چرا اصرار داری که حقایق تلخ و نبینی؟
شانه بالا انداخت و گفت:
برای این که دوست دارم زیبا فکر کنم که برایم زیبایی پیش بیاد.
از وقتی پیش روانشناس رفته بود خیلی مثبت نگر شده بود. شانه بالا انداختم. آروشا بیرون رفت تا لباسش را عوض کند.
صدای زنگ در که آمد آروشا دوان دوان به طرف در رفت. بابا آمده بود. من هم از جایم بلند شدم. آن قدر روی تخت از این پهلو به آن پهلو شده بودم لباس هایم نامرتب شده بود. بابا که آمد اول آروشا را بوسید و بعد خنده کنان دستی به موهای نامرتب من کشید و گفت:
به به! پسر شلخته ی خودم! نه به اون وقتات نه به این موقعت.
خندیدم و چیزی نگفتم. مامان در آشپزخانه بود. با خستگی تمام داشت ظرف می شست. کنارش ایستادم و گفتم:
ول کن! من می شورم.
مامان گفت:
می شورم.
دستش را کنار زدم و گفتم:
چرا تعارف می کنی؟ می گم می شورم دیگه.
بابا که تازه دست و صورتش را شسته بود روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد. بلند گفت:
خانوم یه نسکافه ای چیزی نداری به ما بدی؟
نگاهی به بابا کردم که منظورم را فهمید. با همان لحن بلند گفت:
آروشا بابا! بیا یه نسکافه بده به من.
آروشا به سمت اتاقش رفت و گفت:
کار دارم بابا!
من لیوان را در سینک گذاشتم و با دست کفی از آشپزخانه خارج شدم. بلند داد زدم:
آی! بیا این جا ببینم! مگه بابا با تو نبود؟ بیا برای مامان و بابا نسکافه بیار ببینم!
آروشا غر غری کرد و گفت:
نمی شه خودت بیاری داداش گلم؟ من تکلیف های فردام و ننوشتم.
بلندتر داد زدم:
اگه تکلیف داشتی بی خود کردی که رفتی بیرون. بهت می گم بیا نسکافه بیار.
بابا به من اشاره کرد که بی خیال بشوم. من بیشتر عصبانی شدم و گفتم:
یعنی که چی؟ نه به اون سخت گرفتناتون نه به این ول کردنتون! پیش خوب روانشناسی رفتید! توصیه کرده قشنگ ولش کنید! شل کن سفت کن دارید؟ آخه این جوری درسته؟ حتما باید ضرر این رفتارتون رو هم ببینید که بفهمید راحتون اشتباهه؟
آروشا از اتاقش بیرون آمد. به سمت آشپزخانه آمد و با دلخوری گفت:
ببینم می تونی یه کم بیشتر شلوغش کنی؟
با بی حوصلگی به سمت گاز رفت. من دوباره لیوان را در دستم گرفتم تا بشورم. گفتم:
وظیفه ته این کار رو بکنی... نمی بینی مامان چه جوری داره به خاطر تو از پا در می یاد؟
آروشا با عصبانیت گفت:
به خاطر من؟
گفتم:
نه پس! به خاطر کی اومدیم اینجا؟ اون خونه و رفاهش و ول کردیم آواره ی این کشور شدیم. به خاطر کی بود؟ مریض بودیم همچین کاری رو الکی بکنیم؟
آروشا گفت:
مگه اصرار نکردی که برم پیش روانشناس تا عوض بشم؟ مگه مجبورم نکردی که اون شخصیت ضعیف و عوض کنم؟ حالا چرا این قدر با عوض شدنم مشکل داری؟
گفتم:
برای این که تو عوض نشدی... عوضی شدی.
آروشا بلند داد زد:
هر چی از دهنت در می یاد نگو دیگه... همه ی عصبانیت هاتو سر من خالی می کنی همیشه.
من گفتم:
آره عصبانیم... ولی عصبانیتم رو سر کسی خالی می کنم که باعث و بانیش بوده. تو من و عصبی می کنی... به جای این که بفهمی موقعیتمون عوض شده و باید به خاطر خانوادمون زحمت بکشی بیشتر زحمتمون می دی. همه ی این بدبختی و از عرش به فرش رسیدن به خاطر تو ست.
آروشا پایش را به زمین کوبید و گفت:
خیلی بیشعوری که اشتباه چهار سال پیشم رو به روم می یاری.
گفتم:
نمی بینی وضع بابا مثل ایران نیست؟ نمی بینی دیگه پولدار نیستیم؟ نمی بینی مامان داره زیر بار زندگی مریض می شه؟ به جای کمک کردن... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
کوفت بخورم من! ول کنید دیگه! نسکافه نخواستیم.
من با حرص نفسم را بیرون دادم. آروشا بغض کرده بود. زیرلب گفتم:
یه ذره شعور نداره... شور همه چی رو در می یاره.
آروشا شنید و فریاد زد:
تو دلت توی ایران مونده... همه ی بداخلاقیاتم مال همینه. بی خودی به من نسبتش نده. از وقتی از اون جا اومدیم غیر قابل تحمل شدی. انگار تقصیره ما بود که پانی تو رو نخواست.
قلبم با شنیدن این اسم در سینه فرو ریخت. دستم شل شد و لیوان از دستم افتاد. صدای شکستن لیوان بابا را به آشپزخانه کشاند. آروشا که دل نازک بود با دیدن رنگ پریده ی من گفت:
ببخشید آرسام.
خرده های لیوان را برداشتم. آروشا گفت:
دست نزن... دستت می بره.
و واقعا هم دستم برید. اخم کردم ولی به روی خودم نیاوردم. خرده شیشه ها را در سطل ریختم. دستم را زیر شیر آب شستم. بابا کنارم ایستاد و گفت:
بده ببینم چی شد.
دستم را کنار کشیدم و گفت:
هیچی... فکر کردی چی شده؟ می خوای براش باتری بذاری یا جراحی قلب بازش کنی؟ بریده دیگه! انگار بار اولمه!
بابا خندید و گفت:
پسره ی بد اخلاق!
آروشا گفت:
با این اخلاق گندش معلوم نیست چه جوری همه ی دخترها عاشقش می شن.
خواستم ظرف ها را بشورم که آروشا گفت:
برو من می شورم.
بدون حرف از آشپزخانه خارج شدم. انگشت دردناکم را فشار دادم. خون می آمد ولی خیلی برایم مهم نبود. قلبم تندتند می زد. صدای آروشا در سرم می پیچید:
انگار تقصیره ما بود که پانی تو رو نخواست.
در دل گفتم:
چه ربطی به پانی داشت که بی خودی بحثش و وسط کشید؟
روی تخت نشستم. بابا در زد و وارد شد. می دانستم که خیلی خسته است. از صبح جراحی داشت. با این حال داشت آهسته می خندید. کنارم نشست و گفت:
هنوزم نمی خوای دستت و بدی ببینم؟
گفتم:
بابا به خدا چیزی نشده.
بابا سر تکان داد و گفت:
پس برای همین این قدر بداخلاقی! دلت پیش کسی مونده؟
خدایا! چرا قلبم این قدر محکم می زند؟ چرا دست هایم سرد شده است؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:
نه!... فقط همه چیز خیلی یه دفعه برام سنگین شد... قضیه ی علی و بعدش فرار کردن آروشا... بعد ماجرای باربد که مثلا بهترین دوستم بود و بعدش هم... همین پانی... .
نمی دانستم چی باید بگویم. ساکت ماندم. بابا گفت:
اون روز که اون قدر آشفته اومدی خونه و گفتی که پشیمون شدی و با ما می خوای بیای آمریکا، هیچ چیزی رو توی دنیا بیشتر از این نمی خواستم بدونم که واقعا چه اتفاقی افتاده. من حتی هنوز ماجرای واقعی آروشا رو هم نمی دونم. چرا اصرار داری همه ی این بار و خودت بکشی؟ چرا در مورد هیچ چیز با من حرف نمی زنی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
برای اینکه... نمی خوام ناراحتتون کنم.
بابا شانه ام را فشرد و گفت:
من وقتی این جوری می بینمت ناراحت می شم... مامانتم خیلی نگرانته. مرتب می گه ای کاش آرسامم مثل آروشا یه دور بره پیش این روانشناسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
که بی خیال همه چیز بشم؟
بابا لبخند معنی داری زد و گفت:
می دونم که یه چیزی توی مغزت هست که نمی خوای بیرون بندازیش. برای همین حاضری بقیه ی چیزهای ناراحت کننده رو تحمل کنی... یه خیالی توی سرته یا شایدم یه رویا... نمی خوای دورش بندازی. شایدم... شایدم یه چیزی توی قلبته که نمی خوای فراموشش کنی... پانی کیه؟ دوستت بود؟ دوستش داشتی؟
نگاهی به دست مجروحم کردم. بی اختیار شروع کردم به حرف زدن. نمی دانم چه طور جمله ها را آن قدر سریع پشت هم ردیف می کردم. همه چیز را گفتم. از ماجرای فرار آروشا تا کاری که با پانی کردم را تعریف کردم. برایش ماجرای عسل و پارمیدا را هم گفتم. اشک هایم بی اختیار می آمدند و بی اختیار قطع می شدند. بعضی جاها صدایم می لرزید و بعضی وقت ها دوست داشتم از خجالت آب بشوم. سرم را حتی برای یک ثانیه بلند نکردم تا واکنش بابا را ببینم. فقط دستش را روی شانه ام احساس می کردم. در آخر سری تکان دادم و گفتم:
همین!... همه ی چیزی بود که آرزو داشتم بمیرم و متوجه نشی.
با دست صورتم را پاک کردم. دل و جرئتی به خودم دادم و به صورت بابا نگاه کردم. خونسرد بود ولی کمی شوکه شده بود. مسلما ماجرای آروشا برایش سنگین بود. او شانه ام را فشرد و گفت:
می دونی که کم مقصر نیستی ولی نمی خوام نصیحتت کنم. دیدم که این چند سال چه قدر پسر سر به راه و خوبی شدی. می دونم پشیمونی ولی فکر می کنم دلت پیش این آخریه مونده.
اخم کردم و گفتم:
من دلم پیش کسی نمونده. اون من و ... من و ترک کرد. این قدر شجاعت نداشت که وایسته و به خاطر من مبارزه کنه.
بابا گفت:
نه! این تو بودی که شجاعت نداشتی و مبارزه نکردی. می دونم چه حسی داری. تو از این که عاشق کسی بشی می ترسی. تو همیشه توی دوستیات برای دخترها عزیز بودی و هیچ وقت نازشون رو نکشیدی. حالا که یه نفر پیدا شده که با همه فرق داره و نمی تونی مثل بقیه آسون به دستش بیاری و در عین حال دوستشم داری ترسیدی. خیلی زود شکست و قبول کردی. اون روز که با اون وضع از خونه شون اومدی پیش ما قشنگ معلوم بود که خورد شدی ولی اگه دوستش داشتی نباید میدون و خالی می کردی.
دوباره چشم هایم داشت پر اشک می شد. گفتم:
اون نخواست که ادامه بدیم.
بابا گفت:
اگه بین تو با مامان و باباش تو رو انتخاب می کرد به نظرت درست بود؟ درست بود که مامان و باباش و ول کنه و بیاد سراغ تو؟ دختری که مامان و باباش و بی خیال بشه یه روزی هم تو رو بی خیال می شه. من فکر می کنم اون واقعا دختر خوبی بود. هرچند که خیلی احساساتی و ساده به نظر می رسه.
بابا از جایش بلند شد که برود. با تعجب گفتم:
برای بقیه ی مسائل حرفی نمی زنی؟
بابا گفت:
دارم می رم بهشون فکر کنم.
با شرمندگی گفتم:
می دونم خیلی سنگینه. حاضر بودم بمیرم و ماجرای آروشا رو نفهمی.
بابا گفت:
مگه تقصیر تو بود؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
آره خب... من نباید می ذاشتم پای باربد به خونمون باز شه. می دونستم که اخلاق گندی داره و برای تفریحش حد و مرزی نمی شناسه.
بابا آهی کشید و گفت:
هیچ کس به اندازه ی خود آروشا مقصر نبود. خیلی دختر ساده ای بود... الانم هست. اگه باربد نبود... یکی دیگه!
احساس کردم تمام سنگینی روی دوشم به بابا منتقل شد.

مارشال بحث آزاردهنده ی همیشگی را پیش کشید:
بدون دوست دختر که نمی شه! پس با کی می خوای بری جشن؟
مارشال یک سر و گردن از من بلندتر بود. درشت تر از من به نظر می رسید و در کل پسر خوش قیافه ای بود. موهای بور و مجعدش را جدیدا از ته تراشیده بود. چشم های درشت آبی داشت و چون وضع مالی خوبی داشت همیشه لباس های مارک دار می پوشید. اوایل دوستیمان امیدوار بودم با راه رفتن کنار او از دید دخترها مصون بمانم. او قد بلند و جذاب بود ولی نمی دانم چرا همیشه دخترها من را می دیدند و با خنده به من چشمک می زدند. گویی گوشه گیری ها و کم محلی هایم برعکس عمل کرده بود و باعث جذابیتم شده بود. مارشال تنها دوستی بود که در دانشگاه داشتم. با هم سر کار می رفتیم و گاهی برای تفریح و گردش بیرون می رفتیم. او از کافه های ایرانی خیلی خوشش می آمد و بیشتر از من به قلیون کشیدن علاقه مند بود. وقتی اوایل دانشگاه با او گرم گرفتم فکر نمی کردم که چنین دوست خوبی از آب در بیاید. آن اوایل فقط خوشحال بودم که من را به خاطر ایرانی بودنم مسخره نمی کند. بعدها متوجه شدم که بیشتر دخترها و پسرهایی که من را به خاطر ملیت و مذهبم مسخره می کردند واقعا به حرف هایشان متعقد نیستند. دخترها اکثرا از دوست شدن با من ناامید شده بودند و پسرها از این که دختر محبوبشان من را پسندیده بود حرص می خوردند. چشم های عسلی و موهای قهوه ایم ظاهرا در آمریکا هم طرفدار داشت.
با خستگی به سمت کلاس می رفتیم. مارشال که شب قبل با دوست دخترش آنا به بار رفته بود و در خوردن نوشیدنی افراط کرده بود سردرد بدی داشت و من هم که شب دیر خوابیده بودم از خستگی تلوتلو می خوردم. وارد کلاس شدیم. وسایلم را با خشونت روی صندلی کناریم انداختم. لب تابم را در آوردم و عکس های توی دوربینم را روی سی دی ریختم. مارشال صدایش را پایین آورد تا بقیه حرف هایش را نشنوند:
توی جشن همه دوست دختر دارند... اگه کسی و نداشته باشی خیلی ضایع می شی. باید زودتر بجنبی مگه نه همه ی دخترهای خوب با پسرهای دیگه دوست می شن.
سی دی را با خشونت در آوردم و گفتم:
من به این جشن مسخره نمی یام.
مارشال اخم کرد و گفت:
احمق نشو... آنا یه دوست خیلی خوشگل داره که اسمش جسیه. دانشجوی گرافیکه... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
خوب باشه... دیگه چیزی نگو... من نمی یام... .
مارشال با صدای بلند آهی کشید و گفت:
نمی دونم باز چت شده که بی حوصله شدی.
هیچ چیزی را بیشتر از این نمی خواستم که مارشال ساکت شود و بتوانم سرم را روی میز بگذارم و بخوابم.
جیمی میلر استاد کارگاه عکاسیمان بود و در واقع استاد محبوب من بود. سی و پنج سالش بود و با شاگردانش بسیار صمیمی بود. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند. با این که او را دوست داشتم با آمدنش ناله ای کردم. آن روز حتی حوصله ی او را هم نداشتم. جیمی سی دی ها را تحویل گرفت و با خوش اخلاقی مشغول صحبت کردن در مورد پروژه ای شد که باید در طول تعطیلات آماده می کردم. من غرغر کنان سرم را روی میز گذاشتم و آهسته به فارسی گفتم:
مرتیکه ی عوضی! توی تعطیلاتم ول نمی کنه آشغال!
مارشال خندید. می دانست همیشه وقتی می خواهم فحش بدهم فارسی حرف می زنم. چند تا از فحش های حسابی فارسی را هم بهش یاد داده بودم که با لهجه ی قشنگی آنها را بیان می کرد. البته بعد از اینکه معنی آنها را فهمید دیگر آنها را به زبان نیاورد و من فقط به ادب و تربیت او می خندیدم. او هم اعتراف کرد که من بی تربیت ترین آدمی هستم که تا به حال دیده است.
تا آخر کلاس با بی تابی سر جایم جا به جا شدم و چرت زدم. وقتی کلاس تمام شد با خوشحالی کودکانه ای وسایلم را با بی دقتی توی کوله ام ریختم. مارشال سرش را روی میز گذاشته بود و از سردرد ناله می کرد. بدون توجه به او برخاستم. جیمی صدایم کرد. خواستم خودم را به نشنیدن بزنم ولی نگاه سرزنش آمیزش را که دیدم بی خیال شدم. در دل گفتم:
حتما در مورد چرت زدن سر کلاس می خواد باهام حرف بزنه.
کوله ام را روی شانه جا به جا کردم و کنار میزش ایستادم. جیمی لبخندزنان من را به سمت خودش خواند و گفت:
بیا این عکس رو ببین!
بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم. تعجب کردم همان عکسی بود که دیشب در بار انداخته بودم. اشتباه کرده بودم و آن عکس را هم روی سی دی ریخته بودم. جیمی لبخندزنان گفت:
از نورپردازی و کادرت بگذریم که کاملا ناامیدم کردی ولی... چرا این قدر بدبینی؟
نگاهم را از نگاه حسرت بار دختر درون عکس گرفتم و به چشم های مشکی جیمی و لب های خندانش چشم دوختم. گفتم:
این چیزی نیست که من درستش کرده باشم. این واقعیته.
جیمی شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم... به نظرم تو فقط واقعیت های تلخ رو می بینی.
شانه بالا انداختم و با بی حوصلگی گفتم:
واقعیت های شیرین مال تو که زندگی شیرینی هم داری. من دیگه باید برم.
جیمی همچنان لبخند می زد با شیطنت پرسید:
با کی به جشن می ری؟
به او پشت کردم و گفتم:
توی جشن شرکت نمی کنم.
جیمی تعجب کرد ولی فرصت صحبت کردن بهش ندادم و به سمت در رفتم. یکی از همکلاسی هایم با سرعت به سمتم آمد و گفت:
هی! آرسام!
به سمتش برگشتم. او لیزا بود. دختری باریک و بلند بود. چشم های آبی و موهای قهوه ایش بین بچه های دانشگاه خیلی طرفدار داشت. او شیشه ی عطری را به سمتم گرفت و گفت:
جا گذاشتیش.
نگاهی به شیشه ی عطر کردم و گفتم:
آهان! ممنون. کیفم رو با عجله بستم و حواسم نبود که همه ی وسایلم رو جمع کنم.
عطر را از او گرفتم و در کوله ام گذاشتم. لیزا کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
ام... با کی می ری به جشن؟
در دل گفتم:
لعنت به این جشن آخر ترم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
با هیچکس.
لیزا بی اختیار لبخندی زد و گفت:
منم فعلا به کسی


مطالب مشابه :


2055 تبلت مارشال

بمب خنده-جوک خنده دار اس ام اس جدید 94 - 2055 تبلت مارشال,بمب خنده پاک کردن مانیتور شما توسط سگ!




فایل فلش گیرنده های دیجیتال

از بین بردن لکه رنگی تلویزیون یا مانیتور. تست قطعات در




هتل نارنجستان مازندران

منبع:سایت مارشال + نوشته شده توسط (بنیامین) راهنمای خرید مانیتور AOC 2230FM. Powered By BLOGFA.COM




نقاب عاشق 10

مارشال تنها دوستی بود که در دانشگاه داشتم. بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم.




اسامی شرکتهای دارنده تائیدیه ست تاپ باکس

مارشال (شرکت هیوا تجارت) سایت : ال‌جی تلویزیون هوشمند شخصی 27 اینچ و مانیتور




cps و ups و برق اضطراری در دوربینهای مداربسته

داشته باشید که در این صورت احتمالا در صورت قطع برق امکان تغذیه مانیتور یا اس مارشال




اینترنت

یعنی از دیدگاه ایرانی، مانیتور یك فكر می‌كنم مارشال مك لوهان در مورد رسانه‌ی گرم و




آموزش نصب دوربین مدار بسته

بهره برداری اولیه می شودحال با روشن کردن و وصل کردن یک مانیتور پی اس مارشال,ردیاب




❤نقاب عاشق❤19

مارشال بحث آزاردهنده ی همیشگی را پیش کشید: بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم.




آموزش اولیه برای خرید دوربین مداربسته

نمایشگر (مانیتور): وظیفه نمایش تصاویر را بر عهده دارد. نمایندگی جی پی اس مارشال,ردیاب




برچسب :