پریچهر(2)

فرخنده خانم- ننه چی حیفم!دیگه عمری برام نمونده
هومن- اختیاردارید،ولی خوب حق با شماست،فرهاد جون باید عجله کنه
«مادرم با خنده،فرخنده خانم روبه آشپزخانه برد ومشغول حرف زدن با او شد»
من- هومن یکدفعه اگه می شنید خیلی بد می شد،زشت بود دیوونه
هومن- به جان فرهاد همه رو شنیده.اومده بود ببینه شاید خدا خواست وشد عروس خانواده رادپور
«پدرم از خنده،سرفه اش گرفته بود.

من به طرف آشپزخانه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد»


- کجا؟قبل ازعروسی،حق دیدن عروس رو نداری
«با خنده وارد آشپزخانه شدم وبعداز صبحانه،پیش پدروهومن که مشغول صحبت بودند برگشتم وازهومن پرسیدم»
- خوب حالا بگوچیکارم داشتی؟
هومن- می خواستم با،هم بریم شاه عبدالعظیم،سرخاک مادربزرگم
من- مادربزرگ تو،من بیام چیکار؟
«هومن درحالی که دست منومی کشید وتقریبا با زورمنوبا خود می برد گفت»
- می خوام اونجا دخیل ببندم،بختت وا شه.خداحافظ جناب رادپور
پدر- هومن درمورد حرفهایی که زدم فکرکن،باشه؟
هومن-چشم جناب رادپور،چشم
«بیرون اومدیم وسوارماشین پدرهومن شدیم.یک بنزمدل بالا بود»
من- هنوزنیامده،زدی به اموال پدرت؟
هومن- این که چیزی نیست،خبرنداری.اولتیماتوم دادم بهش،تا آخرهفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هرروزماشینش رو می برم
من- اون بیچاره پدرت،که حرفی نداره.تا حالا ازچه بابت برات کم گذاشته؟
هومن- ازچه بابت؟!(با پوزخند).ازبابت عشق ومهربانی!
من مگه چند سالم بود فرهاد که ازمادرم جدا شد؟بخاطرچی؟خودخواهی.نمی گم مادرم زن خوبی بود.ولی هرچی بود مادرمن بود.
دوسال بعداز طلاق مادرم،ازدواج کرد.فرهادمن درسته که کوچک بودم ولی همه چیزروخوب می فهمیدم.دعواها،کتک کاری ها،فحش ها.
اگربدونی هرشب درخونه ما چه خبرمی شد.به محض اینکه پدرم ازکارخونه برمی گشت،جنجال شروع می شد.طوری شده بودکه وقتی آفتاب غروب میکرد،غم عالم
می ریخت تو دلم.ازشب نفرت داشتم.
تا پدر می اومد،ده دقیقه نگذشته بودکه می پریدن بهم.یه شب نوبت پدربود،یه شب نوبت مادرم که دعوا رو شروع کنه.
خدا می دونه فرهاد چی می کشیدم.با همون کوچکی یک دقیقه به دامن مادرم می چسبیدم والتماس می کردم،یک دقیقه به کت پدرم آویزون می شدم و زار می زدم.
ولی به تنها چیزی که توجه نداشتن من بودم.
«حرکت کردیم.بغض گلوی هومن را گرفته بود.تا حالا اونواینطوری ندیده بودم.شخصیت پنهان هومن بود.باورنمی کردم که این آدم،همان هومن باشه.»
بعداز چند دقیقه رانندگی،یه دفعه ماشین رو کناری پارک کرد و روبه من گفت:
- یه شب فرهاد،دعواشون خیلی بالا گرفت.مادرم یه چیزی پرت کردطرف پدر،خوردبهش.پدرهم شروع کردبه کتک زدن اون.حالا نزن کی بزن.
فرهاد تا حالاکسی مادرت روکتک زده وتو واستی نگاه کنی؟نه،می دونم.خیلی سخته.اون شب واقعا دلم می خواست پدرم رو بکشم.
بالاخره ازهم طلاق گرفتند.تا مدتها پدرم یه گوشه می نشست ومات،درودیوارونگاه می کرد.حال من رو نمی تونی درک کنی که چه می کشیدم.اون موقع من شش سالم بود.
مادرم یکسال بعد دوباره ازدواج کرد.ازش نفرت دارم.
پدرهم دوسال بعدازجدایی،دوباره ازدواج کرد.باهمین خانم که به اصطلاح مادرمه.
من- ولی هومن فکرنکنم نامادریت زن بدی باشه؟اینطوربه نظرنمی آمد
هومن- چرا بد باشه؟تمام اختبارات،دستش بود.بعداز ازدواجش،وقتی بچه دارشد اول از همه پدر رو وادارکرداین خونه روبنامش کنه.
سرهمین موضوع،مدتی باهمین بگومگو داشتند.تلافی اختلافشون روسرمن درمی آوردن.
هرازگاهی که پدربرمی گشت خونه،یه سوسه می اومد وپدرم روبه جون من می انداخت.
وقتی هم که بچه دارشد،من شدم اخ.همه محبتها به طرف اون بچه متوجه شد.
آخه میدونی فرهاد،مال بی صاحب،بی ارزش می شه.اگرراستش روبخوای من بیشترخونه شما بودم تا خونه خودمون.
حالام که می بینی پیغام می ده که دلش برام تنگ شده ازترسشه!
آخه دیگه من اون پسربچه هشت،نه ساله نیستم.خارج رفتن من هم باعثش اون شد.فرستاد منوخارج که سرخرنداشته باشه.الان هم که آمدم،
معلوم نیست،شاید اموال پدرم رو به نام خودش کرده باشه.(حرکت کردیم)
فرهاد یه دفعه بلائی سرمن آوردکه هیچوقت یادم نمی ره.پدرم ممنوع کرده بودکه وقتی خودش نیست،نامادریم ازخونه بیرون نره.
یه روزنزدیک ظهربود من رو تنها گذاشت خونه ورفت
من خیلی ترسیدم.حساب کن تواون خونه بزرگ،یک پسربچه تنها،چقدر می ترسه!
تا ساعت سه بعدازظهربرنگشت.حالا من،هم ترسیده بودم،هم گرسنه.
وقتی برگشت،من زدم زیرگریه گفتم«پدربیاد بهش میگم»
وقتی شب پدربرگشت،من اصلا جریان رو فراموش کرده بودم.می دونی به پدرم چی گفت؟
رفت به پدرم گفت که من می خواستم دامن اون روبزنم بالا!!باور می کنی؟
اون شب چنان کتکی ازپدرم خوردمکه نگو.اصلا پدراجازه نداد که من حرف بزنم.
روزی که می خواستیم بریم خارج یادته؟توی فرودگاه به پدرم گفتم که پدر،سوسن خانم اون روزبه شما دروغ گفت.من اون کار رو نکرده بودم.
اون می خواست ازمن زهرچشم بگیره که اتفاقا موفق هم شد.
فرهاد بعداز اون جریان بقدری ازش حساب می بردم!
من- چرا تا حالا این چیزا روبرام نگفته بودی؟
هومن-دیگه لزومی نداشت.اکثرا که خونه شما بودم.بعدهم که ازایران رفتیم،راحت بودم،دیگه به این مسائل فکرنمی کردم.ولی حالاچرا،چون دوباره برگشتم تواین خونه.
میدونی فرهاد؟دولت بایدوقتی که قانون مربوط به طلاق وجدایی رو می نویسه،قانونگذارها رو ازبین آدمهایی مثل من انتخاب کنه که دردبی مادری
ویا بی پدری را کشیده باشند،نه چهارنفرکه اصلا نمی دونن طلاق چیه!
باید وقتی که زن وشوهری برای طلاق به دادگاه مراجعه می کنند،اول یک مجازات سخت برای هردونفردرنظربگیرند بعد آنها ازهم جدا شوند،مثل شلاق!
دادگاه های ما اصلا به فکربچه ها نیستند که ازتظرروحی چه بدبختی هایی می کشیم وبعداز اینکه بزرگ شدیم با چه مشکلات روحی وارد اجتماع می شویم.
من- اینا همه مربوط به طرزازدواج ما ایرانی هاست.همین که می فهمیم یه دخترنجیبه،زود باهاش ازدواج می کنیم.متوجه نیستیم که اخلاقمون باهم جورهست یا نه
هومن- اتفاقا ازدواج پدرومادرمن هم همینطوربوده!
من- ازمادرت چه خبرداری؟
هومن- هیچی،یکبارهم نیومد ببینه من زنده ام یا مرده.خیلی بی عاطفه بود.عاشق پسرخالش بوده،به زوردادنش به پدرمن.بخاطرپول
خوب دیگه بگذرییم فرهادخان.روزگار،خوب وبد می گذره.فقط آدم خوبی ها وبدی ها یادش می مونه شاید حالا نوبت من باشه!
«دیگه کم کم رسیده بودیم.ازطرف بازار،به طرف حرم رفتیم وبعدازپارک ماشین،وارد بازارشدیم.همون طورکه جلومی رفتیم ومغازه ها
رو تماشا می کردیم،چشمم به پیرزنی افتاد که گوشه ای نشسته بود ودرمقابل خود،چند لیف حمام وسنگ پا گذاشته بود،برای فروش.
بههومن نشونش دادم وگفتم:
- هومن برگشتیم یادت باشه یه کمکی به این پیرزنه بکنیم
هومن- که چی؟امروزتوکمک کردی،بعدش چی؟مگه درروزچقدرمی تونه لیف وسنگ پا بفروشه؟
من- روزی رو خدا میده نه من وتو!
«به طرف باغ طوطی رفتیم که البته دیگه نه تنها طوطی اونجا دیده نمی شد،بلکه پرنده زیادی هم به چشم نمی خورد»
من- اول هومن اعمال اینجا بعد فاتحه
«وقتی بعد سرخاک مادربزرگش رسیدیم هومن گفت:»
- این خدابیامرز هم خیلی زور زد تا پدرومادرم ازهم جدا نشن ولی نشد
من- ازکدومشون بیشترناراحتی؟یعنی کدومشون مقصربودند؟
هومن- هردوشون.تودعوا اگه یه طرف ساکت باشه که دعوا نمی شه!ولی اگه منظورت اینه که کدومشون بیشترمقصرند بایدبگم مادرم.
این مادرم بود که بخاطر پول دعوا راه می انداخت دلش می خواست ازدارائی پدرم،چیزی هم نصیب اون بشه،اما راهش روبلد نبود. اگه دست دست می کردیم دیرمیشد وروهوا رندون می زدنش!
خاله ام- اِخوبه والله،شماانگارهومن خان ازهمه چیزخبرداری؟نکنه ازاقوام خودتونه؟
هومن- خیر،مال اینجانیست .یعنی اهل اینجانیست
پدرم درحال خندیدن بود،گفتگوبقدری سریع بودکه بیچاره مادرم فرصت حرف زدن پیدانمی کرد.درهمین وقت فرخنده خانم مادرم رو صدا کرد که برای سرکشی به غذا بره
خاله- فرهادجون،عروس فرنگی گرفتی؟حالا اسمش چیه؟
من- خاله هومن شوخی می کنه
خاله- خوب اگه قراره ما ندونیم،عیبی نداره
هومن- نه خاله خانم چرا ندونید،کی بدونه بهترازشما؟
«خاله ام که مشتاق شنیدن بود،تمام کلمات رو ازدهن هومن می قاپید»
خاله- خوب بگوهومن جون،ما هم خوشحال بشیم
هومن- خاله خانم،همین زیرگوشمون بود.یعنی آب درکوزه وما تشنه لبان می گشتیم
من- هومن کافیه،خاله شهره خانم نمی دونن توشوخی می کنی
خاله با خنده- فرهادجون توهم توخارج خوب سیاست یاد گرفتی!؟
هومن- خاله خانم،این از اولش سیاست داشت.با پنبه سرمی بره!
خاله-بالاخره ما نباید بفهمیم این دخترخوشبخت کیه؟
هومن- والله چه عرض کنم،عروس خانم یه دخترکوچولوهم داره
«پدرم سرش روپایین انداخته بود ومی خندید.انگاربدش نمی اومد که هومن سربه سرخاله بگذاره»
خاله-چشمم روشن،طرف یه توله ام داره(و عصبانی روی مبل جابجا شد)
من-خاله جون شما اشتباه می کنید
هومن فرصت نداد وگفت
- خاله خانم این حرفا ازشما بعیده
شهره- مامان،این حرفا چیه؟فرهاد من ازشما معذرت می خوام
من- شهره این هومن داره شوخی می کنه.ازخودش این حرفارو می گه
خاله- اِ،پس هومن خان این لقمه روشما برای فرهاد گرفتید؟
هومن- خاله خانم من صلاح فرهاد رومی خواهم، بدش روکه نمی خواهم
خاله- خوب چراجواهررونمی گیرین؟
هومن- آخه دل طرف پیش فرهاده!
«دیگه داشت موضوع جدی میشدکه به پدرم نگاه کردم وبا اشاره به اوفهموندم که حرف رو تموم کنه .اگرچه پدرراضی نبودناچارشروع کردوباخنده گفت»
پدر- خاله خانم،هومن ماخیلی شوخه .عروس روهم که برای فرهاد درنظرگرفته،همین فرخنده خانمه.
«باشنیدن این حرف اول اخم های خاله درهم رفت ولی بعدگل ازگلش شکفت»
خاله - ذلیل نشی پسر،باورکرده بودم ها!جوون مرگ نشده،خودش هم اصلا نمی خنده!
شهره- حالافرهادکسی روانتخاب کرده یا نه؟
من- من تازه رسیدم، به قول معروف هنوز عرق راهم خوشک نشده .
«دراین بین،دوباره زنگ زدندوعده ای دیگرازاقوام واردشدند.بعدازمراسم ورودیه که همون تعارفات معموله،مادرم شروع کردیعنی آروم درگوش من زمزمه می کرد»
- فرهاد،اون دختره که می بینی،نوه عموی منه .قبلا زیادرفت وآمد باهاشون نداشتیم،باباش بسازوبفروشه ووضعشون عالیه،دختره هم،بدنسستنگاه کن.
من- مادر،اون که تقریباهمسن وسال شماس!
مادر- اونوکه نمی گم!اون خواهرشوهرعمه خانمه،شوهرعمه خانم توبازاره،اونم البته وضعش خوبه دخترشم اونه که داره باپدرت صحبت می کنه .اون که لباس مشکی پوشیده .
من- پس اون که شما گفتید کدومه؟
مادر- اوناهاش ،رفت توآشپزخونه .پاشوبروبه هوای آب خوردن،یه دقیقه ببینش وبرگرد.
نگاه کن فرهاداون که کنار«پاسیو»واستاده ،دخترآقای صدریه،پدرش توشمال،زمین های بزرگ رومیخره،خردمی کنه،می فروشه


ادامه دارد...


مطالب مشابه :


پریچهر(2)

دنیای رمان - پریچهر(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




پریچهر 12

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 5

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 5 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 3

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 3 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 7

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 15

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 15 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 14

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 14 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :