رمان عطر نفس های تو (قسمت سی و دوم)

تمام شب را به رفتار ماکان و گفته هایش فکر کردم . چرا نسبت به من که گناهی مرتکب نشده بودم ٬ بی گذشت عمل کرده بود ؟مگر او دوازده سال پیش قلب و روح مرا به تمسخر نگرفته بود ؟ اما من او را بخشیده و دوباره عاشقش شده بودم . خدایا حالا چرا او در مورد من این طور خشک و بدون هیچ گونه لطفی قضاوت می کرد .

صبح روز بعد زودتر از همیشه به آموزشگاه رفتم . در دل خدا خدا می کردم که آقای پژوهش آمده باشد . جلو در آموزشگاه ایستادم و دوباره حرف هایی را مه باید به او می زدم پیش خود مرور کردم . با شهامت گام اول را برداشتم . در دفتر نیمه باز بود . داخل را نگریستم . موقعیت مناسب بود ٬ زیرا کسی جز او در دفتر نبود . پس به راحتی می توانستم حرف هایم را بزنم . وارد شدم .

مثل همیشه پشت میز نشسته بود و سرگرم مطالعه بود . با دیدنم از جا برخاست ٬ کتابش را بست و با خنده سلام کرد . به سردی پاسخش را دادم ! به طوری که خنده روی لب هایش محو شد .اجازه ی نشستن گرفتم و رو به رویش نشستم٬ بدون هیچ کلامی .

شروع به صحبت کرد : چه خوب ! انگار شما هم امروز زود تر آمده اید .

بله زود تر آمدم که برای همیشه با شما و تدریس در آموزشگاه خداحافظی کنم .

با تعجب مرا برانداز کرد .از این که توانسته بودم حرفم را صریح و بی پرده عنوان کنم ٬ نفس راحتی کشیدم .

چه گفتید ؟ منظورتان را متوجه نمی شوم . برای چه می خواهید از این جا بروید خانم زندی ؟

به خاطر این که خود شما خواستید .

چشمانش پر از اشک شد . سرش را به زیر افکند و به اوراقی که روی میز بود نگریست . بعد از لحظه ای سر بلند کرد و گفت : من باعث شدم ؟ چرا ؟ می دانید بودن شما در این محیط چه کمکی به ماست ؟ آمدن شما پیشرفت ما در ارتقای سطح دانش بچه ها در پایه ی اول خیلی چشمگیر بوده .

بله می دانم. ولی دیگر بس است .

خانم زندی واضح تر صحبت کنید .

آقای پژوهش من یک بار به شما گفتم که اگر می خواهید مثل دو همکار در کنار هم کار کنیم ٬ لظفا دیگر مسئله ی خواستگاری را عنوان نکنید . اما شما درک نکردید و بدون ملاحظه ی حال من و خواسته ام این مسئله را مطرح کردید . مگر به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم ؟ دیروز سرهنگ پیغامتان را به من رساند و من امروز جواب قطعی خودم را اعلام می کنم . فکر می کنم بودنم در این محیط دیگر جایز نیست . به همین دلیل آمده ام استعفا بدم .

از جا برخاست و مقابلم ایستاد : خواهش می کنم دیبا خانم این قدر سنگدل نباشید . من به شما علاقه مندم . مرا ببخشید که فرصت زیادی ندادم تا فکر کنید . اما راضی نیستم ما را برای همیشه ترک کنید .

آقای پژوهش من نیاز به فرصت ندارم . تصمیم قطعی خود را گرفته ام . از امروز دیگر در اینجا تدریس نمی کنم . نه در این جا و نه در هیچ آموزشگاه دیگری . من در این چند سالی که همراه شما بودم . تجربه های زیادی کسب کردم که واقعا از جنابعالی اما دتریس دیگر بس است . کار در خارج از خانه خاطره ی خوبی برایم نبود .

هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که خانم آویش و آقای سعدی به دفتر آمدند و سلام کردند . آقای پژوهش به محض ورود آنها از دفتر خارج شد . بدون این که حتی پاسخ سلامشان را بدهد . هر دو از این حالت او متعجب شدند و پرسیدند : خانم زندی برای آقای پژوهش اتفاقی افتاده که چنین برافرئوخته بودند ؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم : نمی دانم من از هیچ چیز مطلع نیستم .

بابا رجب چای آورد . آقای سعیدی و خانم اویش وقتی فهمیدند که می خواهم استعفا بدهم بسیار متاثر شدند . ساعت حدود ده بود که آقای پژوهش با چشمانی سرخ به آموزشگاه بازگشت . معلوم بود حسابی گریسته است .

من از بچه های کلاس خداحافظی کردم . آنها باور نمی کردند که از پیششان بروم ٬ به همین دلیل مرا مورد سوال های جور واجور خود قرار می دادند . اما من به خاطر این که نمی توانستم حقیقت را برایشان تعریف کنم گفتم برای مدتی عازم خارج از کشور هستم و مجبورم تدریس را کنار بگذارم .

موقع خداحافظی فرا رسیده بود . آقای پژوهش دسته ای گل رز به من تقدیم کرد . چشمانش از فرط گریه هنوز متورم بود .

وقتی سوار ماشین شدم ٬ سرش را تو آورد و گفت : دیبا خانم با این که هنوز دوستتان داشتم ٬ امیدوارم حالا که می روید ٬ مرا ببخشید . امیدوارم هر کجا که هستید خوشبخت باشید . هنوز هم گل رز را بین تمام گل ها می پسندید ؟

در حالی که دسته ی گل را روی صندلی اتومبیل قرار می دادم لبخندی زدم برای آخرین بار به چهره اش نگریستم و جلوی چشمان ناباور او همکارانم و بچه ها را ترک گفتم . تمام مسیر را به بخت بد خود گریستم . در انتهای خیابان پهلوی دسته گل رز را به بیرون پرت کردم و برای همیشه چهره ی آقای پژوهش را به دست فراموشی سپردم .

وقتی به خانه رسیدم مهتا و مادر نگرانم بودند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و به سرعت خود را به پیانو رساندم و تمام غصه هایم را به کلید های آن منتقل کردم . مدتی طولانی برای دل خویش نواختم . هنگامی که از جاا برخاستم تمام عقده ها از دلم رخت بربسته بود و احساس سبک بالی می کردم .

شب پدر زمانی که فهمید از کار خسته شده ام حنده ای کرد و گفت : خوب است . حالا مونس تنهایی من و مادرت می شوی . اما دخترم بدان تجربه ی کار در خارج از منزل لازم بود تا بدانی زن هم می تواند پشتکار و اراده داشته باشد .

او از هیچ چیز مطلع نبود . نمی دانست از چه گریخته ام . مادر گفته بود دیبا از سر و صدای بچه ها و تدریس خسته شده است .

فصل ۴۲

یک ماه گذشت . ماکان نه به دیدار ما آمد و نه خبری از او رسید . شب ها را با غم و اندوه به صبح می رساندم . مادر و مهتا نگران حالم بودند . مهتا دائما التماس می کرد که بگذارم برود نرد ماکان و جریان را برابش بگوید ٬ اما هر بار با ممانعت من رو به رو می شد . دلم بار دیگر رخت عزا بر تن کرد . نسبت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم . ساعت ها می نشستم و به گذشته می اندیشیدم و به سادگی خود می خندیدم . عشق ماکان کم کم داشت می رفت و تنفر جای آن را می گرفت .

کم کم رفتارم عوض شد . مرور ایام نبودن ماکان دست به دست هم داده بود و مرا به سندگ دل ترین زن دنیا تبدیل کرده بود . حال هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . او دوباره مرا عاشق کرده بود و به خاک سیاه نشانده بود . شاید از شکستن قلب من لذت می برد . هر زمان حرف ماکان به میان می امد آنقدر خشمگین می شدم که نمی خواستم سخنی درباره او بشنوم .

بهار رو به اتمام بود و تابستان با گرمای زیادش فرا می رسید . شبی دایی خشایار و فیروزه به دیدنمان آمدند . بعد از رفتن آنها مهتا گفت که احمد از همسرش جدا شده و به شیر از رفته و حال و روز خوبی ندارد . زنش تمام ثروتش را بالا کشیده و حالا او دست از پا دراز تر به شهر دیگری گریخته بود . دایی جان برایش خرجی می فرستاد ٬ مشروط بر این که هرگز او را نبیند .

بچه چی ؟ بچه ندارند ؟

مهتا با لبخند گفت : نه خدا جای حق نشسته است . احمد باید اینطور عذاب می کشید . صنوبر به دیدارش رفته بود . وقتی برگشت تهران آنقدر غصه ی برادرش را خورده بود که چندین هفته حالت عصبی داشت . فیروزه می گفت صنوبر تعریف کرده که یکی از فایمل حتی پدرش اگر احمد را ببیند ٬ او را نمی شناسند . آنقدر پیر و شکسته شده که شبیه مردی ۵۰ ساله شده . صنوبر گفته او سال هاست که به دام اعتیاد افتاده ٬ آنقدر که دیگر نمی تواند تن به کار بدهد و پول روزمره اش را از پدرش می گیرد .

با شنیدن سرگذشت احمد آتش خشمم نسبت به او فروکش کرد . دوست نداشتم بدبختی اش را ببینم ٬ اما می دانستم خدا هرگز طالم را نادیده نمی گیرد . آنگاه بود که خشم و کینه ام را نسبت به آن موجود بیچاره از دست دادم .

من مدتی بود که حسابم را با خودم تسویه کرده بودم . تصمیم گرفته بودم هرگز تن به ازدواج ندهم ٬ حتی اگر بار دبگر ماکان مرا دوست می داشت . از این که انقدر شخصیت خود را لگدمال کرده بودم افسوس می خوردم .

صدای مادر مرا از عالم رویا بیرون کشید . دیبا جان مادر نامه داری .

با تعجب پرسیدم : از چه کسی ؟

مادر خنده ای کرد و گفت : حدس بزن .

نمی دانم مادرجان . من کسی را ندارم که برایم نامه بدهد . شما بگویید .

از طرف دوست عزیزت . ویدا .

با شنیدن نام ویدا با خوشحالی از جا برخاستم و پاکت را از مادر گرفتم . نامه را از حال و هوای خودش نوشته بود . بسیار احساس دلتنگی می کرد . اما ناچار بود به خاطر همسرو وضع شغلی اش آنجا بماند . خبر داده بود باردار است و در انتظار فرزندی است . در آخر دوباره گفته بود اگر روزی هوای آنجا را کردم او را در جریان بگذارم .

پس از خواندن نامه ی ویدا به فکری عمیق فرو رفتم . حالا که روزگارم سیاه بود و هیچ تعلق خاطری در اینجا نداشتم چرا باید عمرا را بیهوده تلف می کردم و می ماندم تا بپوسم ؟ تا کی می خواستم با پدر و مادر زندگی کنم ؟ ای کاش پدر اجازه می داد برای مدتی آزمایش به آنجا بروم . حودشان بار ها گفته بودن تصمیم ر فتن و ماندن به عهده ی خودم است . پس چرا نمی رفتم و عمری را راکد می ماندم ؟

این فکر ها انقدر مغزم قوت گرفت که تصمیم گرفتم با پدر و مادر صحبت کنم . یک روز عصر جریان را برای مهتا شرح دادم .

دلم می خواهد از ایران بروم . یعنی تصمیم گرفته ام و حتما آن را عملی می کنم .

چرا دیبا ؟ می خواهی کجا بروی ؟

می خواهم بروم فرانسه . از این جا و خاطرات جوانی ام فرار کنم . نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار تلف کنم .

مهتا در کمال ناباوری گفت : اما اینجا کسانی هستند که تو را دوست دارند و به وجود تو نیازمندند .

خنده ای کردم و گفتم : پدر و مادر برایم خیلی عزیز هستند . اما می توانی هر چند وقتی به آنها سر بزنم.

مگر منظورم فقط آقاجان و مادر است ؟

پس چه کسی را می گویی ؟

دیبا ماکان هم تو را دوست دارد پس او چه می شود ؟

ماکان برایم مرده است . همانطور که من برای او مرده ام . اصلا به خاطر این می روم که برای همیشه او را فراموش کنم . مهتا دیگر دلم نمی خواهد در آسمان اینجا نفس بکشم . نمی خواهم عطر نفس های ماکان فضای تنهایی ام را پر کند . زیرا او باعث مرگ قلبم شد . مهتا من خسته ام . آن قدر که از در و دیوار این خانه هم سیرم . من تحمل ندارم شب های را به روز هایم بدوزم . می خواهم بروم پی بخت خودم . بگذارید خودم بروم دنبال اهدافم و تجربه کسب کنم . من هم می توانم روی پای خودم بیاستم .

اشتباه می کنی دیبا . می دانی قلب مادر را می شکنی ؟

این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر مادر خوشبختی من را نمی خواهد ؟ پس زمانی که من آنجا خوشم باید به خوشی من آن طرف دنیا راضی باشد .

دختر تو طوری حرف می زنی انگار قلبی در سینه نداری .

درست می گویی قلبی ندارم . تو هم اگر مثل من بار ها زخمی دست خزان شده بودی حالا چنین رفتار می کردی . درضمن ماکان هم به من گفت قلبی در سینه ندارم پس بگذارید بروم تا به همه ثابت شود که دیبا سنگدل است .

پس تصمیمت قطعی است ؟

بله قطعی قطعی .

چند روز بعد تصمیم خورد را به در اعلام کردم از حرف هایم جا خورد ٬ اما وقتی او را با دلایل خود قانع کردم ٬ دیگر هیچ نگفت و رضایت داد . در ایم میان تنها مادر بود که هر لحظه تلاش می کرد تا نظر مرا عوض کند ٬ اما هیچ فایده ای نداشت . من تصمیم خود را گرفته بودم . آخر سر مهتا و آقاجان با او صحبت کردند تا به این مسئله تن دهد .

آن روز ها پدر دنبال کار هایم بود . توسط یکی از طرف حساب هایش در پاریس آپارتمان خوب و مناسبی برایم در نظر گرفت .

روز های تابستان به پایان می رسید و کم کم زمان رفتنم نزدیک می شد . دیگر با همه کس و همه چیز ٬ با خاطرات جوانی ام و عشق بی فرجام ماکان بدرورد می گفتم .


مطالب مشابه :


تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی

تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی. دانلود فایل صوتی با کلیک روی کلمه دانلود ا عصر انتظار.




دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای رضا یزدانی

دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای نگاه انتظار; عطر یاس حرم عشق




دانلود آهنگ تيتراژ جشن رمضان 91

دانلود کلیپ شهدا تیتراژ برنامه جشن رمضان 91, نگاه انتظار; نقطه




رمان عطر نفس های تو (قسمت یازدهم)

رمان عطر نفس های تو حتما خیلی انتظار کشیدی . دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390




رمان اشک لیلی (قسمت دوم)

آن حرف های دور از انتظار را در میکنه تویی چون عطر تنت دانلود تیتراژ برنامه




رمان عطر نفس های تو (قسمت شانزدهم)

می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم دانلود تیتراژ برنامه عطر نفس های تو (23




رمان عطر نفس های تو (قسمت سی و دوم)

رمان عطر نفس های تو نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار دانلود تیتراژ برنامه تحویل




رمان عطر نفس های تو (قسمت ششم)

ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من هنوز عطر نفس های دانلود تیتراژ برنامه




آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها

آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها - ثبت شده در ستاد ساماندهی پايگاههاي اينترنتي آواي انتظار;




برچسب :