آقای مغرور،خانم لجباز15

///////////////////////////////////////////////////////
چاقوم رو در اوردم و گرفتم دستم.اومد جلو...چندتا ضربه زدم که جاخالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید...رفت عقب حالا هر دو تا دستش زخمی بود...ازدیدن اون همه خون چندشم شداما مهم نبود باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم.این بهترین راهه.
چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار.
از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم.
نفس نفس می زدم.سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم.اونم دست کمی از من نداشت.هنوز وسط اتاق ایستاده بود و جز لباس زیرش چیزی تنش نبود.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی.
دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود.
که یه دفعه صدای شلیک از بالا اومد.
بعدش هم صدای ایست ایست می اومد و باز هم صدای شلیک...صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلومه حسابی وحشی شده بودن.
مانی:یعنی چی شده؟
با لبخند گفتم:نمی دونم
نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بیخیال شونه هام رو انداختم بالا.
سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت:از این جاتکون نمی خوری.فکر نکن کارم باهات تموم شده.نه!هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو.
سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.


سورن
بچه های نوپو اومده بودن.همه خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن.نمی ارزید ریسک کنیم و ماهم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم.به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا 8 نفر به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا.
منم قیافه ام رو مضطرب نشون دادم.
سلطانی:چی شده؟
یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت:گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده.
فاضلی:همه اش تقصیر شماست مهندس باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره سوخته شدید
محتشم:نباید بهتون اعتماد می کردیم.
کسرایی:همه ما به خاطر شما گیر افتادیم.
ناصر خان:به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید.
دیگه نمی خواستم اونجا بمونم سریع دویدم از در پشتی برم
نادرخان:کجا سورن؟
باید فکر فرار باشید وایستادید حرف می زنید؟من رفتم.
دویدم بیرون...اسلحه ام دستم بود...چمد نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم.
نادری:نزنید سرگرده
دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون.پس حدسم درست بود عسل رو اونجا قائم کرده اما چرا نرفته؟یادش رفت در رو قفل کنه داشت اونور سر و گوش آب می داد.
سورن:نادری...همه شون توهستن برید تو 23 نفران همه مسلح.
نادری از اون سر باغ داد زد چشم قربان.
همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن.خوشبختانه مثل اینکه ما خیلی تلفات نداشتیم.
با احتیاط که مانی متوجه من نشه رفتم داخل انباری.خداکنه عسل اینجا باشه صحیح و سالمعسل
اینقدر خوشحال بودم که می خواستم بپر بپر کنم و جیغ بکشم...کاش حداقل در و دوباره قفل نمی کرد یعنی بالا چه خبر بود؟اون صدای ایست ایست مال برو بچه های نوپو بود...آخ جون بالاخره رسیدن...خدارو شکر که بلایی سرم نیاورد مانی مگرنه دیگه اومدنشون خوشحالم نمی کرد.
با صدای کسی که تو راهرو می دوید،همه وجودم رو گوش کردم تا ببینم کیه؟حتما مانی عوضی سر و گوش آب داده و برگشته تا نگرفتنش یه بلایی سر من بیاره که دلش نمونه یوقت.
باصدای یه آشنا دلم گرم شد.
سورن:عسل.عســـــل!توکجایی؟
توی راهرو می دوید و من رو صدا می زد.تمام نیرویی رو که برم باقی مونده بود جمع کردم و صداش زدم.
-ســـــــــورن.سورن من اینجام.
سورن:الان میام پیشت همونجا بمون.
صدای نفس هاش رو از پشت در می شنیدم.این نفس ها دلم رو گرم می کرد.خدایا دلم چقدر براش تنگ شده...کاش هر چه زودتر بیاد تو و ببینمش.
سورن:عسل درو باز کن.
عسل:مانی درو قفل کرده.سورن واقعا بالا چه خبره؟چی شده؟
سورن با خنده گفت:همه چی تموم شد.همه رو گرفتن...دیگه یه نفس راحت می کشیم.
عسل:خدایا شکرت!نادر وناصر هم گرفتید؟
سورن:بله سرکار خانوم!همه رو گرفتن جز این مانی گور به گور شده...که از دیشب باتو غیبش زده...ولی ناراحت نباش اونم می گیریم.عسل برو کنار می خوام در و بشکنمش.
رفتم عقب. سورن چندتا ضربه ی بزرگ با پا به در زد.اما درش محکم تر از این حرف ها بود که با لگد باز بشه.
سورن:عسل.خانومی برو یه گوشه واصلا جلوی در نباش...اینطوری در باز نمی شه می خوام به قفل شلیک کنم.باشه؟برو یه گوشه بهت نخوره
عسل:باشه باشه رفتم کنار و خودم رو چسبوندم به دیوار.
دوب.
در باز شد و هیکل مردونه ی سورن تمام قاب در و پرکرد.عین یه پیشی ملوس خودم رو کنج دیوار جمع کرده بودم و دست هام رو گذاشته بودم رو گوش هام وجمع شده بودم.
شایدم دلم می خواست یکم خودم رو لوس کنم که سورن بغلم کنه.
سورن آروم نشست کنارم و دستش رو کشید رو بازوهام.سرم رو بلند کردم.چشم هام رو دوختم به چشم های عسلی شیرینش.هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد.فقط به هم نگاه می کردیم.سورن سرم و روی سینه اش بغل کرد و آروم موهام رو نوازش کرد.پیش خودم فکر می کردم چقدر این آغوش با آغوش مانی فرق می کنه.آغوش سورن پر از امنیت و آرامشه و آغوش مانی پر از شهوت و ترس.
سورن بلند شد و منم وادار کرد که بلند شم.هنوز سرم روی سینه اش بود و اونم دست هاش رو حصار تنم کرده بود.چقدر بهش احتیاج داشتم.
دلم می خواست توی بغلش بمونم.الان بعد ازاون همه تنش و درگیری به یه آغوش که بی هیچ چشم داشتی بغلم کنه احتیاج داشتم.
انگار نه انگار من همون کسی بودم که چنددقیقه پیش می خواست خودش رو جلوی مانی بکشه و حالا همون جام.اما هنوز هم پاک و دست نخورده ام.



صدای هق هقم بلند شد.دیگه از ترس نبود...در واقع من جلوی مانی هم اصلا ضعف نشون نداده بودم و گریه نکرده بودم.اما الان دلم می خواست گریه کنم.اون هم از خوشحالی!
سورن با ترس من و ازخودش جدا کرد و با دست هاش صورتم رو قاب گرفت.با ترس به چشم هام خیره شد.
سورن:چی شده عسل؟تو خوبی؟اتفاقی افتاده؟
سرم رو تکون می دادم و گریه می کردم.
سورن:عسل تو رو خدا بهم بگو تو سالمی؟اون مانی بلایی سرت آورده؟به خدا قسم خودم زنده اش نمی ذارم
تو میون گریه هام خندیدم.یکم از اضطرابش کم شده بود.اما هنوز آروم نشده بود
عسل:نه!چیزیم نشده...خیالت راحت.من سالم سالمم!
نفس راحتی کشید و با اخم گفت:پس چرا گریه می کنی؟
عسل:از خوشحالیه.از اینکه اون لعنتی نتونست به خواسته اش برسه خوشحالم و گریه می کنم.آرزو به دل می میره
با یه لبخند شیرین و آرامش بخش موهام رو از روی صورتم کنار زدو با انگشت های شصتش اشک هام رو از کونه هام پاک کرد و پیشونی ام رو بوسید.
سورن:منم خوشحالم خانومی...بعد با یه صدای جدی گفت:جناب سروان؟
صاف ایستادم وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و با صدای محکم گفتم:بله قربان؟
سورن:زود باشید که بریم این جا اصلا برامون امن نیست
عسل:چشم قربان.
بعد هر دو زدیم زیرخنده و سورن دستم رو گرفت و دویدیم توی راهرو.مانی هم از رو به رو داشت می دوید که ما رو دید.
سورن سریع اسلحه اش رو گرفت سمت مانی.مانی هم همین کار رو کرد
سورن:اون و بیانداز زمین مانی دیگه همه چیزتموم شده...خودت می دونی که راه فرار نداری پس به نفعته تسلیم بشی(دیالوگ تکراری همه فیلم ها...هه هه!)
مانی با یه پوزخند گفت:تسلیم؟هرگز!من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...می دونستم شما پلیسید.یعنی دیشب فهمیدم!عسل خانومت رو دزدیم چون حسابی رفتم تو نخش و تا به دستش نیارم ولش نمی کنم.مگرنه هر کی جای من بود همون موقع که می فهمید پلیسید دمش رو می ذاشت رو کولشو در می رفت.من چیزی برای از دست دادن ندارم من دارم می میرم.
سورن:تو دستت به اون نمی رسه.دوستام رو که بالا دیدی؟اون ها و صد البته من خوب به خدمتت می رسیم مهندس کیانی!
مانی:برام مهم نیست!من فقط می خوام با اون باشم
سورن:گفتم که دستت بهش نمی رسه!پس بی خودی خودت رو اذیت نکن اسلحه ات رو بیانداز زمین مانی.جرمت روسنگین تر از این نکن.
مانی بلند خندید.اونقدر بلند که احساس می کردم دیوارها داره می لرزه.
مانی:جوک می گی سرگرد؟همتون خوب می دونید من و می کشن پس سبک و سنگین شدن چه فرقی به حال من داره؟من می خوام با عسل باشم.فقط چند دقیقه بعد بهت پسش می دم سرگرد جون مطمئن باش.و بازهم بلند خندید.
سورن:خفه شو آشغال. تو دستت به این نمی خوره
مانی دیوونه شده بود. اسلحه اش رو گرفت سمت من.دیگه نمی خندید.یه حالت جنون بهش دست داده بود. چشم هاش قرمز بود و انگار داشت از کاسه در می اومد.
مانی:پس اگه قرار نیست مال من باشه بهترکه اونم بمیره.
سورن:نــــــــــــه!
دوب...و صدای شلیک!


صدای شلیک گلوله اومد ومن چشم هام رو بستم.فکر می کردم الان باید قلبم سوراخ شده باشه و من وقتی چشم باز می کنم تو بهشت باشم اما هیچ چیزی رو حس نکردم
به سورن که من و بغل کرده بود و طوری قرار گرفته بود که بدنش جلوم سپر شده بود نگاه کردم نه خدای من...
چشم هاش رو بسته بود و صداش در نمی اومد...نفس هاش منظم بود و این یکم آرومم می کرد.بازوهاش رو تو دستم گرفتم و یکم تکونش دادم.
دست هام داغ شد.حرکت یه مایع گرم روی دستم دلم رو لرزوند...
مانی هنوز با چشم های قرمز داشت به ما نگاه می کرد نفس نفس می زد.منم نفس نفس می زدم.دستام که از خون سورن سرخ شده بود می لرزید.اسلحه سورن رو که هنوز تو دستش بود ازش گرفتم.هنوز سورن توی بغلم بود و صدای ناله اش رو می شنیدم واین دل گرمم می کرد که هنوز زنده اس.
با دستای خونی و لرزون اسلحه رو آوردم بالا و به سمت مانی نشونه گرفتم.
مانی بی رمق تر از این بود که بخواد کاری کنه.شاید حمله عصبی و سر درد بهش دست داده بود که گیج می زد.با تمام خشم وکینه ای که تو این مدت نسبت به مانی داشتم چشم هام رو بستم و ماشه رو کشیدم...صدای آخ مانی در اومد و بعد از اون هم مامورهامون ریختن تو و مانی رو که کتفش گلوله خورده بود رو بردن...
عسل:سورن!سورن چی شده چشم هاتو باز کن...سورن تو رو خدا...
سورن لبش رو گزید ولبخند آرومی زد که مطمئنا با کلی درد همراه بود.چون قیافه اش حسابی جمع شد...
سورن:نترس هنوز زنده ام...
دستش رو گرفتم وهمونجا کنار دیوار نشست.منم جلوش زانو زدم و چشم به لب هاش دوخته بودم که خشک بودن و به سختی تکون می خوردن...
سورن:توچیزیت نشد؟سالمی؟
با بغض فقط تونستم سر تکون بدم و بعد سیل اشک هام بود که رو گونه ام روون می شد..
سورن:قرار نیست گریه کنی ها
عسل:ببخشید همش تقصیر من بود
سورن:مهم نیست!من خوبم...ببین چیزیم نیست فقط یه گلوله کوچیکه من بزرگتر از این ها رو دیدم...گریه نکن عزیزم
عسل:اون گلوله باید الان تو تن من باشه نه تو
سورن با لحن لوتی گفت:چی؟همشیره واسه ما افت داره ما اینجا باشیم وچی؟شوما گلوله بخوری...بابا به ما می گن سورن سوراخ سوراخ...
بعد لبخند تلخی زد و دوباره از درد قیافه اش جمع شد و چشم هاش روبست و با لحن خودش ادامه داد:یه جای تنم سالم نیست...تو خودت رو ناراحت نکن عزیز...من عادت کردم به این گلوله ها و زخم ها
عسل:پاشو داره از دستت خون می ره پاشو بریم حتما آمبولانسم اومده
سورن:می دونی یاد چی افتادم؟
عسل:نه،یادچی؟
سورن:یاد اولین باری که دیدمت.اون دفعه هم همین دستم همینجاش گلوله خورده بود.فکر کنم با تو هر ماموریتی بیام این دسته بخواد گلوله نوش جون کنه ها...
عسل:خو تقصیر من چیه؟این دستت هی خودش و می اندازه جلو...دفعه قبل که تقصیر من نبود.
سورن آروم دست سالمش رو گرفت به دیوار و بلند شد.
سورن:منم که نگفتم تقصیر توهه خانمی
عسل:ولی خداییش این دفعه دیگه تقصیر من بود
سورن با یه اخم شیرین و ساختگی نگاهم کرد وگفت:دیگه بهش فکر نکن باشه؟وظیفه ام بود.من دوست ندارم افرادم تو ماموریت زخمی بشن...خصوصا توکه دختری...


بعد باخنده روش و برگردوند و رفت.از پشت دویدم و بهش رسیدم وقدم هام رو باهاش تنظیم کردم و با اخم گفتم:منظورت چی بود که گفتی خصوصا من که دخترم؟مگه دخترها چشونه؟
با یه لبخند دختر کش گفت:آخه می دونی دخترها لطیفن.حیف بدنشون گلوله بخوره اوف بشن
عسل:سورن؟
سورن:جونم؟
عسل:بی مزه!
سورن:خیلی خب بی مزه هم شدیم دیگه؟بریم پیش سردارکه حسابی منتظرمونه؟
عسل:مگه اومده اینجا؟
سورن:سردار آخر هر ماموریتی که براش مهم باشه میاد تو خود صحنه.عادتشه دیگه...چه می شه کرد...
عسل:هه.یاد اولین بار افتادم.یادته چجوری من و گرفته بودی؟عین موش...
سورن لباش و تر کرد و یه چشمک شیطون زد وگفت:آره یه موش شیطون که حسابی خوردنی بود.کاش ازهمون اول می دونستم این موش موشی خانوم قراره چه بلاهایی سرم بیاره
تو همین جا وایسا من الان میام.همینجا بمونی ها.
عسل:کجا می ری؟
سورن:الان میام.
بعد از چند دقیقه سورن با یه چادر و یه دست لباس اومد سمتم.
سورنکبیا عسل.اینارو بپوش زشته اینطوری بری بالا.
سری تکون دادم و رفتم تو همون اتاقه.هنوز خون مانی رو زمین ریخته بود.سریع لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون.
سورن پشت در منتظرم بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت:چقدر چادر بهت میاد.
نگاهی به سرتا پای خودم انداختم و بهش لبخندی زدم.
سورن:بریم؟
عسل:بریم رییس
اومدیم بالا حسابی شلوغ شده بود.با چشم دنبال سردار گشتیم.پیداشون کردیم و رفتیم طرفشون.
احترام نظامی گذاشتیم.
سردار توچشم هاش حلقه اشک بود و به خوبی می تونستیم ببینیمش.سرهنگ محمدی و سرهنگ طلوعی هم دست کمی از سردار نداشتن...
سردار:خسته نباشید امیدهای من!من بهتون افتخار می کنم واقعا رو سفیدم کردید...
سورن:وظیفه بود قربان...همه می دونستیم آخرش قراره این بشه.
طلوعی:واقعا بهتون تبریک می گم بچه ها بهترین نتیجه رو گرفتین
سرهنگ محمدی من و تو آغوش گرفته بود و چسبونده بود به خودش.
محمدی:آخ قربوت بشه دایی...خوبی تو؟
طلوعی:خفه شد دخترمون مرتضی
محمدی:چیکار کنم؟دلم برای عزیزدردونه تنگ شده بود دیگه
سردار باخنده سری تکون داد وگفت:سرگرد پویا کجاست؟
یهو هردو باترس به هم خیره شدیم.متین وپاک فراموش کرده بودیم.نکنه بلایی سرش اومده باشه.تو دلم فقط دعا دعا می کردم چیزیش نشده باشه که سرهنگ طلوعی گفت:اوناهاش داره میاد
همه به جایی که سرهنگ طلوعی اشاره کرده بود برگشتیم ومتین رو دیدیم که خوشحال و شنگول داره میاد طرفمون...ازته دلم خدارو شکر کردم که سالمه...
سورن نفس راحتی کشید وباخنده گفت:بی خودی ترسیدیما...بادمجون بم آفت نداره
متین از دور اومد و دوید بغل سردار.همه از این حرکتش خنده مون گرفت.سردارکاشانی خیلی مهربون بود اما کسی به خودش اجازه نمی داد اینطوری برخوردکنه باهاش اما متین هرکسی نبود دیگه...متین بود...همون پسر شیطون ودوست داشتنی...
سردار:پسر خفه ام کردی
متین خودش و از بغل سردار کشید بیرون و بازوهای سردار وگرفت وگفت:وای نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود ددی جون
سردار با تعجب به ماها نگاه کرد وگفت:چی چی؟ددی جون دیگه کیه؟
متین بااخم ساختگی لبش روگاز گرفت و به نادرخان که دوتا مامور داشتن می بردنش اشاره کرد وگفت:هیس!می فهمن ها نقش بازی کنید نفهمن ما پلیسیم...
بعد همه زدیم زیر خنده ونادرخان با اخم وعصبانیت بهمون نگاه می کرد.انگارکه با نگاهش برامون شاخ وشونه می کشید...
سردار زد رو شونه ی متین وگفت:امان از دست تو


//////////////////////////////////////////////////////
متین بالحن جدی که یکم رنگ غم داشت گفت:واقعا نمی دونید قدر دلم براتون تنگ شده بود.چندماهی نبودم واقعا برام سخت بود...بعدیکم با ترس ادامه داد:دیگه که ماموریت خارج نمی فرستیدم؟بابا خسته شدم به خدا ازبس نقش بازی کردم.دلم می خواد بشینم تو اتاقم
سردار دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:نه پسرم تو برمی گردی سر پست قبلیت.خیالت راحت
طلوعی:بچه ها ده روزهم مرخصی دارید که استراحت کنید
عسل:فقط ده روز؟
محمدی:بله فقط ده روز.همینجوریش هم نبودید یه دوماهی کلی دلمون براتون تنگ شده بیشتراز این مرخصی نمی شه
سورن:باشه اشکالی نداره
طلوعی یه نگاه به دست سورن انداخت وگفت:پسرتو بازم زخمی شدی؟
سورن بالبخند به من نگاه کرد منم باخجالت سرم روانداختم پایین.
سورن:چیزی نیست یه زخم سطحیه...
سردار گفت:خون زیادی ازت رفته پسرم.تو برو بیمارستان بچه ها میان گزارش ها رو می نویسن و می رن...
سورن:آخه مشکل جدی نیست
سردار:برو پسر...گفتم برو بگو چشم
سورن سری تکون داد وگفت:چشم.امر دیگه ای نیست؟
سردار لبخندی زد وگفت:نه عرضی نیست پسرم...
سورن رفت سمت آمبولانس و بقیه هم رفتن سمت ماشین هاشون...دودل مونده بودم خواستم با سورن برم که تا دویدم طرفش از همون دور گفت:نه!تو برو گزارش ها رو بنویس
عسل:آخه...
سورن:آخه بی آخه برو مگرنه متین چرت و پرت می نویسه ها برو...
به نا چار سری تکون دادم وگفتم:چشم قربان
سورن لبخند شیرینی زد و منم رفتم طرف ماشین ها.
محمدی:دایی بیا
سوار ماشین دایی شدیم و رفتیم اداره.به محض ورود به اداره سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و لباسام رو با یونیفرمم عوض کردم.
چقدر دلم برای این لباس تنگ شده بود.برای رنگ سبز تیره اش و اون در جه های رو آستینش...رو درجه هاش دست کشیدم...یه ماموریت دیگه هم خوب تموم شد...هربار که به یه ماموریت می رفتم و خوب تمومش می کردم احساس می کردم لیاقت اون درجه هارو دارم...
چقدردلم برای اتاقم تنگ شده بود...برای صندلیم که حس ریاست بهم می داد.
با ذوق عین بچه ها نشستم رو صندلیم و چرخ چرخ زدم.وای که عاشق این کار بودم.آخرشم با یه سرگیجه بد بلند می شدم وتلو تلو می خوردم.عین مست ها...
با باز شدن ناگهانی در عین این جن زده ها دستم رو گرفتم به به میزو صندلیم وایساد...
بادیدن متین دستم رو گذاشتم رو قلبم و چندتا زیر لب بهش فحش دادم که اینطوری منو ترسونده...
متین غرغر کنان گفت:بدو دیگه.نگاه کن توروخدا نشسته واسه من چرخ چرخ می زنه من باید بشینم یه گزارش بلندبالا بنویسم. پاشو بیا کمک ببینم مگه تو معاون من نیستی؟بدو ببینم
عسل:بگم خدا چی کارت کنه پسر...قلبم ریخت
متین:بدو ببینم.بهتر...
عسل:خیلی خب بابا اومدم
متین:بدو سریع می خوام برم خونه دلم حسابی تنگ شده.بدو این گزارش رو بنویسیم بریم...
با خنده رفتم سمتش و رفتیم تو اتاق اون...یه گزارش بلندبالاهم از ماموریتمون نوشتیم ودادیم سردار...





جلوی در ساختمون مرکز آگاهی متین گفت:می خوای برسونمت؟
عسل:تو مگه ماشین داری؟
متین:اوا راست می گی حواسم نبود
عسل:راستی چمدون ها و وسایلامون چی می شه؟
متین:اداره می فرسته دم خونه برامون خیالت راحت.حالا میای بامن؟
عسل:ماکه راهمون به هم نمی خوره.نه برو داداش به سلامت
متین:باشه.خسته نباشی فعلا خداحافظ
عسل:خداحافظ...
چند قدم رفت جلوتر ویه ماشین گرفت و رفت....
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود اما نگران سورن بودم...گفتم اول یه سری به سورن می زنم بعد می رم خونه...می دونستم کدوم بیمارستان می برنش.سریع یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان...
سر راه یه دسته گل هم گرفتم...یه دسته گل با گلهای رز قرمز و سفید ونارنجی...خنده ام گرفته بود انگار که دارم می رم عروسی.خب چیه؟بزار سورن فکر کنه دیوونه ام...خب خوشگله دیگه...حسابی هم گفتم به گل فروش تزیینش کنه...
رفتم بیمارستان و یه راست رفتم سمت پذیرش.
عسل:ببخشید خانوم یه آقایی که تازه گلوله خوردن
پرستاره سرش هم بلند نکرد که بهم نگاه کنه.همینطور که دستش رو کیبورد بود گفت:اسمش؟
عسل:سورن صادقی
پرستار:طبقه دوم اتاق 225
عسل:ممنون
آسانسور گیر بود و حوصله منتظرموندن نداشتم.یه طبقه هم که بیشتر نبود.از پله ها رفتم بالا و جلوی ایستگاه پرستاری ایستادم.
عسل:سلام خانوم.آقای صادقی...
پرستاره که معلوم بود خیلی عجله داره و داره دنبال یه چیزی می گرده تندتند گفت:اتاق225
عسل:می تونم ببینمشون
یه نگاه بهم انداخت.
پرستار:شوهرته؟
موندم چی بگم.پیش خودم فکر کردم خب هنوز باهم زن و شوهریم دیگه.
سرم رو تکون دادم و گفت:اشکالی نداره!می تونی ببینیش
عسل:ممنون
رفتم سمت اتاقش.درش بسته بود. یکی دوبار به شماره اتاق نگاه کردم که یوقت اشتباه نیومده باشم.در زدم و بعد رفتم تو...سورن دراز کشیده بود و ساعد دست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.دوتا تخت بغلیش خالی بود خدای شکر...نمی خواستم بیدارش کنم به خاطر همین آروم رفتم سمتش و دسته گل رو گذاشتم تو گلدون...
سورن:متین تویی؟
بعد آروم چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. ابروهاش رو انداخت بالا و یه لبخند شیرین مهمون لب هاش شد.
سورن:تو اینجا چی کار می کنی؟الان باید پیش خانواده ات باشی که
منم یه لبخند مهربون زدم و دست سالمش و تو دستم گرفتم و نشستم لبه تخت.
عسل:خب دلم طاغت نیاورد.گفتم اول به شما سر بزنم بعد برم خونه...
سورن اخم شیرینی کرد وگفت:آخه چرا؟اون بنده خداها الان منتظرتن...
عسل:خب خانواده توهم منتظرتن...به خاطرمن شما گلوله خوردید.پس تا وقتی شما نرفتید خونه منم نمی رم...شما فکر کنید یه تنبیه واسه خودم
سورن:عســـــــل؟
عسل:خب چی کار کنم عذاب وجدان گرفتم دیگه
سورن:چه عذاب وجدانی دختر؟مانی می خواست تیرو بزنه به قلبت.باید صاف صاف می ایستادم کارش و بکنه؟
عسل:خب نه ولی اِند شجاعت بودی ها...
بعد چشمکی زدم بهش و دستم رو تو دستاش فشارداد.



سورن:چی کار کنم واسه یه همکار شیطون باید این کارهارم بکنیم دیگه
سرم و انداختم پایین و تا جایی که ممکن بود صورتم رو مظلوم کرم و زیر لب گفتم.ببخشید
سورن با خنده دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد.
با خنده بریده بریده گفت:وای نه!یعنی..توهم..بلدی..خجالت ..بکشی؟فکر نمی کردم..این جوری بخوای...مظلوم بشی...
بعد بلند بلند خندید.خودمم خنده ام گرفته بود.حق داره بنده خدا همیشه من و پررو وسرکش دیده حالا دیدن قیافه مظلومم واسش عجیبه.
درحالی که سعی می کردم خنده ام رو بخورم گفتم:خب چیه نمی تونم مظلوم باشم؟
سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نُچ.نمی تونی...
یه اخم ساختگی کردم که با انگشت اشاره اش از روی پیشونیم پاکش کرد.
دروغ نگم ازاین همه توجه خوشم می اومد...
عسل:تاکی اینجایی؟
سورن:دکتر گفت یه روز بمونم.ولی می خوام یه یکی دوساعت دیگه برم...
عسل:چرا آخه؟
سورن:خب هم حالم خوبه هم می خوام برم خونه...
رفتم توی فکر که با دست زد بهم.
سورن:چته خانومی؟نترس بابا تو نمی خواد تا دوساعت دیگه صبر کنی برو خونه
باحالت تهاجمی گفتم:لازم نکرده باهم می ریم
دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا.
سورن:خیلی خب.خیلی خب!نزن مارو باهم می ریم.این تازه به نفع منه یه پرستار خوشجلم دارم دیگه
خنده ام گرفت.
سورن:به چی می خندی؟
عسل:به روز اولی که داشتیم می رفتیم ماموریت.
سورن باخنده گفت:چه دعواهایی داشتیما...همش به این فکر می کردم که آخر ماموریت یامن تورو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم
بااخم و یکم دلخوری گفتم:نخیرم.ازکجا معلوم من تورو نمی کشتم؟الانم می خوای من وبکشی؟
سورن با یه حالتی نگاهم کرد که حس کردم هر آن ممکنه زیر نگاهش ذوب بشم.به سختی آب دهنم و قورت دادم و سرم روانداختم پایین...
سورن:آخ خجالتیه من...اگه می خواستم بکشمت می پریدم جلوی گلوله که تو چیزیت نشه؟
عسل:خب..نه!
سورن چشمکی زد وبعد گفت:به این پرستار بداخلاقه بگو بیاد سرمم تموم شده
عسل:باشه
رفتم بیرون ازاتاق.یه لحظه ایستادم و یه نفس راحت کشیدم و باخنده رفتم سمت ایستگاه پرستاری
عسل:خانوم سرمش تموم شد
پرستاره سری تکون داد و جلوتر ازمن راه افتاد و رفت تو اتاق.منم پشت سرش رفتم.
مطالب مشابه :

پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده. همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن




آقای مغرور،خانم لجباز15

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ گیر افتادیم.نیرو ویژه همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن




رمان ریما 5

سلام بچه ها.اسم من نگاره و اینجا رمان و داستان چند تا محافظ مسلح ویژه بینندگان




آقای مغرور خانوم لجباز 11

رمان رمــــان ♥ گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن




برچسب :