قسمت سی و سوم المپیاد عشق


من: هیچی ؟ مادرجون اینجا هستن؟ ایرسام: اره هست ! بیا تو ! با ایرسام رفتم تو، هر لحظه انتظار داشتم ایرسا رو ببینم و لی دریغ ! همش توهمات خودم بود! با مامان هم سلامو احوال پرسی کردم، با نبود ایرسا هر لحظه نشستن توی اون خونه برام یه قرن بود بالاخره بلند شدمو گفتم: ایرسام جان من باید برم ! ایرسام: کجا ؟ حال بودی1 من: نه برای کار اومدم اینجا ! گفتم یه سری هم به شما بزنم دیگه رفع زحمت می کنم و با عجله از خونه ی پدری ایرسا اومدم بیرون! هنوزم اون حس می گفتن ایرسا اینجاست! داشتم با خودم کلنجار میرفتم! ماشینمو بردم ، هتل و یه اتاق گرفتم! فورا یه پراید معمولی کرایه کردمو و دوباره رفتمو سره کوچه ی ایرسا اینا وایسادم! ایرسام با ماشینش از خونه اومد بیرون !خودم کشیدم پایین تر که منو نبیینه ! خدایا چه غلطی کردم که حالا زنم نمی خواد منو ببینه! سرمو گذاشتم روی فرمون ماشینو آروم یه قطره اشک از چشمام سر خورد پایین! یه فکری به سرم زد ، باید ممنوع الخروج شه! گوشیو برداشتمو زنگ زدم به وکیلم! برنمی داشت عوضی ! دوباره و دوباره!اما گوشیش خاموش بود .... ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ ایرسا: ایرسام بالاخره وسایلمو آورد و به خاله گفت : یه چند تا از دوستاش توی خون ان و اگه من امشب پیش خاله باشم خیلی خوبه! خاله هم خوشحال شد چون آوا نبود ،آروینم که آلمان بود و اون تنها بود ، عمو علی هم که همش درگیر کاراش بود! خاله همش از آوا و پاشا می پرسید ، و از آوا گله می کرد! بالاخره اون شب پر استرسم گذشت ، الان چمدونمو بستم ، مدارکم هم آماده استو تا یه ربع دیگه فرودگام ! ایرسام اومد دنبالم ، خاله با قرآن بدرقه ام کرد ، دستشو بوسیدمو و بغلش کردم ، هیچوقت خوشم نمیومد صورت کسی رو ببوسم! با ایرسام سوار شدیم، چند دقیقه دیگه فرودگاه بودم و بعدم دیگه فارغ از این مرزها و فارغ از این هوایی که امیر پارسا توش نفس می کشه! خودمو آماده کرده بودم، فراموش کردنش سخته ولی برای من هیچ چیز نشدنی وجود نداشت، رسیدیم! ایرسام چمدونم آورد پایینو باهام اومد ، آروم با قدمای شمرده شمرده حرکت می کردم! ایرسام ایستاد، چمدونو گذاشتو بغلم کرد ، پیشونیمو بوسید و دستمو گرفت ! رفتم طرف مردی که مدارکو چک می کرد ، پاسپورتموو با بلیط بهش نشون دادم! مرد: خانوم ایرسا سالاری؟ نفسم حبس شد ، نخواد بگه من ممنوع الخروجم! مرد : بفرمایید مشکلی نداره! نفس حبس شدمو بایه فوت بیرون فرستادم! پاسمو گرفتمو و رفتم طرف ایرسام ، ایرسام چمدونو تحویل داده بود! ایرسام: خواهری امیدوارم دست پر برگردی ! چقدر دلم می خواست با خواهر زاده ام بودم ولی حیف!آروین اونجا منتظرته و.... من: و؟ ایرسام: نمیدونم باید بگم یانه ! ولی خواهری امیری که دیروز من دیدم ، اون نگرانی که تو نگاش موج میزد ، نشون از نخواستن تو نبود! دلم لرزید ! ینی اشتباه کردم ؟مردد شدم ولی با صدای کلیشه ای مهماندار هواپیما تصمیمو گرفتم! ایرسامو بوسیدمو و از پله ها رفتم بالا! روی صندلیم نشستمو چشمامو بستم ! سرمو تکیه دادم بالا و هنذفریمو گذاشتم توی گوشم ! اینم از زندگی چرند من! زندگی ؟ اصلا وجود داره؟ میسازمش ! من اینجا چیکار می کنم؟ هواپیما بلند شده بود و برفراز ایران حرکت می کرد! تازه فهمیدم چیکار کردم! من کشورمو ول کردم! چرا؟ به چه بهانه ای؟ دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم؛ کاریه که شده ! پس چشمامو بستمو سعی کردم آروم باشم! آروم آروم! مامانی؟ داریم میریم یه جای جدید !آدمای جدید !خوب ، بد ، مهربون ، ترسناک ! آماده باش! هواپیما نشست! پیاده شدم ، چقدر متفاوت بود !چقدر خارج از تفکر القا شده ی ما بود ريال چمدونمو گرفتم؛ با چشم دنبال آروین می گشتم! همونطور وایساده بودم که متوجه یه پسر شدم ، یه پیرهن مردونه ی آبی چهارخونه و یه جین یخی چروک با عینک افتابی مارک دار! اومد طرفم ! کاملا نزدیکم شده بود که عینکشو برداشت! من: آرویــــــــــن؟ آروین : سلام عرض شد! من: چقدر عوض شدی! آروین : جدا؟حالا بیا بریم! من: بریم! چمدونمو گرفتو سوار یه ماشین شدیم ، اروین به انگلیسی آدرسی رو به مرده گفت و ازم به فارسی پرسید: ایرسام و آوا خوب بودن؟ من: ایرسام؟ بد نبود البته با اون پولایی که بدهکاریم ؛ هنوز زنده اس! آروین خندید و گفت: آوا چی؟ من: هنوز در حال تحصیله! آروین : شوهر کردو ادم نشد! من: مگه تو اگر زن بگیری ادم میشی؟ آروین : نه والا! آروین برام مثل ایرسام بود ، منم برای اون مثل آوا بودم ، تا حالا همش به چشم خواهرو برادری باهم بودیم! همینم باعث می شد صمیم تر بشیم! من: آروین تو باشگاه رات دادن؟ آروین خندید و گفت: نه ، منتظر رسیدن حضرت عالی بودم باهم بریم ! من: جدی گفتم! آروین: آره بابا ! ولی ایرسام بازیش از من بهتر بود واقعا ستاره میشد برای اینا! من: خوبه ! مرد ایستاد! آروین: خواهر ایرسام بپر پایین! من: برادر آوا چمدونو بردار! آروین : چشم بانو! بعد به انگلیسی با مرده حرف زد ، که من نشنیدمو پولو پرداخت کرد! جلوی یه خونه ایستاده بودیم که دو طبقه بود ، طبقه دوم کلا شیشه می خورد روبه بیرونو ودرم کلا شیشه بود! اینا چقدر با ایران متفاوت بود! چمن تازه کف حیاط یا بهتر بگم محوطه ی ورودی رو گرفته بودو فقط یه سنگفرش سفیده که با تراس قاب گرفته شده بود ، جای راه رفتن به شخصی که وارد میشد میداد! دیوارای سفید و بعضی قسمتام شیشه ای بود! من: آروین اینو چه جوری .......... آروین: من الکی پا نشدم بیام توی خاک غربتا بعد خندید! رفتیم تو ،آروین گفت ؛ هر جا دوست دارم می تونم باشم ، بالا و پایین واسش فرقی نداره ! ولی از اونجایی که بالا کلا شیشه بودو من مقید به قوانین خودم و اینکه کم کم وضعیتم عوض میشد ، پایینو انتخاب کردم! 4 ماه از اومدنم  به اینجا می گذره ؛ دانشگاه ثبت نام کردم! بچه امم که الان تنها کسیه که به درد و دلام گوش می کنه!البته از حق نگذریم آروینم با هر آخ گفتنیم می پره!وبرام چیزی کم نذاشته؛ دوست نداشتم حالا که از کشورم خارج شدم حجاب رو کنار بذارم  و از اینکه به خاطر هنجار شکنی ( البته از نظر اینا) اخراج بشم کاری از دستم برنمیومد برای همین ؛ طوری لباس می پوشیدم که گردنم کاملا پوشیده باشه و به جای شال و روسری هم کلاه می ذاشتم!تا موهام مشخص نباشه! تازگیا یه پسر که هم دانشگاهیم بود، زیاد دور برم می پلکید ، اسمش ادوارده ، قیافه اشم شبیه شخصیت ادوارد توی سریال تویلایته ولی خوب تقصیر من نیست که از من خوشش اومده ريالچون من هیچ کاری که باعث شه اون از من خوشش بیاد انجام ندادم! کنار خیابون توی پیاده رو قدمم میزدم ، البته الان خیلی وضعم فرق کرده بودو یه ذره سنگین تر شده بودم، راستی بچه ام پسره ، پسرم رادین! زیر لب برای خودم می خوندم: از زندگی از این همه تکرار خسته ام  از های و هوی کوچه و بازار خسته ام  دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه  امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام  دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم  آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام  بیزارم از خموشی تقویم روی میز  وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام  از او که گفت یار تو هستم ولی نبود  از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام  تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید  از حال من مپرس که بسیار خسته ام  یادمه یه بار سره کلاس ، درباره ی ادبیات ایران و حافظ بحث شد و استاد ازم خواست یه سری اطلا عات بهشون بدم، منم درباره ی حافظ گفتمو آخرشم غزل ؛ الا ای آهوی وحشی رو به فارسی خوندم! استاد به فارسی بهم گفت: زیبا است! خندیدمو به استاد گفتم : باید می گفتید زیبا بود! محیط دانشگاه کلا متفاوت بود راستی یادم رفت بگم ، یه دوست ایرانی توی کلاسمون پیدا کردم اونم دقیقا مثل من لباس می پوشید تا هم حجابش رعایت شه هم بهش گیر ندن! زحل! زحلم ایرانی مقیم آلمان بود که با نامزدش میلاد و خانواده هاشون اینجا بودن و باهم آشنا شده بودن! منو زحل حسابی بام صمیمی شده بودیمو و میلاد و آروینم حسابی باهم مچ شده بودم، هرروز یا اونا میومدن یا ما میرفتیم خونه اشون! نزدیکای خونه بودم، زمزمه کردم:   تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید (غضب- آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سال هاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان  می دهد آزارم  و من اندیشه کنان غرق این پندارم  که چرا  خانه کوچک ما سیب نداشت.  (حمید مصدق) در خونه ارو باز کردم ! آروین توی حیاط بود ، آروین: خواهری دیر کردیا! من: من که یه نفر نیستم دونفرم انتظار داری با جت بیام؟ آروین: من تسلیم ! من و به تیر نبند! من: باشه ا زگناهت گذاشتم ، زحل اینا نیومدن؟ آروین : ما میریم ! من: باشه ، من که آماده ام! روی کاناپه ی وسط سالن نشسته بودمو یه پرتقال پوس می کندم! آروینم با یه تیپ اسپرت اومد پایین ! شلوار کتون خوش دوخت، با سوییشرت سفید کلاه دار! خونه ی زحل اینا زیاد دور نبود، و این یعنی شانس بزرگ ما! البته اینجایی که ما بودیم ایرانی های زیادی بودن ولی ایرانی هایی که خیلیاشون ایرانی بودنشون رو فراموش کرده بودن! با آروین زدیم بیرون! من آروم میرفتم ، آروینم به خاطر من آروم قدم برمیداشت! یه ربع تا نیم ساعت توی راه بودیم که البته به خاطر وضعیت من اینقدر طول کشید! آروین درو زد ، زحل در کل دختر شرو شیطون و شلوغی بود و هر وقت باهاش بودم ، دیگه وقتی برمیگشتم خونه تا یه ساعت تو سکوت مطلق بودم تا سرم یه استراحتی ببینی ! زحل با داد از توی سالن گفت: هوی! مامان فسقلی اومده؟ من: اه !زحل بدم میاد نگو اینو دیگه! زحل دست تو دست میلاد که می خندید اومد دم در! عین بچه ها زبونشو آورد بیرونو گفت : مامان فسقلی دیگه ! دروغ می گم آروین؟ آروین: نه والا! من: آرویـــــــــــــن؟ آروین: جونم خواهری؟ من: میرسم حسابتو! آروین با یه حالت مسخره ای رو به زحل گفت: کی میگه این مامان فسقله؟ به خدا خواهر من مامان فسقل نیستا، مامان فسقل............ من:آرویــــــــــــــــــــــــــــــــــن؟؟؟؟؟ آروین دستشو آورد بالا و گفت: من تسلیمم بانو! این بنده ی حقیر را عفو کنید! ابرویی انداختم بالا و گفتم: نچ حالا با زحل دست به یکی می کنی واسه من؟ زحل دستمو کشید و گفت: چقدر فک میزنین خواهرو برادر ! بیاین تو دیگه! میلاد رفت با آروین سلام کرد و باهم اومدن تو! زحل رفت توی آشپزخونه و با چهارتا لیوان شربت اومد! اینجا درواقع خونه ی میلاد بود و گه گاهی میومدن اینجا چون هردوشون الان که نامزد بودن پیش پدرومادرشون زندگی می کردن! من: زحل به سلامتی کی اتحاد مزدوجتون کامل میشه؟ زحل خندید و گفت: روز قیامت! من: شرو ور تحویلم نده ، درست جوابمو بده! زحل : بعد از اینکه رادین خان پا به نهاد هستی گذاشت! من: زحل نگو که واسه من عروسیتو عقب انداختی؟ زحل: چه کنیم که منو میلاد جفتمون ، جون می دیم واسه رفیقامون! من: زحل کار خوبی نکردی! زحل با بی خیالی گفت: بچه ها بیاین جرئتو حقیقت! میلاد: موافقم! آروین: بازیه؟ من: زحل بچه ای؟ زحل دستمو کشید و گفت: بیا دیگه مامان فسقل ؛ تو نمی خوای رادین خان  که می خوان! من: هی رادین خان رادین خان نکنا! بچه ام هنوز دنیا نیومده خانه ، دنیا بیاد که میشه پادشاه! زحل دستشو به علامت نایک بلند کردو گفت: سگ در سگ! من: زحل بی ادب شدیا! زحل : بیا دیگه ! نشستم کنارشون، من و آروین روبه هم ، میلاد و زحلم که تازه با یه بطری از آشپزخونه اومده بود روبه روی هم نشسته بودن! دیقا یادم افتاد به روزی که توی محوطه خوابگاه بودیم؛ به اون موقعی که آوا بهم گفت برم به امیر شماره امو بدم، می دونست من مغرورم حاضر نمیشم همچین کاری کنم گفته بود که تلافی کارمو که اذیتش کرده بودم دراره! نمی دونست همون یه تلافی کوچیک زندگیه منو عوض می کنه! یه شرط بندی ساده! بطری رو چرخوندن ، افتاد به میلاد!واه کارش ساخته اس! زحل دست زد و یه جیغ کوتاه کشید و گفت: عالی شد! میلاد جرئت یا حقیقت؟ میلاد یکم فکر کردو گفت: جرئت! زحل زد روی دستامو گفت: آروین باید میلادو آرایش کنه ازش عکس بگیریم بذاریم فیس بوک! میلاد: زحل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زحل: ها ؟ چیه ؟ یادته روم آب ریختی؟ تلافیشه! میلاد: زحل؟ زحل: آها می خوای بگی مارک لوازم آرایشیا خوبه یانه؟ مطمئن باش پوستت خراب نمیشه! منو آروین خندمون گرفته بود ، این زوج جوون و پرشور! حل پاشدو رفت کیف لوازم آرایشیشو آورد و داد به آروین! آروینم که حرفه ای شروع کرد به آرایش میلاد منو زحلم فقط به حرکاتشون می خندیدیم! بیچاره میلاد! آروین کارش تموم شد وای ! اینو! لبای سرخ و سایه و خط چشو ، یه لحظه منو زحل هنگ کردیم بعد هردوتایی دلامونو گرفتیمو زدیم زیر خنده! حالا نخند کی بخند! زحل تلو تلو وران ، گوشیشو درآورد و از چند زاویه از میلاد بدبخت عکس گرفتو همون موقع روی فیس بوک آپلودش کرد! میلاد: زحل ؟ زحل: زحلو کوفت! میلاد چی می خوای؟ میلاد: من حساسیت دارم! رنگ از صورت زحل پرید، زحل بلند شد و رفت طرف میلاد که حالش زیاد خوب نبود، و گفت: میلاد؟ عزیزم ؟ میلادم؟ آروین پرید و میلاد و به خودش تکیه داد، بیا اینم خوشی امروزمون که زائل شد! گوشیم زنگ خورد، گوشیو برداشتم، آروین بهم اشاره کرد برم توی ماشین ، زحلم نشست ريال همه نگران بودن که میلاد چیزیش نشه! یادم به زمانی که من و آوا و روناک باهم خوابگاه بودیمو من به سیگار حساسیت داشتم و امیر منو برد بیمارستان پدری که باهاش قهر بود افتاد ، چرا اینجا همه چیز تکرار می شد؟ من اومدم اینجا که فراموش کنم نه اینکه دوباره خاطراتمو تداعی کنم! در بیمارستان  رسیده بودیم؛ آروین امیرو برد تو ،منم پیش زحل بودم که داشت گری می کرد، و می فت اشتباه کرد، از ماشین پیاده شدیم ماهم رفتیم تو1! واو این بیمارستانا با مال ایران قابل قیاس نیست ، شاید یه زمانی خواستم اینجا کار کنم، هرچند زیاد دور نبود کار کردن من و من الان برای تخصص مغزو اعصاب توی یکی بهترین دانشگاه های آلمان درس می خونم! رادین کوچولوهم تا 5 ماه دیگه بهمون اضافه میشد و کارم سخت تر! روی یکی از صندلی های نشسته بودم و دست زحلو که آروم اشک میریخت گرفته بودم! آروین اومد و گفت: زحل خانوم ، دکتر گفت، مشکلی نیست ، یه حساسیت ساده اس ! صدای فوت کردن نفس حبس شده ی زحلو شنیدم که زیر لب یه چیزی می گفت! یه ساعت میلاد اونجا بود و بعدم  برگشتیم خونه اشون! یه ربع که نشستیم ،دیگه احساس خستگی بهم غالب شده بود! به آروین اشاره زدم که بریم خونه!با زحل و میلاد که حالش یکم بهتر شده بود خداحافظی کردیمو ، باهم زدیم بیرون! آروم شمرده شمرده راه میرفتم! آروین: ایرسا؟ من: جانم داداش؟ آروین: تو واقعا امیر پارسا رو فراموش کردی؟ من: چرا می پرسی آروین؟ آروین : همینجوری! احساس کردم یکی پیدا شده که تموم دردای این مدتمو بشنوه! آروم ره میرفتم، یه قطره اشک لجباز می خواست از چشمم سر بخوره که گرفتمش! آروین: دوست نداری جواب نده! من: نه بذار بگم! من همیشه امیرو دوست داشتم، چه موقعی که توی خوابگاه بودم فکر کنم ایرسام برات گفته باشه و چه وقتی اومدم بوشهر ! موقع هایی که باهم بودیم برام بهترین بود!با اینکه فهمیدم پدرش یه جورایی باعثو بانی مرگ پدرمه و توش مقصره ولی بازم ندیده گرفتمو همشو گذاشتم به پای اشتباهات اون فریدون عوضیو دارو دستش! ولی دیگه اونروز واقعا وقتی دختر فریدون ؛ شمیمو توی اتاق با امیر دیدم دیگه همه ی اون دلخوشی هایی که به خودم میدادم دود هوا شدن! آروین: رادین پسره امیره! من: و یادگاری از امیر واسه من! آروین: خوش به حالت ایرسا! با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: چرا؟ آروین یه لبخند غمگین زدو گفت: خوش به حالت که اینقدر شجاعی ! شجاع برای بزرگ کردن یه بچه! می دونستی ؟ منم یه موقعی فکر می کردم یه نفرو دارم که عاشقش باشم ، که عاشقم باشه ولی اشتباه می کردم!مطمئنا ایرسام بهت نگفته! ولی یه دختر بود ، یه دختر خیلی خوشگل ! یسنا مرادی! با گفتن اسم یسنا مرادی یهو فلش بک زدم به گذشته به دوران دبیرستان! یه دختر خیلی خوشگل ولی درعین حال گند اخلاق ! آروین ادامه داد: یسنا و من خیلی اتفاقی توی یه کافی شاپ آشنا شدیم! خیلی خیلی اتفاقی! اما از اونجا که کیفش پیشم مونده بود، کیفشو به ادرسی که توش بود بردم! بازم یسنا! کم کم بی اختیار میومدم در مدرسه و از دور یسنا رو می دیدم! انگار یه جور مواد مخدر بوددن که با دیدنش درد خماریم از بین میرفت! یه پسر دیگه ام بود با یه ماشین مشکی همیشه دنبال تو بود ، وقتی می دیدم دنبال توا ! چن بار خواستم به ایرسام بگم ولی وقتی دیدم تو اصلا محلم نمی دی ! پشیمون شدم؛ یه بار که اون پسره بی احتیاطی کرده بود عینک آفتابیشو برداشته بود ، صورتشو دیدم!امیر بود! بعد از اینکه ایرسام برای مراسم دعوتمون کرد و اون پسرو دیدم تعجب کردم، ازم خواست که هیچوقت به هیچکس نگم که اون تعقیبت می کرده ولی الان لازم بود، اها، یسنا ... به در ورودی خونه رسیده بودیم، دست بردم که درو باز کنم که یه دست مردونه روی دستم گذاشته شد؛ رومو برگردوندم، آروین با غیظ به پشتم نگاه می کرد چرخیدمو ادواردو دیدم ؛ اه! مرتیکه بابا من ازدواج کردم چرا این ولم نمی کنه؟ ادوارد به انگلیسی: سلام ایرسا! خوبی عزیزم؟ آروین عصبانی اومدو گفت: بفرمایید؟ آروم به فارسی گفتم: اروین حواست باشه اینجا ایران نیستا کتک کاریو اینا نداریم! دست آروین بیشتر مشت شد ؛ گفت: بفرمایید ؟ ادوارد با خنده بهم نگاه کرد وگفت: می خواستم از این خانوم زیبا دعوت کنم که به جشنم بیان! اروین: جشن؟ ادوارد : جشن که نه یه نوع پارتی! اروین: پارتی؟ ادوارد که معلوم بود کلافه شده گفت: اوهوم! برادرم یه شرکت داره که حالا یه پارتی گرفته و آشناهارو جمع کرده ،منم شمارو دعوت کردم! اوه چه جنتلمن! من: (به انگلیسی): متایفم اما من نمیتونم بیام! ادوارد ملتمسانه بهم خیره شد و گفت: خواهش می کنم خانوم من به کمکتون نیاز دارم! نمیدونم چی دیدم که راضی شدم بگم ولی فقط یه کلمه گفتم: باشه و رفتم تو! آروینم اومد تو! آروین کارتو انداختو رفت طبقه ی بالا! کارتو برداشتمو خوندم: فرداشب بود ! امروزم با اتفاقاش دیگه تموم شد؛ مسواکمو زدمو رفتم توی اتاق خواب! من: مامانی؟ خوبی؟ امروزم گذشت مامان جان بدون بابات ! روزای تکراری ! چشمامو بستمو در رویای یک زندگی خوش فرو رفتم! من: آروین لباسم خوبه؟ آروین: عالیه خواهری1بزن بریم! من: بریم ! هردوتایی سوارماشین که دم در بود شدیمو ادرس روی کارت رو دادم به راننده! توی ماشین بودیم و سکوت مطلق 1 زسیدیم اما چه رسیدنی! از ماشین پیاده شدم! خونه ی جلوم قصر بود، کل ساختمونای پایتخت بزرگ( تهران) رو می ذاشتی این یکی نمی شدن! یه ساختمون فوق مدرن! اروین: بریم ایرسا؟  من: امممم! جلو تر رفتیم! اوه ادواردو؛ یه کت و سلوار تنش بود کاملا رسمی، انگار دم در دنبال کسی بود و با دیدنمن اومد طرف ما ! تعظیمی کرد و خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدمو به انگلیسی گفتم: خانومای ایرانی همچین اجازه ای به مردا نمی دن! با تعجب سرشو گرفت بالا انگار می خواست از توی چشمام بخونه راست می گم! خو راس می گم دیهه! من و آروین که صیغه خواهرو برادری خوندیم هم اینطوری دست نمی دیم دیگه چه برسه به این اجنبی! از حرف زدن خودم خنده ام گرفت ، پا ک قاط زده بودم! آروین می خندید ، ادوارد در تعجب بهم ذل زده بود بالاخره رضایت داد و از جلومون رفت کنار تا ما بریم تو ولی با نگاهش بدرقه امون می کرد! یه گوشه روی صندلی نشستم ، وای خدای من اینجا که دیسکو رو رد کرده بود البته اینجا این چیزا عادی بود، لباس خودمو مقایسه کردم با لباسای دکلته و لختی اینها! یه لباس شب مشکی با زر ورق های سفید که بالاش یه کت می خورد ، موهامم با یه کلاه جمع کرده بودم و کاملا حجابی اومده بودم ،من نمیتونستم به خاطر اینکه توی ایران نیستم عقایدمو ببرم زیر سئوال! ظاهرا پوشش عجیب من برا حاضرین توی جشن شده بود یه علامت سئوال ! راستی یه نکته ارو نگفتم به انتخاب خودم و سلیفه ی اروین یه روبند زده بودم ؛ یه چیزی که باعث می شد همه ارو کنجکاو کنه! کاملا شرقی و شیک توی یه مهمونی غربی بودم! چقدر متناقض ! فقط چشمای قهوه ای کشیده و درشتم مشخص بود ، که نگاه پرسشگر خیلی ها رو می دید! اروینم همش کنارم بود و از اینکارش ممنون بودم! به اطراف نگاه کردم ، میزای کوچیک دو تا پنج نفره با تزئئن ساده و موزیک ملایم ! خبری از رپای وحشتناک یا رقصای مزخرفی که توی خیلی از مهمونیای ایزان به اسم مهمونیاهای غربی بود ، نبود! نگام کشیده شد به طرف یه میز که بالاتر از همه بودن ، ولی همونجا شوکم زد، نگاه میخکوب امیر پارسا روم بود! امیرپارسا؟ امیر پارسا اینجا چیکار می کرد ؟ توی آلمان ؟ توی مهمونی ؟؟؟ انگار حسابی با خودش درگیر بود که من به چشمش آشنام! ضربان قلبم اونقدر تند میزد که احساس کردم اروینکهکنارمه داره میشنوه! آرویندستشو گذاشت روی دستم به ثانیه نکشید دوتا دستاشو گذاشتو گفت : ایرسا چرا عین یخی؟ایرسا خوبی ؟ با صدایی که از ترس گرفته بود ؛ گفتم: آروین باید بریم ؛ امیر پارسا اینجاس! انگار اونم جا خورد چون ماتش برد! چند دقیقه که گذشت بلند شد و رفت طرف ادوارد ، برای اروینو این سلیقه اش هزار تا صلوات باید بفرستم وگرنه امیر منو می شناخت بدون این روبند! وای ! استرس سراپامو گرفته بود ، ادوارد اومد پیشمون! انگار اونم متوجه حال نامساعدم شده بود ، من: ( به انگلیسی) روبه ادوارد گفتم: اون آقا کیه؟ ادوارد: آقای امیر پارسا راد ، هموطنتون و یکی از شریکای برادرم! هرکلمه ای که می گفت بیشتر و بیشتر مطمئن می شدم که خودشهو بیشتر ترس سراپامو می گرفت! به ادوارد گفتم: اگر اون آقا به هر دلیلی از شما درباره ی من پرسید لطفا هیچ اطلاعاتی در اختیارشون نذارید! ادوارد تعظیمی کرد و رفت کنار ، خواستیم بریم که صدایی از پشت میخکوبمون کرد ؛ خودش بود امیر! برنگشتم! امیر: از دیدن چند تا هموطن اینجا واقعا خوشحالم! آروین به انگلیسی گفت: ( من شمارونمیشناسم که بخوام هموطنتون باشم): امیرم به فارسی جواب داد:ولی من احساس می کنم شما خیلی آشنایی! ادوارد که چیزی از فارسی حالیش نبود فقط نگامون میکرد!منم که کم مونده بود قلبم از جا کنده شه از ترس! آروین به انگلیسی گفت: در هرصورت روزتون خوش آقای آشنا بدرود! از اون خونه ی وحشتناک زدیم بیرون! آروین: خوبی ایرسا؟ من: نه ! امیر پارسا اینجا بود ! میفهمی اروین؟ آروین: اره آره خودتو ناراحت نکن عزیزم! ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ امیر پارسا: 4 ماه گذشت؛ چهار ماه بدون زندگی درست ، بدون خواب راحت و بی قرص !به اجبار فرستادنم این سفر! بابا گفت: شرکتو ازم می گیره اگر نیام واسه قرار داد اینجا! اینقدر توهم برم داشته بود که امشب یه دختری که حجابی اومده بود پارتی به جای ایرسا دیدم!چشماش بی نهایت شبیه ایرسا ی من بود ، ایرسای من؟ چه معلوم که مال کسی دیگه....حتی فکرشم نابودم می کنه! به سرم زد برم طرفشون ولی پسری که همراش بود گفت اصلا ایران بزرگ نشدن!  !خیلی بومی انگلیسی حرف میزد! به سقف ذل زدم، ایرسا کجاست! چرا زندگیم بایداینجوری شه ، تمام خوشیم اینجوری ذیل شه ! هان ؟ خدا کجایی پس؟ زنم رفت سر یه اشتباه! اشتباه من!زنم نمی خواد ببینتم! حتی طلاقم نگرفتو من دلم به همین خوشه!هر روز به انتظار یه دادخواست طلاق روزو شب می کنم تا بتونم یه خبری ازش بگیرم ولی مثل اینکه حسابی ازم متنفره! سیگار نمی تونم بکشم چون ایرسا ازش متنفره و بهش حساسیت داره ، مشروبم که خودش باعثو بانی بدبختیمه ! دارم دیوونه میشم! از صب تا شب نشستن یه گوشه ی دیوارو ذل زدن به سقف اون اتاق همینه دیگه! تصویر اون دوتا پشمای قهوه ای داشت دیوونه ام می کرد،همون حس !همون حس می گفت ایرسا همون دختریه که توی جشن روبند زدبود! هزار با به منصوری( وکیلم) لعنت فرستادم که چرا اون موقع که باید گوشیو برمی داشت برنداشت! عوضی آشغال منصوری هم مدرکش همون موقع ناقص دراومد! وکیل قلابی! از زمینو زمان برام می بارد! ! نتونستم ایرسا رو ممنوع الخروج کنم! بماند که این چهار ماه چی کشیدم! طرلانی که از توی بازداشتگاه تهدیدم می کرد و می گفت یه بلایی سر ایرسا میاره! شمیم عوضی که با برنامه اومد جلو تا انتقام شکست خودشو دختر عموش طرلانو بگیره! راستین آشغالی که چون نمی تونست بهم برسه می خواست منو هم بکشه پایین/1 زندگی ای که بازیچه ی دست اطافیانم شده بود! یه زندگی مزخرف ، یه زندگی پوچ ! بدون ایرسا ! از روی تخت بلند شدمو رفتم طرف پنجره ی اتاقی که توش بودم! هوای خنک به صورتم خورد! محوطه ی هتل به جای اینکه خلوت باشه شلوف به نظر میومد! همش ذهنم میرفت به چند ساعت پیش توی مهمونی ، به اون دخترو پسر به اون چشمای قهوه ای ! بی نهایت آشنا بودن؛ حتی احساس می کردم پسره رو هم یه جا دیدم! اما چه فایده؟! یه چیزی داشت بهم می گفت ،همینجا بگرد دنبال ایرسا! عقلم پسش میزدو احساسم می گفت که اشتباه نمی کنم! لعنتی 1 به آسمون زل زدم، یه لبخند اومد روی لبم! ( بچه ها اینا توی فکر امیره ؛ یهو قاطی نکنینا) من: ادامه ی داستانو خودت بهتر از من می دونی من همه ی اینارو بهت گفتم که یه چیز بگم! -چی؟ من: این داستان سرگذشت من مقدمه ای بود برای اینکه بگم ؛ ایرسا من واقعا دوستت دارم! من: چیه عزیزم تعجب کردی ؟به من نمیاد عاشق شم؟ - ن...نه .. فقط ....! من : هیسسسس! فقط به من بگو توهم همچین حسی داری ؟ - امیر من ...... من: ایرسا ؟ من منتظرما! -منتظر چی؟ من: منتظر یه جمله ی کوتاه که با «د» شروع میشه! - ولی امیر من تو رو دوست ندارم ! - من عاشقتم امیر! من:  جدا؟ من توی مرز موت بودم دختر !  ناخودآگاه یه لبخند اومد روی لبم! زمانی که شمیمی نبود، طرلانی وجود نداشت من به هیچ نحوی باعث مرگ پدر ایرسا نبودم و...  و دوباره تکرار خاطرات ، چیزی که باهاش این چهار ماه رو سر کردم! - همیشه میای اینجا؟ من: نه وقتی دلم هوای دونفرو بکنه میام اینجا ! - کیا؟ من: فضولی؟ - نچ، کنجکاوم! من: راس می گی نباید ذوق کنجکاوی بچه ارو کور کرد خوب هر وقت یاد ایمان میوفتم یا ....... - یا کی؟ من: یا تو! - من؟ من: آره تو ! من که ثانیه ای عاشقت نشدم که ! - پس کی عاشقم شدی؟ من : نمی دونم ...شاید اونموقع که توی بیمارستان بوسیدمت! -توی بیمارستان منو بوسیدی؟ من : خوب ....ببین .....چیزه......! -معلوم نیس دیگه چیکار کرده که به پت پت افتاده! دوتا قرص خواب انداختم بالا و دراز کشیدم روی تخت! هیچ وقت فکرشم نمی کردم اینهمه به یه نفر وابسته بشم ، اونم یه زن! نزدیکای ساعت 4 بود ، لعنتی از بس ازاون قرصای کوفتی خورده بودم دیگه روم اثری نداشت! از ادموند می پرسیدم که اون دختر کیه!شاید ...... تا صبح خواب نرفتم،  نزدیکای سات 7 البته به ساعت اینجا بود که پاشدم، لباسامو عوض کردم و از پله های طبقه بالا اومدم پایین، رفتم توی ضلع شرقی هتل که یه رستوران دنج بود ، یکی از گارسونا اومد طرفم، تعظیم کوتاهی کردو به انگلیسی ازم پرسید چی میخورم! سفارشمو دادم . نشستم پشت میز، فکر می کردم که چطوری باید بعد از قرارداد بحثو بکشم به همون دختر ! صبحانه ارو با نهایت سرعت خوردمو سوار ماشینی که اینجا برام آماده کرده بودن ، شدم! فقط امضا می کردم ، هیچی از بحثا و قرارداد نفهمیدم! ادموند بِرتِر، رئیس شرکت XW، و میزبان مهمانی دیشب ، کسی که الان شریک من حسابی میشه! پسری آمریکایی که میگن توی تجارت خیلی موفقه! من:آقای برتر ؟ ادموند: بفرمایید پارسا خان! خندیدم ؛ حالا این می خواست فارسی صحبت کنه! من: انگلیسی صحبت کنید من مشکلی ندارم! ادموند : ولی من کلا باهاش مشکل دارم! من: از یو ویش! ادموند خندید و گفت: بله؟ من: توی مهمونی دیشبتون یه خانومی بود که با بقیه متفاوت بود!............... ادموند خندید و گفت: دوست دختر ادوارد ؟ همونجا خشکم زد : دوست دختر؟ ادموند گفت: اوممم ! الببته ادوارد می بنده خالی زیاد! اصلا نمی تونستم به فارسی حرف زدن ناقصش بخندم! فقط یه زنگ اختیار توی مغزم بود،! من: ادوارد کیه؟ ادموند: برادرم! من: می تونید آدرسشو بهم بدین؟ ادموند: اون خانوم نظرتونو جلب کرده؟ من: نه ...نه فقط یکم کنجکاوم ! آدرس؟ ادموند ، آدرسی رو نوشتو و داد دستم! بلند شدم ،خیلی عجله داشتم که بفهم واقعا ایرساس یانه ؟ مخصوصا حالا که یه رابطه هم اومده بود وسط! ادموندم بلند شد و دستشو گرفت طرفم و گفت: شنیدم ، ایرانیها دوستان با وفایین ! و یه چیزی دارن آها دست برادری؟ درسته؟ من: دست برادری؟ ادموند: اوممم! من واقعا درباره ی شرقیها به خصوص ایرانیها کنجکاوبودم برای همین چند تا تحقیق کوچیک انجام دادم ، خوشحال میشم یه ایرانی رو به عنوان دوست داشته باشم ،می تونم؟ دستش وسط زمینو هوا بود، دستمو بلند کردمو و دستشو گرفتم و یه فشار کوچیکی بهش دادمو به شوخی گفتم: بله برادر ! ادموند: یعنی ما برادر هستیم حالا؟ من: میشه اسمشو گذاشت! ادموند : پس خوبه! من: من باید برم آقای برتر! ادموند : من به ادوارد نمی گم برتر ! اوه ! اینا هم بلدن کنایه بزنن پس! من: SO BYE MR. Edmond آدرسو دادم به راننده و نشستم، یه ترس ناشناخته توی وجودم بود! راننده ایستاد، جلوی همون خونه که دیشب توش مهمونی بود ، زنگو زدم که یه دختر موبلند با پوست سفید و چشمای آبی در و باز کرد ، قیافه ی رایجی که این روزا توی این کشور می دیدم! خدمتکار بود به انگلیسی ازش پرسیدم کسی به نام ادوارد اینجا هست اونم منو برد داخل و رفت، خونه جالبی بود ، با یه سبک تفکیکی ! همون پسری که دیشب دم در بود اومد جلو ، پسرجوونی بود، برادر ادموند! من: HI! ادوارد: سلام! من: می تونی فارسی صحبت کنی؟ ادوارد با خنده جواب داد: NO! من (به انگلیسی): پس چطور فهمیدی  من به فارسی چی گفتم! ادواردم به انگلیسی جواب داد: چون قبلا یه نفر دیگه هم  همینو گفته بود! دیگه نمی خواستم بحثو کش بدم، باید انگلیسی حرف میزدم ظاهرا این یه تیکه ارو هم از ادموند یاد گرفته بودد پس به انگلیسی گفتم: اون خانومی که دیشب با بقیه فرق می کرد ، با شما نسبتی داره؟ ادوارد سریع گفت: مهمانم بود! من: میشناسیدش ؟ ادوارد : نه! با لحنی مشکوکی پرسیدم: مطمئنی؟ ادوارد سر تکون داد! من: ادموند گفت ، دوست دخترته! دیدم که یه پوزخندی زد! و گفت: اون دوست دختر من نیست! من: پس میشناسیش! ادوارد: آقای محترم من فقط بهتون احترام گذاشتم وگرنه دلیلی نداره که به سئوالای کسی که تاحالا ندیدمش جواب بدم! من: فقط یه چیز دیگه! مکثی کردمو پرسیدم ، شما شغلتون چیه؟ ادوارد: من پزشکی می خونم! توی دانشگاه......... با شنیدن اسم دانشگاه بلند شدم! باید برمی گشتم هتل! برگشتم توی اتاقمو از توی چمدونم ؛ کیف پول و مدارکمو برداشتمو زدم بیرون! از طریق هتل تونستم آدرس دانشگاهو گیر بیارم! استرس داشتم اگر واقعا ایرسا بود دیگه هیچی از خدا نمی خواستم! در دانشگاهی که ادرسشو گرفته داده بودن ، بودم، یه لحظه اینجارو با ایران مقایسه کردم فقط یه پوزخند بسش بود1 رفتم قسمتی که حالت دفتر بود ، یه آقایی مسن والبته با قیافه ی غربی !(منظورم از اون غربیا نیستا! منظورم قیافه ی نژادیه!)نشسته بودم، موهای روشن و چشمهای روشن تر! به انگلیسی باهاش سلام کردمو ، به طور خلاصه بهش یه چیزایی فهموندم،ولی گفت که اطلاعات هیچ کدوم از دانشجوهارو به غیر از خودشون به کس دیگه ای نمی دن و دانشجوهای پزشکیم فقط برای کلاسای تئوری میان اینجا و بقیه اش همش بیمارستانن! با اعصاب داغون از دانشگاه زدم بیرون؛ دستم به هیچ جا بند نبود ،جز همون سره ادوارد که هیچ کاری نمی تونستم بکنم! همون موقع گوشیم زنگ خورد، خطمو عوض کرده بودم واسه اینجا جز مامانو بابا و ایما و پاشا و تیرداد کس دیگه ای نداشتنش! اوه پاشا بود! من: الو پاشا؟ پاشا: امیر سلام ، خوبی؟ من: آره! پاشا : قراردادو بستی؟ من: اوهوم! پاشا: امیر؟ من: هوممم؟ پاشا: کی برمیگردی؟ من: نمیدونم ،کاردارم اینجا ، احساس می کردم می خواد یه چیز بگه! پاشا : ببین امیر ! آقای راد تصادف کرده ، وضعش خیلی بده ، تو پسرشی باید پیشش باشی!امیر؟ من: آره ، آره ! پاشا بابا تصادف کرده؟ کی ؟چطوری؟ پاشا که کلافه بود گففت: امیر فقط بیا! من: باشه من برم بلیط بگیرم! وای حالا اینو چیکار کنم!به هیچی جز بابا فکر نمی کردم، اون همه سال ازش دور بودم ولی همیشه نیازمندش بودم! یه تکیه گاه از راه دور! خودمو دیدم که روبه روی همون جاییم که باید بلیط بگیرم، یه چیزی تو مایه های آژانس مسافرتی های ایران! با عجله رفتم توی ساختمون! مدی که پشت میز نشسته بود ، سرگرم کاراش بود چند نفر دیگه هم بودن و همه اشون آمانی بودن! بی توجه به بقیه رفتم طرف میز مردی که نشسته بود و ازش بلیط برای ایران خواستم! به انگلیسی گفتم: روز به خیر ! من برای ایران بلیط می خوام! مرد اول یه نگاهی از سر تا پام انداخت، حتما برای اینه که گفتم ایرانی هستم! ایرانی ! ایرانی ایرانی! آره من ایرانیم/1 مرد با تلخی با لهجه ی غلیظ انگلیسی بایه اخم  گفت: نه ندارم!باید بهش می فهموندم ایرانی اون چیزی که فکر می کنه نیست! پس یه لبخند مردونه زدم و به انگلیسی گفتم: ممنون روزتون زیبا ! آقای محترم! و زدم بیرون ،نگاهش کاملا متعجب بود ظاهرا انتظار همچین برخوردی از یه ایرانی نداشت!خوب کم برخلاف ایرانیا تبلیغ نشده بود ، رفتم یه دفتر دیگه که از شانسم بلیط داشت اونم برای امشب و ظاهرا این آخرین بلیط بوده! با لبخند اومدم بیرون و رفتم طرف هتل! فعلا قضیه ی ایرسا به فراموشی سپرده میشد! مشغله های مختلف!مانع از احساس خلایی که توی وجودم برای ایرسا بود میشد1 بلیط برای امشب بود، سریع وارد هتل شدمو کلیدو گرفتم و از پله هارفتم بالا! همه وسایلو با بی حوضلگی ریختم توی چمدون ، بابا !یعنی الان توی ه وضعیه؟تازه داشتم به یه جاهایی میرسیدم درباره ی ایرسا! خدای دیگه دارم کم کم شک می کنم اون بالایی یانه! اول برادرمو ازم گرفتم ، بعد خانوادمو و ایرسا رو بهم دادی ،خانوادم برگشتن ولی حالا دوباره همه ارو داری ازم می گیری! اول زنم رفتو بعدم بابام تصادف کرد ، اینا ینی چی؟یعنی من خیلی گناه کردم؟


مطالب مشابه :


مدل های شینیون

step by step - مدل های شینیون - - step by step با تصاویر و نحوه ی درست شدن چند مدل زیبا و جدید از موهای




برنده کادوووووووووووووووووووووو

زیباترین گل ها را برای زیبایی زندگیت و کوتاهی عمرشان را برای غم هایت آرزو موبلند. دوشنبه




قسمت سی و سوم المپیاد عشق

مدل مانتو  اومد طرفم، تعظیم کوتاهی کردو به زدم که یه دختر موبلند با پوست سفید و




زندگینامه استیو جابز

او یک دانشجوی موبلند انصرافی از کالج «همهٔ ما زمان و فرصت کوتاهی روی مدل من در




آهنگ دیدار

دوردستی میشینم ریئس گروه درباره ی رشته ی علوم اجتماعی سخنرانیه کوتاهی موبلند و مثل




برچسب :