روزای بارونی58

مرجان با نفرت گفت:
- تو که معلومه چی کاره ای! تو دیگه حرف نزن!
قبل از آراد و ویولت اشکان بهت زده گفت:
- مرجان .. این چه وضع حرف زدن با استاده؟!!!
مرجان کم اورده بود ... واقعا نمی دونست باید چی کار کنه ... فقط تونست بگه:
- اشکان تو هیچی نمی دونی ... فعلا دخالت نکن! بعدا برات توضیح می دم ...
آراد خندید و گفت:
- می خوای هیچ کس دخالت نکنه تا تو راحت باشی؟!!
بعد یه دفعه فریاد کشید:
- بگیر بشین حرف نزن ...
مرجان که از فریاد آراد غالب تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:
- می گفتم ... این آقا اشکان بعد از یه مدت سکوت باز دوباره پیله کرد ... از اون اصرار و هر بار از مرجان خانوم انکار ... تا اینکه آقا اشکان زد به سیم اخر و ازش خواستگاری کرد ... یادته اشکان؟! یادته وقتی خواستگاری کردی این خانوم چی کار کرد؟!
اشکان که بهت زده از اطلاعات دقیق آراد مونده بود گفت:
- سکوت کرد و چند لحظه نگام کرد ... بعد هم بی جواب رفت ...
- و بعد؟!!
اشکان عصبی از جا بلند شد ... چند قدم راه رفت و بعدش گفت:
- ازم خواست ... خواست یه کاری بکنم ...
- چه کاری؟!!!
اشکان سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت ... اینبار ویولت گفت:
- من کمکت می کنم اشکان ... ازت خواست با من حرف بزنی ... راضیم کنی با هم بریم کافی شاپ ... بعد مخمو بزنی تا مسلمون بشم ... نه؟!
اشکان آهی کشید و گفت:
- باور کنین خودمم وقتی اینو شنیدم جا خوردم! خیلی مسخره بود به نظرم ... برای همین هم فکر کردم که داره سنگ می اندازه جلوی پام ... خواستم هر طور که شده خواسته اش رو انجام بدم ...
- و؟
- هیچی خوب ... من از شما دعوت کردم ... شما هم اومدین ... البته من موفق نشدم ... اما خوب یادمه وقتی با شرمندگی خواستم به مرجان بگم نشد، و ازش بخوام یه درخواست دیگه بکنه اون با هیجان و شادی گفت تو موفق شدی و بعد هم رفت ... و من هیچ وقت نفهمیدم توی چی موفق شدم!!!
آراد رفت به سمت کیفی که همراهش آورده بود و بسته عکسا رو از کیفش بیرون کشید ... گرفت سمت اشکان و گفت:
- برای این موفق شدی پسر ...
اشکان عکسا رو گرفت و بهت زده به تک تکشون خیره شد ... باورش نمی شد! این عکسا میخواستن چیو ثابت کنن؟!! چند تا از عکسا رو که دید بهت زده چرخید سمت مرجان و گفت:
- اینا ... اینا چیه مرجان ؟!!
مرجان هنوزم داشت فیلم بازی می کرد ... بغض آلود گفت:
- چیه مگه؟!! به خدا نمی دونم اشکان ...
اشکان با عصبانیت عکسا رو کوبید کف اتاق و گفت:
- اینا یعنی چی؟!!!
آراد از جا بلند شد ... دستی سر شونه اشکان زد و گفت:
- بشین من برات می گم ...


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

رمان بمون کنارم (جلد اول)(گیسوی شب) رمان برايم بمان رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟)




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55

مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان دو نیمه سیب جلد دوم رمان دالان بهشتnazi




رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد(جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




پست دوم رمان دختر ارباب

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




رمان ببار بارون49

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




رمان حسش کن قسمت دوم

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




روزای بارونی58

رمان بمون کنارم. رمان اگه گفتی من رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




برچسب :