نیکیتا 6

بعد از آن همه کشمکش با خود ، عاقبت روزی فرا رسید که مارال قرار بود به خانه دکتر پژمان برود و کدهای پروژه نیکیتا را کپی کند ، صبح آن روز زودتر از تمام خانواده بیدار شد ، به دستشویی رفت و آبی بر سر و صورتش پاشید ، تمام دیشب را احساس خفگی می کرد و صورتش از گرمای درون ، برافروخته بود ، وقتی شیر آب را بست و به صورت خیسش نگریست ، داشت در دل با خود سخن می گفت ، مانند تمام آن هفته....تمام آن هفته که در پریشانی به سر می برد ، تمام روز ها را یک ساعت نبود که به دکتر پژمان فکر نکند ، فکر اینکه بعد از سرقت کدها، پژمان چقدر افسرده و ناراحت خواهد شد ، لحظه ای او را راحت نمی گذاشت ، از سویی تشویش مارال تنها بخاطر دکتر پژمان نبود!
مارال اینک خودش را مهره ای در دست دکتر رستگار می دانست و حدس می زد به همین سادگی که وارد این بازی شده ، ممکن است خیلی سریع هم دور انداخته شود و رفتار سرخوشانه رستگار هم به خیال او رنگ اطمینان بخشیده بود.
مارال آهی کشید و صورتش را با حوله خشک کرد سپس از دستشویی بیرون آمد و لباس پوشید ، وقتی دکمه های مانتویش را می بست به یاد حرف های دکتر رستگار بود :
- خیلی زود میری خونه شو و اون کدها رو کپی میکنی....عادی رفتار کن و نگران چیزی نباش....همسایه ها تو رو چندبار دیدن....به چیزی شک نمی کنن...نگران پژمان هم نباش...من حسابی مشغولش می کنم...کدها رو که کپی کردی فقط برو خونه...از اونجا زنگ بزن به موسسه و بگو که کسالت داری و اون روز رو نمی تونی بیای...همه چی خیلی آسونه....تو از پسش برمیای فقط اگه واسه چند ساعت زن بودنت رو فراموش کنی...احساساتی نشو....پژمان یه روان پریشه...اون کدها حق من و تویه...اگه ما اون کدها رو داشته باشیم چه آینده درخشانی خواهیم داشت...فقط به آینده فکر کن...من و تو....من و تو....آینده من و تو!!!
مارال پوفی کشید و آخرین دکمه مانتو را هم بست ، شالی به سر کرد و آرام و بی صدا از خانه خارج شد ، تقریبا نیم ساعت بعد جلوی واحد او بود ، کلید هایی که ساخته بود را بیرون آورد و سعی کرد حدس بزند کدام متعلق به آن حفاظ آهنی است ، یکی از کلید ها دراز و استوانه ای شکل بود ، به نظرش آن کلید حفاظ بود برای همین آن را در قفل انداخت و چرخاند و با صدای تیکی که آمد فهمید حفاظ باز شده است ، بخاطر هیجانی که داشت کارها را سریع انجام می داد و این سر و صدای زیادی ایجاد می کرد و همین باعث شد خانم زارعی با کنجکاوی از خانه اش بیرون بیاید .
- چیه؟ با کی کار داری؟!
مارال دستپاچه به سمت صدا برگشت و سلام داد . خانم زارعی عینکش را به چشم زد و با دقت به مارال نگریست سپس گفت :
- آهان...میشناسمت!
مارال لبخندی به زور زد و گفت : اومدم واسه دکتر چیزی ببرم...جا گذاشته!
سپس دسته کلیدش را بالا گرفت و به خانم زارعی نشان داد .
- باشه عزیزم...راحت باش!
خانم زارعی این را گفت و داخل خانه رفت ولی مارال می توانست حس کند که آن پیرزن فضول از چشمی دوربین روی در خانه مشغول نگاه کردنش است ، با اینحال به روی خودش نیاورد و وارد خانه شد ، هوای خانه بوی نم می داد و چراغ هایش خاموش بود و چون خانه زیاد نورگیر نبود و تنها یک پنجره در هال داشت باعث شده بود تاریک تر از حد معمول در یک صبح روشن به نظر برسد .
مارال دستش را روی کلید برق گذاشت و چراغ را روشن کرد ، ناگهان نگاهش به نیکیتا افتاد که روی کاناپه نشسته بود و به او خیره می نگریست ، مارال لبخند کمرنگی زد و به طرف اتاق کار راه افتاد ، نیکیتا بلند شد و پشت سرش آمد ، مارال در حال باز کردن قفل اتاق کار بود که سایه نیکیتا را روی دیوار دید ، درست پشت سرش ایستاده بود .
نیکیتا : سلام مارال....تنها اومدی؟
مارال در را باز کرد و با عجله به درون اتاق دوید و پشت سیستم نشست ، نیکیتا به سمتش آمد و گفت :
- داری چکار میکنی؟ این مال پدرمه!
مارال با بی حوصلگی گفت : برو اونور ربات دیوونه!
نیکیتا دستش را روی لبه صندلی کامپیوتر گذاشت و با قدرتی که مارال هرگز از او ندیده بود ، صندلی را به طرف خود چرخاند ، مارال به نفس نفس زدن افتاده بود و سعی می کرد که درست فکر کند ، مموری که همراهش بود را به درگاه سیستم زد و زیر چشمی به نیکیتا که با خشم به او خیره شده بود نگاه کرد .
مارال : عزیزم....دکتر خواسته که براش یه چیزایی ببرم!
نیکیتا : چه چیزایی؟
مارال نیشخندی زد و مشغول جستجوی فایل های مربوط به نیکیتا شد ، نیکیتا به صفحه مانیتور نگریست و گفت :
- دنبال کدهای من اومدی؟
مارال با پریشانی گفت : من اونا رو نمی خوام...پژمان می خواد...پدرت می خواد می فهمی؟
- .....برای تجزیه؟
مارال لحظه ای مکث کرد سپس با لبخند جواب داد : آهان...آره....واسه تجزیه!
نیکیتا کمی عقب رفت وگفت : اون میخواد منو نابود کنه؟
مارال کدها را کپی کرد و مموری را از سیستم جدا کرد سپس گفت : من نمیدونم....ولی این سرنوشت همه ربات هاست....

نیکیتا به سمت در رفت و گفت : پس چرا ما رو می سازید؟...که یک روز نابودمون کنید؟
مارال از پشت سیستم بلند شد و با بدجنسی گفت :
- هر چیزی یه تاریخ مصرفی داره...تاریخ مصرف تو هم دیگه سر اومده! پدرت حتما میخواد یه چیز بهتر بسازه....
نیکیتا بی آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت و به لبه دیوار تکیه داد ، ارتعاشات ضعیفی را حس می کرد ، یک طول موج رادیویی در فاصله نزدیک ایجاد شده بود ، مارال سیستم را خاموش کرد همان لحظه بود که موبایلش به صدا در آمد ، نیکیتا به علت حس گر های قوی شنیداری که روی سرش داشت ، می توانست صدای کسی را که مارال داشت باهاش صحبت می کرد را بشنود ، بی حرکت همانجا ایستاد و گوش داد .
مارال : چیه؟ چرا زنگ زدی؟
دکتر رستگار : کدها رو کپی کردی؟
مارال : آره....تو کجایی؟ فکر می کردم پیش پژمان باشی!
دکتر رستگار : آره....پیشش بودم....ولی جر و بحثمون شد و اون رفت توی اتاقش....
مارال : که اینطور....
دکتر رستگار : زود از خونه بیا بیرون....
مارال : باشه الان میام...فقط...
دکتر رستگار : فقط چی؟!
مارال : با این کدها چه جوری می تونی یکی مثل این ربات بسازی؟
دکتر رستگار : تو به این چیزا کاری نداشته باش....من توی ساختن ربات های پرنده مهارت زیادی دارم....این نمونه که دیگه کاری برام نداره....
مارال : می خوام قطع کنم....
دکتر رستگار : شام مهمون منی!
مارال : نه...یادت رفته...؟ قراره کل روز خودمو به بیماری بزنم....
دکتر رستگار : پس باشه یه شب دیگه!
مارال موبایلش را درون جیب گذاشت و آماده بیرون رفتن از اتاق شد که نیکیتا راهش را سد کرد و گفت :
- تو دروغ گفتی.....!!!!
مارال با بی حوصلگی او را کنار زد و خواست برود که نیکیتا بازوی او را گرفت و با قدرت فشرد طوریکه صدای مارال بلند شد ...
مارال : آخ !!!!...دستم....آخ....
نیکیتا : تو نمی خوای اون کدها رو به پدرم بدی.....تو میخوای اونا رو به مردی به اسم رستگار برسونی!!
مارال چنگی بر صورت نیکیتا انداخت و خودش را از او دور کرد ، نیکیتا چشمانش را بسته و باز کرد سپس گفت :
- سیستم فیلمبرداری روشن شد....
مارال زیر لب با تعجب گفت : چی؟!! داری فیلم می گیری.....؟
نیکیتا جلو آمد و گفت : تو داری از خونه دزدی می کنی....تصویر تو....
مارال فریادی از خشم کشید و با عجله از خانه بیرون رفت ، نیکیتا پشت سر او رفت ولی وقتی حفاظ باز را دید ، حتی یک قدم آن طرف تر از مرزی که برایش تعیین شده بود ، نگذاشت ....
***
مارال روی تخت خود دراز کشیده بود و سعی می کرد حال خودش را بد نشان دهد ، وقتی به خانه برگشته بود ، پدر و مادرش هنوز بیدار نشده بودند و وقتی که او مشغول تلفن زدن به موسسه بود مادرش تازه به سالن آمده بود و با چند ژست بیمارگونه گرفتن ، آنها را فریب داده بود. مادر و پدرش او را اجبار کردند که اگر نمی خواهد به دکتر برود تمام روز را در تخت خوابش استراحت کند ، حالا شانزده ساعت بود که مارال در تخت خواب بود ، از بد شانسی حتی خوابش هم نگرفته بود ، در هول و پریشانی به سر می برد چرا که نیکیتا از او فیلم گرفته بود ، با خودش فکر می کرد که اگر پژمان آن فیلم را ببیند با او چه می کند ...
با آشفتگی روی تخت نیم خیز شد و آستینش را بالا برد ، جای دستان نیرومند نیکیتا روی بازویش مانده و آن ناحیه را کبود کرده بود....
داشت به جای کبودی می نگریست که زنگ خانه به صدا در آمد و پس از چند لحظه صدای حرف زدن پژمان را با پدر و مادرش شنید ، از تخت بیرون آمد و گوشش را به در چسباند .
دکتر پژمان : حالش چطوره؟...از موسسه با خبر شدم....
مارال گوشش را دور کرد و با پریشانی ناخن هایش را جوید سپس به سمت میز توالت خود رفت و کمی زیر چشمهایش را با سایه بادمجانی رنگی که داشت تیره کرد همان لحظه کسی به در اتاق کوبید....
مارال با عجله به سمت تخت دوید و خودش را به ناخوشی زد سپس با صدایی ضعیفی گفت :
- بیا تو....!!!!
در باز شد و دکتر پژمان با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد ، نگاه مارال به رزهای سرخی که در دست پژمان بود افتاد ،چقدر دلش می خواست گریه کند حتی اگر سایه هایی که رنگ فریب داشت از زیر چشمهایش شسته می شد...

***

آقای عظیمی عصایش را کنار کاناپه گذاشت و به پژمان که رو به رویش نشسته بود گفت :
- حالا چرا اینقدر دیر به دیر به ما سر می زنید آقا مسعود؟
دکتر پژمان نگاهی به آقای عظیمی و زنش که آن طرف تر ، کنار پنجره نشسته بود ، کرد و با شرمساری گفت :
- منو ببخشید...واقعا گاهی اینقدر سرم شلوغ میشه که حتی خودمو هم از یاد می برم.....
آقای عظیمی دستی بر محاسنش کشید و گفت :
- امیدوارم مارال رو از یاد نبری....!!!!
خانم عظیمی از خجالت گوشه لبش را گاز گرفت و با لبخندی ساختگی خطاب به پژمان گفت :
- میوه بردار پسرم....
دکتر پژمان تشکر کرد و سیبی از میان میوه ها ی روی میز برداشت و آن را بویید بعد بی آنکه آن را پوست بکند همانجا درون پیش دستی اش گذاشت ، آقای عظیمی با ناراحتی گفت :
- الان خیلی مدت از نامزدی تون میگذره....نمیخوام این وصلت طولانی بشه....زودتر دست زنت رو بگیر و ببر خونت...
دکتر پژمان آهی کشید و گفت : حق با شماست....ولی فقط یک ماه دیگه بمن فرصت بدید...قول میدم توی این یک ماه تدارک همه چیزو ببینم....
آقای عظیمی لبخند رضایت بخشی زد و گفت : باشه...فقط یک ماهت نشه یکسال!
دکتر پژمان با قاطعیت گفت : نه....مطمئن باشید!!!!
خانم عظیمی لبخندی زد و بلند شد تا به اتاق و نزد مارال برود ، وقتی وارد اتاق دخترش شد ، او روی تخت نشسته بود و داشت گریه می کرد....
مارال سرش را بالا آورد و با دیدن مادرش اشکهایش را پاک کرد ، حدس می زد که رنگ کبودی زیر چشمهایش حالا دیگر از بین رفته باشد....
مادرش کمی سوال پیچش کرد و علت گریه اش را پرسید ، مارال بهانه هایی عجیب آورد و کاری کرد که مادرش گمان کند تمام گریه هایش از سر دلتنگی و خستگی ست....
و وقتی خبر جلو افتادن ازدواجشان را شنید ، نمی دانست با صدای بلند تری گریه کند یا نه....
عاشق مهربانی پژمان بود و به همان اندازه هم چهره جذاب رستگار را دوست می داشت....
بین تصمیم عقل و ندای قلب گیر افتاده بود و نمی دانست باید چکار کند.... اصلا چطور می توانست بعد از آن همه فریب و دورویی با او پیمان زناشویی ببندد...فقط به لبخندی ساده اکتفا کرد تا کنجکاوی مادرش بیش از این طول نکشد ،وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت ، نگاهش به دسته گل زیبایی که روی میز توالت بود افتاد...
چقدر عجیب بود که در مقابل این همه مهربانی ، او آنطور ناجوان مردانه از پشت به پژمان خنجر می زد....
***
تقریبا هوا تاریک شده بود که دکتر به خانه بازگشت ، وقتی مقابل در خانه اش رسید اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حفاظ باز در بود ، سرش را با کلافگی خاراند ، مطمئن بود که قبل از رفتن به موسسه آن را قفل کرده است ولی اینک اندکی شک لازم بود... با خودش گفت شاید صبح که عجله داشته فراموش کرده است که حفاظ را قفل کند و این بهترین فرض بود چرا که نیکیتا نمی توانست حفاظ را باز کرده باشد....
کلید را در قفل در چرخاند و بدن خسته و لاغرش را به سختی به داخل خانه کشاند ، احساس می کرد چشمهایش بدجور سنگین شده و نیاز به چند ساعت خواب دارد ، هنوز روی کاناپه ولو نشده بود که نیکیتا از پشت سر به طرفش آمد و دوباره مانند چند شب پیش او را در آغوش کشید و حالا فشار آغوش نیکیتا برای تن خسته و کوبیده دکتر حکم مرهمی را داشت چرا که باعث تسکین گرفتگی عضلاتش شد....
دکتر پژمان : آه....نیکیتا....چقدر این دستهای تو خوبه!!!
نیکیتا : دستهای من خوبه؟!
دکتر پژمان : میشه بذاری یکم بشینم؟
با این حرف ، نیکیتا دست های خود را دور کرد و دکتر روی کاناپه نشست ، نیکیتا به آشپزخانه رفت و با لیوانی شربت برگشت ، دکتر حریصانه تمام لیوان را یک نفس سر کشید سپس به نیکیتا که کنار پایش نشسته بود گفت :
-ممنون....خیلی چسبید....
نیکیتا لیوان را از دست او گرفت و گفت : امروز مارال اومده بود ....

دکتر پژمان با تعجب گفت : چی؟!!!
نیکیتا دوباره تکرار کرد : امروز مارال اومده بود....
دکتر پژمان خندید و گفت : فکر کنم دوباره قاطی کردی...
نیکیتا : نه! مارال اومده بود و کدهای منو از سیستم دزدید....
دکتر پژمان آهی کشید و گفت : لطفا...بس کن...من امروز خیلی خستم و حوصله شنیدن این چرت و پرت ها رو ندارم!
نیکیتا : اون اومد داخل و رفت به اتاق کارت!
دکتر پژمان : تو که میدونی در اونجا قفله!
نیکیتا : اون یک دسته کلید داشت مثل دسته کلید تو!
دکتر پژمان : قصه جالبی بود...ولی نیکیتا من که بچه نیستم داری برام قصه میگی!
نیکیتا : من تصویرش رو ضبط کردم...می تونی ببینی.....کافیه بخش اسناد ثبت شده ام رو بررسی کنی...
دکتر پژمان : مارال حالش بد بود و کل امروز رو توی تخت خوابش بوده....و حالا من نمی فهمم که تو چرا اصرار داری بگی امروز دزدی اینجا اومده و از قضا اون دزد مارال بوده و دقیقا رفته سراغ کدهای تو ؟!
نیکیتا : لطفا فیلم رو بررسی کن....
دکتر پژمان دکمه ی مموری قابل حمل نیکیتا را که روی گردن او تعبیه شده بود فشرد ، مموری را برداشت و به اتاق کار رفت تا فیلم را مشاهده کند ، نیکیتا هم پشت سرش آمد....
دکتر فیلم را باز کرد و به زنی که در داخل فیلم به سمت خروجی می دوید نگریست ، نور کم محیط باعث شده بود که چهره اش مشخص نباشد ، دکتر نگاهی به نیکیتا انداخت و گفت :
- این زن کیه..؟!
نیکیتا : مارال !
دکتر پژمان : مارال تموم روز رو توی خونه بوده....!!!! الکی نگو!
نیکیتا : اون زن مارال بود....و اون داشت با مردی به....
دکتر پژمان : بسه...!!!!! من نمی دونم تو چه جوری این فیلمو درست کردی....ولی بدون حتی یک ثانیه شو هم باور ندارم....
نیکیتا : چرا باور نداری؟
دکتر پژمان : تو غیر قابل اطمینانی....تو عجیبی....غیر قابل پیش بینی هستی....اینم از این مدرکت....هیچی توش معلوم نیست...چه جوری باور کنم که این زن ماراله؟ مادر و پدرش گفتن که اون از صبح تا بحال از خونه بیرون نرفته چون بیمار بوده....خودم اونجا بودم..دیدم حال و روزشو...روزی که داشتم طراحیت می کردم فکر نمی کردم اینقدر بتونی حسود باشی....چه جوری بلدی حسودی کنی؟!
نیکیتا بدون اینکه چیز دیگری بگوید از اتاق کار بیرون رفت ،دکتر پژمان موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره مارال را گرفت ، فیلم را مرتب بازپخش می کرد و این برایش عجیب بود که یک زن غریبه چطور وارد خانه اش شده است....مارال با تاخیر جواب داد .
مارال : بله؟
دکتر پژمان : سلام...حالت چطوره؟
مارال : بهترم...رسیدی خونه؟
دکتر پژمان : آره...ولی....
مارال : چی شده؟
دکتر پژمان : نیکیتا بهم گفت تو امروز اومده بودی اینجا!
مارال :...چی؟!...من؟....من کل امروز توی تختخوابم بودم....نکنه این ربات تو خوابم می بینه؟ آره؟ می تونه خواب بینه؟
دکتر پژمان : نه...اون یه رباته...خودت که میدونی... نمی تونه!
مارال : پس چطور می تونه که دروغ بگه...؟
دکتر پژمان : عصبانی هستی؟
مارال : آره....اون از اون شب که چاقو گذاشته بود زیر گردنم...اینم از این دروغش....حالا نگفته من توی خونه ی تو چکار می کنم؟!
دکتر پژمان : چرا....
مارال : چی گفته؟
دکتر پژمان : گفت اومده بودی کدهای اونو کپی کنی!
مارال : بخاطر چی همچین دروغ بزرگی گفته؟!
دکتر پژمان : اون یه فیلم ضبط کرده...
مارال :.....
دکتر پژمان : الو...؟ مارال صدامو می شنوی؟
مارال : گفتی فیلم؟!
دکتر پژمان : آره....تصویر یه زن توی اون فیلم هست...البته اینقدر محیطش تاریکه که حتی با افزایش روشنایی پیکسل ها هم نمیشه چهره اونو دید....
مارال : پس یعنی واقعا امروز کسی وارد خونه ت شده...؟!!!
دکتر پژمان : آره....ولی نمی دونم کی....فکر می کنم شباهتی به تو داشته که نیکیتا اونو با تو اشتباه گرفته...بالاخره اون یه رباته....می تونه اشتباه کنه!
مارال : یه چیزی بگم؟
دکتر پژمان : بگو!
مارال : ازت میخوام این ربات رو زودتر تجزیه کنی!
دکتر پژمان : ....واسم سخته!
مارال : اون خطرناکه....
دکتر پژمان : فقط یکم عجیبه....
مارال : فرم درخواست ورود به اتاق قرمزو پر کردی؟
دکتر پژمان : آره....سه روزی میشه که فرستادم!
مارال : لطفا تجزیه ش کن....اون خطرناکه...اگه کسی کدهاشو سرقت کرده باشه تو مقصری....چون تو اونو ساختی....
دکتر پژمان : نمیدونم...شاید....شاید اینکارو کردم...فعلا خسته ام...میرم بخوابم!
مارال : سعی کن اون دزد رو پیدا کنی....
دکتر پژمان : اگه دزدی وجود داشته باشه...حتما!
دکتر پژمان موبایلش را خاموش کرد و از اتاق کار بیرون آمد ، نیکیتا درون آشپزخانه بود ، دکتر سری با تاسف تکان داد و روی یکی از کاناپه ها دراز کشید، خیلی زود خوابش رفت....
نیمه های شب بود که نیکیتا به بالای سر او آمد و تراشه کوچکی را زیر پوست بازوی او فرو برد ، دکتر بخاطر سوزش خراشی که به وجود آمده بود ، در خواب تکانی خورد ، نیکیتا به چهره عرق کرده دکتر نگریست و آرام گفت :
- دیگه هیچوقت گمت نمی کنم!!!

***

دکتر پژمان به آرامی چشمانش را باز کرد ، هوای خانه گرم بود یا حداقل او احساس گرما می کرد ، روی کاناپه نیم خیز شد و به بازویش نگریست نمی دانست چرا آنقدر بازویش می خارد ، با قدرت تمام مشغول خاراندن آن شد طوریکه پوست آن ناحیه قرمز و ورم کرده شد ، غرلندی کرد و زیر لب گفت :
- حتما کار پشه هاست....موجودات موذی !!!
و با کلافگی بلند شد تا آبی به سر و رویش بزند ، هنوز به دستشویی نرسیده بود که موبایلش به صدا در آمد ، برگشت و به میزهای گوشه هال نگاه کرد ، موبایلش را کنار میز تلفن گذاشته بود ، آن را برداشت و به ساعت دیواری نگریست ، پنج صبح را نشان می داد و مارال پشت خط بود ، با نگرانی جوابشش را داد :
- الو؟ مارال...؟
مارال : مسعود....بیدارت کردم؟
دکتر پژمان : اوم...نه....بیدار بودم!
مارال : فکرهاتو کردی؟
دکتر پژمان : درباره چی؟!
مارال : می خوام ببینمت....امروز چه ساعتی موسسه هستی؟
دکتر پژمان : حالت چطوره؟
مارال : خوبم...چه ساعتی؟
دکتر پژمان : هشت!
مارال : باید در مورد نیکیتا باهات حرف بزنم...
دکتر پژمان : چی شده؟!....صدات می لرزه....
مارال : من می ترسم....
دکتر پژمان : از چی؟!!!
مارال : از ربات تو!
دکتر پژمان : اون....
مارال : ازش دفاع نکن....
دکتر پژمان : دفاع نمی کنم چون اون حقی نداره....
مارال : یعنی چی؟!
دکتر پژمان : تصمیم رو گرفتم....می خوام تجزیه ش کنم....
مارال : واقعا؟!
دکتر پژمان : آره....
مارال : تو که می گفتی برات سخته....
دکتر پژمان : دیگه سخت نیست....
مارال : میاریش به موسسه؟
دکتر پژمان : فردا.....فردا میارمش....
مارال : احساس می کنم دودلی....
دکتر پژمان : هستم...
مارال : پس چطور ادعا می کنی تصمیم گرفتی؟!!
دکتر پژمان : می خواستم رباتی بسازم که فرمانبردار باشه...که بتونم کنترلش کنم، ولی 1074 اینطور نیست!
مارال : خیلی وقت بود که با این کد خطابش نکرده بودی!!!
دکتر پژمان آهی کشید و کمی آن طرف تر رفت ، نگاهش به نیکیتا افتاد که کنار ستون وسط هال ایستاده بود ، به مارال گفت که در موسسه می بینتش و بعد گوشی اش را روی میز گذاشت ، به سمت نیکیتا رفت و گفت :
- قبلا خودتو به خواب می زدی....ببینم چرا الان ادای آدما رو در نمی یاری؟
نیکیتا دستش را روی سمت چپ سینه دکتر گذاشت و گفت : به مارال دروغ گفتی؟
دکتر پژمان : نه!!!
نیکیتا : پس تاریخ مصرف من دیگه سر اومده؟
دکتر پژمان : کی این حرفو زده؟
نیکیتا : مارال.
دکتر پژمان : دوباره شروع نکن....
دکتر پژمان با حرص مشغول خاراندن بازویش شد ، نیکیتا به بازوی او خیره شد و گفت :
- چی شده؟
دکتر پژمان نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت : کار پشه هاست!!!!
نیکیتا لبخند مرموزی رفت و روی کاناپه نشست تا تلویزیون را روشن کند ، دکتر پژمان به سمتش آمد و گفت : چی خنده داره؟!
نیکیتا کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد سپس گفت : من نخندیدم....
دکتر پژمان دست به سینه شد و گفت : یادم نمیاد اجازه داده باشم تلویزیون نگاه کنی!
نیکیتا بی تفاوت گفت : اجازه...؟! من خیلی وقته که از تو دستور نمی گیرم!
دکتر پژمان دندان هایش را از حرص بهم فشرد و گفت :
- راست می گی....تو خیلی وقته از خودت دستور می گیری!
نیکیتا تلویزیون را خاموش کرد و گفت :
- شما انسان ها خیلی عجیبید....
دکتر پژمان کنارش نشست و گفت : چی...؟ ما عجیبیم؟!
نیکیتا به سمت دکتر برگشت و گفت :
- شما انسانها انتظار دارید همه ازتون اطاعت کنند....و اینکه کسی بخواد بهتون دستور بده شما رو عصبانی میکنه!
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت : نه....اینطور نیس!
نیکیتا گفت : حاضری امتحان کنی؟
دکتر پژمان با تعجب گفت : امتحان...؟ می خوای بهم دستور بدی؟
نیکیتا سرش را تکان داد و گفت : بله....حاضری دستور بگیری؟
دکتر پژمان با تردید گفت : باشه....پس تو هم باید از دستور من اطاعت کنی!
نیکیتا لحظه ای مکث کرد و چشمانش را آرام باز و بسته کرد سپس گفت :
- قبوله....معامله خوبیه!
دکتر پژمان خندید و گفت : اوه....معامله؟ تو خیلی عجیبی.....
نیکیتا نگاه عجیبی به دکتر انداخت و گفت : آماده ای که دستور بگیری؟
دکتر پژمان پوزخندی زد و گفت : من که ربات نیستم...نیاز به حالت آماده باش ندارم!
نیکیتا : بهت دستور میدم که....منو ببوسی!
دکتر پژمان یک لحظه خشکش زد و با دهانی باز حاکی از تعجب درخواست نیکیتا را در ذهن حلاجی کرد .
نیکیتا با بدجنسی گفت : زود باش....
دکتر پژمان خندید و گفت : چی؟ من نمی تونم....
نیکیتا : پس یعنی داری از دستور سرپیچی می کنی....
دکتر پژمان : نه اینطور نیست....
نیکیتا : پس ثابت کن که شما انسانها اونطور که من فکر می کنم نیستید....
دکتر پژمان با درماندگی گفت : آخه....تو لبهای منو له می کنی....ممکنه جمجمه مو بشکونی....
نیکیتا : حواسم هست....فکر می کنی بعد از این همه تغییر ، توانایی تنظیم فشار درست رو ندارم؟
دکتر پژمان سری تکان داد و گفت : باشه....فقط....
نیکیتا منتظر ماند تا او حرفش را تمام کند....
دکتر پژمان با کنجکاوی گفت : چرا بهم دستور ندادی که تجزیه ت نکنم؟....بخاطر دفاع از انسانها حاضر بودم از این دستور اطاعت کنم....

نیکیتا دستان دکتر را در دست گرفت و گفت : جوابتو بعد از این میدم....
و صورتش را جلو آورد ، دکتر پژمان یاد اتفاقی که آخرین بار سرش آمده بود افتاد ، یک هفته گذشت تا ورم لبش خوابید ، تردید داشت و از این بوسه می ترسید....برایش یک بوسه ترسناک و بی معنی بود....یک بوسه بی احساس....! برای همین دستان نیکیتا را رها کرد و از روی کاناپه بلند شد ، نمی توانست این کار را انجام دهد ، نیکیتا گفت :
- پس چی شد؟...نمی خوای از انسانها دفاع کنی؟
دکتر پشت گردنش را خاراند و گفت : نه!!!
نیکیتا : چرا؟!
دکتر پژمان : چون ...الان که بیشتر فکر کردم یادم اومد همه انسانها مثل هم نیستن...شاید بعضی ها اونجوری باشن که تو فکر می کنی....
نیکیتا : پس تو هم جز اون بعضی ها هستی...
دکتر شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : من نمی تونم یه رباتو ببوسم....تو رو واسه این نساختم....
نیکیتا : پس واسه چی ساختی؟! اینکه یه روزی از بینم ببری؟
دکتر پژمان : واقعا متاسفم....نیکی....من....من دوستت دارم....
نیکیتا : پس منو ببوس!
دکتر خندید و گفت : اوه خدای من....نه نه....نه اون طور که تو داری فکر می کنی....من تو رو جور دیگه ای دوس دارم...مثل حسی که یه پدر به بچه اش داره...آخه من خودم تو رو ساختم....
نیکیتا : ولی من خودم رشد کردم....تو پدر خوبی نبودی !!!
دکتر پژمان به نور خفیفی که از اطراف پنجره محصور شده با پرده ضخیم به داخل می آمد ، نگریست ، باید قبل از ساعت هشت خودش را به موسسه می رساند و حالا ساعت نزدیک شش بود...
دکتر پژمان : چرا؟
نیکیتا از روی کاناپه بلند شد و گفت : چی؟!
دکتر پژمان گفت : چرا دستور ندادی که تجزیه ت نکنم؟!
نیکیتا : تو که به هر حال عادت به دستور گرفتن نداری....
دکتر پژمان : لطفا بگو...
نیکیتا جلو آمد و گونه دکتر پژمان را گرفت و کمی کشید سپس سرخوشانه خندید ، درحالیکه به طرف آشپزخانه می رفت گفت :
- به همون دلیلی که تو دستور ندادی از این بوسه بگذرم....!!!
دکتر پژمان لبخند کمرنگی زد و گفت : تو عجیبی!
سپس به حمام رفت تا یک دوش آب گرم بگیرد ، ولی حتی در حمام هم هنوز بازویش می خارید ، نمی دانست که چه بلایی سر دستش آمده است ، هر طور که بود در مقابل لذتی که خاراندن داشت مقاومت کرد و لباس هایش را پوشید ، موهای نیمه خیسش را به کنار شانه زد و از حمام بیرون آمد ، خواست به آشپزخانه برود و یک لیوان شیر بخورد که نیکیتا را دید که پشت میز صبحانه ای رنگین نشسته و اشاره می کند تا زودتر به او بپیوندد.
دکتر پژمان سرش را به طرفین تکان داد و گفت : نه....زیاد خوردن واسم خوب نیس!
نیکیتا چهره غمگینی به خود گرفت سپس گفت :
- لطفا بیا...شاید این آخرین صبحانه ای باشه که با هم می خوریم....
دکتر دلش گرفت ، 1074 مظهر یک بازیگر به تمام عیار بود ، او به خوبی نقش انسان ها را بازی می کرد ، خیلی راحت وسوسه می کرد و غم و شادی اش غیر قابل توصیف بود ، او به طرز عجیبی با احساسات بازی می کرد طوریکه که دکتر گاهی فکر می کرد شاید دور گردن خود افساری نامرئی دارد و یک سر آن را نیکیتا در دست دارد و هر طور که بخواهد افسار اراده و احساسات او را در دست دارد .
دکتر پژمان آهی کشید و پشت میز نشست ، به هنر و سلیقه ای که نیکیتا در کنار هم چیدن ظروف و فنجان ها داشت غبطه خورد و از هارمونی رنگی که او از مربا های مختلف روی میز ایجاد کرده بود ، به وجد آمد ولی در عمل فقط یک چیز به نیکیتا گفت :
- تو که نمی تونی از اینا بخوری...؟ واسه چی می خوای اینجا بشینم ؟!
نیکیتا خیلی آرام گفت : تماشای غذا خوردن یک انسان همیشه لحظه لذت بخشی واسه من بوده....اینکه می بینم اون این رنگ ها و این طعم ها رو که شاید من نتونم درکشون کنم با هم می آمیزه و تمام سلول های بدنش از مرحله خوردن و جویدن تا مرحله هضم و دفع با یک نظم شگفت عمل می کنند تا اون انسان صرفا از این غذا لذت ببره...برایم هیجان انگیزه....درسته که من شاید نتونم لب به این چیزها بزنم ولی...ولی اگه قرار باشه که تجزیه بشم شاید این نوشیدنی گرم و مطبوع رو که شما بهش می گید چای....برای چند ثانیه تجربه کنم....
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت : تجربه خوبی نیس...اونم واسه ی تو...من اصلا توصیه نمی کنم بهت....!!!!
نیکیتا دستانش را زبر چانه گذاشت و روی میز خم شد سپس گفت : لطفا شروع کن....دوس دارم نگاش کنم...
دکتر پژمان با تعجب گفت : چی رو؟!
نیکیتا به روی میز نگریست و گفت : فرآیند خوردن رو...
دکتر گفت : فرآیند خوردن؟....نکنه بخوای فرآیندهای جویدن و هضم کردن و....
نیکیتا لبخندی زد و تکه نانی به سمت پژمان دراز کرد و گفت :
- از این شروع کن....
دکتر پژمان نان را از دست او گرفت و رویش کره مالید سپس چند نوع مربا که شاید یکی از آنها مربای هویج بود روی تکه نان خالی کرد ، ولی از مربای تمشک هم که آنطرف میز بهش چشمک می زد صرف نظر نکرد و از نیکیتا خواست آن را هم بهش بدهد ، وبعد از اینکه این لقمه رنگارنگ را مقابل نگاه پر حسرت نیکیتا درست کرد ، با بدجنسی طوری آن را در دهانش گذاشت و چرخاند که از طرز خوردن او ، آب از لب و لوچه هر انسان گرسنه ای سرازیر می شد چه برسد به یک ربات که تابحال این نعمت های رنگارنگ و وسوسه آمیز را تجربه نکرده بود...
دکتر می خورد و نیکیتا نگاه می کرد....
دکتر می نوشید و نیکیتا نگاه می کرد....
دکتر چرا آنطور با ولع می خورد ؟ نیکیتا چرا فقط نگاه می کرد ؟ سوالهایی بود که برایشان هیچ جوابی نبود...
شاید دکتر در واقعیت می خورد ولی نمی دانست که نیکیتا در افکارش دارد با او صبحانه می خورد....
صبحانه ای رویایی با چاشنی عشق و به رنگ مربای تمشک....
بی بو، بی مزه ، بی احساس ولی به همان اندازه واقعی.

***

مارال با تردید فلش مموری خود را به دکتر رستگار داد و گفت :
- بیا....اینم اون چیزی که می خواستی....
دکتر رستگار لبخند ژکوندی زد و از پشت میزش بیرون آمد تا در اتاق خود را قفل کند ، مارال روپوش سفید موسسه را از روی مانتوی بلندش در آورد و گفت :
- حالا چی میشه؟
سپس روپوش خود را روی مبل انداخت و به سمت رستگار رفت که به در تکیه داده بود و داشت می خندید . دکتر رستگار مموری را بالا گرفت و به مارال نشان داد سپس گفت :
- چی می خوای بشه؟!....من پژمان رو شکست میدم...چیزی می سازم که کسی نتونه هرگز فراموش کنه....
مارال دست به سینه شد و گفت :
- چرا....آخه چرا اینقدر از پژمان بدت میاد؟
دکتر رستگار آهی کشید و گفت : تظاهر نکن که علتشو نمی دونی....
مارال روی مبل نشست و یک پایش را روی دیگری انداخت .
دکتر رستگار : اون همیشه یه قدم جلوتر از من بود....هیچوقت نشد که در کنار اون من به چشم بیام....ولی ....ولی حالا...مارال تو خیلی خوبی!
مارال سرش را پایین انداخت و گفت : در نظر تو ، آره....من یه فرشته ام....ولی وقتی پژمان بفهمه که بهش خیانت کردم...حتی فکرکردن بهش هم آزار دهنده س....اون حتما از من متنفر میشه....نه از من....از همه زنها....
دکتر رستگار پوزخندی زد و به سمت مارال آمد سپس گفت :
- چرا اینقدر خود خوری می کنی؟!....این پروژه حق ما بود....ما فقط حقمون رو گرفتیم.
مارال با پریشانی گفت : حق؟!....از کی تا حالا چیزی که مال ما نیست حق ما شده؟! این دزدیه....فقط اگه...اگه عشق به تو نبود....
دکتر رستگار : اوه....بسه....حرفای بچگونه نزن....پشت هر مرد موفقی یه زن موفقه....و تو باعث موفقیت منی!!!
مارال با کنجکاوی گفت : و تو....چه جوری میخوای با اون کدها موفق بشی؟!
دکتر رستگار نفس عمیقی کشید و گفت : من یکی مثل ربات اون میسازم....یکی بهتر!!!!
مارال یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : خیلی زمان بره....مگه نه؟
دکتر رستگار به طرز عجیبی به مارال نگریست سپس گفت :
- آره...زمان بره...ولی وقتی که پژمان نباشه هیشکی نمیتونه جلوی موفقیت منو بگیره...حتی زمان !
مارال با تعجی گفت : وقتی پژمان نباشه؟!....مگه اون میخواد جایی بره؟!!!!
دکتر رستگار با حالتی گنگ به مارال نگریست....
دکتر رستگار : هان ؟!
مارال : مگه قراره پژمان جایی بره؟!
دکتر رستگار : چی؟...اوه....بی خیال....گفتم شاید بخواد یه مدتی بره سفر!!!!
دکتر رستگار با گفتن جمله آخرش ، در حالیکه واژه سفر را مرتب زیر لب تکرار می کرد ، به خنده افتاد ، مارال اخم آشکاری کرد و به طرز خنده او نگریست ، به نظرش او مردی کم بین و عقده ای بود ، خواست اعتراضی به این رفتار کند که موبایلش به صدا در آمد ، دکتر پژمان پشت خط بود....
مارال : هیس!!!!.....پژمانه....تو که نمی خوای صداتو بشنوه؟....هیس...با تو ام....
دکتر رستگار به زحمت خنده خود را کنترل کرد ، گوشه ای رفت و مشغول نگاه کردن به هامین برد هایش (نوعی ربات پرنده کوچک ) شد . وقتی صحبت مارال با موبایل تمام شد ، بلند شد تا برود که دکتر رستگار با کنجکاوی گفت :
- چی می گفت ؟!
مارال با بی میلی جواب داد : رسیده موسسه...اون می خواد رباتشو به اتاق قرمز منتقل کنه....
دکتر رستگار : دروغ میگی !
مارال : اون ربات از کنترلش خارج شده....اومده که یه قفسه ی مخصوص از موسسه برای منتقل کردنش به اینجا بگیره....
دکتر رستگار با هیجان گفت : کی؟!....کی اونو منتقل می کنه؟!!
مارال : فردا....
دکتر رستگار : من باید جلوی تجزیه اون رباتو بگیرم....
مارال : نه رامین....لطفا!
دکتر رستگار : چرا نه؟!!! ....اون سیستم آماده س...چرا ازش استفاده نکنم؟! میدونی ساختن چیزی شبیه به اون چقدر زمان می بره؟...اگه پژمان برای کارش اهمیتی قائل نیس....خب من بهش اهمیت می دم!!!
مارال با عصبانیت به سمت در رفت و قفل آن را باز کرد سپس گفت :
- دارم ازت می ترسم رامین...نمیدونم توی سرت چی میگذره ولی هر چی که هست ....اصلا ازش خوشم نمیاد!!!
مارال این را گفت و با احتیاط از اتاق بیرون رفت ، دکتر رستگار ماند و مموری درون دستش.....

***

شب ، مانند یک موسیقی حزن انگیز ، لحظه به لحظه برای دکتر پژمان معنا داشت ، از وقتی که به خانه آمده بود تمام حواسش به نیکیتا بود ، می دید که او چگونه تلاش می کند تا در تصمیم او تغییر ایجاد کند و این تلاش...این تکاپو و این امید برای دکتر پژمان قابل تحسین بود....
دکتر پژمان با این بهانه که بیرون چیزی خورده است ، سر میز شام نیامد ، در واقع ناراحت بود و نمی دانست که چگونه می تواند نیکیتا را به اتاق قرمز منتقل کند ، بعد از مدتی که با آشفتگی طول اتاق کار را با قدم های پی در پی ، رفت و دوباره برگشت نگاهش به فرم درخواستی که از موسسه گرفته بود و اینک مهر خورده و آماده روی میز کار بود افتاد ، آن را برداشت و از اتاق کار بیرون آمد ، نیکیتا داشت روی کاناپه را مرتب می کرد ، دکتر بهش اشاره کرد و گفت :
- نیکیتا....بیا اینجا.
و سپس روی کاناپه رو به رویی نشست ، نیکیتا هم کنارش نشست و منتظر شد تا به دکتر گوش کند . دکتر پژمان فرمی که در دستش بود را به دست نیکیتا داد و گفت :
- می دونی این چیه؟
نیکیتا : نه!
دکتر پژمان : این یه درخواسته...یه درخواست که من از موسسه گرفتم...
نیکیتا : موسسه؟ کدوم موسسه؟
دکتر پژمان : موسسه هوش برتر...خب...می دونی ما اونجا روی ساخت ربات ها کار می کنیم.
نیکیتا : رباتها؟...پس اونجا ربات های زیادی مثل من هستند ؟
دکتر پژمان : آم....اونجا ربات های زیادی هستند ولی ....ولی هیچکدوم مثل تو نیستند!
نیکیتا : اونا از من بهترن؟
دکتر پژمان : نه....تو از اونا بهتری....
دکتر پژمان آهی کشید و با نگاه به برگه در دست نیکیتا گفت :
- می خوام خوب نگاش کنی....این برگه ، حکم مجوز تجزیه تو رو داره...اینجا ، این بالا رو میگم...می بینی؟ اینجا اسم منو نوشتن....و اینجا یک خط پایین تر ، کد تو رو...
نیکیتا : کد من؟!
دکتر پژمان : آره....1074....این کد رباتیک تو هست.
نیکیتا : چرا اسم منو ننوشتن؟
دکتر پژمان : ما برای صدا زدن ربات ها از کدهای اونا استفاده می کنیم....
نیکیتا : پس چرا تو بیشتر منو با اسم صدا می زنی؟
دکتر پژمان : فکر کن شاید دلم خواسته سنت شکنی کنم....چیز جالبیه....گاهی زیر پا گذاشتن قوانین لازمه!
نیکیتا : این چیه؟
نیکیتا به جدولی که وسط فرم خودنمایی می کرد اشاره کرد .
دکتر پژمان : این یه لیست از مشخصات تو هست...آلیاژی که توی ساختت استفاده شده....انواع خازن....و سطح زبان برنامه نویسیت...هدف ایجادت و سطح کیفیت و این جور چیزا...
نیکیتا : پس از بهترین چیزها برای ساختم استفاده کردی...
دکتر پژمان : بله...
نیکیتا : چرا ؟
دکتر پژمان : تو واسم مهم بودی....
نیکیتا : دیگه مهم نیستم؟
دکتر پژمان با کلافگی مشغول خاراندن بازویش شد و غرولند کنان گفت : اه....نمیدونم چی منو گزیده!
نیکیتا بی تفاوت به قفسه مخصوصی که گوشه هال بود اشاره کرد و گفت :
- اون چیه؟
دکتر پژمان به آن سمت برگشت و گفت : اون؟...یه حمل کننده س...
نیکیتا : منو توی اون میذاری؟
دکتر پژمان : خب...تو که نگران نفس کم آوردن نیستی؟...هستی؟
نیکیتا : خب....چرا دست به کار نمیشی؟چرا منو توی اون قفسه نمیذاری؟
دکتر پژمان : و اینجا....در خط آخر این فرم....می تونی خط آخرشو واسم بخونی؟
نیکیتا به فرمی که در دست داشت نگریست و گفت :
- نوشته که بر اساس قوانین موسسه ، هر پژوهشگری که این فرم را تحویل بگیرد ملزم به تجزیه اختراع خود می باشد و اگر به هر دلیلی از تجزیه خودداری کند ، اعضای اصلی موسسه وظیفه دارند خودشان اینکار را انجام دهند و برای این عمل به هیچ مجوزی برای ورود به حریم شخصی فرد مورد نظر لازم نیست .
دکتر پژمان با آشفتگی سرش را میان دو دستانش گرفت و گفت :
- اه....می بینی....حالا اگه من بخوام یا نخوام....باز فرقی نمی کنه....
نیکیتا فرم را به دست دکتر داد و گفت : تو چی می خوای؟
دکتر پژمان نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد ، با اندوه گفت :
- اینکه تو همیشه اینجا باشی !
نیکیتا سرش را تکان داد سپس بلند شد و به طرف قفسه مخصوص رفت و به قسمت امنیتی آن نگریست .
نیکیتا : چه کدی باید وارد کنم؟
دکتر پژمان بلند شد و گفت : چرا من به این فکر افتادم که تو رو تجزیه کنم؟
نیکیتا : چون من به درد نخورم....من مطیع نیستم....من خطرناکم.
دکتر پژمان : این درست نیست....تو...تو رو وقتی که زنم رو از دست دادم....خب، میدونی....اون موقع بود که شروع به ساختت کردم....
نیکیتا دستش را روی صفحه لمسی کد گذاشت و گفت : کد رو بگو!
دکتر پژمان دست او را کنار زد و گفت :
- تو....تو بیهوده ساخته نشدی.....نیکیتا.....تو ...تو رو ساخته بودم که یک انسان باشی...که نیکا باشی....که زن من....
نیکیتا : من هنوز یک رباتم ....و کمتر از چند ساعت، دیگه اونم نیستم.
دکتر پژمان دندان هایش را با حرص بهم فشرد و خیلی سریع کد رمز را وارد کرد ، در قفسه باز شد و نیکیتا داخل قفسه ایستاد ، دکتر با ناباوری گفت :
- باورم نمیشه اینقدر راحت میتونی قبول کنی....که دیگه نباشی!
نیکیتا خیلی آرام گفت : از بودن چیزی نفهمیدم....شاید از نبودن چیزی نصیبم بشه!
دکتر پژمان با ناراحتی گفت : ببینم....هنوزم....هنوزم میتونم از انسان ها دفاع کنم؟
نیکیتا لبخندی زد و چیزی نگفت ، دکتر پژمان جلوتر آمد و دستش را میان موهای نرم نیکیتا فرو برد ، دیگر نگران زخم شدن لبش نبود ، اگر این بوسه را نمی گرفت دلش زخمی می ماند....

***

مارال با هیجان از اتاق بیرون آمد و به سمت پله های منتهی به سالن همکف موسسه ، دوید ، دکتر پژمان بهش زنگ زده بود که به موسسه رسیده و نیکیتا را برای تجزیه آورده است و حالا مارال در کمال ناباوری به سمت دکتر پژمان که در حال حمل قفسه دیجیتال سیار بود ، قدم بر می داشت ، از دور که به سمت ورودی موسسه می آمد باورش نمی شد که آن شخص دکتر پژمان باشد ولی وقتی سکوی احراز هویت ، به پژمان خوشامد گفت و به یکدیگر نزدیک شدند مارال توانست چهره دکتر پژمان را ببیند که در زیر نور نئون حاصل از مهتابی های سقفی، بسیار گرفته و ناراحت به نظر می رسید ، مارال با پریشانی گفت :
- سلام....مسعود، بالاخره آوردیش؟
دکتر پژمان سری تکان داد و قفسه را به سمت اتاق قرمز برد ، مارال هم پشت سرش آمد ، دکتر پژمان قفسه را به دیوار تکیه داد و جلوتر رفت ، دکمه اطلاع رسانی کنار در اتاق قرمز را فشار داد ، زنگ هشداری کوتاه پخش شد ، سپس دو تن از کارمندان امنیتی اتاق به نزد دکتر آمدند ، فرم تجزیه را از او گرفتند و اجازه ورود او به اتاق را دادند ، وقتی داشتند در را برای پژمان باز می کردند ، مارال به سمت قفسه رفت و گفت :
- می تونم نگاش کنم....؟
دکتر پژمان با عصبانیت گفت : نگاه کردن اون چیز...توی این موقعیت ؟به چه دردت میخوره...؟!
مارال سرش را پایین انداخت و گفت : تو هنوز نمی خوای اون تجزیه بشه...مگه نه؟
دکتر پژمان قفسه دیجیتال را به حرکت در آورد و گفت :
- می دونی که به هر حال مجبورم....
مارال با ناراحتی گفت :اگه ناراحتت میکنه ،می تونی از افراد دیگه ای بخوای اونو منتقل کنن....
دکتر پژمان با لحنی مطمئن گفت : نه!!!...خودم اینکارو می کنم....فقط خودم!
و بدون اینکه چیز دیگری بگوید وارد اتاق قرمز شد....
مارال ماندن را جایز ندانست و یک راست به اتاق دکتر رستگار رفت ، وقتی داخل شد او در حال چرت زدن بود ، روی مبل سفت و چرمی درون اتاقش دراز کشیده بود و خرناس می کشید ، مارال به بالای سرش رفت و صدایش کرد ، رستگار غرلندی کرد و عاقبت چشمانش را گشود .
دکتر رستگار : اه....چیه؟ چی میخوای؟!
مارال : بلند شو.....
دکتر رستگار : واسه چی؟
مارال : دکتر پژمان توی اتاق تجزیه س....
دکتر رستگار مانند برق گرفته ها از جا پرید : چی؟!...چی گفتی؟ پژمان کجاس؟!
مارال نفسش را با حرص بیرون داد و گفت : لحظه ای که منتظرش بودی رسید....خوشحالی؟
دکتر رستگار دستی به موهای آشفته اش کشید و کراوات آبی رنگی که به یقه پیراهنش بسته بود ، سفت کرد سپس روپوش موسسه را به تن کرد و بدون اینکه منتظر مارال بماند از اتاق بیرون رفت ، موبایلش را از جیب پیراهن بیرون آورد و شماره راننده ای که چند روز پیش معامله ای باهم انجام داده بودند را گرفت ، چند سفارش اساسی به او کرد و خصوصیات دکتر پژمان را به طور مفصل برای او شرح داد ، وقتی گفتگویش تمام شد تقریبا نزدیک اتاق قرمز بود ، در پشت یک ستون پنهان شد طوریکه دید کاملی به اتاق تجزیه داشته باشد ، چند دقیقه طول کشید تا دکتر پژمان بیرون بیاید ولی وقتی که بیرون آمد صورتش برافروخته و ناراحت بود ، شانه هایش می لرزید و خسته به نظر می آمد ، یک مدتی همانطور پشت در اتاق ایستاده بود تا زمانی که به ساعت مچی اش نگریست و آن لحظه بود که به سرعت تمام به سمت خروجی موسسه به راه افتاد ، دکتر رستگار نیشخندی زد و با موبایلش شماره ای گرفت .
دکتر رستگار : هی....منم...آره خودمم...نیگا کن داره میاد بیرون...حواست باشه که چی بهت گفتم....فقط تو باید سوارش کنی....نذار سوار ماشین دیگه ای بشه....بقیه حقتو وقتی می گیری که کارو درست انجام داده باشی....اوکی؟....منتظرم ها ! باشه....فعلا!
دکتر رستگار از پشت ستون بیرون آمد و مستقیم به سمت اتاق تجزیه رفت ، کارت هوشمندی از جیب روپوشش بیرون آورد و آماده قرار دادن آن در شکاف امنیتی شد که صدای مارال را از پشت سر شنید :
- داری چکار می کنی؟
دکتر رستگار با جسارت در چشمان مارال خیره شد و محکم گفت :
- دارم میرم داخل!
مارال معترض گفت : تو نمیتونی....هشدار امنیتی به صدا در میاد....
دکتر رستگار پوزخندی زد و گفت : پس چکار کنم عزیزکم؟ منتظر بمونم تا یه ساعت دیگه از بین ببرنش...؟ محاله بذارم....
مارال با نگرانی گفت : پس هشدار امنیتی چی؟...دوربینا چی....حتما دارن ما رو می بینن....
دکتر رستگار کارت را در شکاف امنیتی گذاشت و گفت : با این کارت، کسی مزاحم ما نمیشه....
مارال با کنجکاوی به کارتی که درون شکاف امنیتی بود نگریست و گفت : اون دیگه چیه؟
دکتر رستگار با غرور گفت : یه مجوز بی عیب و نقص!
مارال خواست بپرسد که آن را از کجا آورده است که در اتاق قرمز باز شد ، هوای سردی به صورت مارال خورد ، انگار که درون آنجا مانند یک سردخانه بود خواست جلو برود و نگاه کند که دکتر رستگار منع شد و به تنهایی داخل شد.
دکتر رستگار از شدت سرمای درون اتاق ، خودش را جمع کرد ، کل اتاق با طبقه هایی که در بعضی هاشون قفسه های سیاه رنگ دیجیتال جا خوش کرده بود و بعضی ها خالی مانده بودند ، پر شده بود ، هر کس دیگری بود امکان داشت با دیدن آن همه قفسه شبیه به هم دچار سرگیجه شود به خصوص که تنفس به سخت


مطالب مشابه :


سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی

آموزش دوخت آستین کیمونو و آموزش یقه دراپه ، آموزش چپ و راستی یقه دراپه ، آموزش روپوش




رمان سيندرلا به سبك امروزي10

یه نگاهی به ژوبین انداختم یه نگاهی به روپوش یقه ی روپوش و درست کرد و با یه شالی هم




چگونه خوش تیپ شویم؟

برای مثال پوشیدن یک روپوش پشمی با یک روسروی از روسری شالی لباس یقه هفت و قلبی شکل




رمان گناهکار - 38

با همون شالی که تو با حرص از یقه توی مشتم نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش




لباس طبقات مختلف عصر قاجار

بعد از رسم شدن کلاه غالباً شالی بر گرد آن یقه برگردان با پوشند 2- روپوش گشاد و بلند




گناهکار 36

لبام تو حصار شالی بود که دور و اون یکی روپوش پزشکی سریع یقه تو مشتم فشارش




گناهکار241و242

شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم با همون شالی روپوش پزشکی یقه




لباس کردی نجابت و چالاکی

پیراهنی بلند دارند و روپوشی کوتاهتر از آن پوشیده اند که این روپوش یقه آنهاست. از شالی




نیکیتا 6

مارال پوفی کشید و آخرین دکمه مانتو را هم بست ، شالی به سر کرد و آرام و بی صدا از خانه خارج




برچسب :