رمان سيندرلا به سبك امروزي10


-مرسی دربان جان .. با این حرف من فرهاد و شراره و ژوبین ترکیدن از خنده ...فرهاد سری برای فرهاد و شراره تکون داد و وارد شد ....هنوز دادشت ریز میخندید ....چمدون و گذاشت روی کف اسانسور و دماغمو کشید و گفت -تو چقدر بامزه ای اخه لبخند مصنوعی زدم ....ژوبین دکمه ی طبقه ی هم کف و زد ....در طول مسیر ..من که فقط به کفشم نگاه میکردم و ژوبین به من ....در اسانسور کهباز شد ...ژوبین با یه دستش چمدون و برداشت و با یه دست دیگه اش دست منوگرفت و دنبال خودش کشید ..الان که دارم فکر میکنم میبینم این مرد و خیلی دوست دارم ...حرفاش که با نیش هم باشه بازم به دل میشینه ....توی پارکینگ بودیم و داشتیم به سمت در کوچیکه ی پارکینگ میرفتیم که در برقی باز شد ..ژوبین ایستاد ..منم ایستادم ...ماشین پویان وارد پارکینگ شد ...با ورودش من و ژوبین هم دید ...ماشینش و بین بیرون و داخل پارکنیگ پارک کرد ..به معنای وضوح تعجبش و میدیم .....به دو دقیقه نکشید که از ماشین پرید بیرون ....با شک گفت -سلام ژوبین دستمو منو توی دستش محکم تر فشار داد و با لبخند نازی گفت -به سلام اقا پویان حس فخر فروختن برای یه لحظه به دلم ریخت .....برای همین نگاهم به ژوبین دوختم ...چشماش برق میزد ....ولی برعکس ژوبین پویان حسابی دمغ شد .....چاره ای نیست ..انتخاب خودمم هم کسی جز ژوبین نیست ....پویان اخمی به پیشونی انداخت و رو به من گفت -تارا خانوم دارین میرین ؟ به جای من ژوبین جواب داد -اره دیگه ..زمان اینجا بودن تموم شده .... حس کردم پویان خیلی خودشو نگه داشته تا مشتی حواله ی ژوبین نکنه ....صورتش سرخ شد ....با لحنی کمی خشن گفت -فکر نمیکنم این اجازه دست شما باشه ژوبین هم که بادی به غب غب انداخته بود خیلی خونسرد گفت -در حال حاضر که چیزی جز این دیده نمیشه لبم و به زیر دندونم بردم ...اگه کمی دیگه ادامه بدن بی شک همو تیکه پاره میکنن ... تا پویان خواست حرفی بزنه من سریع تر رو به پویان گفتم -اره اقا پویان ..دیگه باید برم ..این چند مدت هم مهمان شراره جان بودم -یعنی دیگه من نمیبینمتون ؟ با تموم شدن این حرف ژوبین چنان دستمو محکم فشار داد که دلم ضعف رفت .....اخ ارومی گفتم .....ژوبین به جای من گفت - ما دیگه باید بریم ....روزتون خوش جناب پویان ژوبین رفت و منو دنبال خودش کشوند ...حتی اجازه ی خداحافظی درست و حسابی هم بهم نداد ......فقط تونستم سری به معنای خدافظی برای پویان تکون بدم .... ژوبین دستمو رها کرد ...با ریموت در ماشین و باز کرد ...خودش چمدون و گذاشت توی صندوق عقب ..منم رفتم نشستم روی صندلی ...ژوبین هم سوار شد ...اخمش حسابی توی هم بود .....میدونم باز دوباره باید نیش و کنایه هاشو تحمل کنم ... ژوبین با سرعت می گازوند .....منم از ترسم به پشتی چسبیده بودم .....حالا همچین لایه میکشید برای من که انگار توی مسابقه ی رالی شرکت کرده ..دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم ...با فریاد گفتم 
-اه ژوبین اروم تر برو ...چته توباز ؟

ژوبین با همون اخمش گفت -ساکت باش ..حرف نزن -چرا /؟...چرا حرف نزنم .....داری به کشتنمون میدی...چرا باید ساکت باشم ؟ ژوبین این بار با فریاد گفت -وقتی میگم ساکت باش یعنی ساکت باش .میفهمی ؟...اعصاب برام نذاشتی .... جالبه من با فریاد ژوبین بدتر از من با فریاد حرف میزد ......دیگه امپر چسبوندم ... -یعنی چی؟..هی من هیچی نمیگم تو بزرگترش میکنی!! ژوبین با داد برگشت سمتم و با همون اخمش گفت - تو میدونی ..میدونی از این پسره خوشم نمیاد ...وقتی من نذاشتم تو حتی حرفی بزنی..چرا سرخود حرف زدی هان ؟ پوفی کردم و گفتم -اگه من حرف نمیزدم که الان معلوم نبود کدوم یکیتون زخمی و ناکار میشدین ژوبین همچین با اخم نگاهم کرد که خشک شدم سر جام ..... اره دیگه حرف حقیقت که جواب نداره ..... تا رسیدن به خونه دیگه هیچ کدوممون حرفی نزدیم ......ماشین و توی پارکنیگ پراک کرد ...سریع پیاده شدم ..تازه حس کردم که چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود .....جلوتر از ژوبین به سمت در ورودی رفتم ...ژوبین هم پشت سرم با چمدون می اومد ....حالا تا خودش حرفی نزده این چمدون سنگینو ازش نگریم ...منم چه بدجنسمااا... با اثر انگشتم در و باز کردم ...حس خوبی پیدا کردم ...لبخندی زدم ..ژوبین خیلی راحت میتونست اثر انگشتو عوض کنه ....وارد خونه شدم ....مثل قدیم بود ...تمیز و شیک ...نفس عمیقی کشیدم ..نمیدونم چرا این خونه بوی خاصی داره .... به سمت پله ها رفتم ....ژوبین و حس میکردم که داره پشت سرم میاد ...به طبقه ی بالا رسیدم ...خواستم به سمت اتاق قبلیم برم که با صدای ژوبین متوقف شدم -اونجا نه ...... برگشتم عقب ...ژوبین چمدون و گذاشت روی زمین .... -چرا نه ؟ ژوبین همین طور که داشت به سمتم می اومد یه بازوم و گرفت و گفت -اونجا دیگه نه .....بیا اینجا برات اماده کردم ... با تعجب نگاهش کردم ..بازوم و گرفت و کشید ..منو به سمت اتاقی برد ...کنار در اتاق ایستاد و در و باز کرد .....وارد اتاق شد و منو هم کشوند ...نگاهم به همه ی اطراف چرخوندم ....اتاق مخلوطی از زنگ های نارنجی و سفید بود ..اینقدر ناز چیده شده بود تخت و میز ارایش و پرده ها و کمد که از زیباییش ماتم برده بود .... با بهت گفتم -چرا اتاقمو عوض کردی؟ ژوبین برگشت که بره بیرون ...توی همین حین گفت -به دلایلی که حالا نیازی نیست تو بدونی بچه پرووو ....ژوبین از اتاق بیرون رفت و بد از چند ثانیه با چمدون برگشت .....چمدون و گذاشت توی اتاق و رفت بیرون .... **** نشسته بودم روی مبل و داشتم با کنترل ور میرفتم ..از این شبکه به اون شبکه ....کلا این شبکه ها هیچی ندارن ....حرصم گرفت ...ژوبین هم که از موقع های که اومده رفته توی اتاقش و معلوم نیست چیکار میکنه ..... با صدای ایفون نگاهم و به اونجا چرخوندم .....از این فاصله هیچی مشخص نبود ..یعنی کی میتونه باشه ...؟...بلند شدم و به سمت ایفون رفتم....یه دختری دیدم که پشت ایفو نایتاده و منتظر به ایفون نگاه میکه ....خشکم زد ..نکنه این دوست دخترش باشه منو اورده باشه که بچزونه ؟....یا خدا .... جه چطور جرئت کرد که با من اینکارو کنه ؟....گوشی ایفون و برداشتم ....گفتم-کیه ؟ دختره یه قدم اومد جلو و گفت -شما باید خدمتکار ژوبین باشین ...درو باز کن .... یه تای ابروم رفت بالا ...خدمتکار ؟....عصبی شدم ...تا اومدم بگم که اشتباه اومدی ..یهو یه دستی از پشت به روی دکمه ی باز شدن در فرود اومد ...... با تعجب برگشتم به سمت ژوبین ...ژوبین لبخندی زد و با خونسردی از کنارم رد شد و به سمت در رفت .... از حرصم پوست لبمو تیکه تیکه کردم ...
چنان عصبی شده بودم که لرزش دستم دیگه دست خودم نبود ...تصمیم گرفتم برم توی اتقم و به این نقشه ی جدید و بی رحمانه ی ژوبین فکر کنم ....بنابراین به سمت راه پله راه افتادم ....یک قدمی راه پله بودم که یهو از پشت کشیده شدم .... ژوبین بازوم و گرفت و با اخمی که کرده بود گفت -همینجا وایسا خنده ام گرفت ...یاد فیلم های اکشن افتادم که این لفظ و استفاده میکنند ...جلوی خنده ام و گرفتم ...با اخم غلیظی گفتم -وایسم اینجا که که دل و قلوه دادن های جناب عالی و دوست دخترتون و تماشا کنم ؟ پوزخندی اضافه ی حرفام کردم ... ژوبین ابرویی بالا انداخت و گفت -اتفاقا باید وایسی و ببینی تا خواستم دستمو از زیر دستش بکشم بیرون در ورودی باز شد و یه دختر وارد شد ....همزمان با هم چرخیدیم سمت در ....دختره یه نگاهی به من و یه نگاهی به ژوبین انداخت و بعد گفت -سلام ژوبین هم لبخند نازی زد و گفت -سلام شیما ..خوش اومدی شیما لبخندی زد و به سمت ما اومد ....دقیق شدم به صورتش و تیپش ...صورت بامزه ای و یه تیپ ساده ی اسپرتی داشت ....بهش نمیخورد که دوست دخترش باشه ..ولی خب مگه دوست دختر هاش همیشه باید چهره ی عتیقه ای داشته باشن ...دختره به ما رسید ... لبخندی زد که ره اش و بامزه تر کرد ...دستشو به سمتم دراز کرد و گفت -سلام شیما هستم همکار اقای راد .. . دیگه از تعجب شاخ داشتم در می اوردم ..این گفت اقای راد !!! ..دستشو گرفتم شیما نذاشت ادامه ی فکرامو بکنم ...ادامه داد -مثل اینکه من اشتباه کردم ...عذر میخوام ..اخه شنیده بودم که اقای راد تنها زندگی میکنن برای همین شد که فکر کردم شما .... بقیه ی حرفشو نزد ..حس کردم خجالت کشید ...فشاری به دستش دادم و و با لبخندی گفتم -خواهش میکنم ..این چه حرفیه ..به هر حال خوش امدین برای یه لحظه حس کردم مالک این خونه و این مرد شدم ....لبخندم عمیق تر شد ....شیما هم لبخند نازی زد ...برگشتم سمت ژوبین ...با چشم اشاره ی به دست گره شده اش دور بازوم کردم ...ژوبین لبخندی زد و بازوم و رها کرد ..... شیما رو به ژوبین گفت -اقای راد کی کارو رو شروع میکنیم ؟ ژوبین :به زودی ...اون چیزایی که میخواستم و که اوردین ؟ شیما لبخندی زد و گفت -بله توی کیفم گذاشتم ....
ژوبین سری تکون داد و بعد رو به من گفت -عزیزم ما یکم کار داریم .... منم که داشتم از تعجب و فضولی دو تا شاخ گنده روی سرم بیرون می اوردم ..کار چی؟...چرا اینجوری با من حرف میزنه .....برای اینکه کنجکاویم بررف بشه با لبخندی گفتم -اینوری که از مهمان پذیرایی نمیکنن .....(رو به شیما گفتم)شیما جان بفرما بشین تا برات یه چیزی بیارم ... همین که شیما میخواست حرفی بزنه ..ژوبین سریع تر گفت -شیما جان تارا درست میگه ...بفرما بشین شیما رو به سمت مبل ها بردم و نشوندمش روی مبلی ...خودمم هم برگشتم که برم سمت اشپزخونه .....نزدیک ژوبین رسیدم ...دسشتو گرفتم و کشوندمش توی اشپزخونه ....نشستم روی صندلی و گفتم -یالا توضیح بده ببینم چه کاری؟.....منظورتون از اون حرفا پی بود؟ با این حرف من ژوبین نتونست خودشو تحمل کنه و زد زیر خنده ....پریدم و جلوی دهنش و گرفتم ...اروم گفتم -چه خبرته ..مگه جک برات تعریف کردم که اینجوری میخندی ..... ژوبین دستشو گذاشت روی دستم که جلوی دهنش بود ....به نرمی نوازشش کرد و بعد دستمو از روی لبش برداشت .....بوسه ای به نک انگشتام زد و گفت -خانومی ...من و شیما داریم یه کارهایی انجام میدیم که کسی نباید از اون با خبر بشه ...این یه کار مخفیه ... یه تای ابروم و انداختم بالا و گفتم -یه کار مخفی؟...یعنی چی؟ ژوبین دستمو که توی دستش بود و نوازش کرد...حالا چه وقت این کاراست ..اینم شروع کرده ... -عزیزم من چه جوری برای تو توضیح بدم ..نباید کسی بدونه ولی چون تو فرق داری هر وقت رفتیم توی اتاق کار بهت میگم ..خوبه ؟ چشمامو چرخوندم و بعدگفتم -باشه ...خیلی خب ...نه بعد بزنی زیرشااا ژوبین از روی صندلی بلند شد و صورتمو بین دو تا دستاش گرفت و زل زد به چشمام و گفت -من غلط بکنم ... بعد خم شد و بوسه ای به گونه ام زد ....و بعد سریع از اشپزخونه خارج شد .....لبخند عمیقی نشست روی لبم.....یهو یادم به شیما افتاد ...سریع به سمت یخچال رفتم.نگاهی به داخلش انداختم ..خوشم میاد همیشه یخچالش پره ..چشمام به سان استار خورد ...سان استار پرتغال و کشیدم بیرون ..و توی سه تا لیوان خالی کردم ....همراه به یه سینی از اشپزخونه خارج شدم ....ژوبین و شیما مشغول صحبت بودن ...باوردم به سمتم برگشتن ..شیماو ژوبین لبخندی زدن ...به سمت شیما رفتم و سینی و به سمتش گرفتم و گفتم -بفرمایید شیما لبخندی زد ...یکی از لیوان ها رو برداشت و گفت -ممنونم ..چرا زحمت کشیدید لبخندی زدم و گفتم -زحمتی نیست ..وظیفه اس ... بعد به سمت ژوبین رفتم ...ژوبین سینی و از دستم گرفت و گذاشتش روی میز و بعد مچ دستم و گرفت و منو نشوند کنار خودش ...اینقدر معذب شدم که نگو ...نگاهی به لبخند شیما کردم ...به زور یه لبندی زدم ....اخه چرا جلوی این دختره این کاررا رو میکنه ...من موندم ؟ ژوبین لیوان شربتی و گرفت جلوم و گفت -بخور عزیزم نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم -مرسی عزیزم چشمای ژوبین به وضوح برق زد .....خودش هم خم شد و لیوانش و برداشت .....با صدای شیما نگاهم به سمتش دادم .. شیما: -اقای راد کی قراره به ما شیرینی بدین ؟ ژوبین لبخندی زد ....نگاهی به من انداخت و گفت -تا ببینم خدا چی میخواد ..... شیما لبخندی زد و دیگه هیچی نگفت ....منم زل زدم به نیم رخ ژوبین که متفکر شده بود .... 
بعد از 5 دقیقه که به سکوت گذشت ژوبین بلند شد ورو به شیما گفت -شیما تو برو اماده شو تا منم تارا رو اماده کنم و بیاییم شیما از روی مبل بلند شد ....سری تکون داد و به سمتی در کنار راه پله رفت ...تا به حال اصلا توجه نکرده بودم که این در اینجا نقشش چیه ......با تعجب به جای خالی شیما و بعد به ژوبین نگاه کردم ....ژوبین که تعجبم و دید با لبخندی به سمتم اومد ...دستم و گرفت و از روی مبل بلندم کرد ....با اون ته خنده ای که توی صداش بود گفت -چشماش و نگاه .....بیا بریم که میترسم بالای سرت دو تا شاخ بیرون بیاری بعد ریز خندید ...اخمی کردم ..با مشت زدم روی بازوش و گفتم -به جای اینجوری حرف زدن قشنگ و واضح میگفتی که قضیه چیه ژوبین دستمو کشید و به سمت راه پله برد ..و در همین حین گفت -بیا بریم خانوم کنجکاو خنده ای کردم ...ژوبین منو برد داخل یکی از اتاق هایی که همیشه فکر میکردم اتاق اضافی ست ...در یکی از کمد ها رو باز کرد و یه روپوش سفید از کمد بیرون کشید .....روپوش و گرفت روبه روی صورتم و گفت ... -بفرما با تعجب گفتم -این چیه ؟...برای چی باید بپوشم ؟ ژوبین به سمتم اومد ...روپوش و از چوب لباسی جدا کرد و چوب لباسی و پرت کرد روی تخت یه نفره ای که توی اتاق بود ....روپوش و به سمت دستم گرفت و با لبخندی گفت -حالا بپوش تا ببرمت ببینی دیگه ... یه نگاهی به ژوبین انداختم یه نگاهی به روپوش ....بعد روپوش و گرفتم و پوشیدمش .....ژوبین یه قدم به سمتم اومد ....یقه ی روپوش و درست کرد و با اون چشمای خوشرنگش به چشمام زل زد و گفت -رنگ سفید خیلی بهت میاد لبخندی زدم ....ژوبین با نک انگشت گونه ام و نوازش کرد ...سرم و کشید جلو بوسه ای نرم به گونه ام نشوند ....از خجالت سرم و انداختم پایین ....ژوبین موهام و نوازش کرد و گفت -خانومی خودمی بیشتر سرخ شدم ...سرم و بیشتر به سمت یقه ام فرستادم ....ژوبین ازم فاصله گرفت ...به ارامی کمه های روپوش سفید رنگ و بست ... بعد از اتمام بستن دکمه ها ..دستشو به نرمی زیر چونه ام برد و زل زد به چشمام ......تاب نگاه کردن به چشماشو نداشتم ....چشماش همچون شراره ی خورشید می درخشید ....نفس توی سینه ام حبس شد .....تپش قلبم زیاد شد ....این حس و خیلی وقته با تمام وجودم احساسش میکنم ....ژوبین نفس عمیقی کشید و دستمو کشید و از اتاق خارج شدیم ...از پله ها پایین اومدیم و به سمت در زیر پله رفت ..در و باز کرد ...یه راهرویی رو به روم دیدم ....ژوبین به سمت انتهای راهرو حرکت کرد ...
منو هم به دنبال خودش میکشوند ...پشت یه در دیگه ای ایستاد و در و باز کرد ...این دفعه یه اتاق بزرگ روبه رومون بود ....سه تا در دیگه ای به همراه تعدادی کمد و وسایل دیگه داخل این اتاق بود ...از تعجب دیگه داشتم به معنای کامل شاخ در می اوردم ..... این خونه این همه مرموز بود و من نمیدونستم !!!..... ژوبین از روی چوب لباسی روی دیوار روپوشی و برداشت و تنش کرد به سمت کمدی رفت و بعد از یه سری کار که مشغولش بود و من دید نداشتم بهش برگشت سمتم ....یه دستکش سفید توی دستش کرده بود و یه ماسک هم لای انگشتاش و یه عینک مخصوص هم بالا روی موهاش زده بود ....یه تای ابروم رفت بالا ..اینجا چه خبره ؟....به سمت در وسطی رفت ..کنار در ایستاد و برگشت سمتم و با لبخندی گفت -بفرما خانومی به سمتش رفتم ....ژوبین در و باز کرد و برای من نگهش داشت ...منم با کنجکاوی تمام وارد شدم ....از تعجب چشمام گرد شد ....یه اتاق به چه بزرگی که سرتاسر از وسایل ازمایشاهی پر بود ...اصلا باید بگم دقیقا یه ازمایشگاه مجهز خونگی بود ....شیما رو دیدم که ایستاده بود و در حالی که عینکی روی چشماش بود مشغول بود ....از این فاصله درست نمیدیم ولی حسی و پیدا کردم که زمانی که کارتون نگاه میکردم این دانشمندها پشت میز مخصوصشون ایستاده بودن و داشتن ازمایش انجام میدادن و من همیشه عاشق این صدای قل قلی بودم که از این ظرف های گرد تپل می اومد ....اینجا هم دقیقا همون شکلی بود .. با ذوق برگشتم سمت ژوبین و گفتم -ژوبین ....اینجا خیلی قشنگه ...ولی اینجا چیکار میکنین ؟ ژوبین به سمتم اومد ...شونه هام و گرفت و برگردوندم به سمت محیط ازمایشگاه و زیر گوشم گفت -کارهایی که به جامعه خدمت میکنه . -برگشتم سمتش -پس چرا اینجا انجام میدین ؟..اصلا مگه تو دکتری که .... با این حرف من ژوبین جلوی دهنم و گرفت و اروم زیر گوشم گفت -تارا یعنی میخوای بگی نمیدونی که من دکتر ازمایشگاهم چشمام گرد شد ...دستشو اروم از روی لبم برداشت با بهت گفتم -خدای من ...من نمیدونستم ژوبین با ناراحتی نگاهم کرد ....خب من از کجا باید میدونستم ..به راستی من اصلا از ژوبین هیچی نمیدونم ...خدای من ..؟ دستشو گرفتم و گفتم -ژوبین اخه من از کجا باید میدونستم ... دسشتو که توی دستم بود و نوازش کردم ....لبخندی زدم و گفتم -ژوبین 
ژوبین لبخند زوری زد و گفت -اصلا تلاشی هم میکردی که منو بشناسی؟ تنها کاری که میتونستم بکنم زل زدن به چشمای خوشرنگش بود ...حرفم نمی اومد ..نه تلاشی نکردم ..اصلا تلاشی نکردم ...سرم و انداختم پایین ... خودم برای خودم متاسف شدم ..با اینکه ژوبین و دوستش داشتم ولی اصلا از شراره هیچی راجبش نپرسیدم .... ژوبین دستشو بیرون اورد و با کمی سردی گفت -این اتاق میکروب زیاد داره ..بهتره که بری بیرون بعد از کنارم رد شد و به سمت شیما رفت ....بغضم گرفته بود شدید ....مقصر خودم بودم که اینجوری شد ....نگاهی به نیم رخ ژوبین انداختم که الان فقط میتونستم چشاش و از زیر عینک ببینم...لب و بینیش زیر ماسک سفید رنگ بود ...چند دقیقه ای زل زدم بهش ولی اون اصلا توجهی نکرد ...منم که دیگه نزدیک بود اشکم سرازیر بشه از اتاق زدم بیرون ..... با بستن در اشک هام گوله گوله اومد پایین ...بغضم سر باز کرد دویدم به سمت اتاقم ...با پشت دست اشک هام و پاک کردم ..از در ورودی بیرون رفتم ....تاریکی مطلق بود ..فقط تعداد کمی از چراغ های ساختمون روشن بود ...رفتم کنار یکی از درخت ها نشستم و سرم و گذاشتم روی زانوهام و گریه ام شدت گرفت ...چرا یه خورده توجه نکردم بهش ..چرا از شراره چیزی نپرسیدم ...چرا دقیق نپرسیدم که کارش چیه ؟..همش تقصیر خودم بود ..اگه از چشم ژوبین هم بیوفتم حقمه .... با نوازش صورتم و صدای اروم ژوبین چشمامو باز کردم .....موقعیت خودمو حس نمیکردم ...سرم فجیح درد میکرد ...به زور چشمامو باز کردم ...نور به چشمام خورد و چشمام اذیت شد ...دوباره چشمامو بستم ...صدای ژوبین اومد که گفت -حالش چطوره ؟... بعد نوازش دستی روی صورتم ...و پشتش صدای ژوبین اومد که گفت -تارا عزیزم ..چشماتو باز کن ... دهنم خشک شده بود ..سرم که فجیح درد میکرد ..حال حرف زدن و هم نداشتم ...انگار یکی تمام انرژیم و از تنم بیرون کشیده بود صدای نااشنایی اومد که گفت -دیگه باید بهوش بیاد ... صدای نگران ژوبین اومد که گفت -چش شده ؟... بازم صدای نااشناهه -ضعف کرده ...کی از توی حیاط اوردیش ؟ -یک ساعتی میشه ... نوازشی روی صورتم حس کردم ..... صدای نا اشناهه بلند شد که گفت -سرم بهش وصل کردم ...نباید این همه توی این سرما میوند...علاوه بر ضعف بدنیش سرما هم کمک کرده که بیهوش شده ... ژوبین -نمیدونستم بیرونه ..من خودش مشغول کار بودم .... -نگفتی بالاخره این خانوم خوشکله کیه ؟ دستی توی موهام فرو رفت ...
ژوبین- عشقه منه ...تمام زندگیمه .... نوازش از موهام به روی صورتم اومد ...تپش قلبم با شنیدن حرف ژوبین زیاد شد ....پشت کمرم احساس داغی کردم .....میدونستم از ابراز احساس ژوبینِ صدای مرد نااشنا اومد -سرمش تموم شد بهوش میاد ..نگران نباش ..من دیگه باید برم بیمارستان ... ژوبین -ممنون از اینکه اومدی ....جبران کنم صدای خنده الود مرده اومد که گفت -تو که زیاد جبران میکنی...قربون دستت از اون سری قرص ها بیشتر میخوام صدای خنده ی ژوبین اومد -ببین تو همیشه منو برای قرص و دارو و غیره میخوای بعد میگی نه هر دو همزمان با هم زدن زیر خنده ....جالب اینجاست چشمای باز شده ی منو هم نمیدین .....اینقد که مشغول خنده بودن ...مرده که الان دقیق چهره اش و میدیم ..یه مرد تقریبا 35 ساله با چهره ی معمولی .....مرده دستی به شونه ی ژوبین زد و گفت -چه کنم دیگه ..ماییم و فقط یه ژوبین خان ژوبین خنده ای کرد و بعد گفت -مهرداد کمتر نمک بریز ..برو بیمارات و دیوونه کن مهرداد دستشو جلو اورد و با ژوبین دست داد ...بعد با یه خدافظی از اتاق بیرون زد ..با رفتن مهرداد ژوبین برگشت سمت تخت ...برگشتن همانا و دیدن چشمای باز من همانا .....با ذوق اومد سمت تخت و گفت -تارا عزیزم بهوش اومدی...... نشست کنار تخت ..دستمو توی دستش گرفت و با نگرانی ادامه داد - چرا این کارو با خودت کردی؟..... دستمو بالا اورد و بوسه ای به دستم زد ...میخواستم حرف بزنم ...ولی دهن خشکم این اجازه رو بهم نداد ...ژوبین هم که زل زده بود به چشمام ...لب خشک شده ام و باز کردم و فقط تونستم بگم -آب ژوبین سریع بلند شد و از اتاق خارج شد ...بعد از پنج دقیقه برگشت اونم با یه شربت پرتغال ....نشست کنار تخت و لیوان و روی عسلی گذاشت ....دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کمی منو به بالا کشوند .....سوزن توی دستم اذیت میکرد ..نگاهی بهش کردم ...دلم ضعف رفت ...سریع رد نگاهم و تغییر دادم ....مطمئنم اگه بیشتر از این بهش نگاه کنم میزنم زیر گریه .... ژوبین بالشتی و گذاشت پشت کمرم و لیوان و از روی عسلی برداشت و با لبخندی به لبم نزدیک کرد ...دست چپم و بالا اوردم که خودم بگیرمش که ژوبین لیوان و کشید عقب و با اخم ظریفی نگاهم کرد ...با مظلومی نگاهش کردم ...دستمو انداختم پایین ...ژوبین هم لیوان و به لبم نزدیک کرد و جرعه ای خوردم ..و همین جور جرعه جرعه شربت تموم شد ..... عجیب شربته چسبید ...نمیدونم معجزه ی از دست ژوبین خوردن بود یا ویتامین سی پرتغال ..ولی هر چی بود عجیب منو سرحال کرد .... ژوبین لیوان خالی و گذاشت روی عسلی و با چشمایی که شماتت ازش میبارید گفت -نمی خوای چیزی بگی؟
اب دهنم و قورت داد و نگاهم و انداختم پایین و گفتم -حرفی ندارم که بزنم ...برای خودم متاسف شدم که چرا تا به حال توجه نکرده بودم به کسی که به تازگی جایگاهی در قلبم پیدا کرده حرفم که تموم شد لبم و به زیر دنودنم فرستادم ژوبین چونه ام و گرفت و سرم و بالا اورد و زل زد به چشمام و گفت -تو به خاطر من این بلا و سر خودت اوردی؟ سرم و به معنای اره تکون دادم .....با یه حرکت ژوبین منو به اغوش خودش کشید و محکم فشار داد .....با دستش موهام و نوازش کرد و گفت -عزیزم -ژوبین من واقعا متاسفم که بهت توجه نکردم ....چه جوری بگم ... ژوبین منو از خودش جدا کرد ...لبخند پراعتمادی زد و گفت -نیازی نیست توضیح بدی ....شاید نتونم حسی کنجکاوی نکردنت و متوجه نشم ...ولی درکت میکنم لبخند نشست روی لبم .....ژوبین دوباره منو به اغوش خودش کشوند و گفت -دیگه از این کاراو از این استرس ها نداریم ....هیچ میدونی منو به مرز سکته رسوندی؟ لبم و گذاشتم روی گردنش و گفتم -ببخشید نوازش های دست ژوبین روی موهام حس بیش از اندازه ارامشی و به قلبم سرازیر کرد ....نمیدونستم اینقدر دوستش دارم ..... ژوبین منو از خودش جدا کرد ....صورتم و مابین دستاش گرفت و زل زد به چشمام و گفت -فرشته ی اسمونی .... -چی؟ -تو فرشته ی اسمونی منی ....یه فرشته ای که از اسمون اومده روی زمین ....جاش پیش هیچ کس نیست ..فقط پیش منه لبخند نازی زدم .....تمام اجزای صورتش و گذروندم ..این موجود چقدر میتونه دوست داشتنی باشه ....نگاهم روی لبای قلوه ایش ثابت موند ....از فکر خودم خجالت کشیدم ..و نگاهم و سریع تغییر دادم و به چشماش برگردوندم ..... ژوبین با بدجنسی گفت -چیه ؟..چرا پشیمون شدی؟ با تعجب گفتم -هان ؟ به ثانیه نکشید که لباش و چسبوند روی لبام و بوسه ای نرم به لبام زد .و بعد فاصله گرفت و گفت -اینقدر ترس داشت ؟ از خجالت سرم و انداختم پایین ....ژوبین با یه عزیزم گفتن منو به اغوش خودش کشید و سفت بغلم کرد ...حالم توصیف نداشت ....هیجان .خوشحالی .شوق .ذوق ..همه با هم به قلبم راه پیدا کرده بود ... نگاهم به ساعت خورد ..ساعت 3 شب بود ...باورم نمیشد ..من چند ساعت توی این سرما بیرون بودم ....از ژوبین فاصله گرفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم -نمیخوای سرمم و دربیاری؟ ژوبین چونه ام و گرفت و سرم و بالا اورد و گفت -تا زمانی که به چشمام نگاه نکنی و این حرفا رو بزنی نه نگاهم و به چشماش دوختم ...و اروم گفتم -سرمم و باز کن ژوبین لبخند دختر کشی زد وگفت -حالا شد....چشم ..الساعه بانو لبخندی نشست کنج لبم ...ژوبین بلند ش د و سرمم و که تموم شده بود باز کرد ...سرم و به طرف دیگه ای بردم که باز شدن سرم و نبینم .... -خانوم ترسو تموم شد -همیشه از خون بدم میاومد ..خیلی ترس داره -نه اونقدر که تو میگی ولی خب ..دیگه وقته خوابه لبخندی زدم و گفتم -ببخش که به زحمت افتادی ژوبین لبخند نازی زد و گفت -این برای بانوی جوجویی مثل تو کمه
لبخندی زدم و دراز کشیدم ..ژوبین پتو رو تا سینه ام بالا کشید و گفت -شب خوش گلم -شب بخیر ...بازم مرسی ژوبین لبخندی زد و چراغ اتاق و خاموش کرد و از اتاق خارج شد .....بی اراده لبخندی روی لبم نشست ...چطور باید باور کنم که یه شب این همه ماجرا داشته باشه .....از اول شب که با ورود شیما فکرکردم بازم قراره دعوا و کل کل داشته باشیم ولی بعدش متوجه شدم که قصد اومدن شیما به خونه چی بوده و اینکه بعدش ژوبین چقدر براش مهم بوده که من راجبه کارش یا خودش تلاشی کرده باشم .....این احساس امشبش هم که بیش از اندازه و توجه هات هر لحظه ای ...تا به حال یاد ندارم توی یه موقعیتی بوده باشم و ژوبین با بی تفاوتی از کنارم گذشته باشه .....به قول مجنون که می گفت اگه با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی؟...خب اینحرف برای ژوبین هم صدق میکنه ..اگه به من میلی نداشته باشه چرا باید این همه توجه از خودش نشون بده .گیرم که به خاطر مادربزرگ باشه ولی دیگه تا چه اندازه ...چرا دوست نداشت با پویان حرف بزنم ؟.... از این حساس بودن هاش میتونم بفهمم که علاقه ای وجود داره ..ولی باید بیشتر متوجه بشم ..اینجوری شاید اشتباه کرده باشم و دلم نمیخواد فردا مضحکه ی دستش بشم که اره تو با یه لبخند یا قربون صدقه ی من خام شدی ..اره تو یه دختر خام بودی ... درسته توی زندگیم محبت ندیدم ولی اینم دلیل نمیشه که با یه محبت اضافه چشمم و به روی حقیقت ببندم ... **** نگاهم و به محیط اطراف چرخوندم ....تعدادی پسربچه و دختر بچه بادبادک هوا کرده بودن ..عده ای خانواده سخت گرم حرف زدن بودن ...یه عده جوون هم که مشغول زدن ساز بودن و الحق یکیشون خیلی قشنگ مینواخت .....با نگرانی برگشتم سمت راهی که ژوبین برگشته بود ...پوفی کردم و با خودم گفتم -ای بابا ..انگار نه انگار رفت یه بستنی بخره ها ....فکرکنم رفته به جاش بستنی و بسازه -خاله با صدای بچه ای برگشتم سمتش ...دختر بچه ی نازی بود که یه بادکنک دستش بود و با اون چشمای خوشرنگ سبزش بهم زل زده بود ....خم شدم به سمتش پایین و گفتم -جانم خاله ؟...تو چقد نازی اسمت چیه ؟ دوست داشتم قورتش بدم ...لپش که در اثر بازی سرخ شده بود و کشیدم ...دختره یه قدم به سمتم اومد و با لبخندی که دندون های افتاده اش و مشخص میکرد گفت -اسمم ژاله اس لبخندی زدم -به به چه اسم قشنگی ..... ژاله لبخندی زد و بعد بادکنک و به طرفم گرفت و گفت -خاله این برای شماست با تعجب گفتم -چی ؟برای منه ؟.. ژاله پرید وسط حرفم و گفت -خاله بگیرش دیگه .... بادکنک و از دستش گرفتم ....از تعجب چشمام گرد شده بود ..اخه کدوم بچه ای پیدا میشه که بادکنکش و به دیگری بده ؟!!!!!....تا خواستم حرفی بزنم دیدم با سرعت ازم دور شد .....دیگه تعجبم بیشتر شد ...با تعجب به راهی که ژاله دویده بود و بعد به بادکنک نگاه کردم ....هنوز به چند دقیقه ای نکشید که بازم صدای یه بچه ی دیگه ای اومد ....فکرکردم ژاله اس برای همین برگشتم سمتش ولی در کمال تعجب دیدم که یه پسر بچه اس که اینم یه بادکنک دستشه .... پسر بچه بدون هیچ حرفی بادکنک و به دستم داد و سریع دور شد ....مات به دویدنش نگاه کردم ...اینا چرا اینجوری میکنن ؟....هنوز به ثانیه نکشید که سه چهار تا دختر و پسر بچه با بادکنک های رنگی به سمتم اومدن و تا به یک قدمیم میرسیدن بدون هیچ حرفی بادکنک ها رو به دستم میدادن .....اخرین نفر ه یه پسر بچه بود و تا خواست بادکنک و بده مچ دستش و گرفتم وگفتم : -چرا اینا رو به من میدین ؟ پسر بچه :چون اینا برای شماست ؟ -برای من ؟ولی ... پسر بچه دستش و از زیر دستم بیرون کشید و با گفتن اینا برای شماست ازم دور شد ... به این تعداد بادکنک ها که توی دستم بود و حالا هر کی فکر میکرد این بادکنک ها رو برای فروش اوردم نگاه کردم ....به معنای کامل داشتم شاخ در می اوردم .... با نگاهی مشکوک به اطرافم نگاه کردم ..نه از ژوبین خبری بود نه از بچه ها ....هر لحظه امکان میدادم که بازم دختر یا پسر بچه ای همراه با بادکنک دیگه ای بیاد و بازم بهم بادکنک بده ......با یه دستم نخ های بادکنک ها رو گرفتم و با یه دست دیگه ام گوشیم و بیرون اوردم که زنگ بزنم به ژوبین ...شماره اش و گرفتم ..ولی هر چی بوق میخورد کسی گوشی بر نمیداشت .... -ای خدا ...این ژوبین چش شده ؟ با اومدن چیزه رنگی کنار صورتم چشمام و به بادکنک صورتی رنگی دادم ....گوشیم و سریع توی جیبم گذاشتم ...ایندفعه میخواستم دیگه سر در بیارم که کجا چه خبره ..... بادکنک و کنار زدم تا چهره ی کسی که حامل بادکنک بوده رو ببینم که با دیدن چهره ی خندون ژوبین مات شدم ...ژوبین درحالی که زانو زده بود جلوی پام و بادکنک و به سمتم گرفته بود لبخند میزد .... اخمی کردم ...پس این کارا زیر سر این اقا بوده ....با همون اخمم گفتم -ژوبین کارا یعنی چی؟...بچه شدی؟ ژوبین خنده ی نازی کرد ....و گفت -اگه کسی هم با جوجو ای مثل تو بگرده همین میشه اخمم غلیظ تر شد ..... -من بچه ام ؟ ژوبین بادکنک و به سمتم گرفت وبا شیطنت گفت -نه من بچه ام سرم و چرخوندم به سمتی و گتم -پس چی با این کارایی که تو میکنی همینم نشون میده صدای خنده ی ژوبین بلند شد .....با همون ته خنده گفت -از دستم بگیر دیگه خانوم بزرگ -نمی خوام ...برای خودت ..خودم دارم -تارا برگشتم سمتش .... -اگه نگیری پشیمون میشی ها
چشمامو باریک کردم ....ژوبین انتهای نخ و به سمتم گرفت و با لبخندی گفت -با من ازدواج میکنی؟ با چشمای گشاد شده نگاهش کردم ....الان بادکنک چه ربطی به ازدواج داشت .؟...و از همه مهم تر ژوبین از من خواستگاری کرد ؟..نه جدا ؟..خدای من باورم نمیشه همین جور توی بهت حرف ژوبین بودم و ژوبین با چشمای مشتاق به لبم خیره شده بود که بلکه حرفی سخنی چیزی ازش بیرون بیاد ... با بهت گفتم -ژوبین ! ژوبین لبخند نازی زد و گفت -تارا ...قبول میکنی؟...اره؟ برای اینکه ببینم خوابم یا بیدار یه نیشگون از پهلوم گرفتم ..نه خواب نیست ..بیداریه بیداریه.... از بهت خارج شدم ....لبخندی زدم و گفتم -ژوبین من .... ژوبین خودشو کشید جلو ..انگشت اشاره اش و گذاشت روی لبم و اروم گفت -هیس ...هیچی نمیخواد بگی ..فقط یه کلمه ..اره یا نه ؟ چشمامو بستم ....یکی از اروزهامه که تمام فکر و ذهن ژوبین شم ....از شب اولی که دیدمش جلوی چشمام گذشت تا الان که اینجا جلوی پام زانو زده و درخواست ازدواج میکنه ...هیچ وقت باورم نمیشه که تقدیرم چه جوری رقم خورده ..از اون خونه چه جوری بیرون اومدم و تا کجا کشیده شدم .... نگاهم و به چشمای مشتاق ژوبین دوختم .....برق چشماش خیره کننده شده بود ...بی اراده لبخند زدم .. -اره -چی یه بار دیگه بگو ؟ خم شدم در گوش و اروم گفتم -اره اره اره ریز خندیدم ...چشمای ژوبین با ارامش بسته شد ....برای چند ثانیه اس دستاشو دور شونه ام انداخت و منو در اغوش کشید و به همون سرعت رها کرد ....ژوبین خیره شد به چشمام ...دستشو که بادکنک دستش بود و جلوم گرفت.....لبم و جمع کردم و گفتم -ژوبین بازم ؟!!! ژوبین لبخندی زد و دست چپمو گرفت و انتهای نخ بادکنک و که توی مشتش گرفته بود و باز کرد...حلقه ای به انتهای نخ بادکنک گره زده بود ....چشمام گرد شد ..یه حلقه ی ساده که نگین های زیادی داشت ...به ارومی حلقه و وارد انگشتم کرد ....لبخند روی لبش محو نمیشد ...لبخندی زدم ...با ذوق گفتم -خدای من ..ژوبین دست ژوبین و گرفتم و از روی زمین بلندش کردم ....همه ی خوشحالی عالم توی قلبم ریخته بود ...باورم نمیشد ...ژوبین کنارم روی نیمکت نشست ....دستمو محکم فشار داد ...خم شد در گوشم و گفت -زندگیت و بهشت میکنم قول میدم لبخندی نشست کنج لبم .....از اینکه میتونه زندگیمو بهشت کنه شک ندارم ... لبخندم عمیق تر شد ژوبین لبش و چسبوند به گوشم و گفت -عاشق لبخندتم ...همیشه برام بخند ناخوداگاه ذهنم پرکشید به اون جشن....همون شب نحس ...اسم مبینا که تا الان هیچی ازش نفهمیدم توی گوشم تکرار شد ..لبخند از روی لبم محو شد ..برگشتم سمت ژوبین و به چشمای مشتاقش نگاه کردم ....ژوبین تا چهره ی جدی و خالی از لبخندم و دید لبخندش و جمع کرد و با جدیت گفت -تارا ..چی شد ؟ اب دهنم و قورت دادم و گفتم -مبینا ؟مبینا کیه ؟ یه تای ابروی ژوبین رفت بالا ...میدونم از این سوال یهویی من تعجب کرده ...ولی اگه الان ندونم مبینا کیه نمیخوام بعدا هم بدونم .....نگاهم و به چشمای ژوبین دوختم ..مصمم منتظر گفتن حرف های ژوبین بودم حرکاتش و زیر نظر بردم ..اول یه تای ابروش رفت بالا ..بعد اب دهانش و قورت داد و در اخر اخم غلیظی کرد....دستاشو توی هم قلاب کرد و تکیه داد به نیمکت ....چشماشو ریز کرد و به روبه رو خیره شد .....نفس عمیقی کشید ..برگشت سمتم و با چشمایی که دیگه شوق و ذوق قبلی و نداشت بهم نگاه کرد .. -خیلی دوست داری بدونی؟ لبم و تر کردم و گفتم -این حق منه که بدونم ژوبین سرش و تکونی داد و دوباره برگشت سمت روبه رو -نمی خوام زیاد توی حاشیه ی رابطم با مبینا برم ولی همین حد کافیه که بدونی زمانی نامزدم بود با شنیدن این حرف دستام بی حس شد .....اب دهنم و قورت دادم ...نگاهم و از نیم رخش گرقتم و به روبه رو دوختم ..یه جایی بین درخت ها ژوبین برگشت سمتم و ادامه داد
-زمانی که برای اولین بار توی جشن دیدمت برای لحظه ای فکر کردم مبیناست و رفته لباسش و عوض کرده ..اخه مبینا هم توی جشن بود ...ولی بعد که دقیق شدم دیدم نه ..تو خیلی ظریف تر از اون بودی ...هم از لحاظ اندام هم از لحاظ ترکیب صورتت....برای همین بهت گفتم بمون ... برگشتم سمت ژوبین ..زل زدم به چشماش ...ژوبین هم خیره شد به چشمام ....ژوبین اروم زمزمه کرد -چشمات منو یاد مبینا میندازه ... با این حرف تمام کاخ ارزوهام خراب شد ..فقط و فقط به این دلیل که ژوبین توی چشمای من کسی دیگه رو میدیده ....کسی که یه روزی نامزدش بوده نگاهم از چشمای ژوبین گرفتم ...نخ و حلقه ی توی دستم عرق کرده بود ...نگاهم به مشت گره کرده ام دادم ...چشمامو بستم و انگشت هام و کم کم باز کردم ..این بادکنک ها دیگه به درد من نمیخوره ...انگشت اول ..انگشت دوم ..به انگشت سوم نرسیده بود که دستی روی دستم قرار گرفت ..چشمامو باز کردم..دست ژوبین روی دستم قرار گرفته بود .و اجازه نداده بود که نخ ها از بین دستم رها شن نگاهم و به چشماش دوختم .....خیره شده بود به چشمام ....با اخم ظریفی گفت -اینا رو نگفتم که بادکنک هایی که به زحمت باد کردم و پرواز بدی .... -اره اینا رو گفتی که بهم بفهمونی اومدنت طرف من به خاطر چیزی دیگه بوده ژوبین سرش وبه معنای نه تکون داد و گفت -داری اشتباه میکنی تارا ....من برای وجودته که دوستت دارم . کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد -دوست داشتن تو ربطی به چشمات و حالت چشمات نداره ..یه زمانی مبینا برای من همه کسم بود ولی وقتی خیانت کرد .وقتی علاوه بر من به دیگری هم ابراز علاقه کرد ...فهمیدم مبینا اون چیزی نبوده که من دورنش جستجو میکردم ... مبینا درست زمانی وارد زندگیم شد که بی نهایت احساس تنهایی میکردم ...درسته وقتی بود احساس تنهاییم کمتر شده بود ولی وقتی هم فهمیدم که اینجوری خیانت کرد بهم برای همیشه از فکرم و قلبم انداختمش بیرون پریدم وسط حرفش -مطمئنی ؟....ولی من اینجور فکر نمیکنم ژوبین لبخندی زد .... -اره مطمئنم ..اگه داری تیکه میندازی برای اون شب باید بهت بگم که چون دیدمش این حس بهم دست داد اخم کردم ..عصبی گفتم -چی؟..دیدیش؟..کجا ؟ -اره ..توی مهمونی بود ....با دیدنش همه ی گذشتم جلوی چشمم رژه رفت ..نتونستم خودمو کنترل کنم ...خیلی خوردم و اون اتفاق افتاد ... -تو حتی منو هم با مبینا اشتباه گرفتی ژوبین دستمو نوازش کرد و گفت -من غلط کردم ...خوبه؟... تارا یه خورده درکم کن ..بعد از 5 سال اون دختری و که قبلا دوستش داشتی و ببینی اینجوری نمیشی؟... نمیدونستم باید درکش کنم یا نه ؟...نمیدونم باید حرفاش و باور کنم یا نه ؟...حسم بهم میگفت باورش کنم ..شاید اگه منم قبلا کسی و دوست داشتم و یهو بعد از چند سال میدیدمش همین حس و حال بهم دست میداد ... -الان کجاست ؟ ژوبین لبخند نازی زد ..دست چپمو اورد بالا و بوسه ای بهش زد و گفت -نمیخوام راجبه اون حرف بزنم ....دیگه فقط تو تا پایان عمرم برام مهمی ... -مامانت اینا چی ؟..اونا هم میدونستن ؟ ژوبین با شماتت نگاهم کرد ....بلند شد و دست منو هم گرفت و بلندم کرد و در همین حین گفت -اگه گذاشتی دو کلام با زن ایندمون اختلات کنیم ... لبخندی نشست کنج لبم ..با همون خنده گفتم -خب داریم اختلات میکنیم دیگه ژوبین لبخندی زد و گفت -اینم شد اختلات !!!...بیا بریم خونه قشنگ تر اختلات کنیم 
یه چند روزیه که دارم همین جور فکر میکنم که چه دختر خنگی بوده که ژوبین و رها کرده ..اخه چه پسر دیگه ای ازشش و داشته که ژوبین و پس زده ؟...یعنی الان خوشبخته ؟...حسش چیه ؟....با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم و با غرور رو به اینه گفتم -به من چه اصلا ....اصلا همون بهتر که گورش و گم کرد ...خوبه تا حالا هم ندیدمش ؟.... خم شدم سمت اینه و زل زدم به چشمام ....کمی چشمامو تنگ کردم و بیشتر خیره شدم ..دستامو توی هوا چرخوندم و گفتم -خیلی بیخود که چشماش شبیه منه ..چشمای من تکه اصلا با قرار گرفتن چیزی دور کمرم دو بالا پریدم و از ترس جیغ بنفشی کشیدم ....نگاهم و به اینه دادم تا پشت سرم و ببینم ...چشمام به روی چشمای ژوبین ثابت موند و همون موقع دست ژوبین روی دهنم قرار گرفت ....کمی که تپش قلبم بهتر شد اخمی کردم و دست ژوبین و از روی دهنم پایین اوردم و برگشتم سمتش و گفتم -این چه کاری بود ؟...نمیگی من سکنه ناقص میزنم ؟ ژوبین لبم به زیر دندون برد ..مشخص بود خنده اش گرفته ..بایدم بخنده ....کمی که لبش و جمع کرد اروم گفت -ببخش خانومی ..دیدم حسابی توی حس هستی و داری با خودت حرف میزنی ..خواستم کمی غافل گیر شی دستمو زدم به کمرم و گفتم -فقط کمی ؟..این کم تو بود ؟......سکته زدم خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت و منو کشوند توی بغلش و دور کمرمو محکم چسبید و سرش و خم کرد سمت صورتم و گفت -دیگه بداخلاق نشوااا..زود اومدم خونه که با خانومم بشینم حرف بزنم تا اون کارمندا مخم و تلیت کنن کمی خودم و کشیدم عقب و گفتم -خانومت هم الان ترسیده و حال حرف زدن نداره شروع کردم به جنب جوش کردن و تقلا برای رهایی....موفق نشدم چون ژوبین محکم منو چسبیده بود ....ژوبین بیشتر خم شد سمتم .. معترض گفتم -ژوبین باز شروع کردی؟ ژوبین با انگشت موهام و نوازش کرد و گفت -من غلط بکنم .... از لحنش خنده ام گرفت و خنده ای کردم ...ژوبین هم خندید ...سرم و به سینه اش فشار داد و گفت -ناهار چی داریم خانومم؟ لحنش باعث شد لبخند ارامش بخشی بزدم و بیشتر خودمم توی اغوشش جا کنم ...به ارومی گفتم - کتلت دوست داری؟ ژوبین چونه ام و گرفت و سرم و بلند کرد و گفت -مگه میشه چیزی که و درست کنی و دوست نداشته باشم ... بعد خیره شد به چشمام و گفت -اگه سم هم توی غذا ریخته باشی چون دستای تو ریخته با جون و دل میخورم چشمام گرد شد ....این همه عاشق !!!..با همون بهت گفتم -تو دیوونه نیستی؟ ژوبین خنده ی نازی زد و همین طور که موهای منو بهم میریخت گفت -چرا دیوونه ی تو.....حالا بدو بیرون تا نخوردمت خنده ای کردم ....از توی اغوشش بیرون اومدم و به سمت در رفتم و همین طور که میرفتم با شیطنت گفتم -از این عرضه ها نداری اخه !! بعد ریز خندیدم ..برگشتم سمت ژوبین دیدم در حال دکمه باز کردن بلوزش دستش ثابت شده ..یه تای ابروش و داد بالا و گفت -کی عرضه نداره ؟... یه قدم به سمم اومد ....میدونستم الانه که حمله کنه سمتم و اون موقع کار بیخ پیدا میکنه برای همین سریع در و باز کردم و پرید م بیرون و با خنده گفتم -جناب ژوبین خان در و محکم بستم و دویدم به سمت پایین ....هرزگاهی برمیگشتم و پشتم و نگاه میکردم ...از ژوبین خبرینبود ....وسط پذیرایی ایستادم ..دستمو به کمرم زدم و گفتم -نگاش کن ..حرف میزنــــــــــــــ با خوردن چیزی توی قفسه ی سینه ام پهن سرامیک ها شدم ..حرف که هیچ با بهت به صحنه ی روبه روم نگاه کردم ..ژوبین نامرد بالشتکی و پرتم کرد که از بس سنگین بود باعث پرت شدنم شده بود ...اومدم بلند شم که ژوبین با یه حرکت نشست روی شکمم و دستامو گرفت با ترس گفتم -ژوبین غلط کردم .... ژوبین هم با بدجنسی لبخندی زد و گفت -که حالا من عرضه ندارم !!!.... خم شد به سمت صورتم ....تقلا کردم ..سرم و تکون دادم گفتم -باشه ..باشه منم که عرضه ندارم .. هر چی تلاش کردم که دستمو از زیر دستش بیرون بکشم نشد که نشد ....فاصله ی ژوبین کم تر شد .....چند میلیمتری صورتم بود ....چند درصد احتمال میدادم که کاری نکنه ...البته فقط چند درصد ..!!
نگاهم و به چشماش که خیره به لبام بود و دوختم ...سرم و کمی کج کردم و گفتم -ژوبین اگه بیشتر نزدیک شی همین الان وسایلم و جمع میکنم میرم خونه ی شراره ژوبین چشماش و تنگ کرد ...اخم ظریفی کرد ..لباش و با بدجنسی تکون داد و فاصله اش و کمتر کرد ....با نک بینی اش به نک بینی ام زد وگفت -سعی نکن منو با این حرفا بترسونی جوجو فاصله تموم شد...ژوبین بوسه ی نرمی به لبام نشوند ....دستامو رها کرد و انگشتاشو فرو کرد لای موهام ....کمی فاصله گرفت ...خیره شد به چشمام ...دوباره خواست نزدیک شه که صدای ایفون بلند شد ...همزمان با هم سرمون و به سمت ایفون چرخوندیم ....خنده ای نشست روی لبم ...هرکیه پرید تو حس ژوبین ژوبین با حرص بلند شد و گفت -اه خروس بی محل بیشتر خنده ام گرفت ...با خنده بلند شدم ...ژوبین که داشت به سمت ایفون میرفت برگشت سمتم ...اوه اوه چه اخمی هم کرده ....با همون اخمش گفت -بخند ...روز خنده ی منم میرسه ..وقت برای تلافی زیاده بعد برگشت و به راهش ادامه داد ..منم منتظر نگاهش کردم که ببینم کیه پشت در ژوبین ایفون و برداشت وگفت -تو اینجا چیکار میکنی؟ قدمی به سمت ایفون برداشتم ..از این فاصله مشخص نبود ..یعنی کیه ؟ ژوبین دستشو زد به پیشونیش و گفت -به کل فراموش کردم ...باشه بیا داخل دکمه ی کلید و فشار داد و بعد برگشت سمتم ...اخمش سرجاش بود ...لبام و محکم فشار دادم که خنده ام نگیره ...ژوبین با همون اخمش و صدای بم شده اش گفت -برو لباس درستی بپوش بعد به سمت در سالن رفت ...شونه ای بالا انداختم و به سمت راه پله رفتم ....از بین راه گفتم -من پایین نمیام ...زیر گاز هم خاموش کن صددرصد کسی که اومده باید مرد باشه وگرنه جلوی زن جماعت که اشکالی نداره من با تاپ شلوارک باشم ...از پله ها بالا رفتم و کنار نرده های سالن بالا ایستادم ....بعد از چند ثانیه ای صدای سلام و احوال پرسی ژوبین با فرهاد اومد ...صدای فرهاد هم که ضایع مشخصه ...یهو یاد شراره افتادم ...سریع وارد اتاق شدم و لباسم و با یه بلوز و شلوار عوض کردم ...یه شالی هم انداختم روی سرم و پایین رفتم ... همزمان با پرسیدن فرهاد که میگفت -تارا کجاست ؟ منم به پله ی پایین رسیدم ...با صدای بلند و کمی لبخندگفتم -سلام من اینجام فرهاد برگشت سمتم ...لبخند نازی زد و گفت -به سلام تارا خانوم ..ما بالاخره تونستیم شما رو بعد از چند مدت زیارت کنیم لبخند پررنگی زدم ..به سمتش رفتم و گفتم -اختیار دارین ..ما سعادت نداشتیم ...شراره کجاست ؟ فرهاد چنگی به موهاش زد و گفت -شرکته هنوز ...نمیدونست دارم میام اینجا ...حالا هم اگه بفهمه روزگار منو سیاه میکنه هم من و هم ژوبین هر دو با هم خندیدیم ....خودش هم تک خنده ای کرد ...نگاهم و انداختم به پلاستیک های توی دست ژوبین ... -اینا چیه دیگه ؟ به جای ژوبین فرهاد گفت -کمی خریده ... نگاهم و دوختم به ژوبین و گفتم -خرید برای چی؟.....توی خونه که همه چی داریم ژوبین همین طور که داشت به سمت اشپزخونه میرفت گفت -امشب مهمون داریم ژوبین که وارد اشپزخونه شد ..برگشتم سمت فرهاد و با اخم ظریفی گفتم -مهمون ؟...کیه ؟ فرهاد شونه ای بالا انداخت که یعنی من نمیدونم ....بعد گفت -از خودش بپرس سرم و تکون دادم ..حالا مهمان داریم اونم چی امشب اونوقت بهم نمیگه اقا ...صبر کن براش دارم فرهاد رو بهم گفت -خب دیگه من برم که شراره منتظرمه همزمان با این حرف فرهاد ژوبین هم از اشپزخونه بیرون اومد و گفت -فرهاد خیلی لطف کردی فرهاد: -این چه حرفیه ..کاری نکردم ..به هر حال رئیسی و باید اطاعت امر شه ژوبین با اعتراض گفت -فرهاااد منم ریز خندیدم ....فرهاد دستشو گذاشت روی بازوی ژوبین و با خنده گفت -زیاد سخت نگیر داداش ژوبین لبخندی زد و گفت -جبران کنیم ... فرهاد همین طور که داشت به سمت در سالن م


مطالب مشابه :


سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی

آموزش دوخت آستین کیمونو و آموزش یقه دراپه ، آموزش چپ و راستی یقه دراپه ، آموزش روپوش




رمان سيندرلا به سبك امروزي10

یه نگاهی به ژوبین انداختم یه نگاهی به روپوش یقه ی روپوش و درست کرد و با یه شالی هم




چگونه خوش تیپ شویم؟

برای مثال پوشیدن یک روپوش پشمی با یک روسروی از روسری شالی لباس یقه هفت و قلبی شکل




رمان گناهکار - 38

با همون شالی که تو با حرص از یقه توی مشتم نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش




لباس طبقات مختلف عصر قاجار

بعد از رسم شدن کلاه غالباً شالی بر گرد آن یقه برگردان با پوشند 2- روپوش گشاد و بلند




گناهکار 36

لبام تو حصار شالی بود که دور و اون یکی روپوش پزشکی سریع یقه تو مشتم فشارش




گناهکار241و242

شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم با همون شالی روپوش پزشکی یقه




لباس کردی نجابت و چالاکی

پیراهنی بلند دارند و روپوشی کوتاهتر از آن پوشیده اند که این روپوش یقه آنهاست. از شالی




نیکیتا 6

مارال پوفی کشید و آخرین دکمه مانتو را هم بست ، شالی به سر کرد و آرام و بی صدا از خانه خارج




برچسب :