چتری برای پروانه های

سکوت کرد. نمی خواست فرهاد بداند بیدار بوده یا شده. مجبور بود گوشی را نگه دارد تا همزمان با فرهاد بگذارد. صدای آشنایی از آن سوی خط شنیده می شد: ـ سلام. سایه کجاست.
صدای فرهاد گرفته و عصی و طلبکارانه بود: ـ خواب هستن.
ـ اِ؟! تو خوبی؟
سکوتِ فرهاد مرموز و معنادار بود.
ـ قبل از اینکه بری شرکتت، یه سر بیا اینجا کارت دارم.
فرهاد با عصبانیت گوشی را کوبید و سایه مات و مبهوت فقط توانست انگشتش را روی دکمۀ قطع کردن تلفن بگذارد. ندیده بود که پگاه جز یک سلام واحوالپرسی رسمی و کوتاه با فرهاد حرفی بزند و این لحن خودمانی و صمیمانه او را شوکه کرده بود. وقتی تلفن دوباره زنگ زد، فرهاد بلافاصله، از طبقه پایین جواب داد: بازهم پگاه بود. این بار مهربان و عشوه گر حرف می زد:
ـ فرهاد جون چرا عصبی می شی؟ خب کار دارم باهات.
ـ به نفعته دیگر از این غلطا نکنی. وگرنه بد می بینی.
ـ فرهاد... به کمکت احتیاج دارم. تو هم به کمک من احتیاج داری.
فرهاد با تحقیر گفت:
ـ اِ؟ لابد به کمک تو احتیاج دارم نه؟ به چه جرأتی زنگ زدی این جا؟ زنیکۀ...
ـ هُو! تند نرو. می خوای بخوا، نمی خوای به جهنم! همین قدر بهت می گم که دیشب این یارو داریوشه شوهر ننۀ سایه این جا بود. چیزهایی گفت که لازمه بدونی و بهتره بدونی! (پوزخند زد) به نفعته بدونی!
فرهاد لحظه ای مکث کرد و بعد گوشی را سرجایش گذاشت. سایه سعی کرد هم زمان با او گوشی را زمین بگذارد و در حالی که از شدت لرزش دستهایش متعجب بود، صدای پای فرهاد را شنید که از پله ها بالا می آمد. به زیر لحاف خزید و تظاهر به خواب کرد. دقیقاً حس کرد که او به اطاق آمد. لحظاتی او را نگاه کرد و پس از اینکه از خواب بودنش مطمئن شد، برگشت. وقتی برای باز سوم جواب تلفن پگاه را داد، سایه شنید که می گفت:
ـ شاید فراموش کردی که «دیگه» نمی تونی با ترفندهات خامم کنی. داریوش ممکن نیست که اونجا بوده باشه. به فرض محال اگرم بوده به من چه و به درک! سعی کن اینو تو اون مغز کوچیکت فرو کنی: حق نداری دیگه به خونۀ من تلفن کنی، حتی به بهانۀ دوست عزیزت!(دوست عزیز را با تمسخر و تحقیری خاص گفت) وگرنه کاری می کنم که از زنده بودنت پشیمون بشی. مفهوم بود؟
و بالاخره نیم ساعت بعد وقتی که مطمئن شد دیگر پگاه تلفن نمی زند، از خانه بیرون رفت.
سایه روی تخت چهار زانو نشسته بود. تمام بدنش به شدت می لرزید و افکار مغشوش و نامنظمی در ذهنش جان می گرفتند. داریوش. عشق ملموس حمیرا به او. نظر و توجه زیرکانه داریوش به او. گریز از زیر چنگالش و تن دادن به این زندگی سرد و بی معنی... فرهاد! و نحوۀ گفتار خودمانی اش با پگاه! «دیگه» نمی تونی؟ مگر چندبار؟ فرهاد! منطق خالص! پگاه!..
پدرش. فریاد. پرخاش. کتک کاری. ذغال های سرخ توی منقل. چشم های پفکرده و جیغ های حمیرا. و ضربه هایی که در میان جنگ و جدال آنها نصیب او می شد.
صحنه های آزاردهنده و زشت بین پگاه و داریوش. بین پگاه و فرهاد. شوهرش. شوهرش.. فرهادی که به نظر سخت و غیرقابل دسترس می آمد... و درد دلهایش با پگاه. حرف هایی که دربارۀ فرهاد با او می زد و پوزخندهای او. دلش سوخت. آتش گرفت.
ـ چقدر احمقم. احمقم...
دلش می خواست گریه کند. فریاد بزند. به همۀ عالم ناسزا بگوید. همه خیانتکارند. جز او.. اما نه توانست گریه کند و نه فریاد... وجودش مملو از نفرت و انزجار و خشمی غریب و کشنده شده بود. از رختخواب بیرون آمد. با لباس خوبب و پای برهنه از پله ها پایین دوید. پایش پیچ خورد و چند پله را غلتید، درد را حس نمی کرد. از جا برخاست و لنگ لنگان به طرف پذیرایی رفت. با خشم تکرار می کرد:
ـ ای خیانتکار، ازت متنفرم. ازت متنفرم.
صدای نفیر باد در لولۀ شومینه می پیچید و سایه سردرگم و عصبی دور اطاق راه می رفت، ظروف کریستال ظرف های عتیقه و تابلوها در آنی کف پذیرایی پخش شده بودند. او عرق ریزان با موهای آشفته و نفس بریده چهار زانو جلوی شومینه نشست و آتش آن را افروخت. چشم های خشک و پر از نفرتش را به شعله های آتش دوخت:
«داریوش به در اطاقش می کوبید و رفته رفته درمی شکست، گوشۀ تختش چمباتمه زده بود و فریاد می زد: گُلی جانم! در شکست ولی داریوش نیامد. صدای فدهاد را می شنید: برو. برو. آهسته به در نزدیک شد و از سوراخ بزرگ شکستۀ در نگاه کرد. فرهاد با چهره ای چون دوزخیان پگاه عریان را روی دست ها گرفته بود و داریوش یک پای پگاه را می کشید. فرهاد با خشم اما خنده ی شیطانی نعره می کشید: برو. برو، و داریوش پای پگاه را رها نمی کرد: دیشب اونجا بودم. اونجا بودم.
دخترک چهار پنج سالۀ موبور و سفیدرویی با دامن چین دار قرمز به طرف سایه دوید: میای بریم لِی لِی؟ داریوش سربرگرداند و دهانش به اندازۀ یک غار باز شد و دخترک را بلعید، سایه فریاد زد: گُلی گُلی جانم....
داریوش پای پگاه را رها کرد و به طرف سایه حمله برد. دید که فرهاد، پگاه در بغل و خنده های جهنمی مثل کوتوله ها دنبال داریوش آمد قهقهۀ زشتی سر داد. داریوش دهانش را باز کرد و سایه را بلعید».
سایه خیس عرق چشمهایش را باز کرد. کنار شومینه افتاده بود، شعله ها زبانه می کشیدند و صورتش داغِ داغ بود. با صدای ضعیفی گفت: «سلیمه خانم بیا» و باز چشم هایش روی هم افتاد:
همه چیز در فضایی محو و نامعلوم روی می داد. تصاویر یکی یکی از آن کِدِری نامشخص قدم جلو می گذاشتند و خود را به وضوحی شفاف و نورانی می نمایاندند.
مردی بلند قامت با ابروهای درهم پیچیده مشکی و سبیل های آویخته نعره می کشید:
ـ سایه. سایه! حمیرا کجاست.
صدای کودکانۀ ظریفی به گوشش می رسید: رفته نون بخره...
ـ غلط کرده. این چه وقتِ نون خریدنه؟ برو دنبالش بگو زود بیاد خونه کارش دارم.
از این فریاد پر غیظ و تهدید آمیز، دلش لرزید. با پاهای کوچک و ظریفش می دوید و نفس نفس می زد. حمیرا در آن قامت ظریف و کوتاه در صف طویل نانوایی به سرعت قابل تشخیص بود، دختر وحشتزه صدا می زد:
ـ حمیرا، اون کارت داره!
نگاه حمیرا، نگران و دلواپس شد: ـ چیزی نمونده نوبتم بشه، الان میام. برو بگو...
اما چهرۀ رنگ پریده و نگاهی که در آن التماس موج می زد، او را از ادامۀ حرفش باز داشت. مکثی کرد و یکدست را باز کرد:
ـ بیا اینجا. پیش خودم باش. باهم برمی گردیم...
تصاویر باز گنگ و کِدر می شدند و صداها محو و درهم... مردی نعره می کشید:
ـ تو غلط می کنی دست به دواهای من می زنی. دوام کو؟
و زنی جیغ می زد: هان؟ خیال کردی من خرم؟ فرق بین دوا و تریاک رو نمی فهمم؟!
انداختم دور. توی چاه توالت...
صدای جیغ بلندتر شد و گرومپ گرومپی که مثل ضربه زدن بود... و بعد نفس نفس زدن مرد اخمو:
ـ به گورِ اون پدرِ نزول خورت خندیدی که انداختی چاه توالت. یک بلایی به سر این بابای محتکرت بیارم که او سرش ناپیدا.
دخترک گریه می کرد، بلند بلند و با جیغ. حالا تصویر مرد بلند قامت قدم جلو نهاد و شفاف و دیدنی شد:

ـ خفه شو بچه. انقدر جیغ جیغ نکن، مردمو خبر کردی...
درد سیلی، بهتر از ترس او بود. حمیرا می دوید. او را در پناه دست های ظریف و لرزانش در پشت سر پنهان کرد:
ـ بچه رو چیکار داری؟ زورت به قد خودت نمی رسه به ماها چه مربوط... 
تصاویر دور دور و دورتر می رفتند تا غیب شوند، اما صداها آشفته و درهم، هر لحظه بلندتر می شوند و جیغ حمیرا و گرومپ گرمپ ضربه ها. گریۀ هراسناک سایه و نفس نفس زدن های جنون آمیز و خشم آلودِ او...
یک دختر دوازده ساله با ژاکت کامواییِ رنگ و شلوار کتان قهوه ای کناز زنی با چادر مشکی ایستاده بود، قدش کمی از آن زن بلندتر می نمود. وسط سالنی بزرگ که کف آن پوشیده از سنگ های مرمر و قالیچه هایی که گُله به گُله رویش انداخته بودند. نگاهش به مبل های براق کنده کاری شده خیره مانده بود. زن مسنِ چاقالویی با دست های باز و گوشتالویش بغلش کرد:
ـ سایه. سایه جان. الهی قربونت برم. چقدر بزرگ شدی. دلم برات یه ذره شده بود...
سرش را به طرف حمیرا چرخاند و رد نگاه سرد و ثابتش را گرفت و به قاب عکس طلایی رنگ رسید. پیرمردی با کت و شلوار و کراوات و کفش های براق چرمی، و سبیل های جوگندمیِ چخماقی از میان آن قاب به آنها خیره شده بود.
ـ اِی آه از تو دختر، که منو این همه سال از دیدن نوۀ نازنینم محروم کردی. حالا دارم می بینم اون دختربچۀ دوسالۀ نازنین و تو دل برو با اون زبون نصفه نیمه ش، شده این خانم بلند بالای چشم و ابرو مشکی...
پوزخندش را شاید، فقط سایه دید. زمزمه وار گفت:
ـ عوضش نوه های دیگه ات همیشه دوروبرت بودن، نه؟!
آه از نهادش برآمد و سایه را بیشتر در آغوش نرم اما سردش فشرد. احساس خفگی کرد: «کاش ولم کند!»
ـ ای بابا. تو که این همه سال از مادر بدبخت و علیلت خبر نداشتی. چه می دونی چه بدبختی ها که نکشیدم.
حمیرا نگاه تمسخر آمیزش را روی مبل های قیمتی دسته چوبی، تابلوهای نفیس و بی نظیر و قالیچه های ابریشم دستباف و دیگر اثاثیۀ خانه انداخت و گفت:
ـ آره. راست می گی. معلومه!
مادربزرگ کنایه اش را دریافت کرد. دست ها را از دور بدن لاغر و نحیف سایه گشود و با زحمت چند قدم برداشت و روی یکی از آن مبل های چوب گردو نشست:
ـ بعله. آدم یه عمر خون دل بخوره و بچه بزرگ کنه و دلش خوش باشه که یکی ش دختره و عصای دست و مونسِ جون اون وقت، این جوری.
چشم های حمیرا گشاد شدند. درست مثل ببری که آمادۀ حمله و دویدن است:
ـ چه جوری؟!
سایه ترسش گرفت. آیا این زن که مادربزرگش بود هم، حمیرا را مثل پدرش می زد؟ آیا یک دعوای حسابی در شرف وقوع بود؟ کدامشان اول می زدند؟!
اما مادربزرگ کوتاه آمد و شروع به نالیدن و اشک ریختن کرد:
ـ خبر نداری مادر. خبر نداری. هادی رفته خارج. حامدم دنبالش. خیلی ساله. یه حمید واسه م موند که اونم پشت لبش شد، خرجش رو از ما سوا کرد و رفت تنها زندگی کرد. نه که خیال کنی زن و زندگی داره ها، نه! یالغوز، یالغوز پاشده رفته سیِ خودش. حالا هفته ای، ده روزی یه بار، ساعت ده، ده و نیم شب میاد، عینهو مهمون غریبه یه شام با ما می خوره. نیم ساعتی انگار رو آتیش نشسته باشه، این پا و اون پا می کنه و زُل می زنه به صفحه تلویزیون و بعدم چهارتا خمیازه الکی می کشه میگه باید برم، خسته ام! به خیالش ما خریم. اگه یه کلام درددلی کنه یا هیچی! هیچی ! هیچی !
حمیرا لبخند زد. انگاری آن ته های دلش خنک شد. سر درد دل مادربزرگ باز شده بود و یک بند حرف می زد و لابلایش قربان صدقه حمیرا می رفت و سایه به گردش در خانه پرداخت. چقدر آنجا پله پله بود! یک پلۀ مرمری که می رفتی پایین یک آشپزخانۀ بزرگِ بزرگِ بزرگ بود با شیک ترین کابینت ها و وسایلی که او حتی اسم آنها را نمی دانست چه برسد به کاربردشان! از آنجا که بیرون می آمدی، آن طرف دو تا پله داشت به یک سالن بزرگ که پر از اثاثیه نفیس و تابلوهای خیره کننده بود و این طرف پنج تا پله می خورد و در طرف چپ راهرویِ درازی سه تا در بود که پشت آن ها اطاق هایی تمیز و زیبا و بزرگ و زیبا بودند. تَهِ راهرو از سمت راست باز هم پله می خورد و دوتا اطاق دیگر هم داشت توی یکی اش یک تخت دونفرۀ بزرگ باشکوه بود با یک حمام شخصی. مطمئن بود آنجا اطاق مادربزرگ و پدربزرگش است چون روی میزهای پاتختی پر از قوطی های پماد و شیشه های شربت و ورق های قرص بود.
وقتی به سالن برگشت، هنوز مادربزرگ داش نق می زد. چشم هایش از زورِ گریه پُف کرده بود و مرتب فین فین می کرد. حمیرا مقتدر و مغرور نشسته بود و هرازگاهی با حرف های دو پهلویش، نیشتری به دل مادر می زد هنوز روی گونۀ چپش جای ضربۀ مشت پدر باقی مانده بود. البته رنگش بنفش کمرنگ شده بود و معنایش این بود که رفته رفته به سبزی می زد و بعد نم نمک محو می شد. با صدای باز و بسته شدنِ در، سرِ هر سه نفر به جهت صدا چرخید. مادربزرگ با عجله برخاست و آهسته زمزمه کرد:
ـ برم اول آروم آروم بهش بگم، بعد ببیندِتون! قلبش خیلی مریضه. می ترسم یهویی پس بیفته.
حمیرا از روی عمد بلند گفت:
ـ یعنی دیدن ما واسه ش انقدر وحشتناکه؟!
و مادربزرگ در حالی که دستش را روی بینی نگه داشته بود و دور می شد، آهسته گفت:
ـ نه مادرجون! خب معلومه بعد از ده سال بی خبر و یک دفعه، شوکه می شه دیگه. برو. برو تو یکی از اطاق های یک کم استراحت کن و اسباباتو باز کن تا من آماده ش کنم.
و باز حمیرا مخصوصاً بلند گفت: کدوم اسباب؟ مائیم و لباس توی تنمون!
مادربزرگ سرش را با دلهره تکان داد و از در بیرون رفت و صدای صحبتشان که می آمد، حمیرا مدتی فکر کرد. و بعد ناگهان از جا برخاست و با اشارۀ سر، سایه را به طرف اطاق ها خواند و رفتند.

حمیرا با بی قراری تلفن را سرایش گذاشت و گفت:
ـ جواب نمی ده. به نظرت خوابه یا زده بیرون؟
داریوش در حالی که کمربند حوله اش را می بست و قطرات آب از نوک موهایش روی صورت و بینی اش می چکیدند ازکنارش رد شد و جواب داد:
ـ بیرون؟ این وقت صبح بعیده. قطعاً خوابه.
حمیرا دندان ها را بهم فشرد و در فکر فرو رفت.
ـ من پیشنهاد می دم یه ساعتی بخوابیم، بعد دوباره زنگ بزن به....
حمیرا حرفش را برید. با اینکه چشمهای سرخ از بی خوابی داریوش احساساتش را غلغلک می دادند و دلش به حال خستگی او می سوخت محکم و جدی گفت:
ـ نه! می ریم دم خونه ش. این طوری بهتره.
و بعد دوباره با دیدن خستگی مفرط چهره داریوش، تحت تأثیر قرار گرفت و گفت:
ـ منکه خوابم نمی بره. می فهمی که؟!... ولی اگه می خوای تو برو بخواب.
داریوش با دست کشیدن روی صورتش لازم بودن اصلاح را حدس می زد و سر تکان داد:
ـ نه، الان لباس می پوشم بریم. حق با توئه. تو خیلی هیجانزده ای!
ـ هیجانزده نه عزیزم! دِپرس! هنوز لغت هارو قاطی می کنی ها؟
داریوش چشمکی زد و علیرغم خستگی و کسل، سعی کرد خوش خلقی کند:
ـ دِپرس نه عزیزم! مضطرب...
و حمیرا لبخند محبت آمیزی زد و دوباره گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت.

پگاه با صورت پف کرده و موهای نامرتب درآپارتمان را گشود. با دیدن حمیرا ابروان نازکش تا بالاترین حد ممکن بالا رفت و پس از مکث نسبتاً طولانی سلام کرد. حمیرا در حالی که وارد می شد گفت:
ـ اجازه هست؟
و پگاه بی درنگ معنای این جملۀ به ظاهر مؤدبانه را درک کرد: «برو کنار، دارم می آیم تو!»
او خودش را کنار کشید و حمیرا قدم به داخل آپارتمانش نهاد. فضای خانه انباشته از بوی سیگار و هالِ کوچک آنجا به هم ریخته و مغشوش به نظر می رسید. روی میز یک جا سیگاری با تعداد زیادی ته سیگار، یک دسته عکس و ساندویچ نیمه خورده ای در کنار ظرفی دست خورده از سیب زمینی سرخ شده بود. آن طرف تر یک شیشه مشروب نصفه با لیوانی خالی در کنارش بود و روی کاناپه پتوی نرم صورتی رنگ مچاله شده بود.
حمیرا سرش را به طرف پگاه چرخاند و دید که او تنها یک تی شرتِ نخی آبی به تن دارد. در دل فکر کرد: «چه خوب شد که داریوش قبول نکرد حالا بیاید و رفت دنبال سایه! تا دیر نشده به او می گویم بدود یک شلوار بپوشد!»
پگاه با دستپاچگی سعی کرد روی میز را مرتب کند. او دستۀ عکس ها و بعد شیشه را برداشت، بعد هم پتو را زیر بغل زد و گفت:
ـ ببخشید.ا ین جا خیلی آشفته س. بفرمائید بنشینید.
حمیرا با اکراه، در جای خالی پتو، روی مبل نشست و با لحنی آمرانه گفت:
ـ لازم نیست جمع و جور کنی. من اومدم باهات حرف بزنم، نیومدم مهمونی. فقط برو یه شلوار بپوش و بیا بشین. مثل همیشه پرجذبه بود. این را همه می گفتند و البته که حس می کردند. و این جذبه روی پگاهِ خواب آلود و غافلگیر شده اثر زیادی گذاشت و با عجله به طرف تنها اطاقِ کوچک آنجا رفت. حمیرا بلندتر گفت:
ـ چرا تلفنو جواب نمی دادی؟ خوابت انقدر سنگینه؟!
پگاه در حالی که شلوار سفید مد روز و زیبایی پوشیده بود برگشت و گفت:
ـ نه اتفاقاً. خوابم سنگین هست، ولی خواب نبودم، حتماً دستشویی بودم و نشنیدم.
حمیرا با تحقیر نگاهی به پیرامونش افکند و گفت:
ـ تو این فسقله جا، بگو توالت هم بودی، قطعاً می شنیدی.
پگاه لجش گرفت و قدری جسارت پیدا کرد و با تمسخر گفت:
ـ آره. ولی ممکنه درست لحظه ای که سیفون رو کشیدم تلفن زنگ زده!
حمیرا اخم بدی کرد و با صدای آرام و دو رگه ای گفت:
ـ بلبل زبونی نکن و یه راست برو سر اصل مطلب.
پگاه پیچ و تابی به ابروانش داد و گفت:
ـ منظورتون رو نفهمیدم، کدوم مطلب؟!
حمیرا با خشم کیفش را روی مبل کوبید و با چشمانی از حدقه درآمده و چهره ای برافروخته به جلو خم شد و غرید:
ـ واسۀ من بازی در نیار بچه. من صدتایِ تو رو درسته می خورم و از اون ور پس می دم. تو هنوز اون روی سگی منو ندیدی. تا امروز مادر با شخصیتِ و متینِ دوستی رو می دیدی که لیاقتِ گرفتن خاک روی کفشهاشو هم نداشتی چه برسه دوستیشو! اما حالا حمیرا دلاوری جلوت نشسته و داره می گه هر چی تو چنته داری بریز رو این میز، اگرنه من می دونم تو.
حالا حمیرا درست همان چهره و رفتاری را داشت که دخترش سه ساله، پنج ساله، نه ساله و یا ده ساله بود! دیگر نشانی از آن زن آرام و با پرستیژ نبود. حالا او زنی بددهن و درنده و دریده بود که می خواست با ناخن های تیزش چشم های مخمور و زیبای پگاه را از کاسه درآورد.
و او، برای پنهان کردن اضطراب و شاید ترسش، زمان زیادی را را هدر نداد. روی مبل نشست و به صورت حمیرا نگاه کرد:
ـ من چیزهای زیادی تو چنته دارم، ولی واقعاً شما اونارو لازم دارین؟
حمیرا دندان قروچه ای کرد و در دل اندیشید: «پرروتر و بی پرواتر از آنی ست که من تصور می کردم. مثل اینکه گرگ باران دیدۀ با تجربه ایست» و با غیظ گفت:
ـ پگاه خانوم، شکی ندارم که دختر باهوشی نیستی و توی او سرِ قشنگت، فضای بسیار کمی رو به مغز اختصاص دادی ، ولی یه هالوی احمق هم می دونه که سایه واسۀ من چیه و چه جایگاهی توی عواطفم داره. موضوع این نیست که تو، توی او جنتۀ کثیفت چه چیزهایی داری، من می خوام بدونم از زندگی سایه چی می خوای؟ چرا سایۀ شومت رو روی زندگی اون انداختی؟
پگاه به مبل تکیه زد و در حالی که موهای صافِ شرابی رنگش را پشت گوشش می زد، با ظاهری بی اعتنا و درونی مشوش جواب داد:
ـ من کاری به زندگی سایه ندارم. فقط یه دوست هستم که گاهی...
حمیرا صبوری از دست داد و فریاد کشید:
ـ که برای شوهر سایه دندون تیز کردم و می خوام خیلی بی سر و صدا زندگیش رو بپاشونم.
و بعد از جا بلند شد و انگشت تهدید را به طرف پگاه نشانه رفت و ادامه داد:
ـ اما یه کم خوش خیالی خانم. آدمایی مثل فرهاد به این سادگی ها که تو خیال می کنی نیستن. اون زرنگ تر از این حرفاس که اجازه بده زن ناجوری مثل تو، حیثیتش رو به باد بده و زندگی زناشویی ش رو دستخوش حتی یک نسیم کنه، چه برسه به طوفان!
پگاه با بی ادبی حرکتی به سر و گردن داد و با لحن ناشایستی گفت:
ـ همچین آش دهن سوزی نیست این شوهر سایه خانوم. به علاوه حرف دهنتون رو بفهمین، من زن ناجور نیستم....
حمیرا با چهره ای برافروخته و اعصابی متشنج، گامی به پگاه نزدیک تر شد و غرید:
ـ ببخشید دوشیزۀ محترمۀ مکرمه، یادم نبود سایۀ پدری غیرتمند و مادری درستکار بالای سرتونه! اصلاً مشخصه تو از زیر بوته به عمل نیومدی و داری با یه خانواده زندگی می کنی. ولی این حرف ها رو بذار کنار و خوب گوشهاتو باز کن.
پگاه توی حرفش رفت:
ـ درست مثل پدر غیرتمندِ سایه خانوم ضربه ای به صورتش خورد، غافلگیرش کرد. درد آن برق آسا در گوش و سرش پیچید و گنگ و منگ به حمیرا که با لبخند ترسناکی نگاهش می کرد، زُل زد. حمیرا آرام تر ادامه داد:
ـ توی شرکت فرهاد چه غلطی می کنی؟ چیکار به کار زندگیش داری؟ خبرش رو دارم که مدتیه یا توی شرکتش به هر بهانه ولویی یا اطراف شرکت. چطور شده که اتفاقی درست توی مهمونی که سایه نرفته بوده، فرهاد رو می بینی و به چه حقی مرتب توی اون مهمونی بهش چسبیده بودی؟ و چرا بعداً به سایه نگفتی که توی مهمونی «اتفاقی» فرهاد رو دیدی و چرا نپرسیدی که سایه چرا با شوهرش نیومده بوده؟ و چرا و چرا و چراهای دیگه. خیال کردی با دستۀ کورها طرفی؟
پگاه که تازه از شوک سیلی خلاص شده و مثل ببری تیر خورده مملو از نفرت و انتقام به نظر می رسید به حمیرا پوزخند زد:
ـ اِ؟ پس حتماً خبر داری که فرهاد از دخترت متنفره! و در این صورت من موندم که چرا تا حالا کاری نکردی. دخترت مثل یه بچه گربه دائم دور و بر فرهاد می پلکه و منتظر یه دستِ نوازشه و اون فقط با لگد پرتش می کنه این ور و اون ور... این رو که حتماً می دونی؟!
ـ اینها به تو مربوط نیست. تو چیکاره یی؟ اگر فرض هم کنیم اینطور باشه که تو می گی نقش تو این وسط چیه؟
ـ من نقشی ندارم. فقط می خوام به شما که انقدر ادعاتون می شه بگم که اونطورام که خیال می کنین از همه چیز خبر ندارین! خیلی چیزا هست که شما توی خواب هم نمی بینین....
ـ سعی نکن منو بازی بدی. مطمئن باش دست بردارت نیستم. تو با فرهاد چیکار داری؟!
پگاه سرش را بالا گرفت و به سقف خیره شد و بعد از اینکه هوای ریه هایش را با صدای پوف بیرون داد گفت:
ـ نگین تو با فرهاد چیکار داری. بگین فرهاد با تو چیکارداره! .چرا دست از سرت برنمی داره!
حمیرا عقب نشینی نکرد، چشم هایش را تنگ و با حالت خاصی او را نگاه کرد. پگاه ادامه داد:
ـ با اینکه لزومی نمی بینم حتی یه کلمه حرف در این باره بزنم ، اما میگم. فقط به خاطر توهینی که به پدرو مادرم کردین.
حمیرا با لحن معنی داری پوزخند زنان گفت: مگه داری؟!
و پگاه در حالی که ازجا بلند می شد و به طرف آشپزخانه می رفت جواب داد: 
ـ خوبش رو هم دارم. ولی اول باید یه چایی بخورم. من اگه صبح ها یه چایی تلخ نخورم صد در صد یه سر درد دیوونه کننده همۀ روزم رو تباه می کنه.
ـ اِ؟... اگه تباهی بده واسۀ دختر من هم بده، مگه نه؟
پگاه سکوت کرد و به جای جواب گاز را روشن کرد.
ـ یا اگه از دید تو بخوام نگاه کنم، واسۀ دوست تو هم بده.
باز هم جوابی نشنید و آمرانه گفت:
ـ یه دونه جاسیگاریِ تمیز و خالی واسه م بیار!
پگاه دوتا آورد. و باز به آشپزخانه رفت. دوبرش نان تست و قالب کره را از یخچال بیرون آورد و با حوصله مشغول مالیدن کره روی نان ها شد. حمیرا با خود اندیشید: «داره فکر می کنه. آره مطمئنم داره فکر می کنه. می خواد یه نظمی به افکارش بده. خیلی ساده س که فکر می کنه می تونه گولم بزنه».
ـ تو منو دست کم گرفتی پگاه خانوم. خیلی هم دست کم گرفتی. اما اشکالی نداره، می تونی تا اونجا که ممکنه صبحونه خوردنت رو طول بدی و خوب فکر کنی و دروغ های شاخدار بسازی. اما اینو بدون که من همه چیز رو می دونم و نمی تونی...
پگاه حرفش را برید:
ـ اگه همه چیز رو می دونین این جا چیکار می کنین؟!
رنگ روشن و مهتابی چهرۀ حمیرا بناگاه سرخ شد و چشمانِ از حدقه درآمده اش برای یک لحظه ثابت و بی پلک زدن ماند، بی درنگ از جا برخاست و با چند قدم بلند خود را به پگاه رساند، دست لاغر و استخوانی اش را به دور بازوی پگاه حلقه کرد و انگشتانش چون پنجه ای آهنین آن را فشرد. پگاه وحشتزده از این عکس العمل آنی، برجا خشک شد. ناخن هایش هر لحظه بیشتر در پوست او فرو می رفت و رگ های برجستۀ کبود روی دستش چون ماری مترصد، برجسته تر می شد، صدایش انگار از ته گلو درمی آمد، خشن و تهدید آمیز گفت:
ـ اگه بخوای پروبازی دربیاری یا اینکه از زیرش دربری کور خوندی، قسم می خورم همین جا خفه ات می کنم و بعد توی خونه م منتظر می شم که اون پدرو مادرِ از نوع خوبش که داری، با پلیس بیان سروقتم، فهمیدی بچه؟
پگاه می لرزید و ناامیدانه تلاش می کرد کلامی برای گفتن بیابد، راست می گفت، این را نه فقط چشم ها بلکه تمام وجودش فریاد می زدند. حالا دیگر حمیرا یک زن بی رحم بود که قادر بود هرکاری بکند، هرکاری...نگاهِ پگاه بی اراده به طرف در چرخید و حمیرا با خنده چندش آوری بازویش را رها کرد:
ـ می خوای جیغ و فریاد کنی؟ خفه کردن صدات کار یه ثانیه س بچه! بهتره بدونی واسۀ مادری که به دفاع از بچه ش بلند شده، هیچ وزنه ای سنگین نیست...
صورتش را به صورت رنگ پریدۀ پگاه نزدیک کرد و گفت: فقط به خاطر سایه دوازده سال از بهترین سال های عمرم رو تباه کردم، می فهمی؟ و مثل زندانی ها با اعمال شاقه زندگی کردم. می تونی بفهمی چقدر برام ارزش داره نه؟ پس بدون بقیۀ عمرم رو هم حاضرم به خاطرش تباه کنم. بهتره اون چاییِ جادویی ت رو زودتر بخوری و بشینی این جا و هرچی می شنوی با جون و دل قبول کنی.
حمیرا به هال برگشت، مانتویش را به آرامی از تن درآورد و روی مبل لم داد. پگاه که هنوز به حمیرا چشم داشت نفس محبوس را رها کرد و بلاتکلیف به کتری که سوت می کشید نگاه کرد.
وقتی پگاه دو فنجان چایِ داغ روی میز گذاشت و نشست. حمیرا سومین سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد و به او خیره شد، پگاه که نوک مبل نشسته بود، زانوها را به هم چسباند و به جلوی پایش خیره شد و با صدای آرام و مظلومانه ای گفت:
ـ به شما حق می دم. اگه این طور نبود الان همه در و همسایه ریخته بودن

این جا. شما مادرین و من می دونم یه مادر چه احساسی نسبت به دخترش داره، چون خودم یه روزی همچین مادری داشتم و...
پگاه بغض کرد و حرفش را نیمه تمام گذاشت و حمیرا با بی رحمی ملموسی گفت: 
- این حاشیه رفتن ها رو بذار کنار، برای من مهم نیست که چه بلایی سرِ مادر تو اومده و الان کجاست و...
با خشم حرفش را برید:
- اجازه نمی دم دربارۀ مادرم بد صحبت کنین، اون به خاطر من مُرد...
پگاه صورتش را بین دست ها گرفت و بغضش را بیرون ریخت. حمیرا در حالی که به چهارمین سیگار پُک می زد پوزخندی زد و اندیشید: «ببین چه فیلمی بازی می کنه، خیال کرده می تونه با این اَداها منو آروم کنه!» و صبر کرد تا او مثلاً گریه اش را تمام کند.
پگاه یک دستمال از جعبه بیرون کشید و بینی اش را تمیز کرد و بعد آرام و متفکر گفت: 
- این حاشیه نیست، واقعیت هایی که همش مربوط به داماد عزیزتون می شه... من هم مثل همه پدر و مادر داشتم. هم پدری غیرتمند که شما نداشتنش رو مسخره می کنین و هم مادری فداکار، اونقدر فداکار گه از غصۀ من مُرد و به قول شما همۀ زندگیش فدای من شد.
قطره اشکی که بی صبرانه گوشۀ چشمش کمین کرده بود، غلتید و پگاه با عجله آن را با دستمال قاپید.
- من اون موقع کلاس کنکور می رفتم. پدرم وقت رفتن منو می رسوند و درست لحظۀ تعطیلی جلوی در مؤسسه منتظرم بود. بهم بی اعتماد نبود، ولی می گفت جامعه پر از گرگ در لباسِ میشه و من اونقدر احمق بودم که معنی حرفش رو درک نمی کردم. اون وقت ها بیست سالم بود، و همون وقت بود که این فرهادِ عزیز شما سر راهم شد.
حمیرا می دانست که پگاه بیست و نه سال دارد، این را قبلاً خیلی اتفاقی خودش گفته بود. پس هرچه هست مربوط به هشت سال پیش می شود، به حالا چه مربوط؟
- نمی خوام سرتون رو درد بیارم و با گفتن جزئیات زخم دلم رو تازه کنم. همین قدر بگم که اون موقع فرهاد با یکی از دوستاش توی خیابون انقلاب یه دفتر زده بود، دروغگو می گفت می خوام روی پای خودم بایستم و خرجش رو از باباش جدا کرده بود، اون وقت ها شرکت پدرش توی میرداماد بود و شرکت بزرگ و به قول خودش گردن کلفتی بود، با پرسنل بسیار و برو بیایِ فراوان ولی شرکتِ خودش یک آپارتمان فسقلی بود با دو تا اطاق والسلام، اونها حتی نمی تونستن یک منشی استخدام کنن. فقط صبح به صبح دوتایی می رفتن شرکت با اون یارو دوستش، چند تا تلفن می زدن و با هم هره و کره راه می انداختن و عصرم دست از پا درازتر برمی گشتن، کلاس کنکور منم توی همون ساختمون بود که فرهاد به قول خودش شرکت داشت.
حمیرا متفکرانه حالات پگاه را زیرنظر داشت. همان موقع که پگاه شروع به قصه گفتن کرد، باز می خواست سرش داد بزند و بگوید قصه نگو، اینها را برای من ردیف نکن! اما اطلاعات او به شکَش انداخته بود، حمیرا می دانست که آقای معدلی پنج سال پیش ناگهان محل شرکت را فروخت و به مکان فعلی حوالی میدان ونک نقل مکان کرد و می دانست فرهاد در آخرین سال تحصیلش سرمایه ای از پدر گرفت و جداگانه کار کرد. هنوز هم خرجش از پدر سوا بود و همین باعث به به و چه چه اطرافیان شده و همه می گفتند با وجود موقعیت خوب تجاری و اعتباری پدرش، ترجیح داده خودش از نو شروع کند و این عین غیرت و مردانگی اوست. حمیرا هم از این خصلت خوشش آمده بود. حالا فرهاد شرکت آبرومندی در شهرک غرب داشت و حمیرا درست نمی دانست که او اول کار از کجا شروع کرده. به هر حال دانستن همۀ اینها از طرف پگاه قدری شک برانگیز بود. او در حالی که سیگار دیگری از پاکت بیرون می آورد منتظر ادامۀ حرف های پگاه ماند.
پگاه زیر چشمی نگاهی به حمیرا انداخت و آهسته و محتاطانه گفت: 
- ممکنه یه دونه هم به من بدین؟
حمیرا همان طور نشسته بر اسب عناد، لحظه ای نگاهش کرد و بعد بی اعتنا پاکت سیگار را روی میز، و به طرف او پرتاب کرد. و دید که دست پگاه موقع روشن کردن آن، می لرزد. پگاه چند پُک پی در پی به سیگارش زد و در حالی که به آتش سیگار عمود در دستش نگاه می کرد ادامه داد:
- دنیای کوچیکی داریم حمیرا خانوم. تا حالا هزار بار از خودم پرسیدم چرا من باید با سایه توی یک کلاس و دانشگاه می بودیم و بعدم چرا باید با هم دوست می شدیم و دست آخر چرا باید فرهاد شوهرِ اون می شد؟! فرهادی که هشت سال پیش با وجود تمام مراقبت های پدرم در بیرون خونه و مادرم توی خونه، باهاش دوست شدم و متأسفانه عاشقش...
حمیرا توی حرفش رفت:
- اون فرهاد مال هشت سال پیش بود. فرهادِ امروز زن و زندگی داره.
پگاه بلند گفت: 
- آره. مفت چنگش. به من چه مربوط؟ خودش به من بند کرده، به خدا من بهش رو نمی دم...
حمیرا بلندتر جواب داد:
- اگه اینطوره چرا اون موقع باهات عروسی نکرد.
و او بغض کرد و با نفرتی محسوس گفت: 
- بابایِ کثافتش نذاشت.
- آهان! پس مادر تو هم وقتی فهمید دخترش دوست پسر گرفته و نمی تونه باهاش ازدواج کنه دق کرد، نه؟ خیال کردی هالو گیر آوردی؟
- گفتم به مادرم توهین نکنین شما که نمی دونین چی شده؟
حمیرا سکوت کرد، باید می دانست.
- چون من باید توی همون ساختمون می رفتم و از همونجا بیرون می اومدم و پدرم همیشه ده دقیقه یه ریع قبل از تعطیلی کلاس، می اومد مؤسسه، همۀ دیدارهامون توی همون شرکت نفرینی بود. من عاشق فرهاد بودم عاشقِ اون...
پگاه روی زانو خم شد و به صدای بلند گریست. انگار دردی غریب اندامش را می فشرد و او سعی می کرد از فشار درد به خود نپیچد. حمیرا در دل اندیشید: «نه! اینها تظاهر نیست، او واقعاً گریه می کند. قلبش شکسته.»
حمیرا مدتی در سکوت به صدای گریۀ دردناکِ پگاه که آهسته و آهسته تر می شد، گوش سپرد. نگاهش از پنجره به بیرون افتاد، برگهای زرد با وزش باد شدید، با غباری وهم آلود این سو و آن سو می رفتند و تک درخت نازکِ جلوی پنجره با بردباری در مقابل باد وحشی مقاومت می کرد. دو قطره اشک گرم و عجول از گوشۀ چشمش پایین غلتیدند انگار برای جاری شدن با هم رقابت می کردند. نمی دانست دلش برای پگاه می سوزد یا سایه، اما هرچه بود قربانیان این فاجعه زن بودند و جلادش یک مرد. مردی که داماد او بود و دخترش او را...؟!
حمیرا تکانی خورد. هنوز نمی دانست سایه او را دوست دارد یا نه؟ چرا تا به حال به این فکر نکرده بود، راضی بودن از زندگی مشترک معنایش عشق نیست. چرا هیچ گاه از دخترش نپرسیده که آیا طلوع انوار طلایی عشق را در زندگی زناشویی ش دیده یا نه؟
باد زوزه کشان پنجرۀ نیمه باز را به هم کوبید و حمیرا بویِ پاییز غمگین را در شامه اش حس کرد، پگاه با چشم های سرخ، بی حوصله و غرغرکنان پنجره را بست و حمیرا دید که چای سرد شده را به آشپزخانه برد، آهسته گفت: 
- سرت درد گرفت؟!
و پگاه که مشغول ریختن فنجان ها در ظرفشویی بود جواب داد:
- چیزی نمونده بترکه.
نرمش را در صدا و لحن خود به وضوح حس کرد. همان طور که پگاه آن را دریافته بود. حمیرا خشمگین از خود، به خود نهیب زد: «اومدی حقش رو کف دستش بذاری یا باهاش همدردی کنی؟» و بعد با لحن خشک و کشداری گفت: 
- هنوز عاشقش هستی؟!
او یکه خورد. و این از دید حمیرا پنهان نماند.

نه. اصلاً. حتی ازش متنفرم. اون وقت ها فرهاد خیلی مهربون بود، اما حالا درست مثل پدرس شده. البته اون موقع هم کاری رو که پدرش بهش دیکته می کرد، انجام داد.
مکثی کرد و بعد گویی ناگهان تصمیمی گرفته باشد گفت: 
- دلم نمی خواست شما بدونین. دلم نمی خواست هیچ احدی اینو بدونه. ولی حالا مجبورم بگم وگرنه خفه م می کنین نه؟!
حمیرا پوزخند پگاه و لحنِ شوخ مآبش را ندیده گرفت و آخرین سیگار را از پاکت بیرون آورد.
- راستش من و فرهاد سه سال با هم بودیم. نه اون سال و نه سال های بعدش، من دانشگاه قبول نشدم. و خُب معلومه که چرا، پدرم ناراحت بود. کلاس کنکورم رو عوض کرد و برام معلم خصوصی گرفت، مادرم سفره نذر می کرد و مدام دعا می کرد، ولی من تو حال و هوای دیگه ای بودم. دیگه اون دختر ساده و بی خبر از همه چیز و همه جا نبودم. وقتی پدرم منو می رسوند، ده دقیقه بعد فرهاد می رسید و سوار ماشین اون می شدم و نیم ساعت قبل از پدرم برمی گشتم همونجا که بودم اما یهو اتفاقی که نباید بیفته افتاد...
حمیرا به ظاهر بی اعتنا و منتظر درد دل دلسوزانه نگاهش کرد. رنگ صورتِ پگاه پرید و دستانی که فنجان چای را می فشرد بی قرار، با حالتی عصبی سرش را دو بار تکان داد:
- من به حالای فرهاد کاری ندارم. ولی اون موقع خیلی وحشتزده بود. می گفت نمی خواسته اینطور بشه و خودشو لعنت می کرد اون موقع هنوز مثل پدرش مار نخورده بود که افعی بشه. و زمزمه کرد: درست مثل دیوونه ها شده بود...
چاره ای نبود، هر چی زمان می گذشت، به آشکار شدنِ این فاجعه کمک می کرد.
حمیرا با چشمانی متعجب خودش را به جلو خم کرد و با وحشت گفت: 
- تو که نمی خوای بگی حامله شدی؟!
پگاه سرش را به علامت تأیید آهسته پایین آورد و با شرم لب زیرینش را گزید.
او لحظاتی به پگاه شرمسار که پایش را به حالتی عصبی می لرزاند نگاه کرد و بعد گیج و منگ سرش را چرخاند و اطراف را از زیر نظر گذراند. انگار غیرارادی به دنبال نشانه هایی از وجود و زندگی یک بچه در آن خانه می گشت. پاکت خالیِ سیگار را با غیظ مچاله کرد و روی زمین کوبید. پگاه زمزمه کرد:
- من دارم. الان از یخچال واسه اتون می یارم.
تمام مدتی که از یخچال آب سرد و سیگار را برمی داشت، حمیرای سردرگم و خودباخته را زیر نظر داشت. وقتی حمیرا لیوان آب را تا ته سر کشید و سیگارش را گوشه لب گذاشت، پگاه ادامه داد:
- فرهاد چاره ای نداشت جز اینکه از پدرش کمک بخواد.
در کلمۀ پدرش چنان نفرت و انزجاری موج می زد که به حمیرا حالت اشمئزاز را انتقال داد.
- تا اون موقع فرهاد می گفت ازدواج می کنیم و تو هرگز در مقابل والدینت شرمسار نمی شی، چون اونها تا پایان عمرشون نمی فهمن. ولی بعدش موضوع عوض شد. پدر فر هاد (باز هم تَنَش و صدایش از گفتن پدر لرزید) منو توی همون دفتر میرداماد دید و هیچوقت یادم نمی ره. احمق! رفتارش انقدر توهین آمیز بود که منو به آبدارخانه اونجا راهنمایی کرد. همون آشپزخونۀ بزرگی که وسطش رو سرتاسر میز باریک زده بودن و یه بیست نفری می تونستن بشینن دورش و ناهار بخورن و آقای معدلیِ نفرت انگیز، برای اینکه نشون بده شرکت باکلاس و متفاوت با بقیه ای داره، توش دو تا مایکروویو گذاشته بود که پرسنل غذاشون رو توی اون گرم کنن!
حمیرا با خود گفت: «با دادن این نشانی ها سعی دارد ثابت کند که راست می گوید. البته که آن آشپزخانه را ندیده ام من همیشه به عنوان مهمانِ محترمی به آنجا رفته ام که در اطاق کنفرانس پذیرایی شده ولی وصف آن آشپزخانه را شنیده بودم، او راست می گوید، اما در مورد حاملگی؟!»
- بهم گفت مخارج سقط رو می ده ولی من باید حتماً با مادرم در میون بذارم تا بتونیم بریم بیمارستان.
حمیرا مثل کسی که می خواهد مچ بگیرد، حرفش را برید:
- بر ای چی بیمارستان؟ می تونستین...
پگاه با غیظ حرفش را بلندتر ادامه داد: برای این که مدت زمان نسبتاً زیادی از این قضیه گذشته بود و نمی شد ریسک کرد.
گفتم نمی تونم. گریه کردم، زار زدم، ولی اون گفت اول باید این مسئله حل بشه، بعد تازه اون تحقیق کنه و ببینه که من سعادت دارم عروس اونها بشم یا نه؟!
چند روز گذشت و دیدم کم کم فرهاد هم حرف باباش رو می زنه. دعوامون شد و یکهو غیب شد. یه مدت صبر کردم. گفتم خودش برمی گرده، اما نیومد. فرهادی که می گفت اگه یه روز منو نبینه می میره، دود شد و به هوا رفت.
روزها می گذشتند و من داشتم دیوونه می شدم. بالاخره رفتم شرکتش، گفتن یه هفته س ملک رو تحویل داده اونجا رو فروخته بود. از ترس و نگرانی چیزی نمونده بود بمیرم، آخ... ای کاش می مردم.
پگاه دست هایش را روی صورتش گذاشت و سکوت کرد. حمیرا اندیشید: «دروغ نمی گوید، دارد می لرزد، حالاست که پس بیفتد!»
می ترسیدم برم شرکت باباهه، اما ترسش بیشتر از رو شدن واسۀ خانواده م نبود. رفتم اونجا، ولی دیدم پدر، هم شرکتو فروخته و رفته... کجا رفته؟ نمی دونیم. چرا رفته؟ چه می دونیم...
رفتم در خونشون، مادربزرگش گفت رفته آلمان!
نفس حمیرا بند آمد. فرهاد یک سال آلمان بوده! این را می دانست. معدلی می گفت برای تکمیل تحصیلات و زیر نظر برادر بزرگش، که او هم در آنجا تاجر موفقی ست، ولی...
مطمئن بود این را سایه نمی داند، معدلی گفته بود او از این دوره از زندگیش راضی نبوده و ما کمتر درباره اش حرف می زنیم. گفته بود فرهاد دوست ندارد دربارۀ آلمان حرفی بزند و حالا...
حمیرا توی دلش گفت: «یک معدلی بسازم من...»
پگاه با صدای خشمالودی گفت: «بله. داماد عزیز شما، یه دختر سادۀ بدبخت که فقط چوب دلِ عاشقش رو خورده بود، با شکم پر گذاشت و رفت. می دونم کار پدرش بود، ولی اون چی؟! خیال می کنین چه حالی داشتم؟ و چطور چاره ای ندیدم جز اینکه به مادرم بگم و چی شد که مادر بدبختِ من که خیال می کرد دست به دست پدرم داده و منو از خطر گرگ های جامعه درامان نگه داشته، با شنیدن این خبر و رفتن به سونوگرافی به این امید که من دروغ گفتم و خیالبافی می کنم، سکته کرد. آره خانم سکته کرد و در جا مُرد و نتیجتاً پدرم فهمید. بهم گفت از خونه ش برم بیرون. گفت من یه کثافتم. گفت قاتل زنش هستم. یعنی مادرم. مادرم خانوم. مادرِ خودم.
او عصبی شده بود و حرکاتش غیرعادی بود، آباژور را از گوشۀ اطاق به زمین انداخت و فنجان خالی چای را جلویِ پایش در حین گفتن کلمۀ مادرم روی زمین کوبید. بعد شروع کرد به کندن ابروها و مژه هایش. حمیرا، اما مسلط و آرام فکر می کرد که حالا چه کار باید بکند؟ آیا جلوی این کارش را بگیرد؟ یا نه. شاید او را متهاجم تر کند...
- لعنت به من. خاک همۀ عالم تو سرم. ای کاش می نشستم و هرچی فحش و کتک بود نثارم می کرد، حقم بود، چقدر بهم گفت گول ظاهر و زبون چرب و نرم رو نخوری ها..
حمیرا دلش سوخته بود، تقریباً نصف مژه هایش را کند! فقط آهسته گفت: 
- خودت رو اذیت نکن. یادت باشه اینها مال هشت سال پیشه.
داد زد: هشت سال پیش نه خیر خانم. پنج سال. بعلاوه مرگ مادرم رو هر وقت یادم میاد تازه س. انگار یه دقیقه قبل!
و بعد زد زیر گریه. حمیرا در ذهنش برای معدلی و فرهاد نقشه می کشید و منتظر آرام شدن پگاه بود.
هوا تاریک و گرفته بود. نه به خاطر اینکه عصر شده بود. هنوز ظهر بود ولی ابری تیره آسمان را پوشانده و طوفان سر و صدایی برپا کرده بود. پگاه آب بینی اش را با سرو صدا بالا کشید و سیگاری آتش زد و همان طور که نرم نرم اشک می ریخت ادامه داد:
- حیف که اون موقع به خاطر تمام این اتفاقات فجیع که پشت سر هم افتاد، مغزم فلج شده بود، از خونه رفتم و دیگه هیچوقت برنگشتم. اگر عقل حالا رو داشتم می موندم و همۀ سر کوفت ها رو تحمل می کردم. ولی حیف.. وحشتزده بودم و بچه...
- کجا رفتی؟
- حالا... بماند. توی این شهر واسۀ یک دختر خوشگل و کم سن و سال که از خونه ش فرار کرده، اونم به اون دلیل وحشتناک، جا بسیاره خانم دلاوری!
حمیرا سرش را پایین انداخت و فکر کرد سؤال احمقانه ای کرده. وقتی که قدری در غم پگاه غرق شد و در سکوت صدای غمگین اشکهایش را شنید، ناگهان دلیل آنجا بودنش را به یاد آورد و قدری به خود آمد و با جدیت گفت: 
- و حالا؟! این خونه و...
- خونه اجاره س.
- ولی تو می گفتی پدرت واسه ات خریده و این...
- بعله می گفتم. نکنه انتظار داشتین توی دانشکده جار بزنم که ماجرای زندگی من اینه و چرا تنها زندگی می کنم؟
- نه، اما چطور دانشگاه قبول شدی؟
پگاه مکث طولانی کرد و بعد با عجله گفت: خواهش می کنم بیشتر از این تو زندگی خصوصی م دخالت نکنین. من در واقع تصمیم گرفتم آرزوی قلبی پدر و مادر خدابیامرزم رو برآورده کنم و در عین حال بتونم از لحاظ موقعیت اجتماعی به جایی برسم که هیچ مردی نتونه واسه م نقشه بکشه.
حمیرا لجوجانه پرسید:
- همخونه داری؟
و او با غیظ گفت: 
- نه خیر! برای راحتی خیالتون، من صیغۀ یه مرد هفتادساله هستم! اون این جا رو برام اجاره کرده و مخارج زندگی و دانشگاه هم رو می ده. هفته ای یکبار مهمونمه. و این تا زمانیه که من بهش احتیاج مادی دارم. حداقل در امانم. نه؟!
حمیرا ناخودآگاه آه بلندی کشید و می دانست برای زیبایی و جوانی پگاه است.
پگاه دستی به موهای صاف و خوش حالتش کشید و از جا برخاست، در حالی که خودش را در آینه ای که کنار در ورودی روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و موهایش را مرتب می کرد گفت: 
- و تویِ این دنیایِ کوچیک، یهو سر و کلۀ آقا فرهاد پیدا می شه، اونم به عنوان همسر دوستِ من! مسخره س نه؟ و خنده عصبی سر داد.
حمیرا، نگاهی به پنجرۀ بسته و هوای غبارآلود پشت آن انداخت و زمزمه کرد:
- به خاطر همین در مراسم عروسی سایه شرکت نکردی؟
پگاه برگشت، و در حالی که فنجان های خالی چای را برمی داشت گفت: 
- نه! اون واقعاً اتفاقی بود. من برنامۀ مسافرتم رو با دوستام ریخته بودم و ضمناً اونقدری با سایه صمیمی نشده بودم که واسه م مهم باشه حتماً برم عروسی اش.
- یعنی بعد از عروسی فرهاد و دیدی؟
پگاه توی فنجان ها تا نصفه از قوری چای ریخت و گفت: 
- بله. و تقریباً از همون وقت بهم بند کرد.
حمیرا از جا جهید:
- که چی؟
پگاه کتری را روی گاز گذاشت و فنجان ها را بدون سینی برداشت و در حالی که به هال می آمد گفت: 
- می گفت زنش رو پدرش واسه ش انتخاب کرده و مادربزرگ اصرار داشته که اون ازدواج کنه. هرگز نتونسته منو فراموش کنه و از زنش بدش میاد و عاشق...
حمیرا با فریاد حرفش را قطع کرد:
- غلط کرده، لیاقت اون زنو نداره.
پگاه فنجان را جلوی حمیرا گذاشت و شانه بالا انداخت: اصلاً مهم نیست. منکه از فرهاد متنفرم. اون مادرمو ازم گرفت همین طور پدر و برادرمو و آرامش و خوشبختی و امینتم رو. همیشه فکر می کردم اگه یکبار، فقط یکبار دیگه ببینمش چنین می کنم و چنان. ولی حیف که در شرایطی اونو دیدم که پای بهترین دوستم وسط بود.
حمیرا با تردید گفت: 
- اِ؟ می خوای رُل آدم خوبه رو بازی کنی؟ پس چرا دور از چشم سایه، توی شرکتش می ری و میای؟
پگاه یکه خورد و این از نگاه تیزبین حمیرا پنهان نماند، چای نوشیدنش را بیشتر از معمول طول داد و با دستپاچگی گفت: 
- ترجیح می دادم اینو بهتون نگم.
- ولی مجبوری بگی نه؟
- درسته! راستش فرهاد از وقتی منو دیده می گه می خوام همه چیز رو واسۀ سایه بگم و از اون جدا بشم و من دارم سعی می کنم از این کار جلوگیری کنم. اونطوری که خودش می گه به سایه بی اعتناست و ازش نفرت داره. و من که می دونم این مسئله چه ضربۀ بزرگی می تونه به دوستم بزنه، تلاش می کنم جلوی این اتفاقو بگیرم.
- برای چی؟
- چون سایه دوستمه!
حمیرا با غروری جریحه دار و قلبی مالامال از اندوه جواب داد:
- لزومی نداره به خاطر سایه به دیدن کسی بری که تباهت کرد. بذار کاری رو که می خواد بکنه.
پگاه ابروها را بالا برد و با تعجب گفت: یعنی سایه رو طلاق بده؟
حمیرا سکوت کرد. و لب های پگاه به لبخندی مرموز شکفته شد.
- اگه سایه زنش نبود، قطعاً تا حالا انتقامم رو گرفته بودم.
حمیرا مانتویش را پوشید و غمگین جواب داد:
- احتمالاً تا چند وقت دیگه نیست. می تونی کارت رو از حالا شروع کنی.
- ولی من خواهان بدبختی سایه نیستم.
حمیرا مثل کسی که در خواب راه می رود، در خروجی را جست و جو می کرد، پگاه قدم جلو گذاشت و در را باز کرد:
- ناهار پیشم بمونین.
- نه. باید برم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم.
حمیرا خداحافظیِ پگاه را بی جواب گذاشت، اما هنوز چند قدم دور نشده بود که گویی چیزی به خاطرش رسیده باشد برگشت و به پگاه که در آستانۀ در نگاهش می کرد گفت: 
- تو می دونی که سایه اونو دوست داره یا نه؟!
پگاه سرش را کج کرد و گفت: 
- اگه قول بدین به سایه نگین می گم.
حمیرا گیج و منگ سرش را تکان داد و پگاه گفت: 
- دوستش نداره، داره از دستش رنج می بره. اَزَش بدش میاد...
حمیرا اخم کرد و غری


مطالب مشابه :


دانلود رمان شاه شطرنج از پگاه

دانلود رمان شاه شطرنج از پگاه - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 145-رمان های




رمان در امتداد باران برای دانلود

رمان در امتداد باران برای دانلود های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را




رمان انتقام خون مادرم 1

دانلود رمان لب هایش را به هم فشرد و با صدایی که رگه های خشم عوضی وحشی پگاه نیستم اگه یه




دانلود رمان زهر تاوان(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دانلود رمان و پرخواننده ترین رمان ها رو با فرمت های مختلف پگاه. قسمتی از این رمان




رمان لحظه ای با ونوس (قسمت نوزدهم)

دانلود آهنگ های پگاه رستا دانلود آهنگ های حسین رمان عطر نفس های تو (23 قسمت)




چتری برای پروانه های

دانلود رمان برای حمیرا سکوت کرد. و لب های پگاه به لبخندی مرموز شکفته شد.




دانلود بیش از صد رمان عاشقانه و کتاب های دیگر در یک پست

برچسب ها : دانلود رمان برای کامپیوتر . قسمت های قبلی این رمان فرشته های لعنت شده پگاه




رمان عشق به چه قیمت3

انواع رمان های شدن بعد از کلی تشکر رفتم تو اشپزخونه پگاه با دیدن من از دانلود آهنگ جدید|




برچسب :