رمان گرگینه 5

همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:ـبیا اینجا..بیا پسر خوب.ببین دستات خونی شده!بیا باید پانسمانش کنم.اما ازم فاصله گرفت و پشتش را بهم کرد.نزدیکتر رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و به طرف خودم برگرداندمش.در چشمهاش خیره شدم و با صدای آرام و دلنشینم گفتم:ـ آخه تو چرا اینجوری می کنی؟دستانش را به دستم گرفتم و آنها را بالا نگه داشتم و گفتم:ـدستات را نگاه کن..ببین با خودت چکار کردی؟!تنها به دستانش نگاه می کرد و سکوت کرده بود.وقتی دیدم که آرام شده,به آرامی روی تخت نشاندمش و خودم هم کنارش نشستم.از داخل جعبه,باند و بتادین را برداشتم .اول کمی بتادین روی زخمهاش ریختم.اما هیچ عکس العملی نشان نداد.زخمهای دستش خیلی عمیق نبود.اما مطمئن بودم که با ریختن بتادین روی زخمها,سوزش ایجاد می شه.اما رایان تنها به دستان من که دستش را شستشو می دادم,خیره شده بود و هیچ چیز نمی گفت.کارم که تمام شد,دستانش را باند پیچی کردم تا محل زخم ها عفونی نشه.بتادین و بانداژ را داخل جعبه گذاشتم و از روی تخت بلند شدم که دستهایم را بشویم.بعد از اینکه شستن دستهام تمام شد,به طرف رایان برگشتم که دیدم با ناخنهای بلندش,دارد مدادی که از روی زمین برداشته بود را می خراشد و تیز می کند.پس می دانست که این وسیله چیه!تصمیم جدیدی گرفتم.به سمت استیشن رفتم و به کرامت گفتم که می خوام رایان را به حیاط ببرم و کمی بگردانمش.کرامت هم بعد از مکثی کوتاه,قبول کرد که شرایط خروج رایان را فراهم کند.به اتاق رایان برگشتم که دیدم روی زمین نشسته و با مدادی که در دست داره,روی زمین را خط خطی میکند.به طرفش رفتم و روی دو زانو نشستم.دستی روی سرش کشیدم و گفتم:ـ بلند شو رایان.می خوام ببرمت به حیاط.از امروز می خوام نوشتن الفبا را یادت بدم.فکر می کنم که به نوشتن علاقه داری.با سر کج شده,تنها نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.دستش را گرفتم و بلندش کردم.به آرامی از اتاق خارج شدیم.طبق معمول,پرستاران بخش با دیدن رایان,دورمان جمع شدند. اشاره ای به کرامت کردم و او هم همه را از اطرافمان متفرق کرد.من و رایان وارد حیاط شدیم.وقتی که نور به صورتش خورد,سریع با دستش,صورتش را پوشاند.که گفتم:ـنترس رایان..نترس!انگار نفهمید که چی گفتم.به آرامی دستش را از روی صورتش کنار زدم و از چیزی که دیدم حیرت زده شدم.
 
قرنیه چشمان رایان, به طرز حیرت آوری قرمز رنگ شده بود!تا به حال چشمی به این رنگ ندیده بودم.اما چرا رنگ چشمهایش در نور,این شکل بود؟!همچنان به چشمانش خیره شده بودم که دیدم به طرفی که در حال ساخت و ساز بودند, رفت.به طرفش دویدم و خواستم برش گردانم که نفهمیدم چطور تیر آهن بزرگی از بالای ساختمان بخش,به پایین سقوط کرد و من دقیقا زیر تیر آهن ایستاده بودم.چشمانم را بستم و منتظر ماندم که زیر آن آهن بزرگ له بشوم که حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد .لحظه ای بعد خودم را در آغوش رایان دیدم.در حالی که تیر آهن روی کمرش افتاده بود و بقیه افرادی که اطرفمان بودند,داد و فریاد می کردند که :وای پسره داغون شد,سرم را بالا آوردم و به چهره ی خونسرد رایان نگاه کردم.به راحتی از زیر تیر آهن خودش و من را بیرون کشید و گوشه ای ایستاد و در حالی که سرش را کج کرده بود,به تیر آهن نگاه می کرد.سریع بهش نزدیک شدم و گفتم:ـرایان حالت خوبه؟چیزیت نشد؟سکوتــــتکانش دادم و گفتم:ـرایان با تواموقتی دیدم هیچی نمی گوید,دستش را گرفتم و به اتاق دکتر نصیری بردمش.بدون در زدن وارد شدم.کتایون مشغول مطالعه بود که با دیدن من و رایان,عینکش را از چشمش برداشت و کتابی را که در حال خواندنش بود,گوشه ای گذاشت.با تعجب پرسید:+مایا...!چی شده؟این دیگه کیه؟ـکتایون الان وقت توضیح دادن ندارم.بیا این را معاینه کن.همین الان یک تیر آهن بزرگ افتاد روی کمرش.+چــــــی؟!تیر آهن روی کمرش افتاده و اینقدر راحت ایستاده کنار تو؟سریع رایان را روی تختی نشاند و پیراهنش را به کمک من,از تنش در آورد.با دیدن کمر رایان,هر دو مات و مبهوت ماندیم.هیچ گونه کوفتگی یا جای زخم,روی بدنش دیده نمی شد و فقط کمی از گوشه ی کتفش,کبود شده بود و این خیلی عجیب بود.رو به کتایون گفتم:ـکتی به نظرت نیازی به عکسبرداری داره؟+ فکر نمی کنم.این باور نکردنیه..یعنی اصلا امکان نداره که کسی از زیر اون آهن های بزرگ,جان سالم به در ببره..آخه چطور ممکنه که این فقط کتفش,کمی کبود بشه ؟!حتی نیاز به عکسبرداری هم نداره.ـمطمئنی؟+آره.مطمئن باش که طوریش نشده.حالا چرا اینجوری شد؟با شنیدن سوال کتایون,بدون اینکه جوابی بهش بدم,به طرف رایان رفتم و با گوشه ی دستم,گونه اش را نوازش کردم و در دلم گفتم:ـبه خاطر نجات من؟!فقط بخاطر من جونت را به خطر انداختی؟!آخه چرا؟دست رایان را گرفتم و بی توجه به کتایون,از اتاق خارج شدم.در حین خارج شدن,کتایون گفت:+خواهش می کنم.کاری نکردم که!دستم را از پشت,برایش تکان دادم و گفتم:ـ ممنون!به همراه رایان به اتاقش برگشتیم.حس عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودم.یک حسی که روز به روز قوی تر می شد و قادر به کنترلش نبودم.روی تخت نشاندمش و خودم هم کنارش نشستم.دستش را به دستم گرفتم . در حالی که موهایی که روی صورتش ریخته بود را کنار می زدم,به چشمانش خیره شدم.با چشمانی که مهربانی,ازش موج می زد,پاسخ نگاهم را داد.برای لحظه ای حس کردم که دستم را در دستانش,فشرد.لحظه ای بعد,دستم را بالا آورد و نزدیک لبهایش,گرفت و آنها را به نرمی بوسید.وااای نه...!این امکان نداره.چه طور ممکنه؟!رایان هم احساس داره.او لحظه لحظه ی اتفاقات قلبم را حس می کنه.نا خودآگاه چشمانم را بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.رایان در حالی که به طرف دیگری نگاه می کرد و با گوشه چشمش من را نظاره می کرد, دستش را به طرف صورتم دراز کرد واشکم را پاک کرد.رو بهش گفتم:ـ تو کی هستی رایان؟!اصلا تو چی هستی؟چرا اینقدر عجیبی؟چرا اینقدر خاص و متفاوتی؟!هان؟!بهم بگو.با من حرف بزن.می دونم که از اول اینجوری نبودی.این را خوب می دونم.تو احساس داری.تو احساس دیگران را درک می کنی...اما چرا ناگهان,وحشی می شی؟!علت این خوی پرخاشگرت چیه؟
فصل سوم:دیگر از سکوت بی پایان رایان,خسته شدم.نمی دانستم چطور می شه به حرف آوردش.چطور می شه کاری کرد که خودش بگه که چه بلایی سرش آمده و او را به این شکل درآورده.از روی تخت بلند شدم و رایان را به حال خود رها کردم.قبل از رفتنم,مدادی را که در کنارش قرار داده بود,به آرامی و طوری که متوجه نشود,از کنارش برداشتم.به سمت اتاقم رفتم.گیسو منتظرم نشسته بود.با وارد شدن من به اتاق,سریع از جایش بلند شد و به طرفم آمد.ـخانم دکتر...بریم؟!دستی به سرم کشیدم و پوفی کردم:+گیسو جان.میشه بذاریم برای فردا؟راستش حالم زیاد خوش نیست.امیدوار که درکم کنی.کمی مکث کرد و بعد گفت:ـباشه خانم دکتر!حتما.کاری از من بر میاد براتون انجام بدم؟+نه عزیز..می تونی بری.داشت از در خارج می شد تا برود,که ناگهان فکری به ذهنم رسید.مطمئن بودم که الان حسام سرش با بیمارانش گرمه و نمی تواند در اصلاح کردن رایان,کمکم کند.پرستاران مرد هم,از ورود به اتاق رایان,سر باز میزدند.می توانستم با کمک گیسو,رایان را اصلاح کنم.صداش کردم:+گیسو جان..؟به طرفم برگشت و گفت:ـبله؟+می توانی در کاری کمکم کنی؟ـبله حتما.دستم را زیر چانه ام زدم و کمی لبم را کج کردم و به گیسو نگاه کردم و بعد از کمی فکر کردن,گفتم:+باشه.پس همراهم بیا.می خوام کسی را نشانت بدهم.می خواهم کمکم کنی تا اصلاحش کنم.ـبلـــه؟+نترس!من باهاتم.با بی میلی,چشمی گفت و به همراه من,از اتاق خارج شد.به سمت استیشن رفتم و از مقیسی خواستم که وسایل اصلاح را برایم بیاورد.او هم بدون معطلی,وسایل را برایم فراهم کرد.ـبفرمایید خانم دکتر.+مرسی مقیسی جانـولی...مطمئنی که می توانی این کار را انجام بدی؟!بهت آسیبی نزند؟!چشمکی برایش زدم و در حالی که به همراه گیسو به طرف اتاق رایان می رفتیم,با صدای بلند گفتم:+نگران نباش گلی!اول خودم,وارد اتاقش شدم و بعد از من,گیسو وارد شد.با دیدن رایان,لحظه ای با حیرت به صورت رایان,خیره شد.که گفتم:+خیلی خوشگله نه؟چند بار پشت سر هم,پلک زد و گفت:ـخیلــــی!شبیه اریایی ها نیست.به گمانم اروپاییه.با این حرف گیسو,کمی شک کردم که رایان ایرانی باشه.شاید علت اینکه متوجه حرفهای ما نمی شد,همین بود.چرا به ذهن خودم نرسیده بود.داشتم فکر می کردم که با دست گیسو,که جلوی چشمم تکان می داد,به خودم آمدم.ـخانم دکتر..خانم دکتر..خوبید؟+اره اره.خوبم.وسایل را آماده کن.رایان آرام روی زمین به حالت چمباده نشسته بود و صداهای عجیبی از گلویش خارج می کرد.صدایی ما بین زوزه و خس خس!نمی دانم چه بود.اما هرچه بود,خیلی عجیب بود.به کارهای من و گیسو نگاه می کرد.در حالی که گیسو وسایل را آماده می کرد,دستهایم را شستم و خواستم برگردم به طرفشون,که پایم خرد به چندتا جعبه که کنار در ورودی اتاق رایان,قرر گرفته بود.اینها چیه دیگه؟!کی اینها را اینجا گذاشته؟رو به گیسو کردم و گفتم:+سریع برو به مقیسی بگو بیاد اینها را از اینجا بردارد.ـچشم گیسو رفت و من هم سعی کردم که جعبه ها را جابه جا کنم.اما هرکاری کردم,نتونستم.جعبه ها فوق العاده سنگین بود.انگار که یک تن وزن داشت و برای من,بلند کردنشان,مقدور نبود.همین که داشتم سعی می کردم,جعبه ها را بلند کنم,رایان به طرفم آمد و نزدیک و نزدیکتر شد.وحشت کردم.فاصله ی رایان,هر لحظه به من کمتر و کمتر می شد.
خب.. وحشتم با توجه به صداهایی که در می آورد و همین طور سابقه ی درخشانش در عدم کنترل خودش , طبیعی بود. من را حسابی ترسانده بود.  به صورتش نگاه کردم. صورتی که ژولیده و پر مو به نظر می رسید. و از بین تمام آن موهایی که صورتش را پوشانده بود, دو چشم سرخ سرخ مرتب بین من و جعبه ها دو دو می زد. تمام بدنم یخ کرده بود. نفسهای عمیقی می کشیدم . کمی هم حالت تهوع داشتم. دستان قدرتمند و سفیدش که حالا به صورت غیر قابل باوری ,عضلات ستبر انها, کشیده تر و برجسته تر خودنمایی می کردند به طرف پاهایم دراز شد. عرق سردی در گودی کمرم نشست. زیر لب گفتم: رایان خواهش می کنم...الان موقع پرخاشگری نیست. چشمانم را بستم. کمی گذشت اما اتفاق خاصی نیفتاد. به نرمی پلکهایم را باز کردم. رایان تمام جعبه ها را روی هم گذاشته بود و بلندشون کرده بود. سرش را کج کرده بود و به من نگاه می کرد. صدای مقیسی توی ذهنم پیچید. _خانـــــــــــم دکت... به سمت در اتاق مایل شدم. لبخندی روی لبانم نشست. لبخندی که نشان دهنده ی خیلی چیزاها بود . مهمترینش نشان دهنده ی این که رایان من هم توانایی های خاص خودش را داره . کلا رایان تکه! +رایان بیا از این طرف. مقیسی و گیسو از مقابل در کنار رفتند . رایان به دنبال من می آمد. جعبه ها را کنار استیشن گذاشت. نگاهی به اطراف کردم تمام پرستارها دست از کار کشیده بودند و متعجب به رایان نگاه می کردند. شاید ظاهرش ژولیده بود اما با این اتفاقات اخیر همه حیرت زده شده بودیم. برای تشویقش دستانش را گرفتم. با لبخند گفتم: مرد آهنین بزن بریم تو اتاقت که کلی کار داریم. شک داشتم چیزی از حرفهای من فهمیده باشه اما لبخندی زد و به همراه هم به اتاق برگشتیم. کنار در بودیم که, در گوش مقیسی گفتم: +بازم هی ازش بترس.آخه جون من این ترس داره؟ پسر به این گلی ...خوشگلی....قوی! مقیسی سری تکان داد و گفت: ـارزونی خودت...این جنی.. یه یهو دیدی قاطی کردا! اخمی کردم و همراه رایان و گیسو وارد اتاق شدم. در اتاق را بستم , باز شدم همان دکتر طاهریان قبل! +خب گیسو جان اون پیشبند را بده. گیسو مو به مو کارهایی که می گفتم را انجام می داد.اما از نگاهش هم ترس را می خواندم. +چیه؟چرا این طوری نگاه می کنی بهش؟ _من؟نه! لبخندی زدم. +چیه تا حالا خوشگل ترسناک ندیدی؟ سرش را پایین انداخت و با صدایی خفه گفت: ـخداییش نه! خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم توجهی نکنم. رایان اولش کمی بدقلقی می کرد. گیسو هم وقتی رفتارهای رایان را دید حداکثر فاصله را ازش گرفت. تقریبا تمام کار اصلاح کردنش افتاد روی دوش خودم. با ترفند همیشگی (همان لالایی های فرانسوی) آرومش کردم. پیشبند را دور گردنش بستم. کمی نوازشش کردم. از نگاه سرخش رضایتش معلوم بود.آرام آرام موهای خوشرنگش راکوتاه کردم. . اواسط کارم نگاهی بهش کردم. آروم شدم بود و به حرکات من خیره شده بود. نگاهی به گیسو کردم. معلوم بود حوصله اش سر رفته. +می خوای بیای پیش ما؟ از عالم هپروتش در اومد. _چی؟ +می گم دوست داری بیای پیش من و رایان؟ نگاه مرددی به من و رایان کرد. دستم را روی شانه ی رایان گذاشتم و کمی فشار دادم. +نگران نباش .بیا من حواسم هست. گیسو مردد به سمت ما چند قدمی برداشت ولی بازهم فاصله اش را حفظ کرد. نوبت به صورتش رسید. توی عمرم از این کارها نکرده بودم. رو به گیسو گفتم: خوب شد به نظرت؟ _بد نشده! واقعا هم بد نشده بود. ماشین ریش تراش را روشن کردم و مشغول اصلاح صورتش شدم. حدود یک ساعتی مشغول تراشیدن ریشهای بلندش شدم . مانده بودم با این سرعت چه طور این همه مو در روی صورت او رشد می کردند! کارم که تمام شد دستی به صورت نرم و خوش رنگش کشیدم. _وای تو چقدر خوشگلی!.چقده نازه..چشماشو! نگاهی به گیسو کردم. انگار داره کی رو می بینه. از ذوقش اینقدر روی رایان خم شده بود که کم مانده بود بیفته روش. از حرکتش خوشم نیومد. چراش را خودم هم نمی دونستم. تک سرفه ای کردم و کمی هم اخم را چاشنی صورتم کردم. +خانم خالقی؟ بیچاره تازه متوجه موقعیتش و حرفهاش شد . سریع خودش را جمع و جور کرد. _معذرت می خوام.باور کنید تا حالا پسر به این خوشگلی ندیده بودم. نگاه سردی بهش کردم . تو دلم خیلی بلند گفتم: " خب از بس بی جنبه ای!" وسایل را با کمک گیسو که حالا برخلاف چند دقیقه قبل مدام دور و بر رایان بود, جمع کردیم. دست آخر به رایان خواب آوری تزریق کردم. با گیسو از اتاق خارج شدیم. +خب خانم خالقی خسته نباشی .می تونی بری! _شماهم خسته نباشید. وسایل را به مقیسی برگرداندم. گیسو هم وسایلش را از استیشن برداشت و رفت. خواستم برم به اتاقم که مقیسی گفت: خانم دکتر وقت دارید یکم حرف بزنیم؟ لبخندی زدم . خسته بودم اما احساس مقیسی را هم درک می کردم .این روزها احتیاج به حرف زدن داشت. درست مثل چند سال قبل خودم که هیچ کس جز استاد نبود که به حرفها و درد و دلهام گوش کنه. +واسه ی شما من همیشه وقت دارم. با هم به حیاط تیمارستان رفتیم. +راه بریم یا بشینیم؟ _من می گم راه بریم تا گرممون هم بشه. +موافقم! راه رفتیم و مقیسی گفت از خاطراتش , از روزای خوشی که با مادرش داشت. از زجرهایی که مادرش برای زندگی اش کشیده بود. من فقط گوش می کردم . مثل همیشه که شنونده ی خوبی بودم. گرم صحبت بودیم که موبایلم ویبره رفت. نگاهی به صفحه اش کردم. حسام بود. +دکتر بهرنگ هنوز نرفته؟ _تا اون موقع که توی بخش بودیم نه! +ببخشید . _خواهش می کنم. +الو؟ _مایا تو هنوز تیمارستانی؟ +آره. _می آی تو اتاقم؟ نه نه کجایی من بیام پیشت؟ بهتره جلوی پرسنل حرف نزنیم. +چیزی شده؟ _می آم حرف می زنیم. +خب من الان با خانم مقیسی توی حیاطم. _باشه اومدم.فقط مقیسی را ردش کن بره. +باشه. یکم صدای حسام عصبی بود ولی مطمئن بودم در هر شرایطی می تونه جلوی بقیه خودش را کنترل کنه.نگاهی به مقیسی کردم که داشت اطراف را نگاه می کرد. +حسام بود. _هنوز نرفته بودند؟ +نه گفت الان می اد تو حیاط باهم حرف بزنیم. _ ا؟ خب پس من برم به کارهام برسم. لبخندی زدم . از این همه فهیم بودنش کلی توی دلم ازش تشکر کردم. با رفتن مقیسی روی اولین نیمکت نشستم. هوا سرد شده بود. _مایا؟ با شنیدن اسمم به طرف حسام برگشتم . اما این آدمی که جلوی من بود هر کسی بود غیر از حسام. از شدت عصبانیت سرخ شده بود. پره های بینی اش مدام باز و بسته می شدند. دستانش را مشت کرده بود و فشار می داد اینقدر که سفید شده بودند. +حسام؟ انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت. _هیس..هیس مایا. از ترسم سکوت کردم و منتظر ادامه دادن حرفش شدم. کنارم روی نیمکت نشست. با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. دستانش را توی هم قلاب کرده بود؛ کمی هم خم شده بود. _می شه بگی مدرک تحصیلیت چیه؟ +تو هم می شه بگی این چه سوالیه؟ _سوال من را با سوال جواب نده! از برخوردش ناراحت شدم. تا این موقع این قدر باهام بد حرف نزده بود. +تخصص اعصاب و روان. نگاهی بهم کرد. ناخودآگاه پوزخندی زد. _جدی؟ الان مطمئنی؟احیانا شما مدرک چیز دیگه ای نگرفتی بعد یهو مدرک تخصص از توش در بیاد؟ امممم بذار ببینم..مدرکی مثل آرایشگری ؛ اونم مردونه! از جام بلند شدم. +منظورت از این کارها چیه؟تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی.کارهای من به خودم مربوطه! با خشم از روی نیمکت بلند شد. _من حق دارم با کارمندم توی تیمارستانم هر طوری بخوام حرف بزنم ؛ فهمیدی!؟ +نه نمی فهمم. من غلام حلقه به گوشت نیستما! به تو هم نباید جواب پس بدم. خواستم برم که نذاشت. _مایا؟ وقتی می گم بیش از حد برات مهمه نگو نه....وقتی می گم یه جوری شدی نگو نه.همه ی فکر و ذهنت شده رایان. آدم قحط بود تو یه کاره پاشدی رفتی موهاشو کوتاه کنی؟ آن هم موهای کی رو ..یه دیوانه ی به تمام معنی که حتی نمی دونم کیه چیه! از خشم حرفهایش لبریز شده بودم. نفس عمیقی کشیدم. دستم را به نشانه ی تهدید بالا آوردم. +رایان دیوانه نیست. _هه...می شه بگی چیه؟ نکنه نابغه ی جهانی که تا مرز نوبل گرفتن هم رفته؟نه؟! +رایان فقط مریضه ..خودتم می دونی نمی تونیم انگ دیونه بودن بهش بزنیم.در ضمن من وقتی قسم می خورم ؛ یعنی تا تهش کنار هر مریضی که فکر کنم بهم نیاز داره م ی م و نَ م! به سرعت وارد ساختمان شدم. اینقدر از دست حسام عصبانی بودم که دلم می خواست عقده ام را سر یکی یا یه چیزی خالی کنم. به اتاقم رفتم. حسام پاش را فراتر گذاشته؛ به اون ربطی نداره که من چی کار می کنم.من تمام وظایفم را ,تمام دستورات استاد را مو به مو انجام می دم. هیچ وقت کوتاهی در کارم نبوده!!!! روی صندلیم نشستم. شالم را کمی شل کردم. سرم را به میز چسباندم. +من چم شده؟واقعا چرا اینقدر رایان برام مهم شده؟ _مایا؟ از ترس نفسم توی سینه ام حبس شد. نگاهی به رو به روم کردم. استاد توی چهارچوب در ایستاده بود. +شما؟؟؟؟ لبخندی زد. _ترسوندمت؟ +یکم. _هنوز باورت نشده من توی مخفیانه رفتن به جایی چقدر استادم!؟ لبخندی زدم. +شما که توی همه چیز استادید! اشاره ای به مبل های اتاقم کرد. _بشینم؟ +بفرمایید. من هم از جام بلند شدم و رو به روش نشستم. به کنارش اشاره کرد. _جای دختر پیش پدرشه نه رو به روش. آره...جای دختر کنار پدرشه؛ کنارش روی مبل نشستم. _مایا؟....قبلا ها وقتی از یه چیزی ناراحت می شدی یا حتی خوشحال می شدی می اومدی پیشم. حرف می زدی! اما الان من هم حتی دارم کم کم به رایان حسودیم می شه. +اســــــتاد! خنده ی مردونه ای کرد. _دختر می گم حسودیم می شه.من که قبلا بابا حامد بودم! لبخندی می زنم. +بابا حامد حامدی!!!چشم بابا حامد جونم ؛ این طوریام نیست.ببینید قبول دارم که نسبت بهش خیلی حساس شدم. اما فقط حساس شدم نه بیشتر.(هوفی کردم.) من از حسام انتظار بیشتر از اینا دارم.حسام تحصیلکرده است. خودش توی این فضا داره کار می کنه.اون وقت یهو داغ می کنه ؛ به چه دلیل ؛ نمی دونم! استاد نگاه خاصی کرد. +الان این نگاه یعنی چی؟ _یعنیش را شما جوانها مونده بفهمید. (به موهاش اشاره کرد.) به اینها بر می گرده. +من از دست کارا و رفتارا و نیش و کنایه های حسام خسته شدم. بیش از حد توجه نشون می ده. پس چرا در مورد کتی این طوری نیست؟ _اینها می گذره ؛ از احوالاتت بگو ببینم. +احوالاتم؟حوصله ی خونه رو ندارم.یکمی هم دلتنگ مامانم. آها این همسایه رو به روییمون که یادتونه؟(سرشو تکان داد) گیر داده ازدواج کنم ؛ خط تلفنمم که به خاطر مزاحمتای بیش از حدش عوض کردم.دیگه...خونه رو بعد نود و بوقی تمیز کردم.. یهو پریدم تو جام. +بگید چی پیدا کردم؟!!!! با خنده گفت: چی؟ +قرآن مامانم را! _واقعا؟ سرم را تکان دادم از جام بلند شدم ؛ از توی کیفم قرآن مامان را در آوردم ؛ به سمتش گرفتم. قرآن مامانم را خیلی با احترام ازم گرفت. بوسه ای روش زد و درش را باز کرد. +خیلی وقت بود دنبالش بودم. _خوب شد پیداش کردی. فکر کنم این روزها بهش خیلی احتیاج داشته باشی. یکم دیگه حرف زدیم. _خب ؛ من دیگه برم. شیفت شبی؟ +بله. _مواظب خودت باش. +چشم.مرسی که هنوز کنارمید. _آدم برای دخترش همه کاری می کنه وروجک. تا دم در ماشینش همراهیش کردم. همیشه توی مواقعی که به یکی احتیاج داشتم ؛ تنهام نذاشته بود. اگر خدا پدر واقعیم را ازم گرفت در عوض کسی را داد که صدبرابر بهتر از هر پدری برایم پدری کرد. هوا کم کم تاریک می شد. توی اتاقم مشغول مطالعه ی پرونده ی یکی از مریضها بودم که دچار اختلالات روانی شده بود بر اثر مصرف مواد مخدر. چند باری هم خودکشی کرده بود. تلفن اتاقم زنگ خورد. +بله؟ کتی: سلام ,خوبی؟امشب شیفت شب تویی؟ +آره. _چه بد! +چرا؟ _آخه منم شیفت شبم می خواستم ببینم اگه تو نیستی جامو باهات عوض کنم.حالا اشکال نداره به دکتر بهرنگ می گم. توی دلم گفتم: توروخدا نگو! _کاری نداری؟ +نه عزیزم. پس امشب باید تا صبح این بشر را تحمل کنم! چشمانم مست خواب بود. به اتاق rest پزشکان رفتم. روی تخت دراز کشیدم. بدون اینکه متوجه بشم,جشمام گرم شد و خوابم برد.صدای گرومب بلندی باعث شد پریشان از خواب بپرم. یکم شوکه شده بودم. سریع شالم را روی سرم انداختم , دویدم بیرون اتاق. پرستارها وسط بخش ایستاده بودند. همه وحشت زده. +چی شده؟مقیسی: رایان! با شنیدن اسم رایان,به سمت اتاقش دویدم. در اتاقش باز بود. دو تا از پرستارهای مرد سعی می کردند بگیرنش ولی نمی تونستند.+آقایون بیرون. مقیسی بازوم را گرفت. _چی چی بیرون؟!مایا این الان از اون شبهای دیوانگیشه ها! اینقدر که تمام بندهایی که باهاشون دست و پاشو بسته بودیم را با یک حرکت پاره کرد. تو که با این هیکلت براش مثل یک برگ از دستمال کاغذی ای!هر ماه این موقع, ما از این بساط ها داریم.معلوم نیست اینی که از بیرون بدش می آد چه جوری هر ماه, یک شب, اینقدر به ماه خیره می شه تا قاطی کنه. آن موقع است که فقط خداست که به دادمون می رسه. دستم را از دست مقیسی در آوردم. +کار خودمه . باید برم. پرستارهای مرد اومدند بیرون. وارد اتاق شدم, اتاق تاریک بود ولی پرده ی اتاق کنار رفته بود. ماه معلوم بود." ماه شب چهاردهم"! +رایان؟رایان جان؟ فایده نداشت.یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که در تاریکی اتاق,در حال تبدیل به گرگی که روی دو تا پنجه ی عقبش بایسته, بود . پیراهنش تنش نبود. عضلاتش منقبض و برجسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.رگهای تمام بدنش برجسته شده بودند. این حالت را فقط در سالنهای تشریح دیده بودم که رگهای هر انسانی برجسته باشه ولی حالا....؟موهای بدنش پرپشت تر دیده می شد .طوری که در فضای تاریک اتاق مثل یک هیولای پشمالو دیده می شد. با اینکه صورتش را همین امروز shave کرده بودم, ولی به طرز خارق العاده ای روی صورتش, موهایی رشد کرده بود. قلبم تند تند می زد. خیلی ترسیده بودم.هیکل نحیفش, حالا تبدیل به هیکل هرکول شده بود. درشت و عضلانی! چانه اش, کشیده ترو پوزه دار شده بود.درست مثل یک حیوان درنده!درست مثل یک گرگ! دندانهایش بیش از حد خودنمایی می کردند. دندانهایی که سفیدی و تیزیشان هر کسی را می ترساند. نگاهم به درازای ناخنهایش افتاد. این چه حماقتی بود من کردم؟ چرا ناخنهاش را کوتاه نکردم! ناخن های بلندی که اگر در بدن کسی فرو می رفت ,مثل شمشیر از طرف دیگر بدنش بیرون می زد. تمام وجودم می لرزید . قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده بود. بهم نزدیک شد و من هم به عقب رفتم. دستانش را به سمتم دراز کرد ولی فرار کردم. به سمتم یورش برد. به اطرافم نگاه کردم. راه خروج از اتاق را نداشتم. با درماندگی به اطرافم نگاه می کردم. چشمم به تخت برعکس شده ی اتاق افتاد. برای قایم شدن جای خوبی بود. در آخرین لحظه ای که می توانست من را بگیرد, خودم را پشت تخت قایم کردم. چند لحظه بعد, صدای وحشتناکی کل فضا رو پر کرد. صدایی رعب انگیز و بم ! کلفت و بسیار بلند!احساس کردم پرده ی گوشم در حال پاره شدنه. با خودم گفتم : واقعا شبیه گرگهاست! یاد اولین باری افتادم که این جمله توی ذهنم آمد.اما بعدش به حرف خودم خندیدم. ولی الان واقعا باورم شد که تمام توصیفات پرستارها ,نوشته های استاد, مبنی بر اینکه رایان علایمی مثل گرگها را دارد, بی راه هم نیست. از پشت تخت سعی کردم با صدای بلند لالایی بخوانم .اما باز هم فایده نداشت. از آنجایی که پنجره ی اتاق باز بود, با وزیدن بادی درون اتاق , در اتاق بسته شد.رایان سریع میله پرده ی اتاق را که نمی دانم چه طور کنده بود, بین چهار چوب در گذاشت تا باز نشه. ترسیده بودم. حسابی خطرناک شده بود. از پشت تخت بیرون آمدم. به نظرم آرامتر شده بود .با قدم های سست, به طرفش رفتم. همچون یک گرگ, نفس می کشید. انگار بوی من را تشخیص داد .به سمتم برگشت.نگاهم در تاریک و روشنایی کم اتاق ,به چشمان سرخ سرخش افتاد. به دهانش که آبی از آن روان بود. به دندانهای نیشش, که بیش از اندازه تغییر سایز داده بودند. به روپوشم چنگ زد. غافلگیر شدم. مثل یک پر کاه, از روی زمین بلندم کرد. دستانم را دور دستانش حلقه کردم. گرمای بیش از حد بدنش و سرمای غیرباور بدن من ,باعث شد که احساس ترس بیشتریکنم. هر انسانی این دما را داشته باشد, یا تشنج کرده یا واقعا علم پزشکی این مورد را جواب گو نیست. +رایان من را بذار زمین . این چه کاریه؟ صورتش را نزدیک صورتم کرد. پره های بینیش تند تند باز و بسته می شد. صورتش وحشتناک شده بود . اصلا شبیه رایان من نبود. ای لعنت به این چشمهای من که تازه در تاریکی , با انعکاس نوری که به آنها می خورد, خواستنی تر هم می شود. نگاه دقیقی به اجزای صورتم کرد. بینیش را نزدیکم کرد. با همان خس خس هایی که می کرد, من را بویید. تمام بدنم به عرق نشسته بود.در دستانش ,همچون یک گنجشک می لرزیدم. واقعا وحشی شده بود. +رایان؟!من را بذار زمین. دندانهای تیزش را روی گردنم گذاشت. از سردی و خیسی چندش آورش ,حالت تهوع گرفته بودم. گوشش نزدیک دهانم بود. یاد حرف مادرم افتادم که می گفت :"هر موقع ترسیدی, یا احساس تنهایی کردی, آیه الکرسی بخوان" شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. در کمال تعجب ,دیدم که من را از خودش دور کرد.یکم بهم خیره شد. بعد با یک دست, من را نگه داشت و با دست دیگر اش, تخت دَمَر شده اش را درست کرد .بعد هم من را روی تختش,گذاشت . پتویش را رویم کشید. یکم حالم بهتر شد. یعنی آیه های قرآن روش تاثیر گذاشتند؟!اینطوری که نشان می دهد..! با خواندن آیات شریفه ی قرآن,رایان هم آرام و آرامتر شد.تا جایی که مجددا به حالت قبل برگشت و شبیه رایان خودم شد.خوشبختانه تنها کسی که رایاتن را در آن وضعیت دیده بود,من بودم.بالاخره,دری را که همه سعی داشتنند باز کنند , باز شد. هر دو به در خیره شدیم. قد و قامت حسام در چهارچوب در نمایان شد.با دیدن من که با خشونت های چند لحظه قبل رایان,کمی زخمی شده بودم و حالا کنار رایان,روی تخت نشسته بودم,رو به رایان کرد و گفت: _عوضی داری چه غلطی می کنی؟هر دو به سمت هم یورش بردند. صدای داد حسام بلند شد. در روشنایی کم اتاق , خونی که از بازوی حسام خارج می شد را دیدم. رایان انگار با بو کشیدن بوی خون جری تر هم شده بود و باز هم داشت وحشی می شد. اگر کاری نمی کردم حسام را می کشت. از روی تخت بلند شدم و به سمت حسام رفتم. با ناخنهایش,بازوی حسام را زخمی کرده بود. طوری که به بخیه احتیاج داشت. بازویش را فشار دادم تا کمتر خون ریزی کند. اما رایان را پشت خودم حس می کردم. به طرفش برگشتم . با دستانم, دستان مردانه ی عریانش را گرفتم. اما واقعا جری شده بود. با بینی اش,دستان خونی ام را بویید. محکم پرتم کرد یک طرف دیگر اتاق . بقیه ی پرستارها حتی جرات ورود هم نداشتند. داشت می رفت طرف حسام ,که با بدبختی از جایم بلند شدم. رو به روی رایان قرار گرفتم. اما چنان لگدی بهم زد که پرت شدم طرف دیگر اتاق. از شدت درد,دیگر نفسم بالا نمی آمد. مزه ی بد خون, تمام دهانم را پر کرده بود. گرمای آغوشی را دورم حس کردم. داغی پوستی که صورتم رویش قرار گرفته بود. رایان من را بغل کرده بود.در حالی که انرژیم تحلیل می رفت ,شروع کردم به خواندن آیه هایی که مادرم هر شبی که از ترس خوابم نمی برد ,برایم می خواند و من, ناخواسته از حفظ شده بودم.بعد هم با صدای کشداری گفتم: +چراغ ها رو روشن کنید.چراغــها. با روشن شدن اتاق, چشمانم بسته شد. اما حس اینکه دارم می افتم هم, از درون, خلا ای برایم ایجاد کرد. می دانستم تنها راهی که می شود رایان را در این وضعیت کنترل کرد,"نور" بود. چشمانم را که باز کردم, حسام و استاد را بالای سرم دیدم. استاد:مایا؟!صدای من را می شنوی؟ پلکهایم را تکان دادم. نگاهی به دست حسام کردم. در آتل بود. یعنی علاوه بر اینکه زخم شده, شکسته؟ خواستم حرف بزنم که حسام گفت: بهت مسکن تزریق کردیم .دوباره می خوابی.زیاد از خودت کار نکش. کم کم پلکهایم سنگین شدند. وقتی چشمانم را باز کردم ,در اتاقم و روی تختم ,بودم . استاد کنار تختم نشسته بود._خوبی مایا جان؟ +من چرا اینجام؟ مجبورم کرد دوباره دراز بکشم. _هیچی با آمبولانس بیمارستان آوردیمت خانه. این طوری بهتر بود.خوشبختانه ضربه ای که زده , خیلی دردسر ساز نبود. خداروشکر با یک جراحی کوچک,همه چیز رفع شد. +بیمارستان؟!جراحی؟_آره . چیز مهمی نبود. خداروشکر رفع شد. شما هم باید مثل یک دختر خوب ,مدتی در خانه استراحت کنی! +پس کارم؟مریضهایم؟رایان؟ _اولا استراحتت یک هفته است.دوما کارت سرجاشه. سوما مریضهایت را بقیه پزشکان بخش,ویزیت می کنند. چهارما تا اطلاع ثانوی تنها به اتاق رایان نمی روی. خواستم اعتراض کنم که گفت: خیلی بهت تخفیف دادم.باید می گفتم رفتن پیشش غدقنه! تا حدی راست می گفت. من تا دم مرگ رفته بودم. با رفتن استاد ,روی تخت دراز کشیدم. به کارها و رفتارهای رایان فکر می کردم. حرفهای مقیسی در گوشم می پیچید. "همیشه هر ماه همین موقعها ما از این بساطها داریم" "اینقدر به ماه خیره می شه تا یهو قاطی می کنه" "شبیه گرگهاست" این اتفاق شب پانزدهم افتاد. ماه کامل بود!از روی تخت بلند شدم . یکم جای بخیه ام درد می کرد. آرام آرام به سمت میزم رفتم.برگه ای در آوردم. تمام اطلاعاتی که از رفتار رایان داشتم را, روی کاغذ نوشتم. این یک معما بود.یک معمایی که بایــــد.. حلش می کردم. یک هفته مرخصی اجباری, در حال گذشتن بود. در خانه حوصله ام سر می رفت. اما به لطف دوستانم,سرم ساعتی گرم می شد. کیان و حسام ,هر شب بهم سر می زدند. مقیسی هر روز تلفن می کرد و چند باری هم بهم سر زد. کتی هم با همه ی مشغله اش هوایم را داشت. کتی و حسام از بیمارها و تیمارستان می گفتند و مقیسی از رایان. حسام بهم گفته بود که یک سورپرایز برام داره. ولی هر کاری کردم نمی گفت که اون چیه. از مقیسی پرسیدم او هم نمی دانست. مشتاقانه منتظر بودم ببینم سورپرایزی که حسام اینقدر ازش حرف می زنه, چیه. حسم می گفت به رایان ربط داره. به حسام و کتی گفته بودم یک سری کتابهای روانشناسی و پزشکی و حتی کتابهایی که به بیماری های ژنتیکی ربط پیدا می کرد را برایم بیاورند. می خواستم در مورد بیماری رایان تحقیق کنم. باید همه ی جوانب را می سنجیدم. حتی به دانشگاههای تاپ دنیا هم ایمیل زدم و در مورد کیسی مثل رایان باهاشون صحبت کردم. سری هم به اینترنت زدم. باید در مورد هر رفتاری که ازش سر می زد و شبیه به یک بیماری ای بود ,اطلاعات جمع می کردم. آخرین شب مرخصی اجباری و تجویزیم را در خانه می گذروندم. روی کاناپه ی شکلاتی نشمین نشسته بودم و به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شده بودم. تمام کتابها و نسخه برداری های این یک هفته ام, دور و برم پخش و پلا بود. اما خیلی نتیجه ی مهمی نگرفته بودم. تقریبا چیز خاصی بدست نیاورده بودم. با حرص, تمام برگه های روی میز را روی زمینپرت کردم. سرم را بین دستانم گرفتم.+ای خدا! چرا هیچی درمورد بیماری این پسر وجود نداره؟مگه می شه ؟ موبایلم زنگ خورد. هر چی گشتم, پیدایش نکردم. +پس این ویز ویزک کجاست؟ بالاخره زیر خروارها برگه روی میز تلفن, پیدایش کردم. خواستم جواب بدم که قطع شد. +هــوف! این همه انرژی صرف کن.. آخرشم هیچی!قطع شد. نگاهم به در سمت راستم افتاد. دری که مدتها بود, بسته شده بود. دری که هیچ وقت حاضر نشدم بازش کنم. دری که برای مادرم,بهترین در, برای ورود به بهترین جای دنیا بود و برای من ,یادآور خاطرات تلخ بچگیم,دلتنگی های نوجوانیم و نفرت جوانیم. اتاقی که , زمانی کتابخانه و محل کار و تحقیق پدرم بود. ناگهان,جرقه ای در ذهنم زده شد. خودش بود.من می توانستم از این اتاق چیزی برای نجات رایان پیدا کنم. دستگیره را فشار دادم اما در قفل بود. یادم نمی آمد که کلید را کجا گذاشته بودم. همه جا را گشتم. بالاخره در کشوی عسلی میز اتاق مامانم,پیدایش کردم. در اتاق را با احتیاط باز کردم. مردد بودم وارد اتاق بشم یا نه؟ بعد از کلی کنکاش با خودم, تصمیمم را گرفتم و با ذهنی آشفته ,وارد اتاق شدم. نگاهی به اطراف کردم. پر از گرد و خاک بود. هوای خفه ای داشت. پنجره ی اتاق را باز کردم, تا هوا جریان پیدا کند. نگاهی به کتابها کردم. اکثرا زبان اصلی بودند و بعضی هم به زبان فرانسه! پشت میز تحریر سلطنتی پدرم ایستادم. عکس من و مامان روی میز بود . در حالی که هر دو همدیگر را محکم بغل کرده بودیم و از ته دل می خندیدیم. اخمهایم در هم رفت. +حتی حاضر نشد عکس ما را با خودش ببرد. کشوهای میز تحریر را دونه دونه باز کردم. با دیدن هرچیزی ,یاد خاطره ای می افتادم . بعضی ها شیرین تر از عسل و بعضی ها تلخ تر از زهر. برای باز کردن آخرین کشو که کمی بزرگ هم بود, باید دولا می شدم. روی دو زانوم نشستم . اما هر چه قدر دستگیره را کشیدم ,باز نشد. قفل شده بود. اما این یکی را نمی دانستم که کلیدش کجاست. حس فضولیم تحریک شده بود. تمام جاهای ممکنه را گشتم. اما اثری از کلید نبود. نگاهی به عکس خودم و مامانم کردم. قاب را برداشتم. +آخه اینم شوهر بود تو کردی قربونت برم؟خب دوستش داشت آره ..ولی او چی؟ او هم دوستش داشت؟او که با قصاوت تمام,من و مادرم را ترک کرد؟تمام خشمم را با پرت کردن قاب عکس به طرف دیوار, خالی کردم. صدای خرد شدن شیشه های قاب را شنیدم. تکه های شیشه روی پارکت اتاق پراکنده شده بود. علاوه بر تکه های شیشه, کلید کوچک و ظریفی هم روی زمین افتاده بود. +خود خودشه! در کشو را باز کردم. پر بود از کلاسور و جزوه های تایپ شده و عکس. کلا یک پکیج کامل تحقیقی! دلم می خواست بخوانمشان ولی با صدای زنگ تلفن خانه ,از اتاق خارج شدم. استاد بود . کمی باهم حرف زدیم و در آخر ,اجازه ی بازگشتم به تیمارستان را صادر کرد. خوشحال بودم. دلم حسابی برای رایان تنگ شده بود. برای کسی که من را به این حال و روز در آورده بود.نگاهی به ساعت کردم .دیر وقت بود. حسابی خوابم می آمد. حوصله ی خواندن آن همه برگه و جزوه را نداشتم. هر چند حسابی کنجکاو بودم. صبح با صدای آلارم گوشیم ,از خواب بلند شدم. وارد حمام شدم. وان را پر از آب گرم کردم. درون آن ,دراز کشیدم. دو ساعتی وقت داشتم. با حوصله, دوش گرفتم. حوله ام را تنم کردم. کلاهش را روی سرم انداختم . به سمت کمد لباسهایم رفتم. نگاهی به داخل کمدم کردم. بعد کلی از کلی فکر کردن, بالاخره مانتوی آبی لاجوردی با شلوار جینی برداشتم و به همراه شال ستش ، روی تختم گذاشتم .به سمت آشپزخانه رفتم. قهوه جوش را روشن کردم. نان تست و شکلات صبحانه را از داخل یخچال بیرون آوردم. تصمیم گرفتم حسابی خوشگل کنم . دلم می خواست از نو شروع کنم. اینبار, سر بیماری و درمان رایان کوتاه نمی آمدم . دلم نمی خواست ماه دیگر, همین آش و همین کاسه باشد. صبحانه ی کاملی خوردم و به اتاقم,برگشتم . سشوار را روشن کردم و موهایم را لخت کردم. موهای خوشگلم را با دقت ,به شکل حصیری بافتم. قسمت جلویش را هم کج ,روی صورتم ریختم. نوبت آرایش بود.. تا صورتم را صفا بدهم. رژ لب صورتی ملایمی,به لبم زدم. ریملم را برداشتم و به مژه های پرپشتم کشیدم. حالا,چشمهای خوشرنگم بیشتر خودنمایی می کرد. خط چشمی کشیدم و گونه های برجسته ام را با رژ گونه زیباتر کردم. لباسهایم را تنم کردم. کمی به گلویم و مچ دستانم عطر زدم. وسایلم را برداشتم . سوار ماشینم شدم. چقدر خوب بود که به زندگی قبلم برگشتم.یک ربع بعد, به تیمارستان رسیدم. ماشین را در محوطه پارک کردم. هر کسی که مرا می دید, باهام,کلی سلام و احوالپرسی می کرد و حالم را می پرسید. وقتی وارد بخش شدم , تمام پرسنل ,دورم جمع شدند. با همه سلام و احوالپرسی کردم. _یکمی هم ,من را تحویل بگیر. نگاهی به کتی کردم که پشت تمام پرستارها ایستاده بود و با لبخند زیبایی نگاهم می کرد. جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم. _خوبی؟ +عالیم. از هم جدا شدیم. _خوش آمدی. +مرسی. _به به. خانم دکتر طاهریان! احوال شما؟ نگاهی به حسام کردم که آتل دستش را هنوز باز نکرده بود. دکمه های روپوشش را باز گذاشته بود.کنارش هم گیسو و ماهان, ایستاده بودند. +من:سلام. آن دو هم سلام کردند. گیسو به طرفم آمد و بغلم کرد و گفت:_جاتون خیلی خالی بود .در این یک هفته, مدام مزاحم دکتر بهرنگ بودم. _خوبید دکتر؟ +خوبم دکتر بهرنگ. شما خوبید؟ دستتون... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:_آره. بهتره. کمی بعد ,راهرو خلوت شد .من هم به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم. "کارتابل" کارهایم را باز کردم. باید به چند مریض سر می زدم. ولی از همه مهمتر, رایان بود. به سمت استیشن پرستارها رفتم. +مقیسی جان؟ _جانم؟ +گیسو کجاست؟ _پیش دکتر بهرنگ. +پیجش کن. با آمدن گیسو, به مریضها سر زدم. با هربار توضیح من, گیسو مشغول record کردن صدایم بود و کلی سوال می کرد. با اتمام ویزیت مریضها ,گیسو را رد کردم تا برود. به سمت اتاق رایان راه افتادم. نگاهی به اطراف کردم .کسی نبود. در را با احتیاط باز کردم. رو به پنجره که در کمال تعجب پرده اش کشیده شده بود,بود و گوشه ای چمباده زده بود. آرام آرام به سمتش قدم برداشتم. صورتم را نزدیکش بردم. سرش را به سمتم خم کرد. با دیدنم لبخند محوی روی صورتش نشست. نگاهی بهش کردم. تمیز و مرتب بود. اصلاح کرده. +سلام رایان. کمی نگاهم کرد.سرش را نزدیکتر آورد. دستانم را گرفت و روی صورتش گذاشت. _اااا....ل.....م. با بهت بهش خیره شدم. چشمانم گرد شده بودند. +تو...یک بار دیگر بگو. _مایا؟ برگشتم سمت در.حسام بود. +وای رایان داره....وای خدایا...حسام... حسام لبخند زیبایی زد و به سمتمان آمد. _سورپرایزم خوب بود؟ با شوق,دستانم را بهم کوبیدم. +خوب؟!عـــــالی بود حسام .ممنونم. لبخندش پررنگتر شد. _حالا باید بیشتر روش کار کنیم.در ضمن شما چرا تنها آمدی؟ ضد حال بدی خوردم. +خب..من دیدم هیچ کس در راهرو نیست. _گوشیت مگه باهات نیست؟ زنگ می زدی می آمدم. +دفعه های بعد. هر دو نگاهی به رایان که ما را نگاه می کرد, کردیم. +خب رایان خان دیگه چی کارها کردی؟ _ه ه ه...ت....خ +چی می گه؟ _فعلا نمی تواند چیز واضحی بگوید! ولی با تمرین می تواند کلمات را ادا کند. +پیروزی بزرگیه! _معلومه. تا ظهر پیش رایان موندم. حسام هم کنارم ماند. هر چند, هر از گاهی پیجش می کردند و مجبور بود که بره. +خب حالا که حسام تونسته بهت تلفظ حروف را یاد بده منم بهت نوشتن یاد می دهم! خواستیم نهار را باهم بخوریم.ولی غذا خوردن رایان,روی اعصابم بود. کل تختش را به گند کشید. تمام ملحفه ها و رو تختی و لباسهایش را خورشتی کرد. +رایــــــــــان! نگاهی بهم کرد. نفس عمیقی کشیدم. سعی کرم شمرده شمرده حرف بزنم تا بفهمه , البته اگر می فهمید. +رایان جونم...گوش کن.اگر قول بدی خوب و درست غذا بخوری , جایزه داری. باشه؟ سعی کردم از ترفند شرطی شدن استفاده کنم. شرطی شدن نوعی واکنش موجود زنده است به محیط اطرافش. (برای مثال: وقتی کسی اسم لواشک را می شنود یا حتی می بیند, بزاق دهانش به صورت ناخودآگاه ترشح می شود.از این کار, برای درمان خیلی از بیماری ها استفاده می شود.) می خواستم با درست غذا خوردن , رایان منتظر یک پاداش باشه ..مثلا ناز کردنش. در این مدت فهمیده بودم که حسابی با نوازش ها و لالایی های من انس گرفته. قاشقش را که بدون استفاده مانده بود, برداشتم و کمی از غذایش را برداشتم. به سمت دهانش بردم. دست دیگرم را روی دستانش گذاشتم و کمی نوازشش کردم. تا آخر غذایش را بدون هیچ کثیف کاری ای خورد. بعدم با ترفندهای خودم , دست و رویش را شستم. با تزریق آرام بخش هر روزه اش و مطمئن شدن از خوابیدنش ؛ به اتاقم برگشتم. ساعت 4 بود. وقت رفتن به خانه. لباسهایم را عوض کردم. کیف و موبایلم را برداشتم. به سمت استیشن رفتم. +کرامت جان؟ _جانم؟ +من دارم می رم خانه. فکر می کنم دکتر شیفت شب دکتر نصیری باشه. مشکلی پیش آمد بهم خبر بدید. _چشم.به سلامت. سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم . روز اولی خیلی خسته شده بودم. لباسهایم را با یک بولوز اخرایی تنگ و شلوار دم پا گشاد خاکی رنگ,عوض کردم. موهایم را هم دورم رها کردم. قهوه ای برای خودم آماده کردم. از صبح انتظار می کشیدم تا زودتر برسم خانه و این برگه ها و تحقیقات را که "آقای پدر"با خودش نبرده بود را بخوانم. تا آنجایی که یادم می آمد همه ی جزوات و تحقیقات مهمش را با خودش برده بود. در اتاق را باز کردم. با اکراه پشت میزش نشستم. در کلاسوری که بینش پر برگه و عکس و جزوه بود را باز کردم. هر چی بود به مسائل ژنتیکی بر می گشت.با هر برگی که ورق می زدم,اطلاعات بیشتری دستگیرم می شد و همچنین,بسیار شگفت زده می شدم.


مطالب مشابه :


رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی




رمان گرگینه 6

رمان گرگینه 6 . عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه




رمان گرگینه 5

رمان گرگینه 5 . همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به




رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - ابروهام رو بالا دادم . +خب . حالا خانم مقیسی




رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می




رمان گرگینه 4

رمان گرگینه 4 . با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به




رمان گرگینه 1

♥ 499 - رمان گرگینه ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) ♥ 501 - رمان بانوی




رمان گرگینه - 3

- رمان گرگینه - 3 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




گرگینه 03

بـــاغ رمــــــان - گرگینه 03 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :