رمان گرگینه 4

با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به صندلی اتاقم تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.خوشحال بودم از اینکه تونستم,تا حدی به رایان کمک کنم.به بیماری که تا چند ماهه پیش,به تختش غل و زنجیر بود و تنها پرستارهای مرد بخش,برای تزریق و دادن داروهاش,وارد اتاقش میشدند.از کارم راضی بودم.اما اینا هیچ کدوم کافی نبود.درسته که من یه پزشک متخصص بودم و میتونستم بهترین بیمارستانها برای کار برم.اما ترجیح میدادم که کنار استاد و پدرم بمونم و حالا هم که با وجود رایان,دیگه علاقه ای به ترک اینجا نداشتم.توی همین افکار بودم,که فکری به ذهنم رسید.اون شب قرار بود که شب رو در کنار رایان بمونم و مراقبش باشم,پس چه خوب میشد اگه میرفتم و کمی براش خرید میکردم!با این فکر,سوییچ رو از روی میز برداشتم و به سمت در اتاقم رفتم,که موبایلم زنگ خورد.در حالی که به کرامت,اشاره کردم که دارم میرم بیرون,از خروجی بیرون اومدم و دکمه ی اتصال گوشیمو زدم.ـبله بفرمایید؟!+مایا سلام.ـسلام حسام..جانم؟+کجایی؟ـمیرم تا بیرون و برمیگردم!+ا چه خوب.منم کاری دارم میخوام برم بیرون.چطوره با هم بریم؟!ـمن میخوام برم خریدها..+بازم چه جالب.چون منم میخوام برم خرید!ـباشه پس من توی پارکینگم,زود بیا که بریم!+باشه اومدم.گوشی رو قطع کردم و در حالی که ماشین رو روشن میکردم که گرم بشه,آینه ماشین رو روی صورتم تنظیم کردم.شالم رو مرتب کردم و دستی به موهام کشیدم.صدای بوق ماشینی اومد.رومو به سمت صدا برگردوندم که دیدم حسامه!از ماشینش پیاده شد و اومد طرف ماشین من.شیشه ماشین رو پایین کشیدم.ـسلام بر خانم دکتر عزیز!+سلام حسام!خسته نباشیـسلامت باشی.ماشینتو خاموش کن.بیا با ماشین من بریم.+تو بیا با ماشین من بریمـنه نمیشه.بدو بیا. من تو ماشینم منتظرتم.با ماشین حسام,به سمت مرکز خرید(....) رفتیم.ـحسام تو چی میخوای بخری؟!میخوای اول تو خریدتو انجام بدی بعد من؟!+نه.اول تو کارتو بکن.بعد من!ـباشه پس بریم.توی راهرو قدم میزدیم و دونه دونه مغازه ها رو نگاه میکردیم.به یه مغازه رسیدیم و داشتیم اجناسش رو نگاه میکردیم,که چشمم به یه تی شرت سفید,با یقه ای که به شکل کراوات بسته میشد,خورد.خیلی ازش خوشم اومد و رایان رو در حالی که کمی وزن,اضافه کرده و استایلش روی فرم اومده ,توی اون تی شرت تصور کردم!به نظرم,خیلی برازندش میشد.رو به حسام گفتم:ـمن از این خوشم اومده+اما من فکر کردم میخوای برای خودت لباس بخری.اینکه پسرونست.ـآره پسرونه است.چون میخوام برای رایان بخرمش!با چشمهایی که از تعجب,گرد شده بود بهم نگاه کرد.ـچیه؟چرا تعجب کردی؟!این برای روحیه اش خوبه.از شر اون لباسهای چرکی تیمارستان هم خلاص میشه.پوفی کرد و بی آنکه جوابم رو بده وارد مغازه شد.منم پشت سرش وارد شدم.از فروشنده خواستم تا تی شرت رو بیاره برام.وقتی آوردش,از حسام خواستم که پرووش کنه.با بی میلی,قبول کرد.تی شرت رو ازم گرفت و به اتاق پروو رفت.لحظه ای بعد,در حالی که تی شرت تنش بود,از اتاق خارج شد.با دیدن حسام,من رایان رو دیدم در جلد حسام!باورم نمیشد که اینقدر به رایان این تی شرت بیاد.نا خودآگاه به سمت حسام رفتم و دستی روی گونش کشیدم و گفتم:ـچقدر ناز شدی رایان!حسام دستم رو با عصبانیت از روی گونش,پس زد و بعد از تعویض تی شرت,به سرعت از در مغازه خارج شد.
 از رفتار تند حسام متعجب ماندم, واقعا این رفتار از حسام بعید بود. شانه ای بالا انداختم و به سمت صندوق رفتم, بعد از خرید از مغازه رفتم بیرون , نگاهی به اطرافم کردم , حسام به میله های وسط پاساژ تکیه داده بود و دستانش را بقل کرده بود. خیره من را نگاه می کرد. تصمیم گرفتم یکم باهاش خشک رفتار کنم, رفتارش اصلا برام قابل هضم نبود. از کنارش رد شدم و به طرف مغازه های دیگر رفتم , حسام هم دنبالم راه افتاد , کنارم قدم بر می داشت , هر دو ساکت بودیم. نگاهم به یک سیوشرت خوشرنگ کرم - قهوه ای افتاد که مطمئن بودم به چشمان خوشرنگ رایان می اومد. _قشنگه! سرم را به طرف حسام برگرداندم. +می دونم! _برای رایان می خوای؟ چیزی نگفتم. _می رم پرو کنم. منم از خدا خواسته دنبالش رفتم داخل. واقعا معرکه بود . به حسام هم می اومد ولی رایان....مطمئنا تو تنش عالی می شد. برای جلو گیری از برخورد بدش سری تکان دادم و رفتم سمت دیگه ی مغازه. وقتی از اتاق پرو بیرون اومد صدام کرد._مایا؟ +بله؟ _به نظرم یه شلوار هم بگیری براش خوب باشه , در ضمن این لباسها خلاف مقررات تیمارستانه. +می دونم , ولی امشب یک فکر مهم دارم. برای روند درمانش موثره. مشخص بود از حرفهام ناراحت شده ولی من دلیلش را درک نمی کردم. شلوار جین قهوه ای هم براش خریدیم و رفتیم بیرون مغازه. +خب , حالا نوبت خریدهای شماست آقای دکتر. نگاهی بهم کرد . _حوصله داری؟ ابروهام را دادم بالا.+معلومه دارم. تا الان معطل من شدی حالا من وقتم را در صرف تو کنم , چی می شه مگه؟ با این حرفم اخمهاش باز شد و لبخند محوی زد. به طرف مغازه های دیگه راه افتادیم , یه سری لباس کامل با سلیقه ی من برای خودش خرید. لباس آستین کوتاه آبی با آستین و یقه ی سفید , شلوار جین خوش رنگ و خوش دوختی که توی تنش عالی بود.کت اسپرت آبی آسمونی که با لباسهاش کاملا متناسب بود. +می گم اقای دکتر زودتر برای متاهل شدنت اقدام بکن , با این تیپ بری بیرون خوردنت! بلند خندید . _اتفاقا تو فکرشم. +جدی؟ سرش را تکان داد . _گرسنه ات نیست؟ +اممم؟! یکمی ولی باید برگردیم تیمارستان. با حرص گفت: حتما باز هم رایان؟ حالت مدافعانه ای گرفتم: خب , اشکالش چیه؟ اون بیمارمه. پوزخندی زد. _بیمار!!! فکر نمی کنی از بیمار فراتره؟+اجازه نمی دم هر چی دلت خواست بگی. پوزخندی زدم. +واقعا از تو انتظار نداشتم.با قدمهای تند از پاساژ خارج شدم حوصله نداشتم سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تیمارستان , توی راه مدام موبایلم زنگ می خورد. وقتی رسیدم توی محوطه ی تیمارستان , همه چیز یادم رفت . دیگه حسام و اتفاقهای چند ساعت قبل برام مهم نبود. پلاستیکها را برداشتم و رفتم داخل بخش. کرامت داشت شیفت را تحویل می داد.کرامت: سلام خانم دکتر. +سلام... از مقیسی چه خبر؟ _والا خبری ندارم. گوشیش خاموشه. +باشه خبری شد خبرم کن. _حتما. وارد اتاقم شدم . لباسم را عوض کردم . در اتاق رایان را به آرامی باز کردم , روی تخت دراز کشیده بود دستانش را به دو طرف تخت بسته بودند. سریع برگشتم تو بخش و با عصبانیت گفتم: کی این کار را کرده؟دخترک بیچاره از ترس نگاهی بهم کرد. +با تو ام! _من ...من همین الان شیفت را تحویل گرفتم. اه , راست می گفت . +سریع شماره کرامت را بگیر...نه...تا نرفته پیجش کن. بیچاره عین ربات این کار را کرد. وقتی کرامت رسید تو بخش , به طرفش رفتم. +کی دستای رایان را بسته؟ _نمی دونم...شما خودتون گفتید کسی وارد اتاقش نشه. احتمالا کمک بهیارای آقا مثل عادت هر شبشون این کار را می کنند , دستاش را بستن. نفس عمیقی کشیدم , برگشتم تو اتاق رایان. با دیدن من خواست تکان بخوره اما دستانش اجازه هیچ کاری را بهش نمی دادند. نگاهی به دستانش کرد. +الان باز می کنم. آروم و با دقت دستانش را آزاد کردم , دور مچش کبود شده بود. +درد داری؟ باز هم جواب نداد , من موندم این حسام به این چی یاد می ده؟! دستانش را نوازش کردم .+راست برات چیزای خوشگل خریدم ببین دوست داری؟ فقط نگاهم می کرد. لباسها را از توی پلاستیک در آوردم. باز هم نگاه کرد. از اتاق رفتم بیرون و یکی از بهیار های بخش را صدا کردم. _بله؟ +آقای جامی کمک کنید بیمار لباساش را عوض کنه. _چشم.+فقط رفتارتون باهاش آروم باشه. _چشم. کنار در اتاق منتظر ماندم تا لباسانش را عوض کنه. _خانم دکتر تمام شد. +ممنون. وارد اتاق شدم , با دیدنش سرجام خشک شدم. این پسر یه الهه ی زیبایی بود. تو این لباسها معرکه شده بود. +بچرخ! باز هم نفهمید . با ناله گفتم:Rouler(به فرانسه یعنی بچرخ) با کمال ناباوری چرخید. +تو....تو فرانسه بلدی؟ باورم نمی شه! جند کلمه دیگه فرانسه گفتم ولی فایده نداشت کلا توهم بود. این رفتاراش عجیب بود گاهی به کلمات فرانسه واکنش نشان می داد و گاهی انگار نه انگار! +Tu es si belle(خیلی زیبا شدی)لبخند زیبایی زد به قول دخترها, لبخند دختر کش! آروم دستم را به طرفش دراز کردم , به نرمی دستانم را گرفت . به سمت در قدم برداشتم اما ایستاد. +چرا نمی آی؟ از توی چشمانش ترس را خواندم. دستانم را دور شانه اش حلقه کردم , در گوشش گفتم: من کنارتم.... Je suis à vos côtés.به سمت بیرون رفتیم, آروم قدم بر می داشتیم. یکی از پرستارهای بخش در حالی که از اتاقی بیرون می اومد سرش را بالا گرفت و با دیدن ما سرجاش ایستاد. به دنبالش بقیه پرستارها هم وسط راه رو ردیف شدند. همه با دهانهای باز ما را نگاه می کردند, رایان به من چسبیده بود.گاهی به رایان کردم , چشمانش را بسته بود , محکم دستان من را گرفته بود و پشت من قایم شده بود. یک قدم به جلو برداشتم اما رایان تکان نخورد, پس با نور هم مشکل داری؟ با صدای بلند گفتم: اینجا چه خبره؟ بخش چرا این طوریه؟ هد نرس بخش کیه؟ دختر جوانی به سمتم آمد. _بله؟ +شما هد نرسی؟ سرش را تکان داد. +فامیلیت چیه؟ _سمایی +بخش چرا این طوریه؟ سریع بخش را خلوت کن ... همه متفرق شدند , نگاهی به رایان کردم که همچنان چشمانش را بسته بود.+خانم سمایی؟ دوان دوان آمد سمتم. +چراغای بخش را خاموش کن , وقتی ما رفتیم روشن کن. یکم نگاهم کرد. +خانم؟ من چند بار یک حرف را باید تکرار کنم؟_بب...ببخشید. چراغهای بخش را خاموش کردند . آروم دست رایان را گرفتم و با قدم های آروم رفتیم تو حیاط. چشمهاش را باز کرد. با دیدن اطرافش تعجب کرد. +اینجا حیاطه. دوست داری؟ باز هم سکوت کرد. به سمت نیمکتی رفتیم که کاملا زیر نور تیر چراغ برق بود. اول خودم نشستم. اما رایان کمی دورتر ایستاده بود و من را نگاه می کرد. باید یک جوری تحریکش می کردم. چند راه داشتم یکی کمک گرفتن از حسام که عملی نبود, یکی لالایی خواندن. با صدای نازک و خلسه آورم شروع کردم به خواندن.آروم آروم بهم نزدیک شد , دیگه ترس توی چشمانش وجود نداشت , وقتی نزدیکم شد دستانم را به سمتش گرفتم . بدون معطلی دستانم را گرفت.آروم روی زمین نشست و سرش را روی زانوانم قرار داد. موهای نرم خوشرنگش را نوازش می کردم . _نگفتم از یه مریض برات بیشتره! با شنیدن صدای حسام ساکت شدم. رایان از جاش بلند شد و به حسام نگاه کرد. پوزخندی رو لبان حسام , اذیتم می کرد. می دونستم تا حدی حق با حسامه ولی نه به آن غلظتی که حسام می گه. +فکر نمی کنم امشب شیفتتون بوده باشه؟_توی مکانی که 30 درصد سهامش مال خودمه , هر موقع که بخوام می رم هر موقع که بخوام برمی گردم! نمی دونستم توی اینجا سهام داره. ولی خب من مایا بودم و مثل همیشه خونسردیم را حفظ کردم. +خب این موضوع به من چه ربطی داره؟ سوال من چیزه دیگری بود... _خب البته! شماره ای گرفت و پچ پچی کرد. چند لحظه بعد چند مرد رایان را به زور به اتاقش برگداندند. +می شه علت دخالت بی جات را برای من توضیح بدی؟ روی نیمکت نشست و پای راستش را انداخت روی پای چپش. _بشین. اما من همچنان ایستاده ام. _مایا...خواهش می کنم محض رضای خدا یک بار هم شده باهام لج نکن. +من کی لج کردم؟ _واقعا نمی دونی؟ +نه! روی پاهاش دولا شد و شقیقه هاش را فشار داد. _باشه , تو راست می گی. اصلا من زیاده روی کردم خوبه؟ +باز هم نه!با استیصال نگاهم کرد. _مایا...مایا دیونه ام کردی. نشستم کنارش دستم را گذاشتم روی شانه اش. +حسام؟ سرش را به طرفم برگدوند با دیدنش نگرانش شدم. +حسام تو چته؟_مایا تو چته؟ تو که کسی نبودی اینقدر راحت به کسی وابسته بشی! +تو هم کسی نبودی که اینقدر یه طرفه به قاضی بری. _نگو که منکر حساسیت بیش از حدت به رایانی! ساکت شدم حق با او بود. +برای تو چه فرقی می کنه؟ هان؟ منکر نمی شم ولی یه حس قدیمیه , احساس می کنم بهش یه دینی دارم. _ولی من چیز دیگه ای فکر می کنم. چشمانم را ریز کردم. +چی؟ پوفی کرد و از روی صندلی بلند شد. _مایا؟ +جانم؟_دوستش داری؟ +هه, حسام واقعا حالت خوبه؟ دارم نگرانت می شم. _ولی من نگرانتم , تو ....تو هیچ وقت دور و برت را درست نمی بینی , از کنار آدمها به راحتی می گذری. +نه... داشتم ادامه ی حرفم را می گفتم که رفت. با رفتن حسام من هم به سراغ رایان رفتم , حسام تمام برنامه هام را بهم ریخته بود . وارد بخش شدم , به سمت استیشن رفتم. +خانم سمایی؟ هیچ کس توی استیشن پرستارا نبود. تعجب کردم . +خانم سمایی؟ از دست این سرپرستار بخش حرصم گرفته بود. بی حوصله به سمت انتهای راهرو رفتم , خواستم بپیچم سمت راست که همه ی پرستارا را دم در اتاق رایان دیدم. از عصبانیت منفجر شدم. با صدای بلند و دورگه ای گرفتم: +اینجا چه خبره؟ این بخش مسئول نداره که همه اینجا جمع شذند؟همه اشون عین برق گرفته ها به سمتم برگشتن .+خانم سمایی؟... _ب...بله؟ +خانم شما مگه سرپرستار بخش نیستی؟ _چ...را +فردا صبح بعد از تحویل شیفتتون , همگی توی اتاق دکتر حامدی جمع می شوید, تکلیفتون را باید روشن کنم. اینجا آدم مسئولیت شناس می خواهد. هر سه رنگشون پریده بود.+حالا همه سر کارهاشون. با رفتن پرستارها , وارد اتاق رایان شدم . باز دستانش را بسته بودند. خواستم اعتراضی بکنم اما با شنیدن صدای خس خس و نفسهای زوزه مانندش ترسیدم. +رایان؟ معلوم بود از دستم دلخوره , آروم به سمتش رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم. حالا هر دو همدیگر رو می دیدیم. +تو چرا حرف نمی زنی؟....دستات اذیتت می کنه؟ اما رایان فقط نگاه می کرد , یک نگاه ناراحت و غمگین, دلیل ناراحتیش را درک نمی کردم. +خب دلت نمی خواد حرف بزنی , حوصله ی من را هم که نداری , من برم. از جام بلند شدم که صدای تختش بلند شد. لبخندی زدم. موفق شدم. به طرفش برگشتم. +چیزی شده؟ صداهای نامفهومی از خودش در آورد. از خوشحالی جیغ کشیدم , با جیغ من همه ریختند تو اتاق. چشم غره ای به همشون رفتم , ببخشیدی گفتند و رفتند بیرون. سریع دستای رایان را باز کردم و گفتم:تو ...تو بالاخره ....وای خدایا ممنون ....ممنون ...ممنون. سریع گوشیم را در آوردم و شماره ی استاد را گرفتم. با صدای خواب آلودی گفت: بله؟ +سلام استاد. _مایا تویی؟+بله استاد خودمم. با صدای نگرانی گفت: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ +آره , یه اتفاق مهم. _خب دختربگو دیگه. +استاد رایان...رایان بالاخره از تارهای صوتیش استفاده کرد. _خب اینکه قبلا هم اتفاق افتاده بود , داد می زد , خس خس می کرد. +نه استاد , من الان خواستم از اتاق برم بیرون با صداهای نامفهومی نذاشت برم بیرون. _واقعا؟+دروغم چیه؟ _این عالیه, این یعنی یه قدم مهم و موثر تو درمان. +دقیقا _به حسام خبر دادی؟ با شنیدن اسم حسام وا رفتم. +نه. _حتما بهش خبر بده , اینها نتیجه ی تلاشهای حسامه. آخ لجم گرفت, من چی؟ +بله!!! استاد گوشی را قطع کرد و من با حسام تماس گرفتم , به یک بوق نکشیده براشت. _سلام. +سلام , بهتری؟ _آره , ببخش تند رفتم.+مهم نیست. خواب که نبودی؟ _مگه تو می ذاری؟ +من؟...(نفس عمیقی کشیدم) بگذریم می تونی بیای اینجا؟ _آره ولی چیزی شده؟ +ای همچین... _باشه باشه.+منتظرم. بیست دقیقه بعد حسام رسید , داشت به سمت اتاقش می رفت تا لباسش را عوض کنه اما نذاشتم. +حسام؟ نگاهم کرد, اشاره کردم بیا. به سمتم قدم برداشت .+مرسی اومدی. لبخندی زد. _خواهش می کنم. براش تمام اتفاقات را توضیح دادم . با دقت به حرفهام گوش کرد. +نظرت چیه؟ _به نظرم پیشرفت خوبی بوده , یه چیزی....+بگو. کمی فکر کرد. _می تونیم با تحریک کردنش وادارش کنیم به حرف زدن. +خب چه جوری؟ _من یک نقشه دارم ؛ ولی بستگی به تو داره. +من حاضرم هر کاری برای خوب شدنش بکنم. با لحن خاصی گفت: هر کاری؟ +هر کاری.
فصل دوم:لبخند مسخره ای زد , دستانش را درون جیبهایش کرد , برگشت و از همان مسیری که آمده بود رفت , سوار ماشینش شد و از در تیمارستان خارج شد. من ماندم و نقشه ی ندانسته ی درون ذهن حسام!خسته به سمت اتاق رایان برگشتم , با مسکنی که بهش داده بودند خوابیده بود. نگاهی به لباسهایش کردم... عوض کرده بودند. در اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم. خیلی دلم می خواست نقشه ی حسام را بدانم. تلفن را برداشتم , دکمه 1 را فشار دادم. +خانم سمایی؟ _بله؟ +من توی اتاقمم , اگه مریض اتاق 119 بیدار شد یا سر و صدایی از اتاقش آمد من را خبر کن....در ضمن , هیچ کس حق رفتن به اتاقش را نداره جز آقای جامی! _بله..بله. تلفن را قطع کردم و سرم را روی میز گذاشتم , از شدت خستگی بیهوش شدم. با تکانهای حسام سرم را از روی میز برداشتم. لبخند قشنگی به لب داشت. _سلام خانم دکتر خوشخواب....اممم به قول شما فرانسوی ها letex !موهای روی صورتم را کنار زدم , ولی باز با سماجت تمام دوباره روی صورتم ریختند. +اولا سلام صبح بخیر دوما اینجا چی کار می کنی؟ سوما letex نه و latex (به فرانسه یعنی خوش خواب ) چهارما از کی فرانسوی یاد گرفتی؟ دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. _ترمز بابا , من فقط یه صبح بخیر گفتم همین! به صندلیم تکیه دادم , احساس می کردم تمام مهره های گردن و کمرم در حال انحنا مانده اند و قصد راست شدن ندارند. +تو که گفتی خوش خواب! اخم تصنعی کرد .میز را دور زد و روی میز,در فاصله ی نزدیکی از من نشست. موهای صورتم را کنار زد, دست راستش را روی پاهاش اهرم کرد و لبخند شیرینی زد. _دونه دونه سوالاتت را جواب بدم؟ یا سوال بپرسم؟ دستانم را بغل کردم. +تو که من را می شناسی! دستانش را در هوا تکان داد. _اوه , البته مادمازل! صبح شما هم بخیر , استاد هر دوی ما را کار داره خودم اومدم صدات کنم . بعدشم فرانسه را بلد نیستم یک سری واژه از لغت نامه ی اتاقت یاد گرفتم . حالا یه واژه اشتباه گفتما!!! چشمانم را ریز کردم. +استاد چی کارمون داره؟ _بهتره از حضرت علیه بپرسیم. +من؟ با لحن مسخره ای گفت: نه پس من! +چرا؟ _اوف خدایا از دست این مایا! +حسام! _بله؟ +بسه , پاشو بریم ببینم. از روی میز به پایین پرید. واقعا از حسام اتو کشیده بعید بود! باهم به سمت اتاق استاد راه افتادیم .در بین مسیر از رو به روی استیشن رد شدیم. +یه لحظه صبر کن حسام._اوکی. +خانم کرامت؟ _سلام خانم دکتر. +سلام گلم , از مقیسی چه خبر؟ _راستش مرخصی گرفته جاش خانم شریف می آد. +حال مادرش خوبه؟ _فعلا نه! +به کارت برس...راستی رایان... وسط جمله ام پرید: خیالتون راحت با اون مسکنی که بهش تزریق کردند ,حالا حالا ها خوابه , یعنی این را آقای جامی گفته. +باشه ممنون. نگاهی به حسام کردم که داشت ما را نگاه می کرد , معلوم بود داره تمام تلاشش را می کنه جلوی خودش را نگه داره. +بریم؟ سری تکان داد . در اتاق استاد را زدم. _بفرمایید.وارد اتاق شدیم و مثل همیشه روی مبل دو نفره نشستیم , به دهان استاد خیره شدیم , داشت مطلبی را می خواند . سرفه ای کردم. سرش را بالا گرفت و لبخد گرمی زد._خب چه خبرا؟ +سلامتی. حسام: خبرها رو که همه در جریانید. سکوت چند دقیقه ای بر فضای اتاق حاکم شد. استاد: خب حسام نظرت راجع به رایان چیه؟ حسام: استاد الان نظر دادن که خیلی زوده , فعلا باید روش کار کرد. رایان حتی هنوز توانایی گفتن اصوات کوتاه را نداره. استاد: مایا جریان پرستارهای دیشب چیه؟ اخمهام رفت توی هم , اصلا فکر نمی کردم بین ما خبرچین وجود داشته باشه . من دیشب یک چیزی برای تهدید,به پرستارها گفته بودم.. نه بیشتر. +استاد؟ _بله؟ +کی به شما چنین جریانی را گفته؟ استاد نگاه متفکرانه ای کرد. _واقعا تو فکر می کنی من از اوضاع بخش خبری ندارم دختر؟ من از یه دونه دارو وارد شده و خارج شده ی این بخش خبر دارم چه برسه بقیه ی چیزها! حق با استاد بود . +چیز مهمی نبود من فقط برای تهدید آنها این حرف را زدم. حسام: استاد با ما چی کار داشتید؟ _هیچی , در مورد تحقیق دانشگاه , یادتون نرفته که؟ شما فارغ التحصیل شدید. ولی قول همکاری در پروژه های تحقیقانی را دادید! هر دو سر تکان دادیم. استاد به ما گفت دو دانشجوی روانشناسی قراره به جمع بخش ما اضافه بشوند. یک دختر و یک پسر و وظیفه ی ما کمک به آنهاست. هر دو مشتاقانه قبول کردیم و از اتاق استاد بیرون زدیم. +حسام؟ _هوم؟ +هوم چیه؟ _بله؟+نقشه ات چیه؟ _در مورده؟ +رایان دیگه! با نوک انگشتش روی بینیم زد و آروم در گوشم گفت: صبر کن خانم دکتر!
نفسم را با صدا بیرون دادم و به محوطه برگشتم.
  احتیاج به هوای تازه داشتم . روی زمین خیس محوطه قدم می زدم و فکر می کردم.اتفاقات این مدت را حلاجی می کردم. وسط فکر کردنم یاد مقیسی افتادم. موبایلم را از تو جیب مانتوم برداشتم و شماره اش را گرفتم. اینقدر بوق خورد که دیگه داشتم از برداشتن گوشیش ناامید می شدم.... بعد از 5 بار بوق خوردن, برداشت. با صدای گرفته ای جواب داد: الو؟ سریع گفتم: مقیسی؟ خودتی؟ _بله مایا جان , چیزی شده؟+نه...این چه صداییه؟ فکر کردم کسی دیگه ایه. سکوت کرد. +الو؟ _گوشی دستمه.+خوبی؟ مامان خوبن؟ صدای هق هق بی صداش از اون ور گوشی می اومد. کلافه گفتم: الو؟ چی شده؟ با صدای بغض دار و کشداری گفت: همین یک ساعت پیش تمام کرد. بعد با صدای بلند گریه را سر داد . صدای مردانه ای از آن طرف گوشی به گوش رسید. _ای بابا , من به تو هم بگم ساکت؟ مثلا خودت پرستاریا! با این کارها روحش را معذب می کنی... ا؟ با کی حرف می زدی؟ ....الو؟ +سلام. _سلام . ببخشید ایشون وضعیت خوبی ندارند. +من تسلیت می گم , می شه آدرس را بدید؟ من مایا هستم دوست و همکارشون. آدرس بیمارستان را گرفتم و سریع دویدم توی بخش . همه با دیدنم ترسیدند. پریدم تو اتاقم , مانتوم را در آوردم, که "کتی" اومد تو. _چی شده؟+مادر مقیسی...(با بغض گفتم) مرد. تقریبا کل افراد بخش می دونستند من چجور آدمیهستم و چه جور اخلاقی دارم. دست خودم نبود. هر کس عزیزی از دست می داد, به خصوص پدر و مادر ,بهم می ریختم . شاید به خاطر فقدانی بود که توی زندگیم, حس میکردم! _حالا تو کجا؟ +کتی! پیش مقیسی دیگه! _با این حالت؟ بذار من باهات بیام.+نه ...نمی خواد. _کتی جان نمی خواهد نگران باشی , من همراهیش می کنم. هر دو به سمت در برگشتیم. حسام در حالی که ساعد دست راستش را به چهارچوب در تکیه داده بود, این حرف را زد. +نه ! هیچ کدومتون با من نمی آید. اینجا به هر دوتون نیازه. حسام قرمز شد . کتی هم از حرص به جان لبهاش افتاد. منم بی خیال روپوش سفیدم را انداختم روی چوب لباسی و کیفم را برداشتم. بوسه ی کوتاهی روی گونه ی کتی زدم . از حسام خواستم خداحافظی کنم ,که به خاطر حضور کتی ,دسته ی کیفم, را گرفت. سرش را نزدیک آورد. _حالا لج باز کیه؟ هان؟ عصبی بودم. دلم می خواست زودتر برم. +حسام؟ با چشمان زیتونیش نگاهی بهم کرد. +من الان باید برم.نگاهی به داخل اتاق کرد .نفهمیدیم کتی کی رفته بود! _باشه با هم می ریم. پوفی کردمو کنار ایستادم . سریع روپوشش را در آورد و در اتاق را بست. با همدیگر به طرف ماشینش رفتیم. در سمت من را باز کرد . نشستم و منتظرش شدم. او هم نشست. سر فرصت باید در مورد این رفتارهای مسخره اش صحبت می کردیم. وسطهای راه بودیم که یاد لباسهام افتادم. باید حتما عوضشون میکردم.+برو سمت خونه ی ما! _چرا؟ +لباسام... آیکیوسان! سری تکان داد و با سرعت هر چه تمام تر ماشین را روند. سریع پیاده شدم و لباسام را عوض کردم. لباسای حسام خوب بود. پیراهن خوش دوخت قهوه ای سوخته با شلوار کرم که توی استیل خوشگلش, شدیدا خودنمایی می کرد. من هم یه مانتوی مشکی که روی سر آستینش کار شده بود با روسری مشکی که طرح ورساچه داشت, را پوشیدم. کفش پاشنه سه سانتیمم پایم کردم. کمی عطر زدم و به سمت در رفتم. حسام سرش را گذاشته بود روی فرمان. +خسته ای؟ سرش را بلند کرد و لبخند مهربونی زد. _نه! اما چهره تو فریاد میزند که خسته ای. +جو نده! _جو؟ ...ببخشید یادم نبود .شما یه آدم یک دنده و لجبازی که حرف حرف خودته! چپ چپ نگاهش کردم . تا نزدیکی بیمارستان چیزی نگفتیم. با رسیدن به بیمارستان, تمام خاطرات زندگیم عین قطار جلوی چشمم رژه می رفت. یاد خودم افتادم. احساس کردم خون به مغزم نمی رسه. احساس کردم اندامهای بدنم به ترتیب از مغزم تا نوک پام شروع به یخ زدن,کردند. توان حمل کردن کیفم را نداشتم. احساس کرخ بودن داشتم. _مایا؟...مایا؟ با صدای کشداری گفتم: بریــــــــــــــــــــــ ــم. دستانم را گرفت .گرمای دستانش باعث شد خون در بدنم دوباره به گردش درآید. _چرا اینقدر یخی؟ چیزی نگفتم .به محوطه که رسیدیم 5 نفر دور نیمکتی جمع شده بودند. نگاهی به حسام کردم. _منم فکر کنم خودشونند. به طرفشون رفتیم. آروم خودم را به فرد روی نیمکت رساندم . مقیسی بود. غش کرده بود. با دیدن صورت رنگ پریده اش یاد خودم افتادم. بغضم گرفت. حسام من را ول کرد و به طرفش رفت. حسام_خلوت کنید اینجا را. من عین یک مجسمه ایستاده بودم و به کارهای حسام نگاه می کردم. با صدای بلند مردی همه برگشتیم سمتش. _شما به چه حقی دست می زنی به خواهر من؟ خواهر؟ مقیسی مگه برادر داشت؟ حسام با اخم و تقریبا با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: آقای محترم , خواهر شما فشارشون شدیدا افتاده , حالش خوب نیست. مرد خواست به طرف حسام حمله کنه که اجازه ندادم. +فکر کنم من و ایشون را به جا نیاوردید آقای مقیسی! مرد ابروهانش را بالا داد. +من مایا هستم , صبح... _بله...بله نگاهی به حسام کرد. +ایشون هم آقای دکتر بهرنگ. _خوشبختم...معذرت می خوام. حسام سری تکان داد. با کمک بقیه مقیسی را به بخش اورژانس بردند. _فکر کنم بریم, بهتر باشه. +اما من هنوز ندیدمش , غش کرده بود. _مایا تو وظیفه ات را انجام دادی بهتره بریم. به زور حسام,برگشتیم . +کجا می ری؟ _خونت. +نه برو تیمارستان. _وای مایا بسه دیگه. +حسام.دستش را گذاشت روی لبم. _ببین مایا جان... تو احتیاج به استراحت داری. بابا, چشمانت از بی خوابی و استرس داره خودش را خفه می کنه که من استراحت می خواهم. ..نگران رایان هم نباش من هستم. برو یک ذره بخواب , یه دوش بگیر . فردا بیا. دستش را کنار زدم. +فردا؟ _فردا! خواستم اعتراضی بکنم ولی نگاه بدی بهم کرد که مجبور شدم ساکت بمانم. تا حدودی راست می گفت واقعا خسته بودم. مغزم دیگه نمی کشید. جلوی در خانه ایستاد.+ممنون._قابلی نداشت.از ماشین پیاده شدم , کلید انداختم و وارد قلعه ی تنهاییم شدم.در را که بستم صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین حسام شنیده شد.گره روسریم را شل کردم و دکمه های مانتویم را باز کردم.خواستم در واحد خودم را باز کنم که" خانم تهرانی" در خانه اش را باز کرد.لبخندی زدم .+سلام._سلام مایا جان , خوبی؟+ممنون. با اجازه._مایا؟عقب گرد کردم , وای خدایا حوصله ی این را ندارم.+جانم؟_مادر ...بیا یه دقیقه توی خانه ی من.+چیزی شده؟_نه مادر...حتما باید چیزی بشه؟شانه ای بالا انداختم و پشت سرش وارد خانه شدم. این حرفش یعنی چیزی شده ! نگاهی به خانه ی تمیزش کردم . مثل همیشه برق می زد. یاد خانه ی خودم افتادم. سه ماهی بود تمیز نشده بود. خب من اصلا توش زندگی نمی کردم . فقط به عنوان یک خوابگاه, ازش استفاده می کنم._بیا بخور.نگاهی به لیوان آب میوه ی تو سینی کردم. گرسنه ام بود.+ممنون.لبخندی زد و روی مبل رو به روم نشست. دستانش را خیلی شیک توی هم قلاب کرد. چند قلپی از محتویات درون لیوان خوردم.+خب کاری داشتید با من؟_وا؟ تو که سال تا ماه نمی گی من هستم . ناسلامتی از بچگیت پیش من بزرگ شدیا!دلخور بود . از لحنش کاملا مشخص بود.+گردنم از مو باریک تر ._خبه خبه , لوس نکن خودتو... اگه دوستم داری چرا شوهر نمی کنی؟ای خدا مگه من چند سالمه؟!+خانم تهرانی!بهم براق شد._خانم تهرانی عمه اته! به زور جلوی خنده ام را گرفتم.+خاله جونم , قربونت برم باز به من گیر دادید؟ من چند سالمه مگه؟_هر چند سال! دختری مثل تو بهتره ازدواج کنه . این محله قدیمیه همه می شناسنت.به پشتی مبل تکیه دادم.+خب خدا شوهرتون را بیامرزه , من را می شناسند , از زندگیم خبر دارند , چی باید بگویند؟_خاله قربونت برم , تو نیستی حرفهاشون را نمی شنوی!اینقدر حرصم گرفته بود . واقعا طرز فکر, اصلا به موقعیت مالی و محل زندگی کردن افراد نداره . با اینکه خانه ی ما از محله ی قدیمی بالاشهر بود, اما همچنان, این حرفها بین افراد محل جریان داشت. برای عوض کردن موضوع گفتم:از "کیان" چه خبر؟با حرص گفت:من از دست تو و اون کیان,آخر سکته می کنم.+خدانکنه._اتفاقا بکنه . به اون می گم بیا زن بگیر قشقرق به پا می کنه . به تو می گم شوهر کن بحث را عوض می کنی.+آخه خاله .. ما بزرگ شدیم قدرت تصمیم گیری داریم . من به شخصه, ذهنم درگیره.. بعد, این وسط ازدواجم بکنم؟ کیان هم حتما دلایلی داره.بعد هم سریع از جایم بلند شدم و خداحافظی کردم. وارد خانه شدم. نگاهی به اطراف کردم. دلم گرفت. از وقتی مامان رفته بود حوصله ی ماندن توی خونه را نداشتم .دلم برای بغل کردنهاش , بوسیدنشهاش , خسته نباشید گفتنهاش ,تنگ شده بود. دلم برای غذای گرمش و بوی خوبش, تنگ شده بود. گرسنه بودم. کفشهام را در آوردم و رفتم داخل. لباسهام را عوض کردم. چشمم به چراغ پیغام گیر تلفن افتاد._سلام مایایی؟ خوفی؟ منم پری. دختر تو کجایی؟ یه زنگ بزن کارت دارم._سلام مایا . (استاد بود.) نیستی؟...آخ یادم نبود شیفت شبی._الو؟ خانم طاهریان؟ خانم من از دفتر آموزش دانشکده تماس می گیرم. چند باری با همراهتون تماس گرفتم در دسترس نبود. در اولین فرصت یک سر بزنید. _الو؟...مایا؟با شنیدن صداش میخ کوب شدم. حالم از صداش بهم می خورد .حتی فرصت گوش کردن به باقی حرفاش را به خودم ندادم. سریع پیامش را پاک کردم. نفسهای عمیق می کشیدم. حرصی شده بودم.روی مبل دراز کشیدم , پاهام را توی شکمم جمع کردم. اینقدر فکر کردم که خوابم برد.با صدای زنگ درو چشمانم را باز کردم. هوا تاریک شده بود . با احتیاط از روی مبل بلند شدم و به طرف در رفتم. از توی چشمی در نگاه کردم. کیان بود.در را باز کردم.+سلام._سلام , خانم دکی. خواب بودی؟+اوهوم._بیا شام. مامان شامی درست کرده.+نه مزاحم نمی شم.ادایم را در آورد._نه مزاحم نمی شم. دستم را گرفت و کشید سمت خونشون. کیان, هم سنم بود. از بچگی با هم بزرگ شدیم. معاون یکی از شرکتهای به نام بود. چهره ی زیبایی نداشت اما جذاب بود . خوش پوش و البته خوش صحبت. هرکس نیم ساعت با کیان میشست, عاشقش می شد. از ازدواج متنفر بود ولی عاشق خاله یا همون مادرش بود. پدرش را وقتی 2 سالش بود از دست داد.+کیان...کیان , اخه من را نگاه کن.نگاهی بهم کرد._دیدمت!+کیان جان بذار لباسم را عوض کنم . ببین زشته جلوی خاله!در آستانه ی در بودیم. نگاه دقیقتری بهم کرد._خب لباسات چشونه؟دستم را کشیدم از دستش بیرون و چشم غره ای بهش رفتم. وارد خونه شدم و سریع لباسام را با یک تونیک قرمز تیره و شلوار مشکی عوض کردم. موهام را شانه زدم و دورم ریختم.در خانه را بستم . زنگ در خونه ی کیان اینا رو زدم. خودش در را باز کرد. همیشه خندان بود.+حالا سلام._علیک سلام آبجی جونم . گل باجی جونم.هیچ وقت نتونستم مثل کیان سرخوش باشم.خاله داشت میز را می چیند با دیدنم خندید . به طرفش رفتم و صورتش را بوسیدم.یکهو یاد رایان افتادم. با موبایلم به حسام زنگ زدم.+سلام._سلام , خوبی؟+ممنون , رایان چه طوره؟_من هم خوبم!+آخ , ببخشید اصلا حواسم نبود. خوبی حالا؟_آره . رایان هم خوبه . فقط یکم بدقلقی داشت که مجبور شدیم از لباسهای مخصوص ,تنش بکنیم.با صدای بلندی گفتم:چرا؟_داد نزن . کر شدم. کرامت بدبخت را صدا کردم بیاد سرمش را چک کنه , خودم هم داشتم باهاش تمرین می کردم . یهو با ورود کرامت قاطی کرد . بیچاره دختر مردم کم مونده بود جون بده.+پس تو اونجا چی کار می کردی؟_مایا من دکترم , قلدر که نیستم بتونم بگیرمش!پوفی کردم.+الان راه می افتم._خودت می دونی آگه بیای, استاد اخراجت می کنه . این اخطار جدی ای بود.گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم . نگاهی به خاله و کیان که متعجب نگاهم می کردند کردم.+معذرت می خواهم.کیان: من گرسنمه ها!هر سه سرمیز نشستیم . گرسنه بودم برای همین تا تونستم غذا خوردم.کیان: باز هم هستا!نگاهی کردم. هر دو خندشون گرفته بود. احساس کردم گونه ام از خجالت,رنگ گرفته.خاله: کیان ..چی کارش داری دخترمو. بخور مادر . تو اون تیمارستان که کوفت هم نمی دهند.کیان: ای خدا ای کاش شرکت هم 24 ساعته بود. بلکه منم یکم شیرین پلو می شدم.خاله: تو که شیرینی مادر.دلم هوای اتاق مادرم را کرد. این روزها گیج بودم. ذهنم درگیر بود .هر کسی که توی زندگیم بود, توی این مدت از خودش رفتارهای دور از انتظاری نشان می داد.  در اتاق مادرم را باز کردم. نفس عمیقی کشیدم . شاید دیگه آن بوی چند سال قبل را نمی داد ولی من هنوز حسش می کردم. با احتیاط وارد اتاق شدم. چراغ اتاق را روشن کردم. همه چیز سرجاش بود . یک لایه خاک روی همه چیز گرفته بود. ناخواسته بغضی توی گلوم نشست.به دیوار تیکه دادم , دستام را پشتم گذاشتم. نگاهی به اطراف کردم.رو به روی در, تخت خواب دو نفره ای بود با رو تختی زمینه ی شیری همراه با گلهای درشت سرخ. تختی که شبها از ترس رعد و برق بهش پناه می بردم و در آغوش مادرم آرام میگرفتم. تختی که بعد از مرگش مامن تمام تنهایی ها و دلتنگی هایم بود وحالا من با این تخت و این اتاق خیلی وقت بود کاری نداشتم. کنار تخت,میز عسلی ای قرار داشت با رنگ بلوطی که روی آن عکس سه نفره ای بود که برای مادرم قشنگترین عکس بود و برای من یاد آور تلخ ترین فرد زندگیم و خاطراتش.با نوک انگشتم خاک روی قاب عکس را گرفتم . نگاهم را به اطراف چرخوندم. به آرامی روی تخت نشستم و به پشت تخت تکیه دادم و زانوانم را بغل کردم. چرا مادرم باید من را تنها بذاره؟ کسی که بهتر از هر کس دیگه تک دخترش را می شناخت و حالا هیچ کس نیست که من را بفهمه , درک کنه...عکس سه نفرمون را از روی عسلی برداشتم و دستانم را سریع روی عکسش گذاشتم, تا بیشتر از این نبینمش. سخته...خیلی سخته از کسی که از وجودشی ,متنفر باشی.به عکس خودم و مادرم خیره شدم. چقدر شاد بودیم اما این شادی خیلی دوام نیاورد. با قطره ی اشکی که روی صورت مادرم ریخت به خودم اومدم. بالاخره این بغض لعنتی شکست. نمی دونم چرا ولی عین ابر بهار گریه میکردم. دلم آغوش گرمش را می خواست. دستش را که روی موهام می کشید , را می خواست.خوب که گریه کردم و احساس سبکی کردم , از روی تختش پایین اومدم و با دقت تخت را مرتب کردم.باید خانه را اساسی تمیز میکردم.چراغ اتاق مامانم را خاموش کردم و به اتاق خودم رفتم.گوشیم را برداشتم و شماره ی تیمارستان را گرفتم._بله؟+داخلی 100 لطفا!_شما؟+من دکتر مایا طاهریان هستم._خوبید خانم دکتر؟+ممنون.چند لحظه منتظر موندم._بله؟+سلام , خانم کرامت خودتی؟_نه , من شریف هستم , شما؟+دکتر طاهریم, شما شیفت شبی؟_بله , جای خانم مقیسی.+خب , دکتر شیفت شب کیه؟_امم , دکتر بهرنگ و خانم دکتر نصیری...حرفش را قطع کردم.+سریع دکتر بهرنگ را پیج کن. صدای پیج کردن حسام را از ان طرف گوشی شنیدم._سلام مایا.+سلام , خسته نباشی._مرسی. خوبی؟+آره . از...سریع گفت:از رایان چه خبر. نه؟خنده ی کوتاهی کردم.+دقیقا!لحن گرمش, سرد شد ._خوبه , البته خس خس و زوزه هم می کشه . در کل امروز خواب بود.+چرا؟صدایش را آروم تر کرد._به خاطر این پرستارها.+پرستارها؟_آره دیگه , همش به هر بهانه ای بهش سر می زنند, منم از دستشون خسته شدم چند تا مسکن قوی براش تزریق کردم. از حرف حسام ناراحت شدم. با لحن تندی گفتم:+چه طور تا چند وقت پیش همه از رایان فراری بودند؟خنده ای کرد و گفت:خیلی خب , تو خودت را کنترل کن.نفس عمیقی کشیدم.+فردا می بینمت._فردا حتما زود بیا.+من که همیشه صبح زود اونجام._می دونم. ولی فردا این دو تا دانشجوها هم می آیند.+آها!_مواظب خودت باش.+شب بخیر.موبایلم را روی میزتوالتم گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم. کمی طول می کشید تا خوابم ببره .ولی اونشب, خواب از چشمانم پریده بود. از توی اتاقم زدم بیرون . سیوت شرت مشکیم را تنم کردم. در ایوان را باز کردم , هوا سرد بود , دستانم را بغل کردم تا کمی گرم شم ولی فایده نداشت. احساس کرخی می کردم. روی صندلی توی ایوان نشستم. به بخار بازدمم که از دهانم خارج می شد نگاه کردم. خاطرات زندگیم مثل یک قطار سریع و السیر از جلوی چشمم, رد شد. با مرور هر لحظه از خاطراتم, آه از نهادم بلند میشد. زندگی ای که تلخی زیاد داشت .غصه زیاد داشت. اما با حضور مامان و دکتر حامدی, قابل تحمل بود و شاید هست.اما بدون مامان....؟!یاد روزها و شبهایی افتادم که دست کمی از حال و روز الان رایان نداشتم. شاید زوزه نمی کشیدم , خس خس نمی کردم یا به کسی حمله نمی کردم, اما از شدت افسردگی تلخ شده بودم. تحمل هیچ کس را نداشتم .چه قدر خوب بود که دکتر حامدی بود, مامان بود...همه بودند غیر کسی که باید باشه , کسی که دکتر حامدی بارها با مامان راجع بهش حرف زد. کسی که تمام تشنجات و دلتنگی هایم به خاطر آن بود.کسی که با رفتن بی رحمانه اش یادش و اسمش را توی دلم خاک کردم و فقط به اسمی ازش که توی شناسنامم,خاک میخورد,اکتفا کردم.قطره ی اشک لجبازی که گوشه ی چشمم جا خوش کرده بود , را با نوک انگشتانم پاک کردم. همیشه همینطور بود . غلیان کل احساساتم توی یک قطره اشک خلاصه می شد .ظاهر خونسرد و بی خیال اما باطنی که پر از تنهایی و دلتنگیه.به خودم که اومدم , ساعت نزدیکهای 3 بود. پلکهام سنگین شده بودند.خودم را روی تختم پرت کردم و پتویم را دورم پیچیدم . سرما به عمق وجودم نفوذ کرده بود. با همین رخوت, به خواب عمیقی فرو رفتم.با صدای زنگ موبایلم , با خستگی چشمانم را باز کردم. با صدای گرفته جواب دادم:+بله؟_الو؟ ...مایا؟ کجایی؟با شنیدن صدای حسام مغزم شروع به فعالیت کرد , نگاهی به ساعت مچی ام کردم. ساعت 8 صبح را نشان می داد.+تا یک ربع دیگه آنجام.بدون هیچ حرفی تماس را قطع کردم. از روی تخت به پایین پریدم.رفتم و دست و رویم را شستم . مانتوی کتان کرمم را تنم کردم , شلوار جین مشکی ام را هم پامکردم. سرگردان دنبال شال یا روسری یا شاید مقنعه ام گشتم. بالاخره یک روسری کرم- مشکی پیدا کردم.سوار ماشینم شدم و با تمام سرعت می روندم . بالاخره ساعت 8:20 به در تیمارستان رسیدم.با قدم های تند و بلند خودم را به بخش رسوندم. حسام دم استیشن ایستاده بود و با کرامت بحث می کرد . با دیدن من به بحثشون خاتمه دادند.+سلام , الان می آم.بدون معطلی روپوشم را عوض کردم. با باز کردن در اتاق, حسام را پشت در اتاقمدیدم._خوبی؟+آره._چرا دیر اومدی؟با بی حوصلگی پاسخش را دادم:خواب موندم. تا 3 بیدار بودم.سری از روی تاسف تکان داد._بیا بریم پیش استاد , منتظره.+تو برو , من برم به رایان سر بزنم بعد می ام.نفس عمیقی کشید. حوصله ی بحث کردن نداشتم .در اتاق رایان را باز کردم . روی تخت نشسته بود و به بیرون زل زده بود. +ســــــــــــلام!به طرفم برگشت با دیدنش ترسیدم, از چشمانش خشم می بارید. نفسهای عمیقش به شماره افتاده بودند. خس خسی از گلوش , به گوش میرسید, تنها صدای توی اتاق بود.در اتاق را نیمه باز گذاشتم و به آرومی قدم برداشتم.+خوبی رایان خان؟به تختش رسیدم . کمی به طرفم مایل شد. نفسهای عصبیش با تمام گرمایی که می تونستند داشته باشند, به صورتم میخورد. پوست لطیف صورتم می سوخت. توی چشمان عسلی خوشگلش غرق شدم. چشمانی که پر از رمز و راز بود. با گرمای حلقه شده ی دور دستانم به خودم آمدم. محکم دستانم را گرفته بود.+رایان دستام درد گرفت.بی توجه به صدایم, فشار را بیشتر می کرد.سعی کردم دستانم را از دستانش بیرون بکشم. اما زورم نمی رسید.+توروخدا رایان.صاف خیره شده بود توی چشمان طوسی و خواستنیم.کمی گذشت.فشار دستانش کمشد و آروم دستانم را رها کرد.نفسم را با صدا بیرون دادم. با لرزیدن گوشیم توی جیب روپوشم, به خودم آمدم.+وای استاد!سریع گوشیم را در آوردم. با دیدن اسم حسام رد تماس زدم. دستام را به نرمی روی شانه ی رایان گذاشتم و به سمت تخت هلش دادم. دراز کشید. کرامت را صدا زدم._بله؟به کرامت گفتم آرامبخشی براش تزریق کنه. تا در اتاق استاد دویدم . نگاهی به ساعتم کردم.ده دقیقه به نه بود .در زدم و وارد شدم. مقابلم, استاد نشسته بود . اخمهاش حسابی در هم بود .روی مبل دو نفره ای که همیشه من و حسام می نشستیم, حسام نشسته بود و روی مبل مقابلش یک پسر و دختر جوان نشسته بودند.+سلام!هر چهارتاشون جوابم را دادند. با وقار نشستم کنار حسام که خیلی غلیظ ابروهاش توی هم گره خورده بود.استاد با حالت کنایه,رو به جمع گفت: خب , هر چند خانم دکتر طاهریان, ما رو خیلی معطل کردند ولی بالاخره آمدند!زیر لب عذرخواهی کردم._به هر حال از انجایی که شما دو نفر به دانشگاه و این مکان متعهد شدید تا در پروژه های دانشجویان کمک کنید این دو نفر امروز امدن تا با کمک شما ,پروژه هاشون را به سامان برسانند. ایشون آقای "ماهان جعفری" دانشجوی ترم آخر روانشناسی و ایشون خانم" گیسو خالقی" دانشجوی روانشناسی , درست مثل آقای جعفری هستند! نگاهم افتاد به دختره..قیافه ی معمولی و در عین حال با نمکی داشت.یک مانتوی مشکی با شلوار لی یخی به اضافه یک شال آبی کمرنگ سرش بود!همینکه داشتم براندازش میکردم,یهو سرش را بالا آورد و با دیدن من,به رویم لبخند زد.من هم متقابلا در جواب لبخندش,لبخند زدم.با صدای استاد همگی به طرفش برگشتیم که گفت:ـخانم خالقی و آقای جعفری...!از امروز به بعد,به مدت 3 ماه فرصت دارید که تحقیقاتتون را تحت نظر دکتر بهرنگ و دکتر طاهریان که هر دو جز بهترین و مجربترین پزشکان اینجا هستند,انجام بدید.در این مدت خانم خالقی...شما به همراه دکتر طاهریان, و آقای جعفری... شما هم به همراه دکتر بهرنگ میرید.سعی کنید که نهایت بهره را از اطلاعات این دو ببرید.حالا هم اگر سوالی دارید بپرسید و اگر نه,میتونید برید.کسی سوالی مطرح نکرد و همگی ایستادیم و قصد خروج داشتیم که استاد رو به من گفت:+دکتر طاهریان...شما بمونید..باهاتون حرف دارم!حسام با تعجب بهم نگاه کرد.به نشانه ی بی خبری,شانه ای بالا انداختم و گفتم:ـبعدا میبینمت.به اتاق استاد برگشتم که دیدم خیلی جدی بهم خیره شده.یک لحظه از نگاهش ترسیدم و گفتم:ـاستاد...!گفتید که باهام حرف دارید.+بنشین.رو بروش نشستم که گفت:ـاز حالا به بعد,علاوه بر رایان,باید به بیماران دیگه هم سر بزنی و ویزیتشون کنی.خالقی رو هم با خودت میبری!از حرفش شوکه شدم و با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:+استاد ما قرارمون چیز دیگه ای بود!خونسردانه گفت:ـ همین که گفتم.+اما استاد من از شما قول گرفتم که تنها بیمارم,رایان باشه!من که گفتم میخوام تمام وقتم رو صرف بهبود اون بکنم!ـو علتش؟!یک لحظه موندم که چی جواب استاد رو بدم.این سوال دقیقا همون سوالی بود که اینروزها مدام از خودم میپرسیدم و هربار هم به جوابی نمیرسیدم.ـ چی شد؟!نگفتی علتت چیه؟!تا زمانی که نتونی جواب این سوال من رو بدی,باید به بیماران دیگه هم رسیدگی کنی.اینم فراموش نکن که تو یک پزشکی و وظیفت مداوای سایر بیماران هم هست .نه تنها رایان بلکه بقیه بیماران بخش هم,به تو احتیاج دارند.حرفش واقعا معقول بود.بنابراین سکوت کردم و به خودم قول دادم که هرطور شده علت اینکه اصرار دارم فقط روی رایان کار کنم,را پیدا کنم...تا بتونم جواب استاد را بدم و او هم دست از سرم بردارد.+باشه استاد.قبول!ولی باید قول بدید که تا اون موقع که بهتون جواب بدم,بتونم بعضی شبها رو کنار رایان بمونم و مراقبش باشم.ـشب ها؟!اما حتی خود من هم تا بحال نتونستم شبها به اتاقش برم.تو چطوری میخوای به اتاق او بری؟!اون اتاق شب که میشه,باز نمیشه...مثل اینکه یکی از پشت,مانع باز شدن درب بشه!با حرف استاد به فکر فرو رفتم..این دو باری که من شب رو کنار رایان مونده بودم,اتفاق عجیبی نیفتاده بود.میدیدم که در رو میبنده و وقتی کسی نزدیک اتاقش میشه,بهش میپره..اما اینکه استاد گفت,کمی برام مبهم بود.بعد از اینکه استاد اجازه داد برم,به سرعت به طرف اتاق رایان رفتم.در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم.پشت به در اتاقش و رو به پنجره,دراز کشیده بود.کمی جلوتر رفتم..هنوز به تختش نرسیده بودم,که یهو روشو کرد به طرفم و هجوم آورد به سمتم.از شدت وحشت,حس کردم که برای لحظه ای قلبم از کار افتاد.رایان اومد جلوم ایستاد و به شکل عجیبی,مدام سرشو به چپ و راست کج میکرد...کمی جلوتر امد و شروع کرد به بو کشیدن من!من هم تنها با تعجب به کارهای عجیبش نگاه میکردم.که یهو از کارش دست کشید و به سمت تختش رفت.روی تختش نشست و در حالی که روی شکمش میمالید,به من خیره شد.فهمیدم که گرسنه اش شده...دستی روی سرش کشیدم و به کرامت گفتم که براش کمی غذا بیاره.اما کرامت گفت که الان وقت ناهار نیست و نمیتونه که براش غذا بیاره...یاد کیکی که برای خودم خریده بودم,افتادم.به کرامت گفتم که از اتاقم بیارش.چند دقیقه بعد,کرامت کیک را آورد و اشاره کردم که بگذارش جلوی رایان....رایان,با دیدن کیک سریع به طرفش امد و با دست و دقیقا مثل قحطی زده ها,تند تند,تکه های کیک رو میذاشت داخل دها


مطالب مشابه :


رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی




رمان گرگینه 6

رمان گرگینه 6 . عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه




رمان گرگینه 5

رمان گرگینه 5 . همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به




رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - ابروهام رو بالا دادم . +خب . حالا خانم مقیسی




رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می




رمان گرگینه 4

رمان گرگینه 4 . با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به




رمان گرگینه 1

♥ 499 - رمان گرگینه ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) ♥ 501 - رمان بانوی




رمان گرگینه - 3

- رمان گرگینه - 3 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




گرگینه 03

بـــاغ رمــــــان - گرگینه 03 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :