دنیای شگفت انگیز سگ ها

 

 قفسه ی تاریخی اش مارتین لوتر، تاریخ بلعمی. اِ ! ویل دورانت. بعدش کتب دانشگاهی مکانیک. الکترونیک. کنار میز وارسته می ایستم منتظر مشتری. خانم عینکی صندوق دار انگار حواسش همه جا هست، اشاره می زند. تندی می روم. روی تابلوی شیشه ای معلق ِکنار مانیتورش نوشته؛ نیک فرجام صندوق دار. چقدر ظریف است آدم می ترسد بهش دست بزند. خیره ام به چشم های گربه ای قهوه ایش که ابروی چپش را بالا می اندازد و می گوید: «برگردونش تو قفسه ها.» دسته ی کتاب ها را برمی دارم. تا بیایم یک نظر دیگر گوشه های خیس چشم هایش را دید بزنم، پایم به استند تست های ارشد گیر می کند و پخش زمین می شوم. زانوها را روی زمین می گذارم و تک تک برشان می دارم. موی کثیف، روی سیاه ناخونا دراز، واه و واه و واه. «یادش بخیر» گردنبند طلایی وارسته روی موهای تنش که از یقه هفت چسبان بیرون زده، پیداست از همین جا. نیک فرجام می­گوید: «آهای! کجا رو نگاه می کنی؟» نگاه تندی می کنمش و بعدی را برمی دارم. ابتدا، ضمن تعریفی از علم اقتصاد، نظام های اقتصادی و نوع نگرش هر نظام بررسی می شود. سپس واژه هایی چون تولید ناخالص ملی، ارزش افزوده، درآمد سالانه... اَه حال آدم به هم می خورد. خوب شد اقتصاد نخواندم ها. در تاریخ یک صد سال اخیر ایران زمین، چند شکاف فعال، همواره نیروهای سیاسی و اجتماعی را حول محور خود به نزاع واداشته است: شکاف ملت-دولت یا قدرتمندان و فاقدین قدرت. شکاف تئوکراسی-سکولاریسم... یعنی عمرا یاروه خودش هم چیزی سردرنمی آورده. این هم آخریش. -چی نوشته؟- هر گونه هشیاری انسانی ریشه در نظم مستتر دارد و متضمن این واقعیت است که ما همگی قابلیت و توان دستیابی به آینده را داریم...  -حرف مفت-.


 پسر ریشوی عینکی کاغذی به دستم می دهم. می نشینم زیر قفسه ی عمران. «این قدر مقررات ملی ساختمان داریم؟!» می پرسم: «ولی زاده؟» سر تکان می دهد. «اکبری؟» باز هم سرش را بالا می اندازد. دستم را پشت گردنم می کشم و می پرسم: «پس چی می خوای؟» فقط سین و شین می شنوم. می پرسم: «چی؟» توی گوشی اش می نویسد: «راهنمای حل مساله اش رو می خوام.» کاغذش را دست آقای وارسته می دهم و روی صندلی ولو می شوم. پشت سر کتاب های لیسانسم کمین گرفته اند. عمومی و تخصصی رج به رج. پانزده تا معارف. هفت تا ادبیات. جامعه شناسی و کارآفرینی هر کدام یکی. آستین هایم را یک دور دیگر تا می زنم تا آرنج. سه تا عمومی دست دختر مانتومشکی می دهم و صندوق می فرستمش. این جا سر ساعت ده چای می آورند انگار. ده و ده دقیقه که شده داد همه درآمده. صدای هورت کشیدن نیک فرجام می آید. نگاهم را می دزدم و کتاب های عشقولانه ی روی میز ِگرد وسط را مرتب می کنم. وارسته چای توی نعلبکی اش را فوت می کند و می گوید: «بچه ها... انبارو... نشونت دادن؟» دکمه ی زرد بالابر را می زند و نرده اش را می کشد. «اولین کار صبح اینه که باید لیست فروخته شده­های دیروزو برداری، از انبار جمع کنی بیاری بچینی توی قفسه ها سر جاهاشون.» نگاهش نمی کنم. انگشت هایم را صدا می دهم. انبار جای سوزن انداختن نیست. بوی تند کاغذ تازه و چسب توی تاریک روشنی پیچیده. هیچ وقت این قدر از بوی چسب متنفر نبودم. خیس عرق شدم. وارسته ادامه می دهد: «هر طبقه بار خودشو، خودش جابه جا می کنه. بریم، بچه ها زنگ زدن بار اومده.» دستی به همان یک تکه ریش روی چانه ام می زنم و پشت سرش پاهایم را می کشانم. می گوید: «آقا این جعبه ها رو یه دست بگیر.» چشم می چرخانم و دستم را زیر تسمه ی پلاستیکی فرو می کنم. تیزی تسمه می ماند روی جایی که انگشت ها به کف دست می رسند. تا همکف که بیاوریمش چفت فلزی تسمه، دستم را خون آلود کرده. نم پس نمی دهم. کتاب ها را یکی یکی جفت جفت روی زمین پهن می کنم و وارسته از فاکتور خط می زند. شیار باریکی افتاده روی آخرین بند انگشت ها و یک کم خون، مثل خودکار قرمزی که دارد تمام می شود، خشکیده در چین های کف دستم. مشتم را که بازتر می کنم شیار دهن باز می کند و وارسته می گوید: «حالا یکی یک دونه می بریم حسابداری، باقی ش می ره طبقه ی خودمون.» راه می افتم. «کجا؟ پس این ها رو کی ببره؟» دندان هایم را روی هم فشار می دهم، نفس صداداری می کشم و ستون کتاب ها را از زیر غروروتعصب در آغوش می گیرم. الیورتویست را که می سرید، با چانه نگه می دارم. «مرتیکه ی دوزاری. سگ کی باشی؟» 

 هفته ی پیش رفتم یک بنگاه کاریابی دیگر. منشی اش لنگه ی ماهی بادکنکی بود، تا بیایم رزومه ی مزخرف ام را نشانش بدهم گفت: «برای رشته ی شما؟ فعلا هیچی. ببخشید.» و دانه های ریز عرق زیر چشمش را با همان انگشتی که به ناخنش چیزی آویزان بود گرفت. البته از قبلی ِبهتر بود که گفت: «ما سرمون خیلی شلوغه، خودتون باید پیگیر باشید.» «آره ارواح امواتت. حتما پیگیری می کنم.» به درک! شش ماه دوام بیاورم یک میلیونی پس انداز کرده ام. اگر کسی ببیندم چی؟ دزدی که نمی کنم. خیلی هم کار فرهنگی است. تازه با یک عالم کتاب هم آشنا می شوم. اصلا قبل ظهر یک استاد دانشگاه آمده بود. گفت برای دانشجو هایش کتاب بیاوریم. هر کاری سختی های خودش را دارد. وارسته جلو می آید. «ببین آقا این جا همه توی بار باید کمک کنن.»  -گور بابای بار!- اگر گذاشت دو دقیقه بنشینم. «خب، باشه.» «هیچی گفتم اگه از طبقه ی پایین اومدن باهاشون بری.» تقصیر خودم است رو نشان دادم. «باشه آقا، حله.» تا بیایم کتاب های ICDL یک و دو را از قفسه ی چرخان بدهم دست مشتری صندوق دار داد می زند: «طبقه­ی پایین بار داره.» همه به من نگاه می کنند. دکمه ی قرمز را می زنم و می روم پایین. یک ساعت بعد «لوازم تحریر اومده» دو ساعت و پنجاه دقیقه بعدش «کاغذ آچهار رسید.»

 جلوی سینماها که می رسم گاز بعدی را به ساندیچم می زنم. تقصیر خودش بود گفت: همین جا بود جلوی چشمت، مشتری رو پروندی! با آن قیافه اش. هر چه گفتم: «بابا اولین روزمه، خب ندیدم.» گیر سه پیچ داده بود: «مگه کوری؟ زیر دستته!» حالا می فهمد یک من ماست چقدر کره دارد. ببین چی به روز پیراهن سفیدم آمد. به چی نگاه می­کنی؟ کمربندت را بفروش! جای کف دستم هم که روی آستینم مانده. نمی دانم مشتم خورد به فکش یا زیر چشمش! اصلا خورد یا نخورد؟! نمی دانم. کاش یک مشت هم به نیک فرجام می زدم یا دست کم عینکش را زیر پا لِه می کردم. حقش بود با همان «دنیای شگفت انگیز سگ ها» می­کوبیدم توی سرشان. از کیوسک کنار خیابان کاریابی امروز را می گیرم. ته جیبم یک پانصدی سکه ای و یک دویستی هم اندازه اش با هر قدم همراهی م می کنند. 


مطالب مشابه :


مانتو طرحدار...مانتو چهارخونه...مانتو گلدار...مانتو تابستانه (11 عکس)

جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک و زیبا - مانتو طرحدار مانتو چهارخونه مانتو گلدار مانتو




مانتو

مانتوسبز, مانتوآبی, مانتومشکی. نوشته شده توسط ریحان♥♥♥♥ با موضوع | لينک




رمان تو از ستاره ها اومدی 37

تارفتم بیرون دیدم داره ازپله هامیادپایین یه مانتومشکی باشلوارمشکی وروسری ابی پوشیده




رمان قتل سپندیار 8

توی ویترین یه مغازه یه مانتومشکی نظرمو جلب کرد .بدون توجه به سهراب رفتم توی




توازستاره هااومدی90

تارفتم بیرون دیدم داره ازپله هامیادپایین یه مانتومشکی باشلوارمشکی وروسری ابی پوشیده




رمان تو از ستاره ها اومدی 36

تارفتم بیرون دیدم داره ازپله هامیادپایین یه مانتومشکی باشلوارمشکی وروسری ابی پوشیده




رمان عشق اجباری قسمت5

شدمو ساعت3باامیررفتیم بیرون دودست مانتوگرفتم یه مانتوسفید یه مانتومشکی دوتاشلوار یکی




رمان پیله ات را بگشا5

-ها؟ . آره هستم گیسو یه مانتومشکی برام بیار .




توازستاره هااومدی89

تارفتم بیرون دیدم داره ازپله هامیادپایین یه مانتومشکی باشلوارمشکی وروسری ابی پوشیده




دنیای شگفت انگیز سگ ها

پندار - دنیای شگفت انگیز سگ ها - ادبی _ بینشی _ اجتماعی _ و شاید علمی




برچسب :