رمان عشق و مانیا4


پریا
با تعجب به ستاره واین سوالش نگاه کردم!!!
فکرنمیکنم به تو ربطی داشته باشه که خانواده من کین!
-اتفاقا خیلی ربط داره
چه ربطی اونوقت؟
- من باید بدونم نوه دایی منو چجوری خر کردی
چی؟نوه دایی تو دیگه کیه؟
-کیان ،نوه دایی منه
نگران نباش کسی نوه دایی شما رو خرش نکرده
-نه دیگه ،اومدیو نسازی دختره اصغر مفنگی
ستاره این حرف رو زد وبلند شد اومد نزدیکم
-هه فکر کردی دروغی که کیان روز اول گفت رو ما باور کردیم؟!! من نمیدونم رابطت با کیان چیه چون حداقل میدونم مثه آرتیمان دختر ب.ا.ز نیست ولی اینکه اینجایی برای سابقه این شرکت خوب نیست ومن حتی شک دارم تو سوا داشته باشی چه برسه به اینکه ...
پیاده شو باهم بریم خانم خیلی خودت رو دست بالا گرفتیا، اصلا به تو مربوط نیست که من کی هستم یا اینجا پیکار دارم وقرار باشه به کسی جواب بدم اون فرد کیانه که خودش همه چیز رو میدونه
-گوش کن دختره احمق مطمئن باش آرتیمان بعد از اینکه خوب ازت استفاده مرد پرتت میکنه مثه یه آشغال از خونش بیرون و محل سگم بهت نمیزاره
حالا تو از چی داری میسوزی؟نکنه تو هم با آر...
هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که ستاره دستشو بلند کرد وزد توی صورتم
-ببین تو دختره هرجایی تو در حدی نیستی که بخوای درباره من اظهار نظر کنی اینو توی مغزت فرو کن
کم کم داشت بهم احساس تنگی نفس دست میداد ،این دختر به چه حقی با من ایجوری حرف میزد؟مامان کجایی ببینی عزیز دردونت باید چه حرفایی رو تحمل کنه؟یعنی اگه پدربزرگ باهات قطع رابطه نکرده بود وضع من این بود؟ خ...دای...ا
-چت شد تو چرا داری این اداهارو درمیاری؟
س....تار...ه ک.....ی...فم
-چی میگی تو؟این غربتی بازیا چیه درمیاری؟؟؟
خودم رو با زجر به کیف رسوندم دیگه هیچ جونی برام نمونده بود بابدبختی جعبه رو درآوردم ولی .... اه هیچی نداشت وای خدایا .... چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم !



آرتیمان
نخیر معلوم نیست کجا رفته ! ساعت ده شب شد!
خوبه یه زنگ به کیان بزنم فوقش میخواد چهار تا فحش بارم کنه و بگه بی مسئولیتم و از این حرفافبعد از خوردن چند تا بوق گوشی رو برداشت وباصدای خسته ای گفت
-چته؟
کیان کجایی؟
-قبرستون
کجایی؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
-بیمارستانم
کجا؟بیمارستان؟برای چی؟
-کاری داشتی زنگ زدی؟
کیان خبر از پریا نداری؟
-هه تازه یادت افتاده که پریا نیست؟
تو ازش خبر داری؟
-الآن پیششم
برای چی؟مگه چی شده که بیمارستانه؟
-نمیدونم ستاره بهش چی گفته ،دکتر میگفت به خاطر شک عصبی دچار تنگی نفس شده واسپریش هم تموم شده بود وقتی من رسیدم ...
کدوم بیمارستانی کیان؟
-بیمارستان .....
میام الآن
اینو گفتم وبه طرف بیمارستان راه افتادم ،ستاره؟یعنی چیکار به پریا داشته؟وای خدا چقدر این عجوزه فوزول بود!!!


پریا

با احساس تشنگی چشم هایم را باز کردم ،وااااای مامان دیدی اومدم پیشت!!
آخ که چقدر دلم میخواد ببینمت کجایی مامان جونم؟؟ پس اینجا که خبری از گل وبوته نیست! سفیده سفیده!!!
مـــــــــــامـــــــــــ ان؟؟
-چته؟چرا مامانت رو صدا میزنی؟
ا این صدای یکی از حوری های بهشتیه؟
حوری جون اومد طرفم ،چقدر خوش قیافه بود!! عجب شانسی دارم من خدایا دمت گرم
-چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟
حوری جون تو نمیدونی مامان من کجاست؟
با این حرفم حوری زد زیر خنده !! چقدر قیافش آشناست !!
-حوری کجا بود دختر جون!
وایسا بینم اینکه..!!!!! آبروی نداشتم رررررررفت!!کمی خودم رو روی تخت بالا کشیدم
س...سلام
-سلام خانم خانما ،انگار از خواب نازتون بیدار شدین،اینجا بهشت نیست وهنوزم دیپورت نشدی اون دنیا ما اینجا حالا حالا باهات کار داریم
خاک به سرم چیکارم داره پسره بیحیا؟!!
-خوبی عزیزم؟تو که منو نفس جون کردی فدات شم
جان؟؟؟با من بود؟!!
آقای زند منو با یه نفر دیگه اشتباه نگرفتین؟؟
-نه گلم ،تو مگه پریا نیستی؟
چرا
-خب پس اشتباه نگرفتم،بزار برم به دکترت بگم بیاد ببینه مرخصی یانه؟
کیان از در رفت بیرون،چش شده بود؟چرا اینجوری با من حرف میزد؟
نگاهی به دور وبرم انداختم ،خدایی چی باعث شده بود من فکر کنم اینجا بهشته؟ درودیوار گل گلیش یا تخت ویخچالش؟ پریا خل شدی رفت! کاش الآن به جای این کیان آرتیمان اینجا بود
درب اتاق باز شد،خدایا کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم
-سلام
سلام
-خوبی؟
به مرحمت شما
-به من چه ربطی داره ؟!!!
حرفایی که من امروز شنیدم به خاطر لطف زیاد جنابعالی به دختراست
-ستاره بهت چی گفت که به این روز افتادی؟
مهم نیست
-الآن نگو وقتی رفتیم خونه باید بهم بگی
جوابش رو ندادم ،هیچی برای این آدما بهتر از کم محلی جواب نمیده
به کمک کیان به طرف درب بیمارستان رفتیم وبرای اینکه یه کم آرتیمان رو اذیت کنم تصمیم گرفتم با کیان برگردم
-خب کیان جون دستت درد نکنه جسابی زحمت کشیدی داداش
-این حرفا چیه خودت که بهتر میدونی چقدرپریا برام عزیره
جان؟؟؟من براش عزیزم؟واسه کیان؟؟؟جلل خالق فکرکنم این جمله رو الآن آرتیمان باید میگفتا!!!!
-خب پریا بریم دیگه
آرتیمان من با آقای زند میام
آرتیمان با تعجب نگاهم کرد وگفت
-با کیان؟
آره اشکالی داره؟ مطاحم که نیستم آقای زند؟
-نه اتفاقا خوشحال میشم
خب پس خداحافظ
-آرتیمان با نگاهش برام خط ونشون کشید وبه طرف ماشین رفت،کیان هم معلوم نبود چشه که الکی میخندید!!
-خب مادمازل بفرما بریم ،رفت دیگه آرتیمان
پس نقشمو فهمید
باهم به طرف ماشین رفتیم وخیلی جنتلمنانه درب ماشین رو برام باز کرد،این آرتیمان بیشخصیت باید یاد بگیره به خدا!!!
-پریا؟
بله؟
-میخوام ازت یه درخواستی داشته باشم؟
از من؟
-اه دختر تو چرا گیج میزنی امروز غیر از تو کی تو این ماشینه الآن؟
خب بفرمایید
-میخواستم به جشنی که هفته آینده به مناسبت ورود پدر،مادر آرتیمان برگزار میشه دعوتت کنم
اما ...
-اما و آخه واگر نداریم ، آرتیمان همه کارای جشن رو سپرده به من منم الآن دارم تو رو به عنوان یکی از مهمونا دعوت میکنم
آخه من بیام اونجا بگم کیم؟؟
-نیاز نیست به کسی چیزی بگی خودم میام دنبالت درضمن نزار آرتیمان بفهمه تو هم دعوتی
چرا؟
-براش سوپرایز میشه
اینو گفت وخندید پسره خل وضع!!!
میشه بدونم چرا ستاره اینقدر رو شما وآرتیمان حساسه؟
-امروز چی گفت که ناراحت شدی؟این دختر خودش رو صاحب آرتیمان میدونه
چــــــرا؟؟؟
-چون تا قبل از مرگ خواهر آرتیمان ستاره نامزد آرتیمان بود
واقعا؟؟ مرگ خواهرش ؟؟ مگه خواهر داشته؟؟ پس چرا الآن؟
-ششششش کوچولو خیلی چیزا هست که باید بدونی ، بزار هرکسی خودش راز های زندگیش رو برات تعریف کنه ،من قسمتی که مربوط به خودم میشه بعد از جشن ورود والدین آرتیمان برات میگم
چه رازی؟
-به زودی خیلی چیزا میفهمی خانم کوچولو ولی باید قول بدی مقاوم باشی درست مثل....
مثل کی؟
-بپر پایین که الآن آریتمان میاد خودش با یه کشیده میبرتت
خب حرفتون رو کامل کنین
به زودی میفهمی
این به این معنیه که فوزولی موقوف برم پایین؟
-دقیقا ،مواظب خودت باش


پریا

فردا روزیه که کیان مو دعوت کرده به جشن ،تو این یه هفته آرتیمان اصلا حالش خوب نیست شبا خیلی دیر میاد،صبح زود میره اصلا منم که انگار وجود خارجی ندارم تو این خونه باصدای در به خودم اومدم
-دختر جون تلفن کارت داره
کیه؟
-آقا کیان
اکرم خانم اینو گفت و رفت بیرون
بله؟
-سلام عرض شد بر بانوی زیبارو
سلام آقای زند
-بانوی زیبا افتخار میدین بنده دررکابتون باشم؟
اختیار دارین شما،بابت چی؟
-دختر جون فردا مهمونیه ها ،تومگه لباس نمیخوای؟؟
آهان ،نه دارم
وای به حالت پریا اگه تعارفش رو پس بگیره
-باشه فهمیدم بلدی کلاس بزاری،عصر 7میام دنبالت
وای نه
-چرا؟
آخه ممکنه آرتیمان...
-نگران نباش آرتیمان تا پس فردا شب دیگه نمیاد اون جا ،به زور مجبورش کردیم بمونه خونه پدرومادرش
باشه،پس منتظرم
-اکی ،بای

حالا میگه نه به اون اول که گفت نه ،نه به حالا که فوری قبول کرد!! خاک بر سرت پریا که هیچیت به آدم نرفته!!!
نمیدونم چرا دلم میخواست الان که قراره با کیان برم بیرون لباسم با همیشه فرق داشته باشه به خاطر همین سراغ کمدی که همیشه لباسای جدید توش بود رفتم درب کمد رو باز کردم نگاهی به لباسا انداختم
بعد از کلی نگاه کردن به لباسا بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم و یه مانتوی نسکافه اببا گلای ریز قهوه ای انتخاب کرم یهشلوار جین مشکی هم برداشتم با یه شال قهوه ای وبا یه کفش قهوه ای لباسم عالی شد برای آرایش فقط به یه برق لب و ریمل اکتفا کردم خب وقتی خودم خوشگلم چرا این همه مواد شیمیایی به صورتم بزنم؟! دراین حد اعتناد به نفس دارم من !!! با صدای اکرم خانم که میگفت کیان منتظرمه یه طرف درب جیاط به راه افتادم
او مااااای گاد خدایا نگاش کن عجب تیپی زده این گل پسر جین مشکی و تیشرت قهوه ای .جونم تله پاتی!!!
کفشای خوگلش تیپش رو تکمیل کرده بود ،اینم مثل دوستش ماشالا هزار ماشالا به جای آب فکرکنم با ادکلن دوش میگیره !!!
-خوردی منو خوشگله
وای خدا منو مرگ بده که اینقدر جلو این بشر سوتی ندم!!!!
سلام
-سلام خانم خانما ،دیرمون شد.بپربالا تا بریم



پریا
به همراه کیان به یه مرکز خرید بزرگ رفتیم و بعد از پارک کردن ماشین به طرف مغازه ها به راه افتادیم .
-خب خانم خانما رنگ یا مدل خاصی مد نظرته؟
نه ، هیچی
-پس باید بریم پیش دوست من چون میدونه چی بهت میاد
طبقه دوم وارد یه مغازه خیلی بزرگ شدیم وکیان به طرف آخر مغاز به راه افتاد
-سلام خانم ،آقای سعیدی نیستند؟
-سلام آقای زند ،خوش اومدین چرا الآن صداشون میکنم
-بــــــه ببین کی اینجاست،سلام عرض شد باد آمد وبوی عنبر آورد ،شما کجا اینجا کجا جناب زند؟! چاپ اسکناس کمامان ادامه داره؟
-سلام خوشمزه ،والا تو اینجا بیشتر من پول درمیاری با این قیمت ها ولباس ها
- اون که صد البته ، کلاه گذاشتن سر مردم خیلی خوب ازش پول درمیاد
اینو گفت و با کیان دست داد وزدند زیر خنده
-خب محسن یه لباس عالی برای این بانو میخوام
محسن من رو نگاه کرد وسری به نشونه سلام تکون داد منم متقابلا همون کار رو تکرار کردم
-معرفی نمیکنی کیان؟
-خانم مردای ،از آشنا ها
-خوشبختم خانم ،منم که محسن هستم و خوشحالم از دیدن آشنایی به این زیبایی امیدوارم بازم ببینمتون
-محسن لباس؟؟
با این حرف کیان کاری که براش اومده بودیم رو به محسن یادآوری کرد
-کیان مهمونی چیه؟رنگ ومدل خاصی میخواین؟
-مهمونی برگشت یکی از دوستای خانوادگی، نه خودت یه چیز عالی برامون انتخاب کرد
محسن نگاهی به من کرد واز پله های گوشه مغازه بالا رفت وبعد از تقریبا 10 دقیقه گذشت که توی این مدت من داشتم به بقیه لباس ها نگاه میکردم لباس ها همشون فوق العاده بودند
-خب من دو دست لباس آوردم یکیش کوتاه ویکی بلند دیگه انتخاب با خودتونه
کیان لباس ها رو گرفت وبه طرف رختکن به راه افتاد منم دنبالش رفتم
-برو بپوشش ببین کدوم بهتره ،اما ترجیحا بلنده بهتره
غیر مستقیم گفت کوتاهه رو نمیتونم انتخاب کنم ، عجب آدمیه این دیگه!!
لباس به رنگ آبی روشن بود ویه حالت پرنسسی داشت البته خیلی کم دکلته بود وپشتش بند میخورد ولی روی پارچخ واز کمر به پایین که گشاد میشد روی پارچه حریر میخوردوبا یه سری چیزا مثل گل مانند که نقره ای بودند تزئین میشد بعد از اینکه خودم رو توی آینه نگاه کردم واقعا به سلیقه محسن آفرین گفتم لباس خیلی بهم میومد تنها مشکلی که بود این بود که بالا تنش زیادی ل.خ.ت بود!!
-پریا درب رو باز کن
میخواد ببینه این لباس رو این شکلی ؟!!!!!
یه کم درب رو باز کردم دیدم یه شال تقریبا به رنگ لباس داره جلوم تکون میده ،گرفتمش و درب رو بستم با شال عالی بود دیگه بعد از اینکه لباسای خودم رو پوشیدم از رختکن اومدم بیرون
-ا پس چرا اومدی؟!!!
میموندم داخل؟!!!
-نه خب چرا صدام نزدی ببینم تو تنت؟!!
فردا میبینین دیگه
با قیافه ای ناراحت لباس رو گرفت و رفت،خب نمیخواستم الآن ببینه عجبا!!

آرتیمان
چرا هیچ کس حال من رو درک نمیکنه ؟ واقعا اگه پدربزرگ زنگ نزده بود عمرا برای استقبال دونفر به اصطلاح پدر ومادر میرفتم !!
کاش یه کم این فامیل من رو میفهمیدند وبه جای طعنه به من بهم حق میدادند ،کجا بودند وقتی من و مینورام تنها بودی این دونفرپی مسافرتاشون بودند؟
-اومدند ،اومدند
باصدای منا به جمعیت نگاه کردم ، خب قیافه هاشون فقط یه کم پیر شده وگرنه هنور همون غرور حتی توی راه رفتنشون پیداست!!
-آرتیمان !!
-سلام ماندانا خانم،انوش خان خوش اومدین
مامان خودش رو انداخت تو بغلم وشروع کرد به اشک تمسا ریختن،منم بدون عکس العمل نتظر پایان این نمایش مسخره بودم!!
با اونش خان دست دادم وبه لبخند تلخی اکتفا کرد
بعد از من هم هردو شروع کردند با بقیه فامیل ها که شامل عمع ،عمو ودایی وخاله میشد به سلام واحوال پرسی وبعدش به طرف خونه به راه افتادیم که من به دستور پدربزرگ فعلا مجبور به تحمل کردن موندن در اونجا بودم!!!
دم درب همه رفتن خونه هاشون خداراشکر وگرنه حوصله عشوه اومدنای این دخترا وتیکه پروندنای پسرا وبزرگترا رو نداشتم
بعداز اینکه لباسام رو عوض کردم راهی سالن نشمین شدم که پدربزرگ هم اونجا بود
-آقاجون ،تورو خدا با آرتیمان حرف بزنین
-بس کن ماندانا ،اون روزی که من به تو وانوش میگفتم حواستون باید بیشتر از اینا به بچه هاتون باشه به حرفم گوش ندادین وپی کارای خودتون بودین الآن دیگه حرف زدن باهاش دیره یکم چون کاملا مستقل شده ودرک کرده کارای شما دونفر رو
-آقاجون،مگه ما...
-انوش میدونی که از تبرعه خوشم نمیاد پس بس کن ،اینقدر هم جلوش از مینورام حرف نزین
خب پس پدربزرگ فقط جلوی روی من اینقدر طرفداری این دونفر رو میکنه و خودشم میدونه چه به سر من آوردند این پدر ومادر!!!
-سلام آقاجون
-سلام شازده پسر ،خوشحالم که اینجا میبینمت
-میدونین که به خاطر حرف شما اینجام پس وانمود نکینی جلوشون به میل خودم اینجام
-آرتیم...
-اگه من اینجام فقط وفقط به خاطر حرفای آقاجونه نه شما دوفر پس حرفی باقی نمیمونه
اینو گفتم ونشستم کنار آقاجون درحالی که داشت بهم چشم غره میرفت لبخند کمرنگی زدم که خودش معنیش رو درک میکرد


پریا

بالاخره روز مهمونی رسید صبح کیان زنگ زد وگفت عصر میاد دنبالم تا برم آرایشگاه از من که نه نمیخواد ولی هرچی گفتم گوش نکرد!!
چرا اینقدر داره به من محبت میکن؟!!
اینجوری من وابستش میشم و اصلا خوب نیست چون این بچه پولدارا کارشون اینجوریه وهیچ وقت با یه نفر نمیمونند ،آخ خدایا دارم خل میشم!!!
وقتی دم در آرایشگاه پیاده شدم کیان گفت که منتظر یه پریای متفاوته وسفارشای لازم رو خودش به آرایشگر کرده!
این پسرم انگار همه جا آشنا داره!
سلام
-سلام بفرما؟
مرادی هستم،پریا
-آهان بله اقای زند تلفن کرد بودند ،بفرما
نشستم روی صندلی تاآرایشگرشون بیاد
-سلام عزیزم
سلام
-آقا کیان حسابی سفارشت رو کرده ها ،کلک عروسه مامانش تویی؟
من؟ نه بابا این حرفا چیه؟
-آخه تا حالا سفارش کسی رو نکرده بود ،مشالا به همدیگه میاین ایشالا که برای عروسیت بیای اینجا
هیچی بهش نگم منو بچه دارم میکنه!!! فکرکن من و کیان!!!
خانم نمیخوام زیاد آرایشم معلوم باسه
-کارم رو بلدم خوشگل خانم،بشین
حدود 2ساعت کارش طول کشید وتا لباسم رو نپوشیده بودم نزاشت خودم رو ببینم
یه آرایش ملایم آبی ، واقعاکارس رو بلد بود !
لباسم رو پوشیدم وبعد از تشکر اومدم بیرون ،پول هم گفت کیان حساب کرده!!!
-سلام بانو
سلام
چند لحظه مات نگام کرد وچیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم! وقتی به راه افتاد شروع به حرف زدن کرد
-پریا یه خواهشی ازت دارم،امروز اگه هرکس حرفی بهت زد هیچ عکس العملی نشون نده
مگه من رو میشناسن؟
-خواهش میکنم به حرف کسی توجه نکن یا حتی جوابشون رو نده
دارین منو نگران میکنین آقای زند
-اینقدر منو آقای زند صدا نکن ،اسمم کیانه
آخه
-آخه نداریم ،بگو؟
آقا کیان
-....
خیلی خب کیان
لپمو کشید وگفت
-آفرین عزیزم
جان؟!! این چیکار کرد؟؟؟
دیگه حرفی مزد وتوی فکربود البته کمی کلافه به نظر میرسید بالاخره روبروی یه خونه ویلایی ایستاد .پیاده شد منم پیاده شدم
دستم رو گرفت وگفت
-پریا بعد از این مهمونی خیلی حرف ها برات باید بزنم فقط امشب رو تحمل کن ،باشه؟
من که چیزی از حرفاتون سر درنمیارم،ولی چشم حرفی نمیزنم
اینقدر گفت چیزی نگو که استرس گرفتم !!!
مگه قرار بود چه اتفاقی بیفته اونجا؟؟؟


آرتیمان
آخیش امشب آخرین شبیه که اینجا مجبورم بمونم واین فضای خفه رو تحمل کنم
مهمونا کم کم می اومدند ،کیان انگار هرچی دوست وفامیل بوده دعوت کرده!!!
با دیدن مهراب خان پدربزرگ کیان کنار پدربزرگ لبخندی روی لبم اومد وبرای سلام علیک پیششون رفتم
آرتیمان:سلام عرض شد
مهراب خان:سلام ،چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن میشه آرتیمان خان
آرتیمان:اختیار دارین،نفرمایین این حرفا نه حداقل شما دیگه نگین که دلخور میشم
مهراب خان:چرا باید دلخور شی؟دقیقا از روزی که کیان رفته خونه خودش توهم دیگه اونطرفا پیدات نشده پسرم
آرتیمان:گرفتارم به خدا وگرنه شما که میدونین چقدر دوستون دارم وهمیشه خونتونم اگه وقت کنم
اردلان:آره مهراب خیلی سرش شلوغه انم چع شلوغی...
پدربزرگ این حرف رو زد وچشم خیره بهم رفت
مهراب خان:اردلان چیکارش داری بچه رو ،جوونیه و ...
اردلان:تو دیگه این حرف رو نزن مهراب،دوساله این جوونی یادش افتاذه بکنه؟ کیان همسن آرتیمانه ولی داره مثل آدم زندگی میکنه
آرتیمان:آقاجون!!!
اردلان:آرتیمان حرف زدی خودت میدونیا!!
آرتیمان:باشه ،چشم شما هرچی میخواین بار من کنین،ولی دلیل رفتارهای من برای هرکسی معلوم نباشه برای شما...
اردلان:آرتیمان عذر بدتر از گناه نیار
مهراب خان:پدربزرگت راست میگه آرتیمان با این کارها داری آینده خودت رو خراب میکنی ،چرا فکرمیکنی پدر ومادرت ضربه میخورند؟
آرتیمان:مهم نیست ،مهم اینه که ...
ستاره:سلام
وای ملکه عذاب،ستاره
آرتیامن:سلام
ستاره:خوبی آرتیمان؟ رسیدن پدرومادرت بخیر عزیزم،سلام
اردلان:سلام ستاره ،خوبی دختر جون؟
ستاره:ممنون اردلان خان ،از احوالپرسیای نوه شما
اردلان:خب نوه من براساس لیاقت افراد باهاشون مراوده داره ، اینطور نیست آرتیمان؟
قربونت برم آقاجون که به موقع جواب هرکسی رو میدی جوری که کاملا ناک اوت بشه ،هه احوال پرسی از ستاره!!
آرتیمان:بله درسته
مهراب خان:ستاره مامانت نیومده؟
ستاره:چرا دایی جون داره با ماندانا جون صحبت میکنه
نگاهی به لباس ستاره انداختم ،آخه اینم لباس بود؟مامانش چجوری این دختر رو تربیت کرده ؟!!!
یه لباس قرمز که به زور پایین رونش میرسید خب اینم نمیپوشیدی! من موندم چجوری یه روز این دختر نامزد من بود؟؟؟؟؟
کیان:سلام
صدای کیان بود
اردلان:سلام پسرم
مهراب خان:سلام شازده پسر
کیان: خوبی باباجون؟
مهراب خان:قربونه تو،مگه تو بابایی هم داری؟
کیان:ااا بابا؟!! من که پریشب اونجا بودم،نشون به اون نشون که...
مهراب خان:خوبه خوبه ،باشه و اصلا هرروز خونه ای!
اردلان:مهراب ؟!! چی ازت آتو گرفته که نزاشتی بگه؟؟
مهراب خان:کی؟کیان ؟از من ؟! این بچه رو من خودم باید ازش آتو بگیرم ،نه اون از من
کیان:بابا؟؟؟!!!
مهراب خان:برو پیش جوونا پسر اینجا پیش مت پیرپاتالا وایسادی که چی؟ ببرش آرتیمان
مهراب خان اینو گفت و کیان زد زیره خنده وباهم به طرفه جوون ترها راه افتادیم
کبان:چطوری ؟
آرتیمان:به لطف تو عالی!
-بدکردم یه روز کامل پیش مامان .بابات گذروندی؟
-کیان خفه میشی یا خفت کنم؟
-سلام بر همگی
کیان با همه دست داد وسلام احوالپرسی کرد آروم کنار گوشم جوری که کسی نشنوه گفت
-راستی امشب برای تو وخیلی از بزرگترهای جمع سوپرایز دارم
-سوپرایز؟؟ چی؟
-حالا
-خب بگو دیگه
-تا چند دقیقه دیگه خودت میفهمی
-آقا مهمونتون منتظر شمان
-ممنون خاتون
کیان به طرف اتاق مهمون ها رفت ووقتی برگشت....
خدای من ،این دختر....
پریا!!!!!!!!
چقدر تغییر کرده بود!!!
باورم نمیشه،چقدر عوض شده!!!
-آرتیمان دختره کیه؟
-کیانم بله؟
-عجب تیکه ای تور کرده
کم کم سالن روبه سکوت میرفت وصدای زمزمه بزرگترها بالا میرفت ،افرادی که پریارو میشناختند شروع به گفتن امکان نداره کرده بودند وجوونتر ها تیکه به کیان مینداختن
فضای سالن خیلی کم کم داشت سنگین میشد
یه دفعه صدای مهراب خان بلند شد،کاملا عصبی،باخشو ولی محکم
-کیان،این دختر کیه؟؟؟؟؟؟؟


ریا
چقدر این خونه خوشگله،ولی به پای خونه خود آرتیمان نمیرسه چون معماری اونجا مدرن وفوق العادست و من اونجاروبیشتر دوست دارم
نه تورورخدا پریا خوهشا اینجا رو هم دوست داشته باش اصلا نمیدونی همه منتظر تایید توهستند!!!
-خانم به آقا کیان بگم بیاند؟
بله ممنونم
منتظر کیان شدم
-وای پریا!!! چقدر خوشگل شدی دختر، عاشقتم ،تکی به خدا
با هر کلمه حرف کیان فکم بیشتر کش میومد چقدر امروز مشکوکه این پسر!
-بدو بریم که ستاره مجلس تویی امشب فدات شم
همین که پامون رو توی سالن گزاشتیم انگار همه ساکت شدند! تا حالا داشتند همشون پرمیگفتنا!! چقدر پچ پچ کردناشوم روی اعصابم بود
-کیان،این دختر کیه؟؟؟؟؟؟؟
با شنیدن صدااز گوشه سالن همه یه دفعه ساکت شدند، نگاهم به طرف صاحب صدا کشیده شد
امک.....ان..... ن...داره!!!
خدای من چی میدیدم؟!!
اینجا... این آدم.... این آدما... کیان....کی بودند؟
دلیل استرس های کیان،این آدم بود؟ من رو از کجا میشناخت؟!
تموم این...
-کیان این دختر کیه؟جواب من رو بده؟!
با زدن تک تک کلمات یه قدم به ما نزدیک میشد تا اینکه کاملا کنار ما رسید
قدش از من خیلی بلندتر بود ومجبور شدم سرم رو برای دیدن چهره ی این آدم پست بالا ببرم قیافش روبه قرمزی میرفت وغرید
-کیان...
-بابا توضیح میدم ،براتون
-توضیح؟ چه توضیحی؟ این دختر ...اینجا...چی کار میکنه؟ نگو بهم که....
-چرا بابا حدستون درسته
انگار منتظر تایید کیان بود تا دستی که مشت شده بود بازدن سیلی به صورت کیان آزاد کنه
-بابا..!!!
-فقط از اینجا ببرش کیان
-بابا...
-دیگه صدات رو نشنوم ،ببرش
-آخه ...
هه برم؟ من ؟ واقعا خجالت نمیکشه این پیرمرد؟! زندگی چند نفر رو به خاطر خودخواهیش خراب کرده ودست بردار نیست؟
-آقاجون ، بزارین توضیح بده
-کاوه نمیخوام صدای هیچ کدومتون رو بشنوم ،نه تو ،نه کیهان و نه کیان تا بعدا تکلیف این پسره رو روشن کنم
کیان....!! باور کردنی نیست! یعنی کیان ...خدای من ...کیان...
این آدم دایی منه؟!!!! برگشتم طرف کیان نه پریا الآن نه الآن موقع گریه نیست
کیان؟! تو؟!
-پریا من ازت خواهش کردم قبل از مهمونی
خواهش کردی؟ چه خواهشی کیان؟ خواهش کردی که چی ؟ که هیچی نگم؟وایسم تا این آدمی که گند زد به زندگی مامانم حالا ..
مهراب خان: دختر جون سیما خودش به زندگیش گند زد وقتی که ..
پریا: ا واقعا؟ خودش؟ مطمئنین مهراب خان زند؟ خودش گند زد به زندگیش یا قلب سنگی شما؟
کاوه :پریا بهتر نیست یه کم آروم باشی تا بعدا صحبت کنیم؟
پریا: آروم باشم؟ برای چی باید جلوی آدمی که باعث وبانی اشک مامانم تو بهترین سال های زندگیش بوده آروم باشم؟ چرا باید جلو شماهایی که باعث بدبختی خواهرتون باشم آروم باشم؟
مهراب خان: بهتره مراقب حرف زدنت باشی ،هرچند از پدری مثل پدرتو همچین دختری بعید نیست
پریا:شما ... به چه جرئتی این حرف رو میزنین؟ حداقل پدرمن اینقدر مرد بود که پای اشتباهش وایسه ...شما چی؟ شما برای مادر من چیکار کردین؟ گذاشتین توضیح بده ؟گذاشتین بگه "پدر ببخشید"
صدام همینجور بالا میرفت
گذاشتین مهراب خان بزرگ ؟یا فقط از مردی ومردونگی سیلی زدنش رو یاد گرفتی؟
مهراب خان: مادرت اشتباه کرد دختر جون ،اشتباهش غیرقابل بخشش بود
پریا:غیر قابل بخشش؟ یعنی اینقدر غیر قابل بخشش که تا 20 واندی سال بعد سراغش رو نگیرین؟ که ندونین داره کجا زندگی میکنه؟ که ندونین دخترتون داره تو چه بدبختی دست وپا میزنه ؟که دخترش به خاطر یه بیفکری کوچیک دچار بیماری بشه وهیچ کاری از دستش برن
یاد؟
کیان: پریا آروم باش الآن دوباره نفست میگیره
پریا:تو ساکت باش،هیچی نگو ،من از ترحم بیزارم میفهمی بیزززززززززار ،تویی که خودت رو به من نزدیک کردی که مثلا جبران نادیده گرفتنای پدرت باشه؟ پیش خودت گفتی میبرمش توی شرکت وخودم رو بهش نزدیک میکنم بعدش بهش میگم من کیم و اونم از ذوق نمیدونه چیکار میکنه ومیپره بغلم ومیگه تا حالا کجا بودی دایی عزیزم؟ نه از این خبر ها نیست ،کاملا در اشتباه بودی
منه احمق چجوری نفمیدم تو کی هستی وقتی اسمتم میدونستم وقتی اسم شرکتت رو دیدم چطور شک نکردم تو کیان برادر مامانی؟!
کیهان: پریا ،فکرمیکنی ما کم سختی کشیدیم موقعی که خواهرمون رفت؟
پریا: ا پس شما هم کیهانین ؟! برادر دوم مامان؟ برای هر سه شما متاسفم ،واقعا متاسفم که خواهرتون رو به امان خدا ول کردین ،که چی ؟ خدای نکرده باباتون پول توجیبیتون رو قطع میکرد؟
بازدن این حرف دست کیان روی صورتم فرود اومد
کیان:هر حرفی خواستی زدی ولی حق توهین نداری وقتی از چیزی خبر نداری
دستم رو گذاشتم روی صورتم ،به کیان نگاه کردم وگفتم
پریا:آفرین آق دایی ،سیما کاملا ازت راضیه ، حالم از همتون به هم میخوره
از همتوووووووووون
اینو گفتم و به طرف اتاق به راه افتادم سریع لباسام رو پوشیدم وبه طرف حیاط به راه افتادم قبل از اینکه به در برسم نگاهم به خانمی افتادم که بعضیا داشتند دلداریش میدادند راهم رو کج کردم طرفش
پریا: شماهم خودتون رو معرفی کنین تا حداقل بدونم واسه چی این کولی بازی رو راه انداختین
ماندانا:پریا!!! من ماندانا هستم مادر آرتیمان
پریا: خب چیکارکنم من؟ هستین که هستین خوش اومدین ،دیگه این رفتارا چیه؟
ماندانا:پریا من بهترین دوست مادرتم ،نوه عمه ی مادرت
پریا: هه پس ماندانا دوست صمیمی مادرم شمایین؟ مامان ازتون تعریف کرده ولی شما هم جزو همون افرادین که مامانم رو ولش کردین به امان خدا پس اسم خودتون رو دوست نزارین
اینو گفتم وزیر نگاه سنگین همه از در رفتم بیرون


پریا
ای خدا چرا همش باید یه اتفاق جدید برای من بدبخت بیفته؟!
هردم از این باغ بری میرسد،واقعا شده حکایت من !!!
هنوز یک ماه نشده که از خونه ی خودم زدم بیرون وحالا باید بفهمم که....
ا ا ا میبینی؟ ...کیان...احمق...منو باش گفتم چرا اینقدر به من محبت میکنه...نگو میخواسته گند کاری پدرش رو جمع کنه!!!!
باصدای بوق به خودم اومد ولی توجهی نکردم حتما اینم جزو ولگردای خیابونیه
-پریا؟
نه بابا ولگردا که اسم من رو بلد نیستن!!!
-پریا؟
به ماشین نگاه کردم ،ماشین آرتیمان بود ،ای خدا این دیگه چی میخواد؟
پریا: چیه ؟چته ؟ چی میخوای؟
آرتیمان: چته دختر؟مگه دعوا داری ؟ بیا بالا
پریا: نه دعوا برای چی ؟! الآن کاملا ریلکسم !! اتفاق خاصی نیفتاده که!!
آرتیمان:خب مگه افتاده ؟
یه نگاه بدی بهش کردم وگفتم
ببین جوری حرف نزن که به سالم بودن عقلت شک کنما!
آذتیمان: خب حالا نخور منو ،بیا بالا تا باهم حرف برنیم
پریا:آخه من با تو بچه سوسول چی دارم بگم؟
آرتیمان: پریــــــــا
با دادش مثه بچه آدم سوار شدم،نترسیدما ولی خب توخیابونم که نمیشد شب بمونم!
به محض اینکه سوار شدم راه افتادم،نه پ انتظار داشتم وایسه؟!
پریا:کجا میخوای بری؟
....
پریا:در،دیوار با تواما!!
آرتیمان:زبون در آوردی جوجو!
پریا: زبون داشتم،بهت میگم کجا میخوای بری؟
آرتیمان:چشمات رو باز کنی واطرافت رو ببینی میفهمی داریم میریم خونه
پریا: من خونه نمیاما
آرتیمان:چرا اونوقت؟
پریا:چون که زیرا،یه کم فسفر بسوزونی میفهمی این قوم عجوج ومجوج میدونند من کجام میخوان بیان سروقتم
آرتیمان:منظورت از قوم عجوج ومجوج خانوادتن؟
پریا:اونا خانواده من نیستند
آرتیمان:فعلا بپر پایین تا بعدا صحبت کنیم
بعد از عوض کردن لباسام از اتاق اومدم بیروم،دیدی چطور گول حرفای این کیان هفت خط رو خوردم،ا بچه پرو چه واسه من قول میگیره،هه مثلا فکرکرده من هیچی بهش نمیگم ؟ چقدر رو داره این بشر به خدا !!
آرتیمان:چی واسه خودت غرغر میکنی؟
به به چقدر جیگره ،بخورمت الهی من وای چه آقایی حیف که یکم منحرفی پسرم
آرتیمان:تموم شدما
پریا:کی به تو نگاه کرد؟داشتم قاب عکس پشتت رو نگاه میکردم
آرتیمان:تو که راست میگی!
رومبل روبروی من نشست ،اینم فهمیده کیم آدم شده !! حالا شب اول منو نشوند بغل خودشا!!
آرتیمان:خب؟
پریا:به جمالت
آرتیمان:پریا گاهی با بعضی رفتارات شک میکنم
پریا:به چی ؟
آرتیمان:به اینکه نکنه دوشخصیتی هستی!!
پریا:اونوقت واسه چی؟
آرتیمان:همین یه ساعت قبل داشتی داد وفریاد میزدی ودادخواهی میکردی ولی حالا نشستی کاملا ریلکس
پریا:هیچ وقت نمیتونی خانم ها رو بشناسی پس خودت رو خسته نکن ، هنوزم عصبانیم
آرتیمان:میخوای گریه کنی تعارف نکن
پریا:گریه؟ جلوی تو؟ تو خواب ببینی!
آرتیمان:تو بیداری هم میبینم ، خب حالا تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟
پریا:هیچی ،قرار نیست چیزی توی زندگیم عوض بشه ،همونجور که تا حالا زندگی کردم ادامه میدم
آرتیمان نگاهی بهم انداخت که معنیش رو نفهمیدم وپاشد اومد طرفم
آرتیمان:مطمئنی؟
پریا:آره خب ،مگه قراره چی عوض بشه؟
آرتیمان:پریا هیچ وقت پیش خودت نگفتی واسه کاری که اومدی توی این خونه ولی من هیچ وقت طرفت نیومدم؟!علتش فکرمیکنی چی بوده؟
پریا:خب.... چرا ولی نمیدونم
نشست کنارم وخم شد طرف صورتم
آرتیمان:علتش این بود که تو امانت کیان بودی پیش من ،کیان از روز اول تورو شناخت درست توی محضر وبعدش ازم قول گرفت کاریت نداشته باشم
پوزخندی زدم که متوجه شد
پریا:.اقعا؟توروخدا؟ کیان.... نخندون من رو خواهشا...چقدر هم که تو به قولت پایبند بودی...یادت که نرفته...
آرتیمان:پریا من قولی که داده بودم پاش وایسادم وگرنه تو الآن ...
پریا:حالا که چی؟ جایزه میخوای؟
آرتیمان:نه ،تصمیمت رو درباره آینده میخوام
پریا:تصمیم من همون بود که گفتم ،نه کیان ونه هیچ کس دیگه قرار نیست وارد زندگی من بشه
با تموم شدن حرفم گرمی ل.ب.ای آتریمان رو روی ل.ب.م حس کردم ... کم کم وبه آرومی شروع به بو.سی.دنم کرد......


مطالب مشابه :


رمان هاي زيبا و خواندني

رماني عاشقانه و زيبا كه اميدوارم از خواندن آن مودب پور ، ماندانا معيني ، رمان ماندانا




رمان کژال

♪♥☺ dooob ☺♥♪ - رمان کژال - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - ♪♥☺ dooob ☺♥♪




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 10 )

رمان رمــــان ♥ - رمان از اون جایی که ماندانا اجازه نمی رمان به بهانه ی درس خواندن




رمان عشق و مانیا4

رمان ♥ - رمان عشق و مانیا4 ماندانا:پریا من بهترین دوست مادرتم ،نوه عمه ی مادرت پریا:




رمان کسی پشت سرم آب نریخت-2

دنیای رمان ولی این حقش نیست که ماندانا بره عذرخواهی به قصد درس خواندن آمده بود پایین




راز عشق /1/

دنیای رمان - راز عشق /1/ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




سفر به دیار عشق (2)

دنیای رمان ماندانا: به سرم رافردا را مردم از خواندن این تذکره هامی فهمند نه نفهمید




برچسب :