سایه ات را بشناس تا خودت را بشناسی

در روزهای جوانی پوسته ی بیرونی من خشن، عاری از محبت و بی احساس بود. عبارت «خودم بلدم!» همه ی احساس ناتوانی ام را می پوشاند و مرا غرق در این خیال باطل می کرد که مشکلی ندارم. به تدریج که پوسته ام را تکه تکه فرو ریختم، ذرات درخشانم نمایان شد. اما فقط آن هنگام توانستم خود را از ورای ظاهر خشنم ببینم که دریافتم، آن جنبه های که پوسته های مرا تشکیل می دادند، احساسات نهفته ی متعددی را پنهان کرده بودند. پس از آن که از میان شکاف ها به درون خود نگریستم، توانستم پوسته ام را رها کنم و هنگامی که موفق شدم به ارزش این لاک سخت که مرا محافظت می کرد، پی ببرم و آن را محترم شمارم، زندگی ام دگرگون شد.

پوسته ی شما آن بخش از وجودتان است که با دنیا روبه رو می شود. این پوسته، خصایلی که سایه ی شما را تشکیل می دهد، پنهان می کند. سایه های ما چنان خوب پنهان شده اند، که بیشتر اوقات چهره ای را به جهان نشان می دهیم که نقطه ی مقابل وجود درون ماست. بعضی مردم زره ای از بی رحمی می پوشند تا حساس بودن خود را پنهان کنند و برخی نقابی از شوخ طبعی می گذارند تا غمشان را بپوشانند. مردمی که «عقل کل» هستند، معمولاً احساس نادانی خود را مخفی می کنند و افرادی که رفتاری متکبرانه پیش می گیرند، در درون احساس ناامنی دارند. افراد سطح بالا، احساس درونی متعلق به طبقه ی پایین بودن خود را می پوشانند و چهره ی متبسم، چهره ی خشمگین را پنهان می کند. ما باید به آن سوی نقاب های اجتماعی خود بنگریم تا وجود اصلی مان را بیابیم. ما در کارِ تغییر چهره استاد هستیم و دیگران را گول می زنیم، اما در عین حال خود را نیز فریب می دهیم. ما باید به دروغ هایی که به خودمان می گوییم، پی ببریم. اگر کاملاً راضی، شادمان و سالم نیستید و یا آرزوهایتان را برآورده نمی کنید، باید بدانید که همین دروغ ها مانع شما شده اند. با بررسی این دروغ ها می توانید عملکرد سایه ی خود را ببیند.

به تحولی در نگرش نیاز است؛ باید پوسته ی خود را به صورت حفاظی ببینید، نه صرفاً مانعی بر سر راه برآورده شدن آرزوهایتان! پوسته ی بیرونی طرحی الهی برای پیشبرد حرکت معنوی شماست. مشاهده ی دوباره و بررسی هر رخداد، احساس و تجربه ای که شما را وادار کرده است تا آن لایه ی محافظ را بسازید، راهنمایی تان می کند تا به سر منزل مقصود برسید و تمامیت وجود خود را در برگیرید. پوسته ی ما نقشه ی راهنمای ویژه ی ما برای رشد و تعالی ست. این پوسته ها تمامی آنچه را که هستیم و تمامی آنچه را که نمی خواهیم باشیم، در بر دارند. مهم نیست گذشته یا حال شما چه اندازه دردناک باشد، اگر صادقانه به خود نگاه کنید و از اطلاعاتی که در پوسته های شما انباشته شده اند مدد بگیرید، در راه سفر به روشنایی هدایت خواهید شد.

هنگامی که وجود کامل خود را بشناسید، دیگر نیازی به پوسته ی محافظ ندارید آنگاه به طور طبیعی نقاب ها را فرو می ریزید و وجود اصلی خود را به جهان نشان می دهید. دیگر نیاز ندارید که تظاهر کنید بیشتر یا کم تر از سایرین هستید، زیرا در این صورت یکایک افراد جهان هم تراز شما می شوند. پوسته های ما از «منِ» ایده آل ما ایجاد می شوند. «من»، آن خودِ متمایز از دیگران است. روح، «خود» و دیگران را ترکیب می کند و «یکی» را به وجود می آورد. هنگامی که این یکانگی بین روح و «خود» ایجاد گردد، ما با وجودمان و دنیا یکی می شویم. بیشترِ افراد در راه پرده برداری از سایه شان چندان پیشرفت نمی کنند، زیرا نمی خواهند با خودشان صادق باشند. «منِ» وجود ما مایل نیست قدرت را از دست بدهد. لحظه ای که شما تمامی جنبه های خود، چه خوب و چه بد را پذیرا شوید، «من» احساس می کند، دیگر قدرتی ندارد. سوگیال رین پوچه در کتاب تبتیِ «زیستن و مردن» چنین شرح می دهد:

« «من» هویت کاذبی ست که از جهل به آن تظاهر می کنیم. بنابراین، «من» نبودِ دانش حقیقی در مورد وجود حقیقی خود، همراه با نتیجه ی حاصل از آن است: چنگ انداختنی شوم با هر بها، به تصویری سر هم بندی شده و موقتی از خودمان، خودی که الزاماً یک حقه باز بوقلمون صفت است که پیوسته رنگ عوض می نماید و البته باید چنین کند تا افسانه ی وجودش را زنده نگاه دارد.»

اگر هنگامی که روند پرده برداشتن از سایه را آغاز می کنید، صدایی در درونتان فریاد بزند که دست نگه دار، بدانید که این منیّت شماست که از مرگ خود به هراس افتاده است. به خودتان اجازه بدهید تا از وجود حقیقی تان پرده بردارید. آن کسی را که گمان می کنید هستید، به مبارزه بطلبید تا کسی را که می توانید بشوید، آشکار نمایید.

بهره گیری از سایرین در نقش آینه، در راه کشف نقاب، مفید است. برای رسیدن به این منظور با نزدیکان خود – دوستان، خویشان  و همکاران – به گفت و گو بپردازید و از آنها بپرسید که کدام سه ویژگی را در شما بیشتر و کدام سه ویژگی را از همه کم تر دوست دارند. مهم است افرادی که از آنها پرسش می کنید، بدانند که از راستگویی آنها ناراحت نمی شوید. فقط شما می توانید این اطمینان خاطر را به دیگران بدهید تا راست بگویند. ببینید آیا در نظر دیگران همان گونه هستید که به نظر خودتان می آیید؟ اغلب اوقات سایرین نکات مثبت بیشتری را در ما می بینند و در عین حال متوجه نکات منفی بیشتری نسبت به آنچه که ما می بینیم و یا به آن اعتراف می کنیم، می شوند.

بیشترِ مردم از این تمرین سر باز می زنند، چون می ترسند مورد قضاوت قرار گیرند. واژه ی قضاوت بار زیادی را  حمل می کند و در نتیجه من ترجیح می دهم واژه بازخورد را به کار ببرم. بازخورد بسیار مفید است. ما به هیچ وجه مجبور به باور هر چه دیگران درباره ی ما فکر می کنند، نیستیم. اما اگر از آنچه نزدیکانمان می خواهند بگویند هراس داریم، باید گوش به زنگ باشیم! بیشترِ مردم می ترسند آن مطالبی را بشنوند که از آن می هراسند. در اینجا عملکرد انکار مشاهده می شود. انکار را به صورت ترکیبی از حروف اول واژه های عبارت «اصلاً نبینید که انسان ریاکاریم» در نظر بگیرید. ما فقط آن هنگام از بازخورد نگران می شویم که می دانیم در جایی به خودمان دروغ گفته ایم. اگر صادقانه معتقد باشیم که آنچه درباره ی ما گفته اند واقعیت ندارد، ناراحت نخواهیم شد. فقط هنگامی ناراحت می شویم که خود را فریب می دهیم و دیگران متوجه این موضوع می شوند.

برای نمونه کیت را در نظر بگیرید؛ این زن جوان برای مشاوره نزد من آمد و پس از آن که به پیشنهاد من تمرین بالا را انجام داد، چند نفر به او گفتند که فرد صادقی نیست. کیت گیج شد، چون به اعتقاد خودش همه ی عمر سعی کرده بود به هر بهایی صادق باشد. من که به چگونگی عملکرد سایه آگاه بودم، تردیدی نداشتم که اطرافیان کیت جنبه ای از او را می بینند که از نظر خودش پنهان شده است. از او خواستم چشمانش را ببندد و هر بار پرسشی می کنم، بگذارد تا تصاویر به ذهنش بیابند. پس از آن که به دقت با هم چند نفس عمیق کشیدیم، موسیقی پخش کردم و او را در تجسم راهنمایی نمودم، از کیت خواستم تا در باغی به گردش بپردازد و گیاهان، درختان و گل های زیبای آن را ببیند. پس از آن که آرام و آسوده شد، از او خواستم هنگامی را به یاد بیاورد که نادرست بوده است، آن هنگام که تقلبی کرده، یا دروغی گفته و صداقت نداشته است. مدتی آرام و ساکت بود، اما ناگهان اشک از چشمانش جاری شد و شروع به صحبت کرد.

 کیت از کودکی آرزو داشت که پزشک شود. او دانشکده ی پزشکی را به پایان رسانده بود و ماه سوم رزیدنتی را در یکی از بیمارستان های بزرگ نیو اورلئانز می گذراند. وقت شام بود و همه در بیمارستان به کاری مشغول بودند. کیت هم عجله داشت؛ او به اتاق ها سرکشی می کرد و به بیماران رسیدگی می نمود. در یکی از اتاق ها، او تصمیم گرفت که با سرم نمک دور قلب زنی را شست و شو دهد. کیت نتوانست پرستاری را برای کمک پیدا کند و ناگزیر خودش به انتهای راهرو رفت تا سرم محلول نمک را بیاورد. پرستاری سرم را به او داد و کیت بدون این که به برچسب روی آن دقت کند، محلول را به لوله ی متصل به بیمار تزریق کرد. نیمه ی کار بود که زن دچار حمله شد. کیت بهتزده به سرمی که در دست داشت نگاه کرد و دید روی آن نوشته شده است: کلرید پتاسیم! بی درنگ تزریق را متوقف و به حال آن زن رسیدگی کرد تا او به وضع طبیعی بازگشت. پس از اندکی چند پزشک آنجا جمع  شدند تا وضع بیمار را بررسی کنند. کیت از ترس سرم را مخفی کرد، زیرا یکی از قوانین اصلی و اولیه ای را که در دانشکده ی پزشکی به او آموخته بودند زیر پا گذاشته بود: «هیچ گاه بدون نگاه کردن به برچسب به بیمار دارو ندهید.» امکان داشت او موجب آسیب جدی و یا حتی مرگ آن بیمار شود. هنگامی که یکی از پزشکان از کیت شرح ماجرا  را پرسید، او به دروغ گفت که چیزی نمی داند. تا این لحظه کیت هیچ گاه این ماجرا را برای کسی تعریف نکرده بود. در واقع، از روزی که دوران رزیدنتی وی به پایان رسید و او بیمارستان را ترک کرد، هیچ در این باره نیندیشیده بود. آن روز وحشتناک در بیمارستان، کیت نزد خود سوگند یاد کرد دیگر هیچ گاه در کار پزشکی اشتباه نکند.

اکنون شانزده سال از آن دوران می گذشت و کیت در سراسر جهان پزشک و نویسنده ای سرشناس شده بود. او از صداقت خود سربلند بود و از هر کس که در سطح پایین تری عمل می کرد، تنفر داشت. اما در زندگی خصوصی مرتب با این مسأله رو به رو می شد که دوستانش در صداقت وی شک می کردند. او آن جنبه ی خودش را که سال ها پیش طرد و پنهان کرده بود، نمی دید. کیت نقابی از صداقت به چهره می زد تا جنبه ی نادرست وجودش را بپوشاند. او خود را فریب داده و این ظاهر مبدل را باور کرده بود.

همان یک رفتار فریبکارانه که کیت با آن به صلح نرسیده بود، جان گرفته بود. کیت نمی توانست دروغ هایی را که به دوستانش می گفت، ببیند و همواره از این شاکی بود که دیگران منظور او را درست نمی فهمند. از این رو به رغم تمامی موفقیت هایی که در زندگی کسب کرده بود، هیچ گاه از وضع خود رضایت نداشت. این زن از برقراری روابط صمیمانه می ترسید و همواره فاصله ی خود را با دوستانش حفظ می کرد تا مبادا راز او بر ملا شود. کیت گما می کرد خودش را دوست دارد، اما پس از آن که با هم کار کردیم، متوجه شد از آن جنبه ی وجودش که یک بار موجب خجالت و حقارت او شده بود، بیزار است. پس از آن که کیت توانست نادرستی خود را ببیند و آن را بپذیرد، نوری در درونش روشن شد و توان آن را یافت تا سایر مواردی را که به خود یا دیگران دروغ گفته بود، نیز ببیند. در پایان کار، کیت سال ها جوان تر به نظر می رسید. او توانست آن دروغ بزرگی را که در خود مدفون ساخته بود، آزاد کند. اینک کیت احساس سبکی و آزادی می کرد، اما نمی دانست چرا. احساس آسودگی جسمانی او را این گونه برایش شرح دادم:

لحظه ای بیندیش که برای پنهان کردن موردی از خودت و دیگران چه مقدار انرژی صرف می کنی. میوه ای، مثلاً یک گریپ فروت را بردار و تمام روز آن را در دستت نگه دار. اما نگذار چشمت به گریپ فروت بیفتد و دقت کن تا هنگامی که با کسی روبه رو می شوی، میوه را از چشم او نیز پنهان کنی. پس از چند ساعت ببین چه مقدار انرژی از دست داده ای. بدن های ما هر روز همین کار را انجام می دهند. البته تفاوت در این است که آنها فقط با یک میوه سر و کار ندارند، بلکه باید برای همه ی آن میوه هایی که سعی داریم از خود و دیگران پنهان کنیم، فکری بکنند. آن هنگام که بگذارید حقایق شما آشکار شوند، آزاد خواهید شد. آنگاه می توانید تمامی آن انرژی اضافی را در جهت رشد و تکامل و در راه رسیدن به والاترین هدف های خود به کار ببندید. هر چه بیشتر رازهای نهفته داشته باشیم، بیمارتر هستیم، زیرا این رازها نمی گذارند خود اصلی مان باشیم. هنگامی که با خود آشتی کنیم، هستی نیز در همان سطح آرامش را به ما باز می گرداند و هنگامی که با خود هماهنگ باشیم، با همه هماهنگ خواهیم بود.

سایرین به سخنان شما گوش می دهند و رفتار شما را می بینند، اما نسبت به پیامی که بدنتان منتقل می کند نیز هشیار هستند و توجه دارند که آیا این پیام با آنچه می گویید و می کنید هماهنگ است، یا نه. بنابراین مهم است که به ارتباطی که در سطح بدن با دیگران برقرار می نمایید، دقت کنید. امرسون می گوید: «وجود شما چنان صدای رسایی دارد که نمی توانم سخنانتان را بشنوم.» هنگامی که سخن نمی گویید، چه می گویید؟ حرکات بدن، حالات چهره و آن انرژی که از خود پخش می کنید، پیوسته در حال فرستادن پیام به پیرامون شماست. پژوهش های اخیر نشان می دهد که ٨٦ درصد از ارتباطات ما بدون کلام است. یعنی فقط ١٤ درصد از آنچه به زبان می آوریم، بر مخاطب ما تأثیر می گذارد. باید از خود بپرسید:«من در سکوت چه اطلاعاتی را منتقل می کنم؟ چه پیام هایی می دهم؟ آیا هنگامی که غمگین هستم، لبخندی بر چهره ام نقش بسته است؟ آیا هنگامی که می گویم چه زندگی خوبی دارم، ظاهرم خشمگین است؟ آیا با وجودی که آینه به من می گوید؛ جسمم در وضعیت خوبی قرار ندارد، خودم باور دارم که همه چیز عالی است؟ آیا می توانم به چشمانم نگاه کنم و از آنچه می بینم احساس خوبی به من دست می دهد، یا از آن فراری هستم؟»

بیشتر اوقات روبه رو شدن با این پرسش ها دشوار است. باید به خود این امکان را بدهید که پاسخ هایتان را نپسندید. بی تردید پاسخ های ناخوشایندی خواهید داشت، اما آنها سودمندترین پاسخ ها هستند. به تازگی با گروهی که برای برگزاری سمینارهایی جهت بهبود و التیام آموزش می دیدند، کار کردم. از آنها فیلمبرداری کردیم تا بتوانند خود را آن گونه که سایرین می بینند، ببینند. در این جلسه زن جوان و زیبایی به نام سندرا برخاست تا صحبت کند؛ هر چند سخنانش زیبا بود، اما تنها پیامی که من دریافت کردم تکان های آرام و شهوانی بود که به بدنش می داد و به این شیوه از حاضرین دلربایی می کرد. پس از آن که صحبت سند را به پایان رسید از او پرسیدم، به نظر خودش مردم او را چگونه دیدند؟ او پاسخ داد:«توانا و مهربان!» نظر سایرین را پرسیدم. پاسخ های آنها در این ردیف بود: بانمک، جذاب، خیلی به خودش توجه دارد. به سندرا گفتم که اگر مرد بودم، دوست داشتم پس از سمینار با او شام بخورم و به عنوان زن حتی امکان دارد از رفتار هوس انگیزش ناراحت شوم. رفتار او حواس ما را پرت می کرد و مانع از آن می شد که بر سخنانش تمرکز کنیم. هدف سندرا آن بود که دانشی را به مردم بدهد تا به یاری آن بتوانند خود را التیام بخشند، اما تنها پیامی که از او به ما منتقل شد، این بود: «ببینید من چه زیبا و هوس انگیزم! از من خوشتان می آید؟ به نظر شما جذاب هستم؟» شاید هیچ کدام از این عبارت ها بیان نمی شدند، اما به هر حال، حاضرین به جای تمرکز بر سخنانی که سندرا مایل بود بشنوند، درباره ی بدن او فکر می کردند. ما نوار فیلم سندرا پرسیدم، به نظر خودش چرا چنین رفتاری دارد و او در پاسخ گفت که دوست دارد محبوب باشد و از راه جلب کردن مردها به خود انرژی می گیرد. حقیقت آن بود که کلامِ بدن او در واقع از انرژی وجودش می کاست. سندرا سال ها تحصیل کرده بود تا شفا دهنده شود و سرانجام این فرصت را به دست آورده بود تا در حضور جمع بزرگی صحبت کند، ولی اینک به جای ارائه ی پیام اصلی، نقاب خود را به نمایش می گذاشت. هر چند سندرا از رفتار خود احساس خشم و شرمندگی کرد، اما از آنجا که بسیار مشتاق بود تا حقیقت را بشنود و بییند، به سختی کوشید تا پیام های بی صدا و آن جنبه ی وجودش را به شدت محتاج تأیید مردان بود، بپذیرد. به محض آن که او از این جنبه ی وجود خود پرده برداشت، توانست آن را در آغوش بگیرد و در پی آن سخنگوی بسیار خوبی شد و توانست آرزوی دیرینش را که خدمت به مردم بود، برآورده سازد.

گفت و گو با دیگران و پرسیدن نظر آنها درباره ی خودتان کار ترسناکی ست، اما هر ذره از پاسخی که دریافت می کنید، همچون موهبتی می باشد. دیدن کل وجود نیاز به شجاعت و تعهد دارد. مادامی که مایل به شنیدن حقیقت نباشید، نمی توانید زندگی خود را دگرگون کنید. بیشترِ مردم به دنبال پی بردن به آن ویژگی هایی که مدتی طولانی پنهان کرده بودند، دچار غم و اندوه می شوند. اگر درباره ی میزان علاقه ای که به خود دارید، خودتان را فریب داده اید، بگذارید مدتی نیز احساس خشم و غم و اندوه کنید، اما اصل وجودتان را به یاد داشته باشید. هنگامی که برخی احساسات و امیال را به سایه منتقل می کنید، در تمامیت وجود شما تغییری حاصل نمی گردد و در واقع شخص دیگری نمی شوید. وجود حقیقی و عالی شما همواره در اعماق درونتان باقی ست و آشتی کردن با سایه راهی برای به یاد آوردن وجود حقیقی خود می باشد.

اکنون که پاسخ هایی از دیگران گرفته ایم، بیایید به روند آشکار کردن سایه ی خود ادامه دهیم. راه دیگر نمایان کردن جنبه های پنهان، آن است که اسامی سه نفر را که مورد تحسین و سه نفر را که مورد تنفر شما هستند، بنویسید. افراد مورد ستایش شما باید دارای ویژگی هایی باشند که مایلید آنها را سرمشق خود قرار دهید و افرادی که دوست ندارید، باید واقعاً شما را ناراحت و خشمگین کنند. آنها باید کاری کرده باشند که از نظر شما وحشتناک به شمار آید. لازم نیست این افراد را از نزدیک بشناسید، اما اگر چنین هم باشد اشکالی ندارد. آنها می توانند سیاستمدار، هنرپیشه، نویسنده، مددکار اجتماعی، موسیقیدان یا قاتل باشند. پس از آن که فهرست خود را کامل کردید، سه ویژگی مورد تحسین و یا مورد نفرتتان را در برابر هر نام بنویسید. سپس بر برگه ی دیگری در یک سمت همه ویژگی های مثبت افرادی را که ستایش می کنید و در سمت دیگر ویژگی های منفی اشخاص مورد تنفرتان را بنویسید. فهرست من به این شکل بود:

مارتین لوترکینگ جونیور: روشن بین، شجاع، محترم.

ژاکلین اوناسیس: خوش لباس، موفق، رهبر.

اریل فورد (خواهرم): معنوی، خلاق، قوی.

چارلز منسون: متجاوز، ترسناک، نفرت انگیز.

هیتلر: قاتل، متعصب، اهریمنی.

هاریت اسپیگل (آموزگار سال ها پیش): خودپسند، عق کل، عصبانی.

نکات مثبت

نکات منفی

روشن بین

شجاع

محترم

خوش لباس

موفق

رهبر

معنوی

خلاق

قوی

متجاوز

ترسناک

نفرت انگیز

قاتل

متعصب

اهریمنی

خودپسند

عقل کل

عصبانی

 

این فهرست، منبع خوبی برای پیدا کردن جنبه هایی که از خود طرد کرده اید می باشد. به دقت یکایک ویژگی هایی را که نوشته اید، بررسی کنید. من مایلم در ابتدا به فهرست نکات منفی بپردازم. شاید در آغاز برایتان مشکل باشد که تصور کنید در شما همان ویژگی هایی وجود دارد که برای نمونه در هیتلر یافت می شود. مهم است که کلمه های کلی تری از قبیل قاتل را تجزیه کنید. آنچه باید بپرسید این است که چه نوع شخصی چنین رفتاری را از خود نشان می دهد؟ برای نمونه در مورد قاتل، می توان چنین گفت: «کسی که خودخواه و خشمگین است و برای زندگی انسان ها ارزش قایل نیست.» اگر جمله ای نظیر «برای زندگی انسان ها ارزش قایل نیست.» به فکرتان رسید، آنگاه از خود بپرسید:«چگونه فردی برای زندگی انسان ها ارزش قایل نیست؟» شاید پاسخی در این ردیف به فکرتان برسد: «بیمار، دیوانه و خودشیفته.» نکته ی مهم در این روند آن است که عبارات را به اندازه ای تجزیه کنید تا به واژه یا ویژگی مورد نفرتتان برسید. ویژگی هایی که احساسات شما را بر می انگیزانند، پیدا کنید و ببینید کدام یک از آنها با شما اتصالی می کنند.

استیون مشاور بازرگانی موفقی که در یکی از سمینارهای من شرکت کرد، هشت سال بود که مراقبه می کرد و واقعاً می خواست زندگی اش را دگرگون کند. او در پنج سال گذشته دوستی نزدیکی با کسی برقرار نکرده بود، اما اکنون در جست و جوی فردی بود که با او ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد. استیون این آمادگی را داشت که به بررسی خودش بپردازد تا ببیند چرا در عشق ناموفق بوده است. او تا روز دوم سمینار به بسیاری از جنبه های خود پی برد، اما هنوز چیزی او را آزار می داد. استیون در یکی از تنفس ها، به من گفت که نمی تواند یکی از افراد شرکت کننده در سمینار را تحمل کند. از او پرسیدم: «از چه چیز آن مرد این قدر بدش می آید؟» لحظه ای فکر کرد و در گوشم گفت: «او بی عرضه و ترسوست. از آدم های بی عرضه و ترسو بیزارم!» چیزی نگفتم و منتظر ماندم تا استیون آمادگی سخن گفتن پیدا کند. چشمانش برقی زد؛ گویا نکته ای را به یاد آورد، سپس این داستان را برایم تعریف کرد:

هنگامی که استیون پنج ساله بود، روزی همراه خانواده اش به شهر بازی رفتند و پدرش از او خواست تا سوار اسب شود. استیون که قبلاً از نزدیک اسبی را ندیده بود، به شدت از این حیوان بزرگ ترسید، اما هنگامی که به پدرش گفت، از اسب ترسیده است و نمی خواهد سوار آن شود، پدرش او را سرزنش کرد: «عجب مردی داریم! چقدر بی عرضه و ترسویی! تو که آبروی ما را بردی!» استیون متنبه شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هیچ گاه بی عرضه و ترسو نباشد و همواره کاری کند تا موجب غرور پدرش شود. وی در کاراته کمربند سیاه گرفت، عضو تیم فوتبال دانشکده شد و به وزنه برداری پرداخت، فقط برای آن که ثابت کند بی عرضه نیست. استیون توانست پدرش را گول بزند، اما یاد گرفت که خودش را هم فریب دهد و آن ماجرای دردناک را به دست فراموشی سپرد.

از استیون خواستم که ببیند، آیا هنوز جایی در زندگی بی عرضه و ترسوست؟ مدتی فکر کرد و گفت که در رابطه با زنان بی عرضه و ترسوست. او از زنان می ترسید. او می ترسید با آنان صادقانه گفت و گو کند و به همین دلیل هر گاه در رابطه ای با مشکل روبه رو می شد، آن ارتباط را قطع می کرد. او تقریباً همه ی زنانی را که با آنها صمیمی شده بود، ترک کرده بود و در آن هنگام حتی می ترسید که زن جذابی را به شام دعوت کند. از استیون خواستم فرصتی به خود بدهد تا کاملاً خجالت و ناراحتی اش را  حس کند.

هنگامی که از استیون پرسیدم، نکته ی مثبت بی عرضه بودن چیست، او چنان به من نگاه کرد که گویی دیوانه ام. این مرد نمی توانست بفهمد که چگونه چنین خصلت وحشتناکی که یک عمر در طرد آن تلاش کرده بود، می تواند امتیازی در برداشته باشد. اما در همین حین استیون زمانی را به یاد آورد که احتمالاً بی عرضگی و ترس زندگی اش را نجات داده بود. در دوران دانشکده چند نفر از دوستانش دور هم جمع شدند که مشروب بخورند. پس از یکی دو ساعت یکی از آنها پیشنهاد کرد که به کافه ای واقع در شهری نزدیک بروند. سه دوست دیگر استیون تصمیم به رفتن گرفتند، اما او از این که در حالت مستی رانندگی کند و یا در اتومبیلی باشد که راننده اش مست است، می ترسید و به همین دلیل به دوستانش گفت که کار مهمی دارد. او نمی خواست به آنها بگوید که می ترسد و به این ترتیب ترسو و بی عرضه تلقی شود. دو ساعت بعد آن اتومبیل از جاده منحرف گردید و یکی از دوستان صمیمی استیون کشته شد و سه تن دیگر به سختی مجروح شدند.

برای استیون یادآوری این خاطرات باور کردنی نبود. او این رویداد هولناک را در ذهن خود دفن کرده بود. زمانی که آن تصادف به وقوع پیوست، او فکر کرد که چه شانسی آورده که با آنها نرفته است، فقط همین! از وی پرسیدم که آیا زمان های دیگری را نیز به یاد می آورد که بی عرضه و ترسو بودن او را از خطر نجات داده باشد. استیون اکنون می دید که این ویژگی چگونه او را شخصی محتاط بار آورده و از دعوا کردن و احتمالاً مشکلات دیگر حفظ کرده بود. با هم درباره ی رویدادهای بسیاری در گذشته گفت و گو کردیم و سپس من از استیون پرسیدم: «اکنون درباره ی بی عرضگی و ترسو بودن چه احساسی داری؟» چهره اش درخشان شد؛ او این ویژگی را پذیرفته بود. او می دید که این ویژگی بارها در زندگی برایش مفید بوده است و اکنون می توانست به این خصلت افتخار کند. خجالت و درد از بین رفت. دیدگاه جدید استیون به وی نیرو بخشید.

نیچه می گوید: «ما در رویدادهای زندگی خود نقشی نداریم، اما در این که چگونه آنها را تعبیر کنیم، مؤثر هستیم.» تعبیر ما واقعاً می تواند التیام بخش ناراحتی های ما باشد. ابداع ِ تعبیر، عملی خلاقانه است. به محض آن که استیون توانست جنبه ی بی عرضه و ترسوی خود را دوست بدارد و محترم شمارد، توانست از فرافکنی این ویژگی به سایر مردان اجتناب کند. او این توان را یافت که دیگر از رفتار ناشی از ترس و ضعف دلزده نشود و صرفاً آن را تشخیص دهد.

پس از مدت کوتاهی، استیون با آن مردی که گمان می کرد ترسو و بی عرضه است از نزدیک آشنا شد و او را کاملاً متفاوت یافت. استیون حیرت کرده بود؛ آیا در این دو ساعت آن مرد این همه تغییر کرده بود، یا استیون؟ استیون با پذیرفتن بی عرضگی و ترسو بودن ِ خود، عینکی که از پشت آن افراد را می دید، تغییر داد. اکنون او می توانست همه چیز را به روشنی ببیند. استیون نیاز به «قوی و مردانه» بودن را در خود رها کرد و توانست بپذیرد که حساس، خجالتی و محتاط است. این نگرش  موجب شد تا دل خود را بگشاید و بگذارد دیگران به او نزدیک شوند.

اولین گام در کار بر سایه، پرده برداشتن است. پرده برداشتن، نیاز به صداقت فراوانی دارد و شخص باید مشتاق باشد تا آنچه را پیش تر نمی توانست ببیند، در خود مشاهده کند. شناخت شخصیت نهفته در تاریکی، آغاز یکپارچه شدن و التیام یافتن است. به یاد داشته باشید که هر کدام از خصلت های منفی شما برایتان موهبتی ست و بسیار ارزشمندتر از آن است که گمان می کنید. فقط کافی ست به این کار بپردازید تا در مدت کوتاهی به موهبت یکپارچه و کامل بودن، شادمانی و آزادی دست یابید.

تمرین

1.  در اینجا فهرستی از واژه های منفی را ملاحظه می کنید. چند دقیقه به خودتان فرصت دهید تا کلماتی را که برای شما دارای بارِ احساسی هستند، شناسایی کنید.با صدای بلند بگویید: «من... هستم.» اگر توانستید بدون هیچ ناراحتی این عبارت را بگویید، به سراغ کلمه ی بعدی بروید. واژه هایی را که دوست ندارید و یا نسبت به آنها واکنش نشان می دهید، یادداشت کنید. اگر شک دارید که واژه ای برای شما سنگین است یا نه، برای دقیقه ای چشمانتان را ببندید و بر آن واژه تمرکز کنید. چند بار آن را با صدای بلند تکرار کرده، از خود بپرسید، اگر کسی که واقعاً مورد احترامتان است شما را به این نام بخواند، چه حالی می شوید. اگر احساس خشم یا ناراحتی کردید، این واژه را یادداشت نمایید. علاوه بر واژه های این فهرست بر واژه های دیگری هم که نقش مؤثری در زندگی تان دارند، یا موجب ناراحتی شما می شوند، دقت کنید و آنها را بنویسید.

طماع، دروغگو، متظاهر، بی شخصیت، چندش آور، حسود، کینه توز، سلطه جو، بداخلاق، انحصارگر، بدذات، بی عرضه، موذی، خشکه مقدس، ولگرد، عصبانی، آب زیرکاه، الکلی، زورگو، تریاکی، قمارباز، مریض، بی سواد، بی شعور، احمق، خُل، بی تربیت، خنگ، خودخواه، سیری ناپذیر، سبکسر، قالتاق، حقه باز، وسواسی، اخمو، بداخلاق، بی محبت، سوء استفاده چی، استثمارگر، مظلوم، ظالم، کلَک، بی مروت، از خود راضی، بی پدر و مارد، احساساتی، متکبر، زشت، شلخته، بی حیا، دهن لق، بی حال، پرخاشگر، بوگندو، ضعیف، ترسو، نفهم، بوقلمون صفت، عوضی، بی پول، وحشی، وارفته، هالو، وقت نشناس، وظیفه نشناس، نالایق، تنبل، فرصت طلب، بچه پولدار، خسیس، بی انصاف، قشری، خائن، کم جنبه، کم عقل، خبرچین، پرحرف، بی دست و پا، عاشق پیشه، جلف، سلیطه، پول پرست، الکی خوش، شیره ای، هرویینی، بی کاره، بی رحم، بی احساس، وحشتناک، خطرناک، منحرف، روانی، محتاج، گدا، وابسته، انگل، مشروب خور، متعصب، عاطل و باطل، بی وجدان،افسرده، ریقو، ناتوان، خسته کننده، بی غیرت، بچه ننه، عصبی، مغرور، پیردختر، هر جایی، متقلب، ایرادگیر، شیاد، سطحی، خشن، بی فکر، بدبخت، دورو، گدای محبت، کلّاش، فضول، کینه ای، رقابت جو، تشنه ی قدرت، ولخرج، دیوانه، شرور، بی تفاوت، آشغال، دلشوره ای، عقل کل، افاده ای، غربزده، مضحک، متحجر، افراطی، سوسول، بادمجان دور قاب چین، چاخان، بازنده، بی ارزش، ناموفق، عیبجو، شکم گنده، توخالی، بی توجه، تندخو، خجالت آور، کثیف، بدعنق، مستبد، یکدنده، پیر، سردمزاج، خجالتی، بی روح، محتاط، نژادپرست، نادان، ناسالم، زورگو، بد، جاهل،دزد، چاقوکش، آدم کش، پررو، بی جنبه، لات، مزخرف، نادرست، زیرک، مجنون، بدون اعتماد به نفس، لوس، بی خاصیت، پدرسوخته، نق نقو، مفت خور، صرفه جو، مطرود، تنها، بی خانواده، هیجانی، مزاحم، مغرض، حق به جانب، غیرعادی، بی فایده، بی خیال، به دردنخور، خیالاتی، قِرتی، حقیر، خرابکار، کله گچی، ستیزه جو، کم صبر، کله خر، بی ناموس، کله شق، کوتوله، خیکی، بی قواره، بی سلیقه، بی محتوا، گند، مسخره، بدبخت، سرخر، اُمُل، بی مصرف، دست و پا چلفتی، سر به هوا، برتری طلب، کاسه ی داغ تر از آش، بی اصل و نسب، وطن فروش، نارفیق، بی مسؤولیت، بدزبان، سرخورده، بدبین، فخر فروش، لاف زن، آستین سرخود، اغراق گو.

2.  فرض کنید قرار است در روزنامه مقاله ای درباره ی شما نوشته شود، پنج مورد را که مایل نیستید درباره شما بگویند، ذکر کنید. اکنون پنج مورد را نام ببرید که برایتان اهمیتی ندارد که درباره ی شما نوشته شود. پرسش این است که آیا پنج مورد اول درست هستند و پنج مورد دوم نادرست؟ و یا آن که تحت تأثیر دوستان و خویشانتان معتقد شده اید که پنج مورد اول ویژگی های نامناسبی هستند و از آن رو مایل نیستید این صفات در مورد شما گفته شوند. باید از آنچه پشت این کلمات است، پرده برداریم تا بتوانیم جنبه های مطرود خود را باز پس بگیریم.

هر پیش داوری که درباره ی این کلمات دارید، یادداشت کنید. ببینید آیا به یاد می آورید که چه هنگام برای نخستین بار این پیش داوری را کردید و یا شخصی که این شیوه ی نگرش را از او یاد گرفتید که بود؟ آیا پدر و مادر و یا یکی از نزدیکان شما بود؟


مطالب مشابه :


صداقت احساسی و نقش آن در زندگی

اوج - صداقت احساسی و نقش آن در زندگی چند نکته دیگر در مورد صداقت احساسی:




راستگویی(صداقت)

صدق در گفتار و صداقت در کردار، انسان را محبوب دلها و مورد دارم تو این وبلاگ در مورد




صدق و راستی در قرآن

تا کسی در صداقت و - در سوره مبارکه احزاب آیات 8-7 میخوانیم که از انبیاء الهی هم در مورد صداقت




جملات زیبا در مورد صداقت و سیاست :

جـمـلات زیـــبـا ( رسول ترک ) - جملات زیبا در مورد صداقت و سیاست : - جملات زیبا.جملات عاشقانه




نقش صداقت و اعتماد در روابط

صداقت احساسي آیـا مـی تـوانـید با همسرتان در مورد احساساتتان صحبت کـنید؟ اگر عصبانی یا




پدر صداقت

گروه شاگردان علی صداقت به جز پدر صداقت نام دیگری در دهانمان نمی چرخد، و هم اینكه او را




داستان فوق العاده آزمون صداقت!

داستان فوق العاده آزمون صداقت اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ




مقاله ای در مورد راستگویی ودروغگویی

مقاله ای در مورد راستگویی ـ شادی شیطان ـ لغزش­گاه نفس ـ آراستن باطل ـ دشمنی با صداقت




سایه ات را بشناس تا خودت را بشناسی

چگونه صداقت را در این جامعه پیدا کنیم؟ - سایه ات را بشناس تا خودت را بشناسی -




برچسب :