اشعار هوشنگ ابتهاج

ترانه

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود

ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

ای آیت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

می خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است

سهل است سایه گر برود سر در این هوس

بهانه

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟

توفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه، غم نیست

مست از تو، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

در کوچه سار شب

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

لب خاموش

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

بعد از نیما

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان

همه رفتند ازین خانه، خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک

دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه ی عشاق، پریشانی رفت

به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

که سر سبز تو خوش باشد، کنارا تو بمان

گریه ی شبانه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

قدر مرد


مطالب مشابه :


هوشنگ ابتهاج _ در باغ آتش

هوشنگ ابتهاج _ در باغ بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان کتاب صوتی ;




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. آن بانگ بلند چو نی نفس تو در من افتاد و




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ با نی کسایی. دلم




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج. وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی نی خاموش. باز




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج که سایه با تو چو نی از نوا دریغ دانلود کتاب




گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش دوم

گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش که چون طفل به بانگ جرسی برسان زان لب شیرین که چو نی




اشعار هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج ای روح مسیحا نفسی در نی ما دانلود کتاب




با موسیقی ایرانی می توان به پالایش نفس رسید

نــــــــی این ابیات از هوشنگ ابتهاج است که وقتی که با و از آن بانگ عشق برآوريم و از




بهارانه به مناسبت عید باستانی نوروز 1391

نوای نی - بهارانه کاش حتی "برقی از" نعل اسبی به سواره بر جهد و جای "بانگ --هوشنگ ابتهاج




برچسب :