رمان بوسه تقدیر قسمت 10


- نگين جان چي شده. دوست نداري؟
سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است. از اينكه زن عمو با اين كار مي خواسته به همه بفهماند من از چيزي ناراحتم خيلي لجم گرفت به خصوص كه نگاهم به نويد افتاد كه كنار پيروز نشسته بود و لبخند تمسخرآميزي روي لبش بود. با كينه چشم از او برداشتم و به زن عمو گفتم كه :
- چرا دارم مي خورم.
بعد از شام وقتي سفره جمع شد به آشپزخانه نرفتم تا كمكي كنم و در عوض داخل هال نشستم و به ظاهر تلويزيون تماشا مي كردم اما فقط چشمانم به صفحه تلويزيون بود و از آن چيزي كه نشان مي داد چيزي نمي فهميدم. حتي متوجه نشدم كه نويد كانال را عوض كرد و بعد بدون توجه به من كه چشم به صفحه آن دوخته بودم تلويزيون را خاموش كرد. صداي اعتراض نوشين بلند شد :
- اِ. داشتم نگاه مي كردم.
- بي خود ، لازم نيست نگاه كني. بهت گفته بودم بلوزم را بشوري. شستي؟
- خب يادم رفت. ببخشيد فردا برات مي شورم. نويد تو رو خدا روشنش كن ببينم چي شد.
- نه. همين الان مي ري مي شوريش. من فردا لازمش دارم. فهميدي؟
- خوب بذار فيلم تموم بشه مي رم.
- همين كه گفتم.
حالم از خودخواهي نويد به هم مي خورد اگر من به جاي نوشين بودم به قيمت نديدن فيلم هم كه شده بود نه به او التماس مي كرد و نه بلوزش را مي شستم. موجود خبيث!
صداي نوشين را شنيدم كه گفت :
- نويد تو رو خدا تلويزيون رو روشن كن نگين هم داشت فيلم رو نگاه مي كرد.
صداي نويد خونم را به جوش آورد. با لحن موذيانه اي گفت :
- اون كه از دنيا خارج شده. فكر مي كنم خيلي حالش گرفته شده. خوب حق هم داره. هر كي جاي اون بود همين حال رو داشت. درست نمي گم نگين؟
با اينكه دوست نداشتم حتي نگاهي به او بياندازم اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. در حالي كه دندان هايم را روي هم فشار مي دادم رو كردم به او و با حرص گفتم :
- تو آدم خيلي كثيفي هستي. فقط همين رو مي تونم بهت بگم.
سپس جلوي چشمان حيرت زده نوشين كه باورش نمي شد من با نويد اين طور حرف بزنم از جا بلند شدم تا هال را ترك كنم كه همان لحظه متوجه پيروز شدم كه در آستانه اتاق پذيرايي ايستاده بود و با تعجب ما را نگاه مي كرد. چشمانم را به زير انداختم و از كنارش رد شدم و جايي كنار مادر نشستم و تا لحظه اي كه مي خواستيم خانه را ترك كنيم از جايم تكان نخوردم.
به خانه كه برگشتيم مادر به خاطر قيافه اي كه گرفته بودم كلي سرزنشم كرد و از رفتارم انتقاد كرد اما من حتي معذرت هم نخواستم زيرا دليلي براي معذرت خواهي نمي ديدم.
وقتي با پرديس تنها شديم او كلي حرف داشت اما من حوصله شنيدن نداشتم و پرديس كه ديد حالم مساعد حرف زدن نيست تنهايم گذاشت.
فرداي آن روز اولين روز كلاسم بود و ميبايست به آموزشگاه ميرفتم اما ديگر شوقي براي درس خواندن نداشتم حتي ديگر دوست نداشتم زندگي كنم. شب گذشته خيلي فكر كرده بودم ديگر دلم نميخواست ادامه تحصيل بدهم. دوست داشتم با همه لج كنم و حتي دلم نميخواست به آموزشگاه هم بروم اما ميدانستم اين فقط به ضرر خودم تمام ميشود و نرفتن به آموزشگاه بهانه ديدارهاي گاهي اوقات شهاب را هم از من خواهد گرفت. با سستي از رختخواب بيرون آمدم و بعد از اينكه لباسهايم را عوض كردم به طبقه پايين رفتم. مادر هنوز از دستم ناراحت بود و من نيز هنوز از او دلگير بودم. به او سلام كردم و مادر با سنگيني پاسخم را داد. نمي خواستم نشان بدهم كه از او دلخورم تا مبادا اين مانعي براي رفتنم به آموزشگاه شود. دوست داشتم از خانه خارج شوم و در اولين فرصت با شهاب تماس بگيرم. مادر ساعت كلاسهايم را پرسيد و من گفتم كه امروز برنامه مي دهند و مشخص مي شود چه روزها و چه ساعتهايي كلاس دارم. ساعت ده صبح از خانه خارج شدم. نيم ساعت بعد بايد در آموزشگاه مي بودم. همانطور كه پياده تا سر خيابان مي رفتم تا از ميدان سوار اتوبوسهايي شوم كه به سمت خيابان سهروردي مي رفت. در فكر اين بودم كه كجا به شهاب تلفن كنم و نمي دانستم كه آيا صبح به مغازه مي رود يا نه. كه با شنيدن بوق ماشيني يكه خوردم. سرم را كه بلند كردم با نيما رو به رو شدم كه از كشيك شب بر ميگشت. نيما جلوي پايم ايستاد و شيشه ماشين را پايين كشيد. به او سلام كردم و او با خوشرويي پاسخم را داد. نيما پرسيد كجا ميروم و من به او گفتم كه امروز اولين روز كلاسم ميباشد. نيما خواست تا مرا برساند اما من گفتم كه دوست دارم با اتوبوس بروم و نيما كه ديد واقعا تصميم گرفته ام تنها بروم ديگر اصرار نكرد.
ساعت ده و سي و پنج دقيقه به آموزشگاه رسيدم. بر خلاف تصورم كه فكر ميكردم زودتر از ساعت ده و نيم به آموزشگاه ميرسم، اما به علت وارد نبودن به اينكه بايد كدام خط اتوبوس را سوار شوم كمي راهم دور شد. كلاس آن روز معارفه با استادان و همچنين با بقيه شاگردان بود و خيلي زود تمام شد. بعد از گرفتن برنامه كلاسها تعطيل شديم و من به طرف خانه به راه افتادم. سر راه از يك سوپر ماركت كه تلفن سه دقيقه اي داشت به شهاب زنگ زدم. اما مردي كه گوشي را برداشت گفت كه او هنوز نيامده است. گوشي را گذاشتم و نااميد به طرف خانه به راه افتادم. در اين فكر بودم كه چطور او را پيدا كنم كه به ياد بيتا افتادم. هرگاه شهاب ميخواست با من تماس بگيرد از طريق بيتا عمل مي كرد پس من هم ميتوانستم اين كار را بكنم. به خانه رفتم و از همان تلفن پايين شماره بيتا را گرفتم و با او صحبت كردم. در فرصت مناسبي به او گفتم كه مي خواهم با شهاب حرف بزنم از او خواستم تا او برايم پيدايش كند. بيتا وقتي شنيد كه مادر چه جوابي به خاله شهاب داده خيلي ناراحت شد و قول داد هر طور كه مي تواند كمكم كند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي آرامتر شدم گويا دلم سبك شده بود و آن نا اميدي شب گذشته در وجودم نبود.
بعد از ظهر ساعت از پنج گذشته بود و من مشغول شستن حياط بودم كه پرديس صدايم كرد و گفت كه بيتا پشت خط است. نفهميدم كه شير آب را بستم يا آنرا همانطور توي باغچه رها كردم و سرلسيمه به طرف داخل دويدم. پرديس جلوي در هال راهم را سد كرد و آهسته گفت :
- چرا يورتمه ميري. مامان الان ميگفت كه ديگه وقتشه نگين دست از اين دوستش برداره چه معني داره يه دختر با يه زن شوهر دار دوست باشه. الانم تو رو ببينه با كله داري ميري طرف تلفن يه چيزي بهت مي گه.
ذوق و شوقم فروكش كرد. با نارحتي فكر ميكردم اگر مادر بخواهد اين دلخوشي را هم از من بگيرد حتما دق ميكنم و با سري به زير افكنده به طرف تلفن رفتم. اما قبل از اينكه به تلفن برسم پرديس گفت :
- نگين بي خود اينجا حرف نزن من دارم تلويريون نگاه مي كنم. گوشي رو بردار برو تو اتاقت اينجا زير گوشم من ويز ويز نكن.
بدون اينكه به پرديس نگاه كنم فهميدم او براي اينكه بتوانم با بيتا و احيانا با شهاب راحت صحبت كنم اين حرف را زده است. همانطور كه در دلم قربان صدقه مهرباني اش مي رفتم با اخمي كه نشان بدهم از او ناراحتم گفتم :
- اِ. باشه. وقتي خودش حرف مي زنه كسي نيست بهش چيزي بگه.
و بعد گوشي را گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مادر كه دعواي زرگري ما را باور كرده بود گفت :
- حالا هي سر و كله هم بپرين يه روزي آروزي بودن در كنار هم رو مي كنين.
از حرف مادر دلم گرفت به خصوص كه مي دانستم پرديس تا چند سال به خاطر كار سروش براي زندگي به سنندج مي رود. اما من هميشه قدر او را مي دانستم زيرا پرديس در بدترين شرايطي كه برايم به وجود مي آمد تنها حامي ام بود و تنها كسي بود كه با تمام وجودم به او اطمينان داشتم. وقتي به اتاقم رسيدم دكمه ارتباط گوشي را زدم و صداي بيتا را شنيدم.
- سلام بيتا جون چه خبر.
- خبر خير. نگين وقتت رو تلف نمي كنم. شهاب اينجاست و مي خواد باهات صحبت كنه. خداحافظ.
- خداحافظ دوست بسيار عزيزم.
مدت كوتاهي كه به نظر من ساعتي طول كشيد گذشت تا من صداي شهاب را شنيدم.
- سلام.
- سلام عزيزم.
- خوبي؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو مرحله حساسي از زندگيم رد شدم.
- شهاب خودتم مي دوني من مقصر نيستم. مامانم حتي به من نگفت كه خاله ات تلفن كرده.
- شايد ما رو قابل ندونسته.
- اينطور نيست. نمي دونم چرا، اما اون جوابي كه قرار بود من به تو بدم نبود.
- نمي دونم چي بگم اما از ديشب تا حالا بد جوري حالم گرفته شده.
- بخدا منم دست كمي از تو ندارم.
- باور كنم؟
- يعني باور نمي كني؟
- چرا اگه تو مي گي حتما باور مي كنم.
- شهاب.
- بگو عزيزم.
- تو از دست من ناراحتي؟
- از دست تو؟ براي چي؟
- نمي دونم. اما فكر مي كنم تو منو مقصر مي دوني.
- اينطور نيست. مقصر منم چون بي گدار به آب زدم.
- چرا؟
- بعد بهت مي گم. نگين مي خوام ببينمت.
- منم دوست دارم ببينمت اما اول بگو چرا اين حرفو زدي.
- مهم نيست فراموشش كن. بگو چطور ببينمت.
- بخدا نمي دونم اما اجازه بده ببينم چيكار مي تونم بكنم. فكر مي كنم بايد دست به دامن پرديس بشم.
- به هر حال من منتظرت هستم. مي توني به بيتا بگي يا با مغازه تماس بگيري.
- باشه. شهاب هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
- اتفاق كه افتاده اما منم دوستت دارم.
- خداحافظ.
- منتظرت هستم. خداحافظ.
ارتباطم با شهاب قطع شدو اما گوشي در دستم خشكيده بود. در فكر بودم كه چه بايد بكنم. لحن شهاب غمگين بود و اين برايم غير قابل تحمل بود.
اواسط مرداد ماه بود و گرما بيداد مي كرد. دو هفته از تماس تلفني من با شهاب مي گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرصتي هر چند كوتاه براي بيرون رفتن با او پيدا كنم. روزهايي كه كلاس داشتم به آموزشگاه مي رفتم و چون مادر از ساعت ورود و خروجم اطلاع داشت سر موقع به خانه برمي گشتم. چند روزي بود كه سروش به تهران آمده بود و راه اميد را براي من كه منتظر فرصتي بودم تا به همراه پرديس به ديدن شهاب بروم بسته بود. بعد از روزي كه با شهاب از خانه بيتا تلفني صحبت كرده بودم، يك بار آن هم براي چند دقيقه با او صحبت كردم و او در همان مكالمه كوتاه از من خواست كه هر طور مي توانم از خانه خارج شوم تا براي لحظه اي مرا ببيند آن روز شهاب از جايي صحبت مي كرد كه احساس كردم راحت نمي تواند حرف بزند. به هر دري كه زدم براي ساعتي هم كه شده از خانه خارج شوم اما نتوانستم گويا از بعد از اتفاقي كه در ميدان انقلاب افتاده بود حس اعتماد مادر از من سلب شده بود و فقط براي رفتن و آمدن به آموزشگاه مي توانستم تنها بروم. با اين رويه اي كه مادر پيش گرفته بود مطمئن نبودم كه جاسوسي برايم گمارده نشده باشد. هر جا كه مي خواستم بروم يا بايد با پرديس مي رفتم و يا مادر، پوريا را به من زنجير مي كرد. بعد از آخرين تلفن كوتاهي كه با شهاب داشتم چند روزي بود كه از او خبر نداشتم. در اين مدت يك بار هم به مغازه تلفن كردم اما گفتند كه او بيرون رفته است. هر چقدر كه شماره موبايلش را مي گرفتم پاسخ مي گرفتم كه شماره مورد نظر در دسترس نمي باشد.از دوري شهاب حسابي كلافه بودم و كم كم نگران حالش مي شدم. يك بار فرصت كردم تا خانه را خالي گير بياورم و با مغازه شهاب تماس بگيرم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد و من منتظر بودم صداي كسي را بشنوم كه از او سراغ شهاب را بگيرم. صداي زيادي از گوشي شنيده مي شد و مثل اين بودكه كسي گوشي را برداشته خواسته صداي زنگ آن را قطع كند و يادش رفته به آن پاسخ بدهد. در بين صداهايي كه مانند جر و بحث بود صداي شهاب را شناختم كه مشغول صحبت بود. ابتدا فكر كردم اشتباه مي كنم وقتي دقت كردم شنيدم كه گفت :
- ببين عزيز من اينطور نيست. من برات توضيح مي دم....
با اينكه صداي شهاب عصباني بود اما از طرز صحبتش متوجه شدم كه خودش مي باشد. چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم. مي دانستم تا لحظاتي بعد صداي دلنشينش را مي شنوم و خود را آماده كرده بودم تا با كلماتي عاشقانه دلتنگي اين چند روز را از دل دربياورم. صداهايي كه مي شنيدم مبهم بود و معلوم نبود كه آنجا چه خبر است. كسي هم جوابم را نمي داد گويا فراموش كرده بودند كسي پشت خط است. با خودم فكر كردم شايد وقت مناسبي براي صحبت با او نباشد اما من ديگر فرصتي بهتر از آن پيدا نمي كردم تا با او حرف بزنم. بايد به او مي گفتم كه بعداز ظهر همان روز قرار بود به همراه پرديس و سروش به خريد بروم و پرديس گفته بود مي تواند طوري ترتيب رفتنمان را بدهد كه در حيني كه او و سروش بيرون هستند من بتوانم با شهاب ديداري داشته باشم. البته سروش نبايد كوچكترين بويي از اين ماجرا مي برد و با قابليتي كه پرديس داشت مي دانستم كه اين كار شدني بود.
در حال مرور حرفهايي بودم كه بايد به شهاب مي گفتم كه شنيدم كسي از پشت خط گفت :
- الو. الو
قبل از اينكه تلفن را قطع كند گفتم :
- الو. سلام آقا. ببخشيد من با آقاي پژوهش كار داشتم.
- با كي؟
- آقاي پژوهش. شهاب پژوهش.
- شما؟
- من دخترخالشون هستم.
شخصي كه پشت گوشي بود لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- ببخشيد خانم. ايشون نيستند.
حال عجيبي شدم احساس كردم از بلندي به زير افتادم. من لحظاتي قبل صداي شهاب را شنيده بودم. گفتم :
- ببخشيد نمي دونيد كي تشريف ميارن؟
- والله چه عرض كنم. نمي دونم خانم. يعني اطلاعي ندارم.
با حالتي وارفته تشكر كردم و گوشي را سرجايش گذاشتم. اما صدايي در گوشم زنگ مي زد كه شهاب آن جا بود. اما چرا نخواست با من صحبت كند. شايد از اينكه گفته بودم دخترخاله اش هستم مرا نشناخته بود. با خودم گفتم اي كاش اسمم را مي گفتم. اي كاش مي گفتم به او بگوييد نگين كارش دارد. نمي دانستم چه بايد بكنم. همان لحظه تلفن زنگ زد و من به خيال اينكه شهاب با منزلمان تماس گرفته با شتاب تلفن را جواب دادم. از بدشانسي پيروز پشت خط بود. با شنيدن صدايم سلام كرد و من كه شوقم از شنيدن صداي او فروكش كرده به آرامي جوابش را دادم. پيروز گفت :
- مثل اينكه منتظر كسي بودي.
از طرز صحبتش جا خوردم اما خودم را كنترل كردم و گفتم :
- بله. نه. چطور مگه؟
- اولش با خوشحالي گوشي را برداشتي اما بعد...
- آه. بله. راستش منتظر تلفن دوستم بودم.
- خوش به حال اين دوستت كه دست كم با لحن خوش با او حرف مي زني. ما كه از وقتي اومديم يك روي خوش ازت نديديم.
چيزي نداشتم تا در جواب او بگويم و ترجيح دادم سكوت كنم.
- نگين هنوز اونجا هستي؟
- بله.
- مثل اينكه حواست اونجا نيست.
- نه. داشتم فكر مي كردم اگه دوستم بخواد زنگ بزنه تلفن اشغاله.
- خُب فهميدم. يعني اينكه زحمت رو كم كنم.
از اينكه منظورم را متوجه شده بود به هيچ وجه ناراحت نشدم. پيروز گفت :
- يك پيغامي براي زندايي داشتم بهش مي رسوني؟
- بله بفرماييد.
- به زندايي بگو براي فردا شب جايي قرار نذاره چون به همراه دايي ناصر و بچه ها مي خواهيم بريم بيرون. مي خوام قبل از عروسي پرديس سور شركت تازه تاسيسم رو بدم.
با كنايه گفتم :
- زحمت مي كشيد.
پيروز خنديد و گفت :
- اما يك پيغام هم براي خودت دارم. گوشِت با منه؟
چيزي نگفتم و پيروز ادامه داد :
- نگين. من هنوز سر حرفم هستم. دوست دارم اين رو هم بدوني كه مخالفتي با درس خوندنت ندارم. خودتم بهتر از هر كس ديگه اي اينو مي دوني اما اگه تو بهانه ديگري داري كه پشت درس اونو پنهون كردي دوست دارم بهم بگي.
لبم را گزيدم و با نگراني چشمانم را بستم. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- خداحافظ.
بدون اينكه پاسخي بدهم گوشي را سر جايش گذاشتم سرم را به مبل تكيه دادم و چشمانم را بستم.
تا بعد از ظهر يك بار ديگر به مغازه شهاب زنگ زدم به اميد اينكه مثل آن موقع ها خودش جواب تلفن را بدهد اما وقتي صداي ناآشنايي را شنيدم بدون اينكه جوابي بدهم تلفن را سرجايش گذاشتم. خيلي كلافه و سر درگم بودم و در اين مدت هم از بيتا خبري نداشتم. همان لحظه به بيتا زنگ زدم اما او خانه نبود و مادرش گفت كه به همراه سام براي ديدن تالاري رفته كه قرار است براي جشن ازدواجشان رزرو كنند. به شايسته خانم گفتم كه هر وقت بيتا به منزل برگشت با من تماس بگيرد.
شب ساعت هشت و نيم بود كه بيتا زنگ زد و من بعد از احوالپرسي از او احوال شهاب را از او پرسيدم. بيتا خبري از شهاب نداشت و گفت كه چند وقتي است به دليل گرفتاري و كارهايي كه مربوط به عروسي شان است حتي فرصت نكرده به من هم تلفن كند. سام هم در مورد شهاب چيزي به او نگفته است. از بيتا خواستم كه در مورد شهاب از سام خبرگيري كند و بعد به من اطلاع بدهد و از او خواهش كردم كه سام نفهمد من از او خواسته ام كه اين كار را بكند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي خيالم راحت شد زيرا مي دانستم كه بيتا در مورد خواسته ام كوتاهي نخواهد كرد.
عصر روز بعد به همراه تمام اعضاي خانواده كه شامل پريچهر و صادق و سروش و همچنين خانواده عمو كه اميد هم ديگر عضوي از آن شده بود با پنج ماشين به سمت پارك ملت رفتيم و بعد از آن براي شام به رستوران مجلل هتل استقلال رفتيم كه پيروز از قبل برايمان ميز رزرو كرده بود. آن شب بعد از مدتها احساس سرحالي و نشاط مي كردم و اين احساس خوشايند در رفتارم نيز تاثير گذاشته بود. پيروز آن شب توجه زيادي به من نشان مي داد و اين كار پيروز موجب حسادت نيشا و نگاه هاي چپ چپ نويد مي شد. راستش از اين موضوع نه تنها بدم نيامده بود بلكه براي اولين بار دوست داشتم نسبت به محبت پيروز احساسات به خرج دهم اما اين تا زماني بود كه زن عمو در موقعيتي آهسته زير گوشم گفت :
- نگين نميدونستم اينقدر بلايي. با دست پس ميزني، با پا پيش ميكشي؟ بيچاره پسر مردم.
لحن زن عمو موقعي كه مي گفت پسر مردم حالتي داشت كه گويي منظور او كسي غير از پيروز است. حالت كلامش مثل اين بود كه ميخواست مرا به ياد كسي بياندازد. به هر صورت نفهميدم در اين كلام چه سري نهفته بود كه دلم ميخواست بزنم زير گريه. شايد نفهميده به شهاب خيانت كرده بودم اما اين كار من فقط به خاطر احساس كينه نسبت به نويد و فخرفروشي به نيشا بود. اما همين كلام زن عمو آبي بود كه روي احساسات من ريخته شد و از همان لحظه باز به لاك خودم فرو رفتم.
وقتي به خانه برگشتيم هر چقدر مادر پاپي ام شد كه زن عمو چه به من گفت كه اخلاقم صد و هشتاد درجه تغيير كرد چيزي نگفتم. اما از زن عمو كه با اين حرف شهاب را به يادم آورده بود متشكر بودم.
روز بعد بيتا به من زنگ زد و گفت كه از سام حال شهاب را پرسيده و او با حالت طنز گفته بود كه حالش بد نيست اما كشتيهاش غرق شده و چك هاشم برگشت خورده. بيتا از او پرسيده بود كه معني حرفش چيست اما سام براي دادن جواب طفره رفته بود و بيتا ترسيده اگر زياد كنجكاوي كند سام فكرهايي كند.
دل به دريا زدم و از بيتا خواستم تا به سام بگويد كه مي خواهم با شهاب صحبت كنم و بيتا قول داد كه ترتيب اين كار را بدهد. اما تا چند روز هرچه منتظر تلفن بيتا شدم بي فايده بود به ناچار خودم با او تماس گرفتم و او گفت كه گرفتاري هاي پيش از مراسم عروسي وقتي برايش نمي گذارد تا با من تماس بگيرد.
با اينكه رويم نمي شد اما از بيتا پرسيدم :
- بيتا جون به سام گفتي من مي خواهم با شهاب صحبت كنم؟
- آره بخدا يك بار نه سه چهار بار اين موضوع رو يادآوري كردم اما هردفعه يك بهانه مي آورد تا آخر كه ديروز خيلي جدي اين موضوع رو عنوان كردم سام گفت كه شهاب براي مدتي به دبي رفته.
- دبي؟ براي آوردن جنس؟
- والله نمي دونم. اما مثل اينكه سام مي گفت براي كار رفته.
- كار؟ اونجا؟
- نگين بخدا نمي دونم. سام كه اين جور مي گفت.
احساس كردم بيتا از چيزي ناراحت است فكر كردم شايد با سام جر و بحث كرده و يا شايد گرفتاري هاي قبل از ازدواج او را خسته كرده است. بيتا كسي نبود كه در مكالماتي كه مي كرديم براي خداحافظي پيش قدم شود. پرسيدم :
- بيتا چيزي شده؟
اول كمي از صحبت طفره رفت ولي وقتي اصرار كردم گفت :
- از دستت يك كم ناراحتم.
- از دست من؟ براي چي؟
- فكر مي كنم تو با من صادق نبودي.
- بيتا معلومه چي مي گي؟
- آره نگين. مي فهمم چي مي گم.
- بيتا تو رو خدا درست حرف بزن ببينم چي مي گي؟
- نگين تو به من نگفته بودي نامزد داري.
- نامزد؟! بسم الله معلومه چي مي گي؟
- باور كن دروغ نمي گم. پسرعموت به شهاب گفته نامزد داري تازه عكسي را كه با هم انداختيد هم بهش نشون داده.
مغزم كار نمي كرد. گويا صداي بيتا را در خواب مي شنيدم. من؟نامزد؟! خداي من نكند شهاب حرف نويد را باور كرده بود و آن روزي كه به مغازه تلفن كردم و صداي او را شنيدم و آن مرد گفت كه او نيست به خاطر اين بوده كه او نخواسته با من حرف بزند. با صدايي كه از ناراحتي مي لرزيد گفتم :
- بيتا. گوش كن تو رو به خدا كاري كن كه من با شهاب صحبت كنم. بهش بگو نگين گفت به همون كه مي پرستي نويد دروغ گفته و نامزدي در كار نيست. بيتا به خدا راست مي گم.
- نگين نمي خواد خودت رو ناراحت كني من همون موقع به سام گفتم كه اين امكان ندارد و تو اگر نامزد كرده باشي اولين نفر من باخبر مي شوم اما سام گفت كه مامانت به عمه اش هم گفته كه قراره ازدواج تو را با كس ديگري گذاشته اند.
كم مانده بود ديوانه شوم :
- مامانم؟! عمه سام؟! كي؟
- نگين بيچاره من. مثل اينكه تو از چيزي خبر نداري. عمه سام همون خاله شيرين شهابه كه با مامانت صحبت كرده بود تا قرار خواستگاري رو بذاره كه مامانت گفته بود ببخشيد ما به هر كسي كه از راه برسه دختر نمي ديم به پسرتونم بگيد سر راه دختر ما سبز نشه چون اون موقع طور ديگه اي رفتار مي كنيم.
سرم گيج مي رفت اما ميبايست مي فهميدم دور و برم چه خبرست. به بيتا گفتم :
- اما روزي كه خاله شهاب به خونمون زنگ زده بود پرديس شنيده كه مامان گفته دخترم داره درس مي خونه فعلا قصد ازدواج نداره. يعني پرديس بهم دروغ گفته؟ آخه مامانم چطور مي تونه چنين چيزي رو بگه؟
- اون دفعه رو نمي گم.
- چي؟
- بَه. نگين فكر ميكنم نميدونستي كه نسرين خانم بعد از اون دوبار ديگه هم به خونتون زنگ زده و از مامانت خواسته كه اجازه بدهند اونا به منزلتان بيايند تا بيشتر با خانواده آنها آشنا بشين؟
اين كلام بيتا مانند آب يخي بود كه رويم ريخته شد:
- دو بار ديگه؟
- آره سام ميگفت بعد از اينكه براي اولين بار نسرين خانم به خونتون زنگ ميزنه و مامانت جواب رد مي ده شهاب باز هم به خاله اش اصرار ميكنه تا باز هم زنگ بزنه و از مامانت خواهش كنه تا اجازه بدهد يك ملاقات حضوري با او داشته باشه تا بتونه او را قانع كنه اما مثل اينكه مامانت از جريان دوستي تو و شهاب خبر داشته كه به نسرين خانم مي گه ما تو فاميل از اين برنامه ها نداشتيم و پدر نگين اجازه نميده هر كسي بخواد خودش رو خواستگار دخترش جا بزنه. نميدونم نگين اما مثل اينكه مامانت فكر مي كنه شهاب از اين پسرهاي خيابونيه كه بگرده دنبال يه دختري كه وضع ماليش خوب باشه بخواد از اين راه آينده شو تامين كنه.
بيتا صحبت ميكرد و من بي صدا اشك ميريختم. بيتا گفت كه خاله شهاب بعد از سومين باري كه به خانه مان زنگ مي زنه و مادرم به او مي گويد كه نگين نشون شده كسيست خواهش مي كنم ديگر اينجا زنگ نزنيد. با ناراحتي به شهاب گفته كه از فكر اين دختر بيرون بياد و يا ديگر از او نخواهد خودش را خوار و سبك كند و شهاب بعد از اينكه موفق نمي شود خاله اش را قانع كند تا بار ديگر براي خواستگاري از تو اقدام كند با قهر منزل خاله اش را ترك مي كند و حتي براي ديدن شبنم هم به منزل آنها نمي رود.
با اينكه سوالات زيادي در ذهنم بود كه بايد از بيتا مي پرسيدم اما گريه مجال صحبت را به من نمي داد گويا غم با خبر شدن از اين اتفاقات و دوري از شهاب دست به دست هم داده بود تا زمينه را براي گريه بي امان فراهم كند. بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و همان طور كه سرم را روي دستم مي گذاشتم به اين فكر كردم كه چقدر بدبختم.
بعد از اينكه خوب عقده دلم را خالي كردم و تا حدودي آرام شدم به فكر فرو رفتم. حالا معني خيلي چيزها را مي فهميدم. حرفهاي ضد و نقيض سام كه يك بار به بيتا گفته بود كه شهاب مشكل چك پيدا كرده و حالا هم كه مي گفت براي كار به دبي رفته همه براي اين بود كه شهاب ديگر نمي خواست مرا ببيند و يا شايد آنها مي خواستند كه من ديگر شهاب را نبينم تا او كم كم مرا از ياد ببرد. آخرين حرفي كه به بيتا زدم اين بود كه اگر شهاب را ديد به او بگويد كه هر چه شنيده دروغ بوده و جز اينكه من دوستش دارم و مي خواهم او را ببينم. در حالي كه باز هم دلم ميخواست بگريم اما اميدوار بودم كه در روزهاي بعد خبري از او بدست آورم.
دو روز بعد هنگامي كه بعد از اتمام كلاس با اتوبوس به خانه برمي گشتم همانطور كه از پشت پنجره اتوبوس به رفت و آمد آدم ها و ماشين ها نگاه مي كردم چشمم به ماشيني افتاد كه به نظرم خيلي آشنا آمد بخصوص خرس عروسكي پشت ماشين. همان لحظه به ياد آوردم كه زماني نه چندان دور به همراه شهاب سوار اين ماشين شده بودم. اشتباه نمي كردم اين همان دوو سي يلويي بود كه شهاب مي گفت مال شوهرخاله اش است. سعي كردم داخلش را ببينم. ازدحام مسافراني كه از اتوبوس پياده مي شدند اين فرصت را به من داد تا بتوانم شخصي را كه پشت فرمان نشسته بود ببينم. مردي مسن با موهاي جوگندمي پشت فرمان نشسته بود. حدس مي زدم كه او شوهرخاله شهاب باشد. همان طور كه او را نگاه مي كردم در فكر روزي بودم كه با شهاب به ميدان انقلاب رفته بوديم كه متوجه شدم مرد از ماشين پياده شد و با نگاه نگراني به سمتي نگاه كرد و سرش را تكان داد و از حركت لبهايش خواندم كه مي گفت :
- چي شد؟
ناخودآگاه مسير نگاه مرد را دنبال كردم و سرم را به سمتي كه مرد اشاره مي كرد چرخاندم از چيزي كه ميديدم كم مانده بود فرياد بكشم. شهاب را ديدم كه به سمت ماشين مي آمد و سرش را با تاسف تكان ميداد. خداي من چقدر تغيير كرده بود احساس كردم در اين مدت كمي لاغرتر شده بود و ته ريشي روي صورتش نمايان بود كه برايم خيلي تازگي داشت. موهايش را كوتاه كرده بود. چهره شهاب مثل هميشه دوست داشتني بود. اما چيزي كه باعث نگراني ام ميشد دست راستش بود كه با باند سفيدي بسته شده بود وقتي دقت كردم باندي هم قسمت راست سرش روي پيشاني بود. همين كه خواستم به جزئيات صورتش كه به نظرم مي رسيد آثار زخم و خراشيدگي بود دقت كنم، اتوبوس به راه افتاد. با به حركت درآمدن اتوبوس احساس كردم دير بجنبم او را از دست خواهم داد. با شتاب به شيشه اتوبوس زدم و بي توجه به مسافراني كه هاج و واج مرا نگاه مي كردند فرياد زدم :
- شهاب. شهاب.
اما او صدايم را نشنيد و اتوبوس از او دور و دورتر شد. همان طور كه با عجله جمعيت را مي شكافتم و به سمت در خروجي مي رفتم با صداي بلندي گفتم :
- آقاي راننده لطفا نگه داريد.
ابتدا صدايم به گوش راننده نرسيد اما چند نفر از قسمت مردها به راننده گفتند كه نگه دارد و لحظه اي بعد اتوبوس ايستاد. در حالي كه صداي راننده را مي شنيدم كه غر مي زد از اتوبوس پياده شدم و در جهت مخالف شروع به دويدن كردم در همان حال با خودم فكر مي كردم كه در حضور شوهرخاله او چه مي توانم به او بگويم و بدون اينكه پاسخي به پرسش خودم بدهم گفتم هرچه باداباد. واقعا برايم مهم نبود كه شوهرخاله شهاب در موردم چه فكري خواهد كرد. تنها چيزي كه برايم مهم بود ديدن شهاب و شنيدن صدايش بود. همين و بس. هنوز به ايستگاهي كه شهاب را ديده بودم نرسيده بودم كه از دور ماشين شوهرخاله او را ديدم كه حركت كرد و دور شد. نااميد ايستادم. نفسم در حال بند آمدن بود و عرق از سر و رويم مي چكيد. به راهي كه ماشين در آن گم شده بود انداختم و آهي كشيدم و آرام آرام به سمت ايستگاه رفتم تا با اتوبوس بعدي به خانه بروم.
وقتي به خانه رسيدم بدون اينكه اشتهايي براي خوردن داشته باشم به بهانه خستگي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم. اين روزها رابطه ام با مادر و بقيه كمي سرد شده بود اما نمي توانستم سردي رفتارم را آشكارا نشان بدهم زيرا مادر هنوز نمي دانست من از تمام ماجرا خبر دارم. با اينكه دوست نداشتم با پرديس هم كه چندي بعد از پيشم مي رفت رفتار سردي داشته باشم اما گويي اين احساس دست خودم نبود. دليل ديگر اين سردي نسبت به پرديس وجود سروش بود و حقيقت اين بود كه هر بار پرديس و سروش را مي ديدم كه دست در دست هم به تفريح و خريد مي روند و كسي نيست تا به عشق آنها اعتراض كند، حرص مي خورم. مي دانستم كه به پرديس حسادت مي كنم اما اين حسادت هم دست خودم نبود. من شهاب را مي خواستم با تمام وجود و مي دانستم شهاب هم فقط خودم را دوست دارد و آنطور كه بقيه فكر مي كردن چشمش به دنبال مال و اموال پدرم نيست.
حالا مي فهميدم اصرار شهاب براي اينكه مي خواست مرا ببيند براي چه بود او مي خواست از خودم بشنود كه آيا قرار است با كس ديگري ازدواج كنم يا حرفهاي نويد بي اساس بوده است. هر وقت ياد نويد و كاري كه كرده بود مي افتادم او را نفرين مي كردم.
وقتي چند روز ديگر گذشت و ديدم كه از بيتا خبري نيست به اين فكر افتادم كه بايد خودم دست به كار شوم و از شهاب خبري بگيرم. من بايد او را مي ديدم و با او صحبت مي كردم به خاطر همين صبح روز دوشنبه وقتي از خواب برخاستم ابتدا نقشه ام را مرور كردم و طبق برنامه هر روز به قصد رفتن به آموزشگاه از خانه خارج شدم. ديگر چيزي به عروسي پرديس نمانده بود و اين روزها سر مادر شلوغ بود اما بر خلاف عروسي پريچهر اين بار شش دانگ حواسش پيش من بود زيرا همين كه مرا حاضر و آماده براي رفتن ديد گفت :
- نگين هنوز كه ساعت ده نشده مي خواي بري.
- الان نمي رم، حاضر شدم برم تو حياط كمي درس بخونم.
مادر سرش را تكان داد و ديگر چيزي نگفت. براي اينكه خيال او را راحت كنم گذاشتم ساعت ده شود و طبق روزهايي كه به كلاس ميرفتم از حياط مادر را صدا كردم و با او خداحافظي كردم. وقتي به سر ميدان رسيدم به جاي سوار شدن به اتوبوسهايي كه به طرف خيابان سهروردي مي رفت سوار تاكسي هايي شدم كه به طرف ميدان وليعصر ميرفت. نميدانستم اين شهامت را از كجا آورده ام اما ميبايستي ميفهميدم كه شهاب كجاست. در حيني كه تاكسي به طرف ميدان وليعصر مي رفت با خودم فكر كردم اگر آشنايي مرا ديد چه چيزي به او بگويم. وقتي راننده گفت: خانم ميدان وليعصر. به خودم آمدم و متوجه شدم به مقصد رسيده ايم اما من هنوز پاسخي براي سؤالم پيدا نكرده بودم. به سرعت كرايه راننده را پرداختم و از تاكسي پياده شدم. با اينكه رفت و آمد خيلي عادي و مانند هميشه بود اما من احساس مي كردم همه مردمي كه از كنارم مي گذرند از كاري كه مي خواهم انجام بدهم باخبرند. وقتي ورودي پاساژ را ديدم از ترس عرق كرده بودم و پاهايم بي حس شده بودند. نميدانستم اگر با شهاب مواجه شوم چه به او بگويم فكر اينكه مبادا او ديگر نخواهد مرا ببيند ديوانه ام ميكرد. در آن لحظه ها تمامي صحنه هاي برخوردم با او را از ابتداي آشنايي مرور كردم در تمام اين مدت اتفاقي كه باعث سرد شدن او از من شود وجود نداشت. شهاب حتي دستم را لمس نكرده بود من در اين فكر بودم علت اينكه او نمي خواهد خودش را به من نشان بدهد چه مي تواند باشد. سام به بيتا گفته بود او براي كار به دوبي رفته حال آنكه روز گذشته من او را در خيابان ديده بودم اين چه معني ميتوانست داشته باشد جز اينكه شهاب خود را از من دور مي كند، اما براي چه؟ او حتي با من صحبت نكرده بود و از خودم نشنيده بود كه با كس ديگري قرار ازدواج دارم. امكان نداشت شهاب بدون اينكه از خودم بشنود كه او را نمي خواهم، بخواهد از من فاصله بگيرد. نه اين موضوعي نبود كه شهاب را از من دور مي كرد. در اين افكار غرق بودم كه با صداي مردي به خود آمدم.
- خانم لطفا بريد كنار.
برگشتم و مرد مسني را ديدم كه بسته بزرگي را حمل مي كرد و متوجه شدم درست وسط پلكان ايستاده ام و راه او را سد كرده ام. خودم را كنار كشيدم و با قدمهايي لرزان از پله هاي پاساژ يكي يكي پايين رفتم. با هر قدمي كه برميداشتم بي حسي پاهايم بيشتر و بيشتر مي شد بطوريكه حس مي كردم قدم ديگري نميتوانم بردارم. هنوز در اين فكر بودم كه با ديدن شهاب چگونه بايد رفتار كنم آيا ميبايست به خاطر سردي رفتارش با او قهر ميكردم اگر اين طور بود آنجا چه مي كردم. آيا بايد نشان ميدادم اتفاقي گذرم به آنجا افتاده يا .... نه تمام دليل ها و منطق ها برايم بي معني جلوه ميكرد. بايد خودم بودم و صادقانه نشان مي دادم كه دوري اش برايم سخت بوده كه باعث شده پيه دعوا و مرافعه را به تنم بمالم و خودم را به آنجا برسانم. بايد به او ميفهماندم كه او را دوست دارم و همان طور كه او انتظار داشت اين عشق را ثابت ميكردم. به خودم آمدم و متوجه شدم كه باز هم از زمان خارج شده ام. نفس عميقي كشيدم و به سمت مغازه او قدم برداشتم. با ديدن آنجا و تصور ديدن او ضربان قلبم وحشتي در وجودم ايجاد كرد. بدون ترديد قدمي براي رفتن به داخل مغازه برداشتم. آنقدر در هول و هراس ديدن او بودم كه متوجه نشدم اجناس داخل ويترين به سبك ديگري چيده شده است. تا زماني كه پا درون مغازه گذاشتم متوجه اين موضوع شدم. پس از ورود لحظه اي احساس پشيماني كردم اما با شنيدن صداي سلامي ترس را فراموش كردم و به طرف پيشخان مغازه برگشتم. مرد جا افتاده اي را ديدم كه با لبخندي ورودم را خوش آمد گفت:
- بفرماييد خانم.
نمي دانستم چه بگويم. بعد از مكثي قيمت لباسي را كه همان لحظه به چشمم خورد پرسيدم. آن مرد با لبخند و لحني كه نشان مي داد متوجه شده است كه من به دنبال جنسي وارد مغازه نشده ام پاسخم را داد.
تشكر كردم و چرخي زدم تا از مغازه خارج شوم كه صداي مرد مرا در جايم نگه داشت.
- دوشيزه خانم مي تونم كمكتون كنم؟
لحظه اي مكث كردم اما بعد ترديد را كنار گذاشتم و گفتم :
- ببخشيد من با آقا شهاب كار داشتم.
مرد نگاهي به سرتا پايم انداخت. نگاهي كه شايد هزاران نكته ناگفته در آن بود اما هرچه بود از طرز نگاهش خوشم نيامد. كلاسورم را به سينه ام فشردم. مرد لحظه اي مكث كرد و با لبخندي كه به نظرم خيلي كريه و زشت بود گفت :
- آقا شهاب؟
دندانهايم را به هم فشردم تا حقارتي را كه در وجودم احساس مي كردم مهار كنم. در آن لحظه احساس دختر ولگردي را داشتم كه به دنبال مردي كه قالش گذاشته راه افتاده است. شايد اين فكر درست نبود اما نگاه مرد اين حس را به من القا مي كرد. از ميان دندانهاي به هم فشرده ام گفتم :
- بله آقا ايشون قبلا اينجا بوتيك داشت.
- شما چه نسبتي با ايشون داريد؟
اخمي كردم و گفتم :
- ببخشيد مثل اينكه من اشتباه آمده ام.
و قدمي برداشتم تا از مغازه خارج شوم كه مرد گفت :
- خانم صبر كن.
بدون اينكه تغييري در چهره ام بدهم برگشتم و او را نگاه كردم. مرد لبهايش را جمع كرد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم شما ناراحت شديد. نميدونم شما چه كسي رو ميخواهيد اما نشوني جديد اوني كه قبلا اينجا كار مي كرد رو مي تونم بهتون بدم. ولي فكر كنم اسم اون آقا كاظم معيني بود. البته شايد اسم ديگه اش شهاب باشه. حالا خودتون مي دونيد.
سرم را به زير انداختم و گفتم :
- ممنونم. لطف كنيد نشوني رو بهم بديد.
مي دانستم كاظم شريك شهاب بوده است و چندبار نامش را شنيده بودم. مرد روي يك تكه كاغذي چيزي نوشت و بعد آن را به طرف من گرفت. كاغذ را از او گرفتم و بدون آنكه بخوانم آن را در جيب مانتويم گذاشتم و بعد از تشكر به سرعت از مغازه بيرون آمدم. سوار خودرويي شدم كه به طرف ميدان هفت تير مي رفت و تازه آن وقت كاغذ را از جيبم بيرون آوردم و به نشاني نگاه كردم. نوشته بود : خيابان رفاهي فروشگاه لاله. شماره تلفني هم پايين آدرس بود كه با ديدن آن نفس راحتي كشيدم زيرا اين شماره تلفن من را از رفتن به به مكاني كه به هيچ عنوان با آن آشنايي نداشتم، مي رهاند. وقتي به ميدان هفت تير رسيدم ساعت يازده و نيم ظهر بود و مي بايست طبق روال هرروز ساعت دوازده و ده دقيقه خانه مي بودم. نمي دانستم اين مدت را چه كنم، به فكرم رسيد كه از اين مدت استفاده كنم و تلفني به مغازه اي كه آدرسش را داشتم بزنم. به طرف كيوسك تلفن سر خيابان رفتم اما از ترس اينكه كسي من را ببيند منصرف شدم و به طرف سوپرماركتي كه تلفن سكه اي داشت رفتم.
وقتي شماره تلفن را مي گرفتم دستانم مي لرزيد و مواظب بودم مبادا توسط آشنايي غافلگير شوم. بعد از سه چهار بوق تماس برقرار شد. در همان لحظه اول صداي كاظم را شناختم.
- الو بفرماييد.
با صدايي كه از خوشحالي مي لرزيد، گفتم :
- سلام.
- سلام بفرماييد.
- ببخشيد من با آقا شهاب كار دارم
كاظم لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- شما؟
مي دانستم راه گريزي ندارم و بايد خود را معرفي كنم با صداي آرامي گفتم :
- من....
نمي دانستم خود را به چه عنواني بايد معرفي كنم. دلم را به دريا زدم و گفتم :
- مي تونم با خودشون صحبت كنم؟
- خانم نمي دونم كي اين شماره رو به شما داده. اما شهاب مدتيست كه ديگر با من كار نمي كند.
دلم مي خواست روي زمين بنشينم. صداي مرد را شنيدم كه گفت :
- ببخشيد شما نگين خانم هستين؟
لبم را گزيدم. نمي دانم از كجا مرا شناخته بود اما ديگر برايم فرقي نداشت به هر حال شهاب ديگر آنجا نبود:
- بله خودم هستم.
- پس مي تونم راحت با شما صحبت كنم. راستش شهاب از وقتي كه دسته چكش را گم كرد به مشكل مالي برخورد كه خودش از من خواست جدا بشيم. باور كنيد خيلي بهش اصرار كردم كه يك جوري ترتيب بديم كه با همين سرمايه كار را ادامه بديم اما او به خاطر اينكه من متحمل ضرر نشم، قبول نكرد. الان هم چند وقتيست كه ازش خبر ندارم فكر مي كنم خونه شو عوض كرده چون هرچي به خونه اش زنگ مي زنم كسي جواب نمي ده. منم با او كار واجبي دارم. اما نمي دونم چطور پيداش كنم.
با صدايي كه ديگر رمقي در آن نمانده بود گفتم :
- از لطفي كه كرديد ممنونم.
- نگين خانم اگر شهاب با شما تماس گرفت بهش بگيد كه كاظم گفت با من حتما تماس بگيره. من نشوني و شماره تلفنمو به مغدزه قبلي دادم و گفتم كه اگر شهاب تماس گرفت بهش بدن.
- آقا كاظم من شماره شما رو از همون آقا گرفتم. اگر ايشان را ديدم چشم حتما پيغام شما رو بهش مي دم.
گوشي را گذاشتم و در حالي كه به شهاب فكر مي كردم به طرف خانه رفتم. شريكش مي گفت دسته چكش را گم كرده پس سام درست مي گفت كه مشكل چك پيدا كرده. اما چرا گفته بود كه براي كار به دبي رفته. نكنه قرار بود به دبي برود. بايد از بيتا مي پرسيدم. حتما به من مي گفت قضيه از چه قرار است. وقتي به خانه رسيدم هنوز به ساعت ورودم كمي مانده بود اما من خسته تر و بي حوصله تر از آن بودم كه بخواهم دقايقي ديگر را صبر كنم.
عصر همان روز به بيتا زنگ زدم اما او گفت كه هنوز شهاب را نديده است و همچنين خبري از او ندارد فقط مي داند كه او به دبي رفته تا كار كند و معلوم نيست كي به ايران برمي گردد. از بيتا پرسيدم كه از كجا مطمئن است كه شهاب به دبي رفته و او گفت كه خودش از عمه اش پرسيده است. حالا من نيز مطمئن بودم كه بيتا به من دروغ مي گويد. در آن لحظه آنقدر احساس نااميدي مي كردم كه ناخودآگاه زدم زير گريه. بيتا كه معلوم بود از گريه من خيلي متاثر شده با ناراحتي گفت :
- نگين تو رو به خدا گريه نكن. دلم اينجوري ريش ميشه، تو كه مي دوني چقدر دوستت دارم.
- چرا گريه نكنم در حالي كه مي دونم بهم دروغ مي گي.
- من بهت دروغ مي گم؟ يعني تو باور نداري دوستت دارم و از گريه ات ناراحت مي شم.
- نه اونو نمي گم. بيتا تو به من مي گي كه مطمئني كه شهاب رفته دبي اما من خودم ديروز اونو ديدم.
بيتا مكث كرد و همين به من فهماند كه او خبرهايي دارد كه نمي خواهد من چيزي بدانم. صداي بيتا كه حدس زدم گريه مي كند، لرزيد :
- نگين حتما اشتباه كردي شهاب مدتيه كه رفته دبي.
اشك مجال صحبت را به من نمي داد اما من بايد حرف مي زدم. اشك هايم را پاك كردم و گفتم :
- به من نگو كس ديگري رو با شهاب اشتباه گرفتم. خودش بود. شهاب بود. شهاب من مي فهمي؟ اما اگه ديگه نمي خواد من رو ببينه اين چيز ديگه ايه. بيتا تقصير من چيه كه پدر و مادرم بدون توجه به خواسته من به اون جواب رد دادن يا پسرعموم يا اوناي ديگه هزار تا دروغ به هم بافتن و تحويلش دادن. بيتا به من بگو بايد چيكار كنم تا اون بفهمه كه من هيچ وقت بهش دروغ نگفتم و به جز او كس ديگه اي تو زندگي من نيوده. بيتا نگو نه چون مي دونم به شهاب دسترسي داري دوست دارم اگه ديديش بهش بگي نگين گفت رسم مردي و مروت اين نبود كه دلي رو بهت بسپارن و قبل از اينكه اونو به صاحبش برگردوني بذاري بري. بيتا....
ديگر نتوانستم ادامه بدهم و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كردم تلفن را قطع كردم.
مدتي گريستم. احساس آرامشم را به دست آوردم اما از تمام دنيا بيزار بودم و در همان حال چشمم به ميز تحرير و جزوه هاي كنكوري كه روي آن بود افتاد. به طرف ميز رفتم و نگاهي به برگه هاي جزوه انداختم. با اينكه براي نوشتن انها خيلي زحمت كشيده بودم اما با حرص پاره پاره شان كردم گويي آن ها در جدايي شهاب از من مقصر بودند با تمام اينها هنوز دلم آرام نشده بود. مي خواستم از شهاب متنفر باشم. اما نمي توانستم و همين مرا بيتاب مي كرد من هنوز او را دوست داشتم و نديدن او بدون اينكه خللي در علاقه ام به وجود بياورد، آتش عشقم را به او تيزتر كرده بود. گريه هم دردي از دلم دوا نمي كرد. عاقبت تكه كاغذي برداشتم و با خودكار روي آن نوشتم :
بي وفا بين. پس از رفتن من نپرسيد كجا رفت؟
چرا رفت؟ چه آمد به سرش ؟
از اول وفا نمودي چندان كه دل ربودي، چو مهر
سخت كردم سست آمدي به ياري. چنانت
دوست مي دارم كه اگر روزي فراق افتد تو دوري
از من تواني كرد و من دوري از تو نتوانم نمود.
اي رفته به قهر وعده هاي تو چه شد؟
مهر تو كجا رفت و وفاي تو چه شد؟
اين تيرگي آخر ز كجا روي آورد؟
آن آينه رخسار صفاي تو چه شد؟
ساعتي از صحبت من با بيتا گذشته بود با اين كه كلي گريه كرده بودم اما هنوز آرام نشده بودم و دلم مي خواست باز هم گريه كنم به خصوص كه هر وقت به ياد شهاب و چشمان زيبايش مي افتادم دوست داشتم با صداي بلند گريه كنم. صداي پرديس به گوشم خورد كه با شادي به سمت اتاقمان مي آمد. در همان حال با صداي بلند با كسي صحبت مي كرد. دوست نداشتم پرديس بفهمد گريه مي كرده ام اما مي دانستم كه چشمان خون افتاده و صورت سرخم مرا لو مي دهد. به طرف پنجره رفتم و دستهايم را به صورتم تكيه دادم و وانمود كردم كه به حياط نگاه مي كنم. پرديس وارد اتاق شد و با ديدن من با صداي بلندي گفت :
- اِ نگين تو اينجايي؟ فكر كردم رفتي بيرون.
براي اينكه به من بند نكند با صدايي كه سعي مي كردم آرام باشد به او سلام كردم و او جوابم را داد و گفت :
- نگين كارت عروسيمو گرفتم بيا بريم پايين ببين چطوره.
بدون اينكه سرم را به طرفش برگردانم گفتم :
- مباركه. ميام مي بينم.
گويا پرديس عجله داشت و فقط امده بود لباسش را عوض كند زيرا به طرف كمدش رفت و به سرعت لباسش را عوض كرد و گفت :
- نگين يه زحمت بكش و مانتو و روسري من رو آويزون كن. سروش پايين منتظره. مي خواهيم كارتها رو بنويسيم. تو نمياي؟
آرام گفتم :
- چرا تو برو من بعد ميام.
- راستي مامان كارت داشت. امشب عمو اينا ميان خونمون. اگر كارت تموم شد بيا پايين كمك.
پاسخي ندادم. پرديس در حالي كه موهايش را برس مي كشيد متوجه كاغذهاي پاره روي زمين شد و پرسيد :
- نگين به سرت زده اينا چيه پاره كردي؟
- كاغذ باطله
- حالا چرا اونجا چمبك زدي؟
- دارم هوا مي خورم.
پرديس خنديد و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين معطل نكني. صداي مامان در مياد طفلك دست تنهاست.
پاسخي به او ندادم و هنگامي كه مطمئن شدم از اتاق خارج شده است از جلو پنچره كنار آمدم. نفس عميقي كشيدم. خودم را آماده كردم تا از اتاق خارج شوم اما قبل از آن مانتو و روسري پرديس را آويزان كردم.
آن شب براي اولين بار دوش به دوش مادر در آشپزخانه مشغول كار بودم و حتي فرصت سرخاراندن نداشتم. با تمام اين ها حتي يك لحظه از فكر شهاب بيرون نيامدم. وقتي كارها تا حدي تمام شد مادر گفت :
- به عنوان اولين درس از خانه داري بعد از اتمام پخت و پز در آشپزخانه به اتاقت برو و لباست رو عوض كن. لباس يه كدبانوي خوب هرگز نبايد بوي آشپزخانه بدهد.
با وجودي كه اين درس را قبلا آموخته بودم براي اطمينان مادر سرم را تكان دادم. از فرصتي كه به دست آمده بود استفاده كردم و به اتاقم رفتم و ديگر دوست نداشتم از آنجا خارج شوم. با شنيدن زنگ خانه كه خبر از آمدن مهمانها مي داد با سستي از جا برخاستم تا لباسم را عوض كنم. به لباسهايم نگاهي انداختم و از بين آنها بلوزي به رنگ سبز تيره و دامني به رنگ مشكي كه برگهايي به رنگ بلوزم داشت برداشتم و پوشيدم و شال ح


مطالب مشابه :


ادامه خريد سيسموني

امروز صبح با بابايي رفتيم طرف خيابون وليعصر و چندتا تخت و كمد ياسمين بهمون گفت تخت و




آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران

برای خرید تخت و کمد به اسم ياسمين كه قيمت ست كاملش يعني تخت و كمد و ويترين و تخت




رمان بوسه تقدیر قسمت 11

از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و هنوز كمد و تخت و و روي تخت




رمان بوسه تقدیر قسمت 10

سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است.




رمان بوسه تقدیر قسمت 15

سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر




برچسب :