خون واقعی 2-4

فصل پنجـــــــــــــم ( از ابتدا تا انتها)

انسانهاي زيادي بودند كه دوست نداشتند بفهمند سياره را با خون آشام ها قسمت كرده اند، عليرغم اين حقيقت كه هميشه چنين كاري بدون اطلاع انجام داده بودند. وقتي باور مي كردند كه خون آشام ها واقعي هستند، تصميم به نابودي آنها مي گرفتند. آنها نيز مانند خون آشام هاي ولگرد حق انتخابي براي روش قتلشان نداشتند.
خون آشام هاي ولگرد، شبيه ناميراهايي كودن بودند، و آنها نخواسته بودند كه انسانها آنها را بشناسند. دقيقاً همانطور كه انسانها كه نمي خواستند در موردشان بدانند. ولگردها از خوردن خون تركيبي كه در حال حاضر عمده ترين بخش رژيم غذايي بيشترشان را تشكيل مي داد، سرباز مي زدند. ولگردها باور داشتند كه تنها آينده براي خون آشام ها در بازگشتي به اختفا و نامرئي بودن است. حالا خون آشام هاي ولگرد انسان ها را براي سرگرمي به قتل مي رساندند، چون در واقع به بازگشت آزار و اذيت در ميان هم نوعانشان خوش آمد گفته بودند. ولگردها اين را به معني راضي كردن خون آشام هاي ميانه رو مي ديدند كه اختفا براي آينده ي نوع آنها بهترين گزينه است، و هم چنين، اذيت و آزار نوعي كنترل جمعيت بود.
من اين را از بيل فهميدم كه خون آشام هايي بودند كه بعد از مدت زيادي زندگي، دچار پشيماني، يا شايد بيزاري وحشتناكي شده بودند. اين اعتصاب كنندگان تصميم گرفته بودند كه «خورشيد را ببينند»، اصطلاح خون آشام ها براي خودكشي با بيرون ماندن بعد از طلوع خورشيد.
بار ديگر، انتخاب دوست پسرم باعث شده بود پا به جاده هايي بگذارم كه در غير اين صورت هيچگاه واردشان نمي شدم. اگر با معلوليت تله پاتي متولد نشده بودم، احتياجي نداشتم تا هيچ يك از اين ها را بدانم، هيچگاه حتي خواب اينكه با كسي كه قطعاً مرده بود قرار بگذارم را هم نمي ديدم. من به نوعي مورد تنفر پسرهاي انسان بودم. مي توانيد تصور كنيد چقدر غير ممكن است با كسي قرار بگذاريد كه مي توانيد ذهنش را بخوانيد. وقتي با بيل آشنا شدم،شادترين دوران زندگي را آغاز كردم. اما بدون شك در ماههايي كه او را مي شناختم بيشتر از تمام زندگي بيست و پنج سال قبلم با دردسر رو به رو شدم.
پرسيدم: «پس تو فكر مي كني فارل از قبل مرده؟»
به خود فشار مي آوردم تا به روي بحران كنوني تمركز كنم. متنفر بودم از اينكه بپرسم، اما بايد مي دانستم.
استن بعد از مكثي طولاني گفت: «شايد،»
بيل گفت: «احتمالاً يه جايي نگه داشتن. تو كه ميدوني چطوري جمعيت رو به اين ... جشن ها دعوت مي كنن.»
استن براي لحظه اي طولاني به فضاي خالي خيره شد. بعد ايستاد.
تقريباً به خودش گفت: «هموني كه هم توي بار و هم توي فرودگاه بود.»
استن، رئيس گيكي خون آشام هاي دالاس، حالا از بالا تا پايين اتاق قدم ميزد. داشت مرا ديوانه مي كرد. هر چند، به زبان آوردنش غير ممكن بود. اين جا خانه ي استن بود، و «برادرش» گم شده بود. اما من آدم سكوت هاي طولاني و تهديد آميز نبودم. من خسته بودم، و مي خواستم به رختخواب بروم.
تمام تلاشم را مي كردم تا سرزنده به نظر بيايم، گفتم: «پس، اونا از كجا مي دونستن كه من اونجا خواهم بود؟»
اگر چيزي بدتر از اين كه خون آشامي به شما زل بزند وجود داشت، اين بود كه دو خون آشام به شما زل بزنند.
استن گفت: «اينكه مي دونستن زودتر داري مي ري ... يكي خائنه.»
هواي اتاق به نظر با تنشي كه او ايجاد كرده بود، مي لرزيد و ترك مي خورد.
اما من فكر كمتر دراماتيكي داشتم. دفتر يادداشتي برداشتم، روي ميز دراز كشيدم و نوشتم: «شايد ميكروفون گذاشتن اينجا.» هر دوي آنها طوري به من خيره شدند گويي به آنها بيگ مك پيشنهاد كرده بودم. خون آشام ها، كه شخصاً قدرت هاي باور نكردني و متفاوتي داشتند، گاهي اين حقيقت كه انسانها در بعضي از قدرت هايشان پيشرفت كرده اند، را فراموش مي كردند. دو مرد نگاه متفكرانه اي رد و بدل كردند، اما هيچ يك پيشنهاد به درد بخوري ندادند.
خب در جواب تعجب آنها بايد بگويم، من فقط چنين كاري را در فيلم ها ديده بودم. اما تصور كردم كه اگر كسي در اين اتاق ميكروفوني نصب كرده باشد، اين كار را با عجله و در حاليكه تا سر حد مرگ ترسيده انجام داده است. پس ميكروفون بايد نزديك باشد و خوب پنهان نشده باشد. كت خاكستري را از شانه هايم پايين لغزاندم و كفش هايم را در آوردم. از آنجايي كه من يك انسان بودم و هيچ وقاري در برابر چشمان استن نداشتم كه از دست بدهم، زير ميز رفتم و شروع به سينه خيز طي كردن طول آن كردم. همانطور كه رد مي شدم صندلي هاي چرخدار را به كنار هل مي دادم. براي بار تقريباً يك ميليونم، آرزو كردم اي كاش شلوار پوشيده بودم.
تقريباً حدود دو يارد از پاهاي استن دور شده بودم كه چيز عجيبي ديدم. برآمدگي تيره اي به قمست زيرين چوب بلوند ميز چسبيده بود. تا جايي كه مي توانستم از نزديك و بدون چراغ قوه به آن نگاه كردم. اين يك آدامس كهنه نبود.
با اينكه وسيله ي مكانيكي را پيدا كرده بودم، نمي دانستم چه كار بايد بكنم. بيرون خزيدم، براي تجربه مقداري خاك آلوده تر بود. و خود را درست جلوي پاهاي استن يافتم. او دستش را به طرفم دراز كرد و من با اكراه آن را گرفتم. استن به آرامي مرا كشيد يا به نظر آرام مي آمد اما من ناگهان خودم را بر روي پاهايم در مقابل او مشاهده كردم. او خيلي بلند قد نبود، و من بيشتر از آنچه مي خواستم به درون چشمانش نگاه كردم. انگشتم را جلوي صورتم نگاه داشتم تا مطمئن شوم به من توجه مي كند. به زير ميز اشاره كردم.
بيل ناگهان از اتاق بيرون رفت. صورت استن حتي سفيدتر شد و چشمانش درخشيدند. به هر جايي نگاه كردم غير از مستقيم به صورت او. نمي خواستم صحنه اي باشم كه وقتي اين حقيقت را كه در اتاق مهمانش ميكروفون كار گذاشته شده هضم مي كند، ديدش را پر مي كند. حقيقتاً به او خيانت شده بود، فقط نه از آن طريقي كه انتظار داشت.
در ذهنم به دنبال كاري گشتم تا بتواند كمكي بكند. به استن لبخند زدم. ماشين وار دستم را بالا بردم تا موهاي دم اسبي ام را صاف كنم. دريافتم كه موهايم هنوز در پشت سرم پيچيده بودند، هر چند، به طرز قابل توجهي كمتر تميز بودند. ور رفتن با موهايم به من اين بهانه را داد تا به پايين نگاه كنم. من به طرز قابل توجهي آسوده خاطر شدم وقتي كه بيل به همراه ايزابل و مرد ظرف شور، كه كاسه اي آب حمل مي كرد، دوباره ظاهر شد.
بيل گفت: «متأسفم استن، اگه به چيزهايي كه امروز بعدازظهر متوجه شديم دقت كني، متأسفم فارل از قبل مرده. من و سوكي فردا به لوييزيانا بر مي گرديم، مگه اينكه هنوزم به ما احتياج داشته باشي.»
ايزابل به ميز اشاره كرد، و مرد كاسه را پايين قرار داد.
استن با صدايي به سردي يخ گفت: «هر طور مايلين. صورت حسابت و برام بفرست. رئيست، اريك، خيلي در اين مورد يه دنده بود. من بالاخره بايد يه روزي ملاقاتش كنم.»
صدايش نشان مي داد كه اين ملاقات براي اريك خوشايند نخواهد بود.
ايزابل ناگهان فرياد زد: «تو آدم احمق! نوشيدني مو ريختي!»
بيل از كنارم گذشت تا ميكرفون را از زير ميز بقاپد و درون كاسه ي آب بيندازد. و ايزابل كه اكنون حتي آرام تر راه مي رفت تا از ريختن آب از كناره هاي ظرف جلوگيري كند، اتاق را ترك كرد. همراهش در اتاق باقي ماند.
به سادگي تمام شده بود. و حداقل ممكن بود كه هر كسي كه در حال گوش دادن بوده است، با آن مكالمه ي كوچك گول خورده باشد،. حالا كه ميكروفون ديگر نبود، همگي راحت شديم. حتي استن كمي كمتر ترسناك به نظر مي آمد.
مرد گفت: «ايزابل مي گه تو دليل داري كه فكر كني فارل ممكنه به وسيله اعضاي گروه دزديده شده باشه. شايد من و اين خانم بتوانيم فردا به مركز معاشرت بريم، و ببينيم خبري از هر جشني همين چند وقت هست يا نه.»
بيل و استن متفكرانه به او نگاه كردند.
استن گفت: «فكر خوبيه. دو نفر كمتر جلب توجه مي كنن.»
بيل پرسيد: «سوكي؟»
گفتم: «قطعاً هيچ كدوم از شماها نمي تونه بره. فكر كنم ما مي تونيم حداقل نقشه ي اونجا رو به دست بياريم. اگه فكر مي كنيد واقعاً شانسي هست كه فارل رو اونجا نگه داشته باشن.»
اگر مي توانستم بيشتر در مورد موقعيت مركز معاشرت بفهمم، شايد مي توانستم خون آشام ها را از حمله بازدارم. آنها مطمئناً به اداره ي پليس نمي رفتند تا مشخصاتي از اشخاصي گم شده را به پليس گزارش دهند تا آنها را براي جست و جوي مركز ترغيب كنند.
اهميتي نداشت كه خون آشام هاي دالاس ∀ چه قدر مي خواستند تا ميان مرزهاي قوانين انسانها بمانند تا بتوانند با موفقيت از ميانه رو بودن سود ببرند، من مي دانستم كه اگر يكي از خون آشام هاي دالاس در مركز نگه داري مي شد،انسانها در سمت راست،چپ، و اطراف مي مردند. شايد مي توانستم از اين اتفاق جلوگيري كنم، و فارل گم شده را نيز بيابم.
بيل توضيح داد: «اگه اين خون آشام خالكوبي دار، يه اعتصاب گره و تصميم داره خورشيد رو ببينه، و فارل رو هم با خودش ببره، و اگه اين از طريق گروه برنامه ريزي شده، اون دقت اين كشيش وانمودگر كه سعي كرد تو رو توي فرودگاه بدزده، بايد براي اونا كار كنه. اونا الان مي شناسنت. مجبور مي شي كلاه گيستو سرت كني.»
او لبخندي از روي خشنودي زد. كلاه گيس پيشنهاد او بود.
كلاه گيس در اين گرما؟ اوه، لعنتي. سعي كردم تا كج خلق به نظر نرسم. همه اينها به كنار، سري با خارش بهتراز اين بود كه به عنوان زني كه با خون آشام ها معاشرت دارد شناخته شوم، هنگامي كه در حال ديدن كردن از مركز معاشرت در سان سنتر بودم.
پذيرفتم: «اگه يه انسان ديگه هم باهام بود بهتربود.»
با اينكه از اينكه جان فرد ديگري را نيز به خطر مي انداختم متآسف بودم.
استن گفت: «اين مستخدم فعلي ايزابله.»
براي مدي ساكت بود، و حدس مي زدم كه داشت به ايزابل لبخند مي زد. هر چند او با زير دستانش رابطه برقرار مي كرد.
يقيناً، ايزابل به نرمي وارد شد. توانايي فراخواندن انسانها به اين شكل، مي بايست مفيد باشد. به هيچ دستگاه مخابراتي يا تلفني احتياج نداشت. نمي دانستم خون آشام ها چه قدر مي توانستند از يكديگر دور باشند و هم چنان پيام را دريافت كنند.
از طريقي خوشحال بودم كه بيل نمي توانست بدون كلمات به من علامت دهد، چون شديداً حس مي كردم مثل دختر برده¬اش هستم. استن مي توانست همانطور كه خون آشام ها را فرا مي خواند، انسانها را نيز صدا بزند؟ شايد، واقعاً دلم نمي خواست بدانم.
مرد با حضور ايزابل مانند سگي شكاري رفتار كرد، وقتي كه بلدرچيني را مي بيند. شايد بيشتر شبيه مرد گرسنه اي بود كه استيك بزرگي را دريافت كرده است و حالا بايد براي دعا خواندن صبر كند. تقريباً مي شد آب دهانش را ديد. اميدوار بودم من وقتي اطراف بيل هستم اين شكلي به نظر نيايم.
ايزابل، خدمتكارت داوطلب شده تا با سوكي به مركز معاشرت سان سنتر بره. به عنوان يه تبديل شونده¬اي بالقوه قانع كننده هست؟
ايزابل كه به چشمان مرد خيره شده بود، گفت: «آره، فكر كنم بتونه.»
قبل از اينكه بري، امروز هم ملاقات كننده داشتيم؟
بله، يكي، از كاليفرنيا.
كجاست؟
توي خونه.
توي اين اتاق هم اومد؟
طبيعتاً، استن دوست داشت كه كارگذارنده ي ميكروفون خون آشام يا انساني باشد كه او نمي شناخت.
بله.
بيارش.
پنج دقيقه ي بعد، ايزابل با خون آشام بلوند و قد بلندي كه طناب پيچ شده بود، بازگشت. احتمالاً قدش شش فوت و چهار بود، يا شايد حتي بيشتر. پوست قهوه اي داشت، اصلاح كرده بود و موهاي يال مانند گندمي داشت. همين كه احساس كردم بيل بي حركت شد، به پاهايم نگاه كردم.
ايزابل گفت: «اين ليف هست.»
استن به نرمي گفت: «ليف، به آشيانه ي من خوش اومدي. ما امروز بعد از ظهر اين جا يه مشكلي داشتيم.»
به انگشتهاي پاهايم خيره شدم. بيشتر از هر چيزي كه تا به حال آرزو كرده بودم. آرزو مي كردم دو دقيقه كاملاً با بيل تنها باشم تا ببينم چه اتفاق جهنمي داشت مي افتاد، زيرا اين خون آشام «ليف» نبود، و از كاليفرنيا هم نبود.
او اريك بود.
دست هاي بيل وارد محدوده ي ديد من شدند و به دور دستم محكم شدند. او انگشتانم را فشار بسيار محتاطانه و كوچكي داد و من آن را جواب دادم. او بازويش را به دور من انداخت و من به او تكيه دادم. اوه، من احتياج به آرامش داشتم.
اريك نه، حالا ليف بود – مؤدبانه پرسيد: «چطوري مي تونم كمكتون كنم؟»
به نظر مي آد يه نفر وارد اين اتاق شده و يه كار جاسوسي انجام داده.
به نظر راه درستي براي گفتنش بود. استن مي خواست فعلاً ميكروفون را يك راز نگه دارد. و با وجود اين حقيقت كه مطمئناً يك خائن اين جا وجود داشت، فكر بسيار خوبي به نظر مي رسيد.
من ملاقات كننده ي اينجا هستم، و هيچ مشكلي با شما يا هيچ كس از شما ندارم.
انكار آرام و صادقانه ي ليف كاملاً تاثيرگذار بود، با اينكه من حقيقتاً مي دانستم كه حضورش تنها حيله اي براي پيشبردن نوعي اهداف غير قابل درك خون آشامي بود.
تا جايي كه مي توانستم سعي كردم ساده لوح و انسان به نظر برسم و گفتم: «مي بخشين.»
استن به خاطر اين وقفه كاملاً آزرده خاطر به نظر مي آمد، اما به درك.
در حالي كه سعي مي كردم طوري به نظر بيايم انگار استن قبلاً به اين حقيقت فكر كرده است، گفتم: «اون- ا... شيء، بايد قبل از امروز اينجا گذاشته شده باشه. تا جزئيات رسيدن ما به دالاس رو بفهمه.»
استن بي هيچ حالتي به من خيره شده بود.
هر چه بادا باد.
و خيلي مي بخشين، اما من واقعاً خسته م. مي شه بيل منو به هتل بر گردونه؟
استن با تحقير گفت: «ايزابل تو رو بر مي گردونه.»
نه، آقا.
پشت عينك تقلبي، ابروهاي كمرنگ استن بالا رفتند.
نه؟
طوري اين را گفت گويي هيچ گاه اين كلمه را نشنيده بود.
با توجه به شرايط قرارداد من، بدون يك خون آشام كه از منطقه خودم باشه هيچ جا نخواهم رفت. بيل اون خون آشامه، و من بدون اون هيچ جا نمي رم، شب ها.
استن بار ديگر نگاهي طولاني نثارم كرد. من از اينكه ميكروفون را پيدا كرده و خودم را مفيد ثابت كرده بودم، خوشحال بودم. در غير اين صورت، مدت طولاني در قلمرو استن نمي ماندم.
او گفت: «برو،»
و من و بيل وقت نكرديم. اگر استن به اريك شك مي كرد نمي توانستيم كمكش كنيم، و ما ممكن بود احتمالاً او را از دست بدهيم. من با وجود استن كه تماشايم مي كرد به مراتب بيشتر اين كار را به وسيله كلمات يا حركات انجام مي دادم. خون آشام ها براي قرنها انسانها را بررسي كرده¬ اند، همانطور كه يك شكارچي تا جايي كه ممكن است در مورد طعمه اش ياد مي گيرد.
ايزابل با ما بيرون آمد. ما دوباره سوار لكسوس او شديم تا به هتل ساحل آرام بازگرديم. خيابان هاي دالاس، هر چند كه خالي نبودند،اما بسيار ساكت تر از چند ساعت پيش، وقتي كه به آشيانه رسيده بوديم، بودند. براساس تخميني كه زدم كمتر از دو ساعت تا طلوع خورشيد مانده بود.
وقتي به محوطه ورودي هتل رسيديم، مؤدبانه گفتم: «ممنون.»
ايزابل به من گفت: « انسان من ساعت سه بعد از ظهر مياد تا شما رو بياره.»
با اين ميل كه پاشنه هايم را به همديگر بزنم و بگويم: بله، خانم! مبارزه كردم و فقط به او گفتم مشكلي ندارد.
پرسيدم: «اسمش چيه؟»
گفت: «اسمش هوگو آيرسه.»
خوبه.
از پيش مي دانستم او آدم چابكي با يك ايده است.
به لابي رفتم و منتظر بيل ماندم. او فقط چند ثانيه اي پشت سرم بود، و ما در سكوت وارد آسانسور شديم.
پشت در اتاق او از من پرسيد: «كليدا تو داري؟»
نيمه هشيار بودم.
مال خودت كجاست؟
خيلي مهربانانه نبود.
گفت:« فقط دوست دارم تو رو وقتي درش مياري ببينم.»
ناگهان من در حال و هواي بهتري بودم.
پيشنهاد دادم: «شايد دوست داشته باشي پيداش كني.»
خون آشام مذكري با موهاي بلند تا كمرش در پايين راهرو وارد شد. دستش دور دختري گوشتالو با موهاي فرفري و قرمزي بود. وقتي آنها وارد اتاقي جلوتر در پايين راهرو شدند، بيل شروع به گشتن به دنبال كليد كرد. تقريباً به سرعت پيدايش كرد.
وقتي وارد شديم، بيل مرا بلند كرد و مدتي طولاني مرا بوسيد. ما بايد حرف مي زديم، از آنجايي كه اتفاقهاي زيادي در اين شب طولاني افتاده بود، اما من حوصله اش را نداشتم، او هم همينطور.
چيز خوبي اتاق نشيمن تكيه داده بود و سعي مي كرد شلوارش را در بياورد، همانطور كه من هنوز به او چسبيده بودم، وقتي كسي در زد.
در گوش من زمزمه كرد: «لعنتي،»
و كمي بلندتر گفت: «برو گم شو.»
من در كنار او وول خوردم و او نفسش در سينه حبس شد. او گيره¬هاي سر را از موهايم در آورد تا موهايم به پشتم بريزد.
صداي آشنايي كه از پشت در كلفت مقداري خفه به گوش مي رسيد، گفت:
بايد باهات حرف بزنم.
ناله كردم: «نه، بگو كه اين اريك نيست.»
تنها موجودي در جهان كه ما مجبور بوديم بپذيريم.
صدا گفت: «اريكم».
پاهايم را از كمر بيل باز كردم و او به آرامي مرا زمين گذاشت. با عصبانيتي واقعي در حالي كه پاهايم را روي زمين مي كوبيدم به طرف اتاق خواب رفتم تا ربدوشامبرم را بپوشم. بايد آن همه دكمه را دوباره مي بستم. وقتي دوباره بيرون آمدم، اريك داشت به بيل مي گفت كه بيل امروز بعد از ظهر كار درستي انجام داده است.
و البته تو حيرت آور بودي سوكي.
او ربدوشامبر صورتي و كوتاهم را با نگاه جامعي نگريست. من به او نگاه كردم، و نگاه كردم، و نگاه كردم وا را در انتهاي رودخانه ي سرخ، با لبخندي تماشايي، و موهاي طلايي، و از اين چيزها آرزو كردم.
كنيه توزانه گفتم: «اوه، خيلي ممنون براي اينكه اومدي تا اينو بهمون بگي. ما نمي تونستيم به رختخواب بريم بدون اينكه تو پشتمون رو نوازش كني.»
اوه، عزيزم. من مزاحم چيزي شدم؟ اينا خوب، اين ممكنه مال تو باشه، سوكي؟
او نخي را بالا گرفت كه قبلا يك طرف لباس زير من را تشكيل مي داد.
بيل گفت: «در يك كلمه، بله. چيز ديگه اي هست كه بخواي راجع بهش باهامون حرف بزني، اريك؟»
يخ از اينكه چقدر بيل مي تواند سرد باشد، متعجب مي شد.
اريك با تأسف گفت: «امشب وقت نداريم، از اون جايي كه روز خيلي نزديكه و من قبل از اينكه بخوابم بايد چيزهايي رو ببينم. اما بايد همديگه رو فردا شب ببينيم. وقتي فهميدي استن چي ازت مي خواد، يه نامه برام روي ميز بذار، و ما قرار مي ذاريم با هم.»
بيل سرش را به علامت موافقت تكان داد: «خوش اومدي پس.»
مشروب قبل از خواب نمي خواي؟
او اميدوار بود بطري خون به او دهند؟ چشمان اريك به طرف يخچال رفت، بعد به من. من متأسف بودم كه يك رداي نازك نايلوني به جاي چيزي شنل مانند و بزرگ پوشيده بودم.
از خون گرم رگ؟
بيل سكوتي سنگين برقرار كرد.
اريك همانطور كه نگاه خيره اش تا دقيقه ي آخر بر روي من بود، از در گذشت و بيل آن را پشت سرش قفل كرد.
از بيل پرسيدم: «فكر مي كني بيرون داره گوش مي ده؟»
او كمربند ردايم را باز و گفت: «اهميتي نمي دم.»
و سرش را به روي چيزهاي ديگري خم كرد.
وقتي تقريباً ساعت يك بعد از ظهر از خواب بيدار شدم، هتل حال و هواي ساكتي داشت. البته، بيشتر مهمان ها خواب بودند. خدمتكاران نمي بايست در طول روز وارد اتاقها شوند. ديشب نيروهاي امنيتي را به خاطر سپرده بودم نگهبانان خون آشام ها. از آنجايي كه روز زماني بود كه خون آشام ها براي نيروهاي امنيتي پول زيادي مي پرداختند، موقع روز فرق داشت. براي اولين بار در عمرم به خدمات اتاق زنگ زدم و صبحانه سفارش دادم. به اندازه يك اسب گرسنه بودم و ديشب هم اصلاً چيزي نخورده بودم. دوش گرفته و خودم را در لباس گشادي پيچانده بودم كه خدمتكار در زد و بعد از اينكه مطمئن شدم او همان كسي بود كه مي گفت، به او اجازه ورود دادم.
بعد از تلاش به ربودن من ديروز در فرودگاه، هيچ كمكي را نمي پذيرفتم. همانطور كه مرد جوان غذا و قوي قهوه را مي چيد اسپري فلفل را كنارم نگه داشتم. اگر يك قدم به سمت در، پشت جايي كه بيل در تابوتش خوابيده بود، برمي داشت، او را مي كشتم. اما اين مرد، آرتورو، درست تمرين شده بود، و چشمانش حتي به طرف اتاق خواب نچرخيد. حتي هرگز مستقيم به من نگاه نكرد. هر چند او داشت به من فكر مي كرد و من آرزو مي كردم اي كاش قبل از آمدنش سوتين پوشيده بودم.
وقتي رفت و همانطور كه بيل به من ياد داده بود، به بليت اتاق كه امضايش كرده بودم، انعامي هم اضافه كردم همه آنچه را كه او آورده بود، خوردم. سوسيس ها و پن كيك ها و يك كاسه توپ هندوانه. واي! مزه اش خوب بود. شربت واقعاً از عصاره افرا درست شده بود، و ميوه ها هم به اندازه كافي رسيده بودند. سوسيس ها فوق العاده بودند. خوشحال بودم كه بيل اين اطراف نبود تا تماشايم كند و باعث شود احساس ناراحتي كنم. او واقعاً دوست نداشت خوردن مرا ببيند، و از اين كه سير بخورم متنفر بود.
دندان هايم را مسواك زدم و موهايم را برس كشيدم و آرايش كردم. وقتش بود كه براي رفتن به مركز گروه معاشرت آماده شوم. موهايم را دسته كردم و با سنجاق بالا نگه داشتم و كلاه گيس را از جعبه اش بيرون آوردم. كوتاه و قهوه اي و واقعا غير قابل تشخيص بود. وقتي بيل پيشنهاد داد كلاه گيس بگذارم فكر كردم او ديوانه شده است. و من هنوز متعجب بودم چطور به فكرش رسيده بود كه من احتمالاً به يكي از اينها احتياج دارم، اما از داشتن كلاه گيس خوشحال بودم. عينكي مانند عينك استن داشتم، كه به درد مخفي ماندن مي خورد، و آنها را به چشمم زدم. در پايين آن، تصاوير بزرگتر نشان داده مي شدند و مي توانستم بگويم كه آن عينك طبي بود.
افراد متعصب مذهبي براي رفتن به گردهم آيي هايشان چه مي پوشيدند؟ در تجربه محدود من، افراد مذهبي در لباس هايشان معمولاً محافظه كار بودند. يا چون به دليل نگراني هايي كه داشتند خيلي پر مشغله بودند، يا به دليل اينكه چيزي شيطاني در طبق مد روز لباس پوشيدن مي ديدند. اگر در خانه بودم، به وال مارت مي رفتم و چيزي را كه مي خواستم را پيدا مي كردم، اما من اينجا در ساحل آرام گران و بي پنجره بودم. هر چند، بيل به من گفته بود هر چيزي احتياج داشتم به پذيرش تلفن بزنم. پس اين كار را كردم.
انساني كه تلاش مي كرد صداي ملايم و سرد خون آشام پيري را بدل كند، گفت: «پذيرش، چطور مي تونم كمكتون كنم؟»
دوست داشتم به او بگويم دست بردارد. وقتي واقعيت جلوي چشم است، چه كسي چيزي تقلبي مي خواهد؟
سوكي استيكهاوس هستم از اتاق سيصد و چهارده. من يه دامن بلند كتاني مي خوام، سايز هشت، و يه بلوز گلدار كمرنگ، يا يه تاپ بافتني با همون سايز.
بعد از مدت طولاني، گفت: «بله، خانم. كي بايد بهتون بدمشون؟»
زود.
اوه، چقدر بامزه بود!
در حقيقت، هر چه زودتر بهتر.
داشتم به اين كار علاقه مند مي شدم. عاشق اين بودم كه در حساب هزينه ي كس ديگري باشم.
وقتي انتظار مي كشيدم، اخبار نگاه كردم. اين يكي اخبار بارز ه رشهر آمريكايي بود، مشكلات ترافيكي، مشكلات منطقه اي، آدمكشي.
اخبار گويي گفت: «جسد زني ديشب در سطل زباله ي يك هتل شناسايي شد.»
صدايش به طور مناسبي بم بود. گوشه هاي لبهايش را پايين آورد تا نگراني جدي را نشان دهد.
جسد بتاني راجرز بيست و يكساله پشت هتل ساحل آرام، كه به اولين هتل خدمت كننده دالاس به فناناپذيرها معروف است، پيدا شد. راجرز به وسيله ي زخم گلوله تفنگي در سرش كشته شده است. پليس اين قتل را به عنوان اعدام معرفي نموده است. كارگاه تاوني كلنر به گزارشگر ما نقل كرده است كه پليس در حال پي گيري تعدادي سرنخ است.
دوربين ار صورت مصنوعي ناراحت اخبارگو، به صورت ناراحت اما بي رياي فرد ديگري تغيير يافت. فكر مي كردم كارآگاه در حدود چهل سالگي اش بود. زن بسيار كوتاه قدي بود كه موهاي بافته اش تا كمرش مي رسيد. دوربين چرخيد تا گزارشگر هم در تصوير باشد، مرد سياه پوست ريز نقشي كه كت خوش دوختي پوشيده بود.
كارآگاه كلنر، حقيقت داره كه بتاني راجرز دريك بار خون آشامي كار مي كرده؟
اخم هاي كارآگاه حتي بيشتر در هم رفتند. او گفت: «بله، حقيقت داره. هر چند، اون فقط شغل پيشخدمتي داشت، نه يك ميزبان.»
ميزبان؟ ميزبان ها در بار بتز وينگ چه مي كردند؟
اون فقط چند ماه اون جا كار مي كرد.
گزارشگر معترض تر از آن بود كه من مي توانستم باشم.
آيا محلي كه جنازه بين آشغال ها افتاده بوده، اشاره اي نمي كنه كه خون آشام ها هم نقشي داشتن؟
كاراگاه پرخاش كرد: « برعكس، من فكر مي كنم اون محل براي اين انتخاب شده كه به خون آشام ها پيغامي بده.»
و بعد طوري نگاه كرد، گويي از اين كه اينطور حرف زده، پشيمان شده است.
حالا، اگه منو مي بخشين...
گزارشگر كه كمي گيج شده بود گفت: «البته كارآگاه.»
او به سمت دوربين برگشت و گفت: «پس، تام...»
گويي مي توانست از ميان دوربين ميزبان برنامه را در جايگاه ببيند.
اين يه موضوع برانگيزنده ست.
چه؟
ميزبان هم دريافته بود كه گزارشگر معقول به نظر نمي رسد، و به سرعت بحث را عوض كرد. بتاني بيچاره مرده بود، و هيچكس نبود كه بتوانم در موردش با او صحبت كنم. جلوي اشكهايم را گرفتم، به سختي احساس مي كردم حتي اين كه براي آن دختر را گريه كنم، دارم. كاري جز مبهوت ماندن براي اينكه چه اتفاقي براي بتاني راجرز افتاده بود، بعد از آن شبي كه از آشيانه ي خون آشام بيرون هدايت شده بود نمي توانستم بكنم. اگر هيچ جاي نيشي نبود. مطمئناً يك خون آشام او را نكشته بود. خون آشام نايابي بود كه مي توانست از خون صرفنظر كند.
فين فين كنان و ناراحت از ترس، روي كاناپه نشستم و كيفم را براي پيدا كردن مدادي گشتم. سرانجام، مدادي پيدا شد و من از آن براي خاراندن زير كلاه گيسم استفاده كردم. حتي در هواي تاريك و تهويه شده اتاق هم مي خاريد. بعد از نيم ساعت، كسي در زد. بار ديگر، از درون چشمي نگاه كردم. دوباره آرتورو بود، با پارچه هايي بر روي دستش.
او گفت: «اون هايي كه نمي خوايد رو بر مي گردونيم.»
و لباسها را به دست من داد. او سعي كرد به موهاي من خيره نشود.
گفتم: «ممنون.»
و به او انعامي دادم. به آساني به اين وضع عادت مي كردم.
تا وقتيكه قرار بود آن شخص، آيرس، كلوچه ي عسلي ايزابل را ببينم، مدت زيادي نمانده بود. ردايم را همان جا كه ايستاده بودم در آوردم، و لباسهايي كه آرتورو آورده بود را نگاه كردم. بلوز هلويي كمرنگ با گل هاي كرم، اين خوب بود، و دامن ... هممم. ظاهراً او موفق به يافتن كتان نشده بود، و آن دوتايي كه آورده بود، خاكي رنگ بودند. تصور كردم، مشكلي نيست. و يكي از آنها را پوشيدم. براي آن تأثيري كه من لازم داشتم، زيادي تنگ بود. و از اينكه مدل ديگري هم آورده است خوشحال بودم. كاملاً مناسب بود. پاهايم را در صندل تختم فرو بردم. گوشواره هاي كوچكي را در گوشهاي سوراخ شده ام كردم و براي رفتن آماده بودم. من حتي يك كيف داغان و حصيري داشتم كه با خود حمل كنم. متأسفانه، كيف معمولم بود، اما اندازه بود. وسايلي كه مرا شناسايي مي كرد، در آوردم و آرزو مي كردم اي كاش به جاي دقيقه ي آخر زودتر به يادش افتاده بودم. نمي دانستم چه اقدامات امنيتي ديگري را ممكن بود فراموش كرده باشم.
قدم به راهروي ساكت گذاشتم. دقيقاً همانطور بود كه ديشب بود. هيچ آينه و هيچ پنجره اي وجود نداشت، و احساس در بند بودن كامل بود. رنگ قرمز تيره ي موكت ها و كاغذ ديواري هاي آبي، قرمز و كرم، كمكي نمي كرد. وقتي دكمه را فشردم، آسانسور باز شد و من به تنهايي پايين رفتم. حتي موسيقي در آن پخش نمي شد. ساحل آرام بر اساس اسمش زندگي مي كرد. وقتي به لابي رسيدم، در هر طرف آسانسور، نگهباني مسلح ايستاده بود. آنها به درهاي اصلي هتل نگاه مي كردند. معلوم بود آن درها قفل شده اند. مجموعه اي از مانيتور كنار در نصب شده بود و پياده روي بيرون در را نشان مي داد. مانيتور ديگري نماي بيشتري را نشان مي داد. فكر مي كردم حمله اي وحشتناك بايد قريب الوقوع باشد، و ميخكوب شدم، ضربان قلبم بالا رفته بود. اما بعد از چند ثانيه آرامش، در يافتم كه آنها مي بايست هميشه آنجا باشند. به خاطر همين بود كه خون آشام ها در اين جا، يا هتل هاي مخصوص يكساني مي ماندند. هيچ كس نمي توانست از اين نگهبانان بگذرد و به سوي آسانسور برود. هيچ كس نمي توانست وارد اتاقهاي هتل، جايي كه حالا در حال انجام وظيفه بودند، هر دو درشت هيكل بودند و لباس مشكي هتل را پوشيده بودند. (اوه،امم. به نظرم همه فكر مي كردند خون آشام ها با رنگ مشكي پيوند خورده اند.) اسلحه هاي كمري نگهبانان براي من غول پيكر به نظر مي رسيدند، اما خوب، من زياد با تفنگ ها آشنا نيستم. مردها به من نگاه كردند و بعد به كار خسته كننده ي خيره شدنشان برگشتند. حتي پذيرشگرها نيز مسلح بودند. بر روي قفسه هاي پشت پيشخوان تفنگ هايي قرار داشتند. نمي دانستم چقدر براي محافظت از مهمانانشان جلو مي رفتند. آيا آنها واقعاً به انسان هاي ديگر، مزاحم ها شليك مي كردند؟ قانون چطور با اين برخورد مي كرد؟
مردي كه عينك زده بود، روي يكي از صندلي هاي پشتي دار كه زمين لابي را پر كرده بودند، نشست. تقريباً سي ساله بود، قد بلند و باريك بود و موهايي به رنگ شن داشت. كت سبك تابستاني خاكي رنگي پوشيده بود. كراوات از مد افتاده اي زده بود و كفش هاي پني لوفر پوشيده بود. احتمالا مرد ظرفشور بود.
پرسيدم : «هوگو آيرس؟»
از جايش بالا پريد تا با من دست بدهد.
شما بايد سوكي باشيد، اما موهاتون ... ديشب، بلوند بودين؟
هستم، كلاه گيس گذاشتم.
خيلي طبيعي به نظر مي آد.
خوبه. آماده اي؟
ماشينم بيرونه.
به اختصار پشتم را لمس كرد تا جهت درست را نشانم دهد. انگار در غير اين صورت درها را نمي ديدم. بي دليل از مهربانيش قدردان بودم. سعي مي كردم احساسي نسبت به هوگو آيرس پيدا كنم. او يك گوينده نبود.
وقتي سوار كپريس او مي شديم پرسيدم: «چه مدت با ايزابل قرار ميذاشتي؟»
هوگو آيرس گفت: «آ... امم ... فكر كنم حدود يازده ماه.»
او دستان بزرگي داشت كه پشتش كك مكي بودند. متعجب بودم كه او در حومه ي شهر با همسري با موهاي دورنگ و دو بچه ي بور زندگي نمي كرد.
بدون فكر پرسيدم: «طلاق گرفتي؟»
وقتي غم را در صورتش ديدم احساس تأسف كردم.
او گفت: «آره. تا حدي به تازگي.»
چه بد،
شروع كردم در مورد بچه ها بپرسم، اما فكر كردم كه به من ارتباطي ندارد. به اندازه اي مي توانستم ذهنش را بخوانم كه او دختر كوچكي دارد، اما نمي توانستم نام و سنش را در يابم.
پرسيد: «درسته كه مي توني فكر آدما رو بخوني؟»
آره، حقيقت داره.
تعجبي نداره كه اين قدر براشون جذابي.
خوب، واي. هوگو.
با صدايي صاف و بي تفاوت گفتم: «اين احتمالاً قسمت خوبي از دليله. كارت چيه؟»
هوگو گفت: «من يه وكيلم.»
با بي طرف ترين لحني كه مي توانستم گفتم: «تعجبي نداره كه اين قدر براشون جذابي.»
بعد از سكوتي طولاني، هوگو گفت: «حدس مي زنم كه لياقتش و داشته باشم.»
بيا ازش بگذريم. بيا روي داستان سرپوش بذاريم.
مي شه با هم خواهر برادر باشيم؟
غير ممكن نيست. من خواهر برادرهاي زيادي رو ديدم كه كم تر از اوني كه ما شبيه هميم، شبيه هم بودن. اما فكر مي كنم كه دوست دختر دوست پسر بيشتر باعث يه شكاف هايي توي شناختمون از هم ديگه ميشه، اگه از هم جدا بشيم و بازجويي بشيم. من پيش بيني نمي كنم كه اين اتفاق بيفته، و اگه بيفته تعجب مي كنم، ولي به عنوان برادر و خواهر ما بايد همه چيز رو در مورد هم بدونيم.
حق با توئه. چرا نگيم همديگه رو توي كليسا ديديم؟ تو به دالاس اومدي، و من تو رو توي مدرسه يكشنبه ي متديست گلن كرايگي ديدم. اون واقعاً كليساي منه.
باشه. اين كه من مدير يه ... رستورانم چطوره؟
چون در مرلات كار كرده بودم، فكر كردم مي توانم در اين نقش قانع كننده باشم اگر از من زياد سوال نمي پرسيدند.
او كمي متعجب به نظر مي رسيد.
اين اونقدر متفاوت هست كه خوب به نظر بياد. بازيگري من زياد خوب نيست، پس اگه به خود واقعيم بچسبم، مشكلي ندارم.
چطور ايزابل رو ملاقات كردي؟
البته كه كنجكاو بودم.
من مدافع استن توي دادگاه بودم. همسايه هاش تقاضا داشتن كه مانع ورود خون آشام ها به محله شون بشن. اونا شكست خوردن.
هوگو احساسات درهم ريخته اي نسبت به درگيري اش با يك زن خون آشام داشت، و همينطور كاملاً مطمئن نبود كه بايد دادگاه را ببرد. در حقيقت، هوگو در مورد ايزابل بسيار دمدمي بود.
اوه، خوب بود. اين مأموريت را ترسناك تر مي كند.
اين مكتوب شده؟ اين حقيقت كه وكالت استن ديويس رو بر عهده داشتي؟
او غمگين به نظر مي رسيد.
آره، شده. لعنتي، يه نفر توي مركز ممكنه اسمم رو فهميده باشه. يا خودمو، از عكسم كه توي كاغذها بوده.
ولي اين ممكنه بهتر هم باشه. ميتوني بهشون بگي كه بعد از اينكه خون آشام ها رو شناختي، اشتباه روش هات و ديدي.
او به دقت راجع به آن فكر كرد. دستهاي بزرگ كك مكي اش با بيقراري روي فرمان حركت مي كردند. بالاخره گفت: «باشه، مثل اينكه من گفتم: بازيگري من زياد خوب نيست، اما فكر مي كنم بتونم به نتيجه خوبي برسم.»
من در تمام مدت نقش بازي مي كردم، پس زياد نگران خودم نبودم. سفارش مشروب گرفتن از شخصي در حاليكه در تمام مدت وانمود مي كني نمي داني او دارد فكر مي كند آيا تو بلوند هستي يا نه، تمرين عالي اي بود. نمي توانستي مردم را بيشتر براي فكري كه با خود مي كردند سرزنش كني. بايد ياد مي گرفتي اجازه ندهي روي رفتارت تأثير بگذارد.
شروع كردم به وكيل پيشنهاد دهم كه اگر امروز اوضاع وخيم شد، دستانم را بگيرد تا برايم افكاري بفرستد كه بتوانم به وسيله ي آنها رفتار كنم. اما اين دمدمي بودن، دمدمي بودني كه مانند ادكلني ارزان قيمت از او ساطع ميشد مرا متوقف كرد. او ممكن بود دربند جنسي ايزابل باشد، او ممكن عاشق ايزابل و خطري كه او داشت باشد اما من فكر نمي كردم قلب و ذهنش كاملاً تسليم ايزابل باشد.
در لحظه اي ناراحت كننده اي از خود آزمون، نمي دانستم در مورد من و بيل هم چنين چيز يكساني مي شد گفت يا نه. اما حالا زمان و وقت آن نبود كه به اين فكر كنم. من به اندازه كافي مشغول ذهن هوگو بودم كه بدانم آيا او در مدت اين مأموريت كوچك كاملاً قابل اعتماد هست يا نه. اين فقط يك قدم با اين پرسش فاصله داشت كه من در انجمن او چقدر امنيت داشتم. نمي دانستم هوگو آيرس در واقع چقدر در مورد من مي داند. ديشب وقتي من داشتم كار مي كردم او در اتاق نبود. ايزابل به من به عنوان يك آدم وراج نگاه نكرده بود. ممكن بود او هوگو در مورد من چيز زيادي نداند.
جاده ي چهار لاينه كه از ميان حومه ي بزرگ شهر مي گذشت، با تمام فست فودها و فروشگاههاي زنجيره اي معمولي از همه نوع خط كشي شده بود. اما كم كم فروشگاه ها با خود اقامت گاه ها و انبوهي فضاي سبز را مي آوردند. ترافيك به نظر بي امان بود. من اصلاً نمي توانستم در مكاني به اين اندازه زندگي كنم، و بر پايه ي زندگي روزانه اي با از عهده اش بربيايم.
هوگو سرعتش را كم كرد و سر چهار راه اصلي راهنمايش را زد. در صدد پيچيدن درون محوطه پاركينگ يك كليساي بزرگ بوديم، حداقل، قبلاً يك كليساي بزرگ بوده است. محراب كليسا بزرگ بود، با استانداردهاي بون تمپس ساخته شده بود. در محل زندگي من، تنها تعميددهندگان مي توانستند چنين رسيدگي اي به آن بكنند، آن هم تنها اگر همه شان گرد هم مي آمدند. محراب دو طبقه ي كليسا را دو بالكن مانند بلند تشكيل مي دادند. تمام ساختمان از آجرهاي سفيد ساخته شده بود و پنجره ها شيشه هاي روشن داشتند. محوطه چمن سبز مصنوعي وجود داشت كه دور تا دور آنجا را گرفته بود به همراه يك محوطه پاركينگ بزرگ.
روي تابلوي روي چمن خوب مراقبت شده نوشته بودند: مركز معاشرت سان سنتر – تنها مسيح از مرگ برخواسته است. همانطور كه در را باز مي كردم، خرخري كردم و از اتومبيل هوگو پياده شدم.
به همراهم اشاره كردم و گفتم: «اون، اونجا، اشتباه ست. لازاروس هم از مرگ برگشت. عوضي ها حتي نمي تونن كتاب مقدسشونو درست بفهمن.»
هوگو بيرون آمد و دكمه ي قفل را فشرد و به من هشدارداد: «بهتره اين رفتارها رو از سرت بيرون كني. باعث بي احتياطيت مي شه. اين مردم خطرناكن. علناً مسئوليت قبول كردن كه دو تا خون آشام رو به خونكش ها تحويل بدن. مي گن حداقل انسانها مي تونن از مرگ يه خون آشام سود ببرن.»
احساس بيماري كردم.
اونا با خونكش ها معامله مي كنن؟
خونكش ها شغل بسيار خطرناكي را دنبال مي كردند. آنها خون آشام ها را به دام مي انداختند، آنها را با زنجيرهاي نقره مي بستند و خونشان را براي فروش در مغازه هاي سياه مي كشيدند.
مردم اينجا خون آشام ها رو به خونكش ها تحويل دادن؟
اين چيزي بود كه يكي از اعضا توي يه مصاحبه با روزنامه گفت. البته، كشنده فرداش توي اخبار بود و با عصبانيت گزارش رو تكذيب مي كرد اما من فكر مي كنم اين براي گمراهي بود. مركز از هر طريقي بتونه خون آشام ها رو مي كشه. فكر مي كنه اونا كافر و پليدن و لايق هر چيزي هستن. اگه بهترين دوست يه خون آشامي، اونا مي تونن فشار خيلي زيادي براي تحمل كردن بهت وارد كنن. هر دفعه كه اينجا دهنتو باز ميكني، اينو يادت بياد.
شما هم همينطور آقاي هشدار بدشگون.
به آرامي به طرف ساختمان رفتيم در همان حال به آن نگاه مي كرديم. تقريباً ده ماشين ديگر در پاركينگ بودند، از كهنه و قر شده گرفته تا نو مدل بالا. ماشين مورد علاقه ي من يك لكسوس سفيد مرواريدي بود، آنقدر زيبا بود كه ممكن بود متعلق به خون آشامي باشد.
هوگو اظهارنظر كرد:
كسي از خارج از بازي تنفر، موفق بوده.
مدير اينجا كيه؟
يه نفر كه اسمش استيو نيولينه.
شرط مي بندم اين ماشين اونه.
از نوشته ي روش هم ميشه فهميد.
سرم را تكان دادم. رويش نوشته شده بود: ن را از نمره بردار.
از آينه ي درون ماشين، بدلي از يك تكه چوب آويزان بود، احتمالاً بدلي بود.
براي يك بعد از ظهر شنبه، محيط شلوغي بود. بچه ها در حياط حصاركشي شده¬اي در كنار ساختمان تاب بازي مي كردند. نوجوان بي حوصله اي از بچه ها مراقبت مي كرد كه گهگاهي سرش را از روي بازي با ناخن هايش بلند مي كرد. امروز به اندازه ي روز قبل گرم نبود خدا را شكر، تابستان داشت گرماي محكوم به فنايش را از دست مي داد و درب ساختمان باز نگه داشته شده بود تا از اين روز زيبا و هواي معتدل استفاده ببرد.
هوگو دستم را گرفت، كه باعث شد از جا بپرم تا اينكه فهميدم او سعي دارد ما را عاشق نشان دهد. علاقه ي او به من شخصاً صفر بود. بعد از ثانيه اي تنظيم و تطبيق، موفق شديم نسبتاً طبيعي به نظر برسيم. اين تماس ذهن هوگو را برايم بيشتر باز كرد و من مي توانستم بگويم او نگران اما مصمم بود. او تماس با من را ناخوشايند مي دانست، كه براي اينكه من احساس راحتي داشته باشم كمي احساس راحتي داشته باشم كمي احساس خيلي قوي اي بود. جذاب نبودن خوب بود، اما اين بي ميلي آشكار مرا ناراحت كرد. چيزي پشت اين احساس بود... رفتاري اساسي ... اما مردمي در جلوي ما بودند، و من ذهنم را به كارم بازگرداندم. مي توانستم لبهايم را احساس كنم كه به لبخندشان باز مي گشتند.
بيل ديشب مواظب بود ك


مطالب مشابه :


مدل پرده والان كج اوريب

مدل پرده والان كج مدل لباس بافتني مدل لباس شب مدل پالتو كفش و چكمه كلاه و




وهن و لودگی

(ابروي پيوسته و سرمه و سرخاب گونه‌ها براي "سودابه‌خانم" و كلاه بافتني ، بدلحجه، كج




زیر باران | ميترا الياتي

پسرك گره بزرگ كلاه بافتني را با ناخن كشيد، يكي از رج ها چين خورد و شکافت: زن راهش را كج كرد.




نمایش نامه ی ایرانی - در فراق فرهاد نوشته ی ناصح کامگاری

رقم‌ درشتش‌ ماشين‌ بافتني كجكلاه‌خان شال‌ و كلاهبافتني‌ واسه




خون واقعی 2-4

مجبور مي شي كلاه سعي كردم تا كج خلق دامني كتاني و بلوزي بافتني، كه با ظرافت




خواص گیاه زنجبیل

بافتني. زنگ قلاب بافت كلاه فانتزي گرم براي ني ني




نگاهی کوتاه به مد و لباس براساس زندگی اسلامی ایرانی

لباس مردان بختياري شامل كلاه نمدي، چوقا به حالت كج تا آخرين حد بافتني كه از پنبه




رمان لجبازی با عشق

كيان و سينا گفتم اونا هم عكس بگيرن قبول نكرددن از اونجا يك عروسك بافتني كج بشه منم




رمان لجبازی با عشق3

كيان و سينا گفتم اونا هم عكس بگيرن قبول نكرددن از اونجا يك عروسك بافتني كج بشه منم




برچسب :