عشق کیلویی چند

از اتاق اومدم بیرون ورفتم توی اتاقم و یه تیپ پسرونه ی سفید مشکی زدم . نیم ساعت گذشت ومن رفتم پایین و منتظرشون موندم تا بیاند . که بله پت ومت وکچه ی نرسیده اومدند .

پعه مرده شورت رو ببرن چه تیپی هم زده کچه نرسیده .

یه شلوار جین مشکی با یه تیشرت سفید از این کلاه دار ها هستش ها پوشیده بود یه کلاه مشکی هم سرش گذاشته بود بایه جفت کتونیه سفید . (دختره ی چشم سفید یه موقع درسته قورتش ندی چشم هات رو درویش کن ............. اهههههههههههه پارازیت ننداز وسط سحنه ی رمانتیکمون . ) بالا خره چشم ازش برداشتم و گفتم :(نترو خدا بازم نگاش کن . )

من – سلام زود باشید تا بریم .

ستاره – برو بریم ما که حاظریم .

اول از همه از خونه زدم بیرون . سوار ماشین سعید شدیم و رفتیم شهربازی به دم در شهربازی که رسیدیم خیلی ذوق داشتم خیلی وقت بود که نیومده بودم . قلبم واسش می تپید . رفتیم تو .من رفتم طرف تاب زنجیره ای ها که همون اول کار بود.

من – ستاره میای بریم سوار بشیم .

ستاره – باشه بروتابریم .

من .ستاره و سهیل و سعید نشستیم روی تاب با چند تا پسر دیگه که ظرفیت تاب تکمیل شد و تاب به راه افتاد .اول سهیل روی تاب نشسته بود و بعد ستاره و بعد هم من وبعدم سعید . منم که همیشه میام شهربازی شهربازی رو با جیغ هام به توپ می بندم شروع کردم به جیغ زدن .یکی از اون پسرا گفت :

پسره – خفه شو مخمون رف بابا .

من – اههههههههههههههههه نههههههههههه حیجان خوبه تو هم جیغ بزن واست خوبه .

ستاره – آرزو تو دیگه زیادی حیجانی شدی بابا یکم آروم تر داد بزن .

من – هووووووووووووووو نه حال می ده داد بزنیم .

سعید با دادا – !peleas shot up ! وهی جیغ و دادمی کرد بد جوری روی مخم اتل متل بازی می کرد مخم دیگه داشت میرفت . چون درست پشت سرم نشسته بود .

من – چرا دادمی زنی .

سعید – خوب مگه نگفتی داد واسه حیجان خوبه .

من – من یه چیزی بگم تو چرا به خود می گیری ؟

پسره روبه دوستاش گفت :

پسره – هووووووو بچه ها این چه باحاله .و اون منگلا هم شروع کردند به دادزدن . منم کم نیاوردم و هی داد می زدم .

بلاخره تاب ایستاد .

ازتاب که پیاده شدیم ستاره روبه سهیل گفت :

ستاره – سهیل میای بریم بشقاب پرنده .

سهیل – بریم .

منم انگار نه انگار وجود دارم جفتشون سرشون رو زیر انداختند و رفتند ومن بدبخت رو با این کچه نرسیده تنها گذاشتند .(تو که از خداته باهاش تنها باشی ............ اون که بله ولی نه الان که منتظر یه تلافی از طرف اونم ........... حقته من که گفتم آب ها رو نریز روی سرش ........... آبجی خریت که شاخ و دم نداره ولی عوضش دلم خنک شد اصلا هم پشیمون نیستم .)

سعید – بیا ماهم بریم سرسره آبشار.

من – باشه .

من توی دلم – من که می دونم تو واسم یه نقشه ای داری والا توکه یهو مهربون نمی شی . (عزیزم آرزو جون اگه یه موقع بهت چیزی تعارف کردی نخوری ها .............. واسه چی مری جون ؟............ من خودم داغ دیدشم بهت پیشنهاد دادم . هواست رو جمع کن . ............... مگه چی شد که این رو می گی ؟............ من با داداشم همیشه دعوا داشتم یه بار داشت پرتغال می خور خیلی مهربون شد و یه قولش رو داد به من ............... خوب مگه چی شده ؟................. غزیز وسطش فلفل ریخته بود منم بچه هیچی حالیم نبود خوردم بعدشم مثه اسفند روی آتیش بالا و پایین می پریدم ................ ایول دمش گرم .) رفتیم و دوتا بلیط خریدیم  و از پله هاش که بالا می رفتیم یکمی ترسیدم آخه بار اولی بود که می خواستم سرسره آبشاری برم توی تمام وسایلش می رفتم ترسی هم نداشتم ولی تا حالا توی این یکی و این چیزا هس که 4 تا صندلی داره و توی هوا می چرخه ها از اینا تا حالا نرفتم .(عزیزم اسمش رنجره .......... حالا همون .) به بالا که رسیدیم پسره دوتا کیسه بهمون دادوگفت که بشینیم توی این ها و بعد بریم پایین . وقتی پوشیدیم خندم گرفت مثه ماست کیسه انداخته بودیم .

من و سعیدم نشستیم .

سعید – 1..2..3که گفتم با هم میریم پایین .

من – با.. با.. باشه .

سعید -1...2....3 وخودش راهول داد جلوتا بره پایین ولی من هیچ کاری نکردم .اونم که دید من انگاری می ترسم دستم رو گرفت کشید و باهم رفتیم پایین . چشمت روز بد نبینه ان چنان توی دلم خالی شد که نگو یه جیغی زدم که گوش خودمم کرشد . به پایین که رسیدیم رنگم با کچ دیفال (دیوار ) یکی شده بود . و این سعیدم هر هر بهم می خندید . بدنم مثه بید لیلی می لرزید . (وا مگه ما بید لیلی هم داریم ؟............ خوب آره دیگه من که پسر نیستم من دخترم پس می شه بید لیلی .) نمی تونستم از جام تکون بخورم . این پسرم که مثلا مامور این قسمت بود هی می گفت :

پسره – آقا کمک کنید خانمتون بلند بشند . خدا از دهنت بشنوه گل پسر . (آرزو بر جوانان عیب نیس . )

سعید – ایشون که خانم من نیستند .

پسره – خوب پس کمک کنید دوس دخترتون رو ببرید اون طرف .

من یهوزدم زیر خنده هه دوس دختر نخیر پسر جان ما دوتا دشمن خونی هم هستیم .

سعید – ایشون دوست منم نیستند .

پسره باعصبانیت – خوب پس خانم بلند شید می خوان بیان پایین

من به زور خودم رو بلند کردم و رفتم روی نیم کت نشستم . اونم اومد پیشم نشست .

سعید – خیلی باحال بود من که خیلی حال کردم میای بریم سینما 4 بعدی . منم واسه این که فکر نکنه خیلی ترسیدم و از این دخترام که تا آخر کار یه گوشه میچپم ( من کشته ی اون ادبیاتتم ) تا اینا عشق و حال کنند قبول کردم سر راه دوتا بطری آب معدنی گرفتیم و من کمی از آب ها رو خوردم و دوتا بلیط گرفتیم و رفتیم تو روی صندلی ها که نشستیم اومدند و بهمون عینک مخصوصش رو دادند تا بزنیم منم زدم و آماده شدم تا فیلم رو بزاره تا گذاشت سعید گفت که این فیلم رو دیده منم که ندیده بودم زول زدم به فیلم به وسط فیلم که رسیدیم یه مار بود که میومد توی صورتت و مثلا بهت نیش می زد و زهرش توی صورتت می پاشید که همون موقع احساس کردم  آب توی صورتم پاشیده شد منم که فکر کردم مال این فیلمس توجهی بهش نکردم چون از بس این صندلی تکون می خورد واحساس می کردی یه چیزی دور پات می پیچهتوجهی نکردم و به ادامه ی فیلم خودم رو دعوت کردم دوباره آب پاشیده شد توی صورتم منم دوباره فکر کردم حس کردم ولی وقتی فیلم تموم شد و لامپ ها رو زدند و عینک رو برداشتم دیدم همه لبلس ها شون خشکه و فقط من لبلسم خیسه یه نگاه به سعید انداختم که دیدم از خنده سرخ شده . وای بپا خودت رو خیس نکنی .

من – هر هر خندیدم چی اینقدر خنده داره ؟

سعید - هیچی قیافه تو . حرصم در اومد منم بطریم رو برداشتم و بی هوا ریختم توی صورتش بعدم زدم زیر خنده .عصبانی شد ولی چیزی نگفت و باهم از سینما اومدیم بیرون .

من توی دلم – آقا خیال کردی آن چنان حالت رو بگیرم که حض کنی . رفت طرف همون وسیله آسباب بازی 4 تایی بود که گفتم ها همون ( بابا رنجر .) و گفت : میای سوار بشیم .

من – نه دوست ندارم سوار بشم .

سعید – بگو می ترسم .

من – نه نمی ترسم با این حرفاتم تحریک نمی شم که بیام ها .

سعید – من که نمی ترسم حالا هم واسه این که صابت کنم سوار می شم .

من – باشه ببینیم و تعریف کنیم .

دیگه حرفی نمیزدیم و من زول زده بودم به اون 4 تا که توی اون اسباب بازیه بودند وای پسرا یه داد هایی از روی ترس میزدند که نگو . (آرزو برو من و دختر عموم و پسر عمه هام خواستیم سوار بشیم گفتند زیر 16 سال ممنوعه ما هم با پوزه های کش اومده بر گشتیم آخه بایه دربدری مامان هامون رو راضی کرده بودیم ............ وا مگه مغز خر خردم سوار این بشم .............. اما راس می گی ها به نظر من هرکی که می خواد بچش سقد بشه با یه دور سوار شدن کار حله . )

. یه هو یه فکری خورد به ذهنم رفتم پیش همون که این وسیله رو کنترل می کرد و گفتم :

من – آقا می شه دور بعدی کسی رو سوار نکنید من خودم دو برابر پولش رو به شما می دم فقط نباید کسی رو سوار کنید به جز اون پسره که من الان میرم پیشش .

پسره – واسه چی ؟

من – موضوع خیلی حیاتیه . موضوع رو کم کنیه . باشه .

پسره باخنده – گرفتم چی شد خودم به گه خوردنش می ندازم .(یکم توی روی این پسرا بخندیم همین می شه ها ادب مدب رو میزارن کنار. )

من – ممنون خدا دوس دخترات رو دوبرابر کنه .

بعدم رفتم سر جام  . این دور که تموم شد همه پیاده شدند و سعید یه قیافه ی از خود راضیی به خود گرفت  که می خواستم از همین جا جف پا برم تو صورتش ولی آق پلیسه چوری (اصفهانی سلیس جوجه می شه چوری ) رو آخر پاییز میشمورند . سعید سوار شد .

به گفته ی بنده کسی سوار نشد و صدای سعید در اومد .

سعید – آقا پس کی حرکت می کنی .

پسره یه نگاه به من انداخت و من یه چشمک زدم اونم دستگاه رو به کار انداخت . وای جاتون خالی رو هوا نگهش داشته بود و هی می چرخوند . ولی صدایی از این بشر در نمیومد .در وا قع می شه گفت بیشتر مردم اومده بودند و به اون کسایی که سوار این بازی می شدند نگاه می کردند . رفتم نزدیک پسره .

پسره – بابا دیگه چی کار کنم این که صداش در نمیاد .

من – نترس در میاد فقط به کارت ادامه بده .

ولی نه انگار صدایی ازش نمیومد . ستاره و سهیل هم اومدند و به من پیوستند .

ستاره – وای این پسره چه نترسه نمی ترسه که اصلا صداش در نمیاد .

من – عزیز اون که اون بالاست برادر آقاتون هستند .

ستاره و سهیل یه نگاه به هم انداختند و بعد سهیل دوید طرف اون پسره و گفت :

سهیل – آقا هرچه زود تر نگه دارید .

پسره – واسه چی ؟

سهیل باداد – بهت می گم نگهدار .

پسرم نگهداشت و سهیل دوید طرف سعید وای مثه فیلم هندیا دو برادر به هم رسیدند .

سهیل – ستاره بدو بیا .

نه انگار یه طوری شده .

ستاره هم دوید طرفشون منم رفتم وای بدبخت بی هوش شده بود و رنگشم زرد شده بود . منم که بی جنبه تا حالا کسی رو اینجوری ندیده بودم از این که من کشته باشمش و قتلش رو بندازند گردن من زدم زیر گریه (بچه ها دروغ می گه چون دوستش داره داره واسش گریه می کنه .......... عزیزم یه دیقه حرف نزنی کسی نمی گه لالی . )

من با گریه – ستاره چی شده ؟چرا این اینجوری شده ؟

ستاره – هیچی فقط زود باش برو ماشین رو روشن کن که باید بریم بیمارستان .

زود رفتم از شهر بازی بیرون و ماشین رو اوردم دم در شهربازی و ستاره و سهیل سعید رو آوردند و روی صندلی جلو گذاشتندش و خودشون رفتند عقب نشستند .

(فقط تغیر رو حال کردین همیشه دخترا توی این رمان ها می رن بیمارستان چرا یه بار پسره واسش اتفاقی نیفته که بره بیمارستان .............. مری حالا آدم قحطی بود اومدی سراق ما .)

اینقدر سرعتم زیاد بود که بدبختا به در و دیوار ماشین هی می خوردند . ماشین هی هن هن می کرد آخر سرم خاموش شد و ما بدبختا توی خیابون موندیم .

سهیل – وای حالا چی کار کنیم .

من – الان درستش می کنم . بعدم از ماشین پریدم بیرون و رفتم سراق صندق عقب درش رو که باز کردم یه 5 لیتری بنزین بود برداشتم ولی خالی بود . اشکالی نداره میرم سر خیابون وامی ستم تا یه کی به من بدبخت بنزین بده من موندم چرا ایقدر نحصی میارم خوبه 13 به در به دنیا نیومدم . (عزیزم اینا همش حرفه عموی من 13 به دنیا امده ولی تا دلت بخواد شانس داره . ) رفتم سر خیابون وایسادم و این 5 لیتری رو هی تکون می دادم .

من – نه انگار کسی قصد کمک به من رو نداره . یکی نیست به این دولت بگه چرا بنزین رو کارتی کردین که کسی به یکی مثه من بدبخت کمک نکنه . خسته شدم و نشستم روی زمین و هی مثه منگلا اینا تکون میدادم بالا خره یه ماشین نگهداشت که توش سه تا پسر بودند . از اون سیخ سیخی هاش که دستشون رو کرده بودند توی پیریز برق. یکی از پسرا گفت :

پسره – مشکلی پیش اومده ؟      نه بابا آدم حسابیه .

من – بله . ماشینمون بنزین تموم کرده و سعیدم حالش بده باید حتما ببریمش بیمارستان .

پسره – مابنزین نداریم ولی می تونیم تا بیمارستان ببریمتون .

من – آخه ما 4 نفریم .

پسره – خوب اون که حالش بده بایکی از شما ها بیاد .

من – یه لحظه صبر کنید . رفتم طرف ماشین و رو به سهیل گفتم :

من – اینا می گن شما رو تا بیمارستان می رسونند . کدومتون باهاشون می رید ؟

سهیل و ستاره – تو برو .

من – کی ؟ من . چراشما نمیرین آقا سهیل ؟

سهیل – چون اگه من برم دوتا دختر توی این خیابون خلوت خطرناکه (حسن خطر ناکه حسن ............. می شه یه بار واسه رضای خدا نپری وسط حرفای ما .............. نوچ .)

من – باشه پس بیایند آقا سعید رو بزارید توی اون ماشینه تا ما بریم . سهیل پیاده شد و سعید رو گذاشت توی اون ماشینه که مزدا3 بود . دوتا از پسرا جلو نشسته بودند و سعید کنار پنجره من وسط و اون پسره کنارم .

من توی دلم – وای یا چارده معصوم من هنوز جوونم آرزو ها دارم نمی خوام جوون مرگ بشم بلا ملایی سرمون نیارن .

یکی از پسرا گفت :

- شوهرتونند ؟    وای حالا چی بگم ؟

من – نه برادرم هستند .

پسره – چی شد همچین شدند ؟

من – نمیدونم . آقا می شه تند تر برید حالش خیلی بده . به یه سرا که رسیدیم زد توی جاده ی فرعی .

من – آقا چرا از اینور میرید راه از اونوره .

پسره – نه از اینور زود تر می رسیم .

من توی دلم – وای یه وجعلنا بخونم و بهش فوت کنم تا از جلو چشماش محو بشم . وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا و اخشیناهم فهم لا یبصرون .(منگل جان اون مال موقعیه که معلم می خواد بپرسه اگه بهش بخونی و فوت کنی اسمت از جلوش محو می شه نه توی به این گندگی ............ وا حالا چی کار کنم چی کار کنم ............ چم چاره . ماکه یه بار همه خوندیم و فوت کردیم به معلممون به جای این که بپرسه امتحان گرفت . )

وایی این کجا داره میره ؟

من – آقا کجا داری می ری ؟

پسره – خفه شو تا برسیم .

من توی دلم – وای یا علی حالا چی کار کنم این می خواد منو بکشه فردا صبح برید روز نامه بخرید تیتر اولش نوشته جوون نا کام آرزو صداقت . وای چرا این بیدار نمی شه بابا به هوش بیا .

( آرزو ..آرزو یه گاز به دستش بگیر شاید به هوش اومد .............. بد فکری نیستش ها .) سرم رو گذاشتم روی پام و دست سعدم گرفتم توی دستم . (هندی بازیاش رو سانسور می کنم .) یه گاز محکم به دستش گرفتم . واییییی چقدر شور بود اه  اه حالم بد شد . ( خوبابا مردند دیگه کاریش نمی شه کرد . )

قیافه ی سعید توی هم رفت ولی چشماش رو باز نکرد . (دوباره بهش گاز بگیر ....... وای مگه خلم یه بار تا مرض بالا آوردن رفتم بسمه . )ایندفعه یه نشکون بهش گرفتم . که اونم بهم یه نشون گرفت ولی بازم چشماش رو باز نکرد .

من – آیی ...........

پسره – چیزی گفتی ؟

من – هیچی یه هو یاد دوستم آیناز افتادم .(حالا آیناز کدوم خریه )

وا چرا این همچین می کنه (آرزو جون یکم اون فندق رو بکار بنداز می خواد اینا نفهمند که حالش خوبه ............ ها آهان گرفتم چی شد . اوکی . .............. خدارو شکر که فهمیدی )

 

ادامه دارد ............................................................................

ببخشید اگه یکم دیر شد ها ولی دارم سعی می کنم جمع و جورش کنم و تموم کنمش و برم واسه تا بستون با یه رمان توپپپپپپپپپپپپپ بیام . بهم بگید خوب می نویسم یعنی استعداد نویسندگی رو دارم یا نه ؟ من که به زنداداشم می گم رمان می نویسم می گه از بس بی جنبه ای 2 تا رمان خونده رفته رمان می نویسه .

توی مدرسه هم دوستام مسخرم می کنند ولی من روحیم رو هییییییییییییچ وقت نمی بازم .


مطالب مشابه :


عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان یکم چشم انداختم ببینم اینورا کجا ساندواچی هست که دیدم اون طرف




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان در اتاق باز شد وهمکار گرامی وارد شدند وای نازی نازی گوگولی من




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان سامان – من نمی دونم شما ها توی آرایشگاه چیکار میکنید که اینقدر




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان پسره که راننده بود رو به اون یکی که کنار من نشسته بود گفت:




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان سلام اسم من آرزو صداقت دانشجوی رشته مهندسی عمران استاد وظیفه




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان غذام آماده شد وواسم آوردند . وقتی که آوردند چشماش چارتا شد .




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان از اتاق اومدم بیرون ورفتم توی اتاقم و یه تیپ پسرونه ی سفید مشکی




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان وای خدایا اکسیژن تموم شد دارم خفه می شم چرا این نیومد راستی




عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان خودش رو از روی من پرت کرد اون طرف و کنارم روی زمین خوابید .




عشق کیلویی چند

رمان عشق کیلویی چند. رمان خواستگاری یا




برچسب :