رمان عروس مرگ3

تینا هم یه پیراهن بنفش سیر پوشیده بود که خیلی بهش میومد...موهاش رو هم که بلندیش تا سرشونه هاش بود و فر کرده بود و دورش ریخته بود...فریده هم یه کت و دامن سورمه ای و پدیده یه پیراهن قرمز پوشیده بود...خدایی هر 4تامون خیلی خوشگل شده بودیم...
پدیده_ راستی مامک آرتا رو چجوری قراره بیارن اینجا!؟؟

_ مثلا قراره مزدک و آرتا با چند تا دیگه از بچه ها امشب بیان باغ و اینجا بخوابن...یه همچین چیزی...

پدیده_ اوم...فک کنم حسابی غافلگیرشه!

تینا_ آرتا سوپرایز دوست داشت هی ویل لاو دت وروی ماچ، مثل مامک که دوستش دارد...!!(اون خیلی زیاد اونو دوست داره(سوپرایز منظورشه...) )(!he will love that vey much)

با این حرف تینا ته دلم یه جوری شد...هم خوشحال شدم و هم ناراحت...خوشحال برای اینکه فهمیدم اونم دوسم داره و ناراحت بخاطر اینکه ما هیچ وقت بهم نمیرسیم...مشکل قلبیه من مانع این اتفاق میشه...

فری_ حالا این تینا گفت که آرتا دوست داره، تو چرا تا اسم بچه هاتون هم رفتی!!؟؟

هه...فریده ی بیچاره...تو اگه میدونستی من مشکل قلبی دارم، هیچ وقت این حرف ها رو نمیزدی...

خواستم جواب فری رو بدم که با شنیدن صدای بوق دیگه ادامه ندادم و منتظر اومدن مهمونا شدیم...

چند تا از بچه های دانشگاه و الکساندرا بودن که اومده بودن...خیلی گرم با الکساندرا سلام و احوال پرسی کردم و اونم همین طور جوابم رو داد...

الان که فکرش رو میکنم میبینم مزدک حق داشته که بخواد عاشق الکساندرا شه...الکساندرا کارا، دختری زیبا و تو دل برو...مزدک داستان آشناییش با الکساندرا رو اینجوری گفت:تو سلف با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم چای و بیسکوئیت مون رو میخوردیم که یه دفعه صدای جیغ و داد اومد...ماهم که اهل دعوا!زود دویدیم تا ببینیم چه خبره که دیدیم بعلـــه باز این شهاب(یکی از پسرای هیز و داغونه دانشگاه) یه دختر خارجی دیده و افتاده دنبالش!این حراست هم معلوم نبود باز کجاس...خلاصه پدرام و عرشیا دویدن سمت شهاب و منم رفتم سراغ اون دختره...طفلی رنگ به رو نداشت، اولش ازم ترسید وبه زبان انگلیسی ازم خواهش کرد کاریش نداشته باشم...اما وقتی فهمید میخوام بهش کمک کنم پرید بغلم!!چند دقیقه تو شک بودم!هیچی دیگه منم آروم بردمش سمت ماشینم و رسوندمش خونشون...از اون روز به بعد همیشه مراقبش بودم...تا اینکه یه روز به خودم اومدم ودیدم عاشق شدم!عاشقِ...

هنوز توافکارم غرق بودم که باشنیدن صدای فریده که میگفت:مامک...آرتا اینا اومدن ها...به چی زل زدی!؟؟ به خودم اومدم و به دنبال فریده رفتم به طرف در ورودی ساختمون...

قیافه ی آرتا واقعا دیدنی بود...وقتی هم چشمش به من افتاد با لبخند ونگاه تحسین برانگیزی بهم خیره شد، و بعد به نشانه ی سلام سرش رو تکون داد که منم همین کار رو کردم...
قرار بر این شد که مراسم باز کردن کادو ها و بریدن کیک بمونه برای بعد شام...موقع صرف شام یکی از دخترای دانشگاه که اسمش سوگند بود، با لحن پر عشوه و زننده ای رو به آرتا گفت :آرتاجان...!واسه من کمی سالاد میکشی!؟؟

_ چرا سالاد!؟بفرمایید از غذاها میل کنید...!

_ نه ممنون...من رژیمم!

دختر ه ی پرو، قد گاو میخوره بعد میگه رژیمم!

_ واقعا!!؟شما که اندام مناسبی دارید...!

واااای...نه خداجون، دیگه نمیتونم تحمل کنم...آرتا!؟واقعا که...بغض کردم...آره واسه توجه آرتا به سوگند بغض کردم...بخاطر اینکه آرتا به اندام سوگند توجه کرده بود ناراحت شدم...

دیگه نمیتونستم تحمل کنم و منتظرشم و ببینم تا سوگند و آرتا چی به هم میگن، به سرعت و قبل از ریزش اشکام از ساختمون خارج شدم، و به سمت تاپی که پشت ساختمون بود و بعد از ظهر دیده بودمش رفتم...

چشمامو بستم و سعی کردم به خودم مسلط شم...داشتم آروم آروم تاب میخوردم که با احساس چیزی رو شونه هام سریع بلند شدم و با ترس به پشت سرم نگا کردم...

_ هوا سرده...سرما میخوری...!

_ ......

_ چرا شام نخورده اومدی بیرون، اونم با اون سرعت!؟؟

پسره ی پرو...نه میخواستی وایسم تو رو نگا کنم!!؟

بازم چیزی نگفتم...

_ نمیخوای چیزی بگی!؟

بازم سکوت...

آرتا این دفعه کلافه دستی به موهاش کشید و برگشت طرف من...دستمو که روی تاب گذاشته بودم و با احتیاط و ملایمت برداشت...با این کارش...

با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد و گُر گرفتم، اما بعد با یادآوریه قلبم این حس خوب سریع به یه حس بد تبدیل شد و بدنم یخ کرد...دستمو گذاشتم رو قلبم و خواستم بلندشم که با صدای آرتا سرجام میخکوب شدم...:
مامک...!!؟نرو، خواهش میکنم...

انقدر مظلوم وغمگین این حرف رو زد، و انقدر شنیدن اسمم از زبونش برام خوشآیند بود که ناخودآگاه نشستم...

_ ممنون...یکم حرف دارم، گوش میدی؟؟

با تکون دادن سرم جوابشو دادم و اونم بعد از کشیدن یه نفس عمیق شروع کرد...:

نمیدونم از کجا و چجوری بگم...نمیدونم این حس کی و کجا به وجود اومد...فقط اینو میدونم که این حس و عامل اون رو خیلی دوست دارم!!شاید از اونجایی شروع شد که خیلی قاطع و محکم تو رستوران گفتی نه...!یا شاید موقعی که میخواستی از رستوران خارج شی اومدی پیش میزمون و آروم و با لحنی که شیطنت توش موج میزد اسم و فامیلیت رو گفتی، و بعد از زدن یه چشمک به سرعت از اونجا خارج شدی...

اون موقع نمیدونم چی شد وچجوری شدکه زود به امیرعلی...همون دوستم گفتم بلندشو...

تا دم درخونتون با امیر دنبالت بودم...بعد لبخندی زد و ادامه داد:امیر بیچارم کرد...انقدر فحشم داد و گفت:اینا حالا حالا ها خونه نمیرن و علافیم و از اینجور حرفا...اما من این چیزا حالیم نبود، فقط میخواستم بفهمم خونت کجاس، نمیتونستم بیخیالت شم!بالاخره بعد از حدود 3- 4 ساعت فهمیدم!بالاخره تو رفتی خونت و منم با خیال راحت راهی خونه ی خودم شدم...

یه چند روز درگیر کار های انتقالیم بودم و وقت نکرده بودم که بیام در خونت...میخواستم یه جوری شمارت رو گیر بیارم،مثلا باهات دوس شم...!!

تا این که...اون روز تو کلاس دیدمت...داشتم سکته میکردم!تو...اونجا...هم کلاس من!!

رویایی بود واسه خودش...!انگار دنیا روبهم داده بودن...

وقتی بعداز کلاس اومدم باهات حرف زدم وتو برای بار دوم گفتی نمیای تا تست بدی، دلم میخواست بپرم بغلت و ماچت کنم!!

بعد از گفتن این حرف برگشت طرف من که سرخ شد بودم وسرم رو انداخته بودم پایین...آروم با دستش سرم رو آورد بالا و زل زدتو چشام...

منم زل زدم تو چشاش...
_ دوست دارم مامک میفهمی!؟عاشقتم دختر...!عاشق این چشمای شیطونت...!وقتی شب عروسی فراز دیدمت بیشتر از قبل عاشقت شدم، اما دوست نداشتم کسی به جز من اون زیبایی ها رو ببینه...!دوست دارم مامک...!دوست دارم...

دیگه نتونستم زیر نگاه مشتاقش دَووم بیارم و سرم رو انداختم پایین...صداش رو شنیدم که گفت:بگو مامک...بگو عشقم...که توهم دوسم داری...که من اشتباه نکردم...!

همونطور که سرم پایین بود به اشکام اجازه ی ریزش دادم...بعد دستم رو گذاشتم رو قلبم و سرم رو آوردم بالا، بدون اینکه تو چشاش نگا کنم با صدای لرزون وخفه ای گفتم نه...نمیشه...!

شنیدم...صدای شکسته شدن قلبش رو شنیدم...

دیدم...شوکه شدن و وارفتنش رو دیدم...

حس کردم...ناباوری و غمش رو حس کردم...

دیگه منتظر نموندم و بدون توجه به آرتا که صدام میزد به طرف ساختمون دویدم...تو همین حین کت آرتا از رو دوشم افتاد ومن بی اعتنا به اون پریدم تو ساختمون...خوشبختانه کسی حواسش به من نبود، منم آروم و بی صدا رفتم دستشوئی و درو قفل کردم...

بالاخره گفت...گفت دوسم داره...!اما چه فایده!!؟؟من با این...و بعد به قلبم که ضربان بالایی داشت نگا کردم...نفسم رو مثل آه بیرون فرستادم و بعد از زدن آبی به صورتم از دستشوئی رفتم بیرون...

با نگرانی و کمی استرس رفتم نشستم رو مبل که بعد متوجه شدم دقیقا رو به روی آرتام!

آرتا با قبل از شام فرق داشت، عوض شده بود...داغون شده بود وباعث و بانیه اون من...

باصدای بچه ها که...

با صدای بچه ها که آهنگ تولد مبارک رو میخوندن به تینا که با کیک وارد سالن شد نگا کردم...هه!کیکش خوک بود!!موقع فوت کردن شمع ها مزدک رو به آرتا گفت:داش آرت... با این حرفش سالن ترکید!دوباره مزدک گفت:هیس...!بذارین حرفم رو بزنم...آرتی جان آرزو یادت نره ها!امیرعلی از اونور داد زد:بعد بگو آرزوت چی بوده!و اول به من و بعد به آرتا نگاه کرد...!
آرتا هم بعداز فوت کردن شمع ها نگاه عاشقونش رو به من دوخت و با لحن خاصی گقت:اگه بگم شاید ناراحت بشه!!

با این حرفش همه یک صداگفتن:اُوووووو....!!

مزدک_ حالا مگه اینجاس!!؟؟

_ دیگه دیگه...!


موقع باز کردن کادو ها نوبت به کادوی من که رسید بعد از باز کردنش آرتا گفت:چرا زحمت کشیدین!؟؟

و مزدک با لحن بامزه ای گفت:باشه آبجی جون، داشتیم!!؟دوتا دوتا!؟؟باشه دارم برات...سه ماه دیگه که تولدته آره!!؟؟اگه کادو خریدم برات...!و بعد به حالت قهر روشو کرد اونور...!

همه با این کار مزدک دوباره زیر خنده زدن...

فریده_ نه بابا مزدک خان...این همون به خاطر تولدشه که دوتا کادو خریده دیگه!وگرنه مامک و این ول خرجیا!؟

تینا که تا اون موقع با لبخنده به مازل زده بود گفت:مامک تنکس...ایتس وری نایس...(مامک ممنون...این خیلی زیباست)

_ خواهش میکنم عزیزم...

بعد از باز کردن بقیه ی کادو ها امیرعلی رو به آرتا گفت:آرتا برامون گیتاری، آهنگی، چیزی نمیزنی!!؟

باتعجب برگشتم و به آرتا نگاه کردم...آخه فکر نمیکردم گیتار بزنه...!

_ چرا اتفاقا گیتارم پشت ماشینه...

و به طرف در حرکت کرد...حدود یه ربع بعد آرتا با کیفِ گیتارش اومد بالا...

_ حالا چی بزنم!؟؟

پدرام_ هرچی دلِ تنگت میخواد داداش...!

_ غمگینه ها! اشکال نداره!؟؟

امیرعلی_ تو، توی همچین شبی هم دلت غمگینه!!؟بیخیال بابا...

مزدک_ حیف که خراب رفیقیم...بزن داداش...غمگین بزن!

آرتا همونطور که به من زل زده بود و چشماش می درخشید که فکر کنم از اشک بود شروع کرد به خوندن...:

اسیرعشقت شدم ولی
س میکنم توهنوز دودلی

شک و میبینم توی چشمات

نمیدونم میخوای بمونی یا بری

من که حرفای دلمو بهت زدم

تو چی فکرمیکنی خوبم یا بدم؟!

اگه تو همیشه بمونی پیش من

قول میدم دلمو به کسی ندم


قلبم میگه تو همونی که میمونی

نمیخوام دیگه فکر کنم نامهربونی

تو هم مثل من غم داری میدونم

توی دلت یکی و کم داری میدونم


میترسم که به عشقت نرسم

خواستنت شده آرزو واسه همینه دلواپسم

وقتی نیستی پیشم دیوونه میشم

وقتی نگات میکنم یا که صدام میکنی بهتر از همیشه ام


(قلبم میگه از پیام صالحی)


حالم اصلا خوب نبود...وای ینی آرتا این آهنگو واسه من خوند!؟؟چرا همه بجای اینکه دست بزنن به صورت خیس از اشک آرتا زل زدن!!؟؟باصدای فریده که میگفت:مامک تا کسی نفهمیده توام گریه کردی اشکاتو زود پاک کن، به خودم اومدم و دستی به صورتم کشیدم...صورت منم خیسِ خیس بود...منم پا به پای آرتا اشک ریخته بودم...

این مزدک بود که سکوت حاکم رو شکست:

خب دیگه داداش تا اشکای ما رو هم درنیاوردی جمع کن بند و بساطت رو...!بابا حالا ما گفتیم اگه میخوای غمگین بزنی بزن اما نگفتیم که گریه هم خواستی بکن!!مگه مرد اونم شب تولدش گریه میکنه؟؟!بسووووزه...پدر عاشقی بسوزه که تو رو به این روز انداخته...!

آرتا لبخند تلخ و بی جونی زد، بعد آروم به طرف دسشویی حرکت کرد...



یک ماه و چند هفته از شب تولد آرتا میگذره، و من روز به روز علاقم بهش بیشتر میشه...الان میفهمم که پدیده چی میگفت!

تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد...مثلا اینکه من ازشب تولد آرتا به بعد ندیدمش!یا مثلا مزدک از الکساندرا خواستگاری کرد...!! اونطور که مزدک به من گفت الکساندرا بعداز در اومدن از شک جواب مثبت خودش رو به مزدک داده، همچنین گفته هرچه زودتر تا خانوادش ایرانن عروسی رو برپا کنن...مادر و پدرش ایران میموندن اما عموش ودخترعمش نه...خلاصه اینجوری شد که امشب عروسی داداش دوقلوم با الکساندراس...!!

این چند وقت یا همش درگیر امتحانا بودم یا درگیر کارای عروسیه مزدک، همش یه پام تهران بود یه پام شیراز...جالب اینجاس سرجلسه ی امتحان یا تو دانشگاه هم آرتا رو نمیدیدم...احساس میکنم ازم فرار میکنه...

عشق عشق عشق...ینی قلب من میتونه با این عشق بسازه!!؟؟ینی دَووم میاره!!؟؟ینی منو آرتا...

_ مامک...مامکـــ کجایی تودختر!؟؟؟؟؟بدو دیر شد دیگه...

باصدای مامان که از پایین صدام میکرد دفتر خاطراتم رو نیمه کاره رها کردم وگوله رفتم پایین...

_ بریم...!

_ چه عجب اومدی...ساعت 9:30 بعد اونوقت ماساعت 9 وقت آرایشگاه داشتیم...!

_ باشه بابا، ببخشید...بریم تا دیرتر نشده!

فریده_ وای مامک عجب هلویی شدی!به جون خودم آرتا امشب دروسته قورتت میده!

_ شماها دعا کنین کتکم نزنه...!قورت نمیده!

پدیده_ کتک چرا!!!؟؟

_ گفتم که اون دفعه گفت دلم نمیخواست کسی جز من این زیبایی هارو ببینه!

فریده_ برو بابا...غلط کرده!دلشم بخواد...

پدیده_ فریده جان دلش که میخواد! اما فقط واسه خودش...!مگه نه مامک!!؟

_ ای خدابگم چیکارتون کنه...بیاین بریم که دیره،انقدر هم چرت وپرت نگین...

من یه پیراهن صورتی کمرنگ کوتاه که تاسر زانوم بود پوشیده بودم...با کفش های پاشنه 7سانتیه صورتی...موهام روهم خیلی قشنگ آرایشگرِ برام درست کرده بود...آرایشم هم صورتی بود که خیلی بهم میومد...لُعبَتی شده بودم!

عروسی قرار بود تو باغ خونمون برگزار بشه،خونه ی مایه خونه ی ویلایی قشنگ بود که تو باغش پر درختای بهارنارنج بود...حالا هم قرار بود عروسی مزدک رو اینجا بگیریم...

ساقدوش های مزدک که آرتا وپدرام باشن هم کلی خرج رو دستمون گذاشتن!

از دم درتا جایگاه عروس وداماد به فاصله ی 5متری از هم پایه های آتیشی وجود داشت...از درخت ها هم بادکنک سفیدو صورتی آویزون کرده بودن...با گل رز صورتی وسفید هم دور میز عروس وداماد رو به شکل قلب در آورده بودن،رو همه ی میزا هم یه شاخه رز صورتی ویه دونه سفید گذاشته بودن...

ارکستر هم که بافاصله ی 10متری از جایگاه عروس مشغول به کار بود،از میوه و شیرینی هم نگم سنگین ترم!خلاصه سنگ تموم گذاشته بودن...!

وقتی آرتا رو بعداز این همه مدت دیدم کُپ کردم! باور نمیکردم که این آرتا همون باشه...!این چرا اینجوری شده بود!!؟؟؟

از شب تولدش تا الات خیلی لاغرتر شده بود ویه غمی توچشماش بود...نمیخواستم،نه نمخواستم باور کنم که من دلیل این اتفاقاتیم که واسه آرتا افتاده...ولی مثل همیشه شیک ومرتب بود! یه کت وشلوار زغالی بایه پیرهن صورتی کمرنگ،یه کراوات صورتی هم زده بود...
تقریبا لباساش هم رنگ لباسای مزدک بود...قرار بود امشب هم منو مزدک مثل همیشه باهم ست کنیم،اما مثل اینکه لباسای من با آرتا بیشتر ست بود...!

وقتی مزدک رو تو لباس دامادی دیدم بغض کردم...!فضاهم که یه ذره سنگین بود وقلب من شروع کرده بود به تیر کشیدن...به قلبم محل ندادم و مزدک و محکم در آغوش گرفتم...مزدک هم منو به خودش فشرد و زیر گوشم گفت:مامک جونم...خواهری گریه نکنی که منم اشکم درمیاد!باشه عزیزم!؟؟و بعد گونم رو بوسید...

با تکون سر جوابشو دادم ومنم بوسش کردم...میدونستم ک اگه کلمه ای حرف بزنم اشکم دراومده...

قلبم هنوز تیر میکشید اما دردش کمتر شده بود...سعی کردم امشبو بیخیال قلبم و دردش بشم و فقط به عروسی داداشم و آرتا فکر کنم....



هنوزم باورم نمیشه...!وای چه لحظه ی خوبی بود اون موقع...اون موقعی که آرتا اومد طرفم و ازم تقاضای رقص کرد...!فکرش رو هم نمیکردم با اون کاری که من شب تولدش کردم اون بیاد و ازمن بخواد باهاش برقصم...!اون چند لحظه ای که در آغوش آرتا بودم وباهاش میرقضیدم مثل یه رویا بود...هنوز زمزمه های عاشقونش تو گوشمه...! اما حیف...حیف که...که...

انگار دوست نداشتم بقیش رو بگم...از واقعیت فراری شده بودم...الان چند وقته که از این واقعیت فراری شدم،از وقتی که عاشق شدم واقعیت و دوس ندارم...



یعنی...یعنی درست شنیدم!؟!؟باز حرفای دکتر شکوهی رو برای خودم تکرار کردم:

خانوم فرهانی...این آزمایشات نشون دهنده ی...نشون دهنده ی اینکه شما...وای نمیدونم چجوری بگم...ببینید این آزمایشات...

این آزمایشات نشون دهنده ی اینه که شما حالتون روبه بهبودیه...و اگه رعایت کنید حالتون بهتر از اینم میشه!
وای خدایا شکرت...شکرت، وبعد اشکم دراومد...اشکی که دیگه از غم نبود...این اشک،اشکِ شوق بود...

خوشحالم،خیلی خوشحالم که امسال بعداز حدود 5سال روز تولدم خوشحالم! اما جدا ازاین خوشحالی ناراحت هم هستم...چون مزدک دیگه امسال زن داره ومثل همیشه مجرد نیستیم وجشن نمیگیریم...5شنبه روز تولدمه ومنم خودم رو زدم به خنگی که مثلا یادم نیست تولدمه!ولی فکرا واسه اون شب کردم چون مطمئنم بچه هابرام تولد میگیرن ومنم میخوام اون شب به آرتا ابراز علاقه کنم!چون دیگه خیالم از لحاظ قلبم راحته...!



امروز 5شنبس و پدیده و سام میخوان منو به بهانه ی مسخره ای ببرن رستوران!منم چون میدونم میخوان چیکار کنن کلی به خودم رسیدم!مانتو کرم قهوه ایم رو که خیلی بهم میاد روپوشیدم بایه شال همرنگش، کیف وکفش عسلیم رو هم باهاش ست کردم...موهام روهم یه کمیش رو ریختم رو صورتم ومنتظر پدیده اینام تابیان سراغم...مزدک هم امشب میومد ولی نمیدونم اون از موضوع تولد وجشن خبر داره یانه...


وقتی از پله های رستوران بالا میرفتم قلبم عین گنجشک میزد وآدرنالین خونم به بیشترین حد خودش رسیده بود! اما وقتی به طبقه ی دوم رسیدم ضربان قلبم به اوج خودش رسید! آرتا باورود ما آهنگ تولدت مبارک رو زد وبقیه هم باهاش همخونی میکردن...

جالب اینجاس لباساش بامالِ من ست بود! از وقتی که مزدک ازدواج کرده وبا الکساندرا ست میکنه آرتا هم بامن ست میکنه...! اونم یه شلوار قهوه ای بایه پیرهن عسلی پوشیده بود،کراواتش هم کرمی بود وکتش قهوه ای...

اولین کسی که به طرفم اومد وتولدم رو تبریک گفت مزدک بود:

سلام گلی...خوبی خواهرم!؟؟تولدم وتولدت مبارک!

و بعد گرم بغلم کردو پیشونیم رو بوشید...

_ سلام داداشی...مگه بااین کارها میشه بدهم بود!؟؟تولد توام مبارک...ناقلا توخبر داشتی وبه من نگفتی!؟؟باشه باهات قهرم!

تینا_ مامک توناراحت شد!؟؟همش تقصیر آرتا بود...هی سید نگو به مامک...(اون گفت به مامک نگو) آم سو ساری...!(من خیلی متاستفم!)

با این حرف تیناهمه زدن زیر خنده ومن رفتم طرفش وگفتم:

نه تیناجون،من ناراحت نشدم...شوخی کردم!ممنون

وبعد گونش رو بوسیدم...و نگامو به نگاه عاشقونه ی آرتا دوختم که بهم زل زده بود...چون منم عاشقش بودم ومیخواستم امشب هرطور شده بهش بگم،دیگه نگام رو ازش نمی دزدیدم ومثل خودش بهش زل میزدم...که اونم غرق لذت میشد...

بعداز خوردن کیک وشام نوبت به بازکردن کادوها رسید...همه کادوهای قشنگی واسم آورده بودن اما بین اون کادوها یه دونش از همه بهتر وقشنگتر بود،که اونم از طرف آرتابود!!

کادوی آرتا یه گردنبد نقره به شکل قلب بود که اگه دقت میکردی می تونستی دو کلمه ی M و A رو روش ببینی...!!

آخرشب موقع خداحافظی به پیشنهاد فری قرار شد بریم بام تهران،البته ایناهمه با برنامه ریزی ونقشه بود!چون من سرمیز شام به فریده گفته بودم که چه نقشه ای دارم واونم گفته بود که درستش میکنه!

فری_ منو تیناجون با ماشین پدیده اینا میایم...مزدک خان و خانومشون هم که باماشین خودشون میان...آقا عرشیا،آقا پدرام وفرید هم که باماشین آقا عرشیا میان! ام...خب دیگه کی مونده!!!؟

مزدک_ صاحب مجلس!!فری من موندم توبا این هوش سرشار و بینایی قویت همچنین ریاضی قوی که داری چجوری معماری قبول شدی!!!؟

فری_ خب بابا باهوش خان!! خب مامک وآرتا خان هم باهم بیان دیگه!و بعدسریع روبه پدیده وتینا گفت:

بدوئین بریم که دیرشد...!

ودیگه فرصتی واسه حرف زدن واعتراض به کسی نداد
...!
آرتا در پروشه ی مشکیش رو برام باز کرد و درحالی که تاکمر خم شده بود گفت:

بفرمائید مادمازل!

_ مقسی موسیو!

با این حرکت من یه لبخند گله گشاد مهمون صورت آرتا شد و بعداز بستن در طرف من ماشین و دور زد واز اون طرف سوارشد...


10 دقیقه ی اول به سکوت سپری شد، و من که کلافه از این سکوت بودم دکمه ی پخش ضبط رو زدم که ای کاش این کارو نمیکردم...:


کاشکی چشمامو می بستم
کاشکی عاشقت نبودم

اما هستم

کاش ندونی بی قرارم
کاش اصلا دوستت نداشتم
اما دارم




کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو می برد
کاش ندونی که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه میمرد




کاش گلاتو می
سوزوندم
کاش می رفتم نمی موندم
اما موندم
کاش یکم بارون بگیره
کاش فر اموشت کنم من
اما دیره



کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو
می برد
کاش ندونی
که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه میمرد

(10:30 از مازیار
فلاحی)

حالم بد شده بود...دیگه نمیتونستم
تحمل کنم، خواستم حرفی بزنم که باشنیدن صدایی که پخش میشد دوباره ساکت شدم...:

یواش گفتم دوست دارم ، واسه اینه که نشنیدی

بلد نیستم که بد باشم ، نگو اینو نفهمیدی

بزار باشم کنار تو
، کنار عطر این احساس

بزار حبس ابد باشم ، تو عشقی که برام رویاست

بزار با گریه
اینبارم ، بگم خیلی دوست دارم
اگه بازم پشیمونی ، به روت اصلا نمیارم


دلم میگیره هر روزی که میبینم تو دلگیری

دارم میمیرم از وقتی سراغم رو نمیگیری


نگاهم رو از تو دزدیدم ، با این چشمای غمبارم

نمیخواستم بدونی که چقدر چشماتو دوست دارم

ولی با گریه اینبارم میگم خیلی دوست
دارم
اگه
بازم پشیمونی ، به روت اصلا نمیارم
(عمق احساس از مازیارفلاحی)


بعداز تموم شدن این آهنگ آرتا ضبط رو خاموش کردو یه گوشه ماشین رو پارک کرد...چند لحظه به جلو خیره بود وبعداز کشیدن یه نفس عمیق به طرف من برگشت...



مطالب مشابه :


دیزان تالار و جایگاه عروس و داماد

گالری عروس شاهدخت - دیزان تالار و جایگاه عروس و داماد - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست




ایده هایی برای تزئین جایگاه عروس و داماد در منزل با کمترین هزینه

♛تاج نقره راهنماي مراسم عروسي و جشن شما♛ - ایده هایی برای تزئین جایگاه عروس و داماد در منزل




تزیین جایگاه عروس و داماد - صندلی عروس وداماد

هنر و مهارتهای زندگی - تزیین جایگاه عروس و داماد - صندلی عروس وداماد - دکوراسیون سفره عقد




تزیین خلعتی عروس و داماد

دنیای زیبایی و مد - تزیین خلعتی عروس و دامادجایگاه عروس و داماد (2) ♥ عکس های زیبای پرده (7)




خاطرات عروسی

عکسهای سر عقد رو که با بستگان درجه اولمون انداختیم رفتیم به سمت جایگاه عروس داماد.




رمان عروس مرگ 3

از دم درتا جایگاه عروس وداماد به با گل رز صورتی وسفید هم دور میز عروس وداماد رو به




رمان عروس مرگ3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عروس مرگ3 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




مراسم خواستگاری ونامزدی وعروسی

از مهمانان پذیرایی می شود و عروس وداماد راتنها از این مراسم به جایگاه خودش




برچسب :