رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 )

شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه... تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه
-لعنتی
بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم
با صدای دختری به خودم میام
دختر: قالت گذاشته؟
نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته
با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی
دختر: اوه... اوه... برو بابا... مگه نیمکت رو خریدی
-جنابعالی فکر کن آره
دختر: سندش رو رو کن ببینم
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم... با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم
از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه
دختر: قهر کردی کوچولو
-خفه میشی یا خفت کنم
دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی
-پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم
دختر: بابا... بیخیال... امشبو بچسب... مطمئن باش فردا برمیگرده
آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد
دختر: پس حدسم درسته... تیریپ تیریپه عاشقیه... بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ... من تو این زمینه 
با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟
دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن
-اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه
دختر: هی من هیچی نمیگ.........
با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم... این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن
با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم
دختر: هوی... کجا؟... مثلا داشتم حرف میزدما
صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم
دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا
صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه... نگاهی به اطراف میندازم... این قسمت پارک خلوته... دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم... ولی میبینم ارزشش رو نداره
دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون
از پارک خارج میشم... باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه
دختر: بهت بد نمیگذره... مطمئن باش... خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی
دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم... وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم... صد مرحمت به الاگل... یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم... آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟... درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم
به سمت ماشینم میرم
دختر: نه بابا... پس بگو چرا تحویل نمیگیری... کلاس ملاست بالاست
با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم... با خونسردی پشت فرمون میشینمو بی توجه به دختره ی مردم آزار ماشین رو روشن میکنمو به سرعت از کنارش رد میشم

-الان کجا برم؟
سردرگرم تو خیابونا میچرخم... حوصله ی آلاگل رو ندارم... دوست ندارم الان باهاش رو به رو بشم... 
مسیر خونه ی اشکان رو در پیش میگیرم... بعد از یه ربع به جلوی خونه اش میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سمت در خونه میرم
-فقط امیدوارم نامزدش نباشه... حوصله ی حرفای رمانتیک و نگاه های عاشقونه ی این دو نفر رو ندارم
دستم رو روی زنگ میارمو یکسره فشار میدم
بعد از چند ثانیه صدای اشکان رو از پشت آیفون میشنوم
اشکان:چته باب.........
وسط حرفش میپرمو میگم: باز کن منم
چند لحظه ای مکث میکنه و میگه: سروش خودتی
با بی حوصلگی میگم: باز میکنی یا برم
در رو باز میکنه و من هم به سرعت وارد خونه میشمو با اعصابی داغون در رو پشت سرم میبندم
دست به جیب به سمت ساختمون خونش پیش میرم
یهو در ورودی باز میشه و اشکان با اخمایی درهم به طرف من میاد
همین که به من میرسه با داد میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
با بی حوصلگی از کنارش میگذرمو داخل خونه میشم
اشکان: با توام... هوی... هی... کر شدی... سروش
-اشکان الان نه... تو رو خدا الان نه... ظرفیتم الان پره بار برای چند ساعت دیگه
نفسشو با حرص بیرون میده و با عصبانیت از کنارم رد میشه... موقع رد شدن تنه ی محکمی هم بهم میزنه و میگه: واقعا که دیوونه ای
جلوتر از من وارد سالن میشه من هم پشت سرش وارد میشمو خودم رو روی یکی از مبلها میندازم
اشکان به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره
-به کسی خبر نده
اشکان: همه نگرانتن دیوونه
-اشکان تمومش کن... مگه بچه ام که نگرانم باشن
اشکان: مادرت حال و روزش خرابه... چرا اینقدر اذیتشون میکنی
با حرص میگم: فقط بگو باهات تماس گرفتم در مورد اینکه اینجا هستم چیزی نگو
اشکان: سرو..........
از جام بلند میشمو با کلافگی میگم:اشکان اگه میخوای همینطور به سروش سروش گفتنت ادامه بدی من برم
با خشم جوابمو میده: لازم نکرده... بتمرگ سر جات... نه برای خودت اعصاب گذاشتی نه واسه ی بقیه
روی مبل لم میدمو اشکان هم مشغول شماره گرفتن میشه
بعد از چند دقیقه به حرف میاد
اشکان: سلام سیا
...
اشکان: برای من همین الان زنگ زد
....
چشم غره ای به من میره و ادامه میده: نه نگفت کجاست
....
اشکان: فقط خبر سلامتیش رو داد
...
اشکان: حرف زیادی نزد
....
اشکان: باشه خیالت راحت... خبری شد خبرت میکنم
...
اشکان: باشه
...
اشکان: خداحافظ
بعد از تموم شدن حرفش گوشی رو با حرص روی تلفن میکوبه و میگه: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
-خیر سرم رفتم شمال یه خورده حال و روزم بهتر شه اما بدتر شدم که بهتر نشدم
با تاسف سری تکون میده و میگه: حداقل برو یه دوش بگیر و یه سر و سامونی به سر و صورتت بده
-بیخیال... من حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به دوش گرفتن
اشکان: آخه چه مرگته؟
-میخوای بگی نمیدونی؟
اشکان: چرا میدونم ولی درکت نمیکنم
-حق داری چون جای من نیستی
با ناراحتی میگه: چی شد حاضر شدی قید اون آپارتمان رو بزنی و به اینجا بیای؟

با اخمهایی درهم میگم: دوباره این دختره ی کنه بی اجازه وارد آپارتمان من شده
اشکان: سروش این چه طرزه حرف زدنه... مثلا داری در مورد نامزدت حرف میزنیا... چرا نمیخوای بفهمی که آلاگل نامزدته
-هست که هست دلیل نمیشه که بی اجازه وارد خونه ی من بشه
اشکان: سروش من رو خر فرض نکن... هر کی ندونه من یکی خوب میدونم اگه ترنم جای آلاگل بود هیچکدوم از این بهونه ها رو نمیگرفتی... مگه آدم با نامزدش از این حرفا داره؟
با داد میگم: اصلا میدونی چیه؟... حرف تو کاملا درسته...من از این دختره متنفرم... راحت شدی؟؟
لبخندی گوشه ی لبش میشینه و میگه: این که از همون اول هم معلوم بود
-پس چرا اینقدر حرصم میدی... تو که میدونی ماجرا از چه قراره پس بیشتر از این آزارم نده
اشکان: آخرش میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم میخوام تکلیف آلاگل رو زودتر مشخص کنم
با ناباوری میگه: یعنی چی؟
-دوستش ندارم
اشکان: سروش تو حالت خوبه؟
-آره بیشتر از همیشه... حالا میفهمم که تنها دلیل قبول این نامزدی ترنم بود... میخواستم به ترنم ثابت کنم که بدون اون هم میتونم... حالا میفهمم همه ی حرفات حقیقت محض بود... حق با تو بود من تمام اون روزا ترنم رو دوست داشتم ولی خودم رو گول میزدم... حالا خیلی چیزا رو میفهمم
اشکان: سروش حالا خیلی دیره... شما نیمی از خریدهای عروسیتون.........
- نمیتونم اشکان... باور کن همه ی سعیم رو کردم
اشکان: سروش حالا که ترنم نیس......
-با نبود ترنم بود که به حقیقت ماجرا پی بردم... با نبود ترنم فهمیدم نمیتونم هیچ کس دیگه رو جایگزینش کنم
اشکان: آلاگل خیلی معصومه... درسته راه درستی رو واسه ی بدست آوردن تو انتخاب نکرده ولی دیوونه وار عاشقته... هیچ کس نمیتونه مثله اون خوشبختت کنه
-به این هم فکر کن که من هم نمیتونم اون رو خوشبخت کنم... هنوز اونقدر خودخواه نشدم که آینده ی یه نفر دیگه رو هم خراب کنم... اون هم آینده ی دختری مثله آلاگل رو که توی مهربونی همتا نداره
اشکان: خوبه خانومی و مهربونیش رو قبول داری و باز هم حرف از.....
وسط حرفش میپرم
-درسته خانومی و مهربونیش رو قبول دارم اما بدبختی اینجاست قلبی ندارم تقدیمش کنم... زیباییش به چشمم نمیاد... عشقش رو نمیبینم... وقتی بهم میچسبه نفسم میگیره... وقتی دستشو دور دستام حلقه میکنه حالم بد میشه... دست خودم نیست
اشکان آهی میکشه متفکر به رو به رو خیره میشه
-دیگه نمیتونم اشکان... دیگه نمیتونم
اشکان: چه جوری میخوای بهش بگی؟ اصلا چه جوری میخوای به خونوادت بگی؟
-نمیدونم
اشکان: ایکاش از اول به حرفام گوش میکردی 
-از اول همه ی کارام اشتباه بود... حتی نقشه ی انتقام
اشکان: تو که خیلی زود پشیمون شدی 
با لحن غمگینی میگم: تموم اون سالهایی که با ترنم نامزد بودم و تو خارج بودی از عشقم واست تعریف میکردم
اشکان: وقتی برگشتم باورم نمیشد... باورم نمیشد اون همه عشق اونطور به گند کشیده شده باشه... اون روزا تو و طاهر در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشتین
-ایکاش به کارمون ادامه میدادیم... امروز به طاهر زنگ زدم اون هم حال و روز من رو داشت
اشکان: خیلی حالش خراب بود؟
-خراب برای یه لحظه شه...از خراب هم خرابتر بود... داغونه داغون
اشکان: وضعه خودت هم خوب نیست
-خسته ام اشکان... حالا که به گشته فکر میکنم میبینم خیلی جاها حماقت کردم
اشکان: تمام مدتی که باهاش کار میکردم یه غم عجیبی رو تو چشماش میدیدم... فقط و فقط به خاطر تو قبول کردم که اونجا کار کنم... نمیدونم چرا تمام مدت فکر میکردم بیگناهه
-ایکاش اون روزا به حرفات گوش میدادم... هزار بار بهم گفتی بهش نمیخوره اهل این کارا باشه ولی من باز هم به انتقام فکر میکردم
اشکان: بیخیال رفیق... مهم اینه که آخرین لحظه پشیمون شدی
-ولی الان دارم عذاب میکشم
اشکان: بعضی وقتا که مظلومیتش رو میدیدم از تصمیم اولیه ای که براش کشیده بودیم شرمنده میشدم
-ببخش اشکان... خیلی شرمندتم
اشکان: دشمنت شرمنده... تو بهترین دوستم بودی و هستی
آهی میکشمو میگم: تو هم همینطور
اشکان: من نفس رو مدیون تو هستم
-نفس دختر خوبیه
اشکان: خیلی دوستش دارم
-لازم به گفتن نیست از همه ی رفتارات معلومه... مرد هم اینقدر زن ذلیل... باز خوبه با اون همه دردسری که برات درست کردم حداقل آخرش خوب شد
اشکان: آخرسر مجبور شدم همه چیز رو برای نفس تعریف کنم
-باز خوب شد نفس زود کوتاه اومد... وقتی از موقعیت اجتماعیت باخبر شد میترسیدم ترکت کنه
اشکان: من رو دست کم گرفتی؟... حتی اگه منصرف نمیشدی قضیه انتقام هم تا آخرش پایه بودم... هر چند ته دلم راضی نبود ولی تو برام مثله داداشم بودی... حاضر بودم برات هر کاری کنم
- تو هم برام مثله سیاوش عزیزی... خودت که خوب میدونی با تو بیشتر از سیاش راحتم... اون روزا هم دیوونه شده بودم... الان میفهمم که از اول هم داشتم تو و خودم و بقیه رو گول میزدم... بعدش هم که پشیمون شدم ولی تو دیگه از اون شرکت دل نمیکندی
اشکان: آخه این نفس خیلی شیطون بود... از همون اول تو دل من جا باز کرده بود

-دل تو که درش به روی همه باز بود
اشکان: سروش
-مگه دروغ میگم
اشکان: مهم اینه که حالا سر به راه شدم
-سر به راه نشدی نفس سر به راهت کرد
اشکان: چه فرقی میکنه... مهم عمل سر به راه شدنه که صورت گرفته
-برو بابا... 
اشکان: کجا؟
با پوزخند میگم: خونه ی آقای شجاع
اشکان: میبینم که راه افتادی
بدون توجه به حرف اشکان میگم: اشکان؟
اشکان: هوم؟
-تمام سالهایی که با ترنم کار میکردی هیچوقت ندیدی با کسی تو محل کار گرم بگیره
متفکر میگه: نه... همیشه زودتر از همه میومد دیرتر از همه میرفت... فقط و فقط سرش به کار خودش گرم بود
-تا اونجایی که من یادمه همه طردش کردن... به نظر تو ترنم دوستی داشته که باهاش درد و دل کنه؟... که بتونه به من و طاهر کمک کنه
اشکان: صد در صد طاهر بیشتر از من و تو از این چیزا خبر داره... ولی اگه بخوام بهت در مورد داشتن دوست حرف بزنم باید بگم صد در صد چند تایی دوست داشت
با تعجب نگاش میکنم
اشکان هم که تعجبم رو میبینه میگه: سیاوش میگه پلیس گفته با ماشین دوست........
سری روی مبل میشینمو میگم: آره... حق با توهه
اشکان: چته ترسیدم
-باید از همین دختر شروع کنم... باید بفهمم اون ماشین مال کی بوده؟
اشکان هم سری تکون میده و میگه: برو تو اتاقم یه خورده بخواب
-با اینکه خسته ام ولی اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا چشمام رو میبندم چشمهای اشکی ترنم رو جلوی خودم میبینم
اشکان میخواد چیزی بگه که گوشیش زنگ میخوره... با دیدن شماره اخماش تو هم میره
اشکان: برای بار هزارمه داره بهم زنگ میزنه
با بی حوصلگی میگم: کی؟
اشکان: آلاگل
-اش.......
اشکان: بله بله... میدونم... من باید گندکاریهای جنابعالی رو درست کنم... 
بعد هم با حرص دکمه برقراری تماس رو فشار میده... دوباره روی مبل لم میدمو به مکالمه ی اشکان با آلاگل گوش میدم
اشکان: سلام آلاگل
....
اشکان: آره برام زنگ زد
....
با تاسف نگام میکنه و با دست اشاره میکنه خاک تو سرت
بی حوصله نگامو ازش میگیرم
اشکان: نه بابا... حالش خوب بود
...
اشکان: دختر خوب آخه چرا گریه میکنی؟
...
اشکان: واقعا نمیدونم چی بگم؟
...
اشکان: میدونم تو هم حق داری
...
چپ چپ نگاش میکنم که باعث میشه اخماش تو هم بره
اشکان: آلا یه خورده سروش رو درک کن... خودت که میدونی این روزا حالش خوب نیست
همونطور که به حرفای آلاگل گوش میده به طرف من میادو رو به روی من میشینه... گوشی رو میذاره رو بلندگو و با سر اشاره میکنه که به حرفای آلاگل گوش بدم
آلاگل: اشکان من دارم همه ی سعیم رو میکنم که درکش کنم اما چرا هیچکس به فکر من نیست؟... چرا هیچکس من رو درک نمیکنه؟... کسی که قراره تا چند ماه دیگه شوهر من بشه اصلا من رو آدم حساب نمیکنه... جلوی چشم اون همه آدم من رو تنها گذاشت... قبل از رفتن یه سیلی خوابوند تو گوشم... خودت که اون شب دیدی همه ی فامیلهای سروش یا با ترحم یا با تمسخر نگام میکردن... تقصیر من چیه ترنم مرده؟ 
اشکان نگاهی به میندازه و میگه: میدونم چی میگی آلا اما روزی که داشتی سروش رو انتخاب میکردی باید به آخر و عاقبتش هم فکر میکردی... سروش از اول.........
آلاگل: آره آره آره... میدونم باید از همون اول به همه چیز فکر میکردم... اما من دوستش داشتم نمیتونستم ازش دل بکنم با اینکه میگفت از ترنم متنفره ولی من عشق رو تو چشماش میدیدم ولی با همه ی اینا میخواستم با محبت و مهربونی عشق خودم رو جایگزین عشق ترنم کنم
صدای هق هقش تو فضای سالن میپیچه
اشکان: آلاگل
آلاگل: اشکان دلم براش تنگ شده... به جای اینکه الان ازش متنفر باشم تو خونش نشستمو منتظرش هستم... نمیدونم چیکار باید کنم؟
اشکان آهی میکشه و هیچی نمیگه
آلاگل: اشکان واقعا چرا دنیا اینجوری شده؟... چرا با اینکه ترنم به سروش خیانت کرده باز هم سروش بهش وفاداره؟... مگه چیه من از اون دختره ی خائن کمتره
دستمو مشت میکنم... اشکان با ترس نگام میکنه
آلاگل همونجور با لحنی غمگین ادامه میده: هیچکس دختره رو آدم حساب نمیکرد... حتی خونوادش هم قبولش نداشتن... بعد سروش توی جمع خونواده به جای اینکه از منی که قراره همسر آینده ش بشم دفاع کنه از اون دختره دفاع میکنه
اشکان با ترس گوشی رو از روی بلندگو برمیداره... نمیدونم تو چهره ی من چی میبینه که از من دور میشه و با آلاگل یه حرفایی میزنه... اصلا نمیشنوم به آلاگل چی میگه فقط میفهمم سریع خداحافظی میکنه و به طرف من میاد
اشکان: سروش
-هیچی نگو اشکان... هیچی نگو
اشکان: قبول کن برای اون هم سخته
با داد میگم: سخته که سخت باشه... به من چه ربطی داره
میپره وسط حرفمو میگه: هیچکس نمیتونه عشقش رو این طور ببینه
-اشکان برای من مثله پدربزرگا حرف نزن همین فردا تکلیفش رو روشن میکنم... مرگ یه بار شیون هم یه بار... دیگه خسته شدم... دست از مرده ی ترنم هم بر نمیدارن
اشکان: سروش با عجله تصمیم نگیر
-من یه بار با عجله تصمیم گرفتم الان هم مثل چی پشیمونم مطمئن باش خیلی وقته که از آلاگل بریدم رفتن ترنم بهونه ست از اول هم میدونستم هیچکس جایگزین ترنم نمیشه... فقط میخواستم به خودم و ترنم ثابت کنم بدون عشق هم میشه که فهمیدم نمیشه
اشکان: فردا نه... سروش اینجوری آلاگل میشکنه
-نکنه انتظار داری سر سفره ی عقد نه بگم
اشکان: به آلاگل هم فکر کن
-چرا همه تون این همه سنگ آلاگل رو به سینه میزنین
اشکان: اون موقع گفتم نکن... با خودت این کار رو نکن... با ترنم با آلاگل با خونوادت این کارو نکن... هزار بار بهت گفتم... گفتم من هر روز ترنم رو میبینم... گفتم ترنم حتی اگه اشتباهی هم در گذشته کرده الان پشیمونه... گفتم ترنم پاک به نظر میرسه ولی جنابعالی پات رو تو یه کفش کردی که نه میخوام با آلاگل نامزد کنم... گفتم اگه ترنم کاری هم کرده مربوط به گشته هست گفتی برام مهم نیست من ترنم رو فراموش کردم... تنها حسی که به ترنم دارم فقط و فقط تنفره... تا میخواستم حرف بزنم میگفتی چرا این همه سنگ ترنم رو به سینه میزنی... الان هم داری همون کار رو با آلاگل میکنی... خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی... واقعا برات متاسفم
با تموم شدن حرفش بدون اینکه به من اجازه ی صحبت بده از روی مبل بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره

با حرص از روی مبل بلند میشمو به سمت اتاقش میرم... حتی بهترین دوست دوران کودکیم هم درکم نمیکنه... وقتی اشکان این طور برخورد میکنه از بقیه چه انتظاری میتونم داشته باشم
آهی میکشمو خودم رو به در اتاق میرسونم... در رو به شدت باز میکنمو وارد اتاق میشم
زیر لب زمزمه وار میگم: تقصیر خودمه... همه ی اینا تقصیر خودمه حالا باید تاوانشو پس بدم... حق با اشکانه خودم مقصرم... حالا هم دارم تاوان اشتباهات گشته ام رو پس میدم
در رو با پا میبندمو به دیوار تکیه میدم... همونجور که تکیه گاهم دیواره روی زمین میشینم و به روبه رو خیره میشم
ناآروم و کلافه ام... دوست دارم زمین و زمان رو بهم بریزم... تنها آرزوم ترنمه... دوست ندارم به آلاگل فکر کنم... دوست ندارم به خونوادم فکر کنم... دوست ندارم به هیچکس و هیچ چیز فکر کنم... دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... چشمام رو میبندمو به شب آخر فکر میکنم... به آغوش گرمش... بعد از مدتها چه دلپذیر بود
-ایکاش بیشتر تو آغوشم میموندی
صدای ترنم تو گوشش میپیچه:
«اشکاتو پاک کن همسفر
گاهی باید بازی رو باخت
اما یادت باشه که باز
میشه زندگی رو دوباره ساخت»
-نمیشه ترنم... نمیشه... به خدا نمیشه
«فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل»
-نمیتونم ترنم... نمیتونم... از اول هم نمیخواستم... از اول هم تو رو میخواستم... ببخش که دروغ گفتم... هم به تو هم به خودم هم به همه... ببخش
« اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی »
سرمو بین دستام میگیرم... دارم دیوونه میشم... این حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تکرار میشن

«میشه خوشبخت بشی؟»
به سختی از روی زمین بلند میشم و با مشت به دیوار میکوبم
با فریاد میگم: نه... نه... نه.. نه ترنم... دیگه هیچوقت نمیتونم... هیچوقت
زمزمه وار ادامه میدم: با رفتن تو واژه ی خوشبختی هم از زندگی من پرکشید و رفت... خوشبختی دیگه برای من وجود نداره
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه اشکان با نگرانی وارد میشه... با دیدن حال و روز من میگه: سروش چی شده؟... چه خبرته
بغض بدی تو گلوم نشسته
به سختی میگم: اشکان دیگه نمیتونم... 
با ناراحتی خودش رو به من میرسونه و میگه: مرد چته؟ آروم باش
-نمیتونم اشکان... هر لحظه حرفاش تو هنم تکرار میشن
به طرفم میادو بهم کمک میکنه که گوشه ی تخت بشینم
سرمو بین دستام میگیرم
-از وقتی رفته هر روز و هر شی تو خواب و بیداری صداش رو میشنوم... چشماش رو میبینم... چشمای غمگینش آتیشم میزنه... 
اشکان: سروش
-بعضی وقتها آرزو میکنم که ایکاش بیگناه نباشه
اشکان: سروش یه خورده آروم باش ترنم راضی به عذاب کشیدن تو نیست

« با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی»
اشکان: با این کارا باعث میشی روحش عذاب بکشه

« صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر از من»
اشکان: سروش حواست به منه
با چشمهایی بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست... همون رو که فهمیدم ترنم رفته هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت... اشکان خیلی سخته... خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی... بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی... خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهای گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندی
اشکان: سروش نکن... با خودت این کار رو نکن... اینجوری از پا در میای
پوزخند میزنمو میگم: کجای کاری مرد... من همون روز سر قبر ترنم از پا در اومدم... همون روز شکستم... همون روز نابود شدم... همون روز پشیمون شدم... همون روز فهمیدم که تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی کردم... همون روز من همه چیز رو فهمیدم
دستش رو روی شونم میذاره و کنارم میشینه
با ناله ادامه میدم: حتی اون لحظه های آخر هم داشتم به این فکر میکردم به آلاگل خیانت نکنم... ترنم داشت از درد جون میداد و من داشتم با عاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم
اشکان با داد میگه: سروش تمومش کن... اینقدر خودت رو عذاب نده
از روی تخت بلند میشمو فریاد میکشم: چه جوری تمومش کنم... به من بگو چه جوری با خودم کنار بیام... جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... میترسم همه ی اون حرفاش درست باشه... تو که از دل من خبر نداری... تو که نمیدونی اون روزای آخر چیکار باهاش کردم
با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه سروش؟
زانوهام خم میشه... روی زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم... اون شب... ته اون باغ... بدون توجه به التماساش... من داشتم بهش تجاوز میکردم...
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... حالت خوبه؟
-نه... حالم خوب نیست... حالم اصلا خوب نیست... نه اشکان به خدا حالم خوب نیست... دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم... دارم از عذاب وجدان میمیرم... هنوز صدای خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه... هنوز صدای التماساش تو گوشمه... هنوز صدای باورم کناش رو میشنوم... 
اشکان: تو چیکار کردی سروش؟
-نپرس اشکان... نپرس... داغونه داغونم... مجبورم زندگی کنم... مجبورم توی این کره ی خاکی دنبال قاتلهای عشقم بگردم... مجبورم برای اثبات بیگناهی ترنم اون چهار سال رو کنکاش کنم... دلم عجیب گرفته... دلم میخواد چشمامو ببندمو واسه ی همیشه به خواب برم... 
اشکان از روی تخت بلند میشه و به طرف من میاد... کنار من روی زمین میشینه و میگه: سروش تو به ترنم تجاوز کردی؟
آه عمیقی میکشمو با بغض میگم: نمیدونم اگه اون شب طاهر نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه.... هر چند در آخرین لحظه .........
اشکان با ناباوری میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
زهرخندی میزنم
-از چی برات میگفتم؟... از حماقتم؟
اشکان: سروش 
-هیچی نگو اشکان... هیچی نگو... فقط یه چیز ازت میخوام... این دفعه هم مرد باش و کمکم کن... دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم... حتی اگه واسه ی کمک به من هم نشده به خاطر آلاگل کمک کن... دیگه نمیخوام... حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... میخوام از آلاگل جدا شم
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: امان از دست تو... 
-خسته ام اشکان... از این خسته ترم نکن... از این ناامیدترم نکن... این روزا دیگه هیچی آرومم نمیکنه
اشکان: ام.......
-نصیحت نکن... خودم میدونم خیلی جاها اشتباه کردم... هر روز صدای ناله های ترنم رو میشنوم... تا چشمام و روی هم میذارم... ترنم رو جلوی خودم میبینم... 
با ناامیدی میگه: چیکارت کنم سروش... آخه چیکارت کنم... تا وقتی ترنم بود میگفتی آلاگل رو میخوای... حالا که ترنم رفت.....
-اش..........
اشکان: کمکت میکنم... برای آخرین بار کمکت میکنم... ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدی دیگه روی کمک من یه نفر حساب باز...
با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه... مطمئن باش « صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر از من»
اشکان: سروش حواست به منه
با چشمهایی بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست... همون رو که فهمیدم ترنم رفته هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت... اشکان خیلی سخته... خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی... بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی... خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهای گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندی
اشکان: سروش نکن... با خودت این کار رو نکن... اینجوری از پا در میای
پوزخند میزنمو میگم: کجای کاری مرد... من همون روز سر قبر ترنم از پا در اومدم... همون روز شکستم... همون روز نابود شدم... همون روز پشیمون شدم... همون روز فهمیدم که تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی کردم... همون روز من همه چیز رو فهمیدم
دستش رو روی شونم میذاره و کنارم میشینه
با ناله ادامه میدم: حتی اون لحظه های آخر هم داشتم به این فکر میکردم به آلاگل خیانت نکنم... ترنم داشت از درد جون میداد و من داشتم با عاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم
اشکان با داد میگه: سروش تمومش کن... اینقدر خودت رو عذاب نده
از روی تخت بلند میشمو فریاد میکشم: چه جوری تمومش کنم... به من بگو چه جوری با خودم کنار بیام... جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... میترسم همه ی اون حرفاش درست باشه... تو که از دل من خبر نداری... تو که نمیدونی اون روزای آخر چیکار باهاش کردم
با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه سروش؟
زانوهام خم میشه... روی زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم... اون شب... ته اون باغ... بدون توجه به التماساش... من داشتم بهش تجاوز میکردم...
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... حالت خوبه؟
-نه... حالم خوب نیست... حالم اصلا خوب نیست... نه اشکان به خدا حالم خوب نیست... دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم... دارم از عذاب وجدان میمیرم... هنوز صدای خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه... هنوز صدای التماساش تو گوشمه... هنوز صدای باورم کناش رو میشنوم... 
اشکان: تو چیکار کردی سروش؟
-نپرس اشکان... نپرس... داغونه داغونم... مجبورم زندگی کنم... مجبورم توی این کره ی خاکی دنبال قاتلهای عشقم بگردم... مجبورم برای اثبات بیگناهی ترنم اون چهار سال رو کنکاش کنم... دلم عجیب گرفته... دلم میخواد چشمامو ببندمو واسه ی همیشه به خواب برم... 
اشکان از روی تخت بلند میشه و به طرف من میاد... کنار من روی زمین میشینه و میگه: سروش تو به ترنم تجاوز کردی؟
آه عمیقی میکشمو با بغض میگم: نمیدونم اگه اون شب طاهر نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه.... هر چند در آخرین لحظه .........
اشکان با ناباوری میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
زهرخندی میزنم
-از چی برات میگفتم؟... از حماقتم؟
اشکان: سروش 
-هیچی نگو اشکان... هیچی نگو... فقط یه چیز ازت میخوام... این دفعه هم مرد باش و کمکم کن... دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم... حتی اگه واسه ی کمک به من هم نشده به خاطر آلاگل کمک کن... دیگه نمیخوام... حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... میخوام از آلاگل جدا شم
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: امان از دست تو... 
-خسته ام اشکان... از این خسته ترم نکن... از این ناامیدترم نکن... این روزا دیگه هیچی آرومم نمیکنه
اشکان: ام.......
-نصیحت نکن... خودم میدونم خیلی جاها اشتباه کردم... هر روز صدای ناله های ترنم رو میشنوم... تا چشمام و روی هم میذارم... ترنم رو جلوی خودم میبینم... 
با ناامیدی میگه: چیکارت کنم سروش... آخه چیکارت کنم... تا وقتی ترنم بود میگفتی آلاگل رو میخوای... حالا که ترنم رفت.....
-اش..........
اشکان: کمکت میکنم... برای آخرین بار کمکت میکنم... ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدی دیگه روی کمک من یه نفر حساب باز...
با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه... مطمئن باش

با تاسف میگه: گفتم که کمکت میکنم
همونجور که بازوم رو گرفته و کمکم میکنه بلند شم ادامه میده: فقط موندم چه جوری میخوای به خونوادت بگی... میدونی که در اصل چند روز دیگه عروسیت بود برای اتفاقی که برات افتاد تاریخ عروسی رو تغییر دادن
-تنها حسنی که این اتفاق داشت همین بهم خوردن عروسی بود وگرنه از روی لجبازی صد در صد با آلاگل ازدواج میکردم
اشکان من رو به سمت تخت میبره و به زور مجبورم میکنه دراز بکشم
اشکان: باز خوبه به خودت اومدی... هر چند دیر
زیر لب زمزمه میکنم: حاضر بودم هزار بار با آلاگل ازدواج کنم ولی ترنم زنده میشد
آهی میکشمو ادامه میدم: بهم خوردن عروسی بعد از مرگ ترنم چه فایده ای داره
اشکان سری تکون میده و میگه: یه خورده استراحت کن من هم برم یه چیز بیارم کوفت کنی
گوشی ترنم رو از جیبم در میارم
-چیزی نمیخورم... فقط اگه یه شارژر داری که به این گوشی بخوره برام بیار
گوشی رو از دستم میگیره و با تعجب میگه: از کی تا حالا از این گوشی های....
بی حوصله وسط حرفش میپرم
-مال من نیست... مال ترنمه... روز آخر توی شرکت جا گذاشته بود
سری تکون میده و میگه: که اینطور
-داری؟
با بی حواسی میگه: چی رو؟
-اشکان
اشکان: آهان... نه ندارم... فردا یه شارژر میخریم
-لازم نیست... برو پایین یه شارژر تو ماشینم هست
اشکان: پس فکر همه جاش رو کردی
-مال منشیمه... طبق معمول تو شرکت جا گذاشته بود
اشکان: آهان
-اشکان زودتر برو اون شارژر رو بیار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم
اشکان: باشه... فقط تو رو خدا داد و فریاد راه نندازی... میترسم من برم یه بلایی سر خودت بیاری
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-اشکان 
اشکان: آخه نگرانتم
-من خوبم فقط برو اون شارژر کوفتی رو بیار ببینم میتونم این گوشی رو روشن کنم

اشکان: حرفا میزنیا... شارژر بیارم روشن میشه دیگه

-بله آقای فیلسوف میدونم روشن میشه ولی از اونجایی که رمز میخواد نمیدونم چیکار کنم
اشکان: فقط همینو کم داشتی... گوشی رو بگیر تا برم شارژر رو بیارم
گوشی رو به طرف من میگیره و سری تکون میدم 
بعد از رفتن اشکان به گذشته ها فکر میکنم... به روزایی که فکر میکردم از ترنم متنفرم.... به روزایی که اشکان رو فرستادم توی شرکت آقای رمضانی تا همون بلایی رو سر ترنم بیاره که ترنم سر من آورد... صدای اشکان تو گوشم میپیچه
اشکان: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟... دیوونه شدی؟
-آره دیوونه شدم... من دیوونه شدم... میخوام انتقام خودم و خونوادم رو ازش بگیرم.. اگه تو قبول نکنی به یکی دیگه میگم اصلا هم برام مهم نیست آخرش چی میشه
اشکان: پسره ی خل و چل اگه تو هم این کار رو کنی که با ترنم فرقی نداری
-اسم اون عوضی رو جلوی من نیار
اشکان: سروش
-اشکان کمکم میکنی یا نه؟
اشکان: آخرسر از دست تو سر به بیابون میذارم
-چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام به خودت وابستش کنی بعد از یه مدت هم ترکش کنی
اشکان: آره آره... کاملا معلومه چیز زیادی نیست
-اشکـــان
با صدای اشکان از فکر گذشته ها بیرون میام
اشکان: بگیر
شارژر رو به طرفم پرت میکنه و با لپ تاپش به سمت راحتی اتاقش میره
اشکان: مطمئنی فعلا گرسنه نیستی؟
-اصلا اشتها ندارم... هر وقت گرسنه بودم خودم میرم یه چیز از یخچال برمیدارمو میخورم
همونجور که دراز کشیدم... شارژر رو به پریز نزدیک تخت میزنمو شارژر رو به گوشی وصل میکنم
اشکان: پس من یه سر به ایمیلم میزنم
«هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود»
به سرعت رو تت میشینمو زمزمه وار میگم:اشکان
...
با داد میگم: اشکان
اشکان: چته دیوونه؟
-گوشیتو بده
اشکان: چی؟
با صدای بلندتری ادامه میدم: میگم اون گوشیه بی صاحابت رو بده
اشکان: سروش چی شده؟
با بی حوصلگی نگاهی بهش میندازم که باعث میشه از جاش بلند بشه و به طرف من بیاد... گوشی رو از جیبش در میاره

و به طرف من میگیره
گوشی رو از دستش چنگ میزنم و شماره طاهر رو میگیرم... رقم آخر خوب یادم نیست... بین دو و یک شک دارم... شماره ی دو رو انتخاب میکنمو منتظر میشم
اشکان: سروش نمیخوای بگی چی شده؟
-گفتی ایمیل یاد یه چیزی گفتم
اشکان میخواد چیزی بگه با شنیدن صدای طاهر لبخند رو لبم میشینه
طاهر: بله؟
-الو... طاهر ... منم سروش
طاهر: سرووش تویی.. چی شده؟
-اتفاقی نیفتاده... شرمنده که مزاحمت شدم... ازت یه خواهشی داشتم
آهی میکشه و میگه: ترسیدم... این روزا با هر تماسی ترس به دلم میشینه... نمیدونم چرا فقط منتظر برای بد هستم
با لحن غمگینی میگم: شرمنده که........
وسط حرفم میپره و میگه: تقصیر تو نیست... تو حرفت رو بزن
اشکان با کنجکاوی نگام میکنه
-طاهر تو گفتی از من و ترانه عکسهایی گرفته شده بود... از ته باغ... درسته؟
طاهر: آره
-مگه اون شب به جز فامیل کس دیگه ای هم توی جمع بود
طاهر چند لحظه ای مکث میکنه
طاهر: میخوای بگی هر کسی این کارا رو با ما کرده آشنا بوده
-هر جور فکر میکنم با نگهبانایی که پدربزرگ شماها تو حیاط میاره هیچ کس غریبه ای نمیتونست وارد جمع بشه
طاهر: ولی آخه کی؟
آهی میکشمو میگم نمیدونم
طاهر: اونشب خیلیا با خودشون دوربین آورده بودن
-طاهر ایمیل و پسورد ترنم رو داری؟
طاهر: آره... چطور؟
- میخوام برم عکسا رو ببینم
طاهر: به نظر من بهتره نبینی... میترسم اذیت بشی
-بیخیال طاهر... دیگه چیزی واسه اذیت شدن وجود نداره... حال و روز من دیگه از این وضعی که الان دارم بدتر نمیشه
طاهر: سروش بهت


مطالب مشابه :


رمان آراس ( قسمت 20 )

رمان رمــــان ♥ - رمان آراس ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمـان طلـآیه (قسمَـت اول)

رمـان طلـآیه (قسمَـت اول) برچسب‌ها: رمان طلایه, [ 20:47 ] [ helia ] [ ]




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 20:14 | نويسنده هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف




رمان بچرخ تا بچرخیم پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20

پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20 - میخوای رمان قسمت های این رمان رمان طلایه




رمان طلایه قسمت آخرررر

رمــــان ♥ - رمان طلایه قسمت آخرررر - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 20 - رمان




رمان در آغوش باد قسمت 20

رمــــان ♥ - رمان در آغوش باد قسمت 20 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




برچسب :