حریم عشق

- نه خواهش ميكنم صحبت كنيد
- خانم معتمد چرا نمي خوايد به من بگيد چي شده؟ شما از اون روز كه اومديد شركت از يه چيزي ناراحتيد، نميخواد توجيه كنيد كه اشتباه مي كنم.من مطمئنم حتي اون روز چند لحظه اي تصميم گرفتيد براي من صحبت كنيد ولي بعد منصرف شديد، غير از اينه؟
نيكا سكوت كرد چشمان پر اشكش را به چشمان كيانوش دوخت ، اما تنها لحظه اي به او نگاه كرد وبعد باز سرش را پايين انداخت كيانوش با لحني دلنشين وآرام گفت: حرف بزنيد، خواهش ميكنم به من اعتماد كنيد.... بگيد چه چيزي شما رو رنج مي ده شايد كاري از دست من بر بياد.
نيكا با بغض پاسخ داد: بله......... شايد
- خوب پس چرا سكوت كرديد خواهش ميكنم حرف بزنيد
- نه......... الان نه آقاي مهرنژاد باشه براي يه وقت ديگه باشه؟
وقتي نيكا بار ديگر سر بلند كرد و به كيانوش نگاه او درخشش قطرات اشك را بر گونه هايش ديد و با دستپاچگي گفت: معذرت ميخوام نيكا، منو ببخش.......... باور كن نمي خواستم ناراحتت كنم.
- ميفهمم .......... اشكالي نداره
نيكا با سرعت اشكهايش را پاك كرد ولبخند زد، بعد در حاليكه سعي ميكرد بخندد گفت: خيلي بدجنسيد آقاي مهرنژاد، خونه خودتون خيلي قشنگتر از خونه پدرتونه
كيانوش هم به خنده پاسخ داد: اولا آقاي مهرنژاد نخير وكيانوش،بعد هم بايد اينطور باشه
- چرا؟
- خوب چون من خودمم بهترم
- راستي كي چنين نظري داده؟
- همه، مثلا خود شما،مگه نه؟
نيكا خنديد وگفت:از خود راضي
كيانوش هم خنديد ، نگاهي به آسمان كرد وگفت:چقدر هوا سرد شده، اگه آسمان ابري بود مطمئنا برف مي اومد. اگه سردتون شده بريم تو.
- نه زياد سردم نيست يه كم ديگه قدم بزنيم، كمي برام سخته پيش پدر ومادرتون بشينم
- براي همين هم ميخواستيد بريد؟
- تقريبا
كيانوش در حاليكه كاپشنش را در مي آورد گفت: خيلي بموقع رسيدم وگرنه خانم بي معرفت بي خداحافظي رفته بوديد

بي معرفت نيستم ، دلم هم مي خواست با شما خداحافظي كنم، ولي چون مي دونستم اگه بيايد نمي ذاريد برم، مي خواستم از غيبتتون سوء استفاده كنم.
كيانوش كاپشن خود را بر روي دوش نيكا انداخت ، او معترضانه گفت: چكار مي كنيد؟
- هيچ دلم نميخواد يه شب كه مهمان ما هستيد سرما بخوريد
- نترسيد سرما نميخورم...........ولي شما خودتون چي؟ سردتون نيست؟
- نه بابا ما جوون هستيم مثل شما كه پير نشديم
نيكا خنديد وگفت: امشب خيلي سرحاليد، به گمونم خيلي خوشحاليد كه عموتون سر وسامون مي گيره.
- از او بابت كه خوشحالم ، چون هم كيومرث به نوايي رسيد، هم خانم رئوف به يه زندگي تازه دست پيدا كرد، ولي از همه مهمتر لعياست خيلي خوشحالم كه اون دختر كوچولوي خوشگل و دوست داشتني خانواده دار مي شه، گذشته از همه اينا وجود مهمان عزيزي مثل شما آدم رو سرحال مي آره
كيانوش ناگهان ايستاد وگفت:خوب حاضريد با هم خيلي خصوصي صحبت كنيم؟
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و با ترديد گفت: خوب،بله
- پس شروع كنيم
كيانوش در سكوت كامل بحركت در آمد.نيكا هم با او همگام گرديد حالا منظور كيانوش را از صحبت خصوصي دانسته بود چقدر به اين گفتگو با سكوت نياز داشت
آهسته آهسته گام بر روي برگهاي خشك مي گذاشت و ريه هايش را از هواي سرد وتازه و شميم ملايمي كه از كاپشن كيانوش منتشر مي شد پر ميكرد و احساس سرخوشي نمود
**************************
ده دقيقه اي مي شد كه در ميان خيابانهاي خلوت شهر پيش مي رفتند. شكوت زيبايي بر خيابانها مستولي بود.شايد سرماي هوا باعث شده بود كه شهر زودتر از حد معمول بخواب برود وآرامش يابد.آسمان صاف و مهتابي بود ونور زيباي مهتاب لابه لاي شاخه هاي خشكيده درختان بر سر وروي شهر مي ريخت سكوت شهر گويا به داخل اتومبيل نيز سرايت كرده بود.كيانوش در سكوت مي راند بين او و نيكا تنها چند جمله اي رد وبدل شده بود و بعد تنها سكوت....... كيانوش گاهگاهي به نيكا نگاهي ميكرد ولي گويا هيچكدام قصد نداشتند اين آرامش زيبا را برهم بزنند وشايد صحبتهايشان آنقدر زياد بود كه نمي توانستند كلماتي بين خود رد وبدل كنند بالاخره كبانوش سكوت را شكست وگفت: نيكا خانم خسته بنظر مي رسيد ، صندليتون رو كمي بخوابونيد واستراحت كنيد.
- نه همين طوري خوبه
- خواهش ميكنم تعارف نكنيد
نيكا به گفته كيانوش عمل كرد ، او ادامه داد: از چشمهاتون خستگي مي باره، استراحت كنيد ، حتي مي تونيد بخوايد.من به تنهايي رانندگي كردن عادت دارم
نيكا چشمانش را بر هم نهاد كيانوش كاپشنش را روي او كشيد او لحظه اي چشمانش را باز كرد و با نگاه تشكر كرد و لبخند زد.اكنون احساس آرامش ميكرد.حالتي شبيه خواب داشت، ولي خواب نبود ، چون تقريبا تكانهاي ماشين را احساس ميكرد وكلماتي از شعري كه پخش مي شد ميشنيد، حتي زمزمه كيانوش را با آن احساس ميكرد، ولي بيدار هم نبودصداي موزيك نا آشنايي كه به گوشش خورد باعث شد چشمانش را باز كند.دست كيانوش را ديد كه فندكي را جلوي داشبورت ماشين قرار مي دهد .ظاهرا صداي فندك بود، بوي سيگار هم در ماشين پيچيد.او كمي پنجره را بازكرده بود تا دود سيگار از آن خارج شود ونيكا سردي هواي تازه را بر پوست صورتش احساس ميكرد.چشمانش را كاملا گشود .كيانوش به او نگاه كرد وگفت: بيدار شديد؟
- بله
- فكر ميكنم صداي فندك بيدارتون كرد، نه؟
- خيلي هم خواب نبودم
كيانوش پنجره را بيشتر را باز كرد تا سيگارش را بيرون بيندازد، ولي نيكا مانعش شد وگفت: راحت باشيد من به دود و بوي سيگار حساس نيستم
كيانوش لبخند زد و شيشه را كمي بالاتر كشيد.نيكا نگاهي به او كرد وگفت: شماهم خسته بنظر مي رسد
- نه زياد خسته نيستم فقط كمي سرم درد ميكنه.در هر حال روز پرتلاشي بود اگر هم خسته شده باشيم هيچ تعجبي نداره
- بله فكر ميكنم يكي از روزهاي بياد موندني بود
- هيچ متوجه شديد اكثر مغازه دارها فكر ميكردند عروس و داماد ما هستيم؟
نيكا با صداي بلند خنديد وكيانوش ادامه داد : جدي ميگم ، اكثر فروشنده ها اول نظر من و شما رو مي پرسيدند، بنظر شما اينطور نبود؟
- فكر ميكنم حق با شماست، منم تا حدودي متوجه شدم
- مقصر ما نيستيم ، مقصر اونا هستن كه سر پيري معركه گيري يادشون افتاده 
- بهر حال چاله ايه كه شما براشون كنديد
- خيلي هم دلشون بخواد خصوصا عموي من
- اميدوارم بزودي نوبت خودتون بشه.
- دست برداريد خانم معتمد. بازم شروع كرديد، شما وكيومرث نمي تونيد يه نفر رو خوشبخت ببينيد، حتما ما رو هم بايد بيچاره كنيد
نيكا اخمي كرد وگفت: يعني معتقديد زن آدم رو بيچاره مي كنه؟
- نه بابا شوخي كردم ناراحت نشيد
- يه چيزي رو ميدونيد آقاي مهرنژاد.....من هر وقت با شما تنها هستم دلم ميخواد...... دلم ميخواد........
- چي ؟ خوب بگيد؟
- نه صرفنظر كردم.ميترسم شما روناراحت كنم.خصوصا الان كه سرتون درد ميكنه
- خوب اگه خودتون نمي گيد.اجازه بديد من حدس بزنم.ولي اگه درست گفتم نگيد نه
نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت:چطوري مي خوايد حرف دل منو بزنيد شما غيبگوييد؟
- نه غيبگو نيستم ولي حدس ميزنم كه مي خواستيد بگيد دلتون ميخواد از نيلوفر براتون حرف بزنم
نيكا از فرط تعجب خشكش زده بود كيانوش ادامه داد: چرا انقدر تعجب كرديد؟.......حالا درست گفتم يا نه؟
- بله.... كاملا، ولي آخه چطور اين حدس رو زديد؟فكر نمي كنم از روي شناختتون نسبت به من باشه
- من شايد شما رو خوب نشناسم ولي نيلوفر رو خوب مي شناسم .هركش اونو مي ديد دائم ازش حرف ميزد باورتون نميشه اوايل هيچكس اون فرشته رو محكوم نمي كرد.همه شيطوني به اسم كيانوش رو متهم ميكردند......... راستي عكسا رو چكار كرديد؟
- گذاشتم توي اتاقم
- روح خبيثش توي اتاقتون نفوذ نكنه؟
- دست برداريد، امشب تا صبح از ترس خوابم نمي بره ها
كيانوش خنديد وگفت: شما كه دختر شجاعي هستيد .اينطور نيست؟
- نه چندان
- فكر ميكنم شما چند روزي بايد خوب استراحت كنيد ، چون دلم ميخواد در مراسم جشن سرحال و شاداب باشيد، نه مثل الان افسرده و ناراخت
- حتما اينكارو ميكنم، شايد تا اون موقع بتونم بدون عصا راه برم
- حتما مي تونيد فقط بايد بيشتر تمرين كنيد.......اِ خانم معتمد خيابونتون اين بود؟
- بله يادتون رفته
- نه آنقدر زود رسيديم كه باورم نشد سر خيابونتون باشيم
- بهر حال ببخشيد، خيلي مزاحمتون شدم ، بازم از خانم وآقاي مهرنژاد تشكر كنيد
- خواهش ميكنم وجود شما ماروخوشحال كرد
كيانوش در همان حال بسته اي از روي صندلي عقب برداشت وگفت: اينم كيومرث داد.گمون كنم پارچه است. گفت هديه خريد عروسيشونه بفرماييد......... من ديگه تو نمي آم شايد خانواده خواب باشند.
نيكا دستش را پيش برد و بسته را گرفت وگفت: اين ديگه از اون كارهاست شماها چرا انقدر منو خجالت مي ديد؟ ........ حالا بفرماييد تو، بيدارند.
- قابل شما رو نداره منم مزاحم نشم بهتره
نيكا پياده شدو باز تشكر كرد.كيانوش هم بسرعت دوباره سوار شد و رفت و نيكا به تنهايي وارد خانه شد 

آغازسال نو بود. براي نيكا هيچ شور و اشتياقي بهمراه نياورد. او با همان چهره غمزده بر سر سفره هفت سين نشست و لحظه وقوع سال نو با چشماني اشكبار و در سكوت آرزو كرد زندگيش سامان يابد و اين در حالي بود كه خود نيز با لبخندي تمسخر آميز به خواسته اش مي انديشيد .اولين روز سال جديد مطابق هر سال بايد به ديدار عمه مي رفتند ، با آنكه پس از جدايي نيكا وايرج دو خانواده ديگر هيچ ارتباطي جز تماسهاي گاه گاه شادي نداشتند، بخواست دكتر اين ديدار انجام مي گرفت. او معتقد بود در سال جديد بايد كينه ها و دشمني ها را دور ريخت و از نيكا خواست تصور كند هيچ اتفاقي از ابتدا نيفتاده است . با آنكه او با روي گشاده و طيب خاطر از اين پيشنهاد استقبال كرد اما اصرار پدر ومادرش جهت رفتن او بمنزل عمه بيهوده بود . و سرانجام آنها به تنهايي به مهماني رفتند .نيكا به انتظار شنيدن خبري از ايرج مشتاقانه منتظر برگشت آنها بود . سرانجام زمانيكه آنها بازگشتند خبردار گرديد كه ايرج بالاخره كار خود را كرده و رفته و اكنون عمه مانده و بي تابي و تنهايي.عمه گفته بود در اين مدت خيلي مايل بود بمنزل برادرش برود، ولي روي اينكار را نداشته و نيكا در حاليكه به حرفهاي آنها گوش ميكرد با خود انديشيد، حالا ديگر همه چيز تمام شد. ايرج رفت و مطمئنا بزودي براي تسريع در حل مساله اقامت با يك دختر بيگانه ازدواج خواهد كرد و به اين ترتيب خاطره نيكا در ذهن او هر روز كمرنگ وكمرنگتر خواهد شد. ولي در اين ميان تكليف او چه ميشود؟ اين سوال چون هميشه ذهنش را آشفته ساخت.


********************

وقتي داخل حياط شد ، احساس بسيار خوشايندي داشت، ساعتهايي را كه با دوستان و همكلاسهاي قديميش گذرانده بود، حسابي سر حالش آورده بود بمحض ورود بلند وكشيده سلام كرد .افسانه كه از لحن شوخ نيكا تعجب كرده بود كفگير بدست از آشپزخانه بيرون آمد و در حاليكه با تعجب به او مي نگريست گفت: عليك سلام دختر گلم .
- مادر جون شام چي داريم؟
- صبر كن مادر اول كفشت رو درآر
- كفشهامو در آوردم دمپايي هام رو پوشيدم، ببين
مادر لبخندي زد و دكتر كه با سر وصداي نيكا از اتاق كارش خارج شده بود گفت: چه خبره خانم خانما كبكت خروس ميخونه؟
- سلام آقاي دكتر پس آجيل و ميوه ات كو؟ نيكا خانم اومده عيد ديدني
- خوش اومديد بفرماييد تو پذيرايي
- چشم، لطفا بريد كنار، تيمور لنگ وارد ميشود 
دكتر به راه رفتن دخترش كه بتازگي عصاهايش را كنار گذارده بود، خيره شد نيكا به خنده گفت: خيلي خوب راه مي رم مگه نه؟
- آره عزيزم پات اذيتت نمي كنه؟
- نه ، فقط زيادي شل مي زنم موافقي؟
مادر گفت: اونم خوب ميشه عجله نكن
نيكا برگشت و مادر را پشت سر خود ديد وگفت: اِ شما كه هنوز كفگير بدست اونجا ايستادي ميخواي اون كفگير رو تو سر ما بزني؟ بابا زود باش پذيرايي كن
مادر نگاهي به كفگيرش انداخت و ناگهان گفت: خاك بر سرم، برنجم وا رفت. نيكا همش تقصير توئه.
آخرين كلمات را در حالي گفت كه بسوي آشپزخانه مي دويد .نيكا صدايش را بلندتر كرد وگفت: اشكالي نداره يه كم شكر توش بريز شام شير برنج مي خوريم
دكتر و همسرش با صداي بلند خنديدند . نيكا روي مبل نشست. دكتر هم روبه رويش قرار گرفت و خواست حرفي بزند كه چشم نيكا به دو پاكت سفيد روي ميز افتاد دستش را بطرف پاكتها دراز كرد و در همانحال گفت: نامه؟
- نه كارت دعوت
نيكا خط كيانوش را پشت پاكتها شناخت و با خوشحالي فرياد زد: عروسي....... عروسي فروزان...........كيه؟
- شب جمعه
- به به! خيلي عالي شد!
نيكا در حاليكه به كارتها نگاه ميكرد گفت: كي آوردشون؟
- خيلي بد شد نيكا، مهندس وخانمش ، كيومرث خان وفروزان خانم كيانوش همه اومدند اينجا
- ديگه چرا بد شد؟
- مثل اينكه مهندس بزرگتره ها ، وظيفه ما بود اول بريم
- چرا بي خبر اومدند؟ حتما كار اين كيانوشه اون دوست داره بي خبر بره اينور و اونور
- اتفاقا خيلي سراغت رو گرفتند .كيانوش گفت بهت بگم بقول خودش خانم معتمد طاقت مهمون نداشتي؟
- ميخواستي بگي مهمون بي خبر، نبايد توقع داشته باشه ميزبان خونه باشه
مادر وارد شد وگفت: مسعود خانم از دولتي سر خودت و دخترت غذاخراب شد شام بي شام
نيكا به مادرش نگاه كرد و سبد گل سرخي را در دستش ديد و فورا گفت: مادرجون نكنه خيال كردي من كه با دو تا عصاهام چهار پا بحساب ميام گل وگياه ميخورم.شام برام سبد گل آوردي؟
- نه خانم ، خانم مهرنژاد اين گلها رو براي شما آوردند
- جدي؟
نيكا به سبد گل خيره شد . اين مسلما سليقه كيانوش بود نه خانم مهرنژاد.دكتر گفت: خانم اگه غذا خراب شده هيچ غصه نخور، بابا تو هم نترس لازم نيست گل وگياه بخوري، الان خودم براتون نيمرويي درست ميكنم كه عروسيتونم نخورده باشيد.
- اي بابا همچين گفتي فكر كردم شام مي ريم بيرون
- اولا شام خراب نشده، ثانيا چرا خوردم، يادت نيست شب عروسيمون برام نيمرو درست كردي؟
نيكا هيجان زده پرسيد: راست ميگي؟
- آره بابا جون چون از هتل تا خونه دوباره گرسنه اش شده بود
- دروغ نگو من اصلا تو اون شلوغي و ازدحام شام نخوردم
- ولي افسانه عجب شبي بودها!
- يادش بخير
- خوب بابا وقايع عهد قاجاريه رو مرور نكنيد
- بله؟عهد قاجاريه؟ مگه ما بيچاره ها چند ساله عروسي كرديم؟
- صد وپنجاه سال كمتره؟
دكتر و همسرش با صداي بلند خنديدند .تغيير روحيه نيكا براي هر دو آنها خوشايند بود و دكتر در همان حال گفت: بلند شو خانم دخترم هوس شام بيرون كرده پاشو حاضر شو شام مي ريم بيرون.
- آخه من غذا درست كردم
- بذار براي فردا ظهر
مادر نگاهي به نيكا كرد و با نارضايتي گفت: خوب ، باشه
نيكا شانه هايش را بالا انداخت و با لبخندي گفت: چه ميشه كرد؟ هم خوشگلم و هم خوب تار ميزنم

مادر شما فكر مي كنيد من لاغر شده ام؟
- خوب معلومه
- چطور مگه دخترم؟
- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم ميكنم تو تنم گريه ميكنه
- نه اينطور هم كه توفكر ميكني نيست
- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم
- دخترم الان يادت افتاده به لباس فكر كني؟
- چه مي دونم فكر ميكردم لباس مناسب داشته باشم
- امان از دست اين خانمها بجز لباس به هيچي فكر نمي كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشيم بريم خريد نيكا خانم؟
- نه يه فكر ميكنم، ولي بعد ازظهر بايد منو ببري آرايشگاه
- بله، چشم!
- مسعود يه زنگ ديگه به خواهرت بزن بازم بگو شايد بياد
- نه افسانه جون نمي آد، ميگه حوصله ندارم
- من مي رم تو اتاقم يه فكري براي لباسم بكنم
- برو ، ولي ببينيد از حالا دارم ميگم طوري برنامه ريزي كنيد كه ساعت 4 از خونه بريم بيرون. كه با ترافيك شب جمعه همون 6 و 7 برسيم
- باشه مسعود چند بار ميگي فهميدم ديگه
- خوب حالا ببينيم و تعريف كنيم
نيكالبخندي زدوازاتاق خارج شد ،ولي صداي زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آيفون را برداشت و پرسيد: بله 
- سلام عرض شد منزل آقاي دكتر معتمد؟
- بله
- شما خانم معتمد هستيد؟
- بله بفرماييد
- لطفا چند لحظه تشريف بياريد دم در
- بله اومدم اجازه بفرماييد
نيكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غريبه اي ايستاده بود و سلام كرد. نيكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشيد چند لحظه اجازه بديد. بعد بطرف ماشين رفت .بنظر نيكا آشنا آمد كمي فكر كرد و بخاطر آورد كه اين همان ماشيني است كه روز مهماني كيانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما اين مرد همان راننده بود جاي تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با يكدسته گلسرخ و يك جعبه بزرگ كادو پيچ شده بازگشت .نيكا گفت: شما راننده آقاي مهرنژاد هستيد؟
- بله خانم
- ببخشيد من قبلا شما رو ديده بودم ولي خاطرم نبود...... حالا بفرماييد تو چرا دم در وايسادين؟
- خواهش ميكنم اشكالي نداره، مزاحمتون نمي شم اينها رو آقاي مهرنژاد دادند، البته با اين نامه
- آقاي مهرنژاد؟
- كيانوش خان
- آه بله خيلي ممنون از جانب من از ايشون تشكر كنيد
نيكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد يك پاكت نامه نيز به او داد او بار ديگر به راننده تعارف كرد، ولي او باز هم تشكر كردورفت،نيكا بداخل بازگشت همينكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغيبت طولاني اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه باديدن بسته وگلهادردست نيكا باتعجب پرسيد:كي بود؟ اينها چيه؟
- راننده كيانوش بود ، ولي نمي دونم اينا چيه.
افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نيكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حين باز كردن بسته گفت: اگه خصوصي نيست بلند بخون 
- چشم صبر كنيد
كاغذ نامه را كه باز كرد بوي خوش عطر كيانوش در مشامش پيچيد آهسته شروع به خواندن كرد

سركار خانم معتمد سلام
اميدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونيد بخوبي راه بريد، خانم معتمد چند روز قبل براي عرض ادب خدمتتون رسيديم، تشريف نداشتيد.ثصد داشتم امانت شما رو تقديم كنم، ولي چون خودتون نبوديد نتونستم اداي دين كنم، اگر به خاطر داشته باشيد بنا بود از يه فروشگاه پوشاك در سوئيس براتون تحفه اي با سليقه خودم تهيه كنم، هر چند مي دونم موافق سليقه شما نيست ولي بهر حال تقديمتون ميكنم، شايد امشب به كارتون بياد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونيد.

ارادتمند شما كيانوش مهرنژاد

نيكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هيجان زده گفت: واي نيكا اينجا رو ببين 
نيكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پيراهني برنگ صورتي مايل به بنفش بود .مادر سر شانه هاي لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روي دامن آن داخل جعبه افتاد. نيكا زير آن يك جفت كفش به همان رنگ ديد مادر با تعجب گفت: نيكا اين چيه؟
نيكا بجاي پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اينجا چه خبره؟
- حقيقتش خودمون هم نمي دونيم
- چه لباس قشنگي نيكا برو بپوش ببينم اندازه ات هست يا نه؟
- فكر ميكنم بهش بخوره......... مسعود اين نامه را بخون ، كيانوش فرستاده
نيكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتي لباس را پوشيد جلوي آينه ايستاد در دل حسن سليقه كيانوش را تحسين كرد و آهسته گفت: خيلي با سليقه اي پسر تو هر موردي انتخابت تكه ولي بي معرفت اين چه نامه اي بود نوشتي مگه من منشيت هستم كه برام اينطور رسمي نامه مي نويسي. بعد جلوي آينه دهن كجي كرد وگفت: سركار خانم معتمد بيمزه. به عكسش در آينه خنديد و در همان حال صداي پدرش را شنيد كه مي گفت: چي شد دختر نپوشيدي دلمون آب شد

اومدم اجازه بديد گلسرش رو هم بزنم
- كفشهاتم بپوش
- چشم
نيكابطورموقت گلسررا هم بسرش زدوكفشهاراپوشيدوبارديگرجل وي آينه ايستادو گفت: به به چي شدي دختر!
بعد لبخندي زد و به راه افتاد، پاشنه كفشها كمي پايش را آزار مي داد و مجبورش ميكرد آهسته حركت كند .وقتي از اتاق بيرون آمد افسانه هيجانزده گفت: چقدر خوشگل شدي! نمي دوني چقدر بهت مياد راست راستي كه دستش درد نكنه
دكتر در حاليكه به دخترش خيره شده بود گفت: نه لازم نيست اينو بپوشي
نيكا با تعجب گفت: چرا پدر؟
- بخاطر اينكه چشمت مي زنن
- بس كن پدر
هر سه خنديدند، دگتر گفت: واقعا كه من خيلي به كيانوش مديونم وگرنه مطمئنم كه تو امروز ما رو براي خريد به كوچخ پس كوچه ها مي كشيدي.
- من كه گفتم خودم يه فكري مي كنم
- با اون قيافه گرفته ات من مجبور مي شدم فكر تهيه لباس باشم
- پس بايد بگم حسابي شانس آورديد.
- بله همين طوره....... خوب حالا كه خيالتون از بابت لباس راحت شد، يادتون باشه كه......
- ادامه نده مسعود وگرنه اين گلدون رو پرت ميكنم تو سرت
نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: خواهش ميكنم عروسي رو خراب نكنيد.

**********************

- پدر جون سعي كن نزديك در پارك كني من با اين كفش نمي تونم راه برم
- باشه دخترم ولي ما آنقدر دير رسيديم كه فكر نمي كنم جا باشه
- اوناها مسعود كنار اون كاديلاك قهوه اي خاليه، اونجا پارك كن
دكتر در حاليكه بجاي خالي مي پيچيد گفت: راست ميگه نيكا. كنار اين ماشين مدل بالاها پارك ميكنيم شايد مدل ماشين ماهم بالا بره
- راستي كه، ماشيناشون رو ببين.............
ماشين كه متوقف شد ، دكتر و نيكا بسرعت پياده شدند، ولي افسانه همچنان نشسته بود.دكتر سرش را بداخل ماشين خم كرد و گفت: پس چرا نمي آيي پايين افسانه خانم؟
- در رو باز كن آقاي دكتر ، جلوي خونه مهرنژاد بايد به سبك خانواده مهرنژاد رفتار كني ، زودتز
- چشم بفرماييد سركار خانم
نيكا خنديد، دكتر سبد گل را برداشت و چشمكي به نيكا زد و هر سه براه افتادند. دربان به‌آنها خوشامد گفت و راهنماييشان كرد.باغ بزرگ خانه كيومرث با چراغهاي الوان تزئين شده بود و سرتاسر باغ ميز وصندلي چيده شده بود و مهمانها حياط را پر كرده بودند.هنوز چند گامي نرفته بودند كه نيكا از دور كيانوش را ديد كه با سرعت بسمت آنها مي آمد . او كت و شلواري به رنگ زيتوني و پيراهني كمي روشنتر بر تن داشت. اين اولين بار بود كه او را با لباس رسمي مي ديد و بي ترديد اين لباس خيلي به او مي آمد .كيانوش از همان دور سلام كرد .آنها پاسخش را دادند .او بمحض آنكه نزديك شد گفت: خيلي خيلي خوش اومديد.
- متشكرم
- حال شما چطوره آقاي دكتر، خانم معتمد، نيكا خانم؟
- ممنون مبارك باشه كيانوش خان، عروسي خودتون انشاءا.....
- متشكرم خانم معتمد....... نيكا خانم باز ايرج خان غايبند 
نيكا منتظر اين سوال بود.بنابراين خود را از قبل آماده كرده بود و با خونسردي گفت: مسافرت هستن آقاي مهرنژاد خيلي دلشون ميخواست خدمت برسن
- هرچند ما ناراحت شديم ولي اميدوارم بهشون خوش بگذره
- راستي كيانوش جان بابت بسته صبح ممنون، پسر چرا خودت رو بزحمت انداختي؟
- اون امانتي نيكا خانم بود. من گذاشته بودم تو يه فرصت مناسب تقديم كنم اميدوارم پسنديده باشيد
- خيلي قشنگ بود، متشكرم
- خوب خواهش ميكنم بفرماييد
همگي به راه افتادند . كيانوش لبخندز يبايي زد و گفت: خانم معتمد مي بينم كه خيلي خوب راه مي ريد.
- بله به لطف شما
- خوب خانمها بفرماييد داخل ساختمان، آقاي دكتر شما هم همراه من تشريف بياريد خانمها اگه چيزي احتياج داشتيد منو صدا كنيد
- خيلي ممنون
نيكا ومادرش هر دو داخل ساختمان شدند.بمحض ورود آن دو خانم مهرنژاد پيش آمد و بگرمي از آنها استقبال كرد.نيكا گفت: مادر زودتر بشين ما روبا اين پاي لنگ اينطرف واونطرف نكشون
-چشم خانم ، سر همين ميز بشين خوبه
نيكا نشست به جايگاه عروس نگاهي كرد وگفت: مامان مي بيني فروزان چه خوشگل شده؟!
افسانه به پشت سرش نگاه كرد و گفت: آره خيلي
فروزان از دور نيكا را ديد و با سر سلام كرد.نيكا هم از همان فاصله پاسخش را داد .فروزان نيكا را به لعيا نشان داد و او هم بطرفش دويد . نيكا لعيا را در آغوش كشيد كه بار ديگر خانم مهرنژاد آمد و سر ميز آنها نشست وگفت: بازم خوش اومديد. عروسي نيكا خانم انشاءا..... ببين نيكا جون اون خانم مادر كيوانه، مادربزرگ كيانوش،اونم خواهرمنه.اون كنارش عمه كيانوشه.اون دخترهام كه دارند شلوغ مي كنند خواهر زاده وبرادرزاده هاي كيوان و من هستند.....پاشو دخترم توهم بروقاطي جوونامن پيش مادرت هستم،پاشو عزيزم
نيكا دست لعيا را گرفت با اكراه برخاست .خانم مهرنژاد هم با او همراه شد و در حاليكه بقول او بسمت ميز جوونا مي رفتند خانم مهرنژاد گفت: خيلي خوشگل شدي چقدر اين لباس بهت مياد
- ممنونم
خانم مهرنژاد بلندتر صدا كرد: غزل
دختر جواني روي گرداند خانم مهرنژاد گفت: خاله بيا اينجا يه عضو جديد براي جمعتون آوردم 
غزل دختري با نمك با صورتي مليح و اندامي باريك بطرف آنها آمد وگفت: سلام اسم من غزله
- سلام منم نيكا هستم
- دختر دكتر معتمده خاله جان.آهان تعريف شما رو زياد شنيدم صبر كنيد تا شما رو با بقيه آشنا كنم شما برو خاله نيكا خانم پيش ما هستند
- خيالم راحت باشه
- البته خاله.........بفرماييد نيكا خانم.......بهار، نوشين بيايد اينجا با نيكا خانم آشنا بشيد 
دو دختر جوان ديگر جلو آمدند و با نيكا دست دادند و بهم معرفي شدند غزل آهسته در گوش نيكا گفت: دلم نميخواد با اين عروس خاله كذايي، كتايون خانم آشنات كنم ،ولي داره چپ چپ نگامون ميكنه آنقدر قيافه ميگيره، كه انگار از آسمون افتاده
- كتايون؟ عروس خاله تون
- آره فكر ميكنم بالاخره سرهنگ عبدي كار خودش رو بكنه و اين دختر عتيقه اش رو وبال گردن كيانوش بيچاره كنه
نيكا با كنجكاوي پرسيد: كو؟كجاست؟
- داره مياد انتظار داره الان بهش تعظيم كنيم
نيكا به دختري كه پيش مي آمد نگاه كرد، سپيد رو بود با چشماني روشن و قدي كوتاه وكمي فربه .از همان دور لبخند پر غروري زد ، پيش آمد غزل گفت : خوب اينم كتايون خانم،كتايون جون اين خانم نيكا جون دختر دكتر معتمد هستن مي بيني چقدر نازه ؟
كتايون سري تكان داد وگفت: از آشناييتون خوشوقتم سابقا تعريف شما رو از خانم مهرنژاد شنيده بودم 
- لطف داريد ممنونم

بهار در حاليكه رد مي شد گفت: نيكا خانم عروس آينده است ها....... عروس خاله ما رو ديدي؟
كتايون تنها لبخند زد و نيكا گفت: بسلامتي 
بعد با غزل نزد فروزان رفتند.چند لحظه اي كنارش نشستند لعيا از نيكا جدا نمي شد و با آنها به سر ميزشان بازگشت .كتايون هم نزد آنها آمد وكنارشان نشست.بعد آدرس خياط نيكا را خواست ولي او گفت كه لباسش هديه است غزل دختر كوچكش غزاله را از مادرش گرفت و به نيكا نشان داد .غزل دختري شلوغ و خوشرو بود كه دائماكسي صدايش ميكرد وكاري داشت يكي از خدمتكاران سر ميز آنها آمد وگفت:غزل خانم كيانوش خان با شما كار دارند
غزل رفت وبرگشت و با كنايه به كتايون گفت: اين كيانوش مارو كشت هي چپ مي ره راست مياد ميگه غزل هواي نيكا خانم رو داشته باش ، چضدر اين كيانوش خانواده شما رو دوست داره........ آهان راستي گفت اگه براتون مشكل نيست لعيا رو ببريد بديد به كيانوش دم در منتظره
كتايون بهردوي آنهاچشم غره رفت.نيكابانارضايتي برخاست وگفت:معذرت ميخوام كتايون خانم الان بر ميگردم
اما اوبي هيچ پاسخي از سر ميز آنها بلند شد ورفت.نيكا دست لعيا را در دست گرفت غزل به شيطنت گفت: كيف كردم بهش بر خورد.
نيكا لبخندي زد و گفت: حالا جدي گفتيد؟
- بله كيانوش منتظرتونه
- پس اجازه بديد لباسامو از مادرم بگيرم
- لازم نيست من مي رم مي آرم
- نه متشكرم
غزل با سرعت رفت و با لباسهاي نيكا بازگشت.بعد بطرف در رفتند.كيانوش پشت در منتظر ايستاده بود .لعيا را در آغوش كشيد وگفت: شرمنده خانم معتمد...... آخه غزل گفت لعيا از شما جدا نمي شه ترسيدم مزاحمتون باشه، گفتم من بگيرمش ........ راستي چيزي لازم نداريد؟
- متشكرم خيلي ممنون
نيكا متوجه شد كه كيانوش موقع صحبت با او اصلا به صورتش نگاه نمي كند وخود را به بازي با موهاي لعيا مشغول مي كند. از مراعات او خنده اش گرفت وگفت: سر به زير و پركار شديد
- چه ميشه كرد؟عمومون داماد شده.شما كار كردن منو از كجا مي بينيد ؟
- از پنجره
- اي واي مواظب كارهام باشم، دخترها از بالا نگام مي كنن، شايد بخوان بپسندند بيان خواستگاري
- شما پسنديده شده هستيد
- پس خدا رو شكر كه بالاخره بختم باز ميشه
- بس كنيد آقاي مهرنژاد
- خوبه، امشب ترفيع مقام گرفتيم، شديم آقاي مهرنژاد
- بله اين ترفيع رو از وقتي گرفتيد كه ما زير دستتون شديم و نامه رسمي ازتون مي گيريم
- شما سرور ما هستيد اين حرفا رو نزنيد......اون نامه....باور كنيد هرچي فكر كردم چي بنويسم نفهميدم، 20 مرتبه نوشتم و پاره كردم تا بالاخره اون در اومد
نيكا آهسته گفت: هنر كردي
- چي فرموديد؟
- هيچي، خوب من مي رم، كاري نداريد؟
- چرا ميخواستم بپرسم شما با ما مي آييد بعد از شام يه گشتي تو شهر بزنيم؟
- نمي دونم،شايد
- بياييد،خوش ميگذره
- اگه اصرار داريد باشه
- راننده ماشين عروس منم.لعيا هم همرامون ميآد.حالاكه مادوتا هستيم شما هم بياييد تو ماشين عروس
نيكا با تعجب پرسيد؟چكاركنم؟
- بياييد تو ماشين عروس، شما كه تنها هستيد ايرج خان نيستند
- آخه درست نيست
- چرا؟گفتم كه اونا دوتا مزاحم دارن، بشن دوتا مزاحم و يه مراحم چطوره؟
- براي شما اشكالي نداره؟
- نه چه اشكالي ؟
- باشه اگه عر.س خانم هم دعوتم كرد مي آم 
- اصل كار منم كه دعوت كردم ، من تنهايي حوصله ام سر مي ره
نيكا خنديد وگفت: باز از خود راضي شدي؟
بعد به داخل ساختمان برگشت كيانوش هم لعيا را بغل كرد و به باغ رفت.
نيكا پشت پنجره نشسته بود و به حياط نگاه ميكرد، كيانوش با سرعت اينطرف وآنطرف مي رفت، ظاهرا در تدارك شام بود.غزل گاه گاهي با او چند كلمه اي حرف ميزد ودخترش را به شوخي به رخ او مي كشيد و اسباب خنده اش مي شد.غزل خيلي به دل نيكا نشسته بود واز مصاحبتش لذت ميبردخيلي زود بساط شام مهيا گرديد و مهمانها به صرف شام دعوت شدند لحظات با سرعت سپري گرديدند و ساعتي بعد مهمانان آماده رفتن شدند نيكا و مادرش نيز آماده شدند فروزان اصرار كرد كه با آنها به گردش بيايد از نيكا مي خواست با آنها همراه شود مهمانان در حاليكه براي عروس و داماد ارزوي خوشبختي و سلامتي ميكردند مي رقتند.ولي نيكا ومادرش همچنان ايستاده بودند كيانوش جلوي در آمد و نيكا را صدا كرد.نيكا كنار كيانوش ايستاد مهمانان در حين خروج با نگاههاي پر معنا به آنها مي نگريستند و نيكا را معذب مي نمودند اما كيانوش بي تفاوت لعيا را به نيكا سپرد وگفت:آماده ايد؟
- ولي ما ميخواستيم بريم
- كجا؟
- خونه
- مگه نمي آيي
- آخه.......................
كيانوش كمي عصبي شد وگفت: آخه بي آخه.الان راه مي افتيم. به دكتر گفتم شما توي ماشين عروس سوار مي شيد.پس همراه مادرتون نريد لعيا رو هم بياريد
نيكا با نارضايتي گفت: باشه
كيانوش اين بار آرامتر گفت: چيه ناراحتيد؟ اگه دوست نداريد برنامه رو منتفي كنم
- نه
- باور كنيد فروزان هم خوشحال مي شه
- مي دونم خودش هم گفت
- پس كار تمومه؟
- بله
غزل در حين رد شدن دستش را به پشت نيكا زد و به خنده گفت: بلند بگوما هم بشنويم
كيانوش بجاي نيكا پاسخ داد: مادر عروس آينده، خودموني بود.
- باشه هر طور ميل شماست داماد آينده
كيانوش به زحمت لبخندي زد وگفت: زبونت رو گاز بگير
- اگه زبونم رو گاز بگيرم كه بيچاره مي شم، ديگه حريف فرزاد نيستم
- خدا به دادش برسه
- تو نگران اون نباش شما مردا از پس همه بر ميايد. دروغ مي گم نيكا جون؟
نيكا لبخندي زد و غزل ادامه داد:تو رو به خدا، من دختر بدي هستم؟
- معلومه كه نه
- نمي دونم چرا اين كيانوش اينقدر با من لجه
- علاقه است دخترخاله عزيز... خوب خانم معتمد بريد لوازمتون رو برداريد، من تو باغ منتظرم
- باشه الان
- غزل تو هم برو به جوجه ات برس
- چشم آقا

كيانوش رفت ، آندو نيز بازگشتند، لوازمشان را جمع نموده، خارج شدند افسانه به نيكا اصرار ميكرد كه خواسته فروزان و كيانوش را بپذيرد.كيانوش تا نيكا ومادرش را ديد بطرف آنها آمد لعيا را در آغوش گرفت چند كلامي باافسانه صحبت كردبعداو را به سمتي كه دكتر ايستاده بود راهنمايي كرد و رو به نيكا گفت: بريم؟
- بله
- خانم معتمد اگه ما رو گم كرديد، نگران نيكا خانم نباشيد ، خودم ايشون رو مي رسونم
- نه مامان قبول نكنيد اگه همديگر و نديديم بيايد اينجا منتظر بمونيد نميخوام مزاحم آقاي مهرنژاد بشم
- مزاحم چيه خانم؟
- باشه مادر برو خيالت راحت باشه
- خداحافظ
- خانم معتمد با اجازه تون
- خوش بگذره
كيانوش ونيكا راه افتادند، كيومرث وفروزان داخل ماشين عكس مي گرفتند، نيكا كنار ايستاد.كيانوش چيزي به آنها گفت، بعد در را باز كرد و به نيكا اشاره كرد سوار شود .او ولعيا روي صندلي جلو نشستند نيكا رو به عروس و داماد كرد وگفت: مزاحم نمي خوايد؟
- چه عجب نيكا خانم بالاخره راضي شديد ما رو تحمل كنيد
- كيومرث خان كم لطفي نفرماييد، من فقط ميخواستم مزاحم نشم
كيانوش در حاليكه مي نشست گفت: باز شروع كرديد؟
فرزوان گفت: لعيا بيا مامان خاله خسته شد
- نه ، عمو كيانوش و خاله رو ميخوام
- محكم بشينيد ميخوام پرواز كنم
- كيا سر همه مون رو زير آب نكني
- نه بابا، نترس خانم معتمد پيشم امانته، مجبورم هواي همه تون رو داشته باشم
- نيكا جون واقعا خوب كردي اومدي، شايد بخاطر تو هم كه شده جون سالم بدر ببريم
كيانوش حركت كرد و دستش را بر روي بوق فشرد. هنوز دستش را بر نداشته بود كه صداي بوق ماشينهاي ديگر باغ را پر كرد .ماشين عروس و داماد جلو اتومبيلهاي ديگر پشت سرش راه افتادند.كيانوش پايش را بر روي پدال گاز فشرد و فرمان را بطرفين گرداند.ماشين به چپ وراست منحرف شد و لعيا كودكانه خنديد ماشين هاي عقبي به قصد سبقت گرفتن از كيانوش جلو آمدند ولي او با مهارت راه را بر آنها سد ميكرد و با سرعت پيش مي رفت. كيومرث گفت: شانس آورديم ماشين خودت رو گل زدي وگرنه ماشين من بيچاره رو داغون ميكردي
- نترس طوري نميشه، الان همه شونو جا ميذارم مي ريم گردش تك ماشينه
- تو رو به خدا مراقب باشيد كيانوش خان
- نترسيد مثل اينكه آدم شب عروسي خيلي جونش عزيز ميشه ها
همه خنديدند و كيومرث پاسخ داد: چه جورم از قديم گفتن تا نيايي نخواهي ديد.
- كيا ، ارسلان هم خوب ميرونه ها
- چطور؟
- ماشين بغلي رو نگاه كن
نيكا نيز همزمان با كيانوش سرش را گرداند و كتايون را داخل ماشين كناري ديد .كيانوش دنده عوض كرد و نيكا شنيد كه آهسته گفت:عتيقه!
وارد اتوبان كه شدند كيانوش چون پرنده اي از قفس آزاد شده بود ، نيكا به عقب نگريست ، ماشينهاي ديگر آندر با آنها فاصله داشتند كه سرنشينان ديده نمي شدند.نيكا نگاهي به گذر سريع درختان كنار اتوبان انداخت، سرعت كيانوش سر سام آور بود.بعد به فروزان نگاه كرد، ولي او وكيومرث آنچنان غرق گفتگو بودند كه هيچ توجهي به پيرامون خود نداشتند، لعيا هم روي دستش خوابيده بود و كيانوش سكوت نموده سرش را كمي بطرف كيانوش خم كرد. نگاه پرهراسش را به او دوخت و گفت:كيانوش آهسته تر.
كيانوش باتعجب به نيكا نگريست.لحن كلام اوبرايش عجيب بودچندلحظه اي به چهره اش خيره شد.نيكا لبخندي دلنشين زد،اوهم خنديد.ازهمان خنده هايي كه جذابيتش راصدچندان ميكردوآهسته گفت: چشم خانم! چشم!
*******************
- كيانوش
- بله مادر
- صدامو مي شنوي؟
- آره
- ميخواستم بهت يه چيزي بگم،البته شايد خودت خبر داشته باشي ولي فروزان وكيومرث نمي دونستند
- بگيد گوش ميكنم
- بيا بيرون تا بگم
- نه كارم طول ميكشه،ميشنوم بفرماييد
- تو مي دونستي ايرج ونيكا از هم جدا شدند؟
- چي گفتي؟!
- گفتم نيكا خانم وايرج از هم جدا شدند
خانم مهرنژاد كه برگشت از ديدن كيانوش با صورت كف آلود پشت سرش حسابي جا خورد وگفت: چطوري با اين سرعت از دستشويي تا اينجا اومدي؟ برو صورتت رو بشور، ببين از گونه ات داره خون مياد، بريدي؟
ولي كيانوش گويا چيزي نمي شنيد چون پرسيد: شما از كجا مي دونيد؟
- شب عروسي مادرش گفت، تو خبر نداشتي؟
- نه
- گفت كه قبل از عيد، پيش از رفتن شادي يه روز دوتايي بي سر وصدا رفتند محضر و از هم جدا شدند، تا يكي دو هفته بعد دكتر و خانمش بي خبر بودند
- بهتر، اگه نيكا در تمام مدت عمرش يه كار درست كرده باشه همين بوده
- دامادشون خوب نبود؟
- خوب نبود؟ افتضاح بود، مگه آدم قحطه؟
- آره مادر، آدم خوب قحطه، آدم نمي دونه با كي بايد وصلت كنه كه صحيح باشه
- من به دكتر مي گم.
- چي ميگي
- ميگم دخترش رو بده به كي كه خيالش راحت باشه
- خوبه تو جديدا واسطه امور خير شدي، تو كه آنقدر دستت به كار نيك بازه يه فكري هم براي خودت بكن حالا به كي دختر بده؟
- به من
- چي گفتي؟
- بابا به من ، به كيانوش مهرنژاد شماره شناسنامه وسال تولدمم بگم
خانم مهرنژادباتعجب به كيانوش نگاه كرد،چشمانش مرطوب شدو بغض آلوده گفت: جون مامان راست ميگي؟
- دروغم چيه؟مگه نگفتي يه فكري به حال خودم بكنم........ حالا سليقه ام رو قبول داري؟
خانم مهرنژاد كه اكنون بوضوح از فرط شادي مي گريست گفت: چرا كه نه؟كي از نيكا بهتر..... خدا ميدونه چقدر دوستش دارم
لبخند رضايت بر لبان كيانوش نقش بست و بسرعت بطرف اتاق خوابش به راه افتاد مادرش گفت:كيانوش؟
- بله
- حالا كجا مي ري؟
- مي رم به همسر آينده ام تلفن كنم
خانم مهرنژاد در ميان گريه، لبخند زد و كيانوش دوباره براه افتاد كه بار ديگر مادرش گفت:كيانوش؟
- ديگه چيه سركارخانم؟ببين قرارنشد ازهمين اول كارمادرشوهر بازي در بياري ها بذار بريم به كارمون برسيم 

خانم مهرنژاد بجاي پاسخ دستي به صورتش كشيد،كيانوش هم همان كار را تكرار كرد، نرمي كف صابون را زير دستش احساس كرد سرش را پايين انداخت و با خنده گفت: واي آبروم رفت
- اولين باره بعد از اينهمه سال تو رو در حين اصلاح صورت مي بينم
- پس متوجه شديد كه وضع خيلي خرابه، حسابي قاطي كردم
اين كلمات را در حال خروج از اتاق گفت ولي باز هم بجاي دستشويي به اتاق خوابش رفت خانم مهرنژاد همچنان در جاي خود ايستاده بود.آنچنان غافلگير شده بود كه نمي توانست حركت كند .چند لحظه بعد كيانوش بسرعت از اتاق خارج شد و به دستشويي رفت و با صورتي خيس حوله اي در دست بازگشت چشمش كه به مادرش افتاد با تعجب گفت: شما هنوز اينجا ايستاديد؟
خانم مهرنژادباهمان چشمان پراشك باسرتائيدكرد.بعد بزحمت بغضش رافرو داد و گفت: زنگ زدي؟ چي شد؟
- هيچكس خونه نبود،......... مادر يه لطفي در حق من ميكني؟
- البته ، هرچي كه باشه
- بيا زنگ بزن منزل دكتر به يه بهونه اي از نيكا بخواه بياد شركت پيش من، خونه شون روم نميشه برم، قصد دارم با خودش صحبت كنم بعد ، بعد شما مساله رو با خانواده اش مطرح كن، موافق؟
- آره ولي چه بهش بگم؟
- چه مي دونم بگيد برنامه خاصي دارم كه اونم بايد بيادبگيد فروزان و كيومرث هم هستند، اگه نميتونه بياد ماشين بفرستم دنبالش........نه اصلا بگو ماشين ميفرستم دنبالش اينطوري سخته...... نه اصلا بگو...
- اجازه بده.....توحسابي منو گيج ميكني نميخواد چيزي يادم بدي خودم بلدم، برو خيالت راحت باشه كه فردا نيكا شركته.
- ببين بعدازظهر راس ساعت 4
- باشه
- خوب من ديگه بايد برم
- شب بيا اينجا، شايد كيومرث وفروزان هم بيان
- نه ميرم خونه خودم
- بيا خودت رو لوس نكن، داماد نشده قيافه گرفتي؟ هنوز كه خبري نيست
- باشه مي آم...مادر به بچه ها چيزي نگي ها
- نه بابا نميگم خيالت راحت باشه
- من رفتم اگه دير كردم شام بخوريد
- نه ديگه يا نيا يا بموقع بيا
- باشه سعي ميكنم، به فروزان بگو نذاره لعيا بخوابه وگرنه هر دوشون رو بيرون ميكنم
- آنقدر لعيا لعيا نكن امروز فردا بچه خودت مي آد.
- دخترم
- از كجا آنقدر مطمئني؟
- چون دوست دارم دختر باشه، فقط دختر...........خداحافظ
- بسلامت
خانم مهرنژاد از ته دل خنديد، فقط خدا مي دانست چقدر احساس خرسندي ميكرد
****************
براي كيانوش تحمل اخرين لحظات انتظار بمراتب سخت تر بود، چندين مرتبه گلهاي سرخ داخل گلدان را جابجا كرد و روي ميز گذاشت و به ساعت نگاه كرد.جلوي آينه ايستاد پنجه هايش را در موهايش فرو برد و گفت: واي بحالت دختر اگه دير كني، واسه چي گفتي خودم مي آم حالا بايد سر وقت بياي هيچ توجيهي هم قبول نمي كنم. مقصر خودت هستي .از حرفهايش آنچنان خنده اش گرفت كه با صداي بلند خنديد ناگهان صداي در بگوشش خورد با عجله ازاتاق خصوصيش خارج شد و بداخل اتاق كارش شد، لحظه اي صبر كرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه گفت: بفرماييد.
در باز شد، چشمانش به در خيره مانده بود، احساس ميكرد نفسش سنگيني ميكند از وقتي كه نيلوفر رفته بود اولين باري بود كه اين حالت شديد هيجان بر وجودش مستولي ميشد.با حالتي عصبي گفت:گفتم بفرماييد
- چشم آقاي مهرنژاد اجاه بديد
صداي منشي اش بود ، دلش ميخواست از شدت عصبانيا فرياد بكشد، اما برخود مسلط شد وگفت:بله؟
- آقاي جوهرچي مسئول ترخيص مي گن كارشون خيلي واجبه
- كار من واجبتره، اصلا بگو مهرنژاد نيست، مهرنژاد مرده ، خوبه
- منشي با تعجب نگاهي به او انداخت و زير لب آهسته گفت:وا و بعد بلندتر ادامه داد: منم عرض كردم..........
- بله مي دونم حالا بفرماييد
هنوز در كاملا بسته نشده بود كه دوباره صداي در آمد بي آنكه برگرددگفت: ديگه چيه؟ بابا گفتم بيرون
- چشم
صداي هيچكدام از منشي ها نبود، پس كه بود؟با سرعت برگشت نيكا را ديد كه دست بر روي دستگيره در گذاشته و ايستاده بود با تعجب گفت: خانم معتمد
- سلام داشتم مي رفتم......... مثل اينكه اشتباه اومدم
- نه، بفرماييد منتظرتون بودم
- پس چرا فرياد كشيديد برو
- معذرت ميخوام يه سوء تفاهم كوچيك بود، حالا خواهش ميكنم بفرماييد
نيكا جلو آمد و خواست بنشيند كه كيانوش گفت: نه اينجا نه، خواهش ميكنم بفرماييد توي اتاق اونطرفي هر دو داخل اتاق خصوصي كيانوش شدند، نيكا در حاليكه به گلها خيره شده بود، روي صندلي نشست وگفت: مثل اينكه من از بقيه زرنگتر بودم
- بله ولي شما7،8 دقيقه تاخير داريد.
- حق با شماست مي دونيد بخاطر ترافيك ووضعيت خيابونهاست به هر حال منو.......
- ادامه نديد منكه اعتراضي تكردم فقط گفتم كه بدونيد
- خوب منتظرشون مي مونيم


مطالب مشابه :


حریم عشق

بخوايد.من به تنهايي رانندگي كردن هديه خريد گلسرخ و يك جعبه بزرگ كادو پيچ شده




راننده سرویس(11)

مطلقه رو كه به كار نياز داشت و به جعبه ي كادو شده اي را به بدون پاسخ گفتن به




برچسب :